و زمستان آغوشِ بازِ برفها بود که با همهی سردی، عاشقانه زمین را به اسارتِ خود درآورد؛ غافل از اینکه سرمای این آغوش با همهی احساسش شاید قاتلِ زمین بود!
دانههای بلورینِ برف آهسته و دلبرانه قلبِ تیره و تارِ آسمانی که ابرهایش زندانبانِ خورشید شده بودند را ترک گفته و جامهی سفید و سرمازدهای را بر تنِ زمین مینشاندند. هوا سرد بود و از این سردی استخوانهای به سوز افتاده ترک برمیداشتند. جادهای خالی و فرو رفته در سکوت دو طرفش مزین بود به زیباییِ برفها، در خاموشی و سکوت به سر میبرد تا آن دمی که صوتی ریز از بال زدنهای پرندهای سیاه رنگ در آسمان پخش شده و قارقار کردنش شده بود آوازِ شومی برای این عصرگاه... . آنچنان شوم که مشخص بود بالاتر از سیاهیِ بالهایش رنگی نبود!
همزمان با صدای بال زدنِ پرنده قلبِ سکوت شکست از صدای حرکتِ سریعِ ماشینی بر سطحِ جاده که آنقدر سرعت داشت، کلاغِ درحالِ پرواز را پشتِ سرِ خود میانِ زمین و هوا جا گذاشت. فضای جاده را مهِ غلیظی حصار بسته تصویرِ چندان واضحی از مسیر به چشم نمیآمد. به دنبالِ حرکتِ پُر سرعتِ یک ماشین، ماشینی مشکی رنگ و دیگر روانه شده که سرعتِ آن را نداشت. علیرغمِ سرما عجیب نبود که شیشهی رانندهی ماشینِ اول کامل پایین کشیده شده و تصویری از رانندهاش هم دیده میشد که با وجودِ یخ بستنِ پوستِ روشنش گویی در برابرِ سرما مقاومت میکرد؟
راننده که بود؟ مردی جوان با چشمانی قهوهای روشن و براق درحالی که لبخندی دندان نما ردیفی از سفیدیِ دندانهایش را به نمایش گذاشته و میانِ صوتِ حرکتِ ماشین صدای قهقهههای سرمستانهاش میپیچید با سری که بالا گرفته به تکیهگاهِ صندلی با روکشِ مشکی تکیه داده و دستِ چپِ پوشیده با آستین پالتوی خاکستری و نیمه بلندش را پایینِ شیشه قرار داد. دمی تکیهی سر از صندلی گرفت، سرش را به کنار کشیده و حینی که فرمان را در دستِ راستش میلغزاند، سر به عقب کج کرده و میانِ شیشه عقبِ ماشین را نگریست.
نگاهش رسیده به ماشینِ دیگری که دنبالش راهی شده و فاصلهاش کمی زیاد بود، در عینِ حال گویی به موازاتِ پروازِ کلاغ در آسمانِ پیش میآمد و خندهی سرمستش به نیشخندی آشکار ختم شد. رو گرفت و در نهایتِ بیخیالی پدالِ گاز را بیش از پیش فشرد و بر سرعتش افزود. همانطور که دستِ چپش را هنوز از آرنج و اندک خمیده بر لبهی شیشه نهاده بود. سرعتِ زیادی که خرج میکرد تنش را به تکیهگاهِ صندلی چسبانده و سرمای باد را هم میانِ تارِ موهای قهوهای روشنش میرقصاند. بینیاش با اندک قوزی که داشت و نمای سر پایینش از نیمرُخ یخ بسته همچون کلِ صورتش، او زمستان را به فراموشی سپرد و با بیخیالی طی کردن تنش را گرم کرد.
در ماشینی که پشتِ سرِ او پیش میآمد، مردِ جوانی بود که بلعکسِ او با هردو دست فرمان را گرفته، میانِ ابروانِ قهوهای تیرهاش اخمی کمرنگ جا خوش کرده و جدیتی را از چهرهاش به نمایش میگذاشت. عجلهای نداشت برای سرعت بخشیدن به ماشین و با آرامش حرکت میکرد. هیچ خبری از شیشهی کامل پایین کشیده شدهی ماشین نبود و او به گرما اهمیت میداد که خودش را حبس کرده در محفظهی ماشین و همچنان در جاده آرامتر از او که با آغوشِ باز سرعت گرفته، بود. از چشمانِ قهوهای روشنش با تیزیِ برقشان چیزی عیان نبود و فقط فرمان بود که گاه میانِ انگشتانش میلغزید.
جاده شبیه به یک مسیرِ مسابقه دیده میشد؛ اما با رقبایی عجیب! یکی مطمئن به پیروزی و با خیالِ آسوده نفوذ کرده به قلبِ سرعت و پیش میرفت، دیگری اما جا مانده از او و آرامش و خونسردیاش آنچنان که گویی پیروزی یا شکست برایش بیاهمیت ترین بود! با تمامِ این احوالات... پیروزِ میدان کدامشان بود؟