جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Somayeh18 با نام [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,268 بازدید, 38 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Somayeh18
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

تا حالا از رمان راضی بودین؟

  • بله!

    رای: 0 0.0%
  • شاید🤭

    رای: 0 0.0%
  • نه نداریم دیگه🤣

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
موضوع اثر: [اژدهای مرگ سرخ] اثر《سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک》
ژانر: عاشقانه
ناظر: عضو گپ نظارت S.O.W ۱
خلاصه:
من دنیزم
یه زن
یه مادر
اومدم تا انتقام بگیرم
با پاهای بی جونم
از کسی که منو محکوم به این زندگی کرد
از کسی که منو محکوم به ترحم دیدن کرد
شده سر همه اون آدمارو میشکنم
شده صفحه روزگارو رنگ آمیزی می کنم
به رنگی که مرگ را فرا می خواند
به رنگ خون
قلم از دستانشان ربوده و به دنبال خودم راهی می کنم
بوم زندگی ام را رنگ آمیزی کردند تا درس عبرتی بشود برای آیندگان
بوم زندگیشان را رنگ می کنم
به هر رنگی نه!
به رنگ خون Negar_۲۰۲۲۰۹۰۵_۱۳۰۹۳۶.png
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
به نام خداوند عشق

نگاهم را به لبان ترش می‌دهم لبخندی از دیدنم بر لبانش می‌نشیند. چشمانش ذوق همیشگی‌اش را زنده می‌کند؛ دستان کوچکش را به هم می‌زند و به سمتم تمایل پیدا می‌کند. ترسیده از بر زمین خوردنش از جا بلند می‌شوم که صاحب‌ مانده‌هایم اجازه چنین کاری را نمی‌دهند.
آسو زود دست می‌جنباند و پرنیا را به بغل می‌گیرد، با غیض ابتدا به آسو و سپس به پاهای ناتوان و بدن عاجزم در آیینه نگاه می‌اندازم.
دست مشت شده‌ام روی پایم فرود می‌آورم؛ فکر این‌که اگر آسو نبود و پرنیا به زمین می‌خورد مثل خوره به جانم می‌افتد.
آسو نقطه ضعفم را مورد خطاب قرار می‌دهد، پرنیا را زود روی دستانم می‌گذارد که مشتانم برای در آغوش کشیدنش باز می‌شود.
آسو جلویم زانو می‌زند. دوباره همان ترحم نفرت‌انگیز در چشمان است.
دستانش را روی دستانم می‌گذارد، با لبخندی مسخره و لحن لاتی‌اش می‌گوید:
- هی! ببین منو. نبینم ناراحت بشی ها!

اخمی می‌کنم که ادامه می‌دهد ناامید و سردرگم انگشتانش را قفل هم می‌کند.
آسو: کی میری؟ مطمئنی؟
نگاهم را از صورت ناباورش می‌گیرم و به قاب عکس پشت سرش که صورتش را با موهای فر و شرابی‌اش به زیبایی به تصویر کشیده بود می‌دوزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
چشم می‌بندم و پس از نفسی عمیق می‌گویم:
- به نظرت شبیه آدمای دیوونه و غیر منطقی‌ام؟!
با سردرگمی لبانش را تر می‌کند.
آسو: منظورم این نیست، ببین ما بهت نیاز داریم تو مثل یه تیکه از وجودمون هستی! هم تو هم پرنیا!‌ این برات زنگ خطره بیا تا نیمه کار پشیمون نشدی همین اول کار بلش کن هان؟!
دندان روی هم می‌سابم، از این ترحم و حس مالکیت دیگران متنفرم! بی‌قرار با دست راستش موهای فرش را شخم می‌زند.
آسو: دنیز چرا متوجه نیستی؟ ما دل نگران تو هستیم، اگه تو این ماموریت اتفاقی برات بیوفته چی؟! اونم با این وض... .

حرفش را نصفه و نیمه رها کرد ولی خودم تا تهش را خواندم من فلج بودم این تنها کمبود زندگیم بود که پرنیا با زیبایی منحصر به فردش جایش را ترمیم می‌کرد. ولی حیف که با هر بار ترحم‌های بی‌جای آسو و نسیم دوباره زخمم سر باز می‌کرد؛ آسو با دیدن صورت غرق فکرم دوباره حرفانش را از سر می‌گیرد.
آسو: ببین دنیز من بدت رو نمی‌خوام، اتفاقا خوشحالیت رو می‌خوام. لطفا این ماموریت نرو لطفا!
منتظر نگاهم کرد شاید انتظار داشت پشیمانی‌ام را ببیند ولی وقتی به خواسته‌اش نرسید با داد شروع کرد به نصیحت کردن با اینکه دختر بروزی بود ولی باز هم دختر آذر بود. دخترِ همان ! و چه چیزی بیشتر از مادرش در زندگی‌ام تاثیر داشت؟ مطمئنا هیچ!
آسو: می‌دونی اگه اون مرتیکه بشناسدت چی میشه؟! تو دیوونه‌ای دختر! می‌خوای بکشنت و یه جوری چالت کنند که هیچ احدی سر قبرت نیاد؟ اون مغزِ صاحب‌ مانده‌اتُ روشن کن وگرنه مطمئن باش بدجوری از خاموشی درش میارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
صدای نسیم توجه هر دویمان را به خودش جلب می‌کند؛ با چشمای سیاه‌اش به من و پرنیا نگاه می‌کند. نگاهش‌ به سمت آسو کشیده می‌شود.
نسیم: چی‌شده آبجی؟
اخمم غلیظ‌تر می‌شود، واقعا در حیرت بودم که نسیم چگونه توانسته ۲۰ سال آزگار آسو را به عنوان خواهر ناتنی‌اش بپذیرد. آسو مثل همیشه با دیدن نسیم اخمی می‌کند و می‌گوید:
- منتظر فضولمون بودیم اونم خداروشکر اومد.
نسیم دلخور سرش را پایین می‌اندازد، به روزی که نسیم او را برای صلاح خودش لو داده بود کنایه زده بود. بینیم را چینی دادم و رو به آسو کردم.
من: آسو تمومش کن اولا بیا خودمونُ خسته نکنیم نه من با حرفای تو خر میشم نه تو! ثانیا نسیم فقط صلاحت رو می‌خواست.
پوزخندی کنج لبش می‌نشیند.
آسو: آره! همیشه خدا نسیم بی‌گناهه.
دستانش را محکم روی میز می‌کوبد و پرنیا ترسیده به بغلم هجوم می‌آورد؛ دستانم را دور پرنیا قرار می‌دهم.
با غیض می‌غرد:
- همیشه خدا من گناهکارم هیچکی نه من!
با اعصاب متشنج شده نگاهش می کنم، نسیم فقط در این مدت مثل مترسک کنار در سر به زیر ایستاده است؛ واقعا در عجبم که چرا این‌قدر ساده‌لوح هست.نگاه خیره‌ام و صدای گریه پرنیا نگاهش را از زمین می‌کند.
یا خدا او گریه می‌کرد؟!
اشکانش یکی پس دیگری می‌ریخت آب بینی‌اش را کشید و با صدای خش‌داری رو به آسوی متعجب گفت:
- معذرت می‌خوام آبجی!
ثانیه‌ای طول نکشید که آسو در قالب همیشگی‌اش فرو رفت و بدون تنها حرفی از آشپزخانه خارج شد، نسیم به طرفم آمد خواست زانو بزند ولی انگار حرف‌هایم را به یاد آورده بود که کنارم روی صندلی نشست دستانم که پرنیا را احاطه کرده بود را به بازی گرفت و پرنیا را از دستم خارج کرد و به آغوش کشید. با صدای خش‌دارش زمزمه کرد:
- ترور اومده! باید بری.
تعجب می‌کنم ولی ذره‌ای نمایانش نمی‌کنم.
نسیم: نمی‌خوای بپرسی چقدر زود؟!
خونسرد می‌گویم:
- نمی‌پرسم تا بگی!
لبخندی با‌نمک بر لبانش می‌نشیند.
نسیم: از همینت خوشم میاد.
من: خب؟
نسیم: شپرد تو بازداشتگاهه اونم این دفعه صبرش سر اومده دیگه و ضامن نشده تا آزاد شه.
بی‌خیال برای گرفتن پرنیا به جلو متمایل می‌شوم که
نسیم مانند بچه‌ای که اسباب‌بازی موردعلاقه‌اش را بغل گرفته از من دور می‌شود.
با دیدن ناتوانی‌ام برای در‌بر‌گرفتن پرنیا دوباره قلبم خراش بر‌‌می‌دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
تلاشُ کنار میزارم اما برای اندکی! من باید راه می‌رفتم به هر قیمتی که شده! چشمانم را برای ندیدن ناراحتی نسیم می‌بندم و
با بدترین لحنی که از خودم سراغ داشتم می‌گویم:
- نسیم بهترِ بچه رو بدی!
بعد چندی لباس ابریشمی پرنیا را روی دستانم حس کردم، به نسیم دلخور نگاه انداختم و حتی دلخوری او هم دیگر بی‌ارزش بود؛ ترور خنده‌کنان از پشت نسیم ظاهر شد، نگاهی به من و پرنیا که سعی در باز کردن سی*ن*ه‌هایم داشت کرد، دوباره گشنه‌اش شده بود و چه چیزی از شیر دادن به نیمی از زندگی‌ام دلنشین تر بود؟ هیچ! پرنیا را به بغل گرفتم و بوسه‌ای بر گونه‌های هوس‌‌انگیزش زدم، چشمکی به چشمان درشت شده اش زدم؛ در حال مکیدن انگشتانش بود.
پرنیا را به دست نسیم دادم که به محض رفتنش خطاب به ترور گفتم:
- چرا شپردُ آزاد نکردی؟!
نفسی از سر کلافگی می‌کشد و روی صندلی جلویی‌ام می‌نشیند. با دیدن سکوتش ادامه می‌دهم:
- نسیم ناراحته... ببینم قصدت چیه؟!... ناراحتی نسیم یا تنبیه اون؟
بی خیال انگار که حرف‌هایم برایش تفریحی بیش نیست چشمش را در حدقه می‌چرخاند.
ترور: خب؟
من: ترور من شوخی دارم؟
از جا بلند می‌شود.
ترور: بهتره آماده شی باید زودتر بریم جین منتظره!
آب را از پارچ آب درون لیوان می‌ریزد و در همان حین می‌گوید:
- در ضمن من برادر نسیمم اینو یادت نره.
با یک حرف کوچک خردم کرد، عملاً بی‌ارزشی‌ام را نشانم داد؛ حرفش را نادیده می‌گیرم.
ناگهان می‌گویم:
- پشیمونم!
ترور دستانش بی‌حرکت روی پارچ می‌ماند،حتی شک دارم که پارچ درون دستش بماند یا نه! طوری به سمتش می‌چرخد که صدای استخوان‌هایش نیز می‌آید.
ناباور زمزمه می‌کند:
- چی؟!
دستم را روی سی*ن*ه‌های دردناکم می‌گذارم شیر دادن به دو بچه باعث دردشان می‌شد ولی باز هم ارزشش را داشت.
از روی سی*ن*ه‌ام نبض دیوانه‌وار و دردناک قلبم را هم می‌توانم حس کنم ترور جلویم زانو می‌زند و با چشمان ناباور و پرسشی‌اش نگاهم می‌کند.
من: اگر نتونم چی؟
نگرانی چشمانش جایشان را به حمایتی دلپذیر می‌دهند، دستانم را به دست می‌گیرد.
چقدر دستانم در برابر دستانش کوچک به نظر می‌رسیدند!
ترور: دنیز بهت قول میدم بتونی!
ناامید نگاهش می‌کنم. انتظار کمی فقط اندکی حمایت از جانبش داشتم تا شاید این فکر‌های مزخرف از سرم پر بکشند.
بینیم را چین می‌دهم دوباره ادامه می‌دهد:
- دنیز تو فوق العاده‌ای! اینو که می‌دونی؟
نگاهم را می‌دزدم و به نقطه‌ای نامعلوم چشم می‌دوزم.
ترور: منو نگا!
نگاهم را از همه دیوانگی‌هایم می دزدم، حالا که به کارهایم فکر می‌کنم شرم می‌کنم. این بار نگاهم را مستقیم به چشمانش می‌دهم، خودش را از زمین فاصله می‌دهد و در چند سانتی صورتم قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
نگاه براقش همان نگاهی که برایم بزرگ‌ترین معما است جلویم است و اوه خدای من! حاضرم قسم بخورم که چیزی تماشایی‌تر از این نگاه نیست!
لبانش را تر می‌کند، سرش کج می‌شود و لبانش لبانم را در بر‌می‌گیرد؛ زمان متوقف می‌شود بعد از مدت‌ها دوباره حسش کردم! و اینک مگر زمان اهمیتی داشت؟
***
دستانم را به میله‌ها بند می‌کنم، نگاهم را به ترور می‌دهم. طنین را به بغل گرفته بود و مشتاق نگاه یشمی‌اش را به من مسخ شده دوخته بود، نگاهم را به پاهایم دادم. نفسم بند آمد! قلبم از حرکت ایستاد!
صحنه مقابلم شیرین بود ولی پس از هزاران تلخی چشیده بودمش!
نگاه ناباورم را به ترور خندان دادم، دستانم را روی میله‌ها به حرکت در‌آوردم و اولین قدم را برداشتم درد فجیعی در جز‌به‌جز عضلات پاهایم حس می‌کردم و این عالی بود! اخمانم از درد مچ پاهایم در هم می‌رود.
به طنین نگاه می‌کنم خدای من او فوق العاده بود.
فقط چشمانش بود که مرا دیوانه می‌کرد، چشمانش زیبا و در عین حال نفرت انگیز بود. شاید این دلیلی شده تا محبتم نسبت به او کم شود!
شاید این دلیلی شده تا حق مادری‌ام را برای او به جا نیاورم! حس ناگهانی کل وجودم را در بر‌می‌گیرد.
حس تنفر، حس بیزاری، حس انتقام، حس بزدل بودن! من بزدل بودم. بزدل بودم که به آن مهمانی احمقانه رفتم، بزدل بودم که تمام زندگی ام را در چشمانش دیدم.
اما من برگشتم! برای نبردی رو‌در‌رو برگشتم. قدم دومم را بر روی تشک می‌گذارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
جین با دیدن گام دومم حیرت زده نگاهم می‌کند، سعی در منصرف کردنم دارد ولی من بی‌توجه در حال ادامه دادنم. صدای جیغ‌ها در سرم می‌پیچد.
صدای خنده ها، صدای موزیک، خنده‌های دلربایش، زیبایی بی‌مانندش!
قدم سوم
خون روی زمین که سرامیک‌ها را رنگین کرده بود.
قدم چهارم
تسلیت آن مرگ.
قدم پنجم
ترور با دیدن وضعیتم طنین را روی زمین گذاشت و تقریبا به طرفم هجوم آورد، با مشقت هر چه تمام‌تر قدم ششم را برداشتم،‌ دیدم تار شده بود.
خنده بلندش، تمسخر صدایش، همه و همه در سرم پیچید چرخ خورد چرخ و فلکی شد و بر روی زندگی‌ام سوار شد!
قدم هفتم را برداشتم و به جای زمین سفت و سخت در آغوش ترور فرود آمدم،‌ جین نگران و ترسیده نگاهم می‌کرد و دستانش را از فرط حیرت روی دهانش بود. ترور آرام و خواستنی در گوشم زمزمه کرد:
- تونستی!
***
در کابینت‌ها را یکی پس از دیگری باز و بسته می‌کنم، سوت‌زنان روی نوک پا می‌چرخم، شیشه شیر را پیدا می‌کنم و از شیر خشک و آب جوش پرش می‌کنم. به خاطره خشک شدن شیرم مجبور به استفاده از شیر خشک شدم! کمی شیشه شیر را روی اپن می‌غلتانم تا به گرمی مدنظرم برسد. به سمت اتاق راه می‌افتم و با دیدن پرنیا دلم ضعف می‌رود. نیمی از دستش را درون دهانش گرفته بود با احتیاط و با کمک گرفتن از دیوار به سمتم می‌آمد با دیدنم جیغی کوتاه کشید و دستش که معمولا در دهانش بود را بیرون آورد و به سمتم متمایل شد!
تکان نمی‌خورم. حتی ذره ای هم اهمیت تکان خوردن را نداشت!
روی ماکت‌ها فرود می‌آید؛ صدای گریه‌اش به هوا می‌رود، باید خودش یاد می‌گرفت که از زمین بلند شود چندی طول کشید که صدای گریه‌اش ساکت شد طنین با دیدنش از زمین بلند شد و بر خلاف پرنیا طنین راه رفتن را خوب یاد گرفته بود!
از پشت پرنیا را گرفت و سعی در بلند کردنش داشت؛ دلم گرفت! اشک دیدم را تار کرد، چقدر این صحنه برایم آشنا بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
دنیا برایم واژگون شد، رنگ‌ها گریختند. زندگی معنای جدیدی یافت، سناریو‌ها یکی پس از دیگری جلوی چشمانم آمدند.
"رژ لب جیگری‌ام را به لب زدم. رنگ خوشش چشمان خاکستری‌ام را بیشتر به رخ می‌کشید که به لطف لنز خاکستری بودند!
هندزفری را در گوشم تنظیم کردم، صدای خواننده با بیشترین صدا در گوشم می‌پیچید؛ از صورتم دل کندم و اتاق را ترک کردم.
مو‌های خرمایی حالت‌دارم دورم ریخته بود و در این روز تابستانی گرما را بیشتر به وجودم تزریق می‌کرد! آدامسم را بیش از قبل جویدم
صدا‌‌ها در سالن پیچیده بود و از راهرو هم قابل شنیدن بود! بی خیال آدامسم را که دیگر مزه عالی توت فرنگی را نداشت باد کردم انتهای سالن به تماشای دعوا بودم. فقط کمی پفک کم بود تا تماشا بی‌نقص شود، قوسی به کمرم دادم و موهای مواجم را به عقب هل دادم. لبانم را به هم مالیدم و هندزفری را در‌آوردم.
پاشنه‌هایم را با بالاترین صدا به زمین کوباندم و وارد سالن شدم. با پیچیده شدن طنینِ کفشانم نگاه‌ها به سمتم کشیده شد ترور نگاه متحیرش را به من داد، نگاه همه حیرت را بیداد می‌کرد! لبخندی زدم که جان با دیدن لبخندم کفری‌تر شد.
جان: دخترِ بی‌حیا... اومدی اینجا چی کار؟با این سر و وضع اومدی تو خونه تازه عروس چی می‌خوای؟ گفتیم تو خارج بزرگ شد، یتیمی، اما دیگه داری اون رومُ بالا میاری برو زود حاضر شو باید بریم... نامزدت خونه منتظره به زور و تمنا تونستم نگهش دارم اینجا نیاد.
موهایم را با حرکت عشوه‌گرانه به هم ریختم و با خونسردی تمام گفتم:
- به جهنم!...من هیچ جایی نمیام. "
صدای زنگ آیفون نگاه ماتم را از طنین و پرنیا گرفت. عجله‌ای نداشتم!
نمی‌خواستم فکر دیگری به سرش بزند آن هم بعد آن بوسه!
گرچه شیرین بود و به همان اندازه غیر ممکن بود و من با چیز‌های غیر ممکن رابطه خوبی نداشتم! پس از چندی در را با فشردن دکمه آیفون باز کردم. نگران بودم شاید هم کمی ترس داشتم! می‌‌ترسیدم از حرکات و کارهایم برداشت دیگری کند؛ انگار روی تیزی ایستادم و هر حر‌کتم ممکن است به ضررم تمام شود
اما من نمی‌خواستم!
این پایان تلخ برای من نیست!
در به صدا در‌می‌آید با بی‌خیالی تمام روی کاناپه خودم را پرت می‌کنم. شیشه شیر را برای بعد روی میز قرار می‌دهم صدای چرخش کلید در قفل می‌آید، طولی نمی‌کشد که در باز می‌شود. ابتدا گلرو با خنده‌ای وارد می‌شود و پس از آن ترور با نگاه ذوب کننده‌اش!
ولی این بار این نگاه برای من یا هرکسی نیست برای پرستار بچه‌هایم است!
دستانم مشت می‌شوند. هشدارم را نادیده گرفته بود!
و چه چیزی از نادیده گرفتم عذاب آورتر بود؟ هیچ!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
دستان لرزان و عرق کرده‌اش را بر روی دستگیره قرار داد، آخرین قدمش را به سمت عقب برداشت که با در برخورد کرد آب دهانش را قورت داد، ترس همه وجودش را فرا گرفته بود.
نفس‌هایش مقطع بود! قرنیه‌های روبه‌رویش بیش از حد بزرگ بودند و این بزرگی ترسی وحشت آور را به تن و روحش تزریق می‌کرد. صدای داد آرت در اتاق پیچید.
آرت: حق نداری بری.
صدای لرزانش در اتاق می‌پیچد.
فریبا: تو ح...حق نداری بهم د...دستور بدی.
آرت خرناسی کشید و بازوی فریبای لرزان را فشرد! ابرو بالا انداخت.
آرت: منم که اینجا حکمرانی می‌کنم چه به تو چه به هر ک.س دیگه‌ای!
فریبا از ترس به سکسکه افتاد. بریده بریده التماس کرد:
- توروخدا بزار برم!
آرت دلش لرزید برای دخترک!
دستش شل شد و از فریبا فاصله گرفت و ناباور به او نگریست. این بار آرت بود که حیرت کرده بود. از معصومیت دخترک، از ترسش!
ترسش؟
او از چه کسی ترس داشت؟
پوزخندی به خودش زد.
سعی کرد آرام و منطقی باشد، ولی برای او منطق چون بازی بود!
آرت: ببین فریبا من دوست دارم. هم من هم تو می‌دونیم که بدون هم نمی تونیم؛ بیا و از خر شیطون پایین بیا.
فریبا چشمانش رنگ خشم به خودشان گرفت.
فریبا: دوست داشتن؟
به در قفل شده اشاره کرد.
فریبا: اینه دوست داشتن؟! آدم کسی رو که دوست داره به این روز در میاره؟ میدونی آرت تو یه دیوونه‌ای! یه روانی!
****
در چمدانم را می‌بندم، به سختی روی زمین قرارش می‌دهم، یک دور دیگر اتاقم را وارسی می‌کنم.
روی قاب عکس روی تخت متوقف می‌شوم، قاب عکس را بر‌‌می‌دارم.
پوزخندی به لبخند لبانم می‌زنم! عکس را روی کانتر قرار می‌دهم و چمدان به دست از اتاق خارج می‌شوم، هم زمان با خروجم در اتاق روبه‌رویی بسته می‌شود.کلافه پوفی می‌کشم، بی‌خیال به سمت پله‌ها می‌روم. با غر غر آذر متوقف می‌شوم.
کنجکاو به در بسته نزدیک می‌شوم با شنیدن صدای گریه نریمان خنجری در قلبم فرو می‌رود
دلم از ترس فرو می‌ریزد! یاد آخرین دیدارمان می‌افتم.
آن چشمان سفید سفید بدون هیچ سیاهی!
سیاهی که در پلکانش پنهان شده است! وارد اتاق می‌شوم.
طبق معمول آذر در حال تیکه انداختن به نریمان است.
آذر: دخترِ شلخته... تو کی آدم میشی؟ هان؟!... من باید همیشه رو سرت باشم تا اشتباهی ازت سر نزنه؟
نیشخندی به حرف گران بهایش می‌زنم. اون روی سر کسی باشد و شخص کار غلطی نکند؟ هه!
صدای آسو از پشت سرم شنیده شد:
- اینجا چه خبره؟!
پوزخندی به آذر ترسیده زدم، هر چقدر بد بود به همان اندازه از آسو ترس داشت! با آنکه دختر و هم خون خودش بود ولی باز هم در مقابلش دست از پا خطا نمی‌کرد!
لپم را باد کردم و خودم را برای ورود آسو کنار کشیدم بی‌خیال بگو‌مگو‌های آسو و آذر شدم و به سمت نریمان رفتم ولی ترس درونم قصد منصرف کردنم را داشت. دست نریمان را با دستان لرزانم گرفتم و از اتاق خارجش کردم؛ وسط راهرو ایستادم، روی دو زانو نشستم و به چشمانش نگاه کردم.
خدای من!
او به طرز زیبایی ترسناک بود!
نفس‌هایم تند‌تر شده بود. نفس عمیقی کشیدم که
نریمان: از من می‌ترسی؟!
لبخندی زد و ادامه داد ولی این بار با اشکانی که در حال ریختن بودند.
نریمان: لازم نیست دروغ بگی. می‌ترسی! از من و وجودم می‌ترسی مگه نه؟
ساکت ماندم بدون هیچ حرفی!
با دیدن سکوتم پلک‌هایش را بر روی سفیدی‌اش بست.
نریمان: ببین الان دیگه نمی‌ترسی!
سرش را پایین انداخت و باید اعتراف می‌کردم که شبیه نسیم است. خیلی!
بازویش را گرفتم و مانع از رفتنش شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین