جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Somayeh18 با نام [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,269 بازدید, 38 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Somayeh18
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

تا حالا از رمان راضی بودین؟

  • بله!

    رای: 0 0.0%
  • شاید🤭

    رای: 0 0.0%
  • نه نداریم دیگه🤣

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
شانه‌هایش را محکم گرفتم، شاید می‌خواستم قدرتی که در وجودم بود را به وجودش تزریق کنم.
من: منو ببین!
چانه‌اش می‌لرزید دقیقا مثل نسیم! باید هم مثل نسیم می‌بود! ولی در عجب بودم که با وجود داشتن پدری مثل شپرد چگونه آنقدر تو‌سری‌خور بود! ولی روزی می‌رسید که واقعیت‌ها مثل پتک بر سرش آوار می‌شد. پس چرا زودتر نه؟
من: حسرت چیزی رو که نداری رو نخور.
واقعا چرا می‌گفتم؟ مگر من حسرت نخوردم؟ پوزخندی می‌زنم.
من: میدونی اگه حسرت غیر ممکنُ بخوری آخرش خودتی که ضربه می‌خوری اونم نه یکی، نه دوتا، بلکه هزاران ضربه که تا جون داری بخوری.
چشمانِ گرد شده‌اش نشان می‌داد که نیمی از حرف‌هایم برایش پوچ بود، شفیقه‌ام را ماساژ دادم، حس می‌کردم رگ‌هایم در حال ترکیدن هستند. آسو از پشت شانه‌های نریمان را گرفت و به سمت اتاقش که از وجود نحس آذر پاک شده بود هدایتش کرد. اشک چکیده از چشمم را پاک کردم زود از پله‌ها سرازیر شدم و وارد سرویس بهداشتی شدم. نفس‌هایم مقطع شده بود جلوی آیینه ایستادم؛ اشک‌هایم پشت سر هم می‌آمدند. دلم فشره می‌شد. ولی به طرز باور نکردنی هنوز آن نفس لعنتی را می‌کشیدم، انگشت اشاره‌ام را رو به تصویرم گرفتم و با لکنت گفتم:
- ح... حق نداری!
نفس‌هایم سخت و سخت‌تر از سی*ن*ه‌ام بیرون می‌آمد اما انگار دیگر قصد برگشتن نداشت! دلم می‌خواست زود آن کوکائین لعنتی را به تمام جانم بکشم اما لعنت!
لعنت به این اماها!
چشمانم را بستم و برای التیام چند نفس عمیق کشیدم، با حرصم که ثمره شکستم بود صابون خیس را برداشتم و به سمت آیینه پرتاپ کردم. اما حتی در این کار هم مشکل داشتم چون صابون از دستم لیز خورد و روی زمین افتاد.
با بغضی که مثل کنه بهم چسبیده بود روی زمین زانو زدم؛ دیگر تحملم سر آمده بود. دست در جیب هودی‌ام کردم و رول صد دلاری که قرض گرفته بودم را بیرون آوردم. با انگشت اشاره یک سمت بینی‌ام را گرفتم سوراخ دیگر بینی‌ام را روی رول صد دلاری گذاشتم و به یک باره بینی‌ام را بالا کشیدم.
صدای در تمرکزم را خرد می‌کرد ولی مهم نبود چون تا چندی دیگر تمرکزی برایم نمی‌ماند، لاین کوکائین وارد بینی‌ام شد و لبخندی مسخره بر لبانم نشست، با نفسی عمیق سرم را بالا گرفتم حس زنده شدن برایم تداعی شده بود.
خندان از سرویس بهداشتی بیرون آمدم که با ترور رو‌به‌رو شدم، ترور با دیدن سر و وضعم مانع از خروجم شد و در سرویس بهداشتی را بست و عصبی بازویم را فشرد.
ترور: بازم زدی؟
سرم را با ریتم آهنگی که در سرم بود تکان دادم که ترور این بار فریاد کشید:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
شانه هایش را محکم گرفتم شاید می خواستم قدرتی که در وجودم بود را به وجودش تزریق کنم
_منو ببین!
چانه اش می لرزید دقیقا مثل نسیم
باید هم مثل نسیم می بود
ولی در عجب بودم که با وجود داشتن پدری مثل شپرد چگونه انقدر تو سری خور بود ولی روزی میرسید که واقعیت ها مثل پتک بر سرش آوار می شد پس چرا زودتر نه؟
_حسرت چیزی رو که نداری رو نخور.
واقعا چرا میگفتم؟
مگر من حسرت نخوردم
پوزخندی می زنم
_میدونی اگه حسرت غیر ممکنو بخوری آخرش خودتی که ضربه میخوری اونم نه یکی نه دوتا بلکه هزاران ضربه که تا جون داری بخوری.
چشمان گرد شده اش نشان میداد که نیمی از حرفانم برایش پوچ بود.
شفیقه ام را ماساژ دادم
حس می کردم رگ هایم در حال ترکیدن هستند
آسو از پشت شانه های نریمان را گرفت و به سمت اتاقش که از وجود نحس آذر پاک شده بود هدایتش کرد
اشک چکیده از چشمم را پاک کردم
زود از پله ها سرازیر شدم
وارد سرویس بهداشتی شدم
نفس هایم مقطع شده بود
جلوی آیینه ایستادم
اشک هایم پشت سر هم می آمدند
دلم فشره می شد ولی به طرز باور نکردنی هنوز آن نفس لعنتی را می کشیدم
انگشت اشاره ام را رو به تصویرم گرفتم و با لکنت گفتم
_ح...حق نداری!
نفس هایم سخت و سخت تر از سی*ن*ه ام بیرون می آمد اما انگار دیگر قصد برگشتن نداشت
دلم می خواست زود آن کوکائین لعنتی را به تمام جانم بکشم اما
لعنت!
لعنت به این اما ها.
چشمانم را بستم و برای التیام چند نفس عمیق کشیدم
با حرصم که ثمره شکستم بود صابون خیس را برداشتم و به سمت آیینه پرتاپ کردم
اما حتی در این کار هم مشکل داشتم چون صابون از دستم لیز خورد و روی زمین افتاد
با بغضی که مثل کنه بهم چسبیده بود روی زمین زانو زدم دیگر تحملم سر آمده بود
دست در جیب هودی ام کردم و رول صد دلاری که قرض گرفته بودم را بیرون آوردم


با انگشت اشاره یک سمت بینی ام را گرفتم

سوراخ دیگر بینی ام را روی رول صد دلاری گذاشتم
به یک باره بینی ام را بالا کشیدم
صدای در تمرکزم را خرد می کرد
ولی مهم نبود چون تا چندی دیگر تمرکزی برایم نمی ماند
لاین کوکائین وارد بینی ام شد
لبخندی مسخره بر لبانم نشست
با نفسی عمیق سرم را بالا گرفتم
حس زنده شدن برایم تداعی شده بود
خندان از سرویس بهداشتی بیرون آمدم که با ترور رو‌به‌رو شدم
ترور با دیدن سر و وضعم مانع از خروجم شد و در سرویس بهداشتی را بست
عصبی بازویم را فشرد
_بازم زدی؟
سرم را با ریتم آهنگی که در سرم بود تکان دادم
ترور اینبار فریاد کشید
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
- با توام!
با حالتی که انگار کوک‌شده‌ام گفتم:
- آره! مگه چیه؟
حاضر بودم قسم بخورم که خون در چشمانش بود.
ترور: مگه چیه؟! دختر تو دیوونه ای؟! تو چند وقته نزدی اونوقت اومدی کوکائین زدی؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟
کشیده گفتم:
- از کجا فهمیدی؟
فشار دستانش روی بازویم بیشتر شد.
ترور: از اونجایی که از اتاق من کش رفتی.
سرگردان موهایش را شخم زد.
ترور: دیگه نمی‌تونی بری!
سرم را به یک باره بالا آوردم و لبخند خبیثی زدم.
من: چرا نتونم؟ یه دخترِ معصوم که از نداری و بی‌کسی مواد زده که طعمه بهتریه مگه نه؟
یک ساعت بعد من در ماشین بودم و منتظر رسیدن!
درِ ماشین باز شد و ترور سوار شد. خوابم می‌آمد و در واقع بیشتر راه را در خواب سیر کرده بودم، خسته بهش نگاه کردم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد جذابیت چندانی نداشت نه عضلاتش بیرون زده بود نه چشمان رنگی داشت ساده بود دقیقا مثل زندگی!
اما حیف که این زندگی برای من بخت برگشته دو‌رویی‌اش را نشان داد! حیف که تاکنون نتوانسته‌ام طعم این زندگی را بچشم اما برای دل‌خوشی‌ام فکر می‌کنم که طعمش چون غذای فاسدی باشد!
ماشین متوقف می‌شود و به خاطره نداشتن تعادل تقریبا به سمت کاپوت پرت می‌شوم‌ چشمان خسته و خمارم را که باز می‌کنم طعم دیگر این دنیا برایم معنا می‌یابد پوچی!
آری این دنیا پر از رویا و آرزوست! این دنیا پر از رنگ های زیباست! اما رنگی که من ازش دیدم سیاهیست! با دیدن پلیس آب دهانم را سخت قورت می‌دهم با آن حال زارمم خوب می‌دانم که توهم نزده‌ام.
ترور آرام خیره پلیس‌ها لب می‌زند:
- برو صندلی عقب!
گیج نگاهش می‌کنم. پوست لبش را به بازی می‌گیرد و چندی طول می‌کشد تا حرفش را هضم کنم؛ بلافاصله می‌گویم:
- قایم شم؟! اگه بگیرنم چی؟ ترور یه غلطی بکن وگرنه بدبخت میشم.
بدون سر برگرداندن پاسخم را می‌دهد:
- فکر نکنم دیگه دنبالت باشن. فقط بخواب همین! خواستم در را باز کنم که
سروان: آقا لطفا مدارکتون رو بفرمایید.
دستانم خشک‌شده روی دستگیره ماند، نفس کشیدن از بینی برایم عذاب آور بود. دهانم را باز کردم تا ریه‌هایم سی*ن*ه‌ام را نشکافند.
سعی کردم عادی برخورد کنم اما مگر می شد! انگار اسلحه‌ای بر روی سرم گذاشته‌اند و هر حرکتم مصادف بود با مرگم!
روی صندلی چرخیدم و تمام تلاشم بر عادی جلوه دادن ماجرا بود.
چه ماجرایی؟
ماجرایی بهتر از خودم؟
مرد با ابروان پرپشتش در حال بررسی مدارک بود عجیب بود که حتی تکانی نمی‌خورد همانطور خم شده و جلوی پنجره ماشین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
دست ترور بر روی دستان خیس و عرق‌کرده‌ام نشست، فشاری به دستانم داد.
ترور رو به پلیس کرد و گفت:
- اگه اجازه بفرمایید ما از حضورتون مرخص شیم. خانمم حالش ناخوشاینده.
با حرف گران‌بهای ترور پلیس نگاهی کوتاه به من انداخت.
سروان: مشکلی نیست فقط لطف کنید کاپوت عقبُ باز کنین تا همکارام به وظایفشون عمل کنند!
به دستان ترور فشار آوردم به طوری که خوب می‌دانستم رد ناخن‌هایم بر روی پوستش جا باز می‌کنند.
ترور اخم کرده پرسید:
- به چه دلیل؟
سروان: آقای محترم ما موظف نیستیم به شما جوابگو باشیم.
به سمت کاپوت عقب رفت ولی ترور نشسته از آینه تماشایش می‌کرد با حیرت لب زدم:
- ترور؟!
ناگهان به سرعت استارت زد و ماشین را با سرعت به حرکت در‌آورد. متعجب به صندلی چسبیدم، سرعتش به قدری بالا بود که شک می‌کردم مقاومت هوا موجب از هم‌گسستگی‌ام نشود. ترسیده بودم! عرق از سر و رویم می‌چکید.
به سمت ترور برگشتم.
من: دنبال توان؟!
همانطور که رانندگی می‌کرد جواب داد:
- اگه دنبال من بودن الان تو یه کشور دیگه سیر می‌کردم اما متاسفانه دنبال من نیستند.
خب! اگر دنبال او نبودند قطعا به جز من گزینه‌ی دیگری نبود!
من: م... من؟
صدای آژیر ماشین پلیس در سرم پژواک می‌کرد
یکی از ماشین‌ها در سمت راست و یکی دیگر در سمت چپ ماشین قرار گرفتند.
من: ترور اینجا چه خبره؟! چرا باید دنبال من باشن؟ الان سالها گذشته چرا الان؟!
ترور نیشخندی زد و گفت:
- نقشه عوض شده. خوب بچسب به صندلی!
با لکنت گفتم:
- م... منظورت ... .
قبل از اتمام حرفم ترور دنده را کشید و ماشین در هیاهوی آژیر پلیس چرخید و چرخید. نهایت تلاشم را برای حفظ صورتم کردم تا حداقل اگر مُردم قابل تشخیص باشم.
ماشین چرخید و چرخید و نهایتا به درختی تنومند برخورد کرد.
همراه برخوردمان به درخت چشمانم را محکم بستم، سخت به کاپوت برخورد کردم دستان دردناکم را از روی صورتم برداشتم به پشت دستانم نگاه انداختم و شیشه‌های شکسته ماشین در دستانم فرو رفته بود.
نفسم سخت بالا می‌آمد، ترس تک به تک سلول‌هایم را فرا گرفته بود. به سمت ترور چرخیدم که اوه خدای من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
قلبم لحظه‌ای کار نکرد لحظه‌ای دنیا سیاهی شد
انگار رنگ حقیقی‌اش را به رخ می‌کشید!
فرمان ماشین در شکمش فرو رفته بود و حاضر بودم قسم بخورم که خون در سیاهی فرمان جولان میداد!
در گلویش تکه‌های شیشه فرو رفته بود و از همه بدتر او روی من بود. دستم را به دهانم گرفتم و باورم نمی‌شد که برای نجات من خودش را سپرم کرده بود اشک‌هایم سرازیر شد! دیدم تار شد. و روی صورت خونی‌اش نشست. صدای هق‌هقم در صدای بلند بوق پیچید و دستم را در انبوه موهایش فرو بردم سرش روی رانم بود. با ترس و وحشت دست دیگرم را جلوی بینی‌اش گرفتم.
چند دقیقه‌ای گذشت تا برای یافتن ذره‌ای نفس!
ذره‌ای تکان!
ذره‌ای کاسته شدن از سردی زیر دستانم!
اما!
امان از این اما‌ها!
دستم رها شد و روی زمین فرود آمد. دست دیگرم بر روی قلب متوقف‌شده‌ام نشست دیگر نمی‌زد انگار قهر کرده بود! قهر کرده بود از بی‌وفایی مردش!
مردش؟
مگر مردی هم بود؟... مگر زندگی هم بود؟... مگر روی خوشی داشت؟... پس چرا من ندیدم؟
حس خیسی روی لبم خبر از خونریزی‌ام میداد، هق‌هقم اوج گرفت. سرم را به بالا گرفتم و به شیشه شکسته ماشین نگاه کردم.
دلم می‌خواست یک دل سیر ناله کنم، یک دل سیر گلایه کنم اما مگر می‌شد؟... او خدا بود مگر می‌شد از او بد گفت؟... اگر ناقصت کند چی؟... اگر بنده بدی باشی چی؟
اما من!
من امروز گلایه می‌کنم ... می‌کنم تا آن خدا بشنود و بدانم ناراضی‌ام... بداند با آنکه بنده‌ای هیچم ولی صدایم را به رخ آسمان می‌کشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
من: خوشحالی مگه نه؟ هه! چرا نباید خوشحال باشی! بدبختم کردی بس نبود؟ یتیمم کردی بس نبود؟ اونم گرفتی؟
چشمم را محکم روی هم فشردم، آب بینی‌ام را کشیدم که بیشتر شبیه خون بود تا آب! دستم را در مو‌های ترور فرو بردم و موهایش را شخم زدم.
قطره‌های اشک امانم را بریده بودند و صدای مردمی که از دور به تماشایمان ایستاده بودند خبر از خطر میداد. قلبم فشرده می‌شد انگار کسی در مشتش در حال فشار دادنش بود!
با بغض گفتم:
- رفتی؟!
دستم را نوازگونه بر روی پوست سرد سرش کشیدم.
من: نامرد نیستی. شاید دوست داشتی!
شاید توام مثل همه ازم زده شده بودی. سرش را در آغوشم فشردم و مانند دیوانه‌ای تکان می‌خوردم، لبخندی مسخره زدم و با تعجب گفتم:
- اِ! چه تصادفی؟!...این که عادیه!...مگه نه؟
سرش را در آغوشم فشردم سردی تنش تنم را لرزاند. سرم را خم کردم و به خون خشک شده سرش نگاه کردم مگر چند ساعت بود که نبود؟ موجی از اشک از چشمانم جاری شد.
صدای یا خدا گفتن مردمی که دور ماشین‌ها جمع بودند زنگ خطرم را به صدا در‌آورده بود. اشک‌هایم را پاک کردم و نفسی عمیق کشیدم تا بر خودم مسلط شوم.
اما چه تسلطی؟...وقتی او نبود؟
دستانش را از دور کمرم باز کردم و اشک‌هایم امانم را بریده بودند از همه بدتر خون راه گرفته از بینی‌ام بود!
دستم را روی دستگیره بند کردم و خوشبختانه با اولین فشار در باز شد و من روی زمین خاکی پرت شدم؛ نیمی از ماشین در باتلاق فرو رفته بود و واقعا شانس آورده بودم که طرف من به سمت خاک بود
خودم را به سختی به سمت یکی از درخت‌ها که گمانم همان درختی بود که به آن برخورد کردیم کشیدم پاهایم به طرز دیوانه‌کننده‌ای درد می‌کردند، خون از دستانم فرو می‌ریخت نفس نفس زنان از پشت درخت به ماشین‌ها نگریستم با هر جان‌کندنی بود روی پاهای دردناکم ایستادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
سرم گیج می‌رفت و مطمئنا به خاطره خونریزی بینی‌ام بود. دستم روی قلبم قرار گرفت دیگر پروانه‌ای نبود. دیگر نه خونریزی بود نه زخمی کردنی! قلبم تنها هوای رفتن کرده بود هوای پرواز و آسودگی!
اما!
خیلی درد می‌کرد. انگار شکافته شده بود ولی حتی نمی‌توانست دردش را به زبان بیاورد. با سوت کشیدن گوش‌هایم دستانم ناخداگاه گوش‌هایم را گرفتند.
صدای انفجار !
صدای مردمی که هوار می‌کشیدند! جیغ و دادشان!
صدای گریه!
رنگ آتشین که بر روی ماشین‌ها جا خوش کرده بود!
همه و همه در یک لحظه اتفاق افتاد. دیگر نفسم بالا نیامد، به خدا که دیگر تمام کردم. با تمام توانی که از خودم سراغ داشتم جیغ کشیدم:
- نه!
به سمت ماشین‌های آتش گرفته هجوم بردم که نرسیده اسیر دستان شخصی شدم. در آغوشش روی زمین زانو زدم و خودم هم می‌دانستم تقلا فایده‌ای ندارد! دیگر تمام شده بود و دیگر چندی تا پایانم نمانده بود. صدای زنی که در گوشم نجوا می‌کرد هم نمی‌توانست از آتش شعله‌ور شده در وجودم بکاهد؛ آتش شعله‌ورتر شد و من فقط تماشا کردم. قلب من هم در این آتش اسیر بود انگار به هیزم تبدیل شده بود دیدم تار بود اما اشکی از چشمانم نمی‌چکید.
نفس کشیدن دیگر معنی‌ای نداشت! چشمانم خیره آهن‌پاره‌های سوخته بود.چقدر زود تمام شد! انگار اصلا از مادر زاده نشده بود.
صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی خیلی دیر به گوش رسید وقتی که دیگر اویی نبود! اما این زنگ خطری بود که ابدا نمی‌توانستم نادیده‌اش بگیرم.
همانطور نشسته نالیدم:
- منو از اینجا ببر.
خودم هم نمی‌دانستم که شخصی که در آغوشش هستم کیست ولی چیزی در درونم فریاد می‌زد که می‌توانم به او اعتماد کنم. از طرفی هم زن بودنش خیالم را از بابت خیلی چیزها راحت می‌کرد، صدایش از پشت گوشم آمد؛ صدای نازک و رو مخی داشت.
زن- حالت خوبه؟!
پوزخندی به حرف گران‌قیمتش زدم و از بین لبان پژمرده‌ام گفتم:
- فقط از اینجا ببرم.
بعد از چندی جلویم روی آسفالت زانو زد. موهای طلایی‌اش چشم گیر بود اما به جز آنها چیز جالب و چشم‌گیری نداشت؛ با تعجبی نهفته در صدایش گفت:
- مطمئنی؟!
زن: اوکی!
از جا بلند شد و دوباره صدای رو مخش آمد.
زن: امیر بیا کمک.
صدای شخصی که گمانم امیر نام داشت آمد.
امیر: چرا؟!مگه نگفتی هیچ چیزت به من مربوط نیست؟
زن پایش را به زمین کوباند.
زن: امیر نرو رو مخم بیا کمک.چی میشه مثلا اون زباله رو تکون بدی بیای؟
امیر: هه! به همین خیال باش خرگوش.
به سختی و با سماجت از جا بلند شدم لحظه‌ای از دست دادن فرصت مصادف بود با حبس شدن پشت میله‌های زندان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
زن مو طلایی با دیدنم دست انداخت زیر بازویم و کمکم کرد.
زن: مطمئنی خوبی؟
چشمانم می‌سوخت و باعث میشد هی پلک بزنم.
من: از کسایی که خیلی حرف می‌زنند خوشم نمیاد.
یعنی خفه شو!
تک‌خنده‌ای کرد که با نگاه غضبناکم به سرفه افتاد، خوب می‌دانستم تاری دیدم به دلیل جا‌به‌جا شدن عنبیه‌هایم بود و این واقعا وحشتناک بود.
و از همه بدتر رفتارم با او وحشتناک بود، او فقط قصد کمک داشت!
زن: چ... چرا... .
حرفش با بلند شدن صدای آژیر‌ها قطع شد. زن با شنیدن صدای آژیر‌ها ترسیده زمزمه کرد:
- یا خدا!
دیدم تار بود و صداها ناواضح. حضور شخصی را کنارم حس کردم و فرودم روی او و در نهایت سیاهی دلپذیر.
***
صدا‌های ناواضحی می‌شنیدم. چشمانم از شدت نوری که سعی در نشان دادن قلمرو‌اش بود چینی دادم، صدای داد و هوار سر سنگینم را به درد می‌آورد بالاخره چشم باز کردم و بالافاصله صدای شکستن شیشه خواب را از سرم پراند. صدای داد و یا خدا گفتن صدای زنی آشنا را شنیدم.
زن: چی کار کردی توسن؟! نفهم چرا اینکارُ کردی؟ دستت خونیه!
صدای مردی که به گمانم همان امیر بود آمد صدایش آشنا بود همان صدایی که زن را خرگوش خطاب می‌کرد.
امیر: رز تو ساکت لطفا! اینا همش تقصیر توعه! تو اون دختر رو تا اینجا کشوندی آوردی. اگه کسی متوجه بشه باید چه خاکی تو سر صاحب‌‌موندمون بریزیم؟
رز: خب چی کار می‌کردم؟مثل شما خودمُ به الاغی میزدم؟ ببخشین اما من مهارت خاصی تو این حرفه ندارم واقعا عذر میخوام!
موهای پخش شدم روی بالشت را شخم زدم؛ سرم به طرز فجیعی درد می‌کرد و پاهایم روی همه درد‌هایم دامن زده بود. با دستم شفیقه‌هایم را ماساژ دادم صدایشان دیگر نمی‌آمد و حتی آمدن صدایشان نیز اهمیتی نداشت!
نمی‌دانم چرا اما برگشتم به همان زمان‌هایی که بود و حسش می‌کردم.
"روی تخت خزیدم و خنده‌کنان از دستش فرار کردم دستم کشیده شد و به همراهش روی تخت فرود آمدم موهای بازم روی تخت پخش بود و از موهای او آب چکه می‌کرد و تارهای موهایش بر روی پیشانی‌اش صحنه‌ای زیبا و تاریخی ساخته بود. سرش را در گودی گردنم فرو برد و نفسی عمیق کشید انگار من آخرین بویی‌ام که قادر به استشمامش است!
با ناز و عشوه روی سی*ن*ه‌اش دست گذاشتم و هلش دادم.
من: اِ بسه دیگه! باید زود بریم. الان وقت دکتر بگذره من چی کار کنم؟
دستم روی شکمم نشست.
من: اون موقع بچمون ناراحت میشه ها!
کلافه چشم چرخاند و موهای خیسش را شخم زد و با صورت پوکر از روی تخت بلند شد.
خنده‌ی بلندی کردم و قبل از اینکه از تخت بلند شود دستش را گرفتم و بلافاصله در آغوش هم کشیده شدیم. "

زهر‌خندی زدم چقدر زود گذشت!
هنوز چشم باز نکرده بودم که رفت... اشکانم پی در پی جاری شدند، نفس عمیقی کشیدم اشکان جاری‌ام را زدودم و به اتاقی که درش بودم نگاهی انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
به اتاقی که درش بودم نگاهی انداختم. قدیمی بود و مشخص بود که برای چند سال پیش است و گرد و خاک با هر حرکتم از تخت بلند میشد، از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم لباس‌هایم عوض شده بود!
در قفل بود و این خطرناک بود، دستم از دستگیره رها شد و سنجاق مو‌هایم را برداشتم جای شکر بود که در همین یک مورد شانس داشتم فقط این مورد!
مشغول باز کردن قفل با سنجاق شدم باورم نمیشد همه این اتفاق ها برایم افتاده بود.
و من الان کجا بودم؟
آن زن چه کسی بود؟
چرا بهم کمک کرد؟
مگر در این روزگار بین این گرگ‌های رم کرده آدم درستی هم پیدا می‌شود؟ قطعا نه! در اتاق به طور ناگهانی باز شد و به پیشانی‌ام برخورد کرد. از دردش ناله‌ای کردم و روی زمین نشستم؛ صدای زنی آشنا را شنیدم صدایش بوی نگرانی داشت.
زن: خوبی؟!
حضورش را کنارم حس کردم و دستم را از پیشانی برداشتم و او دقیقا همان دختر بود که مرا از آن جهنم برد.
هول و مضطرب گفت:
- ببخشید! واقعا معذرت میخوام نفهمیدم پشت دری! خوبی دیگه؟ جاییت که زخمی نشده؟
سرم را به نشانه آری تکان دادم.
چشم گشاد کرد و دستپاچه گفت:
- کو؟ کجا؟! وای خدا ازم نگذره. دردت میاد نه؟ بگو ببینم کجات درد میکنه؟
خیره و سرد نگاهش کردم. سردتر از نگاهم گفتم انگار او دکتریست و من بیمارش!
درک اینکه در اینجا و این لحظه به او این ها را گفتم غیر قابل باور بود.
من: قلبم...می تونی خوبش کنی؟
اشک پی‌در‌پی جاری شد اما این بار دردناک‌تر و آرام‌تر!
او هم دیگر با من راه آمده بود. مانند دختر بچه‌ای بودم که سراغ مادرش را می‌گرفت اما من حتی جرات بازگو کردنش را نداشتم. من در این لحظه بی‌جان بودم.
بی‌توان!
ناچار و صد البته گناهکار!
من باعث مرگش شدم من باعث فرارش شدم باعث چپ کردن ماشین!
باعث بخت بدش!
همه و همه من بودم.
من مایع ننگی بودم که بر زندگی‌اش چرک انداخته بودم! لب پایینی‌ام را گزیدم اشک امانم را بریده بود، زن مو طلایی سردرگم نگاهم می‌کرد انگار منتظر بود تا منفجر شوم. بی‌اطلاع در آغوشش فرو رفتم.
من: میدونی حس می کنم خاکستر شدم. انگار همه‌ی دنیا روم آوار شده این وسط قلبمه که هوای زدن می‌کنه اما خودم؟
پوزخندی در آغوشش زدم.
من: خودم مثل مرده‌ام. مرده متحرک که میگن اینه؟ قلبت بزنه اما برای هر بار زدنش ملامت کنیش؟ بدنت باشه و برای خاکستر شدنش برای همدم شدن با روح خاکستر شدنت سرزنشش کنی؟
در آغوشش فشرده شدم و خوب می‌دانستم که او هم گریه می‌کند این حداقل برای دلم تسکینی بود؛ موجی از اشک از چشمانم جاری شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
من: می‌دونی دلم خالیه دیگه تکیه‌گاهی نداره... دیگه کسی نیست توش پروانه بپرونه... دیگه پروانه‌ها زخمیم نمی‌کنند... من دوسش داشتم... این زخمی شدن رو دوست داشتم... براش بی‌قرار بودن رو... برای دیدن چشماش... برای بویدن عطر تنش... برای دوست داشته شدن... برای همه‌شون... اما می‌بینی دیگه نیست... دیگه نیست کنارم باشه... نوازشم کنه... دستشُ بین موهام بلغزونه و منو مسـ*ـت خواب کنه... مسـ*ـت بوش... مسـ*ـت نوازشاش... .
صدای زنی دیگر حرف‌هایم را برید:
- آیلین کجایی پس؟!... زود باش بیا... این بچه هلاک شد... نمی‌دونم چی بهش گفتی هی میپره بالا و پایین... آیلین!
در باز می‌شود و من خیره زنی حدود ۳۰ ساله می‌شوم، سرفه‌ای می‌کند و دستش را جلویش برای دور کردن گرد و خاک تکان می‌دهد ناگهان هینی می‌کشد.
زن: آیلین! تو اینجا چه غلطی می‌کنی... مگه نمی‌دونی اگه توسن بفهمه خونت حلاله... دخترِ لجباز مگه نگفتم نیا اینجا؟
نگاهش که به من و دختر آیلین نام می‌افتد خشکش می‌زند سرفه‌کنان اسپری کوچک در دستانش را فشار می‌دهد و من خوب بوی ضد‌عفونی‌کننده را می‌شناسم اشک‌هایم را پاک می‌کنم و از بغل آیلین بیرون می‌آیم.
دلم خالی بود دیگر نه گریه‌ای بود نه ناله‌ای!
دختر آیلین‌نام مرا بلند می‌کند و روی تخت می‌نشاند که صدای زن بلند می‌شود:
- آیلین داری چه غلطی می‌کنی؟ می‌خوای مارو به کشتن بدی اونم به خاطره یه دختر؟! اونجا پر از گرد و خاکه!... پر از میکروبه... بیارش بیرون....زود باش دختر مگه دیکته میگم؟
آیلین گوش به فرمان و با لبان کش‌آمده مرا به سمت بیرون هدایت می‌کند، از اتاق خارج می‌شوم و با دیدن تابلو های بزرگ و قدیمی که تصویر‌هایی از طبیعت را به رخ می‌کشید و مطمئنا نقاش ماهری آنها را کشیده بود و قاب قدیمیشان قدمت طولانیشان را نمود می‌کرد دهانم باز ماند! با دقت در تمامی آنها متوجه مردی شدم که در تمامی آنها تنها بود و صورتش دیده نمی‌شد در واقع پشت و قامتش دیده میشد. آیلین با خنده‌ای آشکارا در اتاق را قفل کرد و رو به زن گفت:
- تس از الان بگم ها خودت جواب توسنُ میدی به منم اصلا مربوط نیست!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین