امروز تورا دیدم. مثل همیشه با لباس های سراپا مشکی و ساعت سفید رنگت جذاب به نظر میرسیدی. از گوشه چشم آرام نگاهت کردم
سلام کردی و منِ دست و پا چلفتیِ خجالتی آنقدر آرام جواب سلامت را دادم که شاید نشنیده باشی... .
چقدر دیدنت زیباست. فنجان قهوهی چشم هایت را که دیگر نمیتوانم با چیزی قیاس کنم.
چقدر کنار تو ساده به نظر میرسم
نه چال گونه دارم و نه موهای بلند و روشن
پوستِ مثل آفتاب هم ندارم، امّا میگویند لبخندهایم فریبانه است
یعنی میشود روزی آدمِ بدِ داستان شوم و با فریب دادنت تورا برای خود داشته باشم؟
شاید بودنت به این قشنگی نباشد. نمیدانم
ولی من با نبودنت آنقدر صمیمی شدم که این روزها
برایم فرقی ندارد درکنارم قدم برداری یا نه. چون در خیالم درحالی که دست هایم را گرفتهای لب جدول همان کوچه "آذر" با خنده راه میروم.
خلاصه میکنم؛ این روزها عجیب همه جا تویی!