- Aug
- 844
- 4,256
- مدالها
- 2
میلِ عقربههای ساعت، رجبهرج دقایق را بافته و جامهی عصرگاه را بر تنِ زمین کردهبود. آسمان پایگاهِ جنگی و ابرهای تیرهاش هم سربازهایی آمادهی حمله، به وقتِ شمشیر از غلاف کشیدنشان ردِ قطراتِ باران چون اشکهایی جوشیده در چشم، گونهی خاکآلودِ زمین را تر میکردند. در قلبِ از نفس افتادهی این زمینی که اسارتِ اجباری میکشید زیرِ سقفِ آسمان و به نگهبانیِ ابرها چه میگذشت؟ گوشهای از جنگلِ آشنایش، مقابلِ کلبهی چوبی سگی سیاه آرام بر زمین نشسته که بندِ قلادهاش را به نردهی مقابلِ کلبه بستهبودند. این سگ اما همیشه همراهِ سیاهپوشی را با عنوانِ محافظ کنارِ خود داشت و حال تنها بودنش چه معنا میشد؟ خلاصه معنایش ختم میشد به درِ بازِ کلبه، درحالی که صدای بسیار ریزی از فشرده شدنِ پلههای چوبی زیرِ شکنجهی قدمهایی درونش بر زندهی سکوت در گورِ خود خاک میریخت! قدمهایی که پلهها را آهسته رو به بالا طی میکردند، به سه نفری تعلق داشتند که هویتشان زمانِ رسیدنشان به مقصد فاش میشد. جایی که هامین همچنان ایستاده زیرِ میلهای فلزی که از یک سر تا سرِ دیگرِ فضا قرار داشت، دستانش کنارِ سرش هنوز با طنابهایی ضخیم بسته شدهبودند و خودش سر به زیر افکنده، آرام نفس میکشید... . بماند که در ازای هر نفس، دردی به جانِ قفسهی سی*ن*هی دردمندش میخرید که هم باعثِ رخ در هم کردنش میشد و هم مشت شدنِ دستانش.
دستانش را هم که مشت میکرد سوزشِ زخمی کفِ دستش اضافه بر سازمان برای آزاری که متحمل میشد بود، لبانِ خشک و دندانهایش را فشرده بر هم، تک سرفهی دردناکش آغوشِ ابروانش را برای هم تنگتر کرد. آبِ دهانی از گلو گذراند، به وقتِ شنیدنِ صدای قدمهایی نزدیک هرچند که حالِ مساعدی نداشت، اما به هر سختیای که بود سرِ سنگین بر گردنش را با تیز شدنِ گوشهایش بالا گرفت و در دم چشمانِ سرخش به قامتِ آشنا و طبقِ معمولِ همیشه سیاهپوشی برخوردند که در نهایت کفِ پوتینهای سیاهش را روی آخرین پله نشاند و ایستاد. پشتِ سرش هم دو نفر از افرادش بالا آمدند و او بود که لبخندی کنجِ لبانش نیش زد به چشمانِ قهوهای روشنِ هامین با آن مردمکهای گشاد شده از بابتِ کمبودِ نور. شاهینی که دستانش را پشتِ کمر برد، مچِ دستِ چپِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکیاش حبس شده در دستِ راستش با همان پوشش، قدری رو بالا گرفته و انگار که صحنهی نمایشِ خیمه شب بازی پیشِ چشمانش بود، قدم پیش گذاشت که به دنبالش دو نفرِ دیگر هم آمدند.
این میان هماهنگ با قدمهای رو به جلوی او برای ایستادن مقابلِ هامین، قدمهای خواهرش بود درونِ جنگل که میانِ درختان ریسمانِ نگاه گره زده به قامتِ سامان که از بابتِ دانستنِ مسیر جلوتر حرکت میکرد، هر قدمش مساوی بود با یک تپش از سوی قلبش که مشت کوفته به سی*ن*هاش و نفسش را درمانده و مضطرب، تند و تهنشین شده در دریای سرما از باریکه فاصلهی لبانِ باریک و برجستهاش بیرون راند و مردمکهای ناآرامَش را در هر گوشهی جنگل به گردش درآورد. این بین سامان با اینکه قدمهایش جلوتر از او درحال حرکت بودن، اما هر از گاهی رو میچرخاند و از چشمش دور نمیماند که او گویی به دنبالِ کلبهای میگشت که تا به حال ندیدهبود. در سکوت زبانی کشیده روی لبانِ باریکش، فکرِ خودش هم درگیر از بهرِ این کمکی که قطعا برایش گران تمام میشد، رو از شاداب گرفته و به روبهرو دوخت، در آنی نگاهِ شاداب هم سوی او چرخید و تاب نیاورد در این سکوت خودش را با شمارش دقایق برای رسیدن به کلبه سرگرم کند و این شد که لب بر هم زده و صدایش را نگران با لرزی میشد گفت محسوس به گوشهای سامان رساند:
- چقدر دیگه مونده تا برسیم؟
صدایش حکمِ کشیدنِ ترمز را داشت برای قدمهای مستقیمِ سامان که پس از توقفش میانِ دو درخت، کوتاه رو چرخانده به سوی شاداب و برای چشمانِ نگرانِ او که سری با اطمینان تکان داد آرام گفت:
- چیزی نمونده.
بعد هم دوباره رو گرفت و مسیرش را هم از سر، شاداب هم عروسک کوکیِ کوک شده با قدمهای او، کنجِ لب به دندان گزید و از زبانش خواهش کرد سکوت به خرج دهد مبادا خنجرِ این مکثهای گاه و بیگاه قلبِ زمان را پاره کند، اما چه فایده؟ زبانش بندهی دل بود و گوش به فرمانِ آن، اگر به کام هم میچسبید راهِ خود را باز میکرد وقتی بیقراریِ دل دستورش دادهبود به پرسشی تا شاید آرام گیرد. رشته افکارش به درازای همین مسیری که پیموده و حتی هنوز هم جورِ پایان نیافتنش را میکشید و میپیمود، دل در دلش نبود برای رسیدن به مقصد و دیدنِ هامین درحالی که هیچ پیش زمینهای هم از آنچه قرار بود با او ببیند نداشت... اصلا او را میدید؟
راهِ خروجِ نفسهایش کوچهای باریک شد از تحتِ فشار بودنش به واسطهی ضربانهای نفسگیرِ قلبش، سعی کرد قدردانِ ثانیهها باشد و طلایشان را غنیمت شمرده، به جای خاک کردنشان با توقف، قدمهایش را هم سرعت بخشد. و هرچند او و سامان هنوز راه داشتند برای رسیدن، شاهین بود که ایستاده مقابلِ هامین و مردمک گردانده میانِ مردمکهای او، از نظرش دور نماند ردِ زخمهای کنجِ پیشانیِ روشن و ابروی او، با خونی جاری که همچون برچسبی چسبیده به صورتش خشکیدهبود.
دستانش را هم که مشت میکرد سوزشِ زخمی کفِ دستش اضافه بر سازمان برای آزاری که متحمل میشد بود، لبانِ خشک و دندانهایش را فشرده بر هم، تک سرفهی دردناکش آغوشِ ابروانش را برای هم تنگتر کرد. آبِ دهانی از گلو گذراند، به وقتِ شنیدنِ صدای قدمهایی نزدیک هرچند که حالِ مساعدی نداشت، اما به هر سختیای که بود سرِ سنگین بر گردنش را با تیز شدنِ گوشهایش بالا گرفت و در دم چشمانِ سرخش به قامتِ آشنا و طبقِ معمولِ همیشه سیاهپوشی برخوردند که در نهایت کفِ پوتینهای سیاهش را روی آخرین پله نشاند و ایستاد. پشتِ سرش هم دو نفر از افرادش بالا آمدند و او بود که لبخندی کنجِ لبانش نیش زد به چشمانِ قهوهای روشنِ هامین با آن مردمکهای گشاد شده از بابتِ کمبودِ نور. شاهینی که دستانش را پشتِ کمر برد، مچِ دستِ چپِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکیاش حبس شده در دستِ راستش با همان پوشش، قدری رو بالا گرفته و انگار که صحنهی نمایشِ خیمه شب بازی پیشِ چشمانش بود، قدم پیش گذاشت که به دنبالش دو نفرِ دیگر هم آمدند.
این میان هماهنگ با قدمهای رو به جلوی او برای ایستادن مقابلِ هامین، قدمهای خواهرش بود درونِ جنگل که میانِ درختان ریسمانِ نگاه گره زده به قامتِ سامان که از بابتِ دانستنِ مسیر جلوتر حرکت میکرد، هر قدمش مساوی بود با یک تپش از سوی قلبش که مشت کوفته به سی*ن*هاش و نفسش را درمانده و مضطرب، تند و تهنشین شده در دریای سرما از باریکه فاصلهی لبانِ باریک و برجستهاش بیرون راند و مردمکهای ناآرامَش را در هر گوشهی جنگل به گردش درآورد. این بین سامان با اینکه قدمهایش جلوتر از او درحال حرکت بودن، اما هر از گاهی رو میچرخاند و از چشمش دور نمیماند که او گویی به دنبالِ کلبهای میگشت که تا به حال ندیدهبود. در سکوت زبانی کشیده روی لبانِ باریکش، فکرِ خودش هم درگیر از بهرِ این کمکی که قطعا برایش گران تمام میشد، رو از شاداب گرفته و به روبهرو دوخت، در آنی نگاهِ شاداب هم سوی او چرخید و تاب نیاورد در این سکوت خودش را با شمارش دقایق برای رسیدن به کلبه سرگرم کند و این شد که لب بر هم زده و صدایش را نگران با لرزی میشد گفت محسوس به گوشهای سامان رساند:
- چقدر دیگه مونده تا برسیم؟
صدایش حکمِ کشیدنِ ترمز را داشت برای قدمهای مستقیمِ سامان که پس از توقفش میانِ دو درخت، کوتاه رو چرخانده به سوی شاداب و برای چشمانِ نگرانِ او که سری با اطمینان تکان داد آرام گفت:
- چیزی نمونده.
بعد هم دوباره رو گرفت و مسیرش را هم از سر، شاداب هم عروسک کوکیِ کوک شده با قدمهای او، کنجِ لب به دندان گزید و از زبانش خواهش کرد سکوت به خرج دهد مبادا خنجرِ این مکثهای گاه و بیگاه قلبِ زمان را پاره کند، اما چه فایده؟ زبانش بندهی دل بود و گوش به فرمانِ آن، اگر به کام هم میچسبید راهِ خود را باز میکرد وقتی بیقراریِ دل دستورش دادهبود به پرسشی تا شاید آرام گیرد. رشته افکارش به درازای همین مسیری که پیموده و حتی هنوز هم جورِ پایان نیافتنش را میکشید و میپیمود، دل در دلش نبود برای رسیدن به مقصد و دیدنِ هامین درحالی که هیچ پیش زمینهای هم از آنچه قرار بود با او ببیند نداشت... اصلا او را میدید؟
راهِ خروجِ نفسهایش کوچهای باریک شد از تحتِ فشار بودنش به واسطهی ضربانهای نفسگیرِ قلبش، سعی کرد قدردانِ ثانیهها باشد و طلایشان را غنیمت شمرده، به جای خاک کردنشان با توقف، قدمهایش را هم سرعت بخشد. و هرچند او و سامان هنوز راه داشتند برای رسیدن، شاهین بود که ایستاده مقابلِ هامین و مردمک گردانده میانِ مردمکهای او، از نظرش دور نماند ردِ زخمهای کنجِ پیشانیِ روشن و ابروی او، با خونی جاری که همچون برچسبی چسبیده به صورتش خشکیدهبود.