جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,312 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
نام رمان: این شهر مرا با تو نمی‌خواست!
نویسنده: حنانه زرینی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
عضو گپ نظارت(۷) S. O. W
Negar_1712185767303.png

خلاصه :گاهی شلیك یك گلوله وسط مغز یك انسان، فرو بردن چاقو درست در قلبش، حتی از پشت ضربه زدن و کشتن یک انسان یا به آتش کشیدن او منصفانه‌تر و انسانی‌تر از کشتن روح یک انسان است.
این رمان روایتی از کنار هم قرار گرفتن دو انسان کاملاً متفاوت است. که به عشقی اتشین و پرفراز نشیب می‌انجامد! دو انسان با روح‌های زخمی!
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,898
6,478
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
مقدمه :
آن غارتگر به کدامین اجازه چنین بی‌رحمانه قلب زخمی‌ام را به تاراج برده است؟ به آن قارتگر بی‌رحم بگویید بیاید، بیاید و بر تخت پادشاهی قلمرو وجود من حکمرانی کند، اصلاً به درک که به تاراج برده قلمرو کوچکم را، به آن غارتگر بی‌رحم بدهید هرچه را دارم فقط بگویید بیاید! برای منِ دلداده تماشای سیمای دل‌دار زیباترین سناریوی دنیاست...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت اول
به آسمان سیاهِ شب چشم می‌دوزم در دلِ این سیاهی دنبال ستاره اقبالم می‌گردم ولی نیست! پوزخندی مهمان لب‌های رنگ پریده‌ام می‌شود و کسی در سرم فریاد می‌زند:
- تو در هفت آسمان یک ستاره هم نداری!
راست می‌گوید! اصلاً ستاره به چه کارم می‌آید وقتی زندگیِ تاریکم هیچ‌رقمِ روشن نمی‌شود.چشمانم را می‌بندم تا مانع سرازیر شدن اشک‌هایم شوم، پشت پلک‌هایم، در دلِ تاریکی‌ها تصویر زیبایِ مادرِ همیشه نگرانم نقش می‌ببندد، اگر مادرم می‌فهمید که من با دستِ خود تیشه می‌زنم بر ریشه خوشبختی‌ام، دق نمی‌کرد؟به‌خدا قسم می‌کرد! یا اگر سهیل برادربزرگم می‌فهمید که قید دخترانگی‌هایم را به قیمت ازادی‌اش زدم، خون به پا نمی‌کرد؟ به‌خدا قسم می‌کرد!
حالا می‌فهمم خدا چقدر پدرم را دوست دارد، انقدر زیاد که سال‌ها قبل او را پیش خودش برد تا از انگ بی‌ابرویی دخترش هزاربار نمی‌رد! دیگر نمی‌توانم اشک‌های سمج‌ام را زندانی کنم، حصار می‌شکنند و روی گونه‌هایم سرازیر می‌شوند. به خاطر می‌اورم آن‌روز کذایی‌ را، برای درخواست مسائده به اتاق رئیس شرکتی که در آن کار می‌کنم رفتم که ای‌کاش نمی‌رفتم، از دردانه برادرم گفتم که به ناحق انگ قاتل بودن به او زده‌اند و اگر پول دیه را ندهیم سر بی‌گناهش بالای دار میرود!
می‌دانید چه شد؟ رادانِ‌آریا مدیرعامل و مالک شرکت عظیم آریا، مستقیم به چشمان دردمندم خیره شد و بی‌رحمانه خنجر تیزش را در اعماق قلبم فرو کرد:
- دیه برادرت رو تمام و کمال میدم به یک شرط صیغه‌ام شو!.
گوش‌هایم زنگ می‌خوردند و در سرم قسمت اخر جمله‌اش هزاربار اکو شد، به‌خدا قسم اگر شرکت را با همه تجملاتش روی سرش خراب نکردم فقط از ترس ریختن ابروی خودم بود و بس!
حالا یک‌ماه از آن روز نفرین شده می‌گذشت و دیروز به ما اخطار اخر را دادند که دردانه برادرم امروز و فردا قصاص می‌شود اگر دیه را نپردازیم! مادرم دیروز ان‌قدر گریه و زاری کرد و صورت چروکیده‌اش را چنگ انداخت که از حال رفت، خواهر کوچک و شیرین زبانم دیگر حرف نمی‌زد و با زبانش دلبری نمی‌کرد و من دیروز تصمیم گرفتم که تمام زندگی‌ام را فدایِ جوانی دردانه برادرم کنم!
گریه بس بود من تصمیم خودم را گرفته بودم من فرو می‌ریختم تا بنیاد خانواده‌ام را حفظ کنم! اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با دست لرزانم شماره آن نامرد را می‌گیرم، یک بوق، دو بوق، سه بوق و به چهارمین بوق نرسیده صدای بم و گیرایش تن و بدنم را می‌لرزاند:
- الو.
چشم فرو می‌بندم و تمام زورم را می‌زنم که لرزش صدایم را پنهان کنم:
- سلام... سَنایی هستم.
- می‌شنوم.
هزاربار مردم و زنده شدم تا آن جمله لعنتی را بگویم:
- پیشنهادتون رو قبول می‌کنم!.
صدایِ پوزخندِ تلخش آن‌قدر بلند بود که به گوش من هم رسید.

***

مادرم فریاد کشید، اشک ریخت، نفرین کرد اما حالا ساکت روبه‌روی من نشسته بود و نگاه پرمهرش را از من درمانده می‌دزدید.
دیگر طاقت نیاوردم و چهار زانو به سمتش حرکت کردم دست چروکیده‌اش را در دست گرفتم بوسه زدم می‌دانست چقدر به مهر مادری‌اش نیاز دارم و خودش را از دختر رنجورش دریغ می‌کرد:
- مامان؟ مامان ریحان؟ مامانی می‌دونی چقدر بهت نیاز دارم و این‌جوری عذابم می‌دی؟ مامانی تو که میدونی من از خودم گذشتم برای سهیل پس چرا روتو ازم برمی‌گردونی؟.
به طرفم برمی‌گردد و در آغوشم می‌کشد، چه سحری دارد آغوش مادر که مرحم زخم‌هایت می‌شود؟!
شاید خدا تکه‌ای از بهشت‌اش را به ما بخشیده تا وقتی از همه جا رانده و درمانده شدیم به او پناه ببریم!
هردو عین ابر بهار می‌باریم. مادرم دست پرمهرش را روی سرم می‌کشد و نوازشم می‌کند:
- قربون اون دل مهربونت برم دخترکم! مامان فدای مظلومیتت بشه که نبینه میری تو دهن گرگ! مامان جان بخدا داداشت خون به پا می‌کنه دق می‌کنه از انگ بی غیرتی!
ناگهان ازم جدا می‌شود و عین برق گرفته‌ها به عقب می‌پرد انگار که چیزی یادش امده باشد با دست به صورتش می‌کوبد:
- دختر تو چی فکر کردی پیش خودت؟ ها؟ فکر کردی آسه میری آسه میای اونم کاری باهات نداره؟ نه جانم نه! ازت استفاده‌هاش رو می‌کنه بعد عین یه دستمال پرتت می‌کنه یه گوشه.
دستانم را روی گوش‌هایم می‌گذارم که نشنوم این حقیقت تلخ را از زبان مادرم! بخدا قسم درد دارد شنیدن این حرف‌ها از زبان عزیزترینت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت دوم

رادان
کلافه دو دستم را در موهای کوتاهم فرو می‌برم و آن‌ها را به عقب هدایت می‌کنم و نگاهی به منشی موقر شرکت می‌اندازم، خانم کیانی منشی پا به سن گذاشته و متین شرکتم. با اشاره سر به او اجازه مرخصی می‌دهم که بی‌حرف اتاقم را ترک‌ می‌کند.
روی صندلی می‌نشینم و نگاهِ خیره‌ام را به میز بزرگ و شلوغم که پر از نقشه و زونکن است، می‌اندازم. پوزخند تلخی روی لب‌هایم می‌نشیند و زیر لب ناسزایی نثار کارمندان بی‌خاصیت شرکت می‌کنم زیرا همه کارها را در اخر خودم باید تکمیل می‌کردم!
پوف کلافه‌ای می‌کشم و به نقشه‌هایی که دیگر کارشان تمام شده بود نگاه می‌کنم و سری از روی رضایت تکان می‌دهم.
***
قفل در خانه‌ام را که باز می‌کنم سکوت همیشگی خانه و تاریکی مطلقش غذاب‌اور است اما نه برای منی که به تنهایی خو گرفته بودم! کتم را روی مبل پرت می‌کنم، قوه ساز اماده به خدمتم را روشن می‌کنم و ماگ محبوبم را به قهوه تلخ مزین می‌کنم. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌زنم و به اتفاقات اخیر را مرور میکنم، ساحل سنایی! دختری که این روزها عجیب ذهن مرا درگیر خودش کرده بود! یکی از کارمندان شرکتم که با بقیه تفاوت داشت، دختر خودساخته و مستحکمی که متانت و نجابتش او را از باقی دختران سبک سر و آویزانی که دیده بودم جدا می‌کرد! این روزها تصویر دو چشم مشکی کشیده مهمان گاه و بی‌گاه فکر‌هایم شده‌ بودند! من کم ندیده بودم دخترهای زیبا و لوندی را که برای گوشه چشمی توجه خود را به حراج می‌گذاشتند ولی ساحل سنایی فرق داشت و این فرق داشتن شد خارِ‌چشم من! من از زن‌ها متنفر بودم چون زنی که در بطن او پرورش یافتم باعث شد در کودکی بمیرم! او باعث و بانی مردن روح من شد!
من کوچک‌ترین علاقه‌ای به ساحل سنایی نداشتم و نخواهم داشت یا حتی او را برای خوی مردانه‌ام نمی‌خواهم! مگر یک مُرده به این چیزها احتیاج دارد؟ قطعاً ندارد. من هم تفاوتی با مُرده‌ها ندارم فقط نفس می‌کشم... یک مرده متحرک! من به ساحل‌سنایی پیشنهاد ازدواج موقت دادم تا به خودم ثابت کنم جنس زن تا همیشه کثیف است!
من در پنج سالگی مردم به جرم بی‌گناهی! سالهاست محکومم به زندگی که برایم حکم جهنم را دارد، هر روز غذاب‌اورتر از دیروز. حتی روانشناس‌های کارکشته هم نتوانسنتد کمی از عذاب من کم کنند!
من رادان هستم کسی که دنیا از پنج سالگی شیپور جنگ را برایش دمید اما تسلیم شدن در قاموس من نبود و نیست! اگر دنیا می‌خواهد با من بجنگد حرفی نیست من هم با او می‌جنگم! از هیچ چیزی باک ندارم چون چیزی برای از دست دادن ندارم، خیلی وقت است همه چیزم را در این جنگ نابرابر باخته‌ام!
من کسی بودم که اگر اشتباه هم کنم کسی جرات اعتراض ندارد. درست مثل شاه شطرنج! کسی نمی‌تواند مرا از تخته بازی حذف کند اما اگر کیش و مات شوم همه را با خود حذف می‌کنم! اگر برای من چرخ این دنیا نچرخد پنچرش می‌کنم تا برای احدی غیر از من نچرخد!
این من هستم رادان آریا همین‌قدر خودخواه و ترسناک!

****
ساحل
سه روز از خواندن خطبه موقت محرمیت بین من و رادان اریا می‌گذرد. وای از روزی که به ملاقت سهیل رفتم! برادرم عربده می‌کشید که زندهام نمی‌گذارد! سهیل من، برادر عزیزتر از جانم در اوج جوانی تا مرز سکته رفت! من به خودم قول دادم تا تقاص تمام این مصبیت‌ها را از باعث و بانی‌اش بگیرم، از کسی که می‌توانست با یک مسائده ساده تاریکی را از زندگی ما پاک کند اما این سیاهی را ابدی کرد!
من انتقام تمام این روزها را از آن مردِ نامرد می‌گیرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت سوم
ساحل
در آهنی خانه را که می‌بندم حجم سنگین داخل گلویم بزرگ‌تر می‌شود، دست یخ‌زده‌ام را از در سرد اهنی جدا می‌کنم و قدم‌زنان کوچه خلوتمان را رد می‌‌کنم. سر بلند می‌کنم و نگاهم را به اسمان دودآلود بالای سرم می‌دوزم، با بغض می‌نالم:
-خدایا...کم آوردم بسه!صبری که داده بودی تموم شد، پس چرا زندگیمم تموم نمی‌کنی راحت شم؟
با دست قطره‌اشک‌ روی گونه‌‌ام را پس می‌زنم! دست لرزان و یخ‌زده‌ام را بالا می‌اورم و زنگ خانه را می‌فشارم. بعد از چند لحظه کوتاه در باز می‌شود، حجم سنگین داخل گلویم ان‌قدر بزرگ می‌شود که راه نفس‌هایم را می‌بندد، نا‌گهان می‌ترکد و از گونه‌هایم با شدت سرازیر می‌‌شود! پشیمان می‌شوم و می‌خواهم راه امده را بازگردم که تصویر برادرم سهیل جلوی چشمانم می‌آید،
گریه‌ام شدت می‌گیرد، دست بی‌جانم را محکم روی دهانم می‌گذارم تا صدای هق‌هق‌هایم رسوایم نکند. من نمی‌توانم اجازه دهم برادرم جوان‌مرگ شود، نمی‌توانم! با پشت دست اشکهایم را پس می‌زنم و داخل می‌شوم.
سرم را پایین انداخته‌ام و به دستان لرزانم خیره شده‌ام. با صدای پوزخند بلند و ناگهانی‌اش، سربلند می‌کنم و صورت منفورش را از نظر می‌گذرانم؛ نه چشم شهلایی داشت و نه زیبایی افسانه‌ای، این‌بار نوبت من بود که پوزخند بزنم! حتی اگر همانند فیلم‌ها و داستان‌ها رخسار یوسف نبی را داشت، چه ارزشی داشت وقتی باطنش از ابلیس هم سیاه‌تر بود؟! چشمان سبزش آنقدر تیره و ترسناک بودند که به مشکی شبیه بودند تا سبز! صورت استخوانی و تقریبا سفیدش با آن ته‌ریش مشکی و مژه‌های زیادش، به چشمان ترسناکش جذبه و نوفذپذیری بیشتری می‌بخشیدند. موهای خیلی کوتاهش که به پنج سانت هم نمی‌رسید، چهره‌اش را جدی‌تر نشان‌می‌داد. لحن تلخ آمیخته به تمسخرش مرا از خیالاتم بیرون می‌کشد:
- همه‌تون به یه اندازه کثیف‌اید!
ابرو‌هایم به هم نزدیک می‌شوند، منظورش از همه چه کسانی بود؟ این‌بار نیشخند تلخش واقعاً نیش می‌زند به قلب زخمی‌ام! بالاتنه‌ بزرگش را به طرفم خم می‌کند و تکیه‌اش را از مبل روبه‌رویم می‌گیرد، با همان لحن تلخش می‌گوید:
- تو هم لنگه همون دخترهایی که می‌گفتی باهاشون فرق داری! یادته می‌گفتی من تو رو با دخترهای خیابونی اشتباه گرفتم؟! نه اتفاقا من آدم‌شناس خوبی‌ام! اینقدر ادمای لنگه تو دور و اطرافم بودن که اول ادعای پاکی‌شون می‌‌شده ولی بعد خود واقعیشون رو نشون دادن!
حرف‌‌های تلخش تا مغز و استخوانم را سوزاند! با شتاب بلند می‌شوم که او هم با همان نگاه نیش‌دارش برمی‌خیزد. محکم کف دو دستم را تخت سی*ن*ه ستبرش می‌کوبم که فقط قدمی عقب می‌گذارد، سربلند می‌کنم‌ و در صورتش با بغض فریاد می‌زنم:
- می‌فهمی سر برادر جوونت ، بی‌گناه بالای دار بره یعنی چی؟ می‌فهمی درد نداری یعنی چی؟ می‌فهمی حال مادری رو که هر روز منتظر شنیدن حکم قصاصِ پسر جوونشه، چه‌جوریه؟ بخدا قسم نمی‌فهمی! آخه تویی که به خاطر پول بابات به خودت اجازه میدی زندگی یه دختر رو تباه کنی، چه می‌فهمی درد چیه؟!
نفس‌نفس می‌زنم و می‌خواهم راه امده به خانه‌اش را بازگردم و دور شوم که مچ دستم اسیر می‌شود، به محض برگشتنم دست سنگینش محکم روی صورتم فرود می‌اید! ان‌قدر ضربه‌اش ناگهانی است که تعادلم را از دست می‌دهم و زمین می‌خورم؛ جای سیلی‌اش بدجوری گزگز می‌کند و می‌سوزد. دست روی جای سیلی‌اش می‌گذارم و بلند می‌شوم، کیفم را از روی مبل برمی‌دارم و دوان‌دوان از آن خانه منفور بیرون می‌زنم و دور می‌شوم تا جایی که پاهایم دیگر توان دویدن ندارند. نگاهی به اطراف می‌کنم، در این تاریکی شب یک دختر تنها وسط کوچه‌‌ای خلوت کمی خوف‌آور بود اما دیگر برایم مهم نبود، من فقط اندکی تنهایی می‌خواستم برای گریستن! دیگر نمی‌توانم بغضم را نگه دارم، اشک‌هایم یکی پس از دیگری صورت رنگ پریده‌ام را خیس می‌کنند و صدای هق‌هق‌ام سکوت خوفناک کوچه را در هم می‌شکند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت چهارم

رادان
طبق عادت همیشگی‌ام دو دستم را کلافه در موهای کوتاهم فرو بردم که حتی به انگشتانم هم نمی‌رسید، نگاه سرگردانم را برای بار هزارم روی ساعت دیواری انداختم که ساعت هشت و سی دقیقه شب را نشان می‌داد؛ نباید اجازه می‌دادم ساحل با آن حال خراب و این وقت شب آواره کوچه و خیابان شود! تصویر صورت دردمند و جسورش لحظه‌ای از مقابل دیدگانم کنار نمی‌رفت. حرف‌های تلخش همه حقیقت بودند و حرف‌های تلخ من دروغ محض! من خودم هم به حرفایم باور نداشتم، عین روز برایم روشن بود که ساحل پاک است و این پاکی بازهم شده بود خار چشم من! سوئیچ ماشینم را از روی میز چوبی مقابلم برمی‌دارم و به طرف پارکینگ حرکت می‌کنم، من هرچه‌قدر هم که کثیف و بی‌رحم باشم بازهم اصالتم کورد است و خون کوردهای باغیرتی در رگ‌هام جریان دارد که غیرت و مردانگی‌شان، زبان‌ زد خاص و عام بود. ماشین را روشن می‌‌کنم و به سرعت از پارکینگ خارج می‌شوم. با دقت کوچه‌های تاریک و خلوت اطراف خانه را از نظر می‌گذرانم اما نشانی از او پیدا نمی‌کنم و اعصاب همیشه خرابم ویران‌تر می‌شود. شیشه دودی خودروی مشکی رنگم را پایین می‌کشم تا کمی هوای تازه تنفس کنم که صدای فریاد‌های کم رمقی به گوشم می‌رسد! باسرعت از ماشین بیرون می‌پرم و شتابان به سمت صدا حرکت می‌کنم، نمی‌دانم چه‌قدر می‌دوم که به کوچه‌ای بن بست می‌رسم و یک لحظه فقط یک‌لحظه ماتم می‌برد! دستانم از خشم مشت می‌شود و با فریاد به سمت مرد سیاه‌پوش حمله‌ور می‌شوم؛ با مشت سنگینی که به شکمش می‌زنم تعادش را از دست می‌دهد و نقش زمین می‌شود و چاقوی خونی داخل دستش به عقب پرتاپ می‌شود. خون جلوی چشم‌هایم را می‌گیرد و عقلم را از کار می‌اندازد، آن‌قدر مشت به سر و صورتش می‌کوبم که دست خودم هم درد می‌گیرد، دست مشت شده‌ام را بالا میاورم تا ضربه بعدی را بزنم که صدای ناله ساحل مرا به خودم می‌‌‌آورد، به سرعت سر بلند می‌کنم و ساحل را می‌بینم که دست روی گردنش گذاشته و از درد به خود می‌پیچد! یک لحظه فقط یک‌لحظه کوتاه به جای ساحل زنی با تن عریان را می‌بینم که خون از گردن برهنه‌اش می‌چکند! مرد سیاه‌پوش از غفلت من استفاده می‌کند و پا به فرار می‌گذارد اما من بهت‌زده هم‌چنان خیره ساحل هستم.
نمی‌فهمم که چطور وحشیانه به سمت ساحل هجوم می‌آورم، دست یخ زده‌ام روی هوا معلق می‌ماند! من می‌خواستم دست روی دختر مظلوم مقابلم بلند کنم؟ به چه جرمی؟ ساحل جنسش خیلی با مادر نامادرم تفاوت داشت! دست پایین می‌آورم و نامش را صدا می‌زنم، وقتی جوابی دریافت نمی‌کنم بازوهایش را میان پنجه‌هایم می‌گیرم و تکان می‌دهم که سر بلند می‌کند و گنگ نگاهم می‌کند.
- دستت رو بردار از رو گردنت ببینم چی‌شده.
با مکث دست برمی‌دارد از روی شاهرگش که کف دست خونی‌اش و بعد گردن خون‌آلودش باعث اخم کردنم می‌شود! مغز لعنتی‌ام باز هم آن تصویر غذاب‌اور را برایم تداعی می‌کند و این مرا دیوانه می‌کند. نمی‌دانم چطور ساحل بی رمق را بلند می‌کنم و دوان‌دوان به سمت ماشین حرکت می‌کنم.
***
به محض خارج شدن از جاده شلوغ ماشین را متوقف می‌کنم، کمی سرم را به سمت راست کج می‌کنم و به صورت غرق در خواب ساحل زل می‌زنم. من چه کرده بودم با این دختر معصوم؟ به مژهای‌مشکی و بلندش نگاه می‌کنم که کمی پلک‌هایش از هم فاصله می‌گیرند اما امان از منی که نمی‌توانم چشم بگیرم از چشمان به رنگ شبش! چشم‌هایش کامل که باز می‌شوند کمی بهت‌زده به من خیره می‌شود تا موقعیت را درک کند. دست به سوی گردنش می‌برد و لمس بانداژ ابرو در هم می‌کشد. اصلاً چرا من همچنان خیره به او و تک‌تک حرکاتش هستم؟ به سختی چشم می‌دزدم، به جاده تاریک خیره می‌شوم.
- میشه من رو برسونید خونه؟
ابرو در هم می‌کشم و سر تکان می‌دهم، با سرعت سرسام‌آوری به سمت خانه قدیمی‌شان حرکت می‌کنم؛ چرا عصبی بودم؟ به خدا قسم خودم هم دلیل اعصاب خراب و اخم وحشتناکم را نمی‌دانم!
***
ساحل
وحشیانه ترمز می‌کند که صدای جیغ لاستیک بلند می‌شود. سر بلند می‌کنم و به چهره اخمویش نگاه می‌کنم، من باید از او بابت نجات جانم تشکر کنم؟ به‌خدا قسم هرکس دیگری بود با جان و دل از او قدردانی می‌کردم اما چطور می‌توانم از اویی که مسبب تمام این تمام این بدبختی‌ها است، تشکر کنم؟ جنگ و جدل با خودم را تمام می‌کنم، بیشتر از این تعلل جایز نبود. ممنونی زیر لب می‌گویم و به سرعت از ماشین پیاده می‌شوم. کلید را داخل قفل می‌چرخانم و در را باز می‌کنم و آرام وارد می‌شوم، در را که کامل پشت سرم می‌بندم صدای کنده شدن لاستیک ماشینش از زمین باعث می‌شود ابروهایم به هم گره بخورند، انگار این غریبه آشنا داشت با صدای جیغ لاستیکش مردم را ازار دهد! حیاط کوچک اما باصفایمان را که رد می‌کنم داخل خانه می‌شوم. چشم می‌چرخانم و مادرم را می‌بینم که دوباره پشت چرخ خیاطی قدیمی‌اش نشسته و مشغول دوخت و دوز است؛ آهسته قدم برمی‌دارم سمتش و دست چروکیده‌اش را می‌گیرم که سر بلند می‌کند و با هول می‌گوید:
- ساحل؟ مادر کجایی پس؟ دلم هزار راه رفت.
اشکی از گوشه چشمان خسته‌اش می‌چکد و ادامه می‌دهد:
- سالمی دخترم؟ اون خدانشناس کاری باهات نداشت که؟
گریه‌اش که شدت می‌گیرد دستش را به لبم نزدیک می‌کنم و بوسه‌ای رویش می‌زنم، برای یک مادر زیادی سخت بود دیدن سیاه بختی دخترش نبود؟
- نه مامان ریحان نه! کاری باهام نداشت بخدا سالم سالمم.
بعد از ارام کردن مادر همیشه نگرانم به سمت اتاق روانه می‌شوم. ستاره خواهر کوچکم معصوم خوابیده بود، به سمتش حرکت می‌کنم و کنارش دراز می‌کشم. پشت دستم را نوازش‌گونه روی پوست لطیف گونه‌اش می‌کشم؛ آه از نهادم بلند می‌شود، خانواده ما این نبود! این خانواده خسته و درمانده کجا و خانواده پرمهر و محبت ما کجا؟
***
- برو ساحل برو
از صدای فریاد مادرم ماتم می‌برد، بهت زده به چشمان خیس‌اش نگاه می‌کنم که رو از من می‌گیرد. دیگر حتی صدای نعره‌های سهیل را هم نمی‌شنوم! مادرم داشت مرا از خانه بیرون می‌کرد؟ چرا؟ بهت زده نگاهم را به رادان می‌‌اندازم که بی‌حرف خیره به من است؛ صدای نعره دوباره سهیل مرا به خودم می‌‌آورد! ناباور چشم می‌دوزم به برادرم که می‌خواهد به سمتم هجوم بیاورد اما باز هم پسرخاله‌ام حامد مانعش می‌شود. سهیل می‌خواست مرا بکشد! به جرم فداکاری‌ام! به جرم اینکه صیغه رادان اریا شدم تا او را نجات دهم! مادرم جیغ می‌کشد و می‌گوید:
- برو ساحل برو... فقط برو! برو تا دست سهیلم به خونت الوده نشده!
سهیل‌اش؟ من دخترش نبودم؟ چرا کسی نمی‌فهمید من فاتحه جوانی خودم را خواندم برای جوانی سهیل؟ چرا کسی نمی‌فهمید کسی که به دل‌داری نیاز دارد منم نه سهیل!
این‌بار سهیل افسار پاره می‌کند و حامد را کنار می‌زند و با چاقوی در دستش به سمتم هجوم می‌اورد! مادرم جیغ می‌کشد و حامد با فریاد به طرفش می‌دود، نمی‌دانم چطور رادان مقابلم قرار می‌گیرد و چاقویی که سهیل برای زدن من بالا برده بود در بازوی او فرو می‌رود! مادرم یا حسین بلندی می‌گوید و با زانو روی زمین فرود می‌آید، حامد سهیل را عقب می‌کشد و رادان دست چپش را روی بازوی خونی‌اش می‌گذارد.
- برین تورو به ابلفضل قسم برین! ساحل برو مادر دخترکم برو!
باز هم مادرم است که با فریاد و هق و هق مرا طرد می‌کند! سهیل بازهم می‌خواهد حمله‌ور شود که حامد به زور نگهش می‌دارد. اما رادان صبرش تمام می‌شود و می‌خواهد به سمت سهیل هجوم ببرد که به خودم می‌آیم و چنگ می‌زنم به بازوی سالمش! با گریه فریاد می‌زنم:
- نرو... توروخدا نرو، تو دیگه خون نریز!
صورت خشمگینش را به سمتم بر می‌گرداند و ناگهان مچ دستم را می‌گیرد و به سرعت از حیاط خارج می‌شود و مرا با خود می‌کشد! در ماشین را باز می‌کند و به داخل پرتم می‌کند و در را محکم به هم می‌کوبد. خودش هم که سمت راننده جای می‌گیرد ماشین را روشن می‌کند و با سرعت سرسام اوری حرکت می‌کند! وحشتناک می‌راند و از بین ماشین‌ها لایی می‌کشد و من از ترس به صندلی ماشین می‌چسپم. بعد از دقایقی خوفناک مقابل درب خانه‌اش با صدای بدی ترمز می‌کند، لب بی رنگ و خشکیده‌ام را از هم جدا می‌کنم و تته پته کنان می‌گویم:
- کجا... می...بریم؟ من خودم خونه دارم نمیا..
هنوز حرفم را کامل نکرده‌ام که فریادش چهارستون بدنم را می‌لرزاند:
- خفه شو! خونه؟ کدوم خونه؟ نشنیدی مادرت چطور زجه می‌زد برو؟ ندیدی برادرت عزیزت چطور برای کشتنت بی‌تاب بود؟ می‌خوای بری، برو به‌درک فقط بدون زنده بر‌نمی‌گردی!
این‌بار بغضم با صدا می‌ترکد و زجه می‌زنم برای بی‌کسی‌ام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت پنجم
رادان
به صورت غرق در خواب ساحل چشم می‌دوزم، رد اشک هنوز روی گونه رنگ پریده‌‌اش مانده بود. تمام هنر برای ابر بود اما همه برای باران شعر می‌گفتند! ساحل فداکاری کرد و جان برادرش را به قیمت تباهی زندگی خودش خرید اما در همان برادر کمر به قتلش بسته بود! مادرش او را طرد کرد به خاطر این‌که دست پسرش به خون‌آلوده نشود! آن لحظات دوست داشتم بلند فریاد بزنم بر جهل این جماعت! چرا با دل زخمی این دختر این‌گونه تا می‌کردند؟! وجدانی که سال‌ها خاموشش کرده بودم تازگی‌ها بیدار شده بود و آزار می‌داد مرا، بازهم در مغزم فریاد زد:
- باعث و بانی این‌ها تویی!
عصبی بلند می‌شوم و اتاق را ترک می‌کنم! به بالکن می‌روم و دوباره شروع می‌کنم به دود کردن غم‌هایم! سیگار را کنج لبم می‌گذارم و فندک طلایی‌ام آتش می‌زند فیلتر سفیدش را.
دود را از دهانم بیرون می‌دهم که لرزش گوشی‌ام را در جیب شلوارم حس می‌کنم، سیگار افروخته‌ام را در جا سیگاری کریستال روی میز خاموش می‌کنم و تماس را وصل می‌کنم که صدای مردانه‌ای با لهجه کوردی در گوشم می‌پیچد:
- الو سلام رادان گیان چاکید؟
تنها عمویم بود! با صدای سرد همیشگی‌ام پاسخ می‌دهم:
- سلام شما خوبین؟
- قربانت عمو گیان.
‌می‌داند از احوال پرسی خوشم نمی‌آید پس زیاد طولش نمی‌دهد و ادامه می‌دهد:
- والا زنگ زدم بگم که هر وقت آمدی این‌ورها بیا خانه ماهم، اقابزرگ بهونه‌ات رو می‌گیره.
کاش می‌فهمیدند که آن خانه و آن شهر برای من چقدر عذاب‌آور بود! چشم فرو می‌بندم و می‌گویم:
- باشه اگه اومدم اون طرف‌ها سر می‌زنم بهتون، سلام برسون به همه.
- قدمت رو چشم... خدانگه‌دار.
گوشی را قطع می‌کنم و دوباره داخل جیب‌ام می‌گذارم، هیچ‌وقت حوصله تماس تلفنی را نداشتم!
لباس‌هایم را که تعویض می‌کنم خسته روی تخت دراز می‌کشم. دست چاقو خورده‌ام و پنج تا بخیه خورد و حالا کمی سوزشش داشت! چشمان خسته‌ام روی هم می‌افتند و گرمای خواب آن‌ها را در بر می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت ششم
***
خودکار را روی میز قرار می‌دهم... به پشتی صندلی‌ام تکیه می‌زنم و این یعنی ختم جلسه! کارمندان شرکت یکی پس از دیگری از پشت میز برمی‌خیزند و اتاق را ترک می‌کنند. به حسین کمالی چشم می‌دوزم که مصرانه روی صندلی‌اش نشسته و مرا نگاه می‌کند، به خیال خام‌اش پوزخند می‌زنم. چه‌قدر ابله بود که هنوز هم اصرار داشت رای مرا تغیر دهد! جوانک نادان تازه استخدام شده بود و مرا نمی‌شناخت که اگر می‌شناخت همانند سایرین بی‌چون و چرا از امرم اطاعت می‌کرد! کمی به جلو متمایل می‌شوم و آرنج دو دستم را روی میز می‌گذارم، با همان پوزخند تحقیر آمیزم سر تا پایش را می‌نگرم که دست‌پاچه می‌شود و به تت‌پته می‌افتد:
- م‌‌...من...قصدم ک..کمک...
کلامش را قطع می‌کنم و عصبی در صورتش می‌غرم:
- قصدت رو بذار برای خودت بچه! این‌جا حرف، حرف منه حتی اگه غلط هم باشه کسی حق مخالفت نداره!
صدایم را بالاتر می‌برم:
- شیرفهم شد؟!
ترسیده سر تکان می‌دهد، دست راستم را بالا میاورم و روی سر شانه‌اش می‌گذارم و ادامه می‌دهم:
- اگه تا الان اخراجت نکردم فقط به‌خاطر این‌که کارمند جدیدی و با اخلاق من آشنایی نداری ولی دفعه بعد قول نمی‌دم این‌قدر صبور باشم!
بلافاصله بعد از پایان حرفم چندبار روی شانه‌اش می‌کوبم و اذن مرخصی می‌دهم که ترسیده بلند می‌شود و با قدم‌های نامنظم به سمت در خروجی حرکت می‌کند.
من هم بلند می‌شوم و همانند همیشه با صلابت حرکت می‌کنم. مقابل میز منشی می‌ایستم و لب می‌زنم:
- خانم کیانی من میرم اگه شرکت آتی سازه تماس گرفتن بگید مایل به هم‌کاری نیستیم.
منتظر پاسخش نمی‌مانم و به سرعت از شرکت خارج می‌شوم.
کلید را در قفل می‌چرخانم و در ورودی خانه را باز می‌کنم که مثل یک هفته اخیر بوی غذا در مشامم می‌پیچد! کفش‌هایم را در می‌آورم و داخل می‌روم و به طور نامحسوس دنبال مهمان این روزهایم می‌گردم! وقتی نمی‌بینمش ابرو در هم می‌کشم و راهم را سمت اتاق کج می‌کنم، کت شلوارم را با تیشرت و شلوار مشکی ساده‌ای تعویض می‌کنم. به بهانه خوردن قهوه روزانه‌ام به سمت اشپزخانه حرکت می‌کنم اما خودم هم می‌دانم که قهوه فقط بهانه است...! به درگاه اشپزخانه که می‌رسم به طور غیر ارادی می‌ایستم و نگاه خیره‌ام را به دختری با موهای مشکی بلند می‌دوزم که روی پنجه پا ایستاده و در تلاش است چیزی را از بالای کابینت به پایین بیاورد! وقتی تلاشش بی‌نتیجه می‌ماند کلافه به حالت عادی می‌ایستد و با دو دستش موهای دم اسبی‌اش را سفت‌تر می‌کند و زیرلب می‌غرد:
- خدایا این بلای آسمونی چی بود که سر من نازل کردی؟ اخه قطعی جا بود که چای رو پرت کرده بالای کابینت؟!
گوشه چشمم کمی چین می‌خورد و لبم به طور خیلی نامحسوس کمی کش می‌آید! من بلای آسمانی بودم؟ سری تکان می‌دهم و تکیه از چهار چوب در می‌گیرم و به سمت ساحل که پشت به من دوباره در حال تلاش است نزدیک می‌شوم. پشتش می‌ایستم، دست بلند می‌کنم و قوطی قرمز رنگ چای را پایین می‌اورم که به سرعت به عقب برمی‌گردد و سرش به شانه‌ام محکم برخورد می‌کند، آخ خفه‌ای می‌گوید و من دست‌پاچه کمی عقب می‌روم که دست روی بینی‌اش می‌گذارد و زیرلب غر می‌زند:
- اخه ادم وقتی میره جایی یه یاالله میگه حداقل...
غرغرهای این دختر انگار امروز تمامی نداشت! در این یک هفته‌ای که این‌جا بود حرف‌هایش به زور شاید به چند کلمه می‌رسید اما انگار امروز آفتاب از مشرق طلوع کرده بود که خلق و خوی این دختر کمی عوض شده بود و تلخی نمی‌کرد!
- چیزیت که نشد؟
دست از روی بینی‌اش برمی‌دارد و کنایه‌آمیز می‌گوید:
- نه به لطف شما!
و با چشم غره‌ای از آشپزخانه خارج می‌شود. یه حس ناآشنا در وجودم خودنمایی می‌کند که زیادی برای من غریبه است اما هر چه که هست زیادی برای منی که احساستم در نفرت و عصبانیت خلاصه می‌شد، خوشایند است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پارت هفتم

ساحل
تار موهای مزاحمم را پشت گوش می‌فرستم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند می‌شود. به جلو خم می‌شوم و دست دراز می‌کنم، تلفنم را از روی پاتختی برمی‌دارم و تماس را وصل می‌کنم که صدای پریا دختردایی‌ام لبخند به لبم می‌آورد:
- سلام ساحل‌جان چطوری عزیزم.
- سلام پری جون من خوبم شما چطورین؟ دختر گل‌ات خوبه؟.
غرغر می‌‌کند:
- اره والا به لطف دخترگلم و شیطونی‌هاش همه خوب‌ان اتفاقاً داره آتیش می‌سوزونه الانم.
خنده کوتاهی می‌کنم که ادامه می‌دهد:
- راستش ساحل جون زنگ زدم ازت خواهش‌کنم یه کمک بهم بدی.. یه چند تا کار سبک دارم برای دانشگاهه ولی چون خیلی سرم شلوغه نمی‌تونم انجامش بدم.
لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- با کمال میل پری‌جون خودم حوصلم سر رفته بود، عصر بیام ازت تحویل بگیرم؟
- خیلی ممنون منتظرتم!
تماس را که قطع می‌کنم روی تخت دراز می‌کشم و دوباره کشتی خیالم در باتلاق فکرهای مزاحم گیر می‌کند. یک هفته از آن روز تلخ می‌گذرد... یک هفته از ساکن شدن من در این خانه کذایی و هم‌خانه شدن با ان مرد منفور می‌گذرد! یک هفته‌ای که هر دقیقه‌اش تن و بدن مرا لرزاند اما چه‌قدر عجیب بود که آن مرد مخوف مرا به خودم واگذار کرده بود و فعلاً بر دخترانگی‌هایم بی‌رحمانه نمی‌تاخت!
نفسم را آه مانند بیرون می‌دهم و از روی تخت برمی‌خیزم و به سمت آشپزخانه روانه می‌شوم تا غذایی را که پخته‌ام سرو کنم؛ این روزها خودم را با هرچیزی سرگرم می‌کردم تا از یاد ببرم درد‌هایم را...!
در قابلمه را بر می‌دارم که بخار آمیخته به عطر برنج دم‌کشیده در مشامم می‌پیچد! اما امان از فکر و خیالی که یک‌دم مرا آسوده رها نمی‌کند... کشتی خیالم این‌بار به گذشته‌ها سفر می‌کند، به روزهای شیرینی که من و سهیل آن‌قدر در حیاط دور باغچه می‌دویدیم و بازی می‌کردیم که دیگر نیرویی برایمان نمی‌ماند، خسته و گرسنه به خانه بازمی‌گشتیم و مادر با برنج خوش عطرش که محصول شالیزار دایی عطا بود، سیرمان می‌کرد! با یادآوری ان روزها لبخند تلخی مهمان لب‌هایم می‌شود. دیس چینی را پر از برنج می‌کنم و روی میز می‌گذارم،خورشت قیمه را داخل دوظرف جداگانه می‌ریزم و هرکدام را با بیشترین فاصله ممکن روی میز می‌گذارم، دو پیاله ماست را با نعنا خشک تزیین می‌کنم و به همراه پارچ آب و سایر وسایل روی میز می‌چینم. وقتی کارم تمام می‌شود با رضایت سر تکان می‌دهم، من در دامان مادری پروش یافته بودم که همیشه احترام به سفره برایش مهم بود و اعتقاد داشت سفره اگر اراسته و زیبا باشد موجب برکت بیشتر می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین