- Aug
- 79
- 39
- مدالها
- 1
قرار بود که به خونهی لیام بریم و طبق نقشه پیش بریم، ولی لیام خونه بود و مجبور بودیم که نصف شب بریم.
از اتاق بیرون رفتم و همون جور که نگاهم به لباس مشکی رنگم بود گفتم:
- مطمئنید این لباس واسه جاسوسا هست؟
روناک آروم لب زد:
- عجب دافی!
با تعجب سر بالا آوردم و با اخم اسمش رو صدا زدم، تک خندهای کرد و گفت:
- باشه بابا، همین خوبه.
به رکسانا که تو فکر بود و کنار الوند نشسته بود زل زدم. دستش قفل دستهای الوند بود. نگاهش بالا اومد و بهم زل زد، اشارهای بهش کردم که بلند شد و سمتم اومد.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چرا انقدر غمگینی؟
لب زد:
- چیزی نیست.
چونهاش رو گرفتم که نگاهش رو بهم دوخت. آروم گفتم:
- غمگین نباش، میدونی از چه خطری جون سالم به در بردی؟ اگه اون اتفاق میافتاد... اصلا از بعدش خبر داری؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
- راست میگی.
چشمکی زدم و گفتم:
- برو پیش الوند جونت.
مشت آرومی زد، تک خندهای کردم و به فریان زل زدم.
- خیلی خب، بهتره بریم.
سری تکون دادیم، به ساعت زل زدم. هوا تاریک بود و دیگه همه خوابیده بودن. از سالن بیرون رفتیم و از در ورودی رد شدیم. داخل ماشین نشستیم و ماشین راه افتاد.
فریان بهم زل زد و گفت:
- جای مدرک رو بلدی دیگه؟
از اتاق بیرون رفتم و همون جور که نگاهم به لباس مشکی رنگم بود گفتم:
- مطمئنید این لباس واسه جاسوسا هست؟
روناک آروم لب زد:
- عجب دافی!
با تعجب سر بالا آوردم و با اخم اسمش رو صدا زدم، تک خندهای کرد و گفت:
- باشه بابا، همین خوبه.
به رکسانا که تو فکر بود و کنار الوند نشسته بود زل زدم. دستش قفل دستهای الوند بود. نگاهش بالا اومد و بهم زل زد، اشارهای بهش کردم که بلند شد و سمتم اومد.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چرا انقدر غمگینی؟
لب زد:
- چیزی نیست.
چونهاش رو گرفتم که نگاهش رو بهم دوخت. آروم گفتم:
- غمگین نباش، میدونی از چه خطری جون سالم به در بردی؟ اگه اون اتفاق میافتاد... اصلا از بعدش خبر داری؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
- راست میگی.
چشمکی زدم و گفتم:
- برو پیش الوند جونت.
مشت آرومی زد، تک خندهای کردم و به فریان زل زدم.
- خیلی خب، بهتره بریم.
سری تکون دادیم، به ساعت زل زدم. هوا تاریک بود و دیگه همه خوابیده بودن. از سالن بیرون رفتیم و از در ورودی رد شدیم. داخل ماشین نشستیم و ماشین راه افتاد.
فریان بهم زل زد و گفت:
- جای مدرک رو بلدی دیگه؟