- Aug
- 79
- 39
- مدالها
- 1
رکسانا با کتایون صمیمی شده بودن ولی اینکه من کتایون رو از کجا میشناختم برای هردو گمراه کننده بود.
هوا تاریک شده بود که گفت:
- من فقط یه اتاق دارم میتونید اونجا بخوابید.
رکسانا با هیجان خواست بره که دستش رو گرفتم تا در نرفته و گفتم:
- نه خاله شما تو اتاق بخوابید ما هم تو حال ممنون.
رکسانا روی یکی از مبلها و من هم روی یکی دیگه دراز کشیده بودم.
رکسانا بهم زل زد و گفت:
- مطمئنی پیدامون نمیکنن؟
چشم بستم و گفتم:
- امیدوارم.
- شب بخیر.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شب بخیر.
چشمهاش رو بست و نگاهم روش زوم شد.
رکسانا اینجا بود کنار من...
با یادآوری اینکه رکسانا واسش اون اتفاق افتاد چشمهام بستم.
( - ولم کن، ولم کن.
سمتم اومد و گفت:
- میدونم هاریکا ولی رکسانا مرده آدمهای اون مرد کشتنش.
گوشمهام رو گرفتم و ناباور نفس عمیقی کشیدم.
- گریه کن.
بهش زل زدم و گفتم:
- صاحب عزا گریه نمیکنه.
بغلم کرد و گفت:
- من میشم صاحب عزا تو گریه کن.
سرم رو روی شونهاش گذاشتم و قطرهی اشکی از گوشهی چشمم چکید.)
به رکسانا زل زدم که غرق در خواب بود.
چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
***
- من میرم مواظب خودتون باشید.
سریع سمتش برگشتم و گفتم:
- کتایون جون به اونا چیزی نگیا.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- حواسم هست.
محو خندیدم و تشکری کردم.
با بسته شدن در به سرعت به سمت رکسانا برگشتم که با چشمهای گرد شده بهم زل زد.
- بپوش بریم.
با دهن پر گفت:
- کجا؟
سرم رو از چهارچوب در بیرون اوردم و گفتم:
- سر قبر من خب باید بریم دیگه بپوش.
پوفی کشید و بعد عوض کردن لباسها از خونه زدیم بیرون.
به اطراف زل زدم که گفت:
- تو آینده واست چه اتفاقات دیگهای افتاد؟
یک تای ابروم بالا رفت و گفتم:
- شاید باورت نشه ولی عاشق اون رئیسه شدم.
جیغ بلندی زد و گفت:
- بابا بیا یه شوهر خوب واست گیر میاوردم.
با چشمهای ریز شده پوزخندی زدم و گفتم:
- تو اگه عرضه داشتی واسه خودت یه شوهر پیدا میکردی.
چشم غرهی مشتی رفت و گفت:
- حالا کجا میریم؟
- داریم میریم خوابگاه.
ترسیده از حرکت ایستاد و گفت:
- نه من نمیام.
شونهای بالا انداختم و همونطور که به راهم ادامه میدادم گفتم:
- پس بمون تا الوند بیاد بدزدتت.
هوا تاریک شده بود که گفت:
- من فقط یه اتاق دارم میتونید اونجا بخوابید.
رکسانا با هیجان خواست بره که دستش رو گرفتم تا در نرفته و گفتم:
- نه خاله شما تو اتاق بخوابید ما هم تو حال ممنون.
رکسانا روی یکی از مبلها و من هم روی یکی دیگه دراز کشیده بودم.
رکسانا بهم زل زد و گفت:
- مطمئنی پیدامون نمیکنن؟
چشم بستم و گفتم:
- امیدوارم.
- شب بخیر.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شب بخیر.
چشمهاش رو بست و نگاهم روش زوم شد.
رکسانا اینجا بود کنار من...
با یادآوری اینکه رکسانا واسش اون اتفاق افتاد چشمهام بستم.
( - ولم کن، ولم کن.
سمتم اومد و گفت:
- میدونم هاریکا ولی رکسانا مرده آدمهای اون مرد کشتنش.
گوشمهام رو گرفتم و ناباور نفس عمیقی کشیدم.
- گریه کن.
بهش زل زدم و گفتم:
- صاحب عزا گریه نمیکنه.
بغلم کرد و گفت:
- من میشم صاحب عزا تو گریه کن.
سرم رو روی شونهاش گذاشتم و قطرهی اشکی از گوشهی چشمم چکید.)
به رکسانا زل زدم که غرق در خواب بود.
چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
***
- من میرم مواظب خودتون باشید.
سریع سمتش برگشتم و گفتم:
- کتایون جون به اونا چیزی نگیا.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- حواسم هست.
محو خندیدم و تشکری کردم.
با بسته شدن در به سرعت به سمت رکسانا برگشتم که با چشمهای گرد شده بهم زل زد.
- بپوش بریم.
با دهن پر گفت:
- کجا؟
سرم رو از چهارچوب در بیرون اوردم و گفتم:
- سر قبر من خب باید بریم دیگه بپوش.
پوفی کشید و بعد عوض کردن لباسها از خونه زدیم بیرون.
به اطراف زل زدم که گفت:
- تو آینده واست چه اتفاقات دیگهای افتاد؟
یک تای ابروم بالا رفت و گفتم:
- شاید باورت نشه ولی عاشق اون رئیسه شدم.
جیغ بلندی زد و گفت:
- بابا بیا یه شوهر خوب واست گیر میاوردم.
با چشمهای ریز شده پوزخندی زدم و گفتم:
- تو اگه عرضه داشتی واسه خودت یه شوهر پیدا میکردی.
چشم غرهی مشتی رفت و گفت:
- حالا کجا میریم؟
- داریم میریم خوابگاه.
ترسیده از حرکت ایستاد و گفت:
- نه من نمیام.
شونهای بالا انداختم و همونطور که به راهم ادامه میدادم گفتم:
- پس بمون تا الوند بیاد بدزدتت.