جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,463 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
صداهای گنگی می‌شنیدم، نور خورشیدی چشمم رو اذیت می‌کرد.
- هاریکا...
فشاری قفسه‌ی سینم وارد شد و با وارد شدن حجم عظیمی از هوا شروع به سرفه کردم و با استرس دستم رو دور گردن فریان حلقه کردم‌.
رکسانا جیغی زد و گفت:
- جون سالم به در بردی دختر.
الوند با تعجب گفت:
- بچه‌ها اومدن.
با تعجب برگشتیم و به چند قایق زل زدیم که به سمتمون می‌اومدن.
به فریان زل زدم، لبخند کجی زد و همون‌جور که آب از موهاش چکه‌ می‌کرد گفت:
- دیدی گفتم نمی‌ذارم اتفاقی واست بیفته؟
با گریه چشم‌هام رو مالیدم و گفتم:
- ولم نکنیا.
خنده‌ای کرد، قایق بهمون رسید. با بچه‌ها بالا رفتیم و شخصی حوله‌ای دورمون انداخت.
فریان نگاهی کرد و‌ گفت:
- میگه انگار یه ساحل این اطراف هست، میریم اون‌جا.
سری تکون دادیم. گردنبندم رو لمس کردم و کلید رو از جیبم در آوردم. فریان نگاهی کرد که گردنبند رو باز کردم و رو به بچه‌ها گفتم:
- دیگه بهش نیازی ندارم.
از بین حضار انگشت‌هام رهاش کردم و داخل آب افتاد.
نگاهی بهش کردم، نفس عمیقی کشیدم. خاطراتم و بدبختیام رو غرق کردم داخل این اقیانوس بزرگ، تا دیگه هیچ وقت پیداش نشه.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
قایق نگه داشت و به سمت خشکی رفتیم.
به فریان نگاهی کردم و گفتم:
- خودت رو که به پلیس معرفی نمی‌کنی؟
تک خنده‌ای‌ کرد و گفت:
- بهتر نیست تو معرفی‌ کنی؟
اخمی کردم و گفتم:
- من کاری نکردم.
لبخندی زد و گفت:
- منم هیچ وقت خلافکار نبودم، می‌دونستی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره تو یه آدم با ظاهر مافیا بودی.
تک خنده‌ای‌ کرد و گفت:
- اون‌جا یه کافه هست بیا بریم.
به سمت کافه قدم برداشتیم. بچه‌ها گوشه‌ای نشستن و مشغول حرف شدن. قهوه‌ام رو گرفتم و به سمت ساحل قدم برداشتم. خورشید کم کم داشت غروب می‌کرد. حوله رو دور خودم بیشتر پیچیدم و روی شن‌ها نشستم. شخصی کنارم نشست، با دیدن فریان لبخند نمکی زدم و باز به رو به روم زل زدم.
آروم گفت:
- همه چی تموم شد؟
نفسی گرفتم و گفتم:
- تا قبل این‌که فلج بشم نه، ولی حالا که دارم فکر می‌کنم، دیگه چیزی نیست.
سری تکون داد و گفت:
- هاریکا.
برگشتم و بهش زل زدم.
- تونستی همه چیز رو جبران کنی.
سر پایین انداختم و گفتم:
- اره، تونستیم.
خنده‌ی جذابی کرد و گفت:
- دیگه ازم متنفر نیستی؟
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- از اول هم نبودم.
متفکر گفت:
- خب پس...
گل صورتی رنگی رو سمتم گرفت و گفت:
- از همین‌جا کندمش.
اخمی کردم و‌ گفتم:
- کار بدی کردی.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خب باشه، من بلد نیستم ولی...
گل رو سمتم گرفت ادامه داد:
- باهام ازدواج‌ می‌کنی فداکار؟
مکثی کردم و نگاهم روی گل موند. ناباور لبخندی زدم و گفتم:
- اره.
بغلش کردم و گفتم:
- چرا فداکار؟
نگاهم کرد و گفت:
- الحق که هاریکا اسم خوبی واست هست، یعنی هم خوشگل هم فداکار.
اخمی کردم و مشتی بهش زدم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
زمزمه کرد:
- یه سوال.
نگاهش کردم و گفتم:
- هوم چیه؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
- توی اون بمب گذاری که نجاتمون دادی چه اتفاقی افتاد؟
مکثی کردم و به نقطه‌ای خیره شدم.
فلش بک
( موبایلم زنگ خورد و جواب دادم:
- بله؟
صدای فردی تو گوشم پیچید:
- شما هاریکا هستید؟
با تعجب گفتم:
- بله
صداش تو گوشم پیچید:
- از بیمارستان تماس میگیرم، لطفا هد چه سریع‌تر خودتون به این آدرس برسونید.
نفهمیدم چی شد و فقط با استرس و هول لباس‌هام رو پوشیدم و با سرعت سوار ماشین شدم. دخترا از ماشین پیاده شدن و به سمت بیمارستان رفتیم.
با استرس به پرستاری گفتم:
- فریان، فریان کجاست؟
نگاهی کرد و گفت:
- همون سه تا پسر؟
سر تکون دادم، به ته سالن اشاره کرد.
در با شدت باز کردم و با دیدن صحنه‌ی روبروم نفسم حبس شد)
- هاریکا... هاریکا.
سریع گفتم:
- ها چیه؟
لبخند کجی زد و گفت:
- تو فکر رفتی.
پوفی کشیدم و گفتم:
- به خاطر اون حادثه خداروشکر جون سالم به در بردید.
خیره گفت:
- ولی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تا رسیدیم، نصف بدنتون سوخته بود. سوختگی الوند از همه شدید‌تر بود.
ناباور مکثی کرد و گفت:
- حادثه‌ی هواپیما چی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- توی هوایپما گیر کردم و به‌خاطر ضربه‌ای که وارد شده بود پاهام رو از دست دادم. وقتی از هواپیما درم اوردن زنده بودم، ولی پاهام بی‌حس بود.
دستش رو روی پاهام گذاشت و گفت:
- خوبه که همه چی به خیر گذشت.
لبخندی زدم
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نگاهی کرد و گفت:
- یه لحظه ببخشید.
به سمت مرد قایق‌ران رفت.
جلو رفتم و آب پاهام رو لمس کرد.
نگاهم به تکه‌ کاغذی افتاد که به همراه آب جلو اومد.
با تعجب دولا شدم و کاغذ رو برداشتم. شن‌های هارو کنار زدم و بازش کردم.
- عملیاتت تموم شد، از این‌جا به بعد می‌تونی به زندگی نرمالت ادامه بدی.
لبخند کجی زدم و نگاهی به دریای پهناور کردم و زمزمه کردم:
- ممنونم.
باد ملایمی وزید و نگاهم رو برگردوندم. هیچ وقت نفهمیدم که چه‌جوری این اتفاقات افتاد. انرژی؟ کائنات؟ آدم فضایی؟ هیچ کدوم مهم نبود، مهم این بود تونستم از پسش بر بیام. زندگیم شاید از اولش رو به نابودی بود، تا وقتی که باز تونستم برگردم. فرصتی بود که فکر می‌کردم هیچ وقت به دست نمیاورم، ولی‌ گاهی فکر می‌کنم که نباید گذاشت این اتفاق بیفته. گاهی باید جلوی اتفاقات بد بگیریم چون این یه بازی نیست، جبران و تکرار نداره. روی شن‌ها نشستم و بعد چند دقیقه فریان هم کنارم اومد و گفت:
- بیا بریم.
سر تکون دادم و گفتم:
- بیا بشین.
کنارم نشست و گفت:
- فردا بلاخره بر‌می‌گردیم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فعلا دوست دارم تا ابد تو این ساحل و جزیره باهات گیر بیفتم‌.
نگاه عمیقی کرد و گفت:
- بهت پیشنهاد می‌کنم نذار همچین چیزی بشه.
با خنده مشتی بهش زدم و دستم رو تو دستش قفل کرد.
- خورشید رفت...
سر تکون داد و گفت:
- اره رفت... با تموم شدن ماجرای ما رفت، اون هم رفت خستگی در کنه.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- به منظره‌ی روبروت نگاه کن و لذت ببر.
زمزمه کرد:
- این که من می‌خوام تورو نگاه کنم مشکلیه؟
لبخند‌ محوی زدم و گفتم:
- قول مردونه بده هیچ وقت نری.
سری تکون داد و گفت:
- قول میدم، توهم قول زنونه بده.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- قول میدم.
لبخندی زد و به جلوش زل زد. بهش زل زدم و بی اراده گفتم:
- دوست دارم.
با تعجب برگشت و بهم زل زد.
آروم لب زدم:
- دوست دارم، مثل وقتی که توی کتابخونه‌ دیدمت، اون لحظه فهمیدم شاید اون اتفاقات افتاده، ولی تو‌ هنوز‌تو قلبم یک گوشه داشتی واسم لالایی می‌خوندی.
لبخند عمیقی زدم و‌ گفتم:
- دوست دارم، چون توی زندگیم دوبار عاشقت شدم. یکی وقتی که از هیچ چیزی خبر نداشتم و یکی وقتی که از همه‌چیز زندگیمون خبر داشتم، پس دوست دارم.‌
بلند شدم و داد زدم:
- آهای خدا، من عاشق بندت شدم.
کنارم وایساد و فریاد زد:
- منم عاشق شدم، عاشق این دختر کوچولو شدم.
عاشق هاریکا...


این پایان قصه‌ی ماست نه زندگی.

10 شهریور 1401
صبا طهرانی
رمان های نوشته شده:

قلب مشکی
این مغز با افکارش به فروش می‌رسد
تیتراژ اخر زندگیم
نگاه آشنا به یک غریبه
ایستگاهی به سمت گذشته
 
آخرین ویرایش:

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین