جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,225 بازدید, 226 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
حتی حالا که، چیزی برای پنهان‌کاری باقی نمانده بود.
- تو هیچ‌وقت ندیدی من چی کم داشتم.
صدایش با جمله‌ی آخر شکست.
نه مثل کسی که ضعیف شده، مثل کسی که دیگر چیزی برای دفاع نداشت. لحنش آرام بود، اما تلاشش برای حفظ غرور هنوز از لابه‌لای کلماتش نفس می‌کشید.
میکائیل لبخندش را جمع نکرد. فقط کمی نزدیک‌تر رفت. آن‌قدر که بوی عطر گران‌قیمتش را زن به خوبی حس کرد.
- تو کم نداشتی، یه چیزی می‌خواستی که هیچ‌کسی نمی‌تونه بهت بده. تأیید شدن!
لیلا سرش را بالا گرفت. نفس کشید، عمیق.
شاید برای اینکه نلرزد.
- اگه برمی‌گشتم عقب، خیلی چیزا رو عوض می‌کردم.
میکائیل چشم‌هایش را چرخاند، نگاهش از او گذشت و به ته راهرو خیره شد:
- ذاتت عوض نمیشه لیلا.
با سردی ادامه داد:
-‌ دیگه حتی تو حاشیه‌ی زندگی منم جا نمی‌گیری.
لیلا سعی کرد خودش را جمع‌وجور نشان دهد، چانه‌اش رو به بالا و لبه‌ی ابروهایش مهار شده بود:
- می‌دونم… اشتباه کردم، اما یه زمانی باهم زندگی می‌کردیم.
لحنش طعنه‌آمیز نبود، اما چیزی از التماس را خودش آمیخته بود.
میکائیل فقط پوزخند زد. آرام، عمیق و دقیقاً به‌موقع. نفس لیلا بریده شد، انگار یکی بدون هشدار چاقو روی غرورش کشیده بود؛ اما سعی کرد صدایش را بالا ببرد، هرچند که ته آن می‌لرزید:
- من فقط دنبال یه تکیه‌گاه بودم… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
میکائیل این‌بار صاف درون چشم‌هایش را نگاه کرد و برای اولین بار، صدایش نرم شد؛ نه از محبت، بلکه از تحقیر تلخی که مثل زهری آرام پخش می‌شد:
-‌ منو نفروختی لیلا، خودتو ارزون حراج کردی. فرقش رو بفهم!
صدای وکیل لیلا، جوانی که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، بالا رفت:
- فکر می‌کنم ادامه‌ی این بحث توی دادگاه جاش نباشه، آقای کیانی.
میکائیل کمی سرش را کج کرد، نگاهش آرام از سر تا پای وکیل لیلا لغزید؛ از موهای ژل‌خورده‌اش تا دکمه‌ی باز کتش.
چیزی در نگاه میکائیل بود که آدم را وادار می‌کرد ناخودآگاه عقب‌تر بایستد؛ تحقیرِ عمیقی که انگار با چشم‌هایش تراش می‌داد و در ذهن حک می‌کرد: «تو شاید کت و شلوار قسطی پوشیدی، اما هنوز جلوی من یه بچه‌ای.»
حتی لازم نبود حرفی بزند؛ سکوتش، نگاهش و لبخند بی‌دلش، خود‌ خط قرمز بود.
صدای مأمور جلوی درِ دادگاه بلند شد:
- جلسه‌ی شماره‌ی ۳۲، طرفین بیان داخل.
وکیل میکائیل با احترام قدم جلو گذاشت، در را برایش باز کرد.
میکائیل اول از همه داخل شد. قدم‌هایش هنوز همان‌قدر شمرده و باصلابت، اما حالا انگار سنگین‌تر از قبل راه می‌رفت؛ مثل کسی که هر قدم، تکه‌ای از گذشته را می‌کَند و جا می‌گذاشت.
داخل اتاق، هوای گرمی موج می‌زد. ترکیب ناهمگونی از بوی کاغذ، صندلی‌های کهنه‌ی پارچه‌ای و ته‌مانده‌ی عطری ارزان‌قیمت.
دیوارها کرم چرک بودند و قاضی، مردی میان‌سال با صورتی جدی و صدایی بم، پشت میز نشسته بود.
دو صندلی روبه‌روی هم، فاصله‌دار.
یکی برای میکائیل، یکی برای لیلا.
بینشان یک میز کوتاه، چند پرونده و دفتری که قرار بود پایان را ثبت کند.
میکائیل نشست. صاف، بی‌خمیدگی.
پشتش را به پشتی تکیه نداد. نگاهش هنوز مغرور، سنگین و بی‌رحمانه روی چهره‌ی لیلا می‌نشست.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
قاضی نگاهی به ساعت انداخت، بعد بدون این‌که به چهره‌ی هیچ‌کدام از طرفین توجهی نشان بدهد، لای پرونده را باز کرد. صدایش خشک و بی‌احساس فضای اتاق را پر کرد:
- آقای میکائیل کیانی، خانم لیلا آبادیان. جلسه‌ی رسیدگی به درخواست طلاق توافقی با شماره پرونده‌ی ۳۲، به تاریخ امروز برگزار می‌شود. مدارک از هر دو طرف دریافت شده. حالا می‌خوام آخرین اظهاراتتون رو بشنوم. آقا شروع کنید.
میکائیل حتی پلک نزد. چشم‌هایش را آرام از روی صفحه‌ی پرونده برداشت و به قاضی نگاه کرد.
صدایش مثل همیشه محکم و شمرده بود، اما این‌بار لحنش سردتر از هر زمستانی به‌نظر می‌رسید:
- چیزی برای گفتن ندارم، جناب قاضی. تموم شده.
قاضی کمی سر تکان داد. بعد به سمت لیلا چرخید.
- خانم آبادیان، شما نظری دارید؟
لیلا آب دهانش را قورت داد. انگار سعی می‌کرد خودش را جمع‌وجور کند. دستی به مانتویش کشید، بعد بلند گفت:
- من… من فقط می‌خوام همه‌چیز مسالمت‌آمیز تموم بشه. اشتباهاتی بوده، اما دلیلی برای دشمنی نمی‌بینم.
میکائیل آرام سرش را چرخاند. نگاهش، نگاه کسی بود که شنیدن اسم «مسالمت» از زنی که خ*یانت کرده، برایش مضحک‌ترین شوخی دنیا بود.
زیر لب زمزمه کرد؛ نه آن‌قدر بلند که قاضی بشنود، اما به‌قدر کافی برای شکستن تعادل لیلا:
- دشمنی نه لیلا، فقط پاک کردن هر چی بوی تو رو میده.
قاضی بی‌توجه به تنش‌های پنهان بینشان، دوباره به صفحه‌ی مقابلش برگشت.
- شرایط توافق کامل هست. تقسیم اموال، حضانت فرزند وجود نداره. و مسئله‌ی مهریه طبق اسناد پرداخت شده. شکایتی از طرف هیچ‌کدوم نیست؟
میکائیل سری به نشانه‌ی «نه» تکان داد، اما نگاهش حتی یک لحظه هم سمت لیلا نرفت.
نوک انگشتش آرام روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفت. همان‌طور که به نقطه‌ای دور پشت سر قاضی خیره بود، با لحنی خشک گفت:
- حساب‌ها صافه. از هرچی بود، حتی زیادیشم داده شده.
جمله‌اش آن‌قدر بی‌روح ادا شد که فقط لیلا می‌توانست زهر پشت آن را بفهمد. تنها کسی که می‌دانست «زیادی» دقیقاً یعنی چه.
او بود که می‌دانست میکائیل یک‌شبه، بدون چک‌وچانه، آن مبلغ کلان را حواله کرده بود. نه به احترام گذشته، نه از سر گذشت… بلکه فقط برای این‌که لکه‌ی حضورش را از روی زندگی‌اش پاک کند.
چند ثانیه سکوت شد. حتی قلم قاضی هم روی کاغذ نای نوشتن نداشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
لیلا پلک زد، نگاهش رفت روی میز، دست‌هایش توی هم قفل شد. وکیلش نفس گرفت، اما چیزی نگفت.
قاضی با مکث سری تکان داد. سعی کرد جدی بماند، اما لحنش ناخودآگاه خنثی‌تر شد:
-‌ بسیار خوب… سؤال نهایی؛ شما دو نفر در حضور دادگاه اعلام می‌کنید که بدون هیچ فشار و اکراهی، تصمیم به جدایی گرفتید؟
میکائیل حتی سرش را بالا نکرد.
-‌ بله.
لیلا صدایش را بالا کشید، اما لرز نامرئی ته حرف‌هایش نشسته بود:
- بله… .
قاضی مهر را برداشت. صدای «تق» سردی، پایان رسمی «ما» را ثبت کرد. سپس با صدایی خشک و بی‌روح ادامه داد:
- با توجه به اظهارات طرفین و مدارک موجود، حکم طلاق صادر می‌شود.
صدای مهر روی برگه‌ی حکم فرود آمد. خشک، تمام‌کننده، بی‌هیاهو.
لیلا نفسش را آهسته بیرون داد. انگار مهر چیزی را توی سی*ن*ه‌اش جا گذاشته بود.
میکائیل بی‌هیچ نگاهی بلند شد، دکمه‌ی کتش را بست و به سمت در رفت.
بعد همه‌چیز را، حتی سایه‌ی لیلا را، پشت سرش جا گذاشت.
درِ اتاق دادگاه که پشت سرش بسته شد، انگار صداها همه از فیلتر عبور کردند. راهرو، هنوز همان راهرو بود. هوا، هنوز همان هوای بی‌رحمانه‌ی خنثی بود؛ اما حالا همه‌چیز بوی پایان می‌داد.
با قدم‌هایی شمرده اما مصمم جلو رفت. صدای پاشنه‌های کفشش، ریتمی داشت که انگار چیزی را پشت سر له می‌کرد.
شاید خاطرات، شاید لیلا، شاید خودش.
دست برد و دکمه‌ی بالایی کت را باز کرد. نفس عمیقی کشید، انگار می‌خواست گرد و خاکِ یک گذشته‌ی مزاحم را از روی شونه‌هایش بتکاند.
تا کنار ستون بزرگ ابتدای راهرو رفت، همان‌جایی که نور بیرون از پنجره، روی سنگ‌های مرمر می‌تابید.
عینکش را برداشت. چشم‌هایش برای لحظه‌ای تنگ شد از نور.
پلک زد اما نگاهش هنوز مثل آینه بود، سرد و صاف و بی‌انعکاس.
از پشت سر صدای در آمد. لیلا بود که بیرون آمد. وکیلش درست در کنارش، با چهره‌ای که سعی می‌کرد هم حرفه‌ای باشد و هم بی‌تفاوت، اما خنثی‌تر از آن بود که بتواند چیزی را واقعاً پنهان کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
میکائیل حتی سر برنگرداند. فقط دستی به موهای مرتبش کشید، ساعت طلایی‌اش زیر آستین کت برق زد. گوشی‌اش را از جیب درآورد، چند ثانیه به صفحه خیره شد.
پیامک عماد به چشم‌هایش آمد و بعد نفسش را عمیق بیرون داد.
«ما آماده‌ایم.»
گوشی را درون جیبش سر داد و بی‌هیچ عجله‌ای راه افتاد. پله‌های خروجی مجتمع را یکی‌یکی پایین رفت، انگار وزن هر قدم، دقیق محاسبه شده بود.
هوا خفه بود، مثل حبابی که هرلحظه ممکن بود بترکد. وکیلش چند قدم عقب‌تر، بالاخره خودش را به او رساند.
- میکائیل خان… با اجازه‌تون چندتا نکته‌ی حقوقی هست که باید… .
میکائیل بی‌آنکه سر بچرخاند، جمله‌اش را روانه کرد:
- الان نه.
وکیل ساکت شد، اما هنوز همراهش بود. از عرض محوطه‌ی آسفالت‌شده گذشتند تا جایی که یک بی‌ام‌وِ مشکی با شیشه‌های دودی منتظر بود.
مقابل ماشین ایستاد. دستش را روی سقف کشید، نگاهش لحظه‌ای روی شیشه‌ی دودی عقب افتاد.
پشت سرش، وکیلش ایستاده بود، به‌وضوح نفس در سی*ن*ه‌‌اش حبس‌شده و منتظر فرمان بود.
- اون پوشه‌ای که هفته پیش برات فرستادم… .
-‌ بله اون… .
-‌ بفرستش برای عماد، مستقیم.
وکیل مکثی کرد. کمی جا خورد، اما فقط گفت:
- ولی آقای کیانی، اون مدارک… .
میکائیل برای لحظه‌ای به نقطه‌ای نامرئی نگاه کرد، انگار تصویر محوی از چهره‌ی لیلا جلوی چشمش نقش بسته بود. بعد لب‌هایش را کمی فشرد:
- خودش می‌دونه باید باهاشون چیکار کنه.
جمله‌اش به سادگی ادا شد، اما لحنش… مثل شلیکی بی‌صدا توی دل تاریکی بود.
وکیل پلک زد، حرفی نزد. فقط نفس را از بینی بیرون داد و به نشانه‌ی تأیید سر تکان داد.
میکائیل لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش بی‌حرکت ماند. بعد آرام گفت:
- بالاخره یه‌جا باید براشون تموم شه، نه؟
جمله‌اش نه تهدید بود، نه عصبانیت. یک اعلام رسمی بود. مثل زدن مهر پایان در گوشه‌ی برگه‌ی خشک.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
بعد در ماشین را باز کرد و سوار شد. آنید سرش را برگرداند و یک‌جور عمیق نگاهش کرد. میکائیل بدون اینکه نگاهش را پاسخ دهد، فقط گفت:
- حرکت کن، عماد.
ماشین آرام راه افتاد. شیشه‌ی عقب، ساختمان دادگاه را پشت سر جا گذاشت و وکیلی همان‌جا مانده بود، پشت سرش. با پوشه‌ای که حالا دیگر فقط چند برگ کاغذ نبود؛ کل آینده‌ی دو نسل لیلا را می‌توانست بسوزاند. مثل تکه‌های خیس باروت، آماده‌ی انفجار.
ماشین در امتداد خیابون سر خورد و دور شد. اما وکیل، همان‌جا ایستاده بود؛ مثل کسی که دستش بی‌اختیار روی ماشه‌ تفنگی بود که هنوز شلیک نشده بود.
پوشه درون کیفش سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. چند برگ کاغذ؛ اما هر کدام از آن برگه‌ها، بخشی از یه تله‌چینی دقیق بودند:
فیش‌های انتقال مشکوک، قراردادهای امضا نشده اما دارای شماره ثبت، رد تماس‌های محرمانه‌ی پدر لیلا با چند پروژه‌ی مسکوت دولتی و … مدارک مستقیم به فساد اداری ختم نمی‌شدند.
و تهشان… همان‌جایی بود که فقط با یک فشار کوچیک چند پرونده‌ی سنگین از درونش زبانه می‌کشید.
نه فقط اعتبار پدر لیلا، بلکه پستش، آینده‌اش و تمام حلقه‌ی آدم‌های که دور خودش چیده بود… همه با یه اشاره روی زمین می‌ریختند.
و آن اشاره، حالا فقط و فقط درون دستان میکائیل بود.
نه از عصبانیت، از تصمیم یک انتخاب سرد.
واقعیت همین بود؛ هر کنشی، یک واکنش داشت و هر اشتباهی، یک تاوان داشت. سرش را با آرامش به پشتی تکیه داد انگار که لیلا دیگر هیچ اهمیتی نداشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
عماد نیم‌نگاهی به صورت خسته‌اش انداخت:
- بفرستمشون برای اونایی که باید ببینن؟
میکائیل چشم‌هایش را بست، اما لب‌هایش تکان خوردند:
- فقط کاری کن، خودشون بفهمن چقدر بازی رو بد باختن.
آنید چیزی نگفت اما دید که انگشت میکائیل چطور در یک ‌لحظه، با آرامش خاصی، روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفت. انگار با خودش می‌شمرد… که چند نفس مانده بود تا دودش بلند شود؟!
ماشین به نرمی از کنار جدول پیچید و وارد خیابون اصلی شد. صدای لاستیک‌ها روی آسفالت، مثل کشیده شدن چاقو روی زخم بود؛ آرام، بی‌صدا، اما بریدنی.
میکائیل پشت سرش را نگاه نکرد. انگار پرونده‌ای که در آن دادگاه بسته شد، یک برگ نبود؛ یک فصل بود.
و حالا وقت ورق زدن فصل بعد بود.
عماد فرمان را به سمت خروجی بزرگراه گرفت، از گوشه‌ی آینه نگاهی به عقب انداخت، بعد گفت:
- سه ‌ساعت و نیم راهه، اگر ترافیک نگیریم.
میکائیل پلک زد. صدایش هنوز مثل لحظاتی پیش، کم‌رمق و حساب‌شده بود:
- تیم اونور چی؟ مستقر شدن؟
عماد سری تکان داد.
- آره، چند‌ نفر از بچه‌ها تو لوکیشن. یه خونه‌ی دو طبقه‌ست، پایین برای استقرار، بالا برای مانیتورینگ.
آنید بی‌صدا گوش می‌داد. فقط با نگاهی از آیینه صورت میکائیل را دید که هنوز سرد بود، هنوز جمع بود.
عماد ادامه داد:
- منطقه خلوت و تحت‌کنترله. آلتا قراره لوکیشن رو خودش انتخاب کنه احتمالاً از اون‌ جاهایِ که اگه قرار باشه معامله‌ بهم بخوره، خودشون زودتر درمی‌رن تا خبر برسه.
برای یک لحظه سکوت شد. صدای ویبره‌ی خفیف موبایل میکائیل، مثل تیک‌تاک ساعت مرگ توی فضای ماشین پیچید. نگاهی به صفحه انداخت. اسم فرستنده را که دید؛ لبخندی کوتاه و بی‌احساس گوشه‌ی لبش نشست.
- لازمه اونا بفهمن که ما چقدر دقیق می‌بینیمشون.
آنید پلک زد، نگاهش به سمت افق رفت. آفتاب کج روی آسفالت‌ها افتاده بود و نورش مثل لبه‌ی چاقو روی گردن شهری بود که هیچ‌وقت خواب نداشت.
این سفر، صرفاً یک رفتن نبود. یک پرده‌ی تازه بود.
و این پرده‌، قطعاً با خون باز می‌شد.
میکائیل گوشه‌ی لبش را جمع کرد. بی‌صدا، بدون‌ این‌که چیزی در صورتش تکان بخورد.
- باید به آلتا یادآوری بشه که ما از کجا به کجای بازی رسیدیم.
عماد از آینه نگاهی گذرا به او انداخت.
-‌ اونا خوب می‌دونن که قدرت داره جا‌به‌جا می‌شه و اونا اولین کسایی‌ان که بوشو حس کردن!
در نگاه میکائیل هیچ تعجبی نبود و نام آلتا نیازی به توضیح نداشت. ساختاری رسمی با پوشش حمل‌ونقل و لجستیک، اما در عمل یکی از ستون‌های خاموش شبکه‌ی خادم‌ها.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
درواقع آلتا برای او، بخشی از گذشته‌ی سیستماتیک خادم‌ها بود.
یکی از آن گروه‌های وفاداری که تا همین چند سال پیش، بی‌واسطه با تیم دایان نشست و برخاست داشت؛ در نشست‌های اسکله، در بستن قراردادهای لجستیکی، در انتقال محموله‌هایی که نامی نداشتند و ردی نمی‌گذاشتند.
عماد آرام‌آرام اضافه کرد:
-‌ امشب مدیر عملیاتی‌شون سر قرار میاد.
میکائیل پلک نزد. فقط انگشتش را روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفت، شمرده و کوتاه.
-‌ خوبه. همون بهتر که رو در رو ببینیمش، وقتی ما وارد ‌شیم، دیگه جایی برای شکشون نمی‌مونه!
آنید پلک زد، اما نفهمید چرا نفسش برای یک لحظه در سی*ن*ه‌اش ماند. نه فقط به خاطر اسم‌هایی که در این مکالمه رد و بدل شده بود.
بلکه به خاطر لحن میکائیل. لحن آدمی که قرار نبود تهدید کند؛ اما همه‌چیز از نگاهش تهدیدآمیز بود.
آلتا بعد از تیم ترانس، شاید مطمئن‌ترین اتکای خادم‌ها بود… و حالا همان ستون، اندک‌اندک از جا کنده ‌شده بود.
صدای جاده نرم و کشیده، از زیر چرخ‌های ماشین رد ‌شد. تابلوی «باقیمانده مسیر تا ورودی منطقه ییلاقی: ۴۵ کیلومتر» گذشت.
آنید هنوز ساکت بود، اما از نگاهش پیدا بود که حرف‌ها را می‌بلعد.
سؤالی نپرسید. تنها با گوشه‌ی چشم رد نگاه میکائیل را از آیینه‌ی جلو دنبال کرد.
چشمش روی تپه‌های سبز دوخته شد. باد از پنجره‌ی نیمه‌باز تو زد. بوی چوب خیس‌خورده و مه با گرمای ظهر درهم‌تنیده بود.
میکائیل در همان حالت خودش، زیر لب گفت:
- باید همین‌طور بمونه.
عماد چیزی نگفت. فرمان را کمی چرخاند و ماشین را در پیچ بعدی به جاده‌ی فرعی کشاند. تابلوی دست‌ساز «ویلاهاـخروجی چپ» لحظه‌ای از کنارشان گذشت و بعد محو شد.
آنید حس کرد سرما از نوک انگشتانش بالا خزید. نه به خاطر هوا، که از حرف‌هایی که هنوز گفته نشده بود.
میکائیل با همان بی‌تفاوتی خاص خودش، دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید و گفت:
- عماد، امشب قرار نیست فقط مذاکره کنیم.
- معلومه. اونا هم می‌دونن که صندلیشون داره لق می‌زنه. اومدن واسه محکم کردن پایه‌هاش.
صدایی از گوشی عماد درآمد. نگاهی به صفحه انداخت و با یک کلمه، گزارش را منتقل کرد:
- بچه‌ها مستقر شدن. ویلا امنه.
این سفر، قرار نبود فقط یک تجدید دیدار باشد، آنید به پهلو چرخید، از شیشه نیم‌تار‌ نمای محو ویلاها پیدا بود؛ سایه‌ای صامت و مرتفع با شیشه‌هایی که آسمان خاکستری را در خود گرفته بودند.
میکائیل دستش را روی زانویش مشت کرد، بی‌صدا.
- این قرار، یا اعتمادو برمی‌گردونه، یا نشون می‌ده کی قراره جاشو از دست بده.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
***
شب از لای شاخه‌های درختان بلوط قد کشیده بود و نسیمی سنگین از رطوبت، جاده‌ی باریک کنار اسکله را نوازش می‌کرد.
هوای شرجی مثل پتویی نم‌کشیده، روی تن شهر افتاده بود.
چراغ ماشین خاموش شد. فقط نور خفه‌ی صفحه‌ی مانیتورِ جلوی عماد، خطوط نقشه را نشان ‌داد.
میکائیل دست به دستگیره‌ی در برد. صدای باز شدن در، نرم و بی‌صدا در تاریکی پیچید.
کت چرم مشکی‌اش با هر قدم در نور کمرنگ مهتاب برق می‌انداخت. زیر کت، بلوز ساده‌ی خاکستری به تن داشت و شلواری مشکی که کاملاً هماهنگ بود.
موهایش کمی پریشان‌تر از همیشه بود. ریشش کمی ته‌نشین شده، انگار عمداً بی‌نظم بود.
با این حال برق تردید در نگاهش پیدا بود. چیزی در فضا، حس قدیمیِ اعتماد را پس می‌زد.
آنید با شالی نازک که بی‌هدف روی شانه‌اش افتاده بود، چند قدم عقب‌تر از او پشت سرش ایستاد.
سایه‌اش در مه فرو می‌رفت و دوباره ظاهر میشد. آرام، مثل کسی که میان اضطراب و احتیاط قدم برمی‌داشت.
عماد با کت بادی مشکی، به همراه دو محافظ آرام و ساکت، از پشت سرش شروع حرکت کردند. دست میکائیل لحظه‌ای روی کمرش لغزید، جایی که اسلحه پنهان شده بود.
صدای چکمه‌ها روی زمینِ سیمانی مرطوب، انگار توی گوشِ انبار طنین می‌انداخت. درِ بزرگ فلزی نیمه‌باز بود. زنگ‌زده، اما روغن‌خورده.
انگار کسی هنوز دلش می‌خواست این مکان، زنده به نظر برسد.
میکائیل ایستاد. نگاهی کوتاه به اطراف انداخت. بوی نم، زنگ‌آهن و شوریِ دریا، نفس را سنگین می‌کرد.
- خلوته.
صدایش آرام بود، اما مکثش انگار در سقف طنین می‌انداخت. یکی از محافظ‌ها کنارش ایستاد و دستی روی اسلحه‌ پشت کمرش کشید.
- ماشینای اونا هنوز نیومدن. یا دیر میان… یا از بالا نگاه می‌کنن.
سکوت، کشدار و سنگین روی محوطه افتاده بود.
باد نم‌نم از سمت دریا می‌وزید و بوی تند نمک، مخلوط با چیزی فلزی‌تر، توی هوا می‌چرخید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
عماد با اخم اطراف را پایید.
- خبری نیست… .
در همین لحظه آنید چشم تیز کرد و گفت:
- صبر کن… اون ماشینا اونجا‌ن.
گوشه‌ی محوطه، درست پشت انبوهی از کانتینرهای قدیمی، چراغ خاموش سه ماشین با رنگ تیره جا خوش کرده بودند.
میکائیل چرخید و نگاهشان کرد. پلاک‌ها مشخص بود… ماشین‌های آلتا. ابروهای عماد کمی در هم رفت:
- اینا که اینجان… پس خودشون کجان؟
رطوبت مثل مهی نمناک لابه‌لای موها و لباس‌ها خزیده بود. بوی شوری دریا، همراه با بوی آهن و چیزی که انگار ته‌مانده‌ی باروت باشد، در محوطه پیچیده بود.
محافظ دوم با حرکت سر، سمت سوله را نشان داد:
- ظاهراً خبری از نگهبان نیست.
صدای موج‌های دور، مثل زمزمه‌ای ته‌نشین می‌آمد. فقط چراغ‌های کم‌نور حاشیه‌ی اسکله سوسو می‌زدند. آنید لحظه‌ای مکث کرد.
- مگه اون ماشینا… همونا نیستن؟
میکائیل ایستاد. چند قدم جلوتر رفت، نگاهی گذرا به پلاک‌ها انداخت. و بعد زیر لب زمزمه کرد:
- مال خودشونه… آلتا.
سکوت سردی بینشان نشست. همه‌چیز زیادی بی‌صدا بود، زیادی بی‌جنب‌وجوش. میکائیل رو به عماد چرخید:
-‌ اسلحه‌تو آماده کن.
رو به آنید، با لحنی آرام‌تر لب زد:
- پشت من بمون.
هیچ‌کدامشان حرفی نزدند. تنها، اسلحه‌ها آرام از پشت کمر کشیده شدند. صدای چفت‌ شدن خشاب، تنها صدایی بود که در شب زنده‌ی بندر طنین انداخت.
 
بالا پایین