- Jul
- 40
- 131
- مدالها
- 2
این بازی، بازی زندگیه! بازی رنگها، بازی دلها، بازی من، بازی خون!
تو بازی من جای رنگ عشق نیست!
عشقم را کشتند. جانم را به خون کشیدند. این خون را گریبان خودشان خواهم کرد،
من سیندرلاییام که دستانم از کشیدن کمان کبود خواهد شد!
همان سیندرلایی که پشت خندهاش هزاران غم خوابیده و قصد بیداری ندارد.
ترهای از موهایم را کنار زدم و صدای رو موخ جان را با قطع کردن تماس از بین بردم. آیلین سرگردان و ناباور خیرهام بود، از جا بلند شدم و برای اولین بار توانستم چهره آن دو مرد را ببینم که گمان نام یکی امیر و دیگری توسن بود!
آیلین با دیدن مرد بور متعجبتر از قبل شد و ناباور زمزمه کرد:
- امیر!
پس آن مرد بور امیر بود چشمان خیرهکنندهای داشت و از عضلات بیرون زده خالکوبی شدهاش مشخص بود که بخش زیادی از بدنش تتو شده است.
به توسن نگاهی کوتاه و گذرا انداختم. چشمان سیاهش همان سیاهی که در حمام دیدم و ناجیام بودند!
همان سیاهی که در تابلوها دیدم ولی تابلوها نتوانسته بودند غرور چشمانش را به تصویر بکشند. تابلوها چشمانی پوچ و خالی از هر حسی را به تصویر میکشیدند
اما... .
اما چشمان او!
حس درون چشمانش!
آتشی که درونشان شعله میکشید و نمیتوانست از یخبندان نگاهش عبور کند و همه را بسوزاند!
پوزخندی تحویلش دادم که جوابم را با نیشخندش داد. سرد نگاهش را از من گرفت.
آیلین از شوک درآمد و رو به من گفت:
- چرا بهش آدرس ندادی؟... اون دختره خواهرت بود؟... چطور قراره پیدات کنن؟ اسمت دنیزه؟ اصلاچرا اون بهت بد و بیراه میگفت؟
ابرو بالا انداختم و سرد گفتم:
- انگار خیلی مشتاقی از دستم خلاص بشی!... حقم داری هر کسی باشه در مقابل حرفهای تسا دووم نمیاره.
تو بازی من جای رنگ عشق نیست!
عشقم را کشتند. جانم را به خون کشیدند. این خون را گریبان خودشان خواهم کرد،
من سیندرلاییام که دستانم از کشیدن کمان کبود خواهد شد!
همان سیندرلایی که پشت خندهاش هزاران غم خوابیده و قصد بیداری ندارد.
ترهای از موهایم را کنار زدم و صدای رو موخ جان را با قطع کردن تماس از بین بردم. آیلین سرگردان و ناباور خیرهام بود، از جا بلند شدم و برای اولین بار توانستم چهره آن دو مرد را ببینم که گمان نام یکی امیر و دیگری توسن بود!
آیلین با دیدن مرد بور متعجبتر از قبل شد و ناباور زمزمه کرد:
- امیر!
پس آن مرد بور امیر بود چشمان خیرهکنندهای داشت و از عضلات بیرون زده خالکوبی شدهاش مشخص بود که بخش زیادی از بدنش تتو شده است.
به توسن نگاهی کوتاه و گذرا انداختم. چشمان سیاهش همان سیاهی که در حمام دیدم و ناجیام بودند!
همان سیاهی که در تابلوها دیدم ولی تابلوها نتوانسته بودند غرور چشمانش را به تصویر بکشند. تابلوها چشمانی پوچ و خالی از هر حسی را به تصویر میکشیدند
اما... .
اما چشمان او!
حس درون چشمانش!
آتشی که درونشان شعله میکشید و نمیتوانست از یخبندان نگاهش عبور کند و همه را بسوزاند!
پوزخندی تحویلش دادم که جوابم را با نیشخندش داد. سرد نگاهش را از من گرفت.
آیلین از شوک درآمد و رو به من گفت:
- چرا بهش آدرس ندادی؟... اون دختره خواهرت بود؟... چطور قراره پیدات کنن؟ اسمت دنیزه؟ اصلاچرا اون بهت بد و بیراه میگفت؟
ابرو بالا انداختم و سرد گفتم:
- انگار خیلی مشتاقی از دستم خلاص بشی!... حقم داری هر کسی باشه در مقابل حرفهای تسا دووم نمیاره.