جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط صبا طهرانی با نام [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,471 بازدید, 74 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایستگاهی به سمت گذشته] اثر «صبا طهرانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع صبا طهرانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
چشمام رو باز کردم و اولین تصویری که دیدم، خودش بود.
همگی با تعجب نگاهم می‌کردن که رکسانا سمتم اومد و بغلم کرد.
پولاد آروم و عصبی گفت:
- ببریدشون‌.
بازوم کشیده شد و از اونجا به همراه رکسانا دور شدیم. روی صورتم قطره‌ اشکی که ریخته بود، خشک شده بود. عصبی بودم برای این که نمی‌خواستم الان اون ماجرا رو بدونن. من کاری کرده بودم که بیشتر شک ‌کنن، ولی اینجا یک چیز خوب بود. اونم علاقه‌ی الوند بود.
لبخند کجی زدم که به خودم اومدم و با داد گفتم:
- کجا مارو می‌برید؟ ولم کن.
داخل انباری بزرگ که شبیه زندان با میله‌های داغون بود رفتیم.
در بسته شد که رکسانا گفت:
- خیلی خوب ثابت کردی‌ها.
لبخند نمکی زدم و گفتم:
- اره بد نبود.
ترسیده گفت:
- ولی حالا بدبخت شدیم.
روی زمین نشستم که اخم کرده گفتم:
- نخیر همه چی درست میشه ولی...
سرش رو برگردوند و گفت:
- ولی چی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- ولی پولاد یه بلایی سرم میاره.
ترسیده هینی کشید و گفت:
- منظورت چیه؟!
دستم رو زیر چونه‌ام زدم و گفتم:
- نارنجک میده.
با تعجب نگاه کرد که به در زل زدم و گفتم:
- اومد.
به یک‌ باره در با شدت باز شد ‌که پولاد داخل اومد.
رکسانا نگران نگاهم کرد که ابروهام رو بالا انداختم و با لحن آرومی گفتم:
- دیدی گفتم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
جلومون زانو زد و با لحن تحقیر کننده گفت:
- خب بگو ببینم، از کجا همه‌ی مارو می‌شناسی خانم پیشگو؟
اخمی کردم و گفتم:
- انقدر عصبی نباش، از وقتت استفاده کن.
گنگ با اخم گفت:
- یعنی چی؟
چیزی نگفتم که دستم رو کشید.
این یارو می‌خواست زجر کش بشم.
با دیدن نارنجک رکسانا با تعجب بهم نگاه کرد. پولاد ضامن رو کشید و آروم دستم داد و خودش کنار کشید.
رکسانا ترسیده گفت:
- چی...چیکار داری می‌کنی؟
نیشخندی زد و گفت:
- نندازش تا بیام، وگرنه بندازی خودت و دوستت میرین رو هوا.
در بست که عصبی روی زمین نشستم و به این چیز مسخره زل زدم. رکسانا در همه حالت نگران بود، ولی من نه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کاش می‌شد بندازمش پیش اونا تا همه با هم هوا برن.
با تعجب گفت:
- مگه دوستات نیستن؟
سر تکون دادم و غمگین گفتم:
- ولی اگه همه بمیریم، دیگه اون اتفاقات تکرار نمی‌شن.
لبخند غمگینی زد و گفت:
- بهشون ثابت کن هاریکا.
سر تکون دادم و گفتم:
- اهوم ثابت می‌کنم.
حدود یک ساعت این نارنجک، چیه؟
اره همین دستم بود و بلاخره در باز شد و پولاد گفت:
- خداروشکر که نمردید.
چشم غره‌ای رفتم که ضامن رو سر جاش برگردوند و گفت:
- بیا بیرون همه باهات کار دارن.
پوفی کشیدم و همراه رکسانا از اون زندان بیرون اومدیم که به رکسانا گفتم:
- با روناک دوست‌شو. من قبلا یه کاری کردم نقابش رو در بیاره.
چشمکی زدم که سر تکون داد.
وارد سالن شدیم. جایی مثل قصر، اما مخوف و تاریک. تو دلم گفتم این‌جا هم اوکی می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
داخل سالن رفتیم که الوند کنارش نشسته. نفس عمیقی کشیدم و خواستم سمتشون برم که فریان اشاره‌ای زد و نگهبانی به سمتم اومد. دستم رو دستبند زد که با عصبانیت گفتم:
- مگه زندانی گیر اوردی؟
نگهبان هلم داد که روی مبل سلطنتی افتادم. غر غر کنان گفتم:
- یعنی چی؟ چرا واسه این نزدید؟
رکسانا با اخم گفت:
- من رفیقتما.
چشم غره‌ای رفتم.
به دستبند زل زدم و صدای بمش تو گوشم پیچید:
- ثابت کن.
نگاهم بالا اومد و بهش زل زدم و زمزمه کردم:
- چی رو؟
پاش رو جا به جا کردم و گفت:
- ثابت کن که همه چیز رو می‌دونی.
نفس عمیقی کشیدم که پولاد با عصبانیت گفت:
- بس کن! باید بکشیمش، مخصوصا این دختره...
الوند بلند شد و با داد بلند گفت:
- خفه شو.
لبخند محوی رو لبم اومد که سکوت بر همه‌جا حکم فرما شد‌.
نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- اون کسی که گردنبند انداخت تو گردنم رو شاید هیچ‌کسی نشناخته باشه.
مکثی کردم و گفتم:
- چرا می‌شناسید، ولی اون زمانی که تو گردنم انداخته بود که قبلا به حساب میاد، در به در دنبال اون بودیم.
الوند گفت:
- حالا کی هست خانم باهوش؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- اسمش لیام هخامنشه.
صدای روناک از پشت سرم اومد:
- تو واقعا اینا رو از کجا می‌دونی؟
لبخندی رو لبم اومد و گفتم:
- با گذر زمان می‌تونم بهتون نشون بدم.
جوابم رو ندادن که گفتم:
- نقاب زدن هیچ فایده‌ای نداره‌. به هرحال من قبلا همتون رو دیدم.
رکسانا بی‌حوصله خمیازه‌ای کشید و بهم زل زد.
- خب تموم شد؟
اخمی کردم و به اطراف زل زدم.
- پشه؟
با تعجب بهم زل زدن که گفتم:
- مگه تو عمارت‌ها هم پشه هست؟
پولاد عصبی گفت:
- انتظار داری اسب بال‌دار بیاد؟
شونه‌ای بالا انداختم و چشمکی بهش زدم و گفتم:
- فعلا با یه اسب بال‌دار رل زدی.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نگاه مظلومی کردم و گفتم:
- نمی‌خواید دستم رو باز کنید؟
روناک سمتم اومد و بازش کرد.
فریان زمزمه کرد:
- تا وقتی هم گردنبند باز نشده هیچ‌جا نمیری چون...
تو حرفش پریدم و گفتم:
- چون هزار نفر دنبالشن و می‌خوای از بقیه جلو باشی.
مکثی کرد و خیره نگاهم کرد که با لبخند کجی گفتم:
- می‌دونم.
بلند شدم و به رکسانا اشاره‌ای زدم که الوند بلند شد و گفت:
- همراهم بیا.
نگاهی بینشون رد و بدل کردم که رکسانا به سمتم برگشت و گفت:
- جلوش رو بگیر.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- برو باهاش کاریت نداره.
اخمی کرد که دستش توسط الوند کشیده شد و دور شدن.
به روناک زل زدم و سمتش رفتم که با اخم نگاهم کرد.
- بیا اتاقت رو نشون بدم.
دنبالش راه افتادم و گفتم:
- بلدم‌.
نیشخندی زد و گفت:
- پس نشون بده.
از پله بالا رفتم و به اطراف زل زدم و انتها یک اتاق با در مشکی رنگ بود که باز کردم و داخل رفتم.
صورتش رو نمی‌دیدم، ولی مطمئنا تعجب کرده بود.
- خب روناک رفیق من...
پوفی کشید و گفت:
- خب بگو ببینم من به چی علاقه دارم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بشین.
کلافه نشست که سمت لباس‌هام رفتم و دستش رو کشیدم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
جلیقه‌ی مشکی رنگی رو برداشتم و سمتش رفتم.
نگاهی بهش کردم و در یک حرکت نقابش رو کندم. جیغی زد و گفت:
- چیکار کردی؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- کاری که باید می‌کردم، من تورو از خودت بهتر می‌شناسم، پس سعی نکن خودت رو ازم پنهان کنی.
حالا می‌تونستم دلتنگیم رو رفع کنم. چشم‌های درشت و مژه‌های بلندش صورتش رو زیبا‌تر کرده بود. صورت گرد و قشنگی داشت. نگاهم به پریسینگ بینیش افتاد. اخمی کرد و گفت:
- خب این چیه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- بپوشش.
جلیقه‌ی کوتاه لی رو پوشید. شلوار اسلشی بهش دادم و گفتم:
- اینم بپوش.
با تعجب سر بالا اورد و گفت:
- چرا اینا رو به من میدی؟
لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- یادمه عاشق تیپ اسپرت و لش بودی.
نفس عمیقی کشید و بعد پوشیدن لباس‌هاش روبروی آینه‌ی قدی بلند وایساد.
با ذوق دستش رو گرفتم و کشیدم.
داخل سالن رفتیم و پولاد و فریان نشسته بودن.
با ذوق گفتم:
- جیجیجی قشنگ شده؟
پولاد ناباور بلند شد.
- نقابش رو در اوردی؟
صدای رکسانا بلند شد که بالای پله‌ها با سرعت پایین اومد و به چهره‌ی روناک زل زد.
پولاد عصبی گفت:
- نقابت رو در اوردی؟
روناک زمزمه کرد:
- من در نیاوردم.
مضطرب بهم زل زد و پولاد سمتم خواست هجوم بیاره، ولی فریان دستش رو ‌گرفت.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خوشگل نشده؟
رکسانا با ذوق گفت:
- اره خیلی قشنگ شده.
الوند ببه سمت ما اومد و گفت:
- این کارا یعنی چی؟
چشم غره‌ای رفتم و صدای زنگ در بلند شد.
برگشتم و دستم رو بالا آوردم و گفتم:
- نترسید، حبیب اومده.
رکسانا متعجب گفت:
- حبیب کدوم خریه؟
هینی کشیدم و گفتم:
- هوی نگو زشته، تو دبی کار ساخت و ساز می‌کنه.
بهشون زل زدم و ادامه دادم:
- حالا اومده درمورد یک قرارداد مهم باهاتون حرف بزنه، ولی گردنبند من رو می‌بینه و می‌خواد بدستش بیاره.
روناک به سمت پسرا برگشت و گفت:
- نباید اینجوری بشه. پولاد یه کاری کن.
پولاد عصبی گفت:
- داره چرت میگه مطمئنم.
روی مبل نشستم و پا روی پام انداختم.
به رکسانا زل زدم و اشاره‌ای زدم کنارم بشینه.
در باز شد و مرد قد بلند با لباس عرب وارد شد.
روناک ترسیده جلوم اومد و گفت:
- پشتم قایم شو.
بیخیال نگاهش کردم و داد زدم:
- به به ببین کی اومده! صفا آوردی حبیب جون.
رکسانا با دهن باز نگاهم کرد. آروم لب زدم:
- مثل بز نگاهم نکن، سلام کن.
با همه دست داد، ولی نگاه متعجبش به من بود.
با لهجه‌ی مخصوص خودش گفت:
- من شمارو می‌شناسم لیدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شما نه، ولی من می‌شناسمتون.
ابروهاش بالا پرید و گفت:
- من می‌خواستم درمورد قرارداد مهمی حرف بزنم، نمی‌دونستم لیدی‌های زیبا این‌جا هستن.
لبخند کجی زدم و ابروهام رو برای پولاد بالا انداختم و بعد اون نگاهم رو به فریان دادم که در سکوت نگاهم می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
نیشخندی زدم و با دیدن کتایون که ناباور به من و رکسانا نگاه می‌کنه، سرم رو به علامت مخالف تکون دادم تا مبادا چیزی بگه.
به ظرف میوه نگاهی کردم و گفتم:
- چرا به آقا حبیب چیزی تعارف نمی‌‌کنید؟
روناک دستم رو فشرد و گفت:
- عزیزم تو نمی‌خوای بری یکم بخوابی؟
اخمی کردم و جوری زمزمه کردم که فقط خودش بشنوه:
- برای فهموندن به شماها دارم این کار رو می‌کنم.
دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- رکسانا برو بالا.
خواست چیزی بگه، ولی به الوند اشاره‌ای زدم و گفتم:
- از بودن در کنار رکسانا لذت می‌بری. می‌تونی باهاش بری؟
مکثی کرد و چند ثانیه بهم زل زد و دست رکسانا رو کشید و رفت‌.
حبیب لبخندی زد و گفت:
- می‌تونم بپرسم فریان این خانم زیبا کی هست؟
چیزی نگفت که روناک با هول گفت:
- راستش... یکی از دوستای ما هست.
ظرف میوه رو سمتش گرفتم و تند تند سر تکون دادم.
- بفرمائید، بفرمایید دهنتون سرویس کنید.
لبخند دندون نمایی بهم زد و یک سیب برداشت.
به پولاد با لبخند دندون نمایی گفتم:
- شما دهنتون سرویس نمی‌کنید؟
دستش مشت شد. شونه‌ای بالا انداختم و روناک زل زدم. در تلاش کنترل کردن خودش بود و هر از گاهی دستم رو فشار می‌داد.
نگاهی به فریان کردم. از زیر نقاب معلوم نبود، ولی دیده نمی‌شد. اون همیشه می‌گفت از دختر آروم خوشش میاد. درسته، داشتم سعی می‌کردم دختری شیطون باشم و رو مخ همه برم تا دوباره اون عشق سراغش نیاد ولی...
سرم رو تند تکون دادم و تو دلم گفتم.
نه هاریکا، با اون اتفاقاتی که افتاد نباید دیگه عاشقش باشی.
دست روناک رو گرفتم و به هر سه نفرشون زل زدم و گفتم:
- آقایون تنهاتون می‌ذاریم تا درمورد قرارداد بحث کنید.
به فریان چشمکی زدم و روناک رو همراه خودم کشیدم.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
از پله‌ها بالا رفتیم و روناک آروم زمزمه کرد:
- تو از همه چیز خبر داری واقعا؟
سمتش برگشتم و در اتاقم رو براش باز کردم و در همین حال گفتم:
- رکسانا می‌دونه، می‌تونی از اون هم بپرسی.
صدای رکسانا تو گوشم پیچید:
- چی رو؟
روی تخت نشسته بود و به ما خیره بود. روناک سمتش رفت و گفت:
- آخه چه‌جوری؟ از کجا همه‌ی اتفاقات رو می‌دونی؟
رکسانا نگاهم کرد و گفت:
- بفرما، واسه ایشون هم تعریف کن.
پوفی کشیدم و روی تخت نشستم و اشاره کردم کنارم بشینه.
شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات و روناک با دهن باز من رو نگاه می‌کرد.
با تعجب گفت:
- ولی عمرا بقیه باور کنن!
لبخند کجی زدم و گفتم:
- باور می‌کنن، باور می‌کنن.
روناک نگاهی بهمون کرد و رکسانا با اشتیاق بغلش پرید و گفت:
- ما دوست‌های خیلی خوبی میشیم.
روناک با چشم‌های گرد شده به ما زل زده بود. بعد چند دقیقه از شوک بیرون اومد و گفت:
- ولی من تاحالا دوستی نداشتم...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- می‌تونی با اسیرات دوست بشی.
رکسانا وسط حرف جیغ بلندی زد که عصبی چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- انقدر وسط حرفم پارازیت ننداز.
روناک از روی تخت بلند شد و گفت:
- خب ببینید باید حواستون جمع باشه. پولاد رو رازیش می‌کنم و همین‌طور الوند که نقاب‌هاشون رو در بیارن. فریان رو واقعا نمی‌دونم چیکار کنیم، ولی نگران نباشید.
نگاهش رو به سمتم سوق داد و گفت:
- تو هم تا می‌تونی به همه ثابت کن.
سر تکون دادم که از در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.
نگاهی به رکسانا کردم، سرش رو به علامت چیه تکون داد. لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- بزن بریم.
با سرعت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. رکسانا دنبالم دوید و گفت:
- اون یارو هنوز پایینه، بیا بریم.
- رفته دیگه.
اخمی کرد و گفت:
- از کجا می...
سرش رو برگردوند و با تعجب از پله‌ها پایین رفت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- دیدی نیست.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
بلند داد زدم:
- اهالی شیاطین، هنوز به بنده روی نیاوردید؟
الوند نگاهی کرد و گفت:
- من آوردم.
پا تند کردم و گفتم:
- تو بچه‌ی خوبی هستی، بقیه زاقارت بازی دارن در میارن.
با لبخند شیطانی به سمت پولاد برگشتم و گفتم:
- مگه نه جناب پولاد خرسند؟
روناک نگاهش رو به پولاد داد و گفت:
- من بهش اعتماد دارم. اگه آدم خوبی نبود این چیزهارو به ما نمی‌گفت بچه‌ها.
رکسانا نگاهی به الوند کرد و گفت:
- درمورد این یارو چی می‌دونی؟
الوند سرش رو برگردوند و به ما زل زد.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- نترس ادم بدی نیست.
چشمکی زدم و گفتم:
- خیلیم خوبه.
روی مبل ولو شدم.
نگاهی به پولاد کردم.
- موبایلت الان زنگ‌ می‌خوره.
صدای پوزخندش از پشت نقابش به گوشم خورد.
بعد چند دقیقه صفحه‌ی موبایلش روشن شد و رکسانا با جیغ گفت:
- آفرین آفرین.
روناک هم با چشم‌های متعجب شروع به دست زدن کرد.
پولاد نگاهی کرد و از جمع ما دور شد.
فریان بلند شد و گفت:
- فردا با هم حرف میزنیم.
به رفتنش زل زدم. چشم‌هام رو بستم و نفس لرزونی کشیدم.
الوند نگاهی کرد و گفت:
- بین تو و فریان چه اتفاقی افتاده؟
با تعجب سر بلند کردم و زمزمه کردم:
- چی؟
روناک روی دسته‌ی مبل نشست و گفت:
- راست میگه یه مغناطیسی بینتون هست.
چشم ریز کردم و گفتم:
- روناک تو جریان الکتریسته، میدان مغناطیسی چیزی رو رصد می‌کنی؟
چشم غره‌ای رفت و گفتم:
- از این دری وری‌ها بیاید بیرون.
 
موضوع نویسنده

صبا طهرانی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
39
مدال‌ها
1
به رکسانا اشاره زدم و گفتم:
- من میرم بخوابم، خیلی خستم.
نگاهی به همه کردم و گفتم:
- شب خوش.
الوند سری تکون داد و روناک هم جوابم رو داد.
بالا رفتم و تا خواستم داخل اتاق برم، کنار گوشه‌ای از سالن فریان و پولاد رو دیدم و داشتن درمورد چیزی حرف می‌زدن که با دیدن من‌ نگاهی بهم کردن. در اتاق باز کردم و بی تعلل داخل اتاق رفتم.
لباس‌هام رو عوض کردم و‌ با خیال راحت روی تخت پریدم. به سقف زل زدم. لبخندم کم کم محو شد و جاش رو به استرس زیادی داد‌. تو فکرم فقط این می‌گذشت که اگر نتونم همه چیز رو خوب‌تر کنم چی میشه؟ اگر نتونم بچه‌هارو نجات بدم، اگر نتونم جلوی عشق رو بگیرم و... .
همه‌ی این‌ها تو ذهنم بود.
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
- اروم باش هاریکا، آدم باش.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم. طولی نکشید و کم کم چشم‌هام سنگین شد.
***
خمیازه‌ای کشیدم و نیم خیز شدم.
تقه‌ای به در زده شد. موهای پریشونم رو جمع کردم و گفتم:
- بله؟
در باز شد و کتایون داخل اومد.
لبخندی زد و گفت:
- صبحت بخیر.
خنده‌ی خسته‌ای کردم و گفتم:
- صبح بخیر. بقیه بیدارن؟
روی میز کنارم سینی صبحانه رو گذاشت و گفت:
- رکسانا هنوز خواب و روناک هم تو اتاقشه، پسرا هم رفتن بیرون.
چند دقیقه بهش خیره شدم و مغزم شروع به پردازش کرد. دقیقا همین روز و همین موقع که من یک لجباز واقعی بودم و از اتفاقاتی که قرار بود بیفته روحمم خبر نداشت. با عجله جیغی زدم و لباس‌هام رو عوض کردم. قهوه رو یک سره خوردم که تلخیش توی دهنم افتاد. با عجله لباس‌هام رو عوض کردم. کت بلندم رو صاف کردم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم.
با داد گفتم:
- روناک، روناک.
روناک با عجله سمتم دوید و گفت:
- چی شده؟
با نفس نفس گفتم:
- شماره‌ی یکیشون رو بده‌.
با تعجب نگاهم کرد و داد زدم:
- بجنب.
نگران گفت:
- تو که موبایلت این‌جا نیست.
موبایل تو دستش رو قاپیدم و با عجله شروع به دویدن کردم.
به صدا زدن‌های روناک توجه نمی‌کردم.
به پاهام زل زدم و با سرعت زیاد دویدم.
صدای تشویق‌های تماشاگرا تو گوشم پیچید. از خیابون رد شدم و با سرعت زیاد همراه ماشین‌ها توی خیابون می‌دویدم. بخاطر سرعتی که داشتم از چشم‌هام اشک می‌اومد. فریاد بلندی زدم و چشم‌هام رو بستم. خیابون رو سر بالایی دوییدم و وقتی به آپارتمان رسیدم، با عجله شروع کردم زنگ در‌ هارو زدن.
وقتی کسی در رو باز نکرد. از در بالا رفتم و خودم رو از اون سمت در پرت کردم.
داخل ساختمون دوییدم و داد زدم:
- الوند، پولاد.
صدام توی ساختمون اکو می‌شد.
از پله‌ها بالا رفتم و به در زل زدم.
مشت محکمی کوبیدم و داد زدم:
- پولاد، الوند، در باز کنید.
در باز شد و پولاد با دیدنم مکثی کرد که دستش رو‌ کشیدم و گفتم:
- برو پایین.
پوزخندی زد و با عصبانیت گفت:
- واسه چی اومدی سرتق؟
جیغ بلندی زدم و گفتم:
- توروخدا برو، برو.
ناباور انگار حرفم روش اثر گذاشته که با عجله از پله‌ها پایین رفت.
داخل رفتم و به الوند و فریان که نگاهم می‌کردن زل زدم.
یک...
به سرعت دستشون رو گرفتم و هلشون دادم.
دو...
از در ورودی بیرون رفتیم و با استرس به پشت سرم زل زدم.
سه.
آپارتمان با صدای وحشتناکی منفجر شد. الوند نقابش رو کند و سمتم اومد. روی زمین ولو شدم و چشم‌هام رو بستم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین