- Jul
- 40
- 131
- مدالها
- 2
به وضوع دیدم که تس آب دهانش را قورت داد و با صدای تحلیلرفتهای گفت:
- من جواب پس بدم؟... منو مضحک خودت کردی؟... مگه من این دخترُ آوردم... حالا برو خداتو شکر کن تمیز کردن کل خونه رو به عهدت نذاشتم... این دخترُ آوردی اینجا... پر از کثافت و میکروبه... من باید ناراحت و طلبکار باشم نه که توام یه چیزی طلبکار باشی!
باورم نمیشد در مقابلم به من کثافت گفته بود! پس چرا قدرت نداشتم تا جوابش را بدهم؟ چرا دیگر اهمیتی نداشت؟
دنیا چقدر بی مزه بود!
تس با گفتن این حرف بلافاصله به طرفم چرخید و بازویم را با دستمال درون دستش گرفت.
تسا: بیا بریم... تا نری حموم اجازه نداری تو خونه من پا بزاری.
به صورتم نگاه کرد و چینی به بینیاش داد.
تس: اونقدرم آبغوره نگیر... مگه چی شده؟... زندهای... سالمی... عقلتم که بزنم به تخته سرجاشه... اینه شکر گذاریت؟
پوزخندی با بغض لانه کرده در گلویم به چشمان ریزهمیزهاش زدم، چشمانش را خشم و نفرت دربرگرفت فشاری به بازویم داد و ادامه داد:
- ببین دختر از الان مشخص کنم که برات واضح بشه... قرطی قرطی پوزخند تحویلم نده ها! این پوزخنداتم جمع کن ببر خونه بابات اینجا هیچکی جرات پوزخند زدن به منو نداره.
بغضم را قورت دادم و با اشکان ریزانم گفتم:
- مشکل اینجاست... من همین بابا رو هم ندارم که برم پیشش... من دیگه هیچکسُ ندارم.
خیره نگاهم کرد نگاهش یخ داشت، خاطره داشت، درد داشت، اما ترحم هم داشت!
من از این ترحم خوشم میآمد دوسش داشتم اینکه ببینم به من ترحم میکنند برایم لذتی وصفناپذیر داشت. سرش را برگرداند و نامحسوس اشکانش را زدود
دستم را کشید و به دنبال خودش از پلهها سرازیر کرد؛ با دیدن زرق و برق ویلا حیرت زده فقط مسـ*ـت تماشایش شدم ساعتهای برنز، عتیقهها و باز هم تصاویر!
تصاویری که قسم میخورم طراح ماهری به زیبایی آنها را به تصویر کشیده بود عکسهایی از مهمانی مجلل!
لباسانی فاخر!...زنانی که در حال عیش و نوش بودند.
شرابانی که با لذت نوشیده میشدند و آتشی که شعلهور شده بود
به تصویر دیگر خیره شدم.
لباسهای فاخر هماکنون در حال خاکستر شدن بودند خاکستری که پودر شد و مانند موادی در بینی مردی که با سیاهی هم رنگ شده بود رفت
چشمان مرد!
اوه خدای من!
چشمانش دقیقا تصویر زندگیم را نقشنگاری میکرد.
سرخ...خونین و سفید...تهی!
چشمانش تهی بود و از این کاملا لبریز بود و انگار برایش لذتبخش بود، آیلین با غمی نشسته در چشمانش همراه من غرق تماشا بود ناگهان بازویم کشیده شد.
تس با ابهت و اخمش گفت:
-اگه عبادتت تموم شد بریم!
- من جواب پس بدم؟... منو مضحک خودت کردی؟... مگه من این دخترُ آوردم... حالا برو خداتو شکر کن تمیز کردن کل خونه رو به عهدت نذاشتم... این دخترُ آوردی اینجا... پر از کثافت و میکروبه... من باید ناراحت و طلبکار باشم نه که توام یه چیزی طلبکار باشی!
باورم نمیشد در مقابلم به من کثافت گفته بود! پس چرا قدرت نداشتم تا جوابش را بدهم؟ چرا دیگر اهمیتی نداشت؟
دنیا چقدر بی مزه بود!
تس با گفتن این حرف بلافاصله به طرفم چرخید و بازویم را با دستمال درون دستش گرفت.
تسا: بیا بریم... تا نری حموم اجازه نداری تو خونه من پا بزاری.
به صورتم نگاه کرد و چینی به بینیاش داد.
تس: اونقدرم آبغوره نگیر... مگه چی شده؟... زندهای... سالمی... عقلتم که بزنم به تخته سرجاشه... اینه شکر گذاریت؟
پوزخندی با بغض لانه کرده در گلویم به چشمان ریزهمیزهاش زدم، چشمانش را خشم و نفرت دربرگرفت فشاری به بازویم داد و ادامه داد:
- ببین دختر از الان مشخص کنم که برات واضح بشه... قرطی قرطی پوزخند تحویلم نده ها! این پوزخنداتم جمع کن ببر خونه بابات اینجا هیچکی جرات پوزخند زدن به منو نداره.
بغضم را قورت دادم و با اشکان ریزانم گفتم:
- مشکل اینجاست... من همین بابا رو هم ندارم که برم پیشش... من دیگه هیچکسُ ندارم.
خیره نگاهم کرد نگاهش یخ داشت، خاطره داشت، درد داشت، اما ترحم هم داشت!
من از این ترحم خوشم میآمد دوسش داشتم اینکه ببینم به من ترحم میکنند برایم لذتی وصفناپذیر داشت. سرش را برگرداند و نامحسوس اشکانش را زدود
دستم را کشید و به دنبال خودش از پلهها سرازیر کرد؛ با دیدن زرق و برق ویلا حیرت زده فقط مسـ*ـت تماشایش شدم ساعتهای برنز، عتیقهها و باز هم تصاویر!
تصاویری که قسم میخورم طراح ماهری به زیبایی آنها را به تصویر کشیده بود عکسهایی از مهمانی مجلل!
لباسانی فاخر!...زنانی که در حال عیش و نوش بودند.
شرابانی که با لذت نوشیده میشدند و آتشی که شعلهور شده بود
به تصویر دیگر خیره شدم.
لباسهای فاخر هماکنون در حال خاکستر شدن بودند خاکستری که پودر شد و مانند موادی در بینی مردی که با سیاهی هم رنگ شده بود رفت
چشمان مرد!
اوه خدای من!
چشمانش دقیقا تصویر زندگیم را نقشنگاری میکرد.
سرخ...خونین و سفید...تهی!
چشمانش تهی بود و از این کاملا لبریز بود و انگار برایش لذتبخش بود، آیلین با غمی نشسته در چشمانش همراه من غرق تماشا بود ناگهان بازویم کشیده شد.
تس با ابهت و اخمش گفت:
-اگه عبادتت تموم شد بریم!
آخرین ویرایش: