جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,468 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
با تعجب خیره نگاهش کردم و جلوم زانو زد.
میخکوب شده بودم و چشم‌هام درشت شده بود. لبم رو تر کردم که بلند شد و جلوم ایستاد. به کفش‌هام زل زده بودم و گره زده بود. نگاهم بالا اومد و سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- مرسی.
سری تکون داد و کنارم زد و داخل دستشویی رفت. نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم و به بیرون خیره موندم. کم کم از بین ابر‌ها شهر بهتر معلوم شد. دیگه رسیده بودیم دبی.
هواپیما کم کم فرود اومد. چند فرد کت و شلوار پوشیده وارد شدن و چمدون‌هارو با خودشون بردن.
همراه بقیه بیرون رفتیم و باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد.
چشم‌هام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
- من باز برگشتم.
برگشتم و به فریان که خیره نگاهم‌ می‌کرد زل زدم. عینک دودیش رو زد و داخل ماشین ون مشکی رنگ رفت.
به روناک و رکسانا اشاره‌ای زدم و اون‌ها هم همراهم داخل ماشین اومدن و نشستیم.
رکسانا نگاهی کرد و گفت:
- حالا کجا میریم؟
الوند تا خواست حرفی بزنه گفتم:
- یه خونه ویلایی دارن، داریم اون‌جا میریم.
نگاهی بهم کردن و من هم بی‌اهمیت به بیرون زل زده بودم.
جلوی در بزرگی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم. از حیاط بزرگش گذشتیم و در قهوه رنگ روبرومون باز شد.
فریان داخل سالن رفت و گفت:
- پولاد و روناک یه اتاق دارید. بقیه هم اتاق‌هاتون جداست.
رکسانا با دهن باز به اطراف نگاه می‌کرد. روی سنگ‌های کف زمین قدم برداشتم و به سمت پنجره‌های کشیده شده رفتم. پنجره رو کنار کشیدم و نور داخل سالن نفوذ کرد و همه‌جا روشن شد. به سمت اتاقی که برای من بود رفتم و به رکسانا اشاره زدم:
- بغلی اتاق توئه.
با هیجان دوید و من هم داخل اتاق رفتم. در بستم و نفس عمیقی کشیدم. به در تکیه زدم و با لبخند به دور تا دور اتاق زل زدم. تخت قهوه‌ای رنگم با میز آرایش ست شده بود و پارکت‌های قهوه‌ای هم قشنگ‌ترش کرده بودن.
چرخی زدم و زمزمه کردم:
- باز به اتاقی که کلی خاطره دارم اومدم.
روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
با صدای داد یکی چشم‌هام رو باز کردم.
روناک در رو با شدت باز کرد و بهم زل زد.
با بد خلقی بهش زل زدم و گفت:
- آخ! ببخشید خلوت کرده بودی؟
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
- اره عزیزم، ولی گند زدی توش.
پوفی کشید و گفت:
- غذا آماده است بیا.
سری تکون دادم و لباس‌هام رو عوض کردم. تیشرت خاکستری رنگ با شلوار لی پوشیدم و در باز کردم. پیش بقیه رفتم، ولی رکسانا و الوند نبودن.
روی مبل لم دادم و روناک بشقابی بهم داد و‌ گفت:
- ما این‌جا خدمتکار ایما نداریم، واسه همین یکم مشکله و این غذا هم خودم از قبل درست کردم.
خیلی خوشمزه درست کرده بود و تا ته بشقاب رو خوردم.
از روی میز لیوان آبی برای خودم ریختم و به فریان زل زدم، با پولاد در حال بحث کردن بود و نگاهش بالا اومد و لحظه‌ای نگاهم کرد و بعد به صحبتش ادامه داد.
روناک دستش رو بهم کوبید و گفت:
- خب قراره مثل این‌که خرید بریم، مگه نه پولاد؟
پولاد نفس عصبی کشید و گفت:
- تو باز خدرید بری اره؟ خدا نکنه،خدا نکنه.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- با من میری این یارو رو ول کن.
صدای رکسانا اومد:
- به به خرید؟
روناک با هیجان سر تکون داد و گفتم:
- بیا رکسانا یه آدم خوب پیدا کردم که مثل خودت عاشق خریده.
به رکسانا اشاره‌ای کردم و با ذوق به سمت هم رفتن.
الوند ساعت مچیش رو در آورد و گفت:
- بزارید عصر برید، فعلا تازه رسیدیم یکم استراحت کنید.
بشکنی زدم و گفتم:
- آفرین، من میرم یکم دراز بکشم خستگیم در بره.
فریان خیره نگاهی کرد و از کنارش رد شدم و لپش رو کشیدم.
خنده‌ای رو لبم اومد و داخل اتاق رفتم
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
چند ساعت روی تخت دراز کشیده بودم و در حال فکر کردن بودم. داشتم مقایسه می‌کردم، یکیش مثل این‌که الان می‌تونستم راه برم، ولی اون موقع نه.
صدای تق تق در بلند شد.
نیم خیز شدم و گفتم:
- بیا تو.
روناک سرش رو از لای در بیرون آورد و گفت:
- خوابی؟
صاف تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- نظر خودت چیه؟
چشم‌ غره‌ای رفت و گفت:
- خب بیداری بابا. حاضر شو می‌خوایم بریم بیرون‌.
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- اونم سه نفره.
با ذوق در بست و خنده‌ای کردم و زیر لب گفتم:
- روانی!
به سمت کمد رفتم و کت اسپرتم رو بیرون آوردم. موهام رو باز دورم ریختم و عینک دودیم رو چشمم زدم.
از در بیرون رفتم و همزمان رکسانا باهام بیرون اومد. روناک داد زد:
- آماده شدید؟
با رکسانا به سمتش رفتیم و سر تکون دادیم.
فریان نگاهی کرد و رو به روناک گفت:
- مواظبشون باش.
نگاهم کرد و گفت:
- توهم مواظب باش.
سری تکون دادم و بعد خدافظی از در بیرون رفتیم.
به سمت مازراتی سفید رنگ قدم برداشتیم و روناک پشت فرمون نشست.
من هم کنارش نشستم و رکسانا هم عقب.
راه افتادیم و گفتم:
- برو همونجا‌ی همیشگی.
با تعجب بهم زل زد و گفت:
- ببخشید! شاید تو خبر داشته باشی، ولی من نه.
پوفی کشیدم و آدرس مرکز خرید دادم.
بلاخره رسیدیم و همزمان پیاده شدیم.
باهم قدم برداشتیم و جلوی در شیشه‌‌ای مکثی کردیم و باز شد.
برند‌های لوکس کنار هم قرار گرفته بودن.
به سمت رکسانا برگشتم و‌ گفتم:
- یه مهمونی قراره بریم، لباس خوب انتخاب کن.
سر تکون داد و در حال لباس انتخاب کردن بودیم و نگاهم به یک لباس حریر توری مشکی و سفید افتاد.
چشم‌هام برقی زد و بی‌تعلل داخل مغازه رفتم. به فروشنده لباس رو نشون دادم و بعد حساب کردن به سمت دخترا رفتم.
- شما هم لباس‌هاتون رو انتخاب کردید؟
هردو سر تکون دادن که نگاهم به سمت ماشینی که کنار ماشین ما پارک شده بود افتاد. نزدیک‌تر رفتم و از پشت درب شیشه به ماشین زل زدم.
عینک دودیم رو در آوردم و صدای روناک تو گوشم پیچید.
- هاریکا حالت خوبه؟
مضطرب به هردو نگاهی کردم و باز به ماشین زل زدم و گفتم:
- خودشه.
رکسانا با تعجب گفت:
- کی؟
آروم لب زدم:
- هامونِ... .
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
یک قدم عقب رفتن و روناک دستش سمت اسحله‌اش رفت و گفت:
- لعنتی! باید به این‌جاش هم فکر می‌کردیم. اومده تا گردنبند رو بگیره.
سر تکون دادم و گفتم:
- گوش کنید با هم میشینم و سریع میریم خب؟
سری تکون دادن که خیلی طبیعی داخل ماشین نشستیم.
حالا من پشت فرمون اماده‌ی حرکت بودم. نگاهی به ماشینش که شیشه‌های دودی داشت کردم. با سرعت گاز دادم و شروع کرد به تعقیب کردن.
رکسانا با استرس گفت:
- حالا چیکار کنیم؟
از آینه نگاهی کردم و گفتم:
- هیچی فقط سفت بشین.
دنده رو‌ عوض کردم و با سرعت بیشتری از بین ماشین‌ها رد شدم.
صدای برخورد چیزی باعث شد از آینه‌ی کناریم به لاستیک عقب زل بزنم.
مشتی زدم و گفتم:
- لعنتی! پنچر شد، داره شلیک می‌کنه.
صدای تیر بلند شد و شیشه‌ی عقب ماشین ترک خورد.
پیچیدم و گفتم:
- سرتون رو پایین بندازید.
صدای تیر هر لحظه بلند می‌شد و به رکسانا اشاره کرده.
- فرمون رو بچسب.
فرمون رو گرفت و من هم خودم رو از شیشه بیرون بردم و به لاستیک ماشین شلیک کردم.
سرم رو سریع داخل ماشین بردم.
با کمال تعجب دیدم که پشت سرمون نیست. با تعجب گفتم:
- کجا رفت؟
گاز دادم که ماشینش روبروی ما پیچید.
ترمز زدم و ناباور به ماشین زل زدیم.
آروم لب زدم:
- کمربندت رو ببند.
به رکسانا‌ نگاه کردم و گفتم:
- توهم محکم بشین.
سر تکون داد که توی یک حرکت دنده عقب گرفتم و با سرعت زیادی به عقب رفتم و توی یک کوچه پیچیدم و گاز دادم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و گفتم:
- باید پیاده بریم.
با تعجب برگشتن و همزمان گفتن:
- چرا؟
عصبی نگاهشون کردم و گفتم:
- پیاده شید.
با سرعت پیاده شدیم و به دور اطراف زل زدم.
- باید برگردیم خونه.
شروع کردیم به دویدن و از وسط جمعیت گذشتن. داخل خیابون رفتیم و جلوی در ایستادیم.
نگهبان‌ها در رو باز کردن و هراسان وارد شدیم.
نگاه هر سه به ما افتاد.
الوند با‌ نگرانی‌ گفت:
- چیزی شده؟
به رکسانا زل زد و گفت:
- حالت خوبه؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه اصلا خوب نیستیم.
الوند نگاه مضطربی کرد و شخصی جلوم ایستاد.
- لیدی زیبا حالتون خوبه؟
ناباور به حبیب که با لبخند شیطانی بهم زل زده بود، خیره شدم.
نزدیکم شد و گردنبند رو لمس کرد و فریان بلند شد و با قدم‌های‌محکم خودش رو به ما رسوند و لب زد:
- حبیب دخترا خیلی خسته شدن، بعدا امیدوارم ببینیشون.
فریان منتظر بهمون خیره شد.
روناک اشاره‌ای زد که بریم و به سرعت دنبالش رفتم.
داخل آشپزخونه رفتیم و رکسانا آروم گفت:
- وای وای! حالا می‌خوای چیکار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من مطمئنم همه چیز خوب میشه.
پولاد کلافه گفت:
- چی‌شده؟
روناک با استرس گفت:
- هامون داشت تعقیب می‌کرد و ما هم فرار کردیم.
عصبی با چشم‌های گرد شده چنگی به موهاش زد و گفت:
- خیلی خب برید استراحت کنید.
با استرس هرکی داخل اتاق خودش رفت.
در بستم و به بالا سرم زل زدم و گفتم:
- خودت بهتر می‌دونی چیکار کنی، ولی تورو به هر کی دوست داری نذار اتفاقی واسه بچه‌ها بیفته.
بی‌حال داخل حمام رفتم و دوش رو باز کردم. سر خوردم و روی کف حمام نشستم و تو خودم جمع شدم.
به قطرات آب زل زدم و تو فکر رفتم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
بعد یک ساعت از حمام بیرون اومدم و لباس‌هام رو‌ عوض کردم و با موهای خیس روی تخت دراز کشیدم. پتو رو روی خودم کشیدم و به دیوار مقابلم زل زدم.
در باز شد و فریان نگاهی بهم کرد. نیم خیز شدم و گفتم:
- بیا تو.
در بست و گفت:
- بد موقع مزاحم شدم.
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- نه خوب موقع‌ای اومدی.
لبه‌ی تخت نشست و به موهام زل زد و گفت:
- مریض میشی، موهات رو خشک کن.
بیخیال سر تکون دادم و گفتم:
- خودش خشک میشه.
سر تکون داد و گفت:
- خب پس می‌خواستم یه چیزی بگم.
منتظر نگاهش ‌کردم. دم عمیقی گرفت و گفت:
- من نمی‌دونم چه اتفاقاتی اون موقع واست افتاده، مهم الان که دقیقا تو همون زمان قرار داری. نصف اتفاقات تقصیر من بوده و من نمی‌خوام بذارم باز اتفاق بیفته.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و ادامه داد:
- من نمی‌ذارم اتفاقی واست بیفته.
صداش مثل یک لالایی توی گوشم پیچید، از اون بهتر حرف‌هاش بود.
عصبی موهام رو کنار زدم و گفتم:
- آفرین، امیدوارم بتونی این‌کارو کنی. نصف شبی دیگه نیای معما بگی‌ها برو بخواب.
عصبی بلند شد و گفت:
- من با کی دارم حرف میزنم اصلا.
پا تند کرد و در با صدای بدی بسته شد.
نگاه خیره‌ام به در موند و آروم دراز کشیدم. تو دلم تنها یک کلمه‌ گفتم و این بود که:
فریان فقط ازم دور باش.
چشم‌هام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
***
لای چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به ساعت کردم. چقدر زود بلند شدم!
موهام رو بالا سرم بستم و لباس‌هام رو با تاپ مشکی و شلوار چرم عوض کردم. پایین رفتم و نگاهی به اطراف کردم.
- رکسانا، روناک.
صدام داخل سالن پیچید. یک تای ابروم رو بالا بردم و به به سمت اتاق رکسانا رفتم. در باز کردم و به اطراف زل زدم، ولی کسی نبود. تک تک اتاق‌هارو باز کردم، ولی همه رفته بودن.
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- لعنتی! موبایلمم گرفتن.
داخل سالن رفتم و به سمت در شیشه‌ای کردم. نگاهی به دور و اطراف حیاط کردم و با دیدن نگهبان اشاره‌ای زدم و گفت:
- حدود چند ساعتی میشه همه بیرون رفتن.
با تعجب زمزمه کردم:
- کجا؟
سر تکون داد و گفت:
- نمی‌دونم خانم.
کلافه سر تکون دادم و در با شدت باز شد.
به پشت‌ درخت زل زدم و با دیدن فردی که این‌جا میاد شوک زده گفتم:
- نذار بیاد، نذار.
با سرعت داخل سالن دویدم و نگاهی به اطراف کردم. با دیدن تلفنی که روب میز چوبی قرار داشت، بشکنی زدم و به سمتش رفتم.
شماره‌ی فریان رو گرفتم و با عجله همون‌طور که نگاهم خیره‌‌ی در بود به بوق مکرر گوش دادم.
بعد چند لحظه صدای خشکش بلند شد:
- بله؟
با عجله بدون مکث گفتم:
- خودت برسون، معلوم هست کجا رفتید؟ حبیب این‌جا اومده، باید برگردید.
بعد مکثی صدای بوق تو گوشم پیچید. تلفن رو از گوشم جدا کردم و ناباور گفتم:
- قطع کرد؟
- لیدی شما که این‌جایی!
با استرس برگشتم و بهش زل زدم. لبخند نیمه جونی زدم و برعکس روز‌های قبل کت شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود.
سمتم قدم برداشت که یک قدم عقب رفتم.
با استرس سر رو کمی کج کردم و گفتم:
- کاری داشتید؟
لبخندی زد و گفت:
- اره با تو کار داشتم.
به دیوار برخورد کردم و چشم‌هام رو روی هم فشردم.
روبروم وایساد و گردنبند رو لمس کرد.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- این گردنبند خیلی ارزش داره.
دستم رو گرفت و همراه خودش کشید و گفت:
- یه امروز رو باهم وقت بگذرونیم خوبه مگه نه؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و مخالفتم رو بهش نشون دادم و در ورودی باز کرد و در میلی متری فردی قرار گرفت.
سرم رو کمی خم کردم و از کنار بازو‌های حبیب، فریان رو دیدم.
لبخند کجی زد و گفت:
- حبیب توی خونه‌ی من چی‌کار می‌کنی؟
به دستم‌هامون زل زد و فریان دستم رو گرفت و سمت خودش کشید.
جلو رفت و غرید:
- دیگه بهش نزدیک نمی‌شی فهمیدی؟
حبیب نگاه عصبی کرد و لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
- بازم بر‌می‌گردم تا لیدی رو ببینیم، خدافظ فریان.
به سمت محافظ‌هاش رفت و از در خارج شدن. فریان بعد مکثی به سمتم برگشت و گفت:
- حالت خوبه؟
سر تکون دادم و گفتم:
- معلوم هست کجایید؟
اشاره‌ای به ماشین زد و گفت:
- رفیق‌هات رو برده بودیم تا باهم خوش بگذرونن. در ماشین باز شد و روناک به همراه رکسانا با هیجان به سمتم اومدن و گفتن:
- دزدیده نشدی؟
با اخم گفتم:
- می‌بینید که جلوتونم.
رکسانا مشتی به پهلوی روناک زد و گفت:
- گندش بزنن، بردی.
با تعجب گفتم:
- چی رو؟
روناک با خوشحالی گفت:
- شرط بستیم روی دزدیده شدنت، حدسم درست در اومد و حالا اینجایی.
فریان گوشه‌ی لبش رو تر کرد و گفت:
- توی کل راه رو تو شرط بستن.
نگاهی بهش کردم و لبخند محوی زدم.
بچه‌ها داخل سالن رفتن
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نگاهم به سمت الوند و پولاد کشیده شد. عصبی به سمتشون رفتم و گفتم:
- هوی! موبایلم رو پس بدید.
نگاهی به هم کردن و پولاد از جیبش موبایلم رو در آورد و سمتم گرفت. از دستش قاپیدم و به سرعت داخل سالن رفتم‌.
- من دیگه غذا درست نمی‌کنم.
با صدای روناک نگاه من و فریان به سمتش کشیده شد.
فریان گفت:
- خیلی خب میگم بیارن.
پولاد و الوند هم داخل سالن اومدن و روی مبل نشستن.
فریان نگاهی کرد و گفت:
- گوش کنید، فردا قراره به مهمونی که دعوت شدیم بریم، امکان این‌که حبیب و هامون باشن، خیلی زیاده. پولاد و روناک، شما باهم میرید.
نگاهی به سمت روناک و الوند کرد و گفت:
- شما دوتا هم باهم.
نگاهی به سمتم کرد و گوشه‌ی ناخنم رو از استرس کندم، گفت:
- توهم با من‌.
رکسانا و روناک در گوش هم پچ پچ کردن و با چشم‌ غره به سمتم اتاق راه کج کردم، ولی روناک جلوم رو گرفت و عصبی نگاهش کردم.
- باز چیه روناک؟
خنده‌ی شیطانی کرد و گفت:
- بگو، بگو بین شما چی بوده؟
سرم رو سمتش برگردوندم و با مواجه شدن با رکسانا که سرش رو از مابین ما بیرون آورده بود، ساکتش شدم.
لبخند نمکی زد و گفت:
- داشتی می‌گفتی.
پوفی کشیدم و زمزمه کردم:
- من و فریان عاشق هم بودیم.
روناک جیغی کشید و شونه‌های رکسانا رو فشرد و تکون داد.
هردو هم دیگه رو بغل کردن و با میز برخورد کردن و میز کوچیک چوبی روی زمین افتاد.
به سرعت سمتشون رفتم و گفتم:
- هیچی نگید، هیچی!
با تعجب سر تکون دادن و صدای الوند بلند شد:
- شیطونی نکنید، بیاید غذا رو آوردن.
به سمت میز رفتیم و صندلی عقب کشیدم و نشستم.
در جعبه‌ی پیتزا رو باز کردم و با سرعت شروع به خوردن کردم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
زودتر از همه کنار کشیدم، از کنار فریان رد شدم و داخل اتاق رفتم.
پشت میز قهوه رنگ‌ نشستم و پنجره‌‌ای که‌ روبروم قرار داشت رو باز کردم و نفسی گرفتم. باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد. سرم رو روی میز گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. باد موهام رو تکون می‌داد. لبخندی زدم و بیشتر خواستم که حسش کنم...
چشم هام رو نیمه باز کردم و به تصویر تار فردی زل زدم. چشم‌هام رو مالیدم و با دیدن فریان خواستم بلند شم که جلوم رو گرفت و گفت:
- چیزی نیست، بخواب.
انگار همین حرفش کافی که چشم‌هام روی هم بیفته.
***
- نگاه کن! خوابیده هنوز.
خسته چشم‌هام رو باز کردم و به روناک و رکسانا زل زدم.
با تعجب به میز زل زدم و نیم خیز شدم.
روناک چشمکی زد و گفت:
- به‌خاطر تو گفتم بیاد، بعدش روی تخت گذاشتت.
با حرص نگاهش‌کردم و گفتم:
- بچه‌ها...
دستم رو کشیدن و رکسانا گفت:
- پاشو کم کم حاضر شو، می‌خوایم بریم مهمونی ناسلامتی.
کلافه سر تکون دادم و رفتن.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
بعد عوض کردن لباس‌هام در اتاق باز کردم و پیش بقیه رفتم. پسرا مشغول گپ زدن بودن، نگاهی بهشون کردم و سمت‌ آشپزخونه رفتم. قهوه‌ای واسه خودم درست کردم و به دیوار تکیه دادم و به رکسانا و روناک زل زدم.
- بچه‌ها بهتر نیست حاضرشیم؟
پولاد نگاهی کرد و گفت:
- برید تا دیر نشده.
سری تکون دادیم و هر کی به اتاق خودش رفت. جلوی میز آرایش نشستم و خط چشمم رو کشیدم. رژ لب قهوه‌ای رنگم رو روی لب‌هام کشیدم و یکمی از هایلایتم رو زدم.
موهام رو صاف کردم و باز گذاشتم.
در کمد رو باز کردم و به لباسم زل زدم. مشکی و سفید ترکیب قشنگی بود.
پوشیدمش و کت مشکی‌ کوتاهمم روش پوشیدم.
کفش‌های پاشنه بلندم پام رو می‌زد. پوف کلافه‌ای کشیدم و از در بیرون رفتم. با دیدن روناک و رکسانا که جلوی در بودن آنالیزشون کردم، رکسانا لباس قرمز رنگ ماکسی پوشیده بود و روناک هم لباس نقره‌ای کوتاه.
پسر‌ها کت و شلوار پوشیده توی ماشین منتظر ما بودن‌. هر سه همزمان از در خارج شدیم و نگهبان در ماشین رو برامون باز کرد و داخل رفتیم.
هر سه نگاه خیره‌ای بهمون کردن.
- تو مهمونی کیا هستن؟
به الوند خیره شدم و گفتم:
- میشه‌ گفت همه هستن.
سری تکون داد و من هم به بیرون زل زدم. تا رسیدن هیچ‌کدوم حرفی نزدیم و جلوی عمارت بزرگی نگه داشتن.
در باز کردم و منتظر شدم تا رکسانا و روناک بیرون بیان، بعد بیرون اومدنشون فریان خواست سواستفاده کنه و بیرون بیاد، ولی در محکم بستم.
نیشخندی زدم و راهم رو ادامه دادم.
فلش بک
( در رو باز کردم و پیاده شدم. منتظر موندم تا رکسانا و روناک بیرون بیان، بعد بیرون اومدنشون فریان با سرعت به همراه پسر‌ها بیرون اومد و آروم دم گوشم کن:
- ممنونم می‌تونی در ببندی.
عصبی به رفتنشون زل زدم و در رو محکم بستم)
خدمتکار کتم رو گرفت و با بچه‌ها به سمت میزی رفتیم، سر راهمون حبیب دقیقا جلومون قرار گرفت.
- سلام لیدی‌های زیبا حالتون چطوره؟
سایه‌ی فردی روی صورتم افتاد و بعد مکثی فریان جلوی حبیب قرار گرفت و گفت:
- تو حالت چطوره حبیب؟
اخم کرده به فریان زل زد و بعد تشکری از ما دور شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین