جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Somayeh18 با نام [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,269 بازدید, 38 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Somayeh18
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

تا حالا از رمان راضی بودین؟

  • بله!

    رای: 0 0.0%
  • شاید🤭

    رای: 0 0.0%
  • نه نداریم دیگه🤣

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
به وضوع دیدم که تس آب دهانش را قورت داد و با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفت:
- من جواب پس بدم؟... منو مضحک خودت کردی؟... مگه من این دخترُ آوردم... حالا برو خداتو شکر کن تمیز کردن کل خونه رو به عهدت نذاشتم... این دخترُ آوردی اینجا... پر از کثافت و میکروبه... من باید ناراحت و طلبکار باشم نه که توام یه چیزی طلبکار باشی!
باورم نمیشد در مقابلم به من کثافت گفته بود! پس چرا قدرت نداشتم تا جوابش را بدهم؟ چرا دیگر اهمیتی نداشت؟
دنیا چقدر بی مزه بود!
تس با گفتن این حرف بلافاصله به طرفم چرخید و بازویم را با دستمال درون دستش گرفت.
تسا: بیا بریم... تا نری حموم اجازه نداری تو خونه من پا بزاری.
به صورتم نگاه کرد و چینی به بینی‌اش داد.
تس: اونقدرم آبغوره نگیر... مگه چی شده؟... زنده‌ای... سالمی... عقلتم که بزنم به تخته سرجاشه... اینه شکر گذاریت؟
پوزخندی با بغض لانه کرده در گلویم به چشمان ریزه‌میزه‌اش زدم، چشمانش را خشم و نفرت دربرگرفت فشاری به بازویم داد و ادامه داد:
- ببین دختر از الان مشخص کنم که برات واضح بشه... قرطی قرطی پوزخند تحویلم نده ها! این پوزخنداتم جمع کن ببر خونه بابات اینجا هیچکی جرات پوزخند زدن به منو نداره.
بغضم را قورت دادم و با اشکان ریزانم گفتم:
- مشکل اینجاست... من همین بابا رو هم ندارم که برم پیشش... من دیگه هیچکسُ ندارم.
خیره نگاهم کرد نگاهش یخ داشت، خاطره داشت، درد داشت، اما ترحم هم داشت!
من از این ترحم خوشم می‌آمد دوسش داشتم اینکه ببینم به من ترحم می‌کنند برایم لذتی وصف‌ناپذیر داشت. سرش را برگرداند و نامحسوس اشکانش را زدود
دستم را کشید و به دنبال خودش از پله‌ها سرازیر کرد؛ با دیدن زرق و برق ویلا حیرت زده فقط مسـ*ـت تماشایش شدم ساعت‌های برنز، عتیقه‌ها و باز هم تصاویر!
تصاویری که قسم می‌خورم طراح ماهری به زیبایی آنها را به تصویر کشیده بود عکس‌هایی از مهمانی مجلل!
لباسانی فاخر!...زنانی که در حال عیش و نوش بودند.
شرابانی که با لذت نوشیده می‌شدند و آتشی که شعله‌ور شده بود
به تصویر دیگر خیره شدم.
لباس‌های فاخر هم‌اکنون در حال خاکستر شدن بودند خاکستری که پودر شد و مانند موادی در بینی مردی که با سیاهی هم رنگ شده بود رفت
چشمان مرد!
اوه خدای من!
چشمانش دقیقا تصویر زندگیم را نقش‌نگاری می‌کرد.
سرخ...خونین و سفید...تهی!
چشمانش تهی بود و از این کاملا لبریز بود و انگار برایش لذت‌بخش بود، آیلین با غمی نشسته در چشمانش همراه من غرق تماشا بود ناگهان بازویم کشیده شد.
تس با ابهت و اخمش گفت:
-اگه عبادتت تموم شد بریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
اخم کردم و به دنبالش از سالن بیرون رفتم و وارد راهرویی با تابلو‌هایی شبیه به تابلوهای قبل شدیم، در یکی از اتاق‌ها را باز کرد و من وارد اتاق تاریکی شدم در بسته شد و من تازه متوجه نبود تس شدم. به در کوبیدم.
من: درو باز کن!
صدایش از آن طرف در آمد:
- برو حموم کن. متاسفانه برقا رفته نتونستیم تشریفات کافی و برازنده‌ای براتون فراهم کنیم.
صدایش تمسخر و کینه داشت متوجه نبودم چرا نسبت به من آنقدر کینه دارد؟
من که همین چند دقیقه پیش شناخته بودمش! با حرفی که زد دهنم بسته شد. باز هم می‌توانستم در کمال پررویی بگویم که از تاریکی وحشت دارم؟ می‌توانستم بگویم تاریکی کابوس هر شبم است؟
صدای دور شدن قدم‌هایش آمد دستم روی در مشت شد و به دهن قفل شده‌ام چسبید بی‌صدا جیغی خفه‌ای کشیدم؛ همین جیغ کافی بود تا اشکانم جاری شود. روی کاشی‌های سرد فرود آمدم با دستم جلوی صدای هق‌هقم را گرفتم کاری که روزی مانع از تنبیهم میشد، کاری که هر روز در آن تاریکی خوف‌ناک می‌کردم، کاری که ماه زیبایم هر روز شاهدش بود.
اما حیف که در این دادگاه هیچ قاضی‌ای نبود! با سماجت و لرز از جا بلند شدم اشکانم پی‌درپی در حال ریختن بودند با دید کمی که داشتم شیر آب را باز کردم و دوش حمام روی سرم با آب تازیانه کرد.
با ریخته شدن آب سرد صدای هق‌هقم بلند شد.
درون وان دراز کشیدم.
"دستان کودکانه‌ام روی گوش‌هایم بود از ترس تمام بدنم عرق‌کرده بود پاهایم را درون شکمم جمع کردم دلم می‌خواست در تختم باشم و مامان و بابام برایم ترانه می‌خواندند تا خوابم ببرد دقیقا مثل قصه‌ها!
دستانم روی دهانم مشت شده بود و بغض خشک شده در گلویم هر لحظه بزرگ و عظیم‌الجثه‌تر می شد.
صدای کفشانی که آرزویم پوشیدنشان بود به گوش می‌رسید و پشت‌بندش صدای عصبانی و خواب‌آلود خانم ایزابل می‌آمد:
- جانسون!... جانسون کجایی؟!... پسرِ خیابونی کجایی پس؟... واقعا اینا ارزش اینجارُ دارن؟... اگه به من بود که اینارُ تو خیابون می‌نداختم... جانسون!
جانسون را چنان جیغ کشید که مطمئن بودم بقیه بچه‌ها هم بیدار شده‌اند و مثل همیشه کار همیشگیشان را می‌کنند نگاه کردن و لذت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
بیش از قبل در خودم جمع شدم خوشبختانه دنبال من نبودند. دنبال جانسون بودند همان پسری که چند روز پیش آمده بود و شده بود یکی از پسرهای رو مخ خانم ایزابل!
همان‌طور که من بازیگوش و شلوغ بودم او هم این‌گونه بود!
اما او از تاریکی نمی‌ترسید بالعکس من!
دستی را پشت گردنم حس کردم و بلافاصله خواستم جیغ بکشم که دستی جلوی جیغم را گرفت و بر دهانم غالب شد، با دیدن چشمان قهوه‌ای روشنی آرام گرفتم؛ جانسون دستش را برداشت و سیسی گفت. به آرامی دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- سلام... من ترورم!... افتخار آشنایی میدی لیدی؟!
با چشمان گشاد‌ شده نگاهش کردم که تک خنده‌ای کرد و چقدر خنده‌هایش زیبا بودند!
جانسون: چشم‌هاتُ اون‌طوری نکن!... عین قورباغه میشی.
دستم را کشید و به دنبال خودش کشید و چرا من حتی متوجه نزدیکی گام‌های خانم ایزابل نشده بودم؟
چقدر زیبا می‌خندید!
پشت میز کار نشاندتم و خودش هم جلویم نشست.
جانسون: ببین همین‌جا می‌مونیم تا صبح بشه بعدش هم می‌ریم تو تختمون قبل اینکه اون‌ها بیان باشه؟
فقط به تکان دادن سرم اکتفا کردم و باز هم لبخند رویایی‌اش را زد.
جانسون: ببینم تو زبون نداری؟!... چرا فقط سرتُ تکون میدی؟
گیج نگاهش کردم که گفت:
- نگفتی؟... افتخار آشنایی میدی؟
با این‌که گفته‌هایش کودکانه بود ولی دلم را ربود و من به دنبال دلم رفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
از ترس صدای خوف‌ناک و نفرت‌انگیز خانم ایزابل قطره اشکی از چشم‌هایم ریخت، اخمی کرد و حتی اخم‌هایش هم تاریخی و دلربا بودند!
جانسون: چرا گریه می‌کنی؟!
با ضربه‌ای که به در خورد ترسیده به پشت متمایل شدم؛ از سقوطم جلوگیری کرد و در آغوش کشیدتم.
جانسون: باشه گریه نکن! نمی‌زارم کسی بزنتت.
پس می‌دانست؟
چطور؟!
نکند او هم تجربه کرده بود؟
هه! یتیم باشی و سرکوفت و کتک نخوری؟! "
با حس خفگی چشم باز کردم و تازه متوجه شدم که در وان فرو‌رفته‌ام! نگاهی به دور و اطرافم انداختم و باز هم تاریکی!
چشمانم می‌سوخت و نمی‌توانستم این تاریکی را با چشمان بسته تجربه کنم پس بهترین گزینه فرو رفتن در وان بود! کاش می‌توانستم سمی زهر‌آلود در آب روان کنم!
کاش آن مرد تنومند را داشتم!
با چشمان قهوه‌ای روشنش!... با خنده‌های تو دل برواش!
کاش آن شانه‌های همیشه مهمان‌نوازم را داشتم و کاش باز هم صبوری‌های بی‌نقصش را داشتم.
تلخندی زدم و در آب فرو رفتم.
"با مشت به دهان جان کوبید و غرید:
- حق نداری دیگه بهش دستم بزنی... شیفهم شد؟
یقه‌ی پیراهن جان را در مشتش گرفت و از بین دندان‌های جفت‌ شده‌اش غرید:
- فهمیدی آشغال؟... اگه بخوای یه بار دیگه یک قدمم به غنچه نزدیک بشی آخرین باری میشه که از پاهات استفاده میکنی فهمیدی؟
جان را روی زمین پرت کرد و به سمت غنچه رفت که در خود مچاله شده بود و اشک می‌ریخت، کتش را به شانه غنچه انداخت. صدای قلب مچاله‌ شده‌ام را با دست مشت شده‌ام خفه کردم.
باورم نمی‌شد!
دنیا دور سرم می‌چرخید... همه جا تار بود... و قلبم؟
فکر کنم دیگر زدن را از یاد برده بود! چشمانم را برای التیام درد قلبم بستم و وقتی بازشان کردم جان از جا بلند شده بود و از روی میز شکسته رستوران چاقویی برداشته بود. جان به سمت ترور می‌رفت لرز کردم از فکر اینکه حتی ترور ذره‌ای درد بکشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
در این لحظه حاضر بودم غنچه‌ی دوست‌داشتنی‌ام چاقو بخورد اما لطمه‌ای به ترور نخورد!
پاهای بی‌جانم را به کار انداختم و از پشت شانه‌ی جان را محکم گرفتم. از سردی زمستان لرز می‌کردم یا شاید از شکسته شدن بال پروانه‌هایم!
جان به طرفم چرخید و با صدای متعجبش گفت:
- دنیز!
با صدای بلند جان ترور و غنچه هم به سمتم چرخیدند. ترور با دیدنم حیرت‌زده فقط نگاهم کرد. همین؟! چرا پس غنچه را رها نمی‌کرد؟
نگاهش فقط حیرت نداشت بلکه ترس هم داشت!
از چه می‌ترسید!؟
از این‌که غنچه را از او بگیرم؟
هه!
اگر می‌دانست چه بر سرم آمده حتی ذره‌ای هم غنچه را مدنظر نمی‌گرفت، نگاهم را از ترور به جان دادم.
سرد و خشک گفتم:
- چاقو رو بده.
اخم جای حیرت را در صورتش گرفت.
جان: تو این‌جا چی‌کار می‌کنی!؟... کارت به جایی کشیده که بیای معشوقه‌ی عشقتُ ببینی؟
پوزخندی زدم و اشکان خشک شده‌ام را زدودم.
- پلیس خبر کردم اگه بخوای آسیبی بهشون بزنی می‌گیرنت و قسم می‌خورم که حتی اگه به پامم بیوفتی نذارم از اون هلفدونی در بیای.
پلیسی در کار نبود اما مگر چاره‌ای داشتم؟
صورتش مچاله شد. "
از آب درآمدم صدای کوبش‌های در نشان می‌داد که بالاخره یکی صدایم را شنید!
این‌بار آب را بستم و بینی‌ام را گرفتم؛ دوباره در آب جمع شده در وان فرو رفتم.
" روز اول دانشگاه بود. مثل همه‌ی هم سن و سال‌هام هیجان داشتم! می‌ترسیدم دست گل به آب بدم.
سعی کرده بودم که نهایت آراستگی را داشته باشم لباس‌های اتو کشیده‌ام را تن ‌کرده بودم و موهایم را اتو کشیده بودم و دم اسبی بسته بودم؛ با شال آبی آسمانی آماده شدنم را تکمیل کردم.
از اتاقم درآمدم و به سمت آشپزخانه رفتم، صدای مادرم متوقفم کرد.
نوای شعرهایش مثل همیشه حیاط را پر کرده بود، وارد حیاط شدم و مثل همیشه در حال آب دادن به گل‌هایش بود.
صورت زیبایش درخشنده و بی‌نقص بود. اگر مادرم نبود فکر می‌کردم جوان‌تر از من است!
کنار حوض نشستم و غرق تماشایش شدم.
واقعا زیبا بود! موهای طلایی‌اش که البته به لطف رنگ مو بود، چشمان سیاهش، اندام منحصر به فردش و شکم بزرگش که خبر از کودک در راه می‌داد.
واقعا او مادرم بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
بعید می‌دانستم!
از جا بلند شدم و از پشت مادرم را در آغوش گرفتم لبخندی مادرانه زد.
- چی‌شده دنیزم؟... .خوبی مامان؟... .آفتاب از کدوم طرف در‌اومده؟
صدای اعتراضم بلند شد:
- اِ مامان!... .من که از صبح تا شب بیخ گوشتم... .حالا خواستیم یه بغل بگیریم ها.
لبخندی زد و آه کشید.
- قربون مامان گفتنت... .عزیز دل مامانش اومده مامانُ بغل کنه؟
ابرو بالا انداختم و مادرم زیاد احساساتی نبود و همین که با بغل کردنم مخالفت نکرده بود جای شکر داشت! به اشک‌های جاری‌اش نگاه کردم.
من: مامان! خوبی؟
دوباره آه کشید.
مامان: چیزیم نیست خوشگلم... .بیا این‌جا مادر.
خب دیگر داشت مشکوک می‌شد! مادرم هرگز من را به پیش خود دعوت نمی‌کرد، نزدیکش شدم دلم نمی‌خواست گریه کند اما نمی‌توانستم بگویم. نمی‌توانستم بگویم زندگی‌ام در لبخند‌هایش خلاصه شده است، نمی‌توانستم بگویم که نفسم به نفسش بند است، نمی‌توانستم بگویم که آه نکش که این آه، ناله‌ای از سر درد در قلبم می‌شود.
کنارش زانو زدم و او مادرانه سرم را نوازش کرد. این هم عجیب بود!
مامان: جون مامان!... .عزیز دوردونه مامانش!
اشک‌هایش شدت گرفتند و به خودم لعنت فرستادم.
من: مامان!... .من کاری کردم؟
مامان: قربون دل مهربونت برم قشنگم... .نه نکردی! اما کاش می‌کردی! یه سوال دارم دخترم.
من: خب بپرس... .اینکه گریه نداره.
مامان: همیشه دوستم داری مگه نه؟ همیشه مامانتم مگه نه؟ هر کاری بکنم بازم مامانتم مگه نه؟
چشمانش نگران و ترسیده بودند انگار جوابم برایش حکم قانون را داشت که می‌بایست از آن پیروی کند.
چرا می‌ترسید؟ دلیل رفتارهای اخیرش چه بود؟
من: مامان چیزی شده؟ هر اتفاقی افتاده رو می‌تونی بهم بگی! مطمئن باش هر مشکلی هم باشه با هم حلش می‌کنیم.
مامان: تو جواب من رو بده و تموم مشکل‌ها رو حل کن.
منتظر نگاهم می‌کرد اشکانش جاری بود و من عذاب می‌کشیدم از دیدن چشمان اشکی‌اش!
من: معلومه! تو همیشه مامان من می‌مونی. همیشه من دختر توام همیشه‌ی همیشه! "
به شدت از آب بیرون کشیده شدم.
حس می‌کردم وزنه‌ای میلیارد دلاری مانع تنفسم شده است.
با ضربه‌ای که به پشتم خورد هر چه آب قورت داده بودم را بالا آوردم و سرفه کردم؛ صداها نا واضح بودند و تصویرها نا واضح‌تر! با این حال توانستم چشمانی چون سیاه چاله را ببینم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
صدای داد و بیداد آیلین و تسا می‌آمد. تس سعی داشت آیلین را برای بیرون کردنم قانع کند اما آیلین رضایت نمی‌داد و جیغ و داد می‌کرد.
از روی تخت بلند شدم و نگاهم را به آیینه دادم
از آن اندام توپرم جز استخوانی پلاسیده چیزی نمانده بود! بدنم خسته و کوفته بود با اینکه یک ماه از تصادف گذشته بود! پاهایم دست کمی از زخم‌هایم نداشت زخم‌های قلبم!
از اتاق خارج شدم و اتاق تمیز شده بود. تس وقتی آیلین به او گفت اتاق را تمیز کنند تعجب کرد و گفت که توسن این اجازه را نمی‌دهد و وقتی آیلین با دهان کش آمده گفت که توسن خودش این را خواسته تس خفه خون گرفت!
عجیب بود که این اتاق چند سال گردگیری نشده بوده و عجیب‌تر این بود که بعد از ورود من گردگیری شد!
از پله‌ها سرازیر شدم و وارد سالن شدم دیزاین تمام خانه قدیمی بود انگار برای عهد بوق بود.
تسا: چرا نمی‌فهمی؟ اون دختره باید از اینجا بره!
آیلین: باشه قبول! اما فقط یه دلیل منطقی بیار که من اون رو بندازم بیرون. فقط یه دلیل!
تسا: پلیس‌ها دنبالشن! دلیل از این محکم‌تر هست؟ من نمی‌فهمم چرا تو گیر دادی به موندن این دختر؟ تویی که از دردسر فراری بودی چرا این دختر رو که خود دردسره آوردی این‌جا؟ از کجا معلوم اون کیه؟
کنار در روی دیوار سر خوردم و زانوانم را بغل گرفتم، نمی‌دانستم آخر این قصه چیست، نمی‌دانستم کودکانم خوبند یا نه!
نمی‌دانستم نسیم و آسو در چه حالند. وقتی بفهمند من باعث مرگ برادرشان شده‌ام چه می‌شود؟
بهتر نبود نفهمند؟
شاید اگر من نباشم فکر کنند من هم در آن حادثه جان سپردم؛ مطمئناً نسیم به بهترین شکل ممکن از کودکانم نگهداری می‌کرد. طنین حتما او را بیشتر دوست خواهد داشت. صدایم را خفه کردم و اشک‌هایم ریختند، قلبم هر لحظه فشرده‌تر شد حس می‌کردم نفس کشیدنم اشتباه است.
حس می‌کردم نفس‌هایم باید قطع شوند
اما اگر قطع شوند آن‌ها چه می شوند؟
بدون تاوان پس دادن بمیرند؟
هه!
این اجازه را به آن‌ها نمی‌دادم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
اجازه راحت مردن در حالی که به بدترین شکل مرا کشتند!
صدای تسا در گوشم پیچید:
- آیلین بس کن. دختر خیره‌سر مگه نمی‌بینی چه حالیه؟! چند روزه عین مرغ براش قدقد می‌کنیم تا بفهمیم اصلاً از کدوم دره جهنمی اومده اما فقط بلده اشک بریزه. چند روزه دهن باز نکرده یه کلوم حرف بزنه اون وقت انتظار داری من بذارم تو این خراب شده بمونه؟! از کجا معلوم اون پسره کیش باشه؟ اگه اونم یه دختر هرجایی مثل الهه باشه چی؟
صدای داد آیلین خانه را فرا گرفت:
- تس مواظب باش چی میگی! وگرنه چشم می‌بندم رو همه احترام‌ها! الهه هرجایی نیست.
جمله‌ی آخرش را با نفس‌نفس گفت و انگشت اشاره‌اش تهدید‌وارانه تسا را نشانه گرفته بود. نگاهش چرخید و روی من بخت‌برگشته افتاد.
با دهان باز خیره‌ام ماند.
نگاه تس هم روی من افتاد ولی اندکی هم تعجب در نگاهش نبود انگار از قبل اطلاع داشت این‌جا هستم.
نیشخندی تحویلم داد و همان‌طور که در تاریکی راهرو ناپدید میشد گفت:
- هی دختر! هر جا رو که کردی باید قشنگ بسابی. حمال نداریم این‌جا!
آیلین پوفی کشید و به سمتم آمد دستم را به نشانه ایست بالا گرفتم و همان‌طور که آب بینی‌ام را می‌کشیدم گفتم:
- به خانواده‌ام خبر بدین... . ح... حتما منتظر و نگرانم هستند.
پوزخندی به حرفم زدم تصمیمم را گرفته بودم!
آیلین دست‌پاچه بلندم کرد و روی کاناپه نشاندتم. دستانم می‌لرزیدند زبانم خشک بود و تکلم را برایم دشوار می‌کرد؛ آیلین جلویم زانو زد و من چه‌قدر از این کار متنفرم
این را ترور می‌دانست تنها او بود که همه جوره می‌شناختتم.
اشکی از چشمانم چکید. آیلین گفت:
- معذرت می‌خوام.
سرش را بلافاصله پایین انداخت، با این‌که رفتارهایش اکثراً شبیه نسیم بود ولی شور و نشاطی داشت که آدم مرده را هم حیات می‌بخشید.
اشک‌هایم را پاک کردم و که به دستم داده بود را مچاله کردم تا قدرت بیابم. صدایم از چاه درمی‌آمد.
- گوشی... .
آیلین گوشی‌اش را به دستم داد و من شماره‌ای که به سختی به یاد داشتم را گرفتم!
بوق خورد و خورد تا این‌که
سحر: صحرا مگه نگفتم زنگ نزن؟ آخه خوشگل مامان، مامان کار داره الان آتلیه‌ام. چرا درک نمی‌کنی؟
نفسم گرفت زیبایی صدایش منحصر به فرد بود!
تمام تصاویر جلوی چشمانم آمد موهای خونین، صدای جیغ و داد!
نفس‌نفس می‌زدم آیلین خوب گوش فرا داده بود طوری که معذبم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
با صدای گرفته‌ام گفتم:
- آبجی!
صدایی نیامد صدای گپ و گفت و گوی دو مرد می‌آمد، اما نه از پشت گوشی از خانه می‌آمد! انگار حیرت کرده بود از شنیدن صدایم! پوزخندی زدم.
سحر: د... دنی... دنیز!
پوزخندم وسعت گرفت؛ حضور تس و به گمانم آن مردان را کنارم حس می‌کردم
اشک‌هایم را پاک کردم و بدون معطلی گفتم:
- من زنده‌ام ولی... .
صدای متعجبش آمد:
- ت... تو زنده‌ای؟... اوه خدای من!
دلم نمی‌خواست ادامه حرفم را بگویم. حتی ارزش شنیدنش را هم نداشت؛ صدای جان از پشت گوشی قابل شنیدن بود.
جان: سحر چت شده؟! حالت خوبه؟
سحر دوباره تکرار کرد:
- د... دنیز!
این‌بار صدای متعجب جان آمد:
- خدا شفات بده! اسم مرده رو تو این روز خوش یومن میارن؟! امروز عروسیته دختر جون باید به فکر خودت و آقا دوماد باشی نه یه مرده بی‌همه‌چیز. ببین اون‌قدر بهش فکر می‌کنی که اسم نحسشم سر زبونته!
دندان روی هم سابیدم چه می‌دانست این مرده بی‌همه‌چیز چه بلایی بر سرش آوار خواهد کرد؟
نیشخندی زدم و سرد و خشک گفتم:
- ترور مرده.
و خلاص! تیر نهایی را زدم.
همین کافی بود تا نفس‌های تندش قطع شوند، تا صدای ترسیده جان که سحر را صدا می‌کرد شنیده شود!
و صدای خش‌خشی که ناشی از برخورد گوشی به زمین بود.
گفته بودم من بدم؟
آره من بدم!
من همان سیندرلایی هستم که گم شدم.
ولی من شرورم!
و قرار هست بازی خوبی به راه بندازم یک بازی عالی!
زندگی‌ام را به بازی گرفتند! برایشان عروسک خیمه شب بازی بودم! آن‌ها هم از این پس برایم ارزشی پیش از یک بازیکن و رقیب بی‌ارزش را نخواهند داشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
پیچید:
اصلاً
میگی
میشد
این‌جا
به خانواده‌ام خبر بدین... .
نگرانم
چه‌قدر
می‌خوام
این‌که
اکثراً
این‌که
________
گفت و گوی
می‌کردم.
خودت و آقا دوماد
اون‌قدر
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین