جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,471 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
رکسانا با کتایون صمیمی شده بودن ولی اینکه من کتایون رو از کجا می‌شناختم برای هردو گمراه کننده بود.
هوا تاریک شده بود که گفت:
- من فقط یه اتاق دارم می‌تونید اونجا بخوابید.
رکسانا با هیجان خواست بره که دستش رو گرفتم تا در نرفته و گفتم:
- نه خاله شما تو اتاق بخوابید ما هم تو حال ممنون‌.
رکسانا روی یکی از مبل‌ها و من هم روی یکی دیگه دراز کشیده بودم.
رکسانا بهم زل زد و گفت:
- مطمئنی پیدامون نمی‌کنن؟
چشم بستم و گفتم:
- امیدوارم.
- شب بخیر.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شب بخیر.
چشم‌هاش رو بست و نگاهم روش زوم شد.
رکسانا اینجا بود کنار من...
با یاد‌آوری اینکه رکسانا واسش اون اتفاق افتاد چشم‌هام بستم.
( - ولم کن، ولم کن‌.
سمتم اومد و گفت:
- می‌دونم هاریکا ولی رکسانا مرده آدم‌های اون مرد کشتنش.
گوشم‌هام رو گرفتم و ناباور نفس عمیقی کشیدم.
- گریه کن.
بهش زل زدم و گفتم:
- صاحب عزا گریه نمی‌کنه.
بغلم کرد و گفت:
- من میشم صاحب عزا تو گریه کن‌.
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.)
به رکسانا زل زدم که غرق در خواب بود.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
***
- من میرم مواظب خودتون باشید.
سریع سمتش برگشتم و گفتم:
- کتایون جون به اونا چیزی نگیا.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- حواسم هست‌.
محو خندیدم و تشکری کردم‌.
با بسته شدن در به سرعت به سمت رکسانا برگشتم که با چشم‌های گرد شده بهم زل زد.
- بپوش بریم‌.
با دهن پر گفت:
- کجا؟
سرم رو از چهارچوب در بیرون اوردم و گفتم:
- سر قبر من خب باید بریم دیگه بپوش.
پوفی کشید و بعد عوض کردن لباس‌ها از خونه زدیم بیرون.
به اطراف زل زدم که گفت:
- تو آینده واست چه اتفاقات دیگه‌ای افتاد؟
یک تای ابروم بالا رفت و گفتم:
- شاید باورت نشه ولی عاشق اون رئیسه شدم.
جیغ بلندی زد و گفت:
- بابا بیا یه شوهر خوب واست گیر میاوردم.
با چشم‌های ریز شده پوزخندی زدم و گفتم:
- تو اگه عرضه داشتی واسه خودت یه شوهر پیدا می‌کردی.
چشم غره‌ی مشتی رفت و گفت:
- حالا کجا میریم؟
- داریم میریم خوابگاه.
ترسیده از حرکت ایستاد و گفت:
- نه من نمیام.
شونه‌ای بالا انداختم و همون‌طور که به راهم ادامه می‌دادم گفتم:
- پس بمون تا الوند بیاد بدزدتت.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
دستم کشیده شد و گفت:
- وایسا ببینم الوند کیه؟
چیزی نگفتم. چی داشتم بگم؟ وقتی داشتم جلوی همه‌ی اتفاقات می‌گرفتم، جلوی این عشق رو هم باید می‌گرفتم. درسته حتی جلوی عشق بقیه رو هم می‌گرفتم...
عشق خودم رو چیکار می‌کردم؟
نیشخندی زدم و به راهم ادامه دادم.
بلاخره به خوابگاه رسیدم. نوار‌های زرد رنگ دور خوابگاه بسته شده بود و هیچکس اجازه‌ی ورود نداشت‌.
مردی داد زد:
- برید کنار لطفا.
به مرد اشاره‌ای زدم و گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟
کلافه گفت:
- مثل همیشه قتل و ناپدید شدن چند دختر.
رکسانا با ذوق گفت:
- دزدیده شدن؟
مرد سری تکون داد که با اخطار گفتم:
- دزدیده شدن و قراره همشون کشته بشن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا بریم هاریکا اینجا امن نیست‌‌.
به حرفش گوش دادم که از دور ماشین مشکی رنگی خودنمایی کرد.
رکسانا رد نگاهم رو زد و به همون ماشین رسید.
با مکث سرمون برگشت و بهم زل زدیم که با عجله شروع به دویدن کردیم
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
رکسانا با داد گفت:
- پیدامون کردن بدبخت شدیم.
با عجله گفتم:
- نباید دست‌شون بهت برسه.
با تعجب گفت:
- من؟
دور بر خودم چرخیدم و دنبال راه چاره بودم ‌که با دیدن مغازه‌ای با سرعت به سمتش دوییدم و رکسانا پشت سرم اومد. با دیدن ماشین چادر مشکی رنگی رو برداشتم که باد روی هوا بردش.
رکسانا سرش کرد که خودم رو زیر چادر قایم کردم.
- چی شد؟
نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- تو اون زیر بمون، بمون.
چیزی نگفتم ‌که پام روی پاش رفت.
که گوشه‌ی چادر رو با دندون گرفت و گفت:
- پام... آخ پام.
با دیدن دندون‌هاش تک خنده‌ای کردم که اخمی کرد و گفت:
- هر هر! رفتن‌ بیا بیرون.
از زیر چادر بیرون اومدم و گفتم:
- باید برگردیم.
سر تکون داد که از خیابون فرعی رد شدیم و داخل رفتیم‌.هر از گاهی به پشت سرمون زل می‌زدیم، ولی با سرعت می‌دویدیم. بوق ماشینی تو گوشم پیچید که نگاهم رو از پشت سرمون به جلو سوق دادم.
ماشین روبروی ما قرار داشت که ناباور نفسم رو به بیرون هدایت کردم و به رکسانا نگاه کردم و اروم لب زدم:
- بدبخت شدیم.
چند نفر از ماشین پیاده شدن که با رکسانا با جیغ شروع به دویدن کرد که نگاهش کردم.
لب زدم:
- ای ترسو!
شروع کردم به دنبالش دویدن که با دیدن فردی که از ماشین پیاده میشه از چشماش فهمیدم همون شخصه. داد بلندی زدم و براش دست تکون دادم:
- چطوری الوند؟
دستش روی در ماشین خشک شد که خنده‌ای کردم و با سرعت تمام دوییدم.
ته دلم خوشحالی ناشی وجود داشت که فقط بخاطر سرکار گذاشتن این ادم‌ها بود و دردی در من وجود داشت که حتی کسی تصورش هم نمی‌کنه‌‌.
به رکسانا رسیدم و گفتم:
- تو رفیق نیستی ادم فروش. دوستت ول کردی به امون خدا؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- هاریکا خانم باز شدی.
لگدی بهش زدم که گفت:
- آی یواش! میگی چیکار کنیم خب؟
کنارش نشستم و زمزمه کردم:
- نمی‌دونم...
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
با دیدن فردی که به سمت ما با سرعت میاد. چشمام رو ریز کردم.
- اصلا چرا دارن میان دنبال ما؟
بلند شدم و نگاهم خیره اون پسر بود.
ماسک دلقکی که به صورتش بود، انقدری واسم ترسناک بود که یاد فیلم‌ ترسناک‌ها می‌افتادم.
خودش بود...
بلند داد زدم:
- رکسانا بدو‌.
صحنه‌ها آهسته شد. همراه هم به سرعت می‌دویدیم‌.
- بگو چی‌شده هاریکا؟ این یارو ماسکیه کیه؟
جیغی زدم و گفتم:
- فقط بدو.
نگاهم به دستشویی پارکی کشیده شد.
با سرعت داخل رفتیم و در بستم.
- هاریکا معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟
یک قدم عقب رفتم و گفتم:
- مسبب تمام بدبختیام این فرده، لیام... لیام هخامنش‌.
با مردمک‌های لرزیده بهم زل زد.
- چیکارت کرده؟
نگاهم به سمتش کشیده شد و لب زدم:
- یه روز یه گردنبند انداخت توی گردنم... گردنبندی که قفل داشت و قفلش هم معلوم نبود دست کی بود.
چشماش درشت شد و گفت:
- چه باحال!
پوزخندی زدم و گفتم:
- عزیزم پای شما هم اونجا گیر بود.
سرش رو کج کرد و گفت:
- هوم؟ چرا من؟
لبخند نمکی زدم و گفتم:
- چون پای توهم گیر بود.
با ذوق جیغی زد که دستم رو روی دهنش نگه داشتم.
صدای چیزی اومد.
در همون حالت سرمون به سمت پنجره برگشت که نگاهم به خودش افتاد. دلقک قاتلی که در همه حالت دنبال من بود.
همزمان جیغی زدیم که با سرعت به سمت در اومد و خودش رو کوبید.
در با شدت تکون خورد که یک قدم عقب رفتیم.
سرگردون به دور اطراف زل زدم
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
راهی نبود. تو فکر این بودم که باید چیکار کنیم، که در با شدت باز شد.
حراسان به سمت صدا برگشتیم. به در تکیه زد و به ما زل زد.
در گوش رکسانا آروم گفتم:
- هیچ کاری نباید بکنه، مقاومت کن.
سر تکون داد که به سمتش برگشتم.
به یک باره به سمت ما هجوم آورد.
موهام کشیده شد و خواست گردنم رو بگیره؛ اما مشت محکمی بهش زدم و عقب رفتم.
بلند شد و با عصبانیت لگد محکمی بهم زد. رکسانا ترسیده به سمتم اومد که گردنش از پشت گرفته شد.
با سرعت بلند شدم و رکسانا رو سمت خودم کشیدم.
هلش دادم و گفتم:
- لیام دیوونه شدی!؟
مکث کرد و بهم زل زد. درسته که صورتش رو نمی‌دیدم؛ ولی مشخص بود که شوکه شده.
گلوم رو فشرد و بعد مکثی از در خارج شد.
رکسانا سمتم اومد و به گردنبند دور گردنم زل زد. الماس‌هایی براق و درخشان. کوتاه بود و زیاد بلند نبود. حالا فهمیده بودم که هیچ راه فراری نیست‌ و نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
رکسانا ناباور گفت:
- با این گردنبندی که دور گردنته، به نظرت راه فراری هست؟
مضطرب بودم؛ ولی کم نیاوردم و گفتم:
- هست، هست.
از در خارج شدیم و به سرعت از پارک دور شدیم. به دور اطراف سرگردان نگاه می‌کردم و دنبال اون ماشین می‌گشتم‌.
رکسانا گفت:
- باید برگردیم هاریکا، خیلی خطرناکه.
گردنبند رو لمس کردم و نفس عمیقی کشیدم.
رکسانا نگران کنارم اومد و گفت:
- دیگه در نمیاد؟
به گردنبند زل زد و من هم نیشخندی زدم و گفتم:
- نه، دیگه در نمیاد...
قدم‌هام رو تند‌تر کردم که صدای جیغی اومد.
با عجله برگشتم و به رکسانا زل زدم. چند نگهبان داشتن اون رو به سمت ماشین سفید رنگی می‌بردن. داد بلندی زدم و اسمش رو صدا زدم.
داخل ماشین پرت شد که سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. نگهبان‌ها مانع می‌شدن، اجازه‌ نمی‌دادن و می‌کشیدنم. رکسانا با استرس گفت:
- ولم کنید. هاریکا، هاریکا...
دستش رو گرفتم و به چشم‌های براقش زل زدم‌ و گفتم:
- نمی‌ذارم ببرنت، نمی‌ذارم.
موهام کشیده شد که جیغی زدم و داخل ماشین پرت شدم.
- بهتره یکم بخوابید.
خواستم جلوشون رو بگیرم که چشمام روی هم افتاد و در نهایت تصویر رکسانا رو دیدم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
***
- هاریکا، هاریکا.
چشمام رو باز کردم و به رکسانا زل زدم.
پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- این‌جا کجاست؟
به اطراف زل زدم و با تعجب نیم خیز شدم.
- ای وای!
متعجب گفت:
- چی‌شده!؟
بلند شدم و گفتم:
- این‌جا اتاق مهمان.
در باز شد که دقیقا خودش وارد شد.
جلومون نشست که اخمی کردم.
- خوش اومدید دخترا.
به قیافه‌اش زل زدم. موهای مشکی رنگش و چشم‌های عسلی رنگش قشنگ بود؛ ولی ذاتش نه.
لبخندی بهمون زد و گفت:
- گردنبند قشنگی داری هاریکا.
نیشخندی زدم و گفتم:
- تو هم ادم قشنگی هستی جناب...
تو حرفم پرید و گفت:
- هامون می‌تونی صدام کنی.
پوزخندی گوشه‌ی لبم اومد و با نفرت لب زدم:
- ساحره‌ی شیطان درسته؟
نگاه شیطانیش رو بهم دوخت و بعد مکثی گفت:
- از کجا می‌دونی؟
تکیه دادم و پوزخندی زدم:
- از آینده.
لبخندی زد و لبخندش تبدیل به لبخند دندون‌نمایی شد و بعد تبدیل به یک خنده‌ی بزرگ.
با نفرت نگاهش کردم. کسی که رکسانا رو کشت، حالا جلوی خودمون نشسته بود.
رکسانا دستم رو لمس کرد که نوازش‌بارانه خواستم که آرومش کنم‌.
- خانم جوان، این لقب رو کسی نمی‌دونه، ولی به هرحال از دیدنت خوشبختم. بهتره آماده بشید برای مراسم.
محکم کوبیدم تو سرم و خیره به رکسانا گفتم:
- می‌خوان شوهرمون بدن.
هامون متعجب گفت:
- آفرین! درسته.
رکسانا ناباور داد زد:
- جان؟ شوهر؟
هامون بلند شد و یک قدم نزدیک اومد.
- با من از ازدواج می‌کنی و صاحب تو و اون گردنبندت میشم.
به رکسانا زل زد و گفت:
- واسه تو هم برنامه‌ها دارم‌.
پوزخندی زدم و گفتم:
- باشه.
هامون از در بیرون رفت و گفت:
- وقتی لباست پوشیدی، بیا پایین.
در بسته شد که شروع کردم به لباس عوض کردن.
رکسانا با جیغ جلوم رو گرفت و گفت:
- داری چیکار می‌کنی؟ راستکی یارو می‌خواد باهاش ازدواج کنی، دیوونه‌ای؟
لباس رو پوشیدم و نگاهی تو آینه به خودم کردم و گفتم:
- آره، ولی این اتفاق نمیفته، نجات پیدا می‌کنیم‌.
ترسیده گفت:
- مطمئنی؟
سر تکون دادم و خنده‌ای کردم.
- اره بابا، نگران نباش. این یارو رو هم می‌بینی؟
سر تکون داد و گفتم:
- بعدا با دست‌های خودم کشته میشه.
جیغ بلندی زد که سریع گفتم:
- نه نه منظورم اینه اگه تو چیز شدی من می‌کشم، ولی خب با بدبختی مرد.
با اخم گفت:
- چرا اسپویل کردی؟
چشم‌ غره‌ای رفتم و گفتم:
- بدو بریم، مراسم عقدم دیر میشه.
تک خنده‌ای کرد و دنبالم راه افتاد. از پله‌ها پایین رفتیم و لباس قرمز رنگم رو بالا گرفتم. موهام پریشون دورم ریخته بود. هامون نگاهی کرد و گفت:
- بیا بشین.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
آروم زیر گوش رکسانا گفتم:
- دارم رسما زندگیم رو نابود می‌کنم. دیدی کسی نیومد مثل منگولا من رو نگاه نکنیا، کمک کن فرار کنیم.
چشمکی زد و گفت:
- اطاعت سرورم، فقط یه سوال من و تو چرا انقدر بی‌خیالیم؟
مکثی کردم و گفتم:
- خب منطقیه، ولی یادت باشه یه رفیق داری از آینده کل زندگی همه رو خونده و می‌دونه.
لبخند کجی زد که به سمت هامون رفتم‌. روی مبل سلطنتی کنارش نشستم. فردی روبروی ما نشست.
- خب خطبه‌ی عقد رو می‌خونم.
نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار کردم، از ساعت به عمارت بزرگ و بعد به در ورودی نگاهی کردم.
به رکسانا اشاره کردم و چشم‌هام رو باز و بسته کردم که در ورودی باز شد.
دختری وارد شد. صورتش رو ماسک زده بود و جیغ جیغ کنان گفت:
- هامون، باورم نمیشه! من ول کردی اومدی با این دختره غربتی؟
بلند شدم و لبخند ناباوری زدم‌. بغض کرده، لبم رو گاز گرفتم و با لحن بغض دارم که خنده توش موج میزد گفتم:
- غربتی هفت جد ابادته.
( در ورودی رو باز کردم و به دختری که نقاب زده بود زل زدم.
با جیغ گفت:
- هامون، باورم نمیشه! من ول کردی اومدی با این دختره غربتی؟
با داد گفتم:
- هوی غربتی هفت جد ابادته‌. )
به اون دختر زل زدم. روناک بود...
دختری که طی حادثه‌ای جونش رو فدا کرده بود، اونم من...
رفیق من بود. چه تلخ که نمی‌دونست من اون رو می‌شناسم و رفیقمه. چه تلخ...
بلند شدم و به سمتش دویدم.
حالت دفاعی گرفت که بی‌توجه محکم بغلش کردم و گفتم:
- تو برگشتی، تو برگشتی...
خشک شده بود که از بغلش بیرون اومدم و بهش زل زدم. به خودش اومد و به گردنبندم زل زد و گفت:
- فرار کنید و برید تو ماشین تا منم بیام‌.
کلافه گفتم:
- می‌خوای مارو بدزدی باز؟
با تعجب گفت:
- باز؟
لبخند محوی زدم و به رکسانا اشاره زدم‌.
با سرعت سمتم اومد که کتی رو روی دوشم انداخت و گفت:
- واسه اینکه این لباس مسخره رو بپوشونه.
تشکری کردم و با هم پا تند کردیم.
که ماشین مشکی رنگ رو دقیقا روبروی در دیدیم.
- رکسانا همون‌جور که دستش رو دورم قرار داده بود گفت:
- باید فرار کنیم‌.
دستم رو گرفت و با عجله دویدیم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
دستم از پشت کشیده شد که رکسانا گفت:
- هی دختره، دست به دوستم نزن.
با اخم گفت:
- دوستت یه چیز ارزشمند داره دخی.
اخمی کردم و گفتم:
- عه! دعوا نکنید دیگه. معرفی می‌کنم.
به رکسانا اشاره زدم و گفتم:
- رکسانا روناک، روناک اینم رکسانا.
با چشم‌های ریز شده گفتم:
- روناک میشه رفیق آینده‌ی تو.
با تعجب لب زد:
- عه!
با لبخند بزرگی زدم. تند تند سر تکون دادم که بغل روناک پرید و گفت:
- روناک چطوری رفیق من؟
روناک عصبی خیره اسلحه‌اش رو در آورد که رکسانا جیغی زد و پشتم قایم شد.
اسلحه رو روی پشونیم فشرد و گفت:
- از کجا من رو می‌شناسی؟
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و زمزمه کردم:
- از آینده.
مکثی کرد و اسلحه رو برداشت که رکسانا گفت:
- وحشیه‌ها.
اخمی کردم و چیزی نگفتم که ماشینی جلومون پارک کرد و چند نفر از ماشین بیرون اومدن. دست رکسانا رو گرفتن و شروع به تقلا کرد. به سمت روناک خیز برداشتم.
- روناک توروخدا نکن نه...
نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:
- بهتره بیهوششون کنید.
تقلا‌هام شروع شد و گفتم:
- خرابش نکن روناک، اجازه نده زندگی همه‌‌ی ما خراب شه، اجازه نده رکسانا بمیره خواهش می‌کنم.
فریاد زدم که خیره نگاهم کرد.
مضطرب بود، ولی به سختی نگاه گرفت و گفت:
- تموم کنید.
روی بینیم قرار گرفت که با تقلا چیز‌های نامفهومی زمزمه کردم و در آخر مثل همیشه خاموشی.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
***
لای چشم‌هام رو باز کردم و به اطراف زل زدم. گردنم درد گرفته بود که به گردنبند چنگ زدم، با تلاش کشیدمش ولی از گردنم جدا نشد. قفلی بود که کلید نداشت...
به اتاق زل زدم. ناباور با یک حرکت بلند شدم و گفتم:
- نه‌‌...
به رکسانا زل زدم که غرق در بیهوشی بود.
در به شدت باز شد که نگهبان گفت:
- برو بیرون.
به سمت رکسانا برگشتم و گفتم:
- بیدار شو پیس!
لای چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- هاریکا‌...
پوفی کشیدم و دستش رو کشیدم که با کلافگی بلند شد.
نگهبان خواست جلوتر بره که گفتم:
- نیازی نیست بلدم.
متعجب خیره نگاهم کرد و من هم وارد سالن اصلی شدم.
روناک به سمتمون اومد و گفت:
- رئیس و بقیه منتظرن.
به رکسانا نگاهی کردم و گفتم:
- الان عشقت رو می‌بینی.
نامفهوم سر تکون داد و سوال پرسید که بی‌جواب گذاشتم و دنبال روناک رفتیم‌.
روناک دختری با موهای مشکی بلند بود که چشم‌های گربه‌ایش دل آقا پولاد رو لرزونده بود.
با دیدنشون که روی میزی در تاریکی اتاق جمع شده بودن، لبخندی رو لبم اومد.
روناک کنار بقیه نشست که چراغ روشن شد و ما در برابر اون‌ها وایساده بودیم‌.
به تک تکشون زل زدم. ماسک زده بودن تا مبادا ما از هویتشون چیزی پی ببریم‌. غافل از اینکه من اون‌هارو تک به تک از اخلاق تا هویتشون حفظ بودم‌.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
خواست چیزی بگه که دستم رو بالا آوردم و گفتم:
- نه نه نه.
رکسانا با تعجب نگاهم کرد که سر میز رفتیم و روبروشون نشستم.
- خوش ندارم خودتون رو واسم معرفی کنید. من تک به تک می‌دونم.
الوند نیشخندی زد و گفت:
- از اول مشکوک بودی، حالا با انداختن این گردنبند و گیر افتادنتون مشکوک‌تر هم شدید.
- الوند از حرف‌های کلیشه‌ای بدت می‌اومد، خودت که رفتی تو فازش!
روناک زمزمه کرد:
- همه چیز رو می‌دونه.
لبخندی زدم و رو به الوند گفتم:
- روناک و تو خیلی بهم میاید.
به دست مشت شده‌ی پولاد زل زدم که لبخند کجی روی لبم اومد و پولاد گفت:
- خواهر برادرن‌.
رکسانا پقی زد زیر خنده و گفت:
- گند زدی.
چیزی نگفتم و ادامه دادم:
- نه تا اونجایی که یادم میاد تو و روناک همیشه کنار هم بودید جناب پولاد‌.
این دفعه روناک بود که ناباور زل زده بود.
- چی؟
لبم رو تر کردم و نگاهم بالاتر اومد و روش موند. اون هم خیره نگاهم می‌کرد، ولی رنگ نگاهش مثل اون زمان نبود. اینجا اون غریبه بود و من هم در نقش غریبه‌ای که می‌شناختمش.
آروم لب زدم:
- فریان...
الوند و پولاد به یک باره اسلحه‌هاشون رو به سمتم گرفتن که رکسانا جلوم وایساد و گفت:
- بس کنید.
هنوز نگاه من و اون توی هم گره خورده بود.
آروم گفتم:
- الان خیلی مغروری ولی اون موقع که پیشم بودی نبودی. مگه لقبت دیاکوی مغرور نبود؟
پولاد عصبی داد زد:
- این اطلاعات کی بهت داده هان؟
بی‌حرکت فریان رو نگاهش می‌کردم.
با چشم‌های پر شده از اشک گفتم:
- الان نقاب زدید که چی؟ نقابت رو در بیار چون من چهرت رو دیدم.
روناک بلند شد و گفت:
- نه هیچ‌ک.س چهرش رو ندیده.
رکسانا مضطرب گفت:
- هاریکا.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- من دیدم. چشم‌های قهوه‌ای رنگت که به تیره میزنه و صورتت که همیشه از اینکه زاویه‌ی فک داشتی مغرور بودی. گودی زیر چشمت وقتی تا چهار صبح بیدار می‌موندی بدتر می‌شد ولی بازم قشنگ می‌شدی.
هیچ صدایی از کسی نمی‌اومد. چشم‌هام رو بستم که قطره‌‌ی اشکم فرو ریخت.
( - عشق بینمون پس چی؟ )
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین