جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Somayeh18 با نام [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,269 بازدید, 38 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اژدهای مرگ سرخ] اثر «سمیه یاری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Somayeh18
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

تا حالا از رمان راضی بودین؟

  • بله!

    رای: 0 0.0%
  • شاید🤭

    رای: 0 0.0%
  • نه نداریم دیگه🤣

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
این بازی، بازی زندگیه! بازی رنگ‌ها، بازی دل‌ها‌، بازی من، بازی خون!
تو بازی من جای رنگ عشق نیست!
عشقم را کشتند. جانم را به خون کشیدند. این خون را گریبان خودشان خواهم کرد،
من سیندرلایی‌ام که دستانم از کشیدن کمان کبود خواهد شد!
همان سیندرلایی که پشت خنده‌اش هزاران غم خوابیده و قصد بیداری ندارد.
تره‌ای از موهایم را کنار زدم و صدای رو موخ جان را با قطع کردن تماس از بین بردم. آیلین سرگردان و ناباور خیره‌ام بود، از جا بلند شدم و برای اولین بار توانستم چهره آن دو مرد را ببینم که گمان نام یکی امیر و دیگری توسن بود!
آیلین با دیدن مرد بور متعجب‌تر از قبل شد و ناباور زمزمه کرد:
- امیر!
پس آن مرد بور امیر بود چشمان خیره‌کننده‌ای داشت و از عضلات بیرون زده‌ خالکوبی شده‌اش مشخص بود که بخش زیادی از بدنش تتو شده است.
به توسن نگاهی کوتاه و گذرا انداختم. چشمان سیاهش همان سیاهی که در حمام دیدم و ناجی‌ام بودند!
همان سیاهی که در تابلوها دیدم ولی تابلوها نتوانسته بودند غرور چشمانش را به تصویر بکشند. تابلوها چشمانی پوچ و خالی از هر حسی را به تصویر می‌کشیدند
اما... .
اما چشمان او!
حس درون چشمانش!
آتشی که درونشان شعله می‌کشید و نمی‌توانست از یخبندان نگاهش عبور کند و همه را بسوزاند!
پوزخندی تحویلش دادم که جوابم را با نیشخندش داد. سرد نگاهش را از من گرفت.
آیلین از شوک درآمد و رو به من گفت:
- چرا بهش آدرس ندادی؟... اون دختره خواهرت بود؟... چطور قراره پیدات کنن؟ اسمت دنیزه؟ اصلاچرا اون بهت بد و بی‌راه می‌گفت؟
ابرو بالا انداختم و سرد گفتم:
- انگار خیلی مشتاقی از دستم خلاص بشی!... حقم داری هر کسی باشه در مقابل حرف‌های تسا دووم نمیاره.
 
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
چشم چرخاندم و از قصد پوزخندی به تسا زدم. با پوزخندم دستانش مشت شد و چنان نگاهم کرد انگار آدم کشته‌ام؛ آیلین به سمتم آمد و دوستانه بر شانه‌ام زد.
آیلین: ببین من واقعا در برابر حرف‌ و رفتارهای تسا شرمنده‌ام!
دستش را پس زدم و روی کاناپه نشستم و سرم را به چنگال انگشتانم دادم. به سمت درب خروجی رفتم. به صورت‌های متعجبشان نگاه کردم می‌دانستم که جان شماره را ردیابی کرده و چندی طول نمی کشد که پا به اینجا بگذارد پس باید عجله می‌کردم! حتی اگر در خوشبختانه‌ترین وضعیت صدایم را نشنیده باشد ولی خوب می‌داند که آن تماس از طرف هر کسی که باشد باعث غش کردن سحر شده است.
- ممنون!
توسن تنها مخاطبم بود.
توسن: به خاطره؟!
من: اون اتاق که عکس اون زن هس... .
دندان روی هم سابید و مشت‌هایش نشان می‌داد که تس حق داشت وارد آن اتاق نشود!
تاب نگاه کردنش را نداشتم به گونه‌ای نگاهم می‌کرد انگار اون شاه است و من کنیزک ناچیزش!
پس زود این قائله را حتم بخیر کردم.
- ممنون به خاطره قرضت.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- تو برداشتی؟
چطور آنقدر زود فهمید؟
چند روز پیش از اتاقش مواد کش رفتم و با اولین دیدار و با دیدن ترس تس برای ورود به آن اتاق پی بردم که اتاق برای اوست، از جا بلند شدم و گمانم دیگر باید سر و کله‌ی جاناتان پیدا میشد.
- من دیگه بیش از این اوقاتتون رو به کامتون تلخ نکنم و برم سر زندگیم.

فقط نمی‌دانستم زندگیم دقیقا کدام گوری است!
به سمت درب خانه راهی شدم و به صدا زدن‌های مداوم آیلین توجهی نکردم از در که خارج شدم بازویم کشیده شد!
آیلین: ببین تس منظوری نداشت! اون زبونش نیش داره قبول! اما قلبش پاکه پاکه! توروخدا به خاطره حرف‌های اون نرو! من از طرفش معذرت میخوام باشه؟
خدای من! انگار نسیم روبه‌رویم است دقیقا همان لحن و همان معصومیت! بازویم را از دستش بیرون کشیدم.
- تو این روزا خیلی مراقبم بودی... هر چی بگم کمه... مثل خواهر بودی برام... با اینکه کم و بی‌ارزشه ولی ممنونم!
غم در چشمانش جولان داد.
آیلین: معذرت میخوام!
متوجه نشدم به خاطره چه چیزی عذرخواهی می‌کرد! اما هر چیزی که بود دلم را آزرده می‌کرد چندین روز بود که مراقبم بود و حتی اجازه‌ی وجود کمبودی را نمی‌داد! فقط امیدوارم به خاطر پول‌هایی که قرض گرفتم ناراحت نشود!
دستم را برای تاکسی بلند کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
سوار شدم و از پنجره عقب به ویلای بزرگ نگریستم. آیلین همان جا ایستاده و برایم دست تکان میداد جوابش را با تکان دادن سرم دادم که گمانم اصلا ندید؛ ماشین گران‌قیمت جان بلافاصله پس از حرکت تاکسی جلوی درب خانه آمد.
همان‌طور خیره نگاه کردم تا ناپدید شد!
درست نشستم و با خودم زمزمه کردم:
- زود اومدی اما دیر کردی.
***
با دیدن در زنجیر شده به راننده گفتم که نگه دارد.
پولی که به همراه داشتم را به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم.
مردی عظیم‌الجثه جلوی در ایستاده بود،
نمای ویلا عوض شده بود مثل من!
مثل هدفم!
قدم‌هایم را به سمت در غل و زنجیر شده برداشتم مرد با طول دستش جلویم را گرفت.
پوزخندی تحویلش دادم و محکم و قاطع گفتم:
- نمی‌خوای که زیر مشت و لگد لاشخورای مارال سپاهیان جون بدی؟
کمی تامل به خرج داد و سپس دستش پایین رفت، زنجیر در را باز کرد.
وارد محوطه شدم سرسبزتر شده بود، عمارت را دور زدم و پشت عمارت برای پیدا کردم اسپری کاوش کردم.
بالاخره اسپری که سولماز همیشه برای رنگ و مسخره بازی مورد استفاده قرار میداد را پیدا کردم!
موهایم را جمع کردم و با کش مویم بستم
شروع به رنگ دیوار کردم.
رنگ دلخواهم بود.
رنگ خون!
پس از اتمام کارم وارد عمارت شدم سالنِ پر از گرد و خاک را دور زدم و از پله‌های مارپیچی بالا رفتم. انتهای پله‌ها به تابلو عکس رسیدم اول از همه باید این تابلو از بین می‌رفت!
تابلو را از روی دیوار کندم و به سختی از بالای پله‌ها به پایین پرتابش کردم!
تابلو با صدای گوش‌خراشی با زمین برخورد کرد با حالت منزجر کننده‌ای نگاهش کردم گویی زباله‌ای گندیده است! وارد آشپزخانه شدم.
فوری گاز را باز کردم و
 
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
از پله‌ها سرازیر شدم و پس از دقیقه‌های طولانی که توانستم بوی گاز را حس کنم نگاهی گذرا به خانه‌ام انداختم.
دلم گرفت!
روزی اینجا خانه‌ام بود. محل آرامشم، محل زندگی‌ام، جایی که دلم به بودنش گرم بود و جایی که صدای قدم‌های فردی به اسم پدر درش قابل شنیدن بود.
اما همه‌ی آنها خاکستر می‌شوند!
همان‌طور که در دلم خاکستر شده در دل آنها نیز خاکستر می‌شود!
قطره اشکی از چشمانم چکید.
دستم روی در سست شد! دلم رضا نمیداد! اما این دل کی شنوای حرف‌هایم بود؟ اشکانم را پاک کردم و از خانه خارج شدم
در خانه را بستم و پشت در ایستادم دستم را به سمت کلید برق بردم.
" لبخندی پدرانه بر لبانش نقش بست. خجالت‌زده سر پایین بردم و مضطرب با گوشت کنار ناخنم مشغول شدم.
ضربه‌ای به کاناپه زد و گفت:
- دنیز بابا نمیاد بشینه؟
بی هیچ حرفی روی کاناپه کنارش نشستم دستانم را در دست چروکیده‌اش گرفت.
چانه‌ام را گرفت و سرم را بلند کرد.
بابا: نبینم دریام چشماشُ بدزده.
لبخندی زدم و در جایم جا به جا شدم. خودم را برای چاپلوسی آماده کردم.
من: میگما بابا چی میشه یه کلید برق بذاری پشت در؟
قهقه‌ای سر داد و گفت:
- آهان! پس بگو چرا از صبح اخم و تخم می‌کنی! می‌ترسی دریای بابا؟ دختر به این بزرگی از تاریکی می‌ترسه؟
خجالت‌زده سرم را پایین بردم و گفتم:
- نه!
فشاری به دستانم داد و محکم گفت:
- می‌دونی که تو دریای بابایی! شاید غرق کنی اما غرق نمیشی؟
سرم را تکان دادم که ادامه داد:
- میگم یه کلید برق بزارن پشت در تا وقتی اومدی خونه همه جا روشن باشه مثل چشمات!
هیجان زده در آغوشش فرو رفتم. "
بغض گلویم را می‌فشرد.
نه قصد بالا آمدن داشت نه پایین رفتن! دلم مرگ می‌خواست دلم خاک شدن می‌خواست! نفس نداشتم! دل نداشتم!
پس برای چه زنده بودم؟
آرام زمزمه کردم:
- معذرت میخوام بابا!
چشم بستم و کلید برق را فشار دادم صدای انفجار و شکستن پنجره‌ها با هم همراه شد. به سرعت از دیوار بالا رفتم.
از دیوار پایین پریدم روی زانو زمین افتادم
حس می‌کردم که زانوانم زخمی‌اند اما از زخمی که به دلم زدم عمیق‌تر نبودند!
 
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
من در این لحظه همه جانم را گرفتم
من؟ دیگر منی وجود نداشت!
جان من با ترور در عجین بود، او رفت پس جانی برایم نماند جز جسمی بی‌روح!
به آتش شعله ور که از شیشه‌های پنجره معلوم بود خیره شدم.
" صدای خنده‌های مادرم می‌آمد باز هم با دوستانش قرار گذاشته بودند و قهقه می‌زدند.
روی صندلی نشستم و شمع‌ها را در کیک فرو بردم؛ حسنا لبخند نیمه جانی زد و او هم به اندازه من دل نگران بود.
به کیکی که بدون هیچ طرحی بود ولی در عوض به دست خلاقیت حسنا سوخته بود نگاه کردم لبخند غمناکی زدم تا شاید کمی باعث سوری حسنا شوم.
آرزو کردم!
آرزویی غیر ممکن!
شمع‌ها را فوت کردم و با دستان عرق کرده و لرزانم کیک را بریدم.
می‌ترسیدم باعث خجالت مادرم شوم
باعث شوم دوباره با خشم نگاهم کند،
مگر من نگاه محبت آمیز از او دیدم؟ آری دیدم! اما خیلی وقت است که دیگر نیم نگاهی نثارم نمی‌کند!
حسنا با دلگرمی دستم را فشرد و با اطمینانی که در چشمانش موج میزد گفت:
- همه چی خوب میشه! "

صدای داد مردی که جلوی در بود به هوار رفته بود.
سرم را کج کردم و نگاه پر از اشکم را به ویلای عظیم‌الجثه دوختم؛ دستم را روی قلبم گذاشتم.
- بابا! بابا قلبم درد می‌کنه. بابا یادته گفته بودی گل توام؟ گفته بودی نمیزاری پژمرده شم؟ اما می‌بینی؟ پژمرده شدم خاکسترم کردن.
نگاهم را به آسمان دادم.
- منم خودمُ نابود کردم... این یه پایانه بابا!... یه پایان برای دخترت... برای دریات.
صدایم موجی از نفرت گرفت:
- یه شروعم هست. شروعی دردناک برای زنت، دخترات و پسرت! بابا قسم می‌خورم تا این خونه رو با آدماش دفن نکنم آروم نمی‌شم.
تلخندی زدم.
- همه شون رو می‌فرستم پیشت یک به یک! میشم همونی که میگفتن!
خواستم برگردنم که ضربه‌ای محکم به سرم اصابت کرد.
سر دردناکم را گرفتم و به عقب برگشتم و چشمان پر از کینه جان را دیدم همه چیز وارونه بود حتی صورت نفرت انگیز جان! جان با دیدنم قهقه‌ای خوفناک زد. دلم گرفت دلم برای ناچاری‌ام گرفت برای حال بدم!
می‌ترسیدم توسط آن گرگ بلعیده شوم
بابا کجایی؟
تعادلم را از دست دادم و روی پاهایم فرود آمدم، نباید چشم می‌بستم نباید ضعیف می‌بودم اما بودم!
 
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
با حرص چشم می‌بندد لبانش را تر می‌کند و دوباره می‌پرسد:
- برای بار هزارم میگم کی زنده‌اس؟
دخترک چشمانش پر اشک می شود و دوباره پاسخی نمی‌دهد.
نا امید از جا بلند می‌شود و آخرین جمله‌ی ییلدیز این است:
- اومده!
بی‌خیال سر تکان می‌دهد و از اتاق بازجویی بیرون می‌آید. در اولین قدم که برمی‌دارد نگاه کنجکاو و درشت آیدا عصبی‌اش می‌کند. نفسی عمیقی می‌کشد تا بر سرش هوار نکشد زود از کلانتری خارج می‌شود، هوای سرد محوطه بیرون را استشمام می‌کند.
چشم می‌بندد و عکس پرونده‌ها در چشمانش نقش می‌بندد؛ ناگهان چشم باز می‌کند که با آمدن سروان علی شوکه می‌شود.
سروان: یه جسد پیدا شده! جسد متعلق به جاناتان سپاهیان است. کنار جنگلی که چند ماه پیش ماشین پلیس هنگام تعقیب آتیش گرفته بود پیدا شده.
و همین کافی بود تا پازل‌ها کنار هم چیده شوند.
با نفس بند آمده می‌گوید:
- به سرهنگ خبر بده. این جریان یه جاش می‌لنگه! از خانواده سپاهیان هم بازجویی کنین.
سروان متعجب نگاهش می‌کند.
چشم در کاسه می‌چرخاند و کلافه در حالی که موهایش را شخم می‌زند می‌گوید:
- این قتل و آتش سوزی هر چی باشی یه ربطی به خانواده سپاهیان داره!
سروان: چه قتلی؟....ما هنوز جسد رو کالبد شکافی هم نکردیم زک.
خانواده سپاهیان چطور می‌توانست ربطی به این موضوع داشته باشد؟
نکند اشتباه کرده؟!
آن دختری که مردم در تصادف اول دیدن که بود؟ اگر آن دختر فرد دیگری بود و ربطی به این موضوع نداشت پس آن پیام تسلیت چه بود؟
سوار ماشینش می‌شود طولی نمی‌کشد که روبه‌روی ماشین و درختی که در اثر تصادف قبلی سیاه شده بود هست.
از ماشین پیاده می‌شود و از نوارهای زرد رنگ می‌گذرد، هر کسی در حال انجام وظایفش است عده ای در حال نمونه برداری و عده ای پشت نوارها به تماشا نشسته‌اند!
سرهنگ جلویش سبز می‌شود.
سرهنگ: اومدی؟
نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- نه هنوز تو راهم می‌بینی که!
کلافه به سمت جسد می‌رود روی زمین مردی حدود سی ساله با گردن خونین که مطمئنا شیئی را درونش فرو برده بودند می‌بیند.
جلویش زانو می‌زند و نگاهی به پوستش می کند زخمی نمیابد.
سرش را از بوی بد جسد بالا می‌گیرد و کلافه و سرد می‌گوید:
- احتمالا با یه چاقو یا همچین چیزی زخمیش کردن!
 
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
سرهنگ پوزخندی می‌زند.
سرهنگ: اینو حتی مردم عادی هم میدونن. ما تو رو موظف کردیم برای این ماموریت! نه برای اینکه حرف‌هایی که خودمون میدونیم رو بگی و الا زحمت آوردنت رو از زندان نمی‌کشیدم.
با چشمان تیز شده دندان روی هم می‌سابد.
زک: دلم می‌خواد نفلت کنم آرت اما حیف... .
آرت: حیف که نمی‌تونی نه؟ هه! یا نه شاید اون قلاده رو پات نمیزاره نه؟! اما آرزو کردن خوبه آدم رو زنده نگه می‌داره.
دستان زک مشت می‌شوند.
یکی از پلیس‌ها حضور می‌رسد.
پلیس: سرهنگ!
آرت بی‌خیال زک می‌شود و می‌گوید:
- بگو!
پلیس: قربان خانواد‌ه‌ای که جنازه رو پیدا کردن شاهد بودن که یه دختر زخمی هم تو ماشین بوده و انگار اون رانندگی می‌کرده.
آرت سوالی نگاهش می‌کند و می‌پرسد:
- کجاس؟
زک نیشخندی می‌زند.
زک: نیست!
آرت: منظور؟
زک: واقعاً که سرهنگ! انقدر سخته بدونین اون دختره چرا فرار کرده؟ نوشته روی دیوار ویلا و تسلیتش.
آرت: چه تسلیتی؟... کدوم نوشته رو میگی؟
زک ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- شما که داشتین به کارای مهمتون می‌رسیدین من به ویلایی که نزدیکای ظهر آتیش گرفت رفتم و میدونین چی دیدم؟
منتظر پاسخ نماند و حرفش را از سر گرفت.
- روی دیوار پشت ویلا یه تسلیت برای خانواده سپاهیان نوشته شده بود.
آرت: منظورت اینه که اون فرد قاتل یکی از اعضای خانواده سپاهیان رو کشته و براشون پیام تسلیت نوشته؟
نیشخند زک بزرگ‌تر می‌شود.
زک: میدونین سرهنگ... اون تسلیت ممکنه برای این فرد باشه اما... .
آرت: اما چی؟
زک: اما ممکنه برای سالگرد فوت دختر خانواده سپاهیان هم باشه مگه نه؟
آرت: دختر حافظ سپاهیان؟!... مطمئنی؟
زک: دقیقا همون روز... همون موقع و همون اتفاق... طبیعیه؟
آرت کلافه عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند و می‌گوید:
- میدونی اون کیه؟
زک بی‌پاسخ از نوار زرد رنگ بیرون می‌آید و دوباره سوار بر ماشین راهی می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Somayeh18

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
40
131
مدال‌ها
2
چشمانم می‌سوزند، مایعی را روی پوست پیشانی‌ام حس می‌کنم.
صدای جاناتان!
مزخرف‌ترین صدایی که تا به حال شنیدم!
جان: ببین خونش چطوری میریزه!... گفتم بیاریش نه اینکه دق و دلیت رو روش سوار کنی! هزار بار گفتم عین آدم بیارش. بیا بشین پشت فرمون خودم پانسمان می‌کنم.
دستانم را مشت کردم.
ناخن‌های بلندم در کف دستانم فرو رفتند.
به محض اینکه دست طرف از روی صورتم کنار رفت چشم باز کردم؛ قبل اینکه فرصت تجزیه و تحلیل را داشته باشم دهانم باز ماند!
متعجب زمزمه کردم:
- تو؟!
اینجا چه خبر بود؟
او این‌جا چه می‌کرد؟
صدای جان از صندلی جلو آمد.
- هی تازه‌وارد! چته؟! بیا بشین پشت فرمون من برم پیشش.
تازه‌وارد؟!
قطعا به من نمی‌گفت!
و تنها کسی که در صندلی عقب جز من بود امیر بود، سرم پشت به جان بود برای همین بود که امکان نداشت از بهوش آمدنم خبری داشته باشد؛ امیر آرام انگشتش را روی لبش گذاشت و هیسی گفت. قلبم در تپش بود! او هر کسی که بود قصد کمک به من را نداشت.
رو به جان گفت:
- پانسمان کردم نیازی نیست.
جان با تمسخر گفت:
- قربان کجا رفت؟
امیر با حرص چشمانش را بست و زمزمه کرد:
- پانسمان کردم قربان!
صدای پوزخند جان آمد:
- آفرین داری راه میوفتی! بیا جلو بشین.
امیر: دلیل؟
جان: چون رئیستم دلیل از این محکم تر؟ بیا بشین پشت فرمون من برم پیشش.
امیر: گفتم که نیازی نیست پانسمانش کردم چرا انقدر اصرار دارین؟
امیر از ماشین پیاده شد و قبل رفتن روی صندلی شیئی را رها کرد. متعجب به چاقو و امیر نگاه کردم، چشمانش را با اطمینان بست و این ضربه‌ای بود تا مغز متشنجم به کار بیافتد! روی صندلی کمک راننده نشست و در را بست. ماشین به راه افتاد این بهترین فرصت بود!
او این فرصت را به من داده بود و من گریزان از آن فرصت باشم؟
نه!
تا این حد دیگر نه!
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین