- Aug
- 79
- 39
- مدالها
- 1
نفس نفس میزدم و داخل پاهام دردی رو حس میکردم که فقط تنها راه درمانش استراحت بود. صدای الوند تو گوشم پیچید:
- هاریکا... هاریکا.
چشمهای نیمه بازم رو به الوند دوختم و اون هم به پولاد اشاره زد و گفت:
- باید ببریمش بیا.
دو دست دورم قرار گرفت و با کمک پولاد و الوند داخل ماشین رفتیم.
فریان هم پشت سر ما داخل ماشین نشست. سرم رو به شیشه تکیه دادم و لب زدم:
- تا اینجا مردم و زنده شدم.
صدای الوند تو گوشم پیچید و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
به هر سه نگاهی کردم و گفتم:
- وقتی از خواب بیدار شدم یادم اومد، فهمیدم باید دنبالتون بیام، چون اونجا بمب گذاری شده بود.
پولاد با تعجب برگشت و بهم زل زد.
به فریان زل زدم و زمزمه کردم:
- هنوز باورم نداری؟
آروم زمزمه کرد:
- نه...
به الوند زل زدم و موهای پریشونش روی پیشونیش افتاده بود. چشمهاش به قرمزی میزد و صورت کشیدهاش عرق کرده بود.
- اگه باور نمیکنی، پس باید چیزهایی که نمیخوام رو بگم.
منتظر نگاهم کردن و آهسته لب زدم:
- توی اتاقت یه دیوار مخفی داری، رمزش تاریخ تولدت و بابات اون رو برات ساخته.
چشمهام رو بستم و گفتم:
- میتونی تمام دوربینهای خونه رو چک کنی. از کتایون و روناک هم بپرس، چون بیست و چهار ساعت پیش اونها بودم.
صدای نفسهای پی در پیشون نشون میداد که چه حالی دارن. صدای لنت ماشین تنها صدایی بود که به گوشم میخورد.
- چهجوری تا اینجا اومدی؟
به سمت پولاد برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
- دوییدم.
خیره نگاهم میکردن و چیزی نمیگفتن، همین باعث شد لبخند محوی رو لبم بیاد و فقط سکوت کنم.
- هاریکا... هاریکا.
چشمهای نیمه بازم رو به الوند دوختم و اون هم به پولاد اشاره زد و گفت:
- باید ببریمش بیا.
دو دست دورم قرار گرفت و با کمک پولاد و الوند داخل ماشین رفتیم.
فریان هم پشت سر ما داخل ماشین نشست. سرم رو به شیشه تکیه دادم و لب زدم:
- تا اینجا مردم و زنده شدم.
صدای الوند تو گوشم پیچید و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
به هر سه نگاهی کردم و گفتم:
- وقتی از خواب بیدار شدم یادم اومد، فهمیدم باید دنبالتون بیام، چون اونجا بمب گذاری شده بود.
پولاد با تعجب برگشت و بهم زل زد.
به فریان زل زدم و زمزمه کردم:
- هنوز باورم نداری؟
آروم زمزمه کرد:
- نه...
به الوند زل زدم و موهای پریشونش روی پیشونیش افتاده بود. چشمهاش به قرمزی میزد و صورت کشیدهاش عرق کرده بود.
- اگه باور نمیکنی، پس باید چیزهایی که نمیخوام رو بگم.
منتظر نگاهم کردن و آهسته لب زدم:
- توی اتاقت یه دیوار مخفی داری، رمزش تاریخ تولدت و بابات اون رو برات ساخته.
چشمهام رو بستم و گفتم:
- میتونی تمام دوربینهای خونه رو چک کنی. از کتایون و روناک هم بپرس، چون بیست و چهار ساعت پیش اونها بودم.
صدای نفسهای پی در پیشون نشون میداد که چه حالی دارن. صدای لنت ماشین تنها صدایی بود که به گوشم میخورد.
- چهجوری تا اینجا اومدی؟
به سمت پولاد برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
- دوییدم.
خیره نگاهم میکردن و چیزی نمیگفتن، همین باعث شد لبخند محوی رو لبم بیاد و فقط سکوت کنم.