جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,468 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نفس نفس می‌زدم و داخل پاهام دردی رو حس می‌کردم که فقط تنها راه درمانش استراحت بود. صدای الوند تو گوشم پیچید:
- هاریکا... هاریکا.
چشم‌های نیمه بازم رو به الوند دوختم و اون هم به پولاد اشاره زد و گفت:
- باید ببریمش بیا.
دو دست دورم قرار گرفت و با کمک پولاد و الوند داخل ماشین رفتیم.
فریان هم پشت سر ما داخل ماشین نشست. سرم رو به شیشه تکیه دادم و لب زدم:
- تا این‌جا مردم و زنده شدم.
صدای الوند تو گوشم پیچید و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
به هر سه نگاهی کردم و گفتم:
- وقتی از خواب بیدار شدم یادم اومد، فهمیدم باید دنبالتون بیام، چون اون‌جا بمب گذاری شده بود.
پولاد با تعجب برگشت و بهم زل زد.
به فریان زل زدم و زمزمه کردم:
- هنوز باورم نداری؟
آروم زمزمه کرد:
- نه...
به الوند زل زدم و موهای پریشونش روی پیشونیش افتاده بود. چشم‌هاش به قرمزی می‌زد و صورت کشیده‌اش عرق کرده بود.
- اگه باور نمی‌کنی، پس باید چیز‌هایی که نمی‌خوام رو بگم.
منتظر نگاهم کردن و آهسته لب زدم:
- توی اتاقت یه دیوار مخفی داری، رمزش تاریخ تولدت و بابات اون رو برات ساخته.
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- می‌تونی تمام دوربین‌های خونه رو چک کنی. از کتایون و روناک هم بپرس، چون بیست و چهار ساعت پیش اون‌ها بودم.
صدای نفس‌های پی در پیشون نشون می‌داد که چه حالی دارن. صدای لنت ماشین تنها صدایی بود که به گوشم می‌خورد.
- چه‌جوری تا این‌جا اومدی؟
به سمت پولاد برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
- دوییدم‌.
خیره نگاهم می‌کردن و چیزی نمی‌گفتن، همین باعث شد لبخند محوی رو لبم بیاد و فقط سکوت کنم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
جلوی عمارت نگه داشتن و اولین نفر خودم پیاده شدم.
سرم رو میون دست‌هام گرفتم و فقط با عجله راه می‌رفتم.
از پله‌های سالن خواستم بالا برم که دستم کشیده شد و به روناک زل زدم. لب‌هاش تکون می‌خوردن، ولی من هیچ چیزی نمی‌شنیدم.
دستش رو جلوی صورتم تکون داد.
به خودم اومدم و گفتم:
- چیزی گفتی؟
با نگرانی به سمت پسرا رفت و گفت:
- توروخدا بگید چی‌شده؟
صدای رکسانا رو شنیدم و باعث شد سرم رو برگردونم:
- هاریکا چی‌شده؟
کلافه گفتم:
- یه کدوم از شما‌ها براشون توضیح بده، من بعدا میام.
با سرعت از پله‌ها بالا رفتم و داخل اتاقم رفتم. پنجره رو باز کردم و هوای آزاد رو تنفس کردم. کنار پنجره نشستم و به بیرون زل زدم. خسته بودم، نمی‌دونستم چه اتفاقی داره میفته و چه‌جوری من این‌جا اومدم. با اون قرص یا نامه‌ای که حرف‌های حقیقت رو زده بودن؟ کار کی بود؟ اصلا مگه ممکن بود؟
صدایی از درونم می‌گفت توی این جهان هستی هر چیزی ممکنه هاریکا.
درسته، واقعا ممکن بود.
کلافه به سمت آینه رفتم و به تصویر خودم زل زدم. گردنم قرمز و زخم شده بود و همه‌ این‌ها تقصیر این گردنبند مزخرف بود.
صدای داد بلندی اومد:
- هاریکا.
چشم‌ غره‌ای رفتم، هر چند که نمی‌دید.
در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. از بالای پله‌ها به رکسانا که کنار نرده‌ی پله وایساده بود زل زدم و داد زدم:
- چی‌ شده رکسانا؟
به سمتی اشاره زد و با داد گفت:
- می‌خوان باهات حرف بزنن.
از پله پایین رفتم و جلوی صورتش داد زدم:
- باشه ممنون.
با تعجب گفت:
- چیه داد میزنی؟
دستش رو همراه خودم کشیدم و گفتم:
- خوبه توی یک قدمیت قرار دارم.
از پله بالا رفتم و اتاق آخری دقیقا روبروی اتاق من درش نیمه باز بود. داخل رفتیم و به پسر‌ا و روناک زل زدم.
باهم روی مبل راحتی اتاقش نشستیم و بهشون زل زدیم.
رکسانا خیره‌ی الوندی بود که نقابش رو در آورده بود.
هر دو لجبازانه بهم زل زده بودن و الوند لبخند محوی رو لبش اومد و نگاه ازش گرفت.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
پولاد نقابش رو در آورد و بعد مکثی بهم زل زد.
متعجب نگاهش کردم و به فریان زل زدم.
دستش سمت نقابش رفت و در آورد.
هی...
قلبم باز داره تند می‌تپه خدا. دلتنگ این چهره بودم، خیلی زیاد...
لبخند کم رنگی زدم.
پولاد گفت:
- نمی‌دونم چه‌جوری و چرا، ولی امروز ثابت شد که تو جادوگری، چیزی هستی.
لبخند کجی زدم و فریان نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- از اول تا آخرش واسه‌ی همه‌‌ی ما تعریف کن.
نگاهم رو به همشون دوختم و زمزمه کردم:
- من با یه قرص وارد این قضیه شدم. یه نامه از زیر در رد شد، گفته بود اگر این قرص رو بخورم همه چیز جبران میشه. چه می‌دونستم واقعا وقتی بهوش بیام وسط حادثه‌‌ی دزدیدن قرار دارم. من...
نگاهی به روناک و رکسانا کردم و گفتم:
- بچه‌ها اگه میشه تنهامون بذارید.
سری تکون دادن و هردو کنار هم از در خارج شدن‌.
نفس عمیقی کشیدم و بهشون زل زدم. با استرس گفتم:
- من اون موقع فلج شده بودم.
هر سه ناباور نگاهشون بالا اومد و دقیقا به من زل زدن.
با گردنبند توی گردنم ور می‌رفتم و ادامه دادم:
- بعدش... بعدش...
پولاد عصبی گفت:
- بعدش چی؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
- شماها تو بیمارستان بودید، ولی من با تو دیگه حرفی نمی‌زدم.
فریان چشم‌های مرموزش رو بهم دوخت و گفت:
- چرا؟
کلافه گفتم:
- فلج شدن من نصفش تقصیر تو بود.
دستش شل شد و با بهت لب زد:
- من این کار رو باهات کردم...؟
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- تو نه، ولی الان که دارم بهش فکر می‌کنم هنوزم از دستت عصبیم، ولی خب بلاخره الان اومدم واسه جبران، ولی یه مشکل بزرگ وجود داره.
الوند آهسته گفت:
- چه مشکلی؟
نمی‌دونستم چه‌جوری باید بهشون بگم، ولی با هر زحمتی بود چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- علاوه بر این که فلج شدم، رکسانا و روناک هم...
پولاد از جاش نیم خیز شد و الوند با یک حرکت بلند شد.
سریع گفتم:
- آروم، آروم هنوز چیزی نشده.
لبم رو تر کردم و گفتم:
- ولی اون موقع کشته شده بودن.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
الوند ناباور روی زمین افتاد و پولاد بهت زده به سمت فریان برگشت و گفت:
- فریان اگه‌...
بغض کرده نگاهشون می‌کردم. با یاد‌آوری اون روز‌ها و زمان حال چشم‌هام از اشک پر شد. الوند به سمتم اومد و گفت:
- کار کی بوده؟ کار کدوم عوضی بوده؟
فریان عصبی بلند شد و گفت:
- بس کنید، به خودتون بیاید. هنوز هیچی نشده دارید مجلس ختم راه می‌ندازید؟ به جای این‌که جبران کنید دارید این کارا رو می‌کنید؟
نفس عمیقی کشیدم.
فریان جلوم زانو زد و برای یک لحظه نفسم حبس شد.
- خب ببین هیولا کوچولو باید کمک‌مون کنی.
هیولا کوچولو، لقبی که بهم داده بود و من عاشقانه می‌پرستیدمش، ولی حالا دیگه هیچ چیزی معنی نداشت، هیچی...
نگاهش کردم و گفتم:
- باید لیام رو پیدا کنیم.
فریان سر تکون داد و گفت:
- لیام رو چند سال پیش دیده بودم.
نگاهش کردم و گفتم:
- توی دبی مهمونی که با روناک رفته بودی دیدیش.
لبخند محوی زد و من هم لبخند شیطانی رو لبم اومد.
به سمتشون برگشتم و گفتم:
- ببینید شپشو‌ها باید بریم دبی، لیام رو پیدا کنیم و کلید این گردنبند هم همین‌طور، بعدش باید گردنبند رو یک جا گم و گور کنید.
انگشت اشاره‌ام رو به طرفشون گرفتم و گفتم:
- این گردنبند متعلق به هیچ شخصی نیست. فقط همه دنبالشن، فهمیدین؟
سری تکون دادن که با خیال راحت گفتم:
- پس لطفا از ماجرای روناک و رکسانا هیچی به کسی و حتی خودشون نگید با تشکر.
بلند شدم و به سرعت از اتاق خارج شدم و دستم رو بالا آوردم و گفتم:
- خدایا شکرت من رو باور کردن.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
روناک و رکسانا با سرعت به سمتم اومدن و راهی اتاق شدیم. روی تخت لم دادم و گفتم:
- قراره بریم دبی.
هر دو با تعجب گفتن:
- دبی؟
سری تکون دادم و روناک گفت:
- پس بلاخره تونستی بهشون ثابت کنی.
لبخندی رو لبم اومد و گفتم:
- معلومه که تونستم.
رکسانا مشکوک گفت:
- داشتی درمورد ما چیزی بهشون می‌گفتی؟
اخمی کردم و گفتم:
- شما چه تحفه‌ای هستید که درباره‌ی شما برم بگم؟
هردو چشم‌ غره‌ای رفتن که صدای بلند فردی اومد.
چشمکی زدم و اشاره کردم که کیه؟
شونه‌ای بالا انداختن و روناک گفت:
- اوه! دوستت اومد.
با تعجب نگاهش کردم و گفت:
- حبیب جون اومده.
تازه دوهزاریم افتاد و سریع گفتم:
- می‌خواد من رو ببره.
رکسانا زمزمه کرد:
- چرا؟
هول کرده گفتم:
- بخاطر گردنبند دیگه.
روناک رو هول دادم و در رو براش باز کردم. داخل سالن رفت و از پله‌ها پایین رفت.
با رکسانا از پشت دیوار قایمکی شروع به دید زدن کردیم.
روناک کنار گوش پولاد چیزی گفت و با سرعت بالا اومد و با استرس گفت:
- قایمم کن.
با تعجب گفتم:
- چی؟ من باید قایم شم نه تو!
به خودش اومد و تند گفت:
- قایم شو برو.
دست رکسانا رو گرفت و گفت:
- توهم طبیعی رفتار کن جوری که هاریکا اصلا انگار نیست.
بی‌حرف ازشون دور شدم و داخل اتاقی رفتم و در بستم.
برگشتم و به اتاق فریان زل زدم. کاغذ دیواری‌های مشکی و سبک اتاقش که دارک بود، همه چیز رو جذاب‌تر می‌کرد. سمت گیتار مشکی رنگش رفتم و دستم رو روی سیم‌هاش کشیدم.
روی تخت پریدم و عطرش زیر بینیم پیچید. در با شدت باز شد و سرم همزمان با در برگشت. با دیدن فریان نفس آسوده‌ای کشیدم و گفتم:
- هنوز نرفته؟
با جدیت گفت:
- تو اتاق من چیکار می‌کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- تجدید خاطرات کردم بد مگه؟
یک ابروش رو بالا برد و گفت:
- نه، این‌ واقعا گردنبندت رو می‌خواد.
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- بعدا تازه یکی از دشمن‌های اصلیت میشه.
نگاهش رنگ تعجب گرفت، ولی صورتش خنثی بود.
- بچه‌ها رفت.
با صدای الوند نگاهی بهم کرد و گفت:
- بیا بریم.
خوشحال داد زدم:
- بر طبل شادانه بکوب.
اخمی ‌کرد و دهنم بسته شد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
از پله‌ها کنار هم پایین رفتیم و نگاهم روی رکسانا و روناک که بهمون زل زدن موند.
سمتشون رفتم و گفتم:
- چیزه شده؟
رکسانا منگ شده گفت:
- خیلی بهم میاید.
در عرض یک ثانیه صورتم تغییر کرد و با اخم گفتم:
- بس کنید.
کتایون داخل سالن اومد و گفت:
- غذا حاضره‌.
با ذوق جیغ زدم:
- غذا؟
نگاه‌‌ها به سمتم کشیده شد. به خودم اومدم و لب زدم:
- خب بریم.
با هیجان و عجله گفتم:
- واسه چی ور ور من رو نگاه می‌کنید؟ بیاید دیگه.
به سمت میز پرواز کردم و پشت صندلی نشستم‌.
رکسانا کنارم نشست و تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- انقدر ندید پدید بازی در نیار.
اخمی کردم و غذا‌هارو تک به تک برامون اوردن.
از همه زودتر شروع کردم به خوردن و روناک با تعجب گفت:
- عاشق غذایی؟
تند تند سر تکون دادم. به فریان که خیره نگاهم می‌کرد زل زدم. نگاه ازم گرفت و خواست اولین قاشق رو برداره، ولی سریع گفتم:
- نخور.
با تعجب گفت:
- چی؟
مکثی کردم و گفتم:
- تو تند دوست نداری، نخور.
پولاد در حال آب خوردن بود که سرفه‌ای کرد و آب توی گلوش پرید.
چشمکی بهش زدم و شروع کردم به خوردن.
- خب گوش کنید. چمدون‌هایی داخل اتاقتون واسه‌ی همه گذاشتن‌. فردا حرکت می‌کنیم و میریم دبی. باید صاحب اون گردنبند رو پیدا کنیم و کار رو تموم کنیم.
همگی سر تکون دادن و الوند و پولاد و فریان نگاهی بهم کردن. نگاهی که فقط من و اون‌ها می‌دونستیم یعنی چی...
به روناک و رکسانا که مشغول گپ زدن بودن زل زدم. کاش همه چی خوب پیش بره...
بعد تموم شدن غذا، تشکری کردم و از صندلی بلند شدم.
مستقیم به سوی اتاقم رفتم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
جلوی آینه رفتم و گفتم:
- قدم بعدی چیه هاریکا؟
کمی فکر کردم و لب زدم:
- قدمی بعدی اینه رو مخ فریان بریم، می‌دونی که باید جلوی این عشق رو گرفت، چون شاید همه چیز خوب پیش نره. اون موقعس که اوضاع بد میشه‌.
سری تکون دادم و از پشت پنجره به پایین زل زدم. فریان رو دیدم که در حال پیپ کشیدن بود.
- حالا وقت رفتن هاریکا‌.
با سرعت از اتاق خارج شدم و از نرده‌های پله سر خوردم و پایین اومدم.
داخل باغ رفتم و آروم پشتش رفتم و با صدای بلند داد زدم:
- فریان.
مکثی کرد و بعد چند ثانیه برگشت و بهم زل زد.
با تعجب گفتم:
- نترسیدی!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- هیولا‌های کوچولو ترسناک نیستن.
سرش رو جلو آورد و گفت:
- فقط کار‌های خطرناک انجام میدن.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- دقیقا مثل تو که همه‌ رو می‌کشی‌.
اخمی کرد و گفت:
- کجا کشتم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- بابا یارو زرتش قمصور شد دیگه.
دودش رو تو صورتم پخش کرد و گفت:
- منظورت اتفاقات آینده هست؟
سر تکون دادم و گفتم:
- البته تو از هیچی خبر نداری.
کلافه راهش رو عوض کرد و جلوش پریدم و گفتم:
- خسته‌ای؟ می‌خوای جومونگ ببینی خستگیت در بره؟
غرید:
- نه نمی‌خوام.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- چرا نمی‌خوای؟
اخمی کرد و گفت:
- دوست ندارم.
نگاهی کردم و گفتم:
- چرا دوست نداری؟
عصبی گفت:
- مزاحم نشو.
پقی زدم زیر خنده و اون بی‌توجه راهش رو کشید و رفت.
صدای روناک رو پشت سرم شنیدم. از فریان نگاه گرفتم و گفتم:
- چی‌شده؟
دستم رو کشید و با هم داخل سالن رفتیم.
- بین شما‌ها یه مغناطیسی هست.
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفت:
- ببین مثلا اون دوتا.
به الوند و رکسانا که مشغول حرف زدن بودن زل زدم. رکسانا سرش رو پایین انداخته بود و الوند هم چیزی بهش می‌گفت‌.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
روناک چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- مثلا اون، بین اون دوتا هم یه مغناطیسی هست.
نگاهش کردم و گفتم:
- روناک تو چرا نرفتی رشته برق شناسی؟
مکثی کرد و پوکر نگاهم کرد و گفتم:
- نه جدی میگم، مغناطیس رو خیلی خوب بلدی.
چشم‌ غره‌ای رفت و گفت:
- من این کارم تازه کجاش رو دیدی.
تاسف بار سر تکون دادم و گفتم:
- من میرم بخوابم، امروز روز پر کاری بود، شب بخیر.
سر تکون داد و چشمکی زد:
- شبت بخیر.
با خستگی بالا رفتم و در اتاق رو باز کردم. لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت شیرجه زدم.
نفس عمیقی کشیدم و اروم زمزمه کردم:
- خدایا خودت به دادمون برس‌.
***
- وسایلت داری جمع می‌کنی؟
از کمد لباس‌هایی که می‌خواستم رو بیرون آوردم و گفتم:
- اره شما دوتا جمع کردید؟
هردو سری تکون دادن و روناک گفت:
- پس بجنب پرواز دیر نشه.
سری تکون دادم و با سرعت کار‌هام رو کردم.
این بار اولی نیست که می‌خوام از کشورم برم‌، چون خب اصولا قبلا هم طی اون ماجرا به دبی رفتم و حالا این اتفاقات دوباره داره رخ میده.
آرایش ملیح و ملایمی کردم و شلوار گشاد و یقه مردونه‌ی مشکی رنگی پوشیدم. داخل سالن رفتم و به بقیه زل زدم.
فریان نگاهی به همه‌مون کرد و گفت:
- اگه آماده‌اید بریم!
سری تکون دادیم و پولاد گفت:
- چمدون‌هاتون رو نگهبان‌ها داخل ماشین بردن‌
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
سری تکون دادم و به رکسانا و روناک زل زدم. هر سه همراهم هم داخل ماشین رفتیم. تکیه دادم و بعد چند دقیقه پسرها هم داخل ماشین اومدن.
فریان اشاره‌ای به راننده زد و حرکت کردیم. به بیرون زل زدم و روناک زیر گوشم گفت:
- میگم چیزه...
برگشتم و آروم لب زدم:
- هوم چی؟
خجالت زده و با لبخند نمکی گفت:
- من و پولاد به هم می‌رسیم؟
نگاهم سمت پولاد رفت که مکالمه‌ی من و روناک رو زیر نظر داشت.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و لبخند غمگینی زدم.
با ذوق به جای خودش برگشت و تکیه داد و نگاه مضطربم روش موند. امیدوارم بتونم نجاتش بدم، فقط همین.
بعد چند دقیقه راننده جای خلوتی نگه داشت.
پیاده‌ شدیم و رکسانا متعجب لب زد:
- این‌جا کجاست؟ مگه فرودگاه نمیریم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- هواپیمای شخصی داره، با اون میریم.
مبهوت سر تکون داد و به هواپیما زل زد.
راننده چمدون‌هارو از صندوق عقب در آورد و تک به تک از هواپیما بالا برد.
بعد اون به ترتیب بالا رفتیم، هرچند که رکسانا و روناک از من هم بیشتر ذوق داشتن. وارد هواپیما شدیم و روی یکی از صندلی‌های کرم رنگ کنار پنجره نشستم.
رکسانا هم کنارم نشست و بعد چند دقیقه هواپیما راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
رکسانا با ذوق بلند شد و جیغی زد که نگاه الوند به سمت ما کشیده شد.
نگاهی کرد و خجالت زده سر جاش نشست.
بقیه اشاره‌ای زدن و بلند شدم و کمی جمع‌تر نشستیم. همگی توی یک ردیف نشستیم و فریان دقیقا جلوم قرار داشت.
نگاهی کرد و گفت:
- باید جای لیام رو بلد باشی درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتی از چیز‌های مخفی تو خونه‌اش هم خبر دارم.
سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب پس می‌تونی در کنارش...
توی حرفش پریدم و گفتم:
- می‌دونم می‌خوای دستش رو جلوی پلیس رو کنی.
ابروهاش رو بالا برد که پولاد تک خنده‌ای کرد. خنده‌اش بخاطر همین بود که از همه چیز خبر داشتم.
سری تکون داد و گفت:
- خوبه پس همگی اسلحه‌هاتون رو بگیرید.
رکسانا با ترس گفت:
- چی! اسلحه؟
اسلحه‌ام رو گرفتم و گفتم:
- نترس بابا چیزی نیست.
الوند نگاهی بهش ورد و سمتش رفت و گفت:
- من بهت یاد میدم، نگران نباش.
لبخند محوی زدم و اسلحه‌ رو داخل جیبم گذاشتم.
سمت پنجره رفتم و از بالا به تمام ابرا‌‌ها و آسمون خیره شدم.
چند ساعت گذشت بود و از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
داخل رفتم و توی آینه به خودم زل زدم. شیر آب اتومات بود و دستم رو زیرش گرفتم که بعد چند ثانیه آب باز شد. صورتم رو شستم و نفس عمیقی کشیدم. بیرون رفتم و با کله به چیزی برخورد کردم. سرم رو بالا آوردم و با فریان چشم تو چشم شدم.
ازش فاصله گرفتم که به دیوار برخورد کردم.
به تک به تک اجزای صورتم زل زد و گفت:
- بند کفشت چرا نبستی؟
با تعجب گفتم:
- ها؟
به پایین اشاره کرد و گفت:
- کفشت.
با تعجب به کتونی‌های مشکی رنگم زل زدم و گفت:
- وایسا.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین