- Aug
- 79
- 39
- مدالها
- 1
به دور اطراف زل زدم.
پولاد زمزمه کرد:
- اون هامون نیست؟
با تعجب برگشتیم و به نقطهای زل زدیم. هامون روی صندلی نشسته بود. لبخندی به ما زد و سر تکون داد. عصبی نگاه گرفتم و گفتم:
- آخر میزنم فکش رو پایین میارم.
صدای لایت آهنگی توی سالن پخش میشد. نورهای بنفش از هرکجای سالن دیده میشد و سر تا سر سالن میزهای مهمونها قرار گرفته بود.
روناک گفت:
- پولاد بریم برقصیم؟
پولاد نگاهی به روناک کرد و با تردید سر تکون داد. همراه هم وسط رفتن که به الوند چشمکی زدم و گفتم:
- شما دوتا هم برید دیگه.
رکسانا با چشمهای درشت شده اخمی کرد و در آخر اونها کنار هم رفتن.
به فریان که بهم زل زده بود نگاهی کردم و گفتم:
- میخوای واسه توهم یه دختر جور کنم؟
نزدیکم اومد و در گوشم گفت:
- تا وقتی تو هستی چرا بقیه؟
ازش فاصله گرفتم که دستم رو کشید.
با نگرانی گفتم:
- نه نکن!
دستم رو کشید و باهم وسط سالن رفتیم. دستش رو روی کمرم گذاشت و با اون یکی دستش دستم رو گرفت. اجبارا یکی از دستمهام رو روی شونهاش گذاشتم.
چونهاش رو به سرم تکیه داد و گفت:
- خیلی عجیبه!
آروم زمزمه کردم:
- چی
به چشمهام زل زد و گفت:
- ترس من همین بود که روزی غریبانهترین کسم بشی که همه چیزم رو میدونه.
با چشمهای غمگین و چشمهایی که هر لحظه بود اشک داخلش جمع بشه، نگاه ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم، زمزمه کرد:
- هیولا کوچولو چیزی رو ازم مخفی میکنی؟
با سرعت سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- نه... معلومه که نه!
خواست حرفی بزنه که با عجله گفتم:
- هیس، الان پیداش میشه.
نگاهی به اطراف کردم. نگاهم قفل فردی شده بود که نقاب دلقک زده بود.
خودشه...
پولاد زمزمه کرد:
- اون هامون نیست؟
با تعجب برگشتیم و به نقطهای زل زدیم. هامون روی صندلی نشسته بود. لبخندی به ما زد و سر تکون داد. عصبی نگاه گرفتم و گفتم:
- آخر میزنم فکش رو پایین میارم.
صدای لایت آهنگی توی سالن پخش میشد. نورهای بنفش از هرکجای سالن دیده میشد و سر تا سر سالن میزهای مهمونها قرار گرفته بود.
روناک گفت:
- پولاد بریم برقصیم؟
پولاد نگاهی به روناک کرد و با تردید سر تکون داد. همراه هم وسط رفتن که به الوند چشمکی زدم و گفتم:
- شما دوتا هم برید دیگه.
رکسانا با چشمهای درشت شده اخمی کرد و در آخر اونها کنار هم رفتن.
به فریان که بهم زل زده بود نگاهی کردم و گفتم:
- میخوای واسه توهم یه دختر جور کنم؟
نزدیکم اومد و در گوشم گفت:
- تا وقتی تو هستی چرا بقیه؟
ازش فاصله گرفتم که دستم رو کشید.
با نگرانی گفتم:
- نه نکن!
دستم رو کشید و باهم وسط سالن رفتیم. دستش رو روی کمرم گذاشت و با اون یکی دستش دستم رو گرفت. اجبارا یکی از دستمهام رو روی شونهاش گذاشتم.
چونهاش رو به سرم تکیه داد و گفت:
- خیلی عجیبه!
آروم زمزمه کردم:
- چی
به چشمهام زل زد و گفت:
- ترس من همین بود که روزی غریبانهترین کسم بشی که همه چیزم رو میدونه.
با چشمهای غمگین و چشمهایی که هر لحظه بود اشک داخلش جمع بشه، نگاه ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم، زمزمه کرد:
- هیولا کوچولو چیزی رو ازم مخفی میکنی؟
با سرعت سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- نه... معلومه که نه!
خواست حرفی بزنه که با عجله گفتم:
- هیس، الان پیداش میشه.
نگاهی به اطراف کردم. نگاهم قفل فردی شده بود که نقاب دلقک زده بود.
خودشه...