جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,463 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
قرار بود که به خونه‌ی لیام بریم و طبق نقشه پیش بریم، ولی لیام خونه بود و‌ مجبور بودیم که نصف شب بریم.
از اتاق بیرون رفتم و همون‌ جور که نگاهم به لباس مشکی رنگم بود گفتم:
- مطمئنید این لباس واسه جاسوسا هست؟
روناک آروم لب زد:
- عجب دافی!
با تعجب سر بالا آوردم و با اخم اسمش رو صدا زدم، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه بابا، همین خوبه.
به رکسانا که تو فکر بود و کنار الوند نشسته بود زل زدم. دستش قفل دست‌های الوند بود. نگاهش بالا اومد و بهم زل زد، اشاره‌ای بهش کردم که بلند شد و سمتم اومد.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چرا انقدر غمگینی؟
لب زد:
- چیزی نیست.
چونه‌اش رو گرفتم که نگاهش رو بهم دوخت. آروم گفتم:
- غمگین نباش، می‌دونی از چه خطری جون سالم به در بردی؟ اگه اون‌ اتفاق می‌افتاد... اصلا از بعدش خبر داری؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
- راست میگی.
چشمکی زدم و گفتم:
- برو پیش الوند جونت.
مشت آرومی زد، تک خنده‌ای کردم و به فریان زل زدم.
- خیلی خب، بهتره بریم.
سری تکون دادیم، به ساعت زل زدم. هوا تاریک بود و دیگه همه خوابیده بودن. از سالن بیرون رفتیم و از در ورودی رد شدیم. داخل ماشین نشستیم و ماشین راه افتاد.
فریان بهم زل زد و گفت:
- جای مدرک رو بلدی دیگه؟
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش.
سری تکون داد و ماشین متوقف شد. حالا جلوی خونه‌اش بودیم. پولاد پیاده شد و نگاهی به اطراف کرد، به سمت در رفت و یکمی باهاش ور رفت، بعد مکثی در باز شد و داخل رفتیم.
صدای باد و جیر جیر در روی مخم بود. داخل سالن تاریک قدم برداشتیم. تابلو‌های عجیب غریب و ترسناک باعث شد که رکسانا و روناک پشت الوند و پولاد قایم بشن.
به سمت فریان برگشتم، تیپ مشکی بهش می‌اومد، گردنبند زنجیر دارش توی تاریکی می‌درخشید. به بالا اشاره‌ زدم که سر تکون داد و گفت:
- شماها همین‌جا باشید.
به پسرا اشاره زد و ادامه داد:
- حواستون به این دوتا باشه.
سر تکون دادن، من و فریان هم از پله‌ها بالا رفتیم و به گوشه‌ی سالن که وسایل ورزشی بود زل زدم. به در مشکی رنگ اشاره زدم و گفتم:
- اون‌جاست.
سر تکون داد و پشت در رفت. بعد مکثی در رو به آرومی باز کرد و داخل رفتم. این‌ جا اتاق اسناد لیام بود و هر چیزی همین‌ جا پنهان شده بود. فریان منتظر بهم زل زد و گفت:
- بجنب.
به سمت صندوق اسناد رفتیم، مکثی کردم و لب زدم:
- چی بود رمزش؟
کمی فکر کردم و با یاد‌آوری شمارش با سرعت روی اعداد زدم، در با صدای تیکی باز شد و مدارک رو برداشتم.
با عجله از اتاق خارج شدم و مدارک به فریان دادم، لبخند کجی زد و گفت:
- گردنبندت.
گردنبند رو لمس کردم و پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- اتاق آخری، او‌ن‌جا اتاق خودشه.
باهم قدم برداشتیم و سمت اتاق رفتیم. در به آرومی باز کردیم، فریان از گوشه به جایی زل زد که سرم رو نزدیک بردم و از لای در به لیام که روی تخت به خواب رفته بود زل زدم و با هیجان گفتم:
- خودشه، دور گردنشه.
سرم رو بالا آوردم و با دو گوی مواجه شدم. نفسم حبس شد، ولی اون خنثی نگاهم می‌کرد. یک قدم عقب رفتم و فاصله رو حفظ کردم و گفتم:
- بکش کنار.
در باز کردم و به آرومی با سمتش قدم برداشتم. پشت به من روی تخت دراز کشیده شد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
کنار تخت رفتم و به گردنبند زل زدم.‌ به سمت فریان برگشتم و‌ بهش اشاره زدم که خودشه.
گره‌ی گردنبند رو باز کردم. آروم از گردنش رد کردم و دستم‌ روی هوا گرفته شد.
جیغی زدم و سریع گردنبندش رو که کلید روش بود رو‌ هوا گرفتم، با سرعت دوییدم و داد زدم:
- برو، برو.
با عجله دوییدم و صدای دویدن لیام هم از پشت سرمون می‌اومد.
از پله‌ها پایین رفتیم، بچه‌ها هم با سرعت از در خارج شدن. از ورودی بیرون رفتیم که دستم کشیده شد.
فریان رو صدا زدم و هراسان برگشت.
به سمتم‌ اومد و پشت محکمی به لیام زد. دستم رو کشید و داخل ماشین رفتیم.
فریان داد زد:
- برو.
الوند با سرعت ماشین رو به حرکت در آورد و از اون‌جا دور شدیم.
بهت زده چیزی یادم اومد و گفتم:
- نباید بری خونه.
الوند با تعجب از آینه بهم زل زد و گفت:
- چی؟
با استرس به گفتم:
- حبیب داخل عمارته، کل خونه رو محاصره کرده.
پولاد عصبی گفت:
- این مرد دست بردار نیست.
روناک با نگرانی گفت:
- حالا چی‌کار کنیم؟
فریان نگاهی به همه کرد و گفت:
- عمارت برو.
با‌ تعجب نگاهش‌ کردم و گفتم:
- نه.
سر تکون داد و گفت:
- اره.
با عصبانیت گفتم:
- این دفعه روناکه.
پولاد ناباور سر بلند کرد و بهم زل زد.
روناک با تعجب گفت:
- چی من؟
پولاد با ناباور گفت:
- نه... نباید بریم.
فریان‌ نگاهی کرد و گفت:
- چرا نریم؟ اصلا تو مگه خودت نبودی گفتی نباید ازش فرار کنیم.
نگاه مضطربی کردم، ادامه داد:
- پس میریم و کار رو تموم می‌کنیم.
الوند‌ نگاهی بهمون کرد و گاز داد.
جلوی عمارت ایستاد. پولاد اسلحه‌اش رو بیرون آورد و داخل رفتیم.
چند فرد جلو‌ اومدن و به سمت ما حمله کردن. پسرها با اون‌ افراد درگیر شدن که با دیدن حبیب اخمی کردم و جلوی دخترها ایستادم.
آروم به سمت رکسانا چرخیدم و گفتم:
- زنگ بزن به پلیس.
ناباور گفت:
- چی؟
اخم کرده گفتم:
- بزن.
- به‌ به لیدی،‌ گردنبند عزیزت خوبه؟
عصبی غریدم:
- چی می‌خوای؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گردنبند.
بعد حرفش به سمتم دوید و لگدی بهم زد.
گلوم رو فشرد و گفت:
- گردنبند لعنتی بده.
سرم رو کج کردم و فریان رو دیدم که به سمتمون میاد. یقه‌ی حبیب رو گرفت و لگدی بهش زد.
- بهش دست نزن عوضی شیرفهم شدی؟
بلند شد و داد زد:
- می‌کشمت.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
اسلحه رو بالا اورد و به سمتم‌ نشون گرفت.
ناباور بهش زل زدم. صحنه‌ها باز مرور می‌شن. دارم تلاش می‌کنم تا آخرین فردی که قراره از دستش‌ بدم رو نجات بدم. مرور همیشه سخت نیست، ولی این‌جا سخته.
صدای جیغ روناک تو گوشم‌ پیچید و صدای دویدن.
- نه، هاریکا.
صداش توی سرم اکو‌ شد. به سمتم می‌دوید و تا خواست جلوم بیاد، دستش‌ رو گرفتم و جامون رو عوض کردم.
بغلش کردم و چشم‌هام رو فشردم.
صدای تیر تو گوشم پیچید. درد بدی رو‌ حس کردم، ولی هیچ چیز مانع خوشحالیم نمی‌شد.
روناک با ناباوری بهم زل زد.
صدای آژیر پلیس تو‌ گوشم پیچید.
بلند داد زدم:
- برید.
روناک ناباور گفت:
- نه، بدون تو هیچ‌جا نمیریم.
فریان با سرعت کنارم اومد و بلندم کرد.
از در ورودی خارج شدیم و در بسته شد.
صدای ضربه‌های در و بعد اون صدای حبیب بلند شد:
- لعنتی‌ها در باز کنید.
آخی گفتم و فریان بعد این‌که من رو روی صندلی گذاشت. خودش هم کنارم نشست. رکسانا با گریه گفت:
- داره... داره از دستش خون میاد.
لب زدم:
- چیزی نیست.
فریان چیزی رو دور دستم محکم بست، از درد پلک‌هام رو بهم فشردم.
تا به خودم اومدم جلوی بیمارستان بودیم. از راهروی تنگ و باریک گذشتیم و داخل اتاقی با تخت آهنی که خیلی قدیمی بود رفتیم. دکتر زخم رو پانسمان کرد و گفت که تیر باعث شده که زخم سطحی ایجاد بشه. روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
در زده شد و فریان داخل اومد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نگاهی بهم کرد و گفت:
- بچه‌ها رفتن یه چیزی بخورن، چون گرسنه بودن.
سر تکون دادم و باشه‌ای زیر لب گفتم.
نگاهش کردم و گفتم:
- کی برمی‌گردیم خونه؟
کنار تخت روی ملافه‌ی سفید رنگ نشست و گفت:
- شاید کم کم برگردیم، ولی می‌خواستم یه موضوع مهمی بهت بگم.
با تعجب نگاهش کردم‌ و گفتم:
- باشه می‌شنوم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌دونم دلت‌ نمی‌خواد زیاد با من باشی، ولی به هرحال این تصمیم منه که بهت بگم.
توی یک حرکت نگاهم بالا اومد و به چشم‌هاش دوختم. شاید داشتم کم کم از این جملاتش می‌ترسیدم.
- تو از زمان آینده اومدی، مهم نیست چه جوری فقط می‌خوام بگم که من همه چیز رو جبران می‌کنم. دیدی دخترا جون سالم به در بردن، منم‌ می‌خوام درباره‌ی...
با استرس گفتم:
- درباره‌ی چی؟ ها؟
نفس عمیقی کشید و‌ زمزمه کرد:
- درباره احساسم.
ناباور گفتم:
- نه...!
نگاه مضطربی کرد و تند تند گفتم:
- نه، نه، نه فریان نه.
دستم رو گرفت و سریع گفت:
- آروم باش.
نیم خیز شدم و با بغض گفتم:
- چه احساسی؟ مگه... مگه تو‌ اصلا احساس داری؟
لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
- اینا رو میگی که حسم بهت عوض‌شه.
ناباور نگاهش کردم. لب‌هام لرزید و چشم‌هام پر اشک شد. ملت و مبهوت بهم زل زد.
درسته، داشتم با جملات تلخم آخرین تلاشم رو می‌کردم.
شونه‌‌هاش رو ‌گرفتم و تکون دادم. با صدای گرفته گفتم:
- معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟ به خودت بیا.
با داد گفتم:
- نکن، نذار اتفاق بیفته جلوش رو بگیر. تو مگه دختر آروم دوست نداشتی؟
خیره نگاهم کرد، با هق هق گفتم:
- من... من همیشه میرم رو مخت، من آدم بدیم، من شیطونم و آروم نیستم. دیگه نذار اون‌ اتفاقات تکرار بشه... نذار.
روی زمین زانو زدم و سرم رو به پاهاش تکیه دادم.
- نکن، توروخدا نکن.
جیغی زدم و داد زدم:
- به خودت بیا، فریان... توروخدا.
به سمتم هجوم آورد و دستم رو محکم گرفت و گفت:
- صدات رو بیار پایین.
چیزی نگفتم و فقط اشک‌هام سرازیر شده بود.
- من رو ببین.
حرکتی نکردم که به اجبار چونه‌ام رو گرفت و گفت:
- نگاهم کن‌.
به چشم‌هاش خیره شدم و گفت:
- چه اتفاقی؟ هوم؟
نفس لرزونی کشیدم، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- من و تو اون زمان چه اتفاقی واسمون افتاد.
چی داشتم بهش بگم؟ چی داشتم بگم وقتی باز اتفاق افتاد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- عاشقت بودم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
مکثی کرد و لب زد:
- درست حدس زدم، از همون روز اول حسم درست بود.
اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- هنوز... هنوزم دوستم داری؟
نگاهم رو بالا آوردم و خواستم ازش دور بشم که گفت:
- تکون نخور، بگو.
آروم لب زدم:
- اره.
دستش شل شد و یک قدم عقب رفت.
مضطرب گفت:
- از روز اول فقط خواستی ازت متنفر بشم با این‌که هنوز دوستم داشتی؟
چشم‌هام رو روی هم فشردم که داد بلندی زد:
- اره؟
پرستاری با‌ استرس وارد شد و گفت:
- توروخدا آروم این‌جا بیمارستان.
با سرعت در بست و فریان تک خنده‌ای کرد و گفت:
- هنوز دوستم داشتی و این کارا رو کردی که ازت دوری کنم. هاریکا چرا؟
بغض کرده بهش خیره شدم که با عصبانیت گفت:
-بدون در نظر گرفتن احساسات خودت ازم دوری کردی؟ می‌دونی داری چه ظلمی به خودت می‌کنی؟
به سمتش رفتم و گفتم:
- من نمی‌خوام دوباره اتفاقات تکرارشن، نمی‌خوام پاهام از دست بدم.
مکثی کرد و بهم زل زد.
سمتم قدم برداشت و گفت:
- هاریکا، فقط یه بار دیگه بهم اعتماد کن، دیگه نمی‌ذارم‌ اتفاقی واست بیفته.
از دور شدم و گفتم:
- نه، من نمی‌خوام هم به خودم هم به تو‌ آسیب بزنم.
دستم رو کشید و یک دست دورم قرار گرفت و گفت:
- چه جوری توی جونور بهم آسیب بزنی؟ ها؟
چشم‌هام رو بستم و لب زدم:
- فریان‌.
سریع گفت:
- هیس، تا چند روز آینده می‌خوایم از این‌جا بریم، برگردیم.
قراره از یه اقیانوس بزرگ رد بشیم، می‌خوام تمام این اتفاقات با تو بگذره.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- هاریکا، حاضری یه بار دیگه باهام زندگیت رو نابود کنی؟
تک خنده‌ای کردم که لبخند کجی زد.
خنده‌ام تبدیل به لبخند‌ محوی شد و آروم لب زدم:
- حاضرم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
***
روی تخت دراز کشیدم و آخی زیر لب گفتم. فریان نگاهش به سمتم کشیده شد و سیگارش رو از تراس به پایین پرت کرد و همون جور که سمتم میومد گفت:
- چرا نمیگی؟ مواظب باش.
پتو رو روم کشید و گفت:
- درد داری؟
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- یکم‌.
متقابلا لبخند کجی زد و گفت:
- خوب میشی، فردا هم وقت رفتنه.
سری تکون دادم و گفت:
- کاری داشتی بگو، شب بخیر.
لبخندی زدم و گفتم:
- شب بخیر.
از اتاق بیرون رفت و با بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم. به اطراف نگاهی کردم، چه جوری از این اتاق دست بردارم؟
گردنبندم رو لمس کردم، هنوز هم تو گردنم بود و شاید به همین گردنبندی که مایه‌ی بدبختیم بود عادت کرده بودم.
چشم‌هام رو بستم و با هزارتا فکر و خیال به خواب رفتم.
*
- پاشو، پاشو.
اخم ریزی کردم و به روناک و رکسانا زل زدم. به کمکشون دست و صورتم رو شستم. جلوی میز آرایش نشستم و رکسانا همون‌طور که موهام رو شونه می‌کرد گفت:
- باید بریم دکتر پانسمانت رو عوض کنه.
اخمی کردم و گفتم:
- می‌خوام خودم برم.
ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- آقاتون مگه می‌ذاره؟
چشم غره‌ای رفتم و از اتاق انداختمشون بیرون، شروع کردم به لباس عوض کردن و بعد اون نگاهی به اتاق کردم.
لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- شاید یه روزی باز برگردم...
در رو بستم و به سمت بچه‌ها رفتم.
سمت فریان رفتم و گفتم:
- من برسونید بیمارستان از اون ور خودم میام.
اخمی کرد و گفت:
- نمیشه.
به پسرا زل زدم و چشم‌های تهدید کننده اشاره‌ای زدم.
پولاد با سعی و تلاش گفت:
- خب داداش بیا بریم دیگه.
الوند سر تکون داد و گفت:
- شاید می‌خواد تنها باشه.
سر تکون دادم و گفتم:
- یه نگهبان پیشم بذار، نگرانیت رفع میشه فقط بذار یکم تنها باشم.
پوفی کشید و گفت:
- باش زود بیا.
چشمکی بهش زدم و با دخترا به سمت ماشین رفتیم
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
سوار ماشین شدم و به سمت‌ نگهبان تقریبا داد زدم:
- برو، بجنب.
با تعجب نگاه کرد و با خود ماشین رو روشن کرد.
با استرس نگاهم به ساعتم کشیده شد. فقط یه ربع وقت داشتم و این یعنی یک فاجعه‌ی بد.
محکم روی صندلی کوبیدم و گفتم:
- لعنتی سرعتت رو بیشتر کن.
با استرس سرعت رو دوبرابر کرد.
موبایلم رو در آوردم و شماره‌ی فریان رو گرفتم.
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش‌ می‌باشد.
نگهبان نگاهی کرد و گفت:
- خانم اگه‌ جواب نمیده حتما موقع پروازشون و منتظر شمان.
با استرس نگاهی بهش کردم و با دیدن فرودگاه نیم خیز شدم. ماشین تا متوقف شد در با شدت باز کردم و به هم کوبیدم.
با سرعت دو به سمت سالن رفتم.
به مانیتور بزرگ زل زدم.
پرواز اعلام شد. با عجله از گیت گذشتم. مردی جلوم رو گرفت و به زبان عربی چیزی گفت. اهمیتی ندادم و با سرعت بیشتری دوییدم. داد بلندی زد و شک نداشتم الان یک گله دارن پشت سرم میان.
از پشت شیشه به هواپیما زل زدم که آرم ایران رو روش داشت. با سرعت در رو باز کردم و آدم‌هارو کنار زدم. باد شدیدی می‌وزید. داد بلندی زدم:
- نه، نرید.
به سرعت داخل هواپیما رفتم. رکسانا و روناک با تعجب نگاهم کردن، روناک گفت:
- هاریکا، حالت خوبه؟
با استرس به اطراف زل زدم و گفتم:
- باید پایین برید، اون این‌جاست. هواپیما قراره سقوط کنه.
با تعجب نگاهم کردن و فریان عصبی گفت:
- منظورت چیه؟
صدایی از پشت میکروفن اومد.
- لطفا کمربند‌هاتون رو ببندید، امیدوارم پرواز خوبی رو داشته‌ باشید.
ناباور داد زدم:
- نه.
هواپیما تکون بدی خورد و انگار روی هوا معلق شدیم.
رکسانا ترسیده گفت:
- چی‌کار کنیم؟
روناک خودش رو توی بغل پولاد پنهان کرد.
فریان گفت:
- کی این‌جاست هاریکا، چه اتفاقی داره میفته.
با استرس لب زدم:
- لیام.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- کجاست؟
اشاره‌ای زدم و گفتم:
- توی دستشویی، ولی نرو.
عصبی گفت:
- باید به خلبان خبر بدیم.
با عجله خواستیم بریم، ولی بخش قسمتی که خلبان قرار داشت درش قفل شده بود.
ناباور بهم زل زدیم و صدایی بلند شد:
- به به، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، یوسف و زلیخا.
پولاد ناباور لب زد:
- پس تو بودی!
نیشخندی زد و نگاهش رو به سمتم داد و گفت:
- فکرش رو نمی‌کردی زندگیت نابود بشه‌ نه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- چرا می‌دونستم، ولی سعی کردم جلوش رو بگیرم.
خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- قرار یه پرواز عالی داشته باشیم.
به سمت فریان حمله کرد و باهم درگیر شدن. پولاد با داد گفت:
- الوند دخترا رو مواظبشون باش.
اشاره‌ای زدم و با استرس گفتم:
- ببرنشون اون ته، بجنب.
خودم رو به در کوبیدم و گفتم:
- خلبان، آهای! در باز کن.
مشت محکمی زدم‌. لیام روی زمین افتاد و مشت محکمی به فریان زد.
با استرس نگاهشون کردم و در باز شد.
خلبان گفت:
- بله اتفاقی افتاده؟
با تعجب به پشت سرم زل زد. لیام همون‌جور که روی زمین بود، اسلحه‌اش رو در آورد و شلیکی کرد.
ناباور به خلبان زل زدم. غرق در خون زمین افتاد.
پولاد گفت:
- لعنتی حالا کی هواپیما رو کنترل کنه.
با استرس به سمت بی سیم رفتم و گفتم:
- من به کمک نیاز دارم، صدای من رو می‌شنوید؟
صدایی نیومد و گفتم:
- هوایپما در حال سقوط، صدای من رو می‌شوید؟
صدای شخصی بلند شد:
- دریافت شد، ما...
صدا به یک باره قطع شد. با استرس گفتم:
- صدا قطع شد.
عصبی به اطراف زل زدم و تنها چیزی که دیدم آب بود که سراسر همه‌جارو پوشونده بود.
هواپیما کج شد، جیغی زدم و محکم به زمین برخورد کردم. میز‌ها برعکس شد و افتاد. اسلحه روی زمین سر خورد و به دستم رسید. خودم رو سمتش کشیدم و سعی کردم بگیرمش که هواپیما تکونی خورد و اسلحه به سمت لیام رفت
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
داد بلندی زدم و پولاد با عجله به سمت اسلحه رفت، برعکس شد و به سمت خودم سر خورد و گرفتمش.
لیام با سرعت به سمتم دویید و گردنم رو فشرد.
فریان عصبی از پشت گرفتش و گفت:
- بهش نزدیک نشو عوضی.
گردنبند رو محکم کشید و گفت:
- از اولش واسه من بود، کلید کجاست؟
عصبی گفتم:
- وقتی دور گردنم می‌نداختی باید به این‌جاش هم فکر می‌کرد.
اسلحه رو بالا آوردم و گفتم:
- خدافظی کن.
شلیک کردم و روی زمین افتاد.
نفس عمیقی کشیدم و فریان به جسد لیام زل زد و گفت:
- تموم شد هاریکا.
تکونی بدی خوردیم و با استرس گفتم:
- نه هنوز.
با تعجب به آبی که داخل هواپیما می‌اومد زل زد.
با استرس گفتم:
- هواپیما داره غرق میشه.
با سرعت دوییدم و داد زدم:
- بچه‌ها بیاید.
الوند گفت:
- چه‌جوری اخه؟ چه‌ جوری؟
به جلیقه‌های نجات اشاره کردم و با کمک فریان به هر کدوم جلیقه‌ای دادیم.
با استرس گفتم:
- وقتی در باز کردیم از این‌جا میرید.
سری تکون دادن که با سرعت در باز کردم و آب شدت زیاد داخل هواپیما اومد.
اول دخترا بیرون رفتن و بعد هم الوند و پولاد. آب تا سقف اومده بود و به اطراف زل زدم.
حالا فریان هم رفته بود، دستم از سقف جدا نمی‌شد. با استرس به آب زل زدم. جلیقه‌ی نجاتی نبود و حالا باید تنهایی از پسش بر میومدم
صداها تو سرم پیچید:
- من به خاطر اون سقوط پام رو از دست دادم، همش تقصیر توعه.
با استرس چشم‌هام رو بستم و نفسی گرفتم و زیر آب رفتم.
از در خارج شدم و با تلاش شروع به پا زدن کردم. به روشنایی نور زل زدم و برگشتم. هواپیما کم کم توی تاریکی این آب فرو رفت.
تلاش می‌کردم ولی به سطح آب نمی‌رسیدم. نفس کم‌ آوردم و هجوم آب رو داخل بینیم حس کردم.
کم کم چشم‌هام تار شد و رها شدم.
همه چیز مثل یک فیلم واسم مرور شد، در آخر با فکر فریان چشم‌هام داشت بسته می‌شد که دستی دورم قرار گرفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین