جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [این روزها ] از «دلبر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فرهنگ و ادب توسط بهارنارنج🍊 با نام [این روزها ] از «دلبر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,230 بازدید, 33 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته فرهنگ و ادب
نام موضوع [این روزها ] از «دلبر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بهارنارنج🍊
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط بهارنارنج🍊
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
یک روز با تردید پرسید:
-دلبر؟مطمعن باشم دخترک شّر و شیطونی که حالا ساکت شده حالش خوب است؟
با بغضی که سعی می‌کردم لابه‌لای صدای آرام و کمی گرفته‌ام پنهانش کنم "اوهوم" آرامی گفتم.
چشم‌هایش را ریز کرد و دستان کشیده‌ام را میان دست‌های مردانه‌اش گرفت و گفت:
_چی انقدر وروجک من را ترسانده؟
بغضی که هر لحظه سنگین‌تر می‌شد را شکستم و تکه‌تکه گفتم :
_ دخترهای زیادی رو می‌شناسم که دوستت دارند؛ خیلی از آن‌ها هم از من بهتر هستند، از کجا معلوم تو... .
با گذاشتن انگشت اشاره‌اش مهر سکوت را روی لب‌هایم زد و گفت:
- پس وروجکم از خاطر خواه‌های من دلش گرفته.
بعد هم قه‌قه‌ی ریزی زد. با اخم دستم را از میان دست‌هایش بیرون کشیدم و مشتی نثار بازوان
سفت و قوی که داشت کردم.
آخ کم صدایی گفت و با لبخند ادامه داد:
_ تا وقتی من فقط تورا دوست دارم، تو نباید نگران کسانی باشی که من‌ را دوست دارند، باشد؟!
در آن لحظه تنها ایستادن زمان را کم داشتم.
_توهمی از جنس بودنت در این‌روزها
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
***
امروز خیلی اتفاقی به دفتری از ۵ سال پیش برخوردم
به آرامی صفحات دفتر را که بر اثر گذر زمان رنگ سفیدش به نباتی می‌زد را ورق می‌زدم.
برایم خیلی جالب بود
انگار اسامی و شماره‌ها، آدرس و دلنوشته هایی که تا سرحد مرگ برایم مهم بودند را در دفتر
کوچک و صورتی رنگم به ثبت رسانده بودم.
قطرات خشک شده اشک در چند صفحه از آن به چشم می‌خورد
امّا... . به راستی که من هیچکدام از آن اسم‌ها و آدرس‌هارا حتی به خاطر نداشتم
تنها موقع خواندن دلنوشته‌هایم به پاکی و
زودرنجی‌ام پی می‌بردم
که لابه‌لای خط به خط آن دفترچه زمان به چشم می‌خورد.

فقط خواستم بگوییم :"زیاد سخت نگیر دوست من"
امروز برای کسانی ناراحت می‌شوی و رنج می‌بینی که شاید حتی ۵ سال بعد اسمی از آنها در خاطرت نماند••• •
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
***
یک روز هم میاد
که مخاطب خاص تو
نه چشم‌های رنگی دارد و نه شبیه آرتیست‌ها لباس می‌پوشد... .
شاهزاده نیست و اسب و سرباز و کاخ هم ندارد
ماشین لاکچری و خانه و ویلا هم نه
نه خیلی دلربا می‌خندد و مثل بازیگرها
بلد نیست زیاد جذاب باشد
امّا او #مخاطب_خاص تو است
چون حس می‌کنی کنار او آرام می‌گیری
چون با او معنی خودت بودن را می‌فهمی
چون زیبایی او را با چشم و آینه نمی‌بینی
تیپ و ظاهرش را نمی‌خواهی به رخ بقیه بکشی
و آن مخاطب خاصت را همان‌گونه ک معمولی‌تر از آن است که هیچوقت باور نمی‌کردی
به خاص‌ترین روش دوست خواهی داشت
پ.ن: از این مخاطب خاص‌ها واستون ارزو می‌کنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
***
مادرم می‌گفت:
((زود بخواب چون ...شب که از نیمه گذشت وضعیت قرمز میشه!))
هیچوقت معنی این جمله‌هایش را درک نکردم
الان سال‌ها از آن شب‌ها می‌گذرد و
تازه می‌فهمم شب با تمام زیبایی‌اش
عجب افسونِ عاشق کُشی‌‌ است
بغض را می‌شکند
سکوت‌ را می‌بارد
و چیزی از جسم بی‌جان حسّ درمانده‌ات
برجای نخواهد گذاشت
خلاصه
شب ها زود بخوابید
حکم شب سنگین است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
این روزها به این فکر می‌کنم که
بهتر است کمی سفر کنیم
من و تو
به روستایی که همیشه بهار نه!
همیشه زمستان باشد و برف... .
من باشم و کتاب هایم
تو و فنجان‌های قهوه‌ی تلخ
کنار شومینه‌مان بنشینیم و
نفسی تازه کنیم
به دور از دغدغه‌هایی که پیر می‌کند روحمان را
دور از غصه خوردن برای فردا
یا حسرتی برای دیروز
تنها جریان حال را کنار هم تجربه کنیم
در کلبه‌ای چوبی
کنار رودخانه‌ی یخ زده‌ای از جنس رویا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
***
کمی کوچک‌تر که بودم
آرزو داشتم زودتر بزرگ شوم
از همان بچگی کفش‌های پاشنه بلند مادرم را
همراه لوازم آرایشی‌اش برمی‌داشتم و می‌شدم خانم خانه‌مان
از نظرم دنیای بچگانه‌ام زیاد واقعی نبود
من دنیایی منطقی می‌خواستم با آدم‌هایی بزرگ
عروسک و بازی هم نمی‌خواستم
...امروز تقریبا بیست سال دارم
هم کفش‌هایم پاشنه بلند است
و هم موهایم را رنگ کرده ام
رژهایم را هم دوست دارم
خانم خونه که چه عرض کنم، برای خودم کمی کدبانو شده‌ام
اما... . این میان چیزی اشتباه بود
دنیا آنقدر که فکر می‌کردم شبیه کارتون های بچگی‌‌هایم زیبا نبود و آدم‌ها هم اصلا منطقی نبودند
حس می‌کنم اشتباه بزرگی بود آرزوی بزرگ شدن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
این روزها کمی دلتنگ کودکی‌هایم شده‌ام
همان روز‌‌‌‌هایی که تنها و بدون هیچ همبازی
زمین می‌خوردم و می‌خندیدم
چقدر دلتنگم برای بوی‌ریحان و نعنای
باغچه مادربزرگم
نه که الان نعنا و ریحانی نباشد ها!
هست! ولی هیچ چیز شبیه قبل نیست
حتی تو‌ هم دیگر شبیه قبل نیستی
دیگر لبخندانت بوی سادگی نمی‌دهد
کمی که دقّت کنی می‌فهمی جنگل چشم‌هایت
دیگر سبز و انبوه نیست
پر از وحشی و آشوب شده
کاش می‌شد این روز‌ها هم می‌گذشت•••
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
باز هم من می‌مانم و دفتری که خط به خطش
پر شده از واژه این روزها
نمی‌دانم چرا آنقدر زود و وحشتناک روزها در پس هم
میل گذشتن و تمام شدن دارند
انگار کسی از سر خشم
نوارِ زندگی‌مان را روی دور تند رها کرده
و آدم‌ها و ساعت‌ها و خنده هایی که
به راحتی قربانی دفتر فراموشیه این روز‌ها می‌شوند
شعرهایی که بوی نم داری از غم را می‌گیرند و
سازهایی که پیله پروانه مهمانشان خواهد شد
روزی خواهد رسید که هیچ شازده کوچولویی
برای گل رزش آواز نمی‌خواند و
هیچ فرشته‌ای برای دندان های شیریه کرم خوردمان هدیه نخواهد آورد
خیابان‌ها دیگر مملو از آدم‌هایی که بی هیچ دلیلی بهم لبخند میزنند نمی‌شود
روزی که هر پنج شنبه کسی بر سر مزاری شاخه گلی نخواهد گذاشت
فیلم کوتاه این روز هایمان با سناریو هایی تلخ در حال پایان است و
ما تنها در انتظار فردایی بهتر طلوع را به دست غروب به کام مرگ می‌کشیم
شاید روزی کسی برسد
شاید چشم بند های تیره مان را بر دارد
شاید حال و هوای این روزها هم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
می‌دانی گاهی شرایط خیلی سخت می‌شود
مثلا وقتی شیشه‌ای دل به سنگ بسپارد
یا وقتی که ماهی عاشق غروب های کویر شود
منطقی و عقلانی نیست
درست هم نیست و هیچ توجیهی
برای صحت آن وضعیت
پیدا نخواهد شد
درست مثل من و تو
منی که می‌دانم حالت کنارم خوب نیست و
نمی‌توانم رهایت کنم
یا تویی که می‌فهمی حسی به من پیدا نخواهی کرد
اما از روی عادت یا شاید هم ترحم
دستانم را رها نمی‌کنی
سخت می‌شود اوضاع
درست همانجایی که برای دیدنش برقی در چشمانت می‌درخشد
که در چشمانش برای تو نه!
گاهی حتی قلم هم عاجز خواهد شد از وصف
این نابه‌هنجاری ها
گلویی که محتاج بغض می‌شود و چشمی مبتلا به اشک
و این داستانی است که پایانی ندارد
منی در پس تو و تویی به دنبال او
و این چرخه‌ای از جنس کبودیه سرنوشتی شوم خواهد بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
یاد بگیر آدم‌ها دیگر آنقدر‌ها که می‌گویند
توان شنیدن ندارند
آنقدر که می‌خواهند را
نمی‌توانند پس بدهند
همانقدر که محتاج محبّت خواهند بود
سنگ می‌شوند
اینجا هیچ چیز قائده و قانونی
نخواهد داشت
در این نقطه از زندگی یاد خواهی گرفت
به هیچ ک.س بیشتر از خودت
اهمیّت ندهی
شاعران شعر نخواهند گفت
و هیچ چوپانی محض رضای خدا
گله‌ای را به چرا نمی‌برد
و کودکی بدون دلیل از سرشوق
لبخند نمی‌زند
این روزها به تو یاد خواهد داد
که دل‌کندن ساده است
همانقدر که دلدادن شاید...
کم‌کم یاد خواهی گرفت تنها تویی و تویی و بس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین