جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,575 بازدید, 145 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
نام رمان: باداَفرَه
نام نویسنده: معصومه
ژانر: جنایی، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: (6)S.O.W
خلاصه:
سیاهیِ اشتباهی خلاصه شد در سپیدیِ داری که گردن‌ها به بند کشید و نفس‌ها خفه کرد؛ اما امان از جانان... محکوم شده‌ای به هزاران بار مرگ و دوباره از نو زیستن به حکمِ خفگی با همین دار و آنقدر به این دورِ باطل ادامه می‌داد تا نهایتاً برقِ تیزیِ خنجری که انتقام تیز کرده‌بود، شاهرگی را خونین کند! جانان خواهانِ نجات بود، خواهانِ زندگی و ناجیِ بسیاری؛ ولی اگر روزی ورق برمی‌گشت و آیینه‌ی اتفاقاتِ شوم مقابلش قرار می‌گرفت و خودِ رو مرگش را می‌دید، باز هم ناجی باقی می‌ماند؟ یا که تشنگیِ خنجرِ انتقامش عاقبت به سرخیِ خون سیراب می‌شد؟

*باداَفرَه: به معنای جزا، کیفرِ بدی، مجازات.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,600
مدال‌ها
12
1736178761043.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
مقدمه:
کابوسِ بیداری بود دیدنِ خفتگانی خونین که نقشِ سپیدیِ ظاهرشان را لکه‌هایی سرخ آلوده کرده‌بود... .
خوش‌آمد نداشت اینجا ایستادن؛ همین نقطه‌ای که کلمات اینگونه وصفش می‌کردند:
«اینجا محکمه‌ی بی‌گناهان بود و حکمشان اعدام به جرمِ بی‌گناهی؛ سپیددارش سپیدی‌ها دار می‌زد!»​
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
و زمستان آغوشِ بازِ برف‌ها بود که با همه‌ی سردی، عاشقانه زمین را به اسارتِ خود درآورد؛ غافل از اینکه سرمای این آغوش با همه‌ی احساسش شاید قاتلِ زمین بود!
دانه‌های بلورینِ برف آهسته و دلبرانه قلبِ تیره و تارِ آسمانی که ابرهایش زندانبانِ خورشید شده بودند را ترک گفته و جامه‌ی سفید و سرمازده‌ای را بر تنِ زمین می‌نشاندند. هوا سرد بود و از این سردی استخوان‌های به سوز افتاده ترک برمی‌داشتند. جاده‌ای خالی و فرو رفته در سکوت دو طرفش مزین بود به زیباییِ برف‌ها، در خاموشی و سکوت به سر می‌برد تا آن دمی که صوتی ریز از بال زدن‌های پرنده‌ای سیاه رنگ در آسمان پخش شده و قارقار کردنش شده بود آوازِ شومی برای این عصرگاه... . آنچنان شوم که مشخص بود بالاتر از سیاهیِ بال‌هایش رنگی نبود!
همزمان با صدای بال زدنِ پرنده قلبِ سکوت شکست از صدای حرکتِ سریعِ ماشینی بر سطحِ جاده که آنقدر سرعت داشت، کلاغِ درحالِ پرواز را پشتِ سرِ خود میانِ زمین و هوا جا گذاشت. فضای جاده را مهِ غلیظی حصار بسته تصویرِ چندان واضحی از مسیر به چشم نمی‌آمد. به دنبالِ حرکتِ پُر سرعتِ یک ماشین، ماشینی مشکی رنگ و دیگر روانه شده که سرعتِ آن را نداشت. علی‌رغمِ سرما عجیب نبود که شیشه‌ی راننده‌ی ماشینِ اول کامل پایین کشیده شده و تصویری از راننده‌اش هم دیده می‌شد که با وجودِ یخ بستنِ پوستِ روشنش گویی در برابرِ سرما مقاومت می‌کرد؟
راننده که بود؟ مردی جوان با چشمانی قهوه‌ای روشن و براق درحالی که لبخندی دندان نما ردیفی از سفیدیِ دندان‌هایش را به نمایش گذاشته و میانِ صوتِ حرکتِ ماشین صدای قهقهه‌های سرمستانه‌اش می‌پیچید با سری که بالا گرفته به تکیه‌گاهِ صندلی با روکشِ مشکی تکیه داده و دستِ چپِ پوشیده با آستین پالتوی خاکستری و نیمه بلندش را پایینِ شیشه قرار داد. دمی تکیه‌ی سر از صندلی گرفت، سرش را به کنار کشیده و حینی که فرمان را در دستِ راستش می‌لغزاند، سر به عقب کج کرده و میانِ شیشه عقبِ ماشین را نگریست.
نگاهش رسیده به ماشینِ دیگری که دنبالش راهی شده و فاصله‌اش کمی زیاد بود، در عینِ حال گویی به موازاتِ پروازِ کلاغ در آسمانِ پیش می‌آمد و خنده‌ی سرمستش به نیشخندی آشکار ختم شد. رو گرفت و در نهایتِ بی‌خیالی پدالِ گاز را بیش از پیش فشرد و بر سرعتش افزود. همانطور که دستِ چپش را هنوز از آرنج و اندک خمیده بر لبه‌ی شیشه نهاده بود. سرعتِ زیادی که خرج می‌کرد تنش را به تکیه‌گاهِ صندلی چسبانده و سرمای باد را هم میانِ تارِ موهای قهوه‌ای روشنش می‌رقصاند. بینی‌اش با اندک قوزی که داشت و نمای سر پایینش از نیم‌رُخ یخ بسته همچون کلِ صورتش، او زمستان را به فراموشی سپرد و با بی‌خیالی طی کردن تنش را گرم کرد.
در ماشینی که پشتِ سرِ او پیش می‌آمد، مردِ جوانی بود که بلعکسِ او با هردو دست فرمان را گرفته، میانِ ابروانِ قهوه‌ای تیره‌اش اخمی کمرنگ جا خوش کرده و جدیتی را از چهره‌اش به نمایش می‌گذاشت. عجله‌ای نداشت برای سرعت بخشیدن به ماشین و با آرامش حرکت می‌کرد. هیچ خبری از شیشه‌ی کامل پایین کشیده شده‌ی ماشین نبود و او به گرما اهمیت می‌داد که خودش را حبس کرده در محفظه‌ی ماشین و همچنان در جاده آرام‌تر از او که با آغوشِ باز سرعت گرفته، بود. از چشمانِ قهوه‌ای روشنش با تیزیِ برقشان چیزی عیان نبود و فقط فرمان بود که گاه میانِ انگشتانش می‌لغزید.
جاده شبیه به یک مسیرِ مسابقه دیده می‌شد؛ اما با رقبایی عجیب! یکی مطمئن به پیروزی و با خیالِ آسوده نفوذ کرده به قلبِ سرعت و پیش می‌رفت، دیگری اما جا مانده از او و آرامش و خونسردی‌اش آنچنان که گویی پیروزی یا شکست برایش بی‌اهمیت ترین بود! با تمامِ این احوالات... پیروزِ میدان کدامشان بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
تیرگیِ ابرها حریفِ قدری بود برای روشناییِ محبت آمیزِ خورشید! راضی به پایان دادنِ برف و حکومتِ گرما با نوری دلخوش کننده نبودند و آفتابی مانده بود در پسِ ابرها که باید تا زمانِ نامعلومی اسارت می‌کشید بلکه قلبی از ابرها شکسته و راهی برای نور دوانی‌اش باز شود. اندک زمانی گذشت تا رسیده به راهی خاکی و جنگلی با جامه‌ی زمستان به تن، درحالی که درختانش از غمِ مرگِ بهار بی‌خبر از متولد شدنِ دوباره‌اش خشکیده و برگی به رویشان نبود. خمیدگیِ شاخه‌های نازکشان را از بهرِ سنگینیِ برفی که بر تنشان می‌نشست هم تحمل می‌کردند.
سفیدیِ فضا و برفی که آرام می‌بارید در تضاد بود با سیاهیِ نمای ویلایی که در قلبِ آن جای گرفته و انتهای مسیرِ خاکی به آن ختم می‌شد. جنگل در چاهِ عمیقی از سکوت فرو رفته بود و صدای حرکتِ ماشین‌ها در این جاده‌ی خاکی شنیده می‌شد که جنگل را از چاهِ سکوت نجات داد. این بار اما با نزدیک شدن در این جاده‌ی خاکی به ویلایی که حیاطِ برفی و بزرگش به چشم می‌آمد، ماشینی که راننده‌اش پیش‌تر با آرامش می‌راند این بار رنگی بخشیده به کمرنگیِ اخمش قدری رو بالا گرفت و کفِ پوتینِ مشکی و بندی‌اش را فشرده به پدالِ گاز و حال برای سرعت گرفتن نوبتِ او بود.
ردِ لاستیک‌های ماشین‌هایشان به صورتِ خط‌هایی موازی به روی خاکیِ جاده مانده و این سرعت گرفتنِ ناگهانی‌اش تا جایی پیش رفت که با ریز چرخی از سمتِ چپ به فرمان بالاخره او هم آرامش را کنار گذاشته و جدی پیش رفت. به کنارِ ماشینِ جلویی رسیده و همین که نگاهِ راننده متعجب به سمتش چرخید، بدونِ اینکه نگاهی حواله‌اش کند از نهایتِ سرعتش بهره گرفت تا از پسِ آن آرامشِ ادامه‌دارش طوفانی برخاست با اولین نفر رسیدنش به خطِ پایانی مشخص شده یا همان ویلای جنگلی و سیاه.
مقابلِ درِ میله‌ای و مشکیِ ویلایی که با این حجم از سیاهی شبیهِ زندان به نظر می‌رسید، متوقف شد. پس از خاموش کردنِ ماشین دستش را به دستگیره رساند و در یک لحظه در را گشود. کفِ پوتینش را بر زمین نهاده و با ریز فشاری به تن که از روی صندلی برخاست و پیاده شد، پشت به ویلا ایستاده و در را از پشتِ سر محکم بست. نفس‌هایش بخار مانند از میانِ لبانِ باریک و اندک برجسته‌اش بیرون زدند و نگاهش در اطراف چرخ خورد. حینی که تارِ موهای کوتاه و قهوه‌ای رنگش ریز تکانی به دستانِ سردِ باد می‌خوردند؛ میانِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش تصویری از ماشینی که پشتِ ماشینِ خودش توقف کرد، جای گرفت.
دانه برفی افتاده بر مژه‌هایش و دیدش ثانیه‌ای کوتاه رنگِ تاری به خود گرفت که با یک پلک زدن هم از بین رفت. اخمش را زدوده و کششِ محو لبانش نه شبیه به لبخند؛ بلکه چیزی با شباهت به پوزخند، از ماشین پیاده شدنِ مرد را که دید دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد. مرد که درِ ماشینش را محکم بست، لبانِ باریکش را از دو گوشه پایین کشیده، قدری چانه جمع کرد و نگاهش رنگی از تحسین به خود گرفت. کفِ دستانش را آرام و به نشانه‌ی دست زدن به هم کوفته و ردِ کفِ بوت‌های مشکی‌اش مانده بر تنِ جاده، ریز سر تکان داد و سپس صدایش را با تحسینِ مرموزی به گوش رساند:
- آرامشِ قبل از طوفان با یه سوپرایزِ غیرمنتظره! استراتژی‌هات شگفت زده‌ام می‌کنن هامین.
هامین کششِ یک طرفه‌ی لبانش را رنگ بخشید و ریه‌هایش سرد شده از سرمای هوایی که عمیق درونشان جای داد، ابروانش را تیک مانند بالا پرانده سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش سپس آرام گفت:
- تهِ آرامش و سکوت همیشه ختم میشه به یه غافلگیری، این نقشه همیشه بهتر جواب میده!
رنگِ نگاهِ مرد قدری مرموز و در همان حال که دستانش را آهسته پایین می‌انداخت، ریز و تیز مردمک میانِ مردمک‌های هامین گردانده و لبانِ باریکش همچون او افتاده به کششی مرموز و یک طرفه، پس از تک خنده‌ای کوتاه که فاصله‌ی میانشان را با قدمی بلند پُر کرد و جلو هم رفت، حینِ چرخیدنِ هامین هماهنگ با جلو رفتنِ او دستش را روی شانه‌اش قرار داد.
- ازت خوشم اومده پسر، بقیه‌ی افرادم از ترسِ شاهین بودنم هم که شده خودشون رو با من واردِ رقابت نمی‌کنن؛ اما تو... جسارتِ عجیبت برام جالبه!
و قدری شانه‌ی او را فشرد و سپس دستش را که پایین انداخت، هردو به سمتِ در پیش رفتند؛ البته شاهین جلوتر! این میان از یکی از پنجره‌های بازِ ویلا نگاهِ شیفته و لبخند بر لبی بود که آن‌ها را زیرِ نظر داشت. دختری که دستانِ پوشیده با آستین‌های نیم انگشتیِ بلوزِ یقه ایستاده و آبی روشنی که به تن داشت را چسبانده به سرمای لبه‌ی پنجره، از پسِ دانه‌های برفی که همچون آویزهای زینتیِ آسمان پایین می‌آمدند، چشم دوخته به آن دو که پس از باز شدنِ در به رویشان به حیاط راه یافتند. نوکِ بینیِ دختر نسبتاً سرخ از سرما و کششِ یک طرفه‌ی لبانِ باریک و برجسته‌اش نقشی کمرنگ از چالِ گونه‌هایش را هم به نمایش گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
همین چال‌ها چه دلی بردند از بادی که تا ملایم وزید، چند تار از موهای قهوه‌ای روشنش را سوی گونه و نوازشش فرستاد. لبخندش رنگ گرفته و یک دم که آن‌ها را با قدم‌هایی رو به جلو دید، انگار تازه چیزی به یادش آمده باشد که لبخندش هول کرده از دیارِ لبانش کوچ کرد. قدمی عقب رفت، دستانش را از لبه‌ی پنجره جدا کرده و روی پاشنه‌ی صندل‌های سفیدِ همرنگ با شلوارِ دمپایش به عقب چرخید. قلبش تند کوبیده به سی*ن*ه و لبانش بی‌تعادل در آن لحظه به دنبالِ کششِ لبخند بودند. با قدم‌هایی سرعت گرفته بر کفِ مشکی و براقِ اتاق به سمتِ میز آرایشِ سفید رفت و مقابلش ایستاد. دستی به موهای صافش کشید، تزئینِ لبخند شکل گرفته بر لبانش و هیجان‌زده که ادکلنِ محبوبش را با رایحه‌ی شیرین برداشت به دو طرفِ گردن زد. نگاهی به خودش در قابِ آیینه انداخته و نفسی گرفته، به سمتِ در پا تند کرد. دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ آن را حبس کرده میانِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش بی‌معطلی پایین داد و حتی ثانیه‌ای هم ولخرجی نکرد برای گشودنِ در و قامت گذراندن از میانِ درگاه.
سریع، طوری که صوتِ برخوردِ پاشنه‌ی صندل‌هایش با کفِ مشکیِ راهروی طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید سوی پله‌ها رفت. دستش را به نرده‌ی سفید بند کرده و نفهمید با چه سرعتی پله‌ها را دوتا یکی کرد و پایین رفت که در همان حال هم دستش روی نرده به پایین سُر می‌خورد. پله‌هایی که حالتِ نیم دایره داشت و از سمتِ دیگر هم متقارن بود را پشتِ سر گذاشته، رسیده به پنج پله‌ی پایانی و نگاهی کوتاه با چشمانِ درشت و قهوه‌ای سوخته‌اش سوی درِ هنوز بسته‌ی سالن روانه کرد. پس از آن رو چرخانده به سمتِ راست و آشپزخانه که پایین و میانِ پله‌های دو طرف انتهای سالن بود، صدایش را پُر شوق و هیجان‌زده به گوشِ زنی که درونِ آشپزخانه پشتِ سینک ایستاده بود، رساند:
- خاتون جان؟
خاتون که صدای او را شنید، سر به سمتش چرخاند و دید دختری را که به سرعت پله‌ها را رو به پایین پیموده و حال خودش را به آشپزخانه می‌رساند. لبخندی جای گرفت بر لبانِ باریکش، روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش که به عقب چرخید، پلکی آهسته زد و پاسخش محبت آمیز این چنین شد:
- جانِ خاتون؟
دختر از کنارِ کانترِ سنگی و سفیدِ آشپزخانه عبور کرده و با اندک نفس زدنی خودش را به زن رساند. اویی که تارهایی سفید لابه‌لای موهای مشکی و نیمه بلندش ذوق کور می‌کردند و کنجِ چشمانِ مشکی‌اش چین و چروکی از بالا رفتنِ سنش نقش بسته بود. دختر خیره شده به چشمانِ او و برقِ چشمانِ خودش را برایش باقی گذاشته، سپس هول کرده و پس از لب گزیدنی کوتاه، طوری که خاتون جوانه‌ی ذوق را در صدایش پیدا کرد گفت:
- میشه یه قهوه درست کنی؟ لطفا سریع فقط.
خاتون لبخندی نشانده بر لبانش؛ اما ریز گرهی به ابروانِ باریک و مشکی‌اش داده، سر تکان داد و بعد آرام گفت:
- باشه شاداب، زودتر می‌گفتی قهوه می‌خوای!
شاداب انگشتانش را درهم پیچید، کنجِ لبی به دندان گرفت و چشمانش را نمکین به گوشه کشیده، در را که هنوز باز نشده دید، نفسِ عمیقی کشید و بارِ دیگر رو به سمتِ خاتون چرخاند. اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و سپس گفت:
- آخه برای خودم نمی‌خوام.
خاتون که ردِ نیم نگاهِ گذرای او به در را گرفته بود، لحظه‌ای گیج شد؛ اما بعد لبخندش را با همان ریز شکی که از گره‌ی ابروانش پیدا بود به شاداب نشان داد. سپس دستش را روی بازوی ظریفِ او نهاده و آرام نوازشش کرد.
- پس حتما شاهین اومده و برای اون...
نگاهِ شاداب را که با لبخندِ عجیبش و سری بیشتر کج شده به سمتِ شانه‌ی چپ دید، گویی تازه دو هزاری‌اش به اصطلاح افتاده و آنچه در سرِ او می‌گذشت را کشف کرد. گره‌ی ابرو از هم گشود، ابروانش را به سمتِ پیشانیِ کوتاهش بالا فرستاده و پس از «آهان» گفتنِ کشیده‌ای همزمان با سر بالا انداختنش، به این شکل ادامه داد:
- نمی‌خوای... فهمیدم قهوه رو برای کی می‌خوای مادر، الان درستش می‌کنم.
دستش را از بازوی شاداب پایین انداخت و آخرین نگاهش رسیده به اشتیاقِ نگاهِ او و چشمانِ براقش، همان دم صوتِ باز شدنِ درِ سالن توجه‌شان را به همان سمت جلب کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
نگاهشان کشیده شده به سوی سالن، شاداب از میانِ درگاهِ آشپزخانه و خاتون از بالای کانتر. دو نفری به داخل راه یافتند و یکی شاهین بود که لبخندش با کمرنگی پایدار مانده بر لبانش، دستانش را در جیب‌های پالتوی تنش فرو برده و دیگری پشتِ سرش هامین بود که حینِ چشم چرخاندن در سالن در را هم پشتِ سرش بست. نمای ویلا سیاه، روسیاهی‌اش به کاشی‌های برق افتاده هم مانده بود و از این همه سیاهی دروغ نبود اگر می‌گفت هربار که واردِ ویلا می‌شد احساسی منفی در رگ‌هایش جریان می‌گرفت. دیوارها بلعکسِ کفِ سالن سفید بودند؛ اما پرده‌های قرار گرفته مقابلِ پنجره‌های دو طرفِ سالن هم حریر و مشکی بودند. او سالن را طبقِ معمولِ همیشه وارسی می‌کرد و خبر نداشت از خیرگیِ درخشانِ دیدگانِ شاداب به خودش که قلبش هم در سی*ن*ه به تب و تاب افتاده، کنجِ لبانش را انگار که نخی به آن وصل باشد به کنار می‌کشید برای جوانه زدنِ لبخندی بر لبانش.
هامین نفسی عمیق کشید و این بین شاهین سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاعِ مقابلِ در را که آهسته پشتِ سر گذاشت، چشم چرخانده میانِ شاداب و خاتون و «سلام»ای را بلند بالا بر زبان آورد. پاسخ شد جوابی متقابل به همان شکل از سوی شاداب و خاتون، پشتِ سرش هامین هم درحالی که سوئیشرتِ نازک و مشکی را روی تیشرتِ سفید به تن داشت و آستین‌هایش را تا ساعد بالا داده بود، ریز کششی یک طرفه بخشیده به لبانش، ابتدا رو به خاتون سلام کرد و بعد چشمانِ قهوه‌ای رنگش را که سوی شاداب کشید، سری آرام تکان داد. به چشمش آمد پررنگ شدنِ محسوسِ لبخندِ شاداب؟ او که با شوق نگاهش می‌کرد و لحظه‌ای بعد نصیبِ چشمانش شد قامت به راست چرخاندنِ هامین و سوی پله‌ها گام برداشتنش تا بالا رفتن از آن که نگاهِ شاهین را هم در مسیرِ قدم‌هایش به حرکت درآورد.
رفتنِ او تلنگری شد برای شاداب تا هول کرده ابرو سوی پیشانی هدایت کند، سپس با کاسته شدن از رنگِ لبخندش یک ضرب روی پاشنه‌ی صندل‌هایش به عقب چرخیده و خاتون را مشغولِ حاضر کردنِ قهوه ببیند. با بی‌قراریِ روی زمین ضرب گرفته و منتظر برای اینکه او ماگِ پُر شده از قهوه را تحویلش دهد، همان دم شاهین که صدای اعلانِ پیامِ موبایلش به گوشش رسید، دستش را درونِ جیبِ پالتو جلوتر برد و با لمس کردنِ موبایلش آن را به دست گرفته و بیرون کشید. دکمه‌ی پاور را فشرده و صفحه‌ی موبایل را حینِ رو پایین گرفتنش روشن کرد. نامِ پیام دهنده را که دید، قلموی لبخندی بر بومِ لبانش کشیده شد. تک خنده‌اش کوتاه، پیام را باز کرد و مشغولِ خواندن شد.
گذشتِ چند دقیقه‌ای بالاخره ختم شد به آن دم که زیرِ سنگینیِ نگاهِ خیره‌ی شاداب خاتون دسته‌ی ماگِ مشکی را به دست و سوی او گرفت. بخار از قهوه‌ی درونِ ماگ به هوا بلند می‌شد و شاداب پس از تشکر کردنش از او، ماگ را گرفته و صورتش را هم جلو برد. حکمِ لبانِ غنچه شده و محکومش شد بوسه‌ای کوتاه که با چسباندنشان به گونه‌ی خاتون ردپایش را به جا گذاشت. پیشِ چشمانِ مهربانِ او سوی درگاه چرخید و قدم‌هایش را سریع و بلند برداشت. این بین شاهین که قدم به قدم آهسته جلو می‌رفت و نگاهش خیره به موبایل و لبخندش دندان نما شده بود، حینِ گذرِ شاداب از کنارش لب باز کرده و با شیطنت گفت:
- نمی‌تونه فرار کنه خواهرِ عزیزم، نگران نباش!
شاداب لحظه‌ای کوتاه درجا ایستاد، سوی شاهین سر به عقب چرخاند که او هم صفحه‌ی موبایل را خاموش کرد. شیطنتِ کلامش چون نقابی نشسته بر چهره‌اش رو گردانده به سمتِ شاداب و چشمکی روانه‌اش کرد. شاداب نیمچه اخمی را با پیمانِ اتحاد بستنِ ابروانش بر چهره نشاند و چشم غره‌ی پررنگ و توهین آمیزش به روی شاهین صدای خنده‌ی او را در پی داشت. نفسش را محکم فوت و لبانش را با کلافگی جمع کرد و از یک سو کشید. رو گرفت و مسیرش را به سمتِ پله‌ها کج کرد. این بین راهِ قدم‌های شاهین هم شد آشپزخانه‌ای که از بالای کانترش خاتون به تماشای خودش و شاداب نشسته بود.
شادابی که پله‌ها را بارِ دیگر بالا رفته و در این لحظه آخرین پله را هم که پشتِ سر گذاشت بر سیاهیِ کفِ راهرو ایستاد. نگاه چرخانده بینِ چهار درِ قهوه‌ای روشنی که دو به دو در دو طرفِ راهرو قرار داشتند، مقصدِ او سمتِ چپ بود و اتاقی کوچک که هامین درونش ایستاده پشتِ میزِ چوبی و سفیدِ همرنگ با دیوارها و در تضاد با سیاهیِ زمین، مشغولِ باز کردنِ ساعتِ بندِ چرمی و مشکی با صفحه‌ی گرد و همرنگش از دورِ مچِ چپش و سر به زیر افکنده بود. پشتِ سرش چسبیده به دیوار پایینِ پنجره‌ای که مقابلش پرده‌ی نازک و سفیدِ کنار رفته قرار داشت و منظره‌ی برفیِ بیرون را به نمایش می‌گذاشت. مقابلِ خودش سمتِ دیگر و در زاویه‌ی اتاق هم کمدِ چوبی قد علم کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
ساعت را که از دورِ مچش باز کرد، حس کرده سرمایی را که از قبل بر تنش ماندگار بود حال گویی از زیرِ چهارچوبِ پنجره سوزِ این سردیِ زمستانی به داخلِ اتاق راه پیدا می‌کرد. سی*ن*ه سنگین کردنش هماهنگ با رویی که بالا گرفت، همان دم صوتِ سه تقه‌ی کوتاه به در را شنید و نگاهش به سوی آن چرخ خورد. تای ابرویی بالا پراند، اجازه‌ی ورود را با «بفرمایید» گفتنی کوتاه به فردِ پشتِ در داد تا دستگیره‌ی نقره‌ایِ در آرام رو به پایین کشیده و در هم به سمتِ داخل هُل داده شد. هامین اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و چشمانش که ریز شدند، در قابشان دید شادابِ لبخند بر لبی که تارِ موهای قهوه‌ای رنگش دو طرفِ رُخش را قاب گرفته و شیرینیِ خاصی در لبخندش حل شده بود و آرام واردِ اتاق شد. دیدنِ او یک تای ابرویش را سوی پیشانی هدایت کرده و شاداب که با تکانِ کوتاه و کجِ سرش موهای نشسته بر شانه‌اش را به عقب فرستاد، سوی هامین قدم برداشت. اندک تعجبِ نگاهِ او را با ترکیبِ انتظار در قهوه‌ای روشنِ چشمانش دریافته و بی‌خیالِ بازیچه شدنِ قلبی که فریبِ رهایی از سی*ن*ه را خورده، بی‌قرار تند و محکم می‌کوبید، مقابلِ او و پشتِ میز ایستاد.
نگاهِ هامین از چشمانِ و لبخندِ او پایین کشیده شده تا ماگِ قهوه در دستانش که آرام بر روی میز قرار می‌داد، یک پلک زدنِ تیک مانند کفایت می‌کرد برا بازگشتِ دوباره‌ی چشمانش سوی دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌ی او. لبخندِ شاداب از روی هول و ولای قلبِ به تب و تاب افتاده‌اش بود که گرمای تنش را رقم می‌زد. این دختر ترکیبی از گرما بود و خنکای خونی که در رگ‌هایش می‌چرخید. خنکایی لذتبخش که میانِ این گرمای شعله افکنده به جانش آزاردهنده نبود. برقِ چشمانش هم شاهدِ شعله‌ی رقصنده زیرِ پوستش بودند؟ چه غوغایی درونِ قلب بپا می‌شد وقتی که دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و نفسی که گرفت خیره شده به چشمانِ هامین و بالاخره ختمِ انتظارِ او را گرفت:
- سرمای بیرون رو با یه سوئیشرتِ نازک نمی‌تونی فراری بدی؛ به نظرِ من گرمای قهوه گزینه‌ی بهتریه!
هامین نگاهی میانِ چشمانِ براقِ شادابی که کنجِ لب به دندان گزید و انتظارِ واکنشش را می‌کشید و ماگِ قهوه روی میز به گردش درآورده، گذشته از نیمچه بخاری که از قهوه بلند می‌شد کششی محو و یک طرفه به لبانش بخشید، سری تکان داده و دوباره مسیرِ نگاهش را که سوی چهره‌ی او بازگشت داد، گونه‌های رنگ گرفته‌اش را پشتِ سر گذاشته و از پسِ خطِ پایانی که چشمانش بودند هم گذشت؛ اما به آنچه در قلبِ او می‌گذشت راه نیافت!
- انتظارش رو نداشتم... ممنون!
شاداب لبخند رنگ بخشید، چالِ گونه به رُخ کشیده و از رنگ گرفتنِ لبخندش همین بس که از پسِ عمقی که داشت، ردیف دندان‌های سفیدش پیدا شدند. قدمی رو به عقب برداشت، سری تکان داده و پیشِ چشمانِ هامین که از هول کردن‌های بانمکِ او خنده‌اش گرفته بود گفت:
- فقط... حواست باشه سرد نشه.
هامین با پلک زدنی آهسته تایید کرد و شاداب قدمی دیگر عقب رفت که... امان از قلبِ هول کرده! حواسش را با بی‌حواسی معامله کرده و دمی با سکندری خوردنی کوتاه که تنش را به عقب مایل کرد و چشمانش را درشت، لبخند را از لبانِ هامین هم زدوده و همین که او آمد قدمی به سمتش بردارد، شاداب خود به سختی تعادلش را حفظ کرده و سر پا ماند. لبخندش کنار رفته، قلبش تندتر کوبید و باریکه فاصله‌ای هم افتاده میانِ لبانش همین که یک لحظه پلک زد و خودش را ایستاده دید، نفسش را آسوده فوت کرد و آرام مژه‌های بلندش را بر هم نهاد. سرزنش شروع کرده و صدای ذهنی‌اش چنان بی‌حواسی‌اش را چون پتکی بر سرش کوبید که حتی مانده بود در چشم باز کردن یا نکردنش مبادا هامین را درحال کنترلِ خنده‌اش شکار کند.
حقیقتی پشتِ پلک‌های بسته‌اش می‌درخشید از جنسِ همان تصوری که برای مبادا دیدنش چشم باز نمی‌کرد. هامینی که رو به سمتی دیگر چرخانده و سعی داشت خنده‌اش را با جمع کردنِ لبانش فرو دهد، این میان شاداب دستانش را دو طرفِ تن مشت کرده، پلک بر هم فشرد و پس از جمع کردنِ کوتاهِ لبانش خطاب به خود با حرص زمزمه کرد:
- شادابِ احمق!
زمزمه‌اش به گوشِ هامین نرسید، فقط نفسش را محکم فوت کرده و چون با مکث پلک از هم گشود، ترجیح داد برای اولین بار وسوسه‌ی نگاه کردن به هامین را رها کند و فقط ریسمانِ فرار را چنگ زده، قرار را انتهای چاهِ تصمیماتش به حالِ خود رها کند. این شد که تا چشم باز کرد و روی هامین به سمتش چرخید پس از نشاندنِ لبخندی مسخره بر لبانش روی پاشنه‌ی صندل‌هایش به عقب چرخیده و فقط به سرعت از اتاق خارج شد. بسته شدنِ درِ اتاق که پیشِ چشمانِ هامین قرار گرفت، قیدِ کنترلِ خنده‌اش را زد و تک خنده‌اش بی‌صدا آزاد شد. ریز سری آهسته به طرفین تکان داد، دستش را پیش برده و میانِ حلقه‌ی انگشتانِ سردش که گرمای ماگ را حبس کرد و از روی میز برداشت، چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به سمتِ پنجره و آهسته به سویش قدم برداشت.
پنجره‌ای که پرده‌ی مقابلش کنار ایستاده بود را بی‌توجه به سرما باز کرد تا سوزِ زمستانیِ باد چنان سیلی‌ای به صورتش بزند که وادار به پلک بر هم نهادن و سپس چشم باز کردنی با مکث شود. نگاهش گره خورده به دانه‌های برفی که لشکرکشی کرده از دیارِ آسمان و زمین را به جنگ دعوت می‌کردند، دستِ راستش را در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و دستِ چپی که ماگ را هم با آن گرفته بود خمیده نگه داشته مقابلش، گرمای بخاری که از قهوه برمی‌خاست چانه‌ی پوشیده با ته‌ریش قهوه‌ای رنگش را نوازش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
لبه‌ی ماگ را به لبانش چسباند، جرعه‌ای از گرمای قهوه را از گلو گذرانده و رو که بالا گرفت بی‌توجه به سرمای راه یافته به اتاقش، ایستاده به تماشای برفِ درحالِ بارش نشست. و از روز که گذشت، رنگ از رخسارِ غروب هم فراری شد و روسیاهی‌اش ماند به آسمانی که ماه هم از ترسِ ابرهای تیره‌اش مظلومانه پشتِ پرده‌ی این تیرگی خزید. شب با حضورش دانه‌های برف را آهسته در خود بلعید و دانه‌دانه با طنازی پایین فرستاد این میان اما بادِ سردی که می‌وزید هر دانه را یک دور در هوا می‌رقصاند و بعد بر تنِ زمین می‌نشاند. نقطه‌ی درخششِ شب کجا بود؟
بیمارستانی که درونِ یکی از راهروهای روشنایی یافته با نورِ سفیدی که از مهتابی‌های چسبیده به سقف ساطع می‌شد، کفش‌هایی مشکی با هر قدم بر کفِ سفید و براقش مُهر می‌زدند. صدای این قدم برداشتن‌ها گم شده میانِ صداهای دیگر، صاحبِ این قدم‌ها زنی بود با روپوشِ سفید به تن و شلوارِ مشکی همرنگِ کفش‌هایش به پا، شالِ نسکافه‌ای بر روی موهای صاف و قهوه‌ای تیره‌اش نشانده بود. دستِ چپش را به جز انگشتِ شست فرو برده در جیبِ روپوشی که به تن داشت، در دستِ دیگرش هم موبایلش را گرفته به گوشش چسبانده بود. چشمانِ قهوه‌ای رنگش که سایه‌بانی از مژه‌های بلند و مشکی بر سرشان قرار داشت را دوخته به روبه‌رو و نورِ مهتابی‌ها برقِ چشمانش را هم باعث شده بودند. قدم‌هایش را آهسته برداشته و برای گذرِ پرستاری از کنارش که کوتاه به پهلو شد، لبخندی کشش بخشیده به لبانِ باریکش و سپس صدایش را این چنین به گوشِ مخاطبِ پشت خطش رساند:
- جانا گرسنه نخوابه باز امشب بهزاد، حواست که هست؟
مردِ پشتِ خط که بهزاد خطاب شده بود، درونِ ماشین نشسته پشتِ فرمان و حلقه‌ی انگشتانش به دورِ فرمان محکم، نگاهش به روبه‌رو و گرمای بخاریِ ماشین که روشن کرده بود را چسبیده به پوستِ صورتش احساس می‌کرد. لحظه‌ای با سر چرخاندنِ کوتاهش پس از حرفِ زن به سمتِ راست دختربچه‌ای را نشسته بر صندلیِ شاگرد دید که تکیه سپرده به صندلی کمربندش را بسته و پاهای پوشیده با شلوارِ سفید و پوتین‌های همرنگش را آرام تکان می‌داد. لبخندی لبانِ باریکش را به بازی گرفته از دیدنِ اویی که سر به زیر افکنده و کاغذی قرار داده روی پاهایش، مداد شمعیِ سبز را در دست گرفته و مشغولِ رنگ آمیزیِ درختی که کشیده، بود، سپس لبانش را با زبان تر کرده و حین چرخاندن نگاهش به روبه‌رو پاسخ داد:
- والا این رو به خودش بگو جانان که بدونِ تو هیچی از گلوش پایین نمیره. اصلا وایسا گوشی رو بدم بهش!
بیشتر کشیده شدنِ لبانِ جانان از دو سو که طرحِ لبخندی دندان نما را بر صورتِ گندمی تیره‌اش نقاشی کرد، بهزاد موبایل را از گوشِ خود پایین کشیده و گرفته به سمتِ دختربچه‌ی جانا نام گرفته، حینی که چشمانِ مشکی‌اش را میانِ اوی سر به زیر و خیابان به گردش درمی‌آورد گفت:
- جانا بیا با مامان حرف بزن.
جانا یک تای ابرو راهیِ پیشانیِ کوتاه و روشنش کرده، یک دم رو بالا گرفته و نمایان شد که لبانِ باریکش را بر هم فشرده و به دهان فرو برده بود. موبایل را که گرفته شده به سمتِ خودش دید و لبخندِ پدرش را هم شکار کرد، دستِ کوچکش را پیش برده و موبایل را از او گرفت. بهزاد دستش را پایین انداخت، دنده را عوض کرده و خیره به روبه‌رو گوش سپرد به صدای کودکانه‌ی جانا که خطاب به مادرش حرف زد:
- الو مامان؟
جانان که صدای او را شنید برقی اضافه بر سازمان نشسته به چشمانش و شوقی که در چهره‌اش درخشید هم از همان لبخندِ عمق یافته‌اش هویدا، صدای ظریفش را مادرانه و مهربان سوی نوازشِ گوش‌های دخترک فرستاد:
- سلام عزیزدلم، خوبی؟
جانا لبانش را از بهرِ لبخندی شیرین از دو سو کشیده، پلکی زد و چشمانش را که در حدقه پایین کشید به ادامه‌ی رنگ آمیزیِ درخت پرداخت منتها آهسته‌تر از قبل! زبانی روی لبانِ کوچکش کشیده و قدری مداد شمعی را فشرده میانِ انگشتانش، سپس همانطور که چشم بر اجزای نقاشی‌اش می‌چرخاند، شیرین‌تر از لبخندی که بر لب داشت گفت:
- خوبم، مامان من شام نمی‌خورم تا فردا تو بیای باهم غذا بخوریم.
دلِ جانان ضعف رفته از محبت و قلبِ کوچکِ او که این چنین از صندوقچه‌ی احساسش برای مادرش خرج می‌کرد، کمی از سرعتِ قدم‌هایش در راهرو کاسته و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ سپس با آرامشِ لحنی که پیدا بود شعله زیرِ قندِ در دلش گرفته و مشغولِ آب کردنش بودند بر لب راند:
- تو شامت رو بخور عزیزم، گرسنه می‌مونی اذیت میشی، منم قول میدم فردا ناهار باهم بریم بیرون، آخرِ هفته هم شهربازی؛ باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
جانا کمی آهسته‌تر نوکِ مداد شمعی را بر کاغذ کشید، این میان بهزاد هم کوتاه سر چرخانده و نگاهی انداخته به او که مشغولِ آرام تکان دادنِ پاهای دراز شده‌اش بود، سکوتش به خوردِ گوش‌هایش رفت. مکث و سکوتِ جانا از آن جهت که پیشنهادِ مادرش ذهنش را مشغول کرده و باعث شد تا رو بالا گرفته، لبانش را جمع کند و از یک سو برای متفکر نشان دادنِ خودش بکشد. پلکی زده و کوتاه و کمرنگ که چانه جمع کرد، بالاخره انگار با نتیجه‌ای که از چرتکه انداختن‌های مغزش به دست آمد به توافق رسید که سری تکان داده به نشانه‌ی تایید و سپس گفت:
- قول میدی؟
جانان کوتاه خندیده، او هم طوری سر تکان داد که گویی جانا مقابلش بود و آهسته که پلک بر هم نهاد تایید کرد:
- قول میدم!
جانا لحظه‌ای مداد شمعی را روی کاغذ رها کرد، دستش را بالا آورد و طره‌ای از موهای قهوه‌ای روشنش را که جدا از دم اسبی بسته شدنِ مابقی جلو آمده‌بودند پشتِ گوش رانده، زبانی روی لبانش کشید.
- باشه؛ شام می‌خورم.
جانان قدمی دیگر جلو رفت و راضی از رضایتِ او برای شام خوردن، آرام و مهربان گفت:
- آفرین عزیزم! حالا گوشی رو میدی به بابا؟
جانا همان دم موبایل را از گوش جدا کرده و گرفته به سمتِ بهزاد، آرام «بابا» را ادا کرد تا توجهِ او به سویش جلب شد. بهزاد که با شنیدنِ صدای جانا سر به سمتش چرخاند و موبایل را به سمتش گرفته شده دید، دستش را پیش برده و حواسش را هم جمع کرده به رانندگی‌اش موبایل را از جانا گرفت و درجا به گوشش چسباند. نفسی عمیق کشیده و لبخندش نقشی تزئینی را بازی کرده بر صورتِ خالی از ریش و ته‌ریشش و جانا را مخاطبِ لحنِ شوخ طبعش قرار داد:
- دارم کم‌کم بهت حسادت می‌کنم خانم دکتر؛ میگن دخترها بابایی‌ان ولی این انگار اصلا درموردِ جانا صدق نمی‌کنه!
جانان خندید، نگاهش را به روبه‌رو دوخته و با همان سرِ اندک کج رو به شانه‌ی چپ این بار ظرافتِ صدایش را برای گوش‌های بهزاد به ارمغان آورد:
- به جای حسادت کردن مراقبِ خودتون باش و حرف‌های من رو هم پشتِ گوش ننداز!
بهزاد خندیده و پس از «چشم» گفتنی بلند بالا تماس را با پایین آوردنِ موبایل از گوشش خاتمه بخشید. تماس که قطع شد جانان هم موبایل را از گوشش پایین کشید، سر به زیر افکنده و دکمه‌ی پاور را نرم که فشرد صفحه‌ی آن را پیشِ چشمانش به میهمانیِ سیاهی دعوت کرد. موبایل را در جیبِ روپوشش جای داد و رو که بالا گرفت چند قدمی جلو رفت که با فاصله از خود و مقابلِ ایستگاهِ پرستاری نیم‌رُخِ آشنایی را شکار کرد. اندکی ابروانِ باریک، بلند و قهوه‌ای تیره‌اش را به هم نزدیک ساخته و از سرعتِ قدم‌هایش که کاست سری اندک کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست برای بهتر دیدن و حتی... شناساییِ اویی که می‌دید!
- باران؟
لحنِ آغشته به تردیدش با صدایی نه چندان بلند که به خاطرِ نزدیک شدنش با قدم‌هایی بلند به ایستگاهِ پرستاری به گوشِ دخترِ ایستاده مقابلش رسید، او در دم رو چرخاند و انگار آیینه‌ای مقابلِ جانان قرار گرفت که انعکاسِ خودش را در آن می‌دید تنها با پوششی متفاوت و شاید ریز تفاوتی جزئی برگشته به همان چند تارِ موی فر و قهوه‌ای تیره‌ای که کنجِ پیشانیِ دختر جای گرفته و نوکشان گونه‌اش را قلقلک می‌داد.
جانان جلو آمد، پرستاری که سوی دیگرِ ایستگاه نشسته بود نیم نگاهی گذرا میانشان چرخ داد و بعد دوباره چشمانش را زیر انداخت. این میان جانان ایستاده مقابلِ دختری که باران خطابش کرد، هردو دستش را در جیب‌های روپوشش فرو برده، جا مانده پشتِ علامت سوالِ این پرسش از خود که او این وقت از شب اینجا با او چه کاری داشت، ترکیبی از پیچشِ کمرنگِ ابروان و کششِ یک طرفه‌ی لبانش شده بود همان گیجیِ کمرنگی که چون پیچک دورِ لحنش پیچید:
- چه بی‌خبر! چی شده اومدی اینجا؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین