جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,572 بازدید, 145 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
میلِ عقربه‌های ساعت، رج‌به‌رج دقایق را بافته و جامه‌ی عصرگاه را بر تنِ زمین کرده‌بود. آسمان پایگاهِ جنگی و ابرهای تیره‌اش هم سربازهایی آماده‌ی حمله، به وقتِ شمشیر از غلاف کشیدنشان ردِ قطراتِ باران چون اشک‌هایی جوشیده در چشم، گونه‌ی خاک‌آلودِ زمین را تر می‌کردند. در قلبِ از نفس افتاده‌ی این زمینی که اسارتِ اجباری می‌کشید زیرِ سقفِ آسمان و به نگهبانیِ ابرها چه می‌گذشت؟ گوشه‌ای از جنگلِ آشنایش، مقابلِ کلبه‌ی چوبی سگی سیاه آرام بر زمین نشسته که بندِ قلاده‌اش را به نرده‌ی مقابلِ کلبه بسته‌بودند. این سگ اما همیشه همراهِ سیاه‌پوشی را با عنوانِ محافظ کنارِ خود داشت و حال تنها بودنش چه معنا می‌شد؟ خلاصه معنایش ختم می‌شد به درِ بازِ کلبه، درحالی که صدای بسیار ریزی از فشرده شدنِ پله‌های چوبی زیرِ شکنجه‌ی قد‌م‌هایی درونش بر زنده‌ی سکوت در گورِ خود خاک می‌ریخت! قدم‌هایی که پله‌ها را آهسته رو به بالا طی می‌کردند، به سه نفری تعلق داشتند که هویتشان زمانِ رسیدنشان به مقصد فاش می‌شد. جایی که هامین همچنان ایستاده زیرِ میله‌ای فلزی که از یک سر تا سرِ دیگرِ فضا قرار داشت، دستانش کنارِ سرش هنوز با طناب‌هایی ضخیم بسته شده‌بودند و خودش سر به زیر افکنده، آرام نفس می‌کشید... . بماند که در ازای هر نفس، دردی به جانِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی دردمندش می‌خرید که هم باعثِ رخ در هم کردنش می‌شد و هم مشت شدنِ دستانش.
دستانش را هم که مشت می‌کرد سوزشِ زخمی کفِ دستش اضافه بر سازمان برای آزاری که متحمل می‌شد بود، لبانِ خشک و دندان‌هایش را فشرده بر هم، تک سرفه‌ی دردناکش آغوشِ ابروانش را برای هم تنگ‌تر کرد. آبِ دهانی از گلو گذراند، به وقتِ شنیدنِ صدای قدم‌هایی نزدیک هرچند که حالِ مساعدی نداشت، اما به هر سختی‌ای که بود سرِ سنگین بر گردنش را با تیز شدنِ گوش‌هایش بالا گرفت و در دم چشمانِ سرخش به قامتِ آشنا و طبقِ معمولِ همیشه سیاه‌پوشی برخوردند که در نهایت کفِ پوتین‌های سیاهش را روی آخرین پله نشاند و ایستاد. پشتِ سرش هم دو نفر از افرادش بالا آمدند و او بود که لبخندی کنجِ لبانش نیش زد به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ هامین با آن مردمک‌های گشاد شده از بابتِ کمبودِ نور. شاهینی که دستانش را پشتِ کمر برد، مچِ دستِ چپِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش حبس شده در دستِ راستش با همان پوشش، قدری رو بالا گرفته و انگار که صحنه‌ی نمایشِ خیمه شب بازی پیشِ چشمانش بود، قدم پیش گذاشت که به دنبالش دو نفرِ دیگر هم آمدند.
این میان هماهنگ با قدم‌های رو به جلوی او برای ایستادن مقابلِ هامین، قدم‌های خواهرش بود درونِ جنگل که میانِ درختان ریسمانِ نگاه گره زده به قامتِ سامان که از بابتِ دانستنِ مسیر جلوتر حرکت می‌کرد، هر قدمش مساوی بود با یک تپش از سوی قلبش که مشت کوفته به سی*ن*ه‌اش و نفسش را درمانده و مضطرب، تند و ته‌نشین شده در دریای سرما از باریکه فاصله‌ی لبانِ باریک و برجسته‌اش بیرون راند و مردمک‌های ناآرامَش را در هر گوشه‌ی جنگل به گردش درآورد. این بین سامان با اینکه قدم‌هایش جلوتر از او درحال حرکت بودن، اما هر از گاهی رو می‌چرخاند و از چشمش دور نمی‌ماند که او گویی به دنبالِ کلبه‌ای می‌گشت که تا به حال ندیده‌بود. در سکوت زبانی کشیده روی لبانِ باریکش، فکرِ خودش هم درگیر از بهرِ این کمکی که قطعا برایش گران تمام می‌شد، رو از شاداب گرفته و به روبه‌رو دوخت، در آنی نگاهِ شاداب هم سوی او چرخید و تاب نیاورد در این سکوت خودش را با شمارش دقایق برای رسیدن به کلبه سرگرم کند و این شد که لب بر هم زده و صدایش را نگران با لرزی می‌شد گفت محسوس به گوش‌های سامان رساند:
- چقدر دیگه مونده تا برسیم؟
صدایش حکمِ کشیدنِ ترمز را داشت برای قدم‌های مستقیمِ سامان که پس از توقفش میانِ دو درخت، کوتاه رو چرخانده به سوی شاداب و برای چشمانِ نگرانِ او که سری با اطمینان تکان داد آرام گفت:
- چیزی نمونده.
بعد هم دوباره رو گرفت و مسیرش را هم از سر، شاداب هم عروسک کوکیِ کوک شده با قدم‌های او، کنجِ لب به دندان گزید و از زبانش خواهش کرد سکوت به خرج دهد مبادا خنجرِ این مکث‌های گاه و بی‌گاه قلبِ زمان را پاره کند، اما چه فایده؟ زبانش بنده‌ی دل بود و گوش به فرمانِ آن، اگر به کام هم می‌چسبید راهِ خود را باز می‌کرد وقتی بی‌قراریِ دل دستورش داده‌بود به پرسشی تا شاید آرام گیرد. رشته افکارش به درازای همین مسیری که پیموده و حتی هنوز هم جورِ پایان نیافتنش را می‌کشید و می‌پیمود، دل در دلش نبود برای رسیدن به مقصد و دیدنِ هامین درحالی که هیچ پیش زمینه‌ای هم از آنچه قرار بود با او ببیند نداشت... اصلا او را می‌دید؟
راهِ خروجِ نفس‌هایش کوچه‌ای باریک شد از تحتِ فشار بودنش به واسطه‌ی ضربان‌های نفس‌گیرِ قلبش، سعی کرد قدردانِ ثانیه‌ها باشد و طلایشان را غنیمت شمرده، به جای خاک کردنشان با توقف، قدم‌هایش را هم سرعت بخشد. و هرچند او و سامان هنوز راه داشتند برای رسیدن، شاهین بود که ایستاده مقابلِ هامین و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او، از نظرش دور نماند ردِ زخم‌های کنجِ پیشانیِ روشن و ابروی او، با خونی جاری که همچون برچسبی چسبیده به صورتش خشکیده‌بود.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
در سکوت انگار با چشمانشان می‌جنگیدند، آرامشِ میانشان پوشالی از جنسِ خانه‌ای کاهگِلی که به های و هویِ لرزه‌ای شاید حتی یک ریشتر هم آوار می‌شد. برنده کدامشان بود؟ از آنجا که نمی‌شد گفت تیغه‌ی چشمانشان هم تیز بود چرا که سلطه‌ی نگاهشان را همان آرامشِ پوشالی بر عهده داشت! شاهین با حفظِ همان ردِ محو و یک‌طرفه‌ی کششی که لبانِ باریکش را بازیچه کرده‌بود، دمِ عمیقی گرفته و کلماتش را با بازدمش هم قطار ساخت:
- به نظر خوب نمیای قهرمان؛ نکنه خدایی نکرده گرون تموم شد واسه‌ات؟
و اینجا بود که هامین علی‌رغم آن دردی که از درونِ دست به فروپاشی‌اش زده‌بود، همان که با هر نفس کشیدنش به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش سلام می‌گفت، سوزشِ زخمِ شانه‌ای که آستینِ کوتاهِ تیشرتش را با سرخیِ خون آشتی داده و پارگی‌هایی که هرکدام به نقل از این روزهای شکنجه‌بار یادگاری‌هایی خون‌آلود را بر تنش حکاکی کرده‌بودند و مُهری گلگون بر سفیدیِ لباسش نقش بسته‌بود، رو بالا گرفت. خیره به شاهین هیچ نگفت که او تک خنده‌ای کوتاه از روی تمسخر تحویلش داده، دستِ راستش را که از پشتِ کمر آزاد کرد قدری رو به زیر افکنده و دستش را بالا آورده دو انگشت و اشاره و میانی‌اش را به هم چسباند و پس از سر تکان دادنش خود به خود پاسخ داد:
- نه وایسا بذار حدس بزنم؛ بمبِ جسارتت که انتظار داشتی توی ویلای من منفجر بشه و همه جا رو به آتیش بکشه درونت به انفجار رسید و حالا هم داره توی وجودت شعله می‌کشه، دودش هم به چشمِ خودت رفت.
دستش را پایین انداخت، زبانی روی لبانش کشید و رو که بالا گرفت، خیره شده به چهره‌ی هامین که درگیر نشده‌بود با هیچ تغییری، اما آن ریز کششِ بسیارِ محوِ کنجِ لبانش از یک سو حکمِ خار داشت به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ شاهین، او کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخته همانند پلک‌های چشمِ راستش، با حفظِ نیشخندش سری اندک هم کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و سپس ادامه داد:
- و تو بعد از همه‌ی این‌ها پشتت به چی گرمه که همچنان چشم‌هات با پشیمونی غریبه‌ان؟
یک آیینه بودند هردو به عبارتی یکی برای دیگری و با انعکاسی معکوس؛ سیاهیِ مطلق، مقابلِ سفیدیِ مطلق قامت بسته و بلعکس... که هامین هم سی*ن*ه‌ی دردمندش را با دمی عمیق سنگین کرد و از رازِ دردِ خود هیچ برای چشمانش پرده برنداشت. فقط خیره به شاهین پلکی آرام زد و بالاخره به جبرانِ سکوتش صدایش را هرچند کمی ضعف داشت و خش، اما چون مسافری عازمِ گوش‌های شاهین کرد... . شاید هم راهزنی در لباسِ مسافر برای دزدیدنِ اعصابِ او، آنچنان که با آرامش گفت:
- می‌دونی تو... دقیقا شبیهِ چی هستی؟
نیشخندِ شاهین بر لبانش جان باخت، تک ابرویش اما راه باز کرده سوی پیشانیِ بلند و روشنش، حلقه‌ی غلامیِ سکوت را به گوشِ زبانش انداخت و منتظر ماند برای آنچه قرار بود ادامه‌ی کلامِ هامین باشد و از همین حالا هم با آرامشِ او جرقه‌هایی در اعصابش زده می‌شد... وای به وقتِ شنیدنش!
- یه شطرنج بازِ حرفه‌ای که با خونسردی پیش میاد؛ اما نهایتاً وقتی می‌بینه مهره‌ی حریفش خلافِ انتظارش توی جهتی حرکت می‌کنه که مسیر رو به سمتِ شکستش تغییر میده، به جای نقشه ریختن برای یه حمله‌ی حساب شده و نباختن، صفحه‌ی شطرنج رو می‌کوبه توی دیوار!
کلماتش جامه‌ی مسافر را به تن دردیدند و رو کردند راهزنانی بودند که همچون مار به نرمی خزیده در آغوشِ گوش‌های شاهین و برای دستبرد زدن به اعصابش، پررنگ‌ترین جرقه‌ی ممکن در سرش زده شد که کاسه‌ی آرامشش هم لبریز شده، اما خودش را کنترل کرد برای نشان ندادنِ این جرقه در چهره‌اش. دودِ این جرقه را خفته در آغوشِ آرامشی واهی که حال جز تظاهر نبود، نگه داشت و سپس با همان تای ابروی بالا پریده، مرموز و آرام گفت:
- و این یعنی؟
این بار به وضوح ریزه کششِ محوِ گوشه‌ی لبانِ هامین رنگی کم به خود گرفت و شد کبریتِ روشن، زده به جانِ انبارِ باروتی آماده‌ی انفجار:
- حرفه‌ای هستی... تا وقتی که آدم‌ها برات قابلِ پیش بینی باشن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
این جرقه کارِ خودش را کرد! به فاصله‌ی همان چند قدمی که سامان برداشت، از میانِ دو درختِ بلند قامت گذرانده و به کلبه رسیده، نگاهِ میشی‌اش را روی نمایِ چوبیِ آن و پنجره‌های کدر و پُر لکه دو طرفش به گردش درآورد. لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانی از گلو رد کرد و قدمی که جلو رفت، راه را برای شاداب باز گذاشت تا او هم با این جهنمی که عاقبتشان در صورتِ بارِ کج بر شانه نهادن بود روبه‌رو شود. و همینجا بود که جان پاهای شاداب ذوب شد، نفسش در سی*ن*ه گره خورد به بی‌نفسی و آنچنان گردِ سکوت در گوش‌هایش پاشیده شد که فقط برایش ماند تپش‌های محکم و تندِ قلبِ بی‌قرارش! تا نهایتِ این مسیر را با التماس و به امیدِ دیدنِ هامین آمد که حال... از ته‌نشینیِ قوت در پاهایش ریشه‌ی قدم‌هایش را خشک کند؟ هرچه خوره‌ی منفی بود به جانش افتاد، از فاصله‌ی سه قدمی با دو درختی که سامان میانشان را ترک گفته‌بود، درحالی که ابروانِ باریکش را کم‌رنگ به آغوشِ هم فرستاده، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش انداخته‌بود، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را بر نمای کلبه می‌رقصاند. سامان کناری ایستاده‌بود، اسلحه‌اش را از یک دست به دستِ دیگر داد و قدمی جلو آمده، نگاه از کلبه سوی سگِ نشسته بر زمین مقابلِ آن سوق داد و می‌دانست که با ورودِ شاداب و از جهتِ غریبه بودنش، قطعا صدایش درمی‌آمد.
اما درونِ کلبه‌ای که نگاهِ شاداب را با منفی‌ترین هیجانِ ممکن بر خود نگه داشته‌بود، چه می‌گذشت؟ شاهین همچنان ایستاده مقابلِ هامین، هرچند که دودِ انفجارِ درونش برخلافِ آنچه به هامین گفت داشت چشم از خودش کور می‌کرد، نگاه دوخته به صورتِ زخمیِ او و یک دستش را کنارِ سر که به عقب گرفت، درواقع دستور به زبان نیاورده‌اش را خطاب به محافظِ پشتِ سرش ادا کرد. او که تا این کنش را از سوی شاهین دید، واکنش نشان داد با همان صدای کشیده شدنِ ضامنِ چاقوی نقره‌ای در دستش!
دو قدمی جلو آمده روی سطحِ چوبی و چاقو را که به شاهین سپرد، لحظه‌ای تیغه‌ی براقِ آن نیم نظری از هامین را سوی خود جلب کرد. او که با مکث دوباره چشم سوی شاهین برگرداند، تک قدمی جلو آمدنِ آهسته‌ی او هماهنگ با محافظ را دیده و شنید که آرامشِ دیوانه‌وار شاهین همینجا تبدیل شد به وحشی‌گریِ خون‌خواهِ کلماتش، آنچنان که حتی بوی خونِ برخاسته از تنِ زخمیِ او هم راضی‌اش نمی‌کرد و فقط باید قطره‌قطره ذوب شدنِ جان در تنش را می‌دید تا این عطش خاموش شود:
- یه چیزی رو بهت گفته بودم؛ اما انگار گوش‌هات شبیه در و دروازه عمل کردن، پس باز میگم که یادت بیاد...
مکثی کرد، تیغه‌ی چاقو را که در دست پیشِ چشمانِ هامین گرفت، چون باز هم از او حتی ردی از هراس عایدش نشد، رو آورد به همان کلماتِ رام نشدنی برای تاختن سوی گوش‌های او:
- دوباره دخالت کردنت توی کاری که بهت مربوط نیست، چاقویی که صورتت رو خط انداخت، تشنه می‌کنه به بوی خونِت روی حسابِ مرگت!
تیغه‌ی چاقوی در دستش تشنه به خون بود، اما نه بیشتر از نگاهِ افسارگسیخته‌اش که علاوه بر تاوانِ نافرمانی‌اش گویی آمده‌بود یک بار برای همیشه پرونده‌ی عشقِ خواهرِ کوچکترش به این مرد را با پایانی دردناک ببندد! خوره‌های سیاهی مغزِ شاداب را نشخوار می‌کردند، طوری که بالاخره به خود آمد و از همان ته‌نشین قوتِ پاهای خسته‌اش که فرمان گرفت، با بوت‌های مخمل و مشکیِ هم‌رنگِ شلوار دمپا و پالتوی نیمه بلندی که یقه اسکیِ بافتِ آبی تیره‌اش از زیرِ آن به چشم می‌آمد کمی سرعت گرفت و جلو رفت. با پیش آمدنِ اویی که نگاه در اطراف می‌چرخاند و گویی بیگانه‌ای بود که با سیاره‌ای دیگر روبه‌رو می‌شد و قدم به جلو برداشتنش، سامان هم همراهی‌اش کرد، اما روی خاکیِ زمین از کناره‌ی راستِ او آمد تا به سگ برای آرام کردنش در صورتِ پارس کردن‌هایش دسترسی داشته باشد. شاداب جلو رفت و... از ناشناس بودنش، صدای سگ هم درآمد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
سکوت را با پارس کردن‌های خودِ آماده‌ی حمله‌اش که برخاست و قصدِ جلو رفتن داشت، ولی بسته بودنش مانع می‌شد به یغما برد. این بین نگاهِ شاداب در لحظه‌ی شروع به پارس کردنش کشیده شده به سمتش و شانه‌هایش که بالا پریدند، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند جنبیده و ناخوداگاه از تلاش‌های سگ برای جلو آمدن قدمی به عقب برداشت که همان دم سامان پا پیش گذاشت برای آرام کردنش با خودِ آشنایش!
غفلتِ سگ و فرصتی که سامان وقفِ آرام کردنش، کرد خرج شد برای شادابی که محکم آبِ دهان از گلو گذراند، چشم از سگ که فقط لحظاتی کوتاه صدایش درآمده‌بود، گرفت و به ضرب که رو به سوی کلبه چرخاند، لحظاتِ درحالِ سپری شدن را چنان تنگ در آغوش گرفت که مانعِ از دست رفتنشان شود و این هم ختم شد به قدم‌هایی که به تندی و بی‌معطلی سوی درِ بازِ کلبه هدایتش کردند؛ و ختمِ کلام؟ لحظات را تنگ در آغوش فشرد، درست، اما خبر داشت از هویتِ ماهی به خود گرفتنشان که هرچه محکم‌تر حبسشان می‌کرد، بیشتر از دستش لیز می‌خوردند؟ چند پله‌ی کوتاه و کم ارتفاعِ چوبی مقابلِ کلبه را که بالا رفت، لحظه‌ای میانِ درگاه ایستاد، دو دستش را از دو طرف بند کرده به درگاه و چشم در فضای خالی از هر وسیله‌ی آن گرداند. سرمایی که زیرِ پوستش خزید را دوست نداشت، انگار روی زمستانِ بیرون از اینجا را کم می‌کرد و اغواگرانه چرخی هم به دورِ قلبِ پُر تپشش می‌زد تا خامش کند برای یک زمستانِ درونی! چرخشِ این سرما همان اضطرابِ کوک شده در قلبش بود که او را از روزهای شیرین بهار و تابستانه‌ی گذشته‌اش جدا کرده، به فاصله‌ی یک هفته، خزانِ پاییز تنش را لرزاند و زمستانی استخوان‌سوز هم در این لحظه بر سلول‌به‌سلولِ وجودش حاکم بود!
دست از واکاویِ فضای نیمه تاریک برداشته و دستانش را که از درگاه پایین انداخت، رو به داخل قدم برداشت، البته بماند که باز هم تردید داشت سرعتش را در نطفه خفه می‌کرد! فضای کلبه از همین ابتدا برایش خفقان‌آور بود... . آنقدر که برخلافِ بزرگ به نظر رسیدنش همچون گوری تنگ و تاریک جسمش را حبسِ خود نگه داشته‌بود. در این لحظه، نگاهش گریزی هم به درِ بسته‌ی اتاقی سمتِ راستش زد. همان اتاقی که جانان حبسش را می‌کشید و شبیه به یک روتینِ روزمره در این یک هفته پشتِ پنجره‌اش ایستاده، نگاه به بیرون دوخته و هیچ چیز توجهش را از نقطه‌ی کوری که چشم به آن دوخته‌بود جدا نمی‌کرد، حتی لحظه‌ای بلند شدنِ صدای پارس کردن‌های سگ... که به دقیقه نکشیده به لطفِ آشناییِ سامان به خاموشی گرایید. او هم پشتِ سرِ شاداب قامت از میانِ درگاه گذراند و وارد شده به کلبه، نگاهی چرخاند تا شاداب را دید که سمتِ درِ اتاقی که زندانِ جانان بود آهسته گام برمی‌داشت. قلبش بی‌قرارتر شده، به این فکر می‌کرد که ممکن بود هامین همینجا باشد؟ قطعا اگر هم بود درِ این اتاق قفل، اما شده در را نه حتی با زورِ سامان و به قدرتِ خود می‌شکست فقط برای رسیدن به داخل و یک نظر دیدنِ مردی که یک هفته‌اش را به سوگِ لحظاتی خالی از بودنش، دیدنش و شنیدنِ صدایش نشست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
و طبقه‌ی بالای همین کلبه، به فاصله‌ی یک تغییرِ جهت از جانبِ چاقوی در دستِ شاهین درحالی که برقِ چشمانش تیزتر بود، به فاصله‌ی یک نفسِ زلزله‌زده‌ی شاداب که تک‌قدمی را هم با به زانو زدن واداشتنِ لشکری از تردید پیش گذاشت و در آخر... به فاصله‌ی یک پلک زدنِ آهسته‌ی جانان که رو به عقب و سمتِ درِ بسته چرخاند، چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش را هم در حدقه به گوشه کشید، مقصدِ چاقوی در دستِ شاهین شد پهلوی هامین و تیغه‌اش گذرگاهی خونین را از همان سمت حفاری کرد... . سدِ مقاومت از اویی شکست که از سوزش و درد رخ در هم کرده و پلک بر هم فشرده، نتوانست فریادِ آلوده به دردش را هرچند نه آنقدرها هم بلند، خفه نگه دارد که در لحظه صدای فریادِ آشنای او چشمانِ شاداب را درشت کرده و نگاهش را حیران و وحشت‌زده سوی پله‌ها کشاند.
به موازاتِ چرخشِ نگاهِ او، سامان هم نگاه گردش داده سوی پله‌ها و در این لحظه... چه کسی از حالِ پریشانِ این دخترِ بیچاره خبر داشت که قلبش در سی*ن*ه به آنی فرو ریخت و وجودش از هر حسی جز وحشت تهی شد؟ قفلِ پاهایش شکست، زور دندان چربید برای باز کردنِ گره‌ی افکارِ در هم و برهمش و از نگرانی که تنش سرد شد، تنها یک نامِ هامین چرخیده در ذهنش که زمزمه‌وار بر زبانش هم جاری شد، این بار پشت از تردید به خاک مالید و آن را که زیرِ قدم‌های سریعش لگدمال کرد، به وقتِ رساندنِ سریع و یک نفسِ خودش به پله‌ها که ناخودآگاه سامان را هم همراهش کرد برای دیدنِ اتفاقی که افتاده‌بود، هامین که دستانش را یکی از محافظانِ کنارش باز کرده‌بود، ناتوان از روی پا ایستادن، بر روی زانوانش محکم فرود آمد. سر به زیر افکنده و دستش را گرفته به پهلوی زخمی‌اش، لبانش را بر هم فشرد همانند پلک‌هایش و گرمای خون بود که لابه‌لای انگشتانش لغزیده، تیشرتش را هم از همان سمت گلگون کرد درحالی که یک دستش هم کنارِ تنش بر زمین ستون شده‌بود.
فریادِ او توجه از جانان هم ربود که باریکه شکافی افتاده میانِ لبانِ باریکش، قفلِ دستانش را شکست و به عقب که چرخید، یک لحظه به گوش‌هایش شک کرد و قلبش تند کوبیده، گام‌هایش را بلند و با عجله سوی در برداشت که شاید صدایی به گوشش می‌رسید برای عایدش شدنِ هر آنچه پشتِ در بسته‌ی این اتاق درحالِ رخ دادن بود!
این بین شاداب خودش را رسانده به دو پله‌ی آخری، حینی که هنوز از این طبقه کسی حواسش پرتِ آمدنِ او نشده‌بود، نگاهش که به صحنه‌ی روبه‌رویش افتاد به معنای واقعی دیگر قلبی نداشت که در این دم کسی بخواهد او را زنده خطاب کند! لبانش از هم جدا افتادند، حتی پلک هم نمی‌زد و تپش‌هایی داشت زخمی و آواره و در وادیِ جنگ‌زده‌ی قلبش آنچنان کند می‌زدند که جزو قربانیان به حساب می‌آمدند نه جانِ سالم به در بردگان! اگر از پله‌ها سقوط نمی‌کرد معجزه بود چون... این تصویرِ خشونت‌بار را از برادرش هضم نمی‌کرد! اویی که با چاقویی خونین قدمی خیره به هامین عقب کشید و حال وقتِ اسلحه‌های آماده‌ی شلیکِ دو محافظِ کنارش بود که سوی هامینِ نیمه هُشیار نشانه گرفته شدند! چه آیینه‌ی عبرتِ بی‌نظیر و ناعادلانه‌ای برای چشمانِ زیردستانش ساخته بود که نشان دهد آنچه از نافرمانی نصیبشان می‌شد قرار نبود جز چنین مرگِ شکنجه‌باری باشد... . یک هفته شکنجه، چاقو و در آخر شلیکِ گلوله؟ سه مرحله‌ی پشتِ هم برای نابود کردنِ آدمی و حیات را از قلبش و نبض را از وجودش دزدیدن!
یک تهِ خط به معنای واقعی بود که نفس در سی*ن*ه‌ها حبس کرد و شاداب را هم از نفس انداخت، همچون مُرده‌ای به این نمایشی که برادرش پرده از آن برداشته‌بود، می‌نگریست و با دیدنِ هامین قلبی که غایبِ حاضر در وجودش بود و دستش شکسته از بالا آمدن و اعلامِ حضور، چنان به درد آمد که گویی در مشتی بی‌رحمانه فشرده می‌شد و گلوی خلاصی نیافته‌اش از سنگینیِ بغض باز به دامش افتاده، هم سنگین شد و هم دردمند انگار که از انتهایش غده‌ای همچون بالون از آتشِ شعله‌ور درونش قدرت گرفت تا صعود به میانه‌ی گلویش. چشمانش پُر شدند و دلتنگی کورش کرده، لبانش لرزیدند و چون آمادگیِ شلیک را از سوی آن دو نفر دید نفهمید به یک آن چه شد و اصلا از چه نیرویی فرمان گرفت؛ فقط ابروانش را با لرزی ریز پیچانده در هم و در این دادگاهی که برایش حکمِ سنگینِ دیدنِ معشوق درحالِ مرگ را بریده‌بود، پیش از عقب کشیده شدنِ ماشه‌ها سری به طرفین تکان داده و فقط یک لحظه بود...!
خودش نفهمید این امدادِ غیبی از کجا بارانِ چنین جسارتی را بر سرش نازل کرد، دستش را عقب کشید و یک دم اسلحه‌ی سامان را از او در حرکتی غیرمنتظره گرفت و به سرعتی که هیچکس سر از اندازه‌اش درنیاورد دو پله را بالا رفته و گذشته از میانِ محافظان، شوکه‌کننده‌ترین لحظه را برای شاهین هم رقم زد!
کشتنِ هامین تیرِ خلاصی بود به پیکره‌ی نیمه‌جانِ قلبِ شاداب درحالی که از دردِ او به درد آمده و حالِ هامین هم به قدری نامساعد که یارای دفاع کردن از خود را نداشته، فقط میانِ گیجی و هُشیاری مدام تغییر مسیر می‌داد و از درد چیزی نمانده‌بود به تحلیل رفتنِ همین نیمچه حواسی که ته‌نشین برایش باقی مانده‌بود. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی دردمندش تند می‌جنبید همانندِ شادابی که قدم علم کرده مقابلش و اسلحه را با هردو دست گرفته برای اینکه لرزششان دیده نشود، صوتِ تک سرفه‌ی خشکِ هامین جان از تنش ربود و ندانست چگونه هنوز محکم روی پاهای سستش به دفاع از او مقابلش ایستاده‌بود! دو نفرِ محافظ و سامانِ شوکه پایینِ پله‌ها هیچ؛ شاهین که انتظارِ این لحظه را به هیچ عنوان نداشت و چنین اتفاقی از محدوده‌ی پیش‌بینی‌اش خارج بود، ابروانش را درهم پیچیده و شوکه لب زد:
- شاداب؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
و شاداب که در این لحظه به معنای واقعیِ کلمه با هیچکس شوخی نداشت حتی برادرش، نفس‌زنان قدری رو بالا گرفت و چشم چرخانده به سوی شاهین، صدایش را با لحنی محکم هرچند که لرزی نامحسوس همچون ریسه به دنبال داشت گفت:
- بگو برن عقب شاهین، قسم می‌خورم شلیک می‌کنم!
شاهین لبانش را بر هم فشرد، نگاه بینِ دستِ شاداب، اسلحه و چهره‌ی او به گردش درآورده، دیوانگی دیده این حرکتِ او را، جدی، اما با ته‌مایه‌ای آرامش از میانِ دندان‌های قفل شده‌اش سعی کرد او را از میدانِ جنگشان کنار بزند:
- داری چیکار می‌کنی شاداب؟
و شاید هنوز دیوانه ندیده و وصفِ دیوانگی نشنیده که شاداب بلند گفت:
- عقب نرن شلیک می‌کنم!
شاهین که نامش را با تاکید و تحکم ادا کرد، شاداب بی‌آنکه در این لحظه درکی از خود و رفتارهایش داشته باشد، لبانش را بر هم فشرد و کم‌رنگ چانه جمع کرده با فشردنِ دندان‌هایش بر هم برای کنترلِ نشکستنِ بغضش، یک دم اسلحه را با یک دست رو به بالا گرفته و بی‌معطلی گلوله‌ای حواله‌ی سقفِ چوبیِ کلبه کرد که صدایش در فضا پیچید و از گوشِ جانان هم که مانده‌بود چه زیرِ پوستِ کلبه می‌جنبید، دور نماند! حفره‌ای بسیار کوچک و سیاه مانده بر چوبِ سقف و شاهین و افرادش متحیر از این جسارتِ تازه نمود یافته در وجودِ شاداب که تنها سرچشمه‌اش عشق بود! این میان هامینِ رو به بیهوشی کمترین درک را از اتفاقاتِ اطرافش داشت و حتی صداها را هم کم و گنگ می‌شنید چرا که تنش داشت گرما می‌باخت، غلتیدنِ قطره‌ی سردِ عرق را روی پیشانی‌اش حس کرده و بیش از پیش دستش را روی زخمش فشرد... . همان دستی که گرفتارِ لرزی کم‌رنگ شده و درد بود که در رگ‌هایش می‌جوشید و بر روی استخوان‌هایش می‌دوید. شاهین مانده در این حجم از دیوانگیِ خواهرش که گویی در این لحظه گوش به روی هر صدایی کر و چشم به روی هرکسی مقابلش کور کرده‌بود و فقط هامینِ نیمه‌جان را می‌دید، نفس‌هایش را تیز از شکافِ لبانش خارج ساخت و شنید که شاداب با همان تحکمِ قبل و بغضی آشنا حرف زد:
- گفته بودم بدونِ اون زنده نمی‌مونم! جونش رو بگیری، جونم رو گرفتی شاهین!
شاهین لبانِ باریکش را جمع کرد و بر هم فشرد، اخمش پررنگ شد و دستش را که مشت کرده پایین انداخت، نگاه گردانده میانِ شاداب و هامین، نفس‌هایش را تند و تیز و آتشین از راهِ بینیِ اندک قوزدارش بیرون فرستاد و چون تحکمِ شاداب را دید که انگار واقعا نمی‌توانست بدونِ هامین زندگی کند، دندان‌هایش را بر هم فشرد، پلکی محکم و عصبی زده و حس کرده نبضِ شقیقه‌هایش را که بر روی اعصابِ رو به زوالش پایکوبی می‌کردند، در آخر به زبان آورد که...
- برین عقب!
به فرمانش هردو نفر عقب کشیدند و کمی که نفسِ شاداب جا آمد از فشارِ دستانش روی اسلحه کاسته شد و شاید به اندازه‌ی درجه‌ای از گر گرفتگیِ جهنمیِ تنش هم کم شد. تپش‌های قلبش را در گلو حس می‌کرد و شاهین که نگاهی تیز حواله‌اش کرد، چاقوی خونین که چند قطره‌ای سرخ از تیغه‌اش بر زمین سقوط کرده‌بودند را محکم زمین انداخته، همان دم سامان هم که اوضاع را رو به وخامت دید گذشته از هامین که به لطفِ شاداب هنوز نفس می‌کشید اما رو به تحلیل، به عقب چرخید و ترجیح داد در این وضعیت خود را مقابلِ شاهین قرار ندهد! و پیش از گردشِ او به عقب، پله‌ها را دوتا یکی کرده و همانطور که بی‌صدا آمد، بی‌صدا هم پایین رفت تا خروج از کلبه، این بین شاهین هم نگاهِ آخر را به شاداب و بعد هم هامین انداخت و چرخیده به عقب سوی پله‌ها رفت تا فکری به حالِ آرامشِ اعصابش بعد از این لحظاتِ پُر تنش کند و جواب گرفتنِ اینکه... شاداب چگونه به این کلبه رسیده‌بود؟
رفتنِ او به اندازه‌ی تک نفسی از نفس‌های از دست رفته‌ی شاداب را احیاء کرد و با فروکش کردنِ آتشِ شعله‌ور درونش، با لرزش و پریدنِ تیک‌مانندِ پلکش، دستانش را آرام با اسلحه پایین آورد و حس کرد قلبش هم به کمکِ یک تپشِ محکم دوباره اعلامِ حضور کرد. شبیهِ کسی که عقلش خاموش شده و هیچ از لحظاتِ گذشته سر درنمی‌آورد، نفس زده و یک دم با یادآوریِ آنچه بر سرِ هامین آمده‌بود، تند رو به سمتش چرخاند و با سردیِ تنش، این بار قلبِ حاشیه‌نشینش با ضربان‌هایی امان بریده جایگاهِ مرکزیِ خود را باز پس گرفت. اسلحه را بر زمین انداخت و به وقتِ پایین رفتنِ محافظِ همیشگیِ کلبه از پله‌ها و باقی ماندنِ یک نفر که نمی‌دانست دقیقا باید حال چه می‌کرد، فکرش چرخ زده حوالیِ سرمای وجودِ او و پالتویش را که از تن درآورد، روی شانه‌های هامین انداخت و کنارش وحشت‌زده و نگران بر زانوانش نشست. مردمک‌هایش لرزان چرخیده روی نیم‌رُخِ او که چشم باز کردنش هم با تاریِ دید همراه بود و هر لحظه قدمی بیش از پیش به خانه‌ی خاموشی نزدیک می‌شد، دستِ چپش را گرفته به شانه‌های او و آبِ دهانی که سخت فرو داد مبادا بغضش بشکند، صدایش را این بار بدونِ مخفی کردنِ زلزله‌اش به گوش‌های سنگینِ او رساند وقتی تند و با عجله کلمات را پشتِ هم قاب کرد:
- هامین صدای من رو می‌شنوی؟ توروخدا چشم‌هات رو نبند!
اما پلک‌های رو به سنگینی از درد و خستگیِ این یک هفته شکنجه چه می‌فهمیدند از التماسِ شاداب که بغضش به وضوح بابتِ ترس از دست دادنی که جان از تنش ربود گلویش را بازیچه کرده، لبانش را با زبان تر کرده و به هر ریسمانِ کلامی چنگ زد برای بیدار نگه داشتنِ او:
- یه هفته مرگ رو از دلتنگی تجربه کردم، دیگه با بستنِ چشم‌هات من رو نکُش!
و ناخودآگاه بود از درد و گیجی با مغزی رو به خاموشی که دستِ خونینِ هامین بالا آمد و حلقه شده دورِ مچِ شاداب و آستینِ بافتِ او، لحظه‌ای بعد که دستش با سستی پایین افتاد و ردِ خونینش روی آستینِ شاداب جا ماند صاعقه‌ای مغزِ او را به کل از کار انداخت و نگاهش میخ شد به خونی که از مردِ محبوبش روی دستش جا ماند!
و همین نقطه آغازِ فروپاشیِ درونِ شاداب بود که بدونِ پلک زدن با نفسی که توانی برای بالا آمدن نداشت، گرمای قطره اشکی روی سرمای گونه‌ی برجسته‌اش به پایین سقوط پذیرفت... . چه دردی از این بالاتر برای قلبی که فقط به دنبالِ تلنگری برای شکستن می‌گشت؟ لبانش لرزیدند، حتی قدرتِ تکلم را از هم یاد برد و چون این زلزله تا سرزمینِ پلک‌هایش هم نفوذ کرد، نگاهی به هامین انداخت که رو به سوی دروازه‌ی بیهوشی رفت و از هُشیاری جا ماند، حلقه‌ی دستش دورِ شانه‌های او محکم‌تر شد و چون سراسرِ وجودش منجمد شد از گرما باختنِ تنِ او، نامش را ادا کرده و بی‌جواب که ماند، به ضرب رو به سمتِ محافظِ ایستاده و چرخاند و با همه‌ی هراسش خیره به او بلند گفت:
- چرا وایسادی نگاه می‌کنی؟ بیا کمک کن!
 
بالا پایین