- Aug
- 79
- 39
- مدالها
- 1
با تعجب خیره نگاهش کردم و جلوم زانو زد.
میخکوب شده بودم و چشمهام درشت شده بود. لبم رو تر کردم که بلند شد و جلوم ایستاد. به کفشهام زل زده بودم و گره زده بود. نگاهم بالا اومد و سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- مرسی.
سری تکون داد و کنارم زد و داخل دستشویی رفت. نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم و به بیرون خیره موندم. کم کم از بین ابرها شهر بهتر معلوم شد. دیگه رسیده بودیم دبی.
هواپیما کم کم فرود اومد. چند فرد کت و شلوار پوشیده وارد شدن و چمدونهارو با خودشون بردن.
همراه بقیه بیرون رفتیم و باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد.
چشمهام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
- من باز برگشتم.
برگشتم و به فریان که خیره نگاهم میکرد زل زدم. عینک دودیش رو زد و داخل ماشین ون مشکی رنگ رفت.
به روناک و رکسانا اشارهای زدم و اونها هم همراهم داخل ماشین اومدن و نشستیم.
رکسانا نگاهی کرد و گفت:
- حالا کجا میریم؟
الوند تا خواست حرفی بزنه گفتم:
- یه خونه ویلایی دارن، داریم اونجا میریم.
نگاهی بهم کردن و من هم بیاهمیت به بیرون زل زده بودم.
جلوی در بزرگی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم. از حیاط بزرگش گذشتیم و در قهوه رنگ روبرومون باز شد.
فریان داخل سالن رفت و گفت:
- پولاد و روناک یه اتاق دارید. بقیه هم اتاقهاتون جداست.
رکسانا با دهن باز به اطراف نگاه میکرد. روی سنگهای کف زمین قدم برداشتم و به سمت پنجرههای کشیده شده رفتم. پنجره رو کنار کشیدم و نور داخل سالن نفوذ کرد و همهجا روشن شد. به سمت اتاقی که برای من بود رفتم و به رکسانا اشاره زدم:
- بغلی اتاق توئه.
با هیجان دوید و من هم داخل اتاق رفتم. در بستم و نفس عمیقی کشیدم. به در تکیه زدم و با لبخند به دور تا دور اتاق زل زدم. تخت قهوهای رنگم با میز آرایش ست شده بود و پارکتهای قهوهای هم قشنگترش کرده بودن.
چرخی زدم و زمزمه کردم:
- باز به اتاقی که کلی خاطره دارم اومدم.
روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.
میخکوب شده بودم و چشمهام درشت شده بود. لبم رو تر کردم که بلند شد و جلوم ایستاد. به کفشهام زل زده بودم و گره زده بود. نگاهم بالا اومد و سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- مرسی.
سری تکون داد و کنارم زد و داخل دستشویی رفت. نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم و به بیرون خیره موندم. کم کم از بین ابرها شهر بهتر معلوم شد. دیگه رسیده بودیم دبی.
هواپیما کم کم فرود اومد. چند فرد کت و شلوار پوشیده وارد شدن و چمدونهارو با خودشون بردن.
همراه بقیه بیرون رفتیم و باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد.
چشمهام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
- من باز برگشتم.
برگشتم و به فریان که خیره نگاهم میکرد زل زدم. عینک دودیش رو زد و داخل ماشین ون مشکی رنگ رفت.
به روناک و رکسانا اشارهای زدم و اونها هم همراهم داخل ماشین اومدن و نشستیم.
رکسانا نگاهی کرد و گفت:
- حالا کجا میریم؟
الوند تا خواست حرفی بزنه گفتم:
- یه خونه ویلایی دارن، داریم اونجا میریم.
نگاهی بهم کردن و من هم بیاهمیت به بیرون زل زده بودم.
جلوی در بزرگی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم. از حیاط بزرگش گذشتیم و در قهوه رنگ روبرومون باز شد.
فریان داخل سالن رفت و گفت:
- پولاد و روناک یه اتاق دارید. بقیه هم اتاقهاتون جداست.
رکسانا با دهن باز به اطراف نگاه میکرد. روی سنگهای کف زمین قدم برداشتم و به سمت پنجرههای کشیده شده رفتم. پنجره رو کنار کشیدم و نور داخل سالن نفوذ کرد و همهجا روشن شد. به سمت اتاقی که برای من بود رفتم و به رکسانا اشاره زدم:
- بغلی اتاق توئه.
با هیجان دوید و من هم داخل اتاق رفتم. در بستم و نفس عمیقی کشیدم. به در تکیه زدم و با لبخند به دور تا دور اتاق زل زدم. تخت قهوهای رنگم با میز آرایش ست شده بود و پارکتهای قهوهای هم قشنگترش کرده بودن.
چرخی زدم و زمزمه کردم:
- باز به اتاقی که کلی خاطره دارم اومدم.
روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.