جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,463 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
به دور اطراف زل زدم.
پولاد زمزمه کرد:
- اون هامون نیست؟
با تعجب برگشتیم و به نقطه‌ای زل زدیم. هامون روی صندلی نشسته بود. لبخندی به ما زد و سر تکون داد. عصبی نگاه گرفتم و گفتم:
- آخر میزنم فکش رو پایین میارم.
صدای لایت آهنگی توی سالن پخش می‌شد. نور‌های بنفش از هرکجای سالن دیده می‌شد و سر تا سر سالن میز‌های مهمون‌ها قرار گرفته بود.
روناک گفت:
- پولاد بریم برقصیم؟
پولاد نگاهی به روناک کرد و با تردید سر تکون داد. همراه هم وسط رفتن که به الوند چشمکی زدم و گفتم:
- شما دوتا هم برید دیگه.
رکسانا با چشم‌های درشت شده اخمی کرد و در آخر اون‌ها کنار هم رفتن.
به فریان که بهم زل زده بود نگاهی کردم و گفتم:
- می‌خوای واسه توهم یه دختر جور کنم؟
نزدیکم اومد و در گوشم گفت:
- تا وقتی تو هستی چرا بقیه؟
ازش فاصله گرفتم که دستم رو کشید.
با نگرانی گفتم:
- نه نکن!
دستم رو کشید و باهم وسط سالن رفتیم. دستش رو روی کمرم گذاشت و با اون یکی دستش دستم رو گرفت. اجبارا یکی از دستم‌هام رو روی شونه‌اش گذاشتم.
چونه‌اش رو به سرم تکیه داد و گفت:
- خیلی عجیبه!
آروم زمزمه کردم:
- چی
به چشم‌هام زل زد و گفت:
- ترس من همین بود که روزی غریبانه‌ترین کسم بشی که همه چیزم رو می‌دونه.
با چشم‌های غمگین و چشم‌هایی که هر لحظه بود اشک داخلش جمع بشه، نگاه ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم، زمزمه کرد:
- هیولا کوچولو چیزی رو ازم مخفی می‌کنی؟
با سرعت سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- نه... معلومه که نه!
خواست حرفی بزنه که با عجله گفتم:
- هیس، الان پیداش میشه.
نگاهی به اطراف کردم. نگاهم قفل فردی شده بود که نقاب دلقک زده بود.
خودشه...
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
- خودشه.
تنها یک کلمه گفتم و راهم رو کج کردم و دنبالش دویدم. شروع به دویدن کرد و با عجله پشت سرش می‌دویدم.
داخل باغ رفت و از بین درخت‌ها رد شد و طی یک حرکت پاش گیر کرد و افتاد. به سمتش رفتم و گلوش رو فشردم و زمزمه کردم:
- این دفعه نمی‌ذارم نابودم کنی احمق!
موهام رو از پشت کشید و کنار پرتم کرد.
فریان و پولاد با عجله به سمت ما می‌اومدن و همون موقع لیام بلند شد و با عجله پا به فرار گذاشت.
جیغ بلندی زدم و گفتم:
- بهتره خودت بیای جلو تا کل زندگیت به فنا ندادم.
فریان دستم رو لمس کرد و گفت:
- آروم باش! حالت خوبه؟
سر تکون دادم، سرش رو‌ برگردوند و گفت:
- پولاد باید بگیرتش.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فعلا تا هامون و حبیب هستن مشکلات بزرگ‌تر میشن‌.
دستم رو کشید و گفت:
- بیا بریم.
باهم داخل سالن رفتیم و‌ به سمت‌میز رفتیم، روی صندلی نشستم و رکسانا‌ و روناک با نگرانی گفتن:
- هاریکا، حالت خوبه؟
آهسته سر تکون دادم، پولاد داخل اومد و به سمتش هجوم بردیم.
ناامیدانه گفت:
- فرار کرد.
فریان عصبی نفیس عمیقی کشید و بهم زل زد.
- تو باید مارو ببری اون‌جا دیگه وقتشه.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و به آدم‌هایی که دونفره می‌رقصیدن زل زدم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
فریان با چند مرد و زن مشغول صحبت کردن بود، همین‌طور بچه‌ها هم در حال صحبت بودن. بلند شدم‌ و از جمع دور شدم. از پله‌ها بالا رفتم. کم کم تاریک‌تر شد و از صدا دور‌تر شدم. در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم و پشت سرم در به صدا در اومد، برگشتم و به هامون زل زدم. با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- برای چی دنبالم اومدی؟
نیشخندی زد و گفت:
- پس می‌خواستی با اون یارو بری، اره؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- می‌دونم فریان رو میگی.
قدمی جلو اومد و غرید:
- بهت نشون میده، اون گردنبند رو هرجور شده به دست میارم.
با پوزخند گفتم:
- هرکار می‌خوای بکن، ولی من نمی‌ذارم.
با نیشخند گفت:
- نه‌بابا! مطمئنی؟
چیزی نگفتم که سمتم هجوم آورد و گلوم رو فشرد.
فریادی زد و روی زمین افتادم. گردنم رو از گردنم کشید و گفت:
- می‌کشمت، می‌کشمت.
مشتی به صورتش زدم و خودم رو بالا کشیدم و پشت سر هم سرفه کردم.
عصبی خواست سمتم بیاد، نگاهی به مجسمه‌ی سفالی کردم و برداشتمش. محکم به سرش کوبیدم و روی زمین افتاد. نعره‌‌ی بلندی زد و سریع کتم رو برداشتم و به سمت در دویدم. صداش رو از پشت سرم شنیدم و گفت:
- بهت نشون میدم لعنتی!
در بستم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم.
هر پنج نفرشون با تعجب بهم زل زده بودن که با عجله سمتشون رفتم و گفتم:
- باید بریم، بجنبید!
فریان بازوم رو کشید و گفت:
- چی‌ شده؟
با سرفه، یکی در میون گفتم:
- بریم، بهت میگم‌.
روناک و رکسانا هر دو طرفم قرار گرفتن و با سرعت از در ورودی خارج شدیم و نگهبان در ماشین رو برامون باز کرد. سوار شدیم و ماشین حرکت کرد.
روناک با استرس گفت:
- چی‌شده هاریکا؟
سرم رو‌ تکون دادم و گفتم:
- چیز مهمی نیست، با هامون درگیر شدم.
پولاد با عصبانیت گفت:
- باز این عوضی، آسیبی بهت نزد؟
گلوم رو لمس کردم و گفتم:
- گردنبند چشمش رو کور کرده.
فریان عصبی با پاهاش ضرب گرفته بود.
الوند نگاهی کرد و گفت:
- بهتر نیست وارد عمل بشیم؟
فریان عصبی گفت:
- فردا مارو ببر جایی که‌ لیام هست.
به روناک و رکسانا اشاره کرد و گفت:
- و شما دوتا هم نمیاید.
هردو ناراحت شروع به غر زدن کردن. با رسیدن به عمارت در باز کردم و پیاده شدم. یک راست به سراغ اتاق رفتم و با کلافگی لباس‌ رو عوض کردم
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
بچه‌ها از خستگی داخل اتاقشون رفتن و خوابیدن، اما من انقدری فکرم درگیر بود که از اتاق بیرون رفتم و به سمت سالن رفتم. در ورودی باز کردم و هوای آزاد رو تنفس کردم. روی چمن‌ها نشستم و به آسمون خیره شدم. باد موهام رو نوازش می‌کرد. بعد چند لحظه احساس کردم شخصی کنارم اومد با سرعت برگشتم و با دیدن فریان نفس عمیقی کشیدم.
نگاهی کرد کنارم نشست. با قلبی که تند می‌تپید ازش فاصله گرفتم که دستش رو روی دستم گذاشت. چشم‌هام به سمتش کشیده شد. با دقت نگاهم کرد و گفت:
- چی‌شده؟ هوم؟
تخس گفتم:
- یعنی... یعنی چی؟ چیزی مگه شده؟
اخمی کرد و گفت:
- چه اتفاقی افتاده که انقدر این‌جوری رفتار می‌کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم. به سمتش برگشتم و اداش رو در آوردم و گفتم:
- تو چته؟ با من انقدر کل کل نکن.
ابروش بالا رفت و گفت:
- تو ازم متنفر شدی.
ناباور به سمتش برگشتم و خیره نگاهش‌ کردم.
سرش رو تکون داد و نگاه ازم گرفت.
- ازم متنفری، چون به‌خاطر من تو اون زمان سختی کشیدی، چون به خاطر من دوستات رو از دست دادی، همه‌ی اینا تقصیر من بود، برای همین ازم دوری می‌کنی.
با بغض لب زدم:
- به خاطر این نیست.
عصبی گفت:
- پس به‌ خاطر چیه؟
باز اشک تو چشم‌هام جمع شد و گفتم:
- من ازت متنفر نیستم.
سرم رو پایین انداختم و قطره اشکم روی زمین فرو ریخت. ازش متنفر نیستم، چون بعد تمام این مدت نتونستم فراموشش کنم. هنوز هم عاشقشم، ولی جلوی این عشق رو میگیرم.
با اخم شونه‌هام رو گرفت و گفت:
- هستی، هستی.
با گریه دستم رو مشت کردم.
کی فکرش رو‌ می‌کرد، باز روبروی هم قرار بگیریم.‌ این دفعه تو من رو نمی‌شناسی و من تورو حتی از خودت هم بهتر می‌شناسم.
چشم‌هام رو بستم و تک تک خاطراتمون توی ذهنم مثل یک فیلم مرور شد.
ازش دور شدم و به سرعت داخل رفتم
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
به سمت اتاق رفتم و در باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم و چشم‌هام سنگین شد.
***
- هاریکا.
تکونی خوردم و پتو رو روی سرم کشیدم.
- هوی هاریکا.
اخمی‌ کردم و گفتم:
- چته رکسانا؟
با جیغ گفت:
- حاضرشو باید با پسرا بری.
چشم‌هام رو هنوز هم باز نکرده بودم و رکسانا صداش قطع شد.
خوشحال از این که رفته چشم‌هام رو باز کردم و پام کشیده شد. جیغی زدم و بهش زل زدم. هردو تا پام رو گرفت و کشید که از روی تخت با کمر زمین خوردم.
به پاهاش چسبیدم و گفتم:
- چه مرگته؟ چته؟
دستم رو کشید و بلندم کرد و هلم داخل دستشویی هلم داد. دست و صورتم رو شستم و بیرون رفتم. لباس‌هایی رو دستم داد و گفت:
- خودت می‌پوشی یا این‌که...
با سرعت گفتم:
- می‌پوشم.
لبخند شیطانی زد و بیرون رفت. کلافه تیشرت مشکی رنگ رو به همراه ساق‌های دستم پوشیدم. بیرون رفتم و داخل سالن رفتم.
پولاد نگاهی کرد و گفت:
- دیر شد باید بریم. روی مبل نشستم و چشم غره‌ای به فریان که خیره نگاهم می‌کرد رفتم و با قهر گفتم:
- من نمیام.
الوند با تعجب گفت:
- چرا؟ چرا باهاشون‌ نمیری؟
انگشتم رو به طرف فریان گرفتم و گفتم:
- من با همچین آدمی توی ماشین نمی‌شینم.
فریان نیشخندی زد و گفت:
- بلندشو، مسخره بازی بسه!
نیشخندی زدم و گفتم:
- اگه فکر می‌کنی من باهات...
در یک حرکت توی‌ هوا معلق شدم. جیغ بلندی زدم و گفتم:
- یا موسی، روانی! چه مرگته؟
الوند و پولاد با خنده نگاهم کردن که هردو دستم رو به سمت رکسانا و روناک گرفتم و گفتم:
- نذارید من رو ببره، کمک!
با لبخند شیطنت آمیزی بهم زل زدن. با اخم به فریان زل زدم، لبخند محوی زد و توی ماشین روی صندلی نشوندتم.
دست به سی*ن*ه نگاه ازش گرفتم و بعد مکثی پولاد هم سوار ماشین شد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
با اخم به بیرون زل زده بودم و ماشین راه افتاد.
منتظر و خیره نگاهم می‌کردن که سرم رو به علامت چیه تکون دادم.
فریان نگاهی کرد و گفت:
- نمی‌خوای آدرس رو بگی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- مستقیم برو به چهار راه رسیدی بپیچ چپ.
بی هیچ حرفی به راننده علامت داد. نفس عمیقی کشیدم و راننده به چپ پیچید.
فریان گفت:
- خب؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- جلوتر دم خیابونش یه درخت کاج بزرگه، همون‌جاست.
به دنبال درخت می‌گشتن و راننده بعد مکثی داخل خیابونی پیچید.
نگاهی کردم و گفتم:
- اون در سفیده، اونه.
ماشین ایستاد و پولاد با دقت به خونه زل زد و گفت:
- این‌جا زندگی می‌کنه؟
سر تکون دادم و نگاهش رو به فریان داد و گفت:
- خب حالا چی‌ کار کنیم؟
فریان گفت:
- زیر نظرش داشته باشید، نقشه‌ای بکشید که از خونه تا یک روز بره.
سری تکون داد و ماشین به حرکت در اومد.
نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- امروز چند شنبس؟
پولاد بدون نگاه کردن گفت:
- چهارشنبه.
سری تکون دادم و تو فکر فرو رفتم. بعد رسیدن از ماشین پیاده شدم و به سمت عمارت رفتم. در ورودی باز کردم و داخل شدم. رکسانا با دیدنم به سرعت به سمتم اومد و گفت:
- باید درمورد یه چیزی حرف بزنیم.
سری تکون دادم و روناک چشمکی بهم زد و به الوند و رکسانا اشاره‌ای زد. لبخند کجی زدم و سرم رو تاسف بار تکون دادم.
در اتاقش رو باز کرد و روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد. کنار پنجره رفتم و در تراس رو باز کردم، برگشتم و بهش زل زدم و گفتم:
- چی‌ شده؟
آروم لب زد:
- هاریکا...
به سمتش رفتم و با لبخند کنارش نشستم. موهاش رو کنار زدم و گفتم:
- کی فکرت این قدر مشغول کرده؟
خواست چیزی بگه که دستم رو روی لب‌هاش گذاشتم و گفتم:
- می‌دونم، راستش دوباره صحنه‌ها تکرار میشن و دوباره تو عاشق الوند شدی.
این دفعه تعجب نکرد و فقط خیره نگاهم کرد و گفت:
- اره... اره، باز عاشقش شدم.
عصبی موهاش رو چنگ زد و گفت:
- همش محبت می‌کنه! همش محبت می‌کنه. این مهربونی‌هاش رو مخه هاریکا.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- غمت نباشه.
پوفی کشید و گفت:
- بهتره بریم، الان مشکوک میشن.
هردو از روی تخت بلند شدیم و به سمت در رفتیم. در باز کردم و اول اون رفت و بعد هم من. با دیدن الوند چشم‌هام رو ریز کردم و دور از چشم بقیه بهش اشاره‌ای زدم.
با تعجب سمتم اومد و گفتم:
- بیا.
به دنبالم اومد و پشت سالن رفتیم. به دیوار تکیه زدم و بهش نگاهی کردم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خیر باشه، چی‌ شده؟
لبخندی محو زدم و گفتم:
- درمورد رکسانا هست.
به سرعت نگاهش رو بالا اورد و گفت:
- چیزی شده؟
بدون مقدمه گفتم:
- بهتره دیگه بری بهش اعتراف کنی.
ناباور گفت:
- چی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فکر نکن از جعبه‌ی توی اتاقت خبر ندارم، همونی که نصف عکس‌های رکسانا داخلشه.
ناباور یک قدم عقب رفت که لبخند کج و شیطانی زدم.
لبم رو تر کردم و گفتم:
- آروم باش، از قبل می‌دونستم دوستش داری و حالا هم وقت گفتن، چون شاید دیر بشه.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ولی اون...
توی حرفش پریدم و گفتم:
- دوست داره، نگران نباش
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
بی‌حرف ازش دور شدم و به سمت بچه‌ها رفتم و کنار روناک نشستم.
- چی شد؟
بهش زل زدم و گفتم:
- هیچی، هردو هم رو دوست دارن.
بلند شد و شروع کرد به دست زدن، حتی نگاه پسرا هم به سمت ما کشیده شد.
با تعجب نگاهش می‌کردم که روی مبل پرید و کنار گوشم گفت:
- مغناطیس شناسی رو داری؟ نه خدایی دیدی؟
سرم رو پایین انداختم و لبخندم رو پنهان کردم و گفتم:
- هیچی نگو، بزار بین خودشون اول حل بشه و بعد بیان به ما بگن.
سری تکون داد و نگاهم به فریان کشیده شد. همون جور که بهش زل زده بودم صدای روناک تو گوشم پیچید:
- خیلی عوض شده.
با تعجب برگشتم و گفتم:
- کی؟
به فریان اشاره‌ای زد و گفت:
- تو حتی منم عوض کردی!
اشاره‌ای به خودش زد و گفت:
- نگاه کن، من به نظرت شباهتی با اون روناک قبلی دارم؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- نه، واقعا نداری.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب دیگه، توهم فریان رو عوض کردی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نباید این‌جوری بشه.
خیره نگاهی بهمون کرد که سرم رو پایین انداختم و به سمت اتاق خواستم برم و با حرفی که پولاد زد متوقف شدم.
- قراره فردا بریم خونه‌ی هامون.
ناباور و با استرس برگشتم.
نه...!
با سرعت پا تند کردم و به سمت اتاق رفتم و در رو با شدت بستم.
فردا اون روز شوم؟
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
هوا تاریک شده بود و من هم چنان داخل اتاق بودم. بلاخره بیرون رفتم و با دیدن سالن تاریک، فهمیدم بچه‌ها خوابیدن.
با عجله به سمت اتاق فریان رفتم و آروم در رو زدم.
- بیا تو.
در رو به آرومی باز کردم و با دیدنش که روی تخت دراز کشیده و سیگار می‌کشه، به سمتش رفتم.
نگاهی کرد و نیم خیز شد و گفت:
- تو هنوز نخوابیدی؟
با استرس گفتم:
- به پسرا هم بگو بیان.
با تعجب گفت:
- این موقع شب؟
بعد مکثی نگاهی کرد و پشت بند جمله‌اش گفت:
- چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فردا همون روزه...
گنگ گفت:
- منظورت چیه؟
چشم‌هام رو بستم و‌ گفتم:
- فردا اون اتفاق واسه رکسانا میفته.
ناباور خیره نگاهم کرد و گفت:
- چی؟
غمگین سر تکون دادم و گفت:
- پس نباید پیش هامون بریم.
سرم رو به علامت مخالف تکون دادم و گفتم:
- اره، منم تو تمام روز داشتم به همین فکر می‌کردم، ولی دیدم چه فایده وقتی دوباره به سراغش میاد. ما باید جلوش رو بگیریم، نه که ازش فرار کنیم.
به فکر فرو رفت و به چشم‌هام زل زد و گفت:
- درسته، پس من فردا با پسرا هماهنگ می‌کنم، تو برو بخواب‌.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. در باز کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت‌ اتاق خودم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. کل وجودم استرس بود، ولی خودم رو‌ آروم کردم و کم کم خوابم برد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
***
- هاریکا، باز مثل خرس خوابیدی!
با استرس بلند شدم و به دور و اطراف زل زدم. با دیدن رکسانا نفس آسوده‌ای کشیدم و گفت:
- خوبی؟
سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم و پریدم بغلش.
با تعجب بغلم کرد و گفت:
- چی شده؟
چشم‌هام رو بستم و آروم گفتم:
- هیچی...
ازش جدا شدم و گفت:
- لباسات رو عوض کن باید بریم.
سری تکون دادم و بعد شستن دست و صورتم و عوض کردن لباس‌هام در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.
همه دور هم جمع شده بودیم و فریان ایستاده بود و گفت:
- خیلی خب دیگه باید بریم، یادتون نره که هر اتفاقی افتاد قوی باشید.
سری تکون دادیم و باهام از سالن بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
روناک آهسته گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و تا رسیدن به اون‌ما هیچ حرفی نزدم. نگهبان‌ها در رو باز کردن و پسرا داخل رفتن. در کرم رنگ باز شد و هامون به سمت ما اومد.
- خوش اومدید، به به ببین کی این‌جاست.
با اخم بهش زل زدم و سری تکون دادم. اشاره‌ای‌ کرد و گفت:
- بفرمائید، بفرمائید بشینید.
روی مبل سلطنتی سفید رنگ نشستیم و هامون اشاره‌ای به پسر‌ها کرد و گفت:
- چند لحظه بیاید.
هر سه مضطرب بهم نگاهی کردن که چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
بعد رفتنشون رکسانا گفت:
- این نگهبان رو
با تعجب برگشتم و خیره نگاهش کردم.
روناک با تعجب گفت:
- عجب گوریلی!
اخمی کردم و روم رو برگردوندم. یک ساعت گذشته بود و هیچ خبری از اون‌ها نبود.
مکثی کردم و گفتم:
- نکنه بلا ملا سرشون اورده؟
هردو هینی کشیدن و روناک گفت:
- از این‌ نگهبان بپرس‌‌.
برگشتم و گفتم:
- خیلی خب بزارید.
اشاره‌ای زدم و گفتم:
- رجل آهای مذکر.
حرکتی نکرد که‌ با اخم بلند شدم و گفتم:
- لا فریان، لا پولاد، لا الوند، پسرها اند هامون کجایند؟
رکسانا با تعجب گفت:
- مطمئنی بلدی باهاش حرف بزنی؟
سر تکون داد و‌ گفتم:
- اره بابا، مشکل از اینه که لال.
صدایی گفت:
- من لال نیستم.
ناباور برگشتم و بهش زل زدم و گفتم:
- من رو مسخره کردی؟ از اون موقع بلدی و حرف نمیزنی؟
خنثی گفت:
- ببخشید خانم، ولی فکر کردم شما از یه سیاره‌ی دیگه اومدید.
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- پس کجان؟
چیزی نگفت و بی‌توجه گفتم:
- بیاید بریم.
از سالن رد شدیم و مکثی کردم.
در اتاق رد باز نکردم و نفسم حبس شد.
روناک گفت:
- هاریکا در باز کن دیگه.
به رکسانا زل زدم و گفتم:
- برو کنار.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی؟
اخمی کردم و گفتم:
- برو کنار میگم.
کنار رفت‌ و به روناک که کنار رکسانا بود زل زدم و گفتم:
- اسلحت رو بده.
با تعجب اسلحه رو داد. دستم رو سمت دستگیره بردم و گفتم:
- لطفا به چیزی که میبینید توجه نکنید.
در با شدت باز کردم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
اسلحه رو به رو گرفتم و هامون رو با یک اسلحه که دستش گرفته بود دیدم. بدون تعلل شلیک کردم و جسم غرق در خون هامون روی سرامیک سرد افتاد.
اسلحه رو پایین اوردم و نفس عمیقی کشیدم. به بقیه که خیره نگاهم می‌کردن زل زدم.
به پسرا زل زدم و گفتم:
- به موقع اومدیم.
رکسانا ناباور گفت:
- هاریکا، چی‌ کار کردی؟
لب زدم:
- پسرا بهتر می‌دونن.
فریان آروم لب زد:
- جسد این یارو رو بردارید یه جا چال کنید.
تنها کاری که کردیم این بود که از عمارت بزنیم بیرون به هر نحوی که شده.
داخل ماشین نشستیم و رکسانا آهسته گفت:
- تو می‌دونستی، پس یعنی اون زمان تیر به من خورد؟
الوند عصبی زمزمه کرد:
- میشه درموردش حرف نزنی؟
با بغض گفت:
- می‌خوام بدونم تو زندگی قبل چه اتفاقی واسم افتاده.
پوف کلافه‌ای کشیدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
- اره تیر به تو خورده، ولی حالا تو این‌ جایی پس بیخیال اون زمان.
سکوت کرد و تا عمارت هیچ کدوم حرفی نزدیم.
بلافاصله پیدا شدم و بعد این که دخترا داخل رفتن به سمت پسرا رفتم و گفتم:
- حالا نوبت روناکه.
پولاد دستش مشت شد و فریان گفت:
- چه اتفاقی واسش میفته.
سر تکون دادم و گفتم:
- به موقعش میگم.
راهم رو کج کردم و به سمت اتاقم رفتم. در باز کردم و روی تخت نشستم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین