جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,318 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نام رمان: ایستگاهی به سمت گذشته
نویسنده: صبا طهرانی
ژانر: عاشقانه مافیایی
ناظر: عضو گپ نظارت (۲) S.O.W

خلاصه:
من هاریکام دختری که اتفاقات قابل باوری واسش افتاده و اتفاقات دوباره مرور میشن.
سوال اینجاست که چجوری و چرا؟
خودم هم نمی‌دونم ولی تا چشمام رو باز کردم زمان به عقب برگشته بود.
با یک یادداشت ساده به یک سال قبل برگشتم. حالا دوباره من برگشتم و اینجام اتفاقات دوباره مرور میشن. تا چشمام رو باز کردم دقیقا وسط حادثه قرار داشتم و حالا منم که همه رو شگفت زده می‌کنم چون من از همه‌ی اتفافات خبر دارم...
Negar_۲۰۲۲۰۹۱۰_۲۲۴۶۲۸.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,358
20,976
مدال‌ها
9
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
21 مرداد 1401

به تقویم نگاهی کردم و پرتش کردم. نگاهی به‌ پرستار کردم که لبخندی زد:
- حالت بهتره عزیزم؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- خوبم...
سری تکون داد که گفت:
- اون آقایون بیرونن هنوزم نمی‌خوای بیان داخل؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم که سری تکون داد.
دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم.
اشک تو چشمام پر شد و به قابی که من و بچه‌ها کنار هم بودیم زل زدم.
نگاهی به ویلچر کردم و با سعی و تلاش روش نشستم و پاهام رو با دستم جا به جا کردم.
در اتاق باز کردم و نگاهی به اطراف کردم. با دیدنشون که گوشه‌ از بیمارستان نشستن کمی ویلچر عقب بردم. با دیدنش که سرش رو میون دستش‌هاش گرفته بود دلم لرزید. بغض کرده نگاهش کردم که سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد. قطره اشکم سرازیر شد و به سرعت مسیر عوض کردم و از سالن بیرون زدم.
صداش توی گوشم پیچید:
- هاریکا.
چشمام رو بستم و لبم رو گزیدم.
مسبب اینکه دیگه نمی‌تونستم راه برم اون بود.
ویلچر نگه داشت که داد زدم:
- ول کن.
بی توجه به سمت اتاق رفت که جیغ داد‌هام شروع شد.
- دیگه چی از جونم می‌خوای ولم کن عوضی.
نگاهم کرد و گفت:
- می‌دونم نمی‌خوای باهام حرف بزنی ولی گوش کن.
دستم روی دسته‌ی ویلچر مشت شد که گفت:
- من همه چیز درست می‌کنم فقط ازم متنفر نباش.
با گریه داد زدم:
- تو من رو دزدیدی، تو کاری کردی اون لعنتی دوستام بکشه تو من به این روز انداختی.
خشک شده نگاهم کرد و دستم گرفت که با نفرت داد زدم:
- ولم کن حتی دیگه یک قدم هم بهم نزدیک نمی‌شی.
مردمک‌ چشم‌هاش لرزید.
کی فکرش می‌کرد رئیس بزرگ یک روز جلوی پام بیفته و التماسم کنه که ببخشمش؟
- عشق بینمون چی؟
خیره نگاهش کردم که یک قدم جلو اومد.
- خاطراتمون چجوری فراموش می‌کنی؟ شب مهمونی، تفریح‌هامون، نجات پیدا کردنمون. می‌تونی؟ می‌تونی رئیست فراموش کنی؟
با بغض بهش زل زدم و آروم زمزمه کردم:
- برو... دیگه نمی‌خوام ببینمت
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
ناباور نگاهم کرد که گفتم:
- یک سال تونستم زندگیت تغییر بدم ولی تو زندگیم نابود کردی. مافیا بازی واسه هر خر دیگه‌ای می‌خوای در بیار ولی نمی‌تونی واسه من در بیاری برو...
یک قدم جلو اومد که داد زدم:
- برو دیگه نمی‌تونم راه برم همش تقصیر توئه.
هق هق کردم و فریاد زدم که ناباور یک قدم عقب رفتم و با عجله دویید.
پولاد و الوند با دیدنم خشک شده بودن. از ویلچر پایین افتادم و از ته دل جیغ زدم که سوزنی تو دستم فرو رفت. چشم‌های خیس از اشک و بی‌حالم روش موند و هر لحظه تصویرش محوتر می‌شد تا اینکه دیگه چیزی نفهمیدم
***
با درد و سرگیجه چشمام رو باز کردم. نگاهی به اطراف کردم.
باز این اتاق تکراری...
نگاهی به بیرون کردم که پولاد داخل اومد و نگاهی بهم کرد.
- حالت بهتره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون.
کنارم نشست و لب زد:
- هاریکا من متاسفم.
نگاهی بهش کردم و اروم لب زدم:
- پولاد...
نگاه خنثی کرد.
- عشق تو رفیق منم بود پس من متاسفم.
لبخند غم انگیزی زد و گفت:
- می‌دونم نمی‌خوای ببینیش ولی لطفا باهاش یکم حرف بزن.
به قاب اشاره زدم و گفتم:
- اون تصویر عکس دختری که روی پاهاش وایساده
اشاره‌ای به خودم زدم و ادامه دادم:
- این تصویر همون دختره که پاهاش رو بخاطر تمام اتفاقات از دست داده
سکوت کرد. انگار سکوتش از صدتا مرگ بدتر بود. چقدر تلخ بود که پولاد و الوند حالا روحشون مرده بود. لبخند غمگینی و روی ویلچر نشستم.
- میرم یکمی بیرون.
سری تکون داد که از کنارش رد شدم و داخل محوطه رفتم.
یه گوشه از حیاط بیمارستان رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف زل زدم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نگاهی به الوند کردم که با تلفن داشت حرف می‌زد.
با الوند و پولاد هیچ مشکلی نداشتم ولی با اون هزارتا مشکل.
الوند سمتم اومد که زمزمه کردم:
- اون کجاست؟
لبخند محوی زد و گفت:
- به زور فرستادیمش بره حالش زیاد خوب نبود.
سری تکون دادم و روم رو به سمت باغ کردم. بعد مکثی گفتم:
- حالش خوبه؟
نگاه خیره‌ای کرد و با لبخند جواب داد:
- نگرانشی.
حرفش نه پرسشی بود و نه چیز دیگه‌ای. سمتش برگشتم و بهش توپیدم:
- فقط خواستم بدونم چشه
لبخندی زد و گفت:
- می‌خواد بره بابت اون قضیه خودش رو به پلیس معرفی کنه.
ناباور برگشتم و بهش زل زدم.
- چی؟
سر تکون داد.
- اره بهش گفتم اخه پسر خوب تو که کاری نکردی ولی زیر بار نمیره می‌دونی که چقدر غد و لجبازه.
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم ولی ذهنم درگیر شده بود.
یعنی می‌خواد برگرده...
با عصبانیت ویلچر رو هل دادم و زیر لب گفتم:
- به جهنم که می‌خواد بره گذاشته رفته ولم کرده خب حالا که چی؟
با بی‌حوصلگی سمت اتاق رفتم و در پشت سرم بستم.
نگاهی به پاهام کردم.‌
(- برنده‌ی دو میدانی امسال هاریکا.
صدای تشویق و جیغ سوت باعث شد از ته ناباور بخندم با اشتیاق به دخترا زل زدم که رکسانا داد زد:
- تونستی دختر.
لایک بهش نشون دادم و لبخندی زدم)
تقه‌ای به در خورد و کاغذی از زیر در رد شد
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
با تعجب نگاهی کردم که با سختی روی ویلچر رفتم و به سمت کاغذ رفتم. خم شدم و از روی زمین برداشتمش.
آهسته در باز کردم و نگاهی به هر دو طرف کردم ولی کسی نبود.
روی تخت رفتم و کاغذ چروکیده رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
- اگه‌ می‌خوای تمام اتفاقات زندگیت جبران شه قرص رو میز رو بخور و بخواب.
نیشخندی زدم و تک خنده‌ای کردم.
- مسخره‌ها.
داخل سالن رفتم و داد زدم:
- خیلی مسخره‌ای.
پرستار دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
- خانم عه
پوف کشیدم و با عصبانیت روی تخت رفتم.
من مسخره‌ی خودش کرده. مردن دوستام و از دست دادن پاهام رو کی می‌خواد جبران کنه آخه؟
پرستار داخل اومد و لبخندی زد
- امروز واست سوپ خوشمزه آوردم.
با چندش گفتم:
- خسته شدم همش سوپ
نگاهی کرد و با مهربونی ادامه داد:
- بخور بهونه نیار.
قاشق رو برداشتم و کلافه چند قاشق خوردم.
نگاهی به قرص کردم.
جبران...
چیزی که مدام داخل مغزم موج میزد.
در با شدت باز شد که پولاد و الوند نگاهی بهم کردن.
- هاریکا ما داریم میریم چیزی نیاز نداری؟
نگاهی بهش کردم و سرم رو به مخالف تکون دادم.
- ممنون خیلی خسته شدید شرمنده.
لبخندی زدن و بعد خدافظی از اتاق بیرون رفتن.
خودم رو بالا کشیدم که برق‌های سالن تک به تک خاموش شدن.
به تک تک مریض‌ها سر زدن که سراغم اومدن و گفت:
- چیزی نیاز نداری؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- نه فقط یه لیوان آب می‌خوام‌.
در یخچال رو باز کرد و بطری آبی دستم داد. تشکری کردم که در بست و برق خاموش شد.
چراغ قوه‌ی موبایلم رو روشن کردم که پشیمون شده خاموشش‌ کردم و دراز کشیدم.
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
کارهایی که جبران شه. جبران جبران جبران.
با عصبانیت بلند شدم و قرص رو از روی میز کنارم برداشتم.
در بطری باز کردم و در همون حالت گفتم:
- جهنم نهایتا می‌میرم.
قرص رو بالا انداختم و آب رو بالاش خوردم.
مکثی کردم که سرم شروع به گیج رفتن کرد.
دنیا انگار دور سرم می چرخید.
- پرستار.
نمی‌دونم حتی صدام به گوششون رسید یا نه.
دسته‌ی ویلچر رو گرفتم که سرم گیج رفت و از روی تخت پایین پرت شدم.
- سرم... سرم گیج...
به یک باره انگار از بلندی سقوط کردم و چشمام بسته شد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
***
با صدای بوقی چشمام رو باز کردم.
با تعجب به اطراف زل زدم.
صدای بوق ممتدد توی گوشم پیچید.
برگشتم و به خیابون زل زدم.
با تعجب گفتم:
- اینجا دیگه کجاست؟
- هوی خانم برو کنار دیگه.
نگاهی کردم و با سرعت کنار رفتم که مکثی کردم. انگار باورم نمی‌شد و از شوکی که بهم وارد شده بود حتی نمی‌تونستم نفس بکشم.
آروم به پایین نگاه کردم.
پاهام... .
قدمی برداشتم و همین‌جور به پاهام زل زدم و قدم زدم انقدری که نفهمیدم تا کجا رفتم.
صدایی اومد:
- هاریکا.
با تعجب به اطراف برگشتم.
- هاریکا چرا اونجایی؟
با تعجب برگشتم و به دختری که دست تکون می‌داد زل زدم.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- هاریکا بیا دیگه چرا رفتی اونجا؟
چشمام پر شد. اون دخترک من بود... .
دخترکی که خیلی وقت بود دلم واسه یک لحظه دیدنش تنگ شده بود.
کسی که وقتی مردنش رو دیدم از ته دل زجه می‌زدم و یک تیکه از روحم رفته بود.
دستم رو گرفت و تو چشمام زل زد.
- خوبی چته؟
با بغض زمزمه کردم:
- خو... خودتی؟
با تعجب نگاهم کرد که از درد و گریه دستش رو فشردم و با زانو روی زمین سقوط کردم‌.
نگران نگاهم کرد:
- هاریکا... خوبی دختر نکن اینجوری چی شده.
هق هقی کردم و با دردی که تو وجودم بود اسمش رو صدا زدم.
این صحنه رو یادم اومد من و رکسانا همین‌جا کنار خیابون بودیم‌.
حالا باز کنارش بودم. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و هق هق کنان گفتم:
- تو برگشتی... برگشتی.
با تعجب از بغلم جدا شد و اشک‌هام رو پاک کرد که گفت:
- اصلا ازت توقع نداشتم گریه کنی. دختر شیطونم کجا رفته؟
سی*ن*ه‌ام به خس خس افتاده بود که دستم رو کشید و گفت:
- بیا بریم یه آب واست بخرم بلند شو
دستم رو کشید که دنبالش رفتم.
از دکه آبی گرفت و بطری آب رو سمتم گرفت.
با یادآوری اون قرص و چیزی که نوشته شده بود نگاهش کردم و گفتم:
- چجوری اخه؟ تو... تو
با کلافگی گفت:
- من چی ها؟
بغض کرده گفتم:
- تو از اون ور ماجرا منم این ور پاهام از دست داده بودم.
ناباور تک خنده‌ای کرد و گفت:
- عقلت از دست دادی.
عصبی دور خودم چرخیدم و گفتم:
- گوش کن من نمی‌دونم چی‌شد تازه از بیمارستان اومدم اینجا.
با تعجب گفت:
- بیمارستان؟ من تو از صبح تا الان بیرون بودیم.
ناباور بهش زل زدم.
چی؟
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
- نه رکسانا نه من از...
عصبی شونه‌هام رو گرفت و گفت:
- هاریکا باید برگردیم من‌ نمی‌دونم چت شده ولی حالت بهتر میشه.
دستش رو کشیدم و به پاهام اشاره زدم.
- من... من می‌تونم راه برم این یعنی چی؟
با تعجب گفت:
- یعنی میگی نباید راه بری؟
کلافگی تو صدام موج می‌زد و حتی نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
بدتر از اون این بود که هوا روشن بود در حالی که من تازه خوابیده بودم.
- من... من باید زنگ بزنم.
موبایلم رو در آوردم و نگاهی به لیست تماس‌هام کردم.
تمامش رکسانا بود و هیچ تماسی از الوند و پولاد نداشتم حتی از اون هم خبری نبود.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و به چشماش زل زدم.
- هوم؟ چی‌ شده؟
من پدر و مادرم رو سال‌ها پیش از دست داده بودم و فقط با رکسانا در ارتباط بودم ولی رکسانا... مرد و حالا جلوم ایستاده بود.
دستم رو کشید و گفت:
- باید بریم‌‌.
سوار تاکسی شدم که‌ نگاهی به اطراف کردم.
به چشم‌های عسلی رنگش نگاه کردم و گفتم:
- ازت یه چیزی می‌پرسم و لطفا بهم بگو.
سر تکون داد و گفت:
- بگو عزیزم چی می‌خوای؟
مضطرب گفتم:
- امروز چندمه؟
متفکر تو فکر رفت و بعد مکثی با هیجان گفت:
- آهان امروز یکمه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- مگه بیست و یکم نبود؟
با تعجب متقابلا نگاهم کرد که گفتم:
- چه ماهی هستیم؟
کلافه گفت:
- اه چقدر سوال می‌پرسی! امروز یکم اردیبهشت.
ناباور بهش زل زدم یه چیزایی داشتم می‌ فهمیدم ولی این غیر ممکنه.
- آخرین سوال... چه سالی هستیم؟
بهم زل زد و با حالت تمسخر گفت:
- واقعا نمی‌دونم چت شده ولی 1400
جیغی زدم که راننده با سرعت ترمز کرد.
- یه شوخیه دیگه؟ توروخدا بگو یه شوخیه.
چیزی نگفت و فقط متعجب به من زل زد.
اون قرص لعنتی... .
محکم به سرم کوبیدم و ضربه زدم. زیر لب زمزمه کردم:
- لعنت بهت لعنت بهت.
نگاهی به اطراف کردم و مغزم به پردازش افتاد.
- مرسی آقا بازم ببخشید.
دستم رو گرفت و کشید که حتی حرکتی هم نکردم.
به خوابگاه و اون ماشین مشکی رنگش زل زدم.
- بیا بریم دیگه الان اون صداقتی هردومون رو با خاک یکسان می‌کنه.
صدای شلیکی از سمت خوابگاه اومد.
که رکسانا ترسیده برگشت و به خوابگاه زل زد ولی من می‌دونستم...
اون برگشته بود. همین روز همین ساعت این اتفاق واسه ما افتاد. گیر افتادیم، گیر همین ادم‌ها.
(- اگر می‌خوای گذشته‌ات رو جبران کنی این قرص رو بخور.)
جبران...
ناباور به پاهام و بعد به رکسانا زل زدم.
تمام اینا جبرانن.
جیغی زدم و گفتم:
- لعنتی خودشه.
نگاهی به راننده کردم و گفتم:
- من ماشین بعدا بهت میدم بکش کنار.
با تعجب زل زد که لگدی بهش زدم و از ماشین بیرون انداختمش.
رکسانا ناباور گفت:
- مغزت رد داده.
در ماشین باز کردم و سوار شدم.
رکسانا کنارم نشست که گاز دادم و از خوابگاه گذشتم.
- میشه بگی چه...
صدایی ازش در نیومد که سمتش برگشتم. ناباور نگاهم می‌کرد و گفت:
- تو رانندگی می‌کنی؟
نگاهی به خودم کردم. راست می‌گفت اون زمان که میشه این زمان من رانندگی بلد نبودم ولی وقتی وارد اون ماجرا شدیم از من هرچیزی بر اومد.
نگاهش‌ کردم و گفتم:
- بعدا قرار بود یه گانگستر بزرگ بشم.
شوکه شده چیزی زمزمه کرد ولی فقط لب‌هاش تکون خوردن.
نگاهش کردم و گفتم:
- تو خوابگاه خیلیا مردن و اون آدم‌ها کشتنشون.
- یعنی چی؟
- یعنی اگه اونجا می‌رفتیم ما دزدیده می‌شدیم.
با تعجب گفت:
- تو از کجا می‌دونی اصلا؟
پوف کلافه‌ای کشیدم که نگاهم به آینه‌ی بغل افتاد
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
- دارن میان... .
رکسانا با ذوق به پشت سرمون زل زد و گفت:
- ایشالا دزدیده‌شیم.
نگاهی بهش کردم و لبخند محوی زدم که صحنه‌ای از ذهنم رد شد.
( - اونا همونا نیستن؟
برگشتیم و به پشت سرمون زل زدیم.
- خودشونن... .
با ذوق گفت:
- ایشالا دزدیده‌ شیم.)
از فکر بیرون اومدم و با اخم بهش زل زدم.
پیچیدم و با سرعت گاز دادم.
- خب حالا کی هستن؟
- یه ادم‌های دیوونه که وقتی دزدیده بشیم هزار تا بلا سرمون میاد و...
منتظر نگاهم کرد که بهش زل زدم و ادامه دادم:
- و من نمی‌خوام اون بلا‌ها سرمون بیاد. پس باید فرار کنیم.
نگاهی بهم کرد که گفت:
- هاریکا.
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- نمی‌دونم چت شده ولی خیلی شنگول بودی که... .
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- با این اوضاع شنگول‌ترم میشم
- وای هنوز دارن میان
نگاهم سمت ماشین مشکی رنگی با شیشه‌های دودیش رفت.
سرعتم که دو برابر شد ماشین از دیدم ناپدید شد. با سرعت نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم. دست رکسانا کشیدم و با عجله‌ توی یکی از ساختمون‌هایی که نمی‌دونستیم داخل رفتیم.
نگاهی به اطراف کردم و از لای قفسه‌های کتاب گذشتیم.
دستم رو کشید که سمتش برگشتم.
- هوم؟
چشم غره‌ای نصیبم کرد و گفت:
- هوم مرض باید چیکار کنیم.
سرم رو از قفسه‌ها بیرون بردم و وقتی دیدم همه‌جا امنه دستش رو لمس کردم و با عجله هم قدم شدیم‌.
قدم اول رو نرفته بودیم که پاهام از حرکت ایستاد. یک قدم عقب رفتم که رکسانا سمتم اومد و گفت:
- چی‌شده؟
شخصی پشت بهم و وایساده بود و کت مشکی رنگش با شلوار ستش و همین‌طور عطرش... همه‌ی اینا من رو یاد یک آدم می‌نداخت.
برگشت که نفسم بند اومد.
ماسکش رو به صورتش زده بود و کتابی دستش گرفته بود و نگاهش از کفش‌هام بالا‌تر اومد و به چشمام دوخت‌.
خودش بود، رئیس پر غرور ولی اینجا چیکار می‌کرد مگه قرار نبود تو عمارت باشه؟
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نه هاریکا اشتباه نکن اون واسه اون زمان بود‌. تو الان اینجا بودی و همه چیز رو داری تغییر میدی پس بیخیال اون زمان.
یک قدم جلو اومد.
اون فکر می‌کرد با نقابی که زده من نمی‌شناسمش؟ ولی من که اون رو حتی از خودش هم بهتر می‌شناختم‌‌‌‌.
شاید اون موقع نمی‌شناختمش ولی الان چی؟
- بدو.
رکسانا متعجب گفت:
- ها؟
بی توجه دستش رو قفل دست‌هام کردم و با سرعت زیادی شروع به دویدن کردم.
داشتم فرار می‌کردم، دوری می‌کردم.
دیگه نمی‌خواستم اون اتفاقات بیفته.
- باید بریم
- اخه کجا بریم؟
مغزم شروع به جست و جو کردن کرد ولی نتیجه‌ای یافت نشد.
- باید یه جا امن بریم یه جا که عمرا پیدا نکنن.
با تعجب گفت:
- کجا؟
چشمام قفل شد و به گوشه‌ای خیره شدم‌.
- فکر کنم فهمیدم‌‌‌‌.
به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. گاز دادم و هر چه سریع‌تر از اونجا دور شدیم.
جلوی خونه‌ی قدیمی نگه داشتم که خیره به روبرو گفت:
- اینجا کجاست؟
- خدمتکار اون ادم‌هاست توی عمارتشون کار می‌کنه و زن خیلی خوبیه.
ابروهاش بالا پرید و مشکوک دنبالم اومد‌‌.
زنگ در فشردم و کف دستم رو به در کوبیدم.
صدای نوازش بارانه‌اش به گوشم خورد:
- بله بله؟
در باز شد که نگاهم قفل چشم‌های مهربان و صورت زیباش شد.
نگاهی به ما کرد و گفت:
- ببخشید شما؟
رکسانا مشتی کوبید و زیر لب گفت:
- این کیه هوم؟
زیر چشمی نگاهی کردم که دوباره به زن روبروم خیره شدم‌.
-کتایون جون چطوری؟
رکسانا مشت محکمی بهم زد و گفت:
- با ادم‌های جدید آشنا شدی و بهم نگفتی؟
از بین دندون‌هام غریدم و با خنده‌ی مصنوعی گفتم:
- بهت گفتم که از آینده اومدم عزیزم.
برگشتم و با لبی کش اومده گفتم:
- می‌تونیم بیایم تو؟
همون‌جور که ماتش برده بود به خودش اومد و گفت:
- حتما بیاید تو.
داخل رفتیم که گفتم:
- اینجا یه اتاق داره مگه نه؟
ناباور سر تکون داد و گفت:
- من شمارو می‌شناسم؟
روی مبل نشستم و گفتم:
- شما من رو یادتون نیست ولی من شمارو یادمه و شما هیچ وقت نمی‌فهمید من کی بودم و چی بودم.
رکسانا تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- ببخشید امروز هاریکا زده به مخش.
لبخند کجی روی لبم اومد و گفتم:
- خیلی خب بزار بهت نشون بدم‌.
سمتش برگشتم و گفتم:
- کتایون جون شما مگه تو عمارت کار نمی‌کنید؟
با عجله گفت:
- تو اینا رو از کجا می‌دونی شما کی هستین؟
رکسانا متقابلا بلند شد و گفت:
- تو اینا رو از کجا می‌شناسی؟
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- کتایون جون ادمایی که واسشون کار می‌کنید اومدن دنبال ما میشه ما تا چند روز اینجا باشیم؟
من می‌دونم که به کسی نمیگید.
مضطرب گفت:
- قدمتون روی چشم، ولی اگه بفهمن آقا من اخراج می کنه‌.
- نگران نباشید.
سری تکون داد و گفت:
- بشینید معلومه حسابی خسته شدید‌.
رکسانا به سمتم حمله کرد.
- توضیح بده.
دو طرف لب‌هام کش اومدن و گفتم:
- تازه خیلی داره بهم خوش می‌گذره. درضمن بهت گفتم من از آینده اومدم باورم کن.
مکثی کردم و گفتم:
- اولین نفری که باورم می‌کنه میشه تو باشی؟
بهم دیگه خیره شدیم که دستم رو گرفت و گفت:
- باورت می‌کنم.
لبخند پرشوری بهش زدم که چشم‌هام رو باز بسته کردم.
- من فلج شده بودم و تو بیمارستان بستری بودم.
نفس پر استرسی کشید و تایید کرد.
- یه کاغذ از زیر در رد شد‌. گفت اگه قرص بخوری جبران میشه و بعدش بخواب. من خوابیدم رکسانا ولی وقتی بیدار شدم وسط خیابون بودم و دقیقا پیش تو.
سرم رو چنگی زدم و گفتم:
- شاید یه خواب باشه، شاید یهو بیدار بشم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- باورش خیلی سخته ولی باید باهاش کنار بیای با اتفاقاتی که داره میفته... واقعا زبونم بند میاد‌.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین