جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,568 بازدید, 145 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
برای محکوم به سقوط، رویای شیرینی بود پرواز تا اوج و فتحِ قله‌های آسمان. خیالِ خامی بود برای اسیرِ انفرادی که تنها چند ساعت با اعدام فاصله داشت، رهایی و تغییرِ حکم یا تبرئه‌اش؛ می‌گفتند سرِ بی‌گناه تا پای دار می‌رفت، اما بالای دار نه؛ پس این جانانِ زنده‌ای که هرروز به دارِ مجازاتِ زندگی آویخته می‌شد چه؟ پای دار که هیچ، روزی صدبار از سقفِ رو به ویرانیِ این زندگی حلق‌آویز می‌شد، به عمد نبضش را حیات می‌بخشیدند و قلبش را احیاء می‌کردند تا برای اعدامی دوباره آماده شود. روز و شب‌هایش یکسان تنها با تفاوتِ جامه عوض کردن‌های آسمان که دیگر فرقی به حالش نداشت، سوار بر قایقِ زمان روی امواجِ آرامِ دریایی به پیش می‌رفت که اگر در انتهایش به دنبالِ ساحلِ مقصدی می‌گشت، جز تاریکی قرار نبود نقشِ تصویری در چشمانش رخت پهن کند.
دمی خسته گرفت و سی*ن*ه سنگین کرد، با ریز فشاری آهسته از جا برخاست و حینِ بیرون راندنِ بازدمش روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش چرخیده به عقب و سوی پنجره، پشتِ شفافیتِ آن ایستاد و چشم به نمای جنگلی مُرده دوخت که انگار شاهرگش را زده‌بودند و خونش خشکیده زیرِ پوستِ زمینی که سرمایش به گورستانی می‌مانست. زل زد به درختانِ بلند قامتی با تنه‌های باریک و بعضاً تنومند میانشان، در بطنِ این سکوتِ وهمناکی که اطرافش همچون مه حصار بسته‌بود، گویی صدای ساز و دهل و پایکوبیِ بختِ سیاهش را می‌شنید که باز هم پیروز بیرون زده از میدانِ مبارزه با سفیدی، نورِ زندگی‌اش را نفس‌زنان و زانو زده در این گودِ خاک خورده تنها گذاشته‌بود. دست به سی*ن*ه شد، تک قدمی که با پنجره فاصله داشت را جلو رفت و نگاه از پسِ حفاظ و توریِ پنجره به بیرون دوخته، آنچنان عمیق که برای غرقِ کردنِ خودش نیازی به رودخانه و دریا و امثالهم نبود... . جانان می‌توانست همچون کشتیِ شکسته‌ای تا سالیانِ سال در اعماقِ تاریکِ اقیانوسِ خود غرق شود؛ چه کسی بود که از احوالِ کشتی خبر بخواهد؟ مسافری هم مگر از درونش زنده بود که سراغش را بگیرد؟ اما مشکل همینجا بود... که جانان غرق می‌شد و زنده می‌ماند، شعله می‌کشید طوری که نه می‌سوزاند و نه خودش خاکستر می‌شد، این هم بازیِ جدیدِ سرنوشت بود برای سنجیدنِ ظرفیتِ کاسه‌ی صبرش؟
این تقدیر اگر با ایوبِ زمانه دست به یقه می‌شد کم آوردنش را می‌دید؛ جانان حتی خودش هم از وجودِ فولادیِ خود متعجب بود! شیشه‌ی بلورینی بود که تا مرزِ رسیدن به مو ترک برمی‌داشت، اما در سرمایی استخوان‌سوز هم تن به شکستن نمی‌داد، اگر می‌داد هم باز خود را به هر ضرب و زوری که بود همچون چینیِ شکسته‌ای بند می‌زد تا همچنان ریسمانِ متصل به زندگانی‌اش را با هر پوسیدگی‌ای که داشت حفظ کند. لحظه‌ای پیش از افتادنِ سایه‌ی بی‌هوشی بر سرش، قلم به دست شد برای نوشتنِ نامه‌ای از اعماقِ وجودِ آتش گرفته‌اش به قلبِ پاره- پاره‌اش؛ این نامه جواب نداشت؟ شاید داشت... . همانطور که در ذهنِ جانان و با جوهری سیاه از رنگِ بختش کلمات را به خط کرد برای به گوشش رساندن؛ که تو به حکمِ بندگیِ احساساتت، از دیگری آیینه‌ی خود را نساختی، دشتِ امیدی را تبدیل به شوره‌زاری بی‌آب و علف نکردی، گرچه شیرینیِ انتقام را به تلخیِ گذشتی سنگین باختی، ولی ثابت کردی هنوز هم در وجودت نبض می‌زنم!
قلبِ جانان راضی از اثباتِ حیاتش در وجودِ او به حکمِ گذشتی که هرچند... بهای سنگینش علاوه بر پا نهادن بر خونِ عزیزانش، اسارتی دوباره این بار منهای ناجیِ مطمئنی بود که یاری‌اش دهد، هرچه تمامِ این یک هفته از خود پرسید به این جواب رسید که اگر هزاران هزاربار هم به عقب برمی‌گشت با وجودِ شاداب و التماسِ او برای از دست ندادنِ تنها کسی که در زندگی داشت، عقب نشینی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
او آدمِ انتقام گرفتن بود، ولی همچون شاهین بی‌گناهی را به پای انتقامِ خویش سوزاندن نه! پلکی آهسته زد، قفلِ دستانِ سردش را محکم‌تر کرد و از سلولِ انفرادی‌اش چشم دوخت به آزادیِ آن سوی مرزی که این کلبه برایش ساخته‌بود، قدری رو بالا گرفته و چنان بی‌حس مردمک گرداند که تنِ جنگلی خفه با دستانِ زمستان، لرزید از طوفانِ سرمازده‌ی نگاهِ او! وقتی مقابلِ شاهین می‌ایستاد، وجدانش مقابلِ آیینه‌ای با یک انعکاسِ معکوس قرار می‌گرفت که جای خالیِ خودش را در وجودِ او به رخ می‌کشید؛ با این تفاسیر، به وقتِ شروعِ نبردِ سنگین میانِ سیاهی و سفیدی، شمشیرِ بی‌رحمی که از غلاف کشیده شده و مقصدِ تیغه‌اش گردنِ جانان و به خاکِ تشنه وعده‌ی سیراب شدن با خونش را داده‌بود، نفسش را می‌گرفت یا دوباره غلاف می‌شد؟
این مسافرِ قصه که نامش نهاده‌بودند جانان، کیلومترها، شاید هم مایل‌ها دورتر از خودِ سابقش در برهوتی قدم می‌گذاشت به مقصدی که جانانِ پیشین بود و هرچه جلوتر می‌رفت بر درازای مسیرش هم افزوده می‌شد. انگار که اصلا از ابتدا هم بارِ سفر را بیهوده بسته و خودش هم می‌دانست که حتی سازگاری با شرایط هم قرار نبود امیدِ گذشته را از چاهِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش بالا بیاورد. این شده که میانه‌ی راهش راضی به زانو زدن، حتی اگر سی*ن*ه‌خیز هم خودش را بر زمین می‌کشید برای رفتن هیچ عوض نمی‌شد که سعی داشت چشمانِ برده‌ی حسرت شده‌اش را به این اسارت عادت دهد، چون درحالِ حاضر حتی هامینی هم نبود که بتواند یاری‌اش دهد یا شاید برای دومین بار لبانش را به باورِ معجزه‌ی لبخند وادار کند.
این میان نامِ هامین در ذهنی دیگر هم درخشش گرفت. ذهنِ دختری که همچون جانان دست به سی*ن*ه ایستاده پشتِ پنجره‌ی بازِ اتاقش، چشمانِ قهوه‌ای سوخته و رنگِ خون به خود گرفته‌اش را دوخته به بیرون و او هم دست به سی*ن*ه، در سکوتی عمیق هدایت موهای قهوه‌ای روشن، صاف و نشسته بر شانه‌های ظریف و پوشیده با بافتِ سفید و آستین انگشتی‌اش را سپرده به دستانِ ملایمِ باد، باریکه‌ی فاصله‌ی میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش را از بین برد و نفسش را آهسته از راهِ بینی‌اش بیرون راند. یک هفته به هر دری زد برای باز کردنِ زبانِ سنگ شده در دهانِ شاهین، بلکه از لای ترک‌های این سنگ جوانه‌ی کلمات می‌روییدند و بر قلبِ قحطی‌زده و تشنه‌ی بارانِ دیدنِ اویی که نبود، سیلی امیدبخش روان می‌ساختند، نه ویرانگر! دیگر مانده بود... . به چه التماسی باید از او می‌خواست خبری از هامین دهد؟ یا حداقل مجوزی صادر کند برای شنیدنِ فقط یک نفس صدایش؟ قسم می‌خورد از تپش‌های زنده‌ی قلبش که اطمینان حاصل کند برای در امان ماندنِ جانش با شاهین راه می‌آمد به هر بهایی حتی اگر بیرون کردنش بود، ولی برادرش شمشیر را از رو بسته‌بود!
لبانِ باریک و برجسته‌اش را بر هم فشرد، بازدمی را از راهِ بینی خارج ساخت و چون پلکی پژمرده و بی‌جان زد، ناتوان از یک جا ایستادن و زل زدن به جای خالیِ خورشیدی که نبودِ دوباره‌اش عجیب ذوق از زمین و زمان کور می‌کرد، روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جوراب‌های سفید و شلوارِ هم‌رنگش به عقب چرخید تا برای بارِ خودش هم نمی‌دانست چندم، شانسی که به داشتنش امیدی نداشت را امتحان کند. حتی اگر باز هم می‌سوخت عیبی نداشت؛ هی ورق‌های شانس را می‌سوزاند، هی پرپر می‌کرد، آنقدر که با به ستوه آمدنِ برادرش او را وادار کند خبری از حالِ مردی که دلیلِ این حالش شده‌بود، دهد. روی کاشی‌های مشکی و براق به سمتِ درِ بسته‌ی اتاق گام برداشت. دستش را سوی دستگیره دراز کرد، سردیِ آن را به مشت و پایین کشیده، در را هم سوی خود کشید و بعد با تک‌گامی بلند هم درجا قامت از میانِ درگاه عبور داد. واردِ راهرو شده و با قلبی که باز هم ریسمانِ پوسیده‌ی اضطراب را دورِ گردن پیچیده همچون قلاده‌ای، بردگی‌اش را پذیرفته‌بود و به فرمانِ آن، مشتِ ضربان‌هایش را به تندی به روی دیوارِ سی*ن*ه‌ی بی‌دفاعش می‌کوفت. کجا رفتنش واضح نبود؟ همین اتاقی که راه از قدم‌هایش به سوی خود کج کرده و درونش شاهین هم در عجبی جالب ایستاده پشتِ پنجره‌ی بازِ اتاقش درحالی پرده‌ی نازک و مشکی را از مقابلش به دو طرفش رانده‌بود، بلوزِ یقه اسکی و مشکی به تن داشت که آستین‌هایش را هم تا ساعد بالا داده، شلوارِ جین و پوتین‌هایی با بندِ باز هم هم‌رنگ بلوز به پا داشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
سیگاری که کنجِ لبانِ باریکش بدونِ ناله و فریاد با نوکی سرخ شده می‌سوخت را میانِ انگشتانِ اشاره و میانی جای داد، پس از پُک زدنی عمیق که رقاصیِ خاکستریِ دودی هم‌رنگِ آسمانِ پیشِ چشمانش را باعث شد، آن را از لبانش جدا کرد و لبه‌ی پنجره خاکسترش را تکاند. خبری از بوی عطر در اتاقِ او نبود؛ گوشه‌به‌گوشه‌اش اگر کسی نفس می‌کشید هوای ریه‌هایش آلوده می‌شد به سیلِ مسمومی از بوی گندِ سیگار، از آنجا که بر روی میزِ قهوه‌ای تیره و پشتِ سرش هم یک جاسیگاری تا خرخره از سیگارهای سوخته و دود شده پُر شده‌بود. شاهین داشت با خودش چه می‌کرد؟ از یک سالِ پیش و روزی که باران خاتمه‌ی رابطه‌شان را اعلام کرد و پس از آن انتقامی که با اشتباهِ خونینش هم قطار شد برای گرفتنِ جانِ یک مردِ از همه جا بی‌خبر به علاوه‌ی دختربچه‌ی بی‌گناهی که جانش قربانیِ تبرِ خشم او شد تا همین امروزی که در اینجا و پشتِ پنجره ایستاده، نگاه به بیرون زنجیر کرده، یک روزِ خوش از گلوی زندگی‌اش پایین نرفته‌بود! هرروز بیش از دیروز خشم و پریشانی بر احوالاتش چیره می‌شد، رفتنِ باران هیچ... شاید نفرینِ خاموشِ جانان حصاری مه‌آلود بسته بود دورِ تک‌تکِ ثانیه‌های عمرش؛ همان نفرینی که روزی که از جگرِ سوخته‌ی یک مادر پس از دیدنِ جنازه‌ی کودکِ چهارساله‌اش همچون فریادی در آغوشِ سکوت برخاست!
در خود غرق بود، اما نه آنقدر که پایین کشیده شدنِ دستگیره‌ی در را متوجه نشود، نه آنقدر که نفهمد در رو به داخل کشیده شده و قامتی به درگاه راه یافت. برای شاهین سخت بود تشخیصِ اینکه جز خواهرِ کوچکش هیچکس اجازه‌ی ورود به اتاقش را بدونِ در زدن نداشت؟ با این حال اما از آنجا که از بَر بود در قطارِ ذهنش واگن‌های چه کلماتی ساخته شده و قرار بود بر ریلِ زبانش حرکت کند، بذرِ جدیتی را در قلبِ صدایش که خشی اندک به خود گرفته‌بود، کاشته و همانطور خیره به آسمانی که چیزی جز یک بغضِ آماده‌ی شکستن نبود، لب باز کرد و هر کلمه‌ای که گفت حکمِ شمارشِ معکوس داشت تا رسیدن به انفجارِ اصلِ مطلب:
- فکر کنم گفته بودم از بدونِ در زدن واردِ اتاقم شدن، متنفرم شاداب!
سنگینیِ نگاهِ عمیقِ شاداب را به روی خود حس می‌کرد. طوری که او انگار منتظر بود برای گردشِ شاهین به سویش و او که ضربِ سیلی به روی انتظارش کوفت و چشم به سمتش نچرخاند، تایی از ابروی اندک پهن و قهوه‌ای‌رنگش را بالا پرانده سوی پیشانیِ بلند و روشنش، سپس حینِ نزدیک کردنِ دوباره‌ی سیگار به لبانش بود که طناب پیچید دورِ گردنِ سکوت و به حکمِ قتلش گرهی کور زد تا خفگی‌ای که به دستِ صدایش میسر شد:
- چه سکوتِ عمیقی!
سیگار را بارِ دیگر کنجِ لبانش جای داد و پُکی دوباره زده، دستِ آزادش را در جیبِ شلوارش فرو برد. این بار او بود که پرده کنار زد از رقصِ انتظارِ خود برای به حرف آمدنِ شاداب تا در جوابِ تکرارهایش، همان مکرراتِ پیشین را تحویلش دهد و بر خلافِ او که صورتِ انتظارِ شاداب را با سیلی سرخ کرد، شاداب خیره به قامتِ او، قدمی به سمتش برداشت و حرف زد... با صدایی که اگر می‌پرسیدند از تهِ چاه بالا آمده، در جواب خنده‌ای تمسخرآمیز می‌گرفتند و این پاسخ که... کجای کاری؟ از تهِ چاه هم پایین‌تر!
- هفت روزِ تمام... جلوی چشم‌هات پرپر زدم، از صبحِ اون روزِ نحس مثلِ معتادی که دور افتاده از مخدرش چون صداش رو حتی به اندازه‌ی یه نفس هم نشنیدم، دارم جون می‌کَنم تا امروز و تو... تو داری من رو به بهونه‌ی یه ترکِ اجباری شکنجه میدی.
شاهین سیگار را از لبانش جدا کرد، رو به زیر افکنده و کششِ یک‌طرفه‌ی لبانش نیشخند مانند، سیگار را که از پنجره به بیرون پرت کرد، دستِ دیگرش را هم در جیبِ شلوارش فرو برد و حینِ رو بالا گرفتنش بود که با همان آرامشِ دیوانه‌وارِ همیشگی‌اش پاسخ داد:
- درواقع دارم بهت لطف می‌کنم برای ترکِ این مخدر!
و شاداب دیوانه شده‌ای در دارالمجانینِ او که یا واقعا درکش نمی‌کرد، یا ترجیحش این بود که عمداً درکش نکند، لرزشِ ریزِ پلکش را کنترل کرد و از تپش‌های تندِ قلب رسیده به تندروی نفس‌هایی که فقط شاید از راهِ بینی‌اش می‌توانستند آزاد شوند، دستِ راستش را کنارِ تن مشت کرد و زورش نرسید حریفِ ریز گسلی شود که در بطنِ صدایش بی‌خبر فعال شد:
- این عادت نیست که تصورت از ترکش یه مرضِ سرسری باشه؛ ترکِ این مخدر واسه‌ی من جنونه شاهین، مرگه!
شاهین سکوت کرد و هیچ نگفت. ردِ نیشخند هم از روی صورتش پاک شده و فقط قدری رو بالا گرفته، باز هم چشم به نقطه‌ای کور از آسمان دوخته‌بود. شاداب قدمی دیگر به سویش برداشت، آبِ دهانی محکم از گلو گذراند بلکه سیل شود سنگِ این بغضش را در گلو ببلعد. دیوارِ تحکم دورِ صدایش کشید برای حرف زدن، اما از پس لرزه‌هایی که این گسلِ خفته در بطنی از ظرافتِ صدا برایش ترتیب دیده‌بود خبر نداشت. کمی هم ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخت.
- تو نمی‌تونی یه آدم رو فقط به خاطرِ اینکه نتونست شبیهت بد باشه مجازات کنی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
و شاهین که بالاخره با سر آمدنِ صبرش، کاسه‌ی لبریزِ کلافگی بر چهره‌اش چپه شد و رنگِ آن بومِ صورتش را بر هم ریخت، زبانی روی لبانش کشید، ابروانش را در هم پیچید و قدری سر کج کرد از سمتِ شانه‌ی راست طوری که نیم‌رُخش را برای شاداب به نمایش می‌گذاشت، جدی برای پایان بخشیدن به این بحثی که در نظرش به باز شدنِ مشتِ گلی که شاداب دنبالش بود نمی‌رسید و صرفاً مشتِ پوچ را برایش می‌گشود، گفت:
- تمومش کن شاداب!
اما شاداب نیامده بود که شروع نکرده، تمام کند وقتی بلندای صدایش را به فلکِ گوش‌های برادرش رساند!
- تمومش نمی‌کنم! اینکه بهش اشاره نکردم به این معنی نیست که یادم رفته؛ هنوز هم تک‌تکِ حرف‌های تو و اون زنِ بیچاره داره مغزم رو می‌خوره، همه‌اش دارم فکر می‌کنم برادری که همه‌ی بچگیش رو باخت به مراقبت از خواهرِ کوچیکترش که مبادا پدرشون دلِ کوچیکش رو بشکنه، همونیه که جونِ یه دختربچه‌ی چهارساله رو گرفته؟
و بالاخره قدرت بخشید به شاهین که از سرِ کلافگی و عصبانیت هم شده، به سمتش بچرخد و تیز خیره شده به چشمانش، شاید بلندای صدایش به حدِ او نبود، اما خشمی کم‌رنگ چون چشمه‌ای در خونَش داشت می‌جوشید و زیرِ پوستِ سردش با گرمایی که قصدِ آتش زدنش را داشت غُل می‌زد... و او تلاش می‌کرد مقابلِ خواهرش آتش نگیرد، شعله نکشد، هیچوقت!
- اگه انقدر ناراحتی به جای سپر شدن اون شب اجازه می‌دادی همون زنِ بیچاره‌ای که ازش میگی انتقامش رو با مرگم بگیره.
و همینجا بود که به جای او شاداب گر گرفت، ولومِ صدایش ناخودآگاه از شعله‌ای که زیرِ پوستش رقصید قدرت گرفت برای صعود تا قله‌ی نهایی؛ همانقدر بلند!
- نذاشتم چون تو برادرِ منی، خانواده‌ی منی، بدونِ تو دووم نمیارم، چون دوستت دارم، نگرانتم... دارم می‌بینم که با سر داری میری تهِ چاهی که بابا برات کنده! تو واقعا از مردی که گند زد به زندگی و بچگیِ ما متنفری؟ پس چرا داری درس‌هاش رو پس میدی؟
شاهین فقط خیره‌اش ماند و شاداب که نفس زنان از عصبانیتی که صدایش را سوزانده‌بود، جنبش‌های سریع و بی‌وقفه‌ی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را حس می‌کرد، بدونِ برشِ بندِ اتصالی که نگاه‌هایشان را به هم کوک می‌زد، قدمی دیگر سویش رفت تا فاصله‌شان به اندازه‌ی سه گام شد. رو بالا گرفته برای خیره به او ماندن و سقوطی نرم را نصیبِ تُن صدایش کرد، حرف‌های جانان را با آن مظلومیتی که در آن شب از او پس از گذشتنِ از جانِ قاتلِ خانواده‌اش دید مرور کرد. آرام‌تر حرف زد، اما بغض را از دیواره‌های گلویش نشُست.
- زندگیِ زنِ بیچاره رو کشوندی به لجنزار، به جایی رسوندیش که اسلحه بگیره دستش برای آدم کشتن و تاوانش رو از هامین پس می‌گیری؟ تو واقعا برادرِ منی؟ چرا نمی‌شناسمت؟
شاهین مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و پلکی آهسته که زد، دستانش را بیرون کشیده از جیب‌های شلوار و قدمی جلو رفته، خونسردیِ عصبی‌اش را در کلام به رخِ شاداب کشید:
- جداً از این تاثیراتِ مثبتی که هامین روت گذاشته متنفرم شاداب، وقتشه قبل از بیشتر پیش رفتنت با همین روند تجدید نظر کنی!
و شانه‌های شاداب که زیر افتادند، نگاهش به برادرش مات شد، آنچنان که آتشِ درونش فروکش کردن هم نمی‌شد گفت و حقِ مطلب زمانی ادا می‌شد که در وصفش گفت... به آنی یخ کرد! نفسش این بار سرد و کند شده از میانِ باریکه فاصله‌ی لبانش بیرون زد و شاهین که خاموشیِ او را دید، نگاه از شاداب گرفت و به پشتِ سرِ او دوخت و بعد هم دو قدمی بلند برداشت تا از کنارش رد شد. در ذهنِ شاداب فقط این ماند که حتی گذشتِ آن شبِ جانان هم ناخنکی به وجدانِ برادرش نزد، چه رسیده به اینکه بخواهد افسارِ این خوی درنده‌ی او را به دست گرفته و رامش کند! و حال با خود فکر می‌کرد... شاهین واقعا همان برادر بود؟ چرا او را نمی‌شناخت؟
یک دم به عقب چرخید و همان لحظه‌ای که شاهین به درِ نیمه بازِ اتاق رسید، شاداب پریدنِ پلکش را تحمل کرده و صدایش را زخمی سوی گوش‌های او فرستاد، به قدری کم‌جان و ناامید از برادرش که زبان نمی‌کشید وصفش کند!
- بیشتر از این با خنجرِ بی‌رحمیت به قلبِ منم زخم نزن شاهین؛ هامین کجاست؟
و شاهین فقط پیش از خروج از اتاق، نگاهش را از راهرو گرفته و سر چرخانده به سوی شاداب، از چشمانِ او برقِ التماس را شکار کرد برای اینکه از خیرِ این ترکِ اجباری که جز مرگش پایانی نداشت بگذرد، ولی... شاهین همان بود و حرفش هم همان!
- نمی‌خوام امیدوارت کنم بنابراین حرفِ آخر رو اول می‌زنم... مرده بدونش و به زندگیت ادامه بده از اونجا که تجربه‌ی این یه هفته ثابت کرده که بدونِ هامین زنده می‌مونی فقط خودت دنبالِ بهونه‌ای!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
از رفتنش پیشِ چشمانِ ماتِ شادابی که تا این حد کوتاه نیامدنش را حتی به خاطرِ دلِ او هم انتظار نداشت، چنان غباری دیده نشدنی برخاست و همچون خاری به دیدگانش نشست که به دنبال کردنِ ردِ قدم‌هایش هم نرسید، چه رسیده باز هم دنبالش رفتن و امتحانِ شانسی دوباره برای احتمالی محال... که به احتمالِ محال، برادرش مریض‌حالیِ او از ندیدنِ درمانش را هم در نظر بگیرد. شانه‌های ظریفش بیش از پیش زیر افتادند و یک کوه در سی*ن*ه‌اش آوار گشت که نگاه از نقطه‌ی کوری مقابلش پس از جای خالیِ او گرفته و چون رو به عقب چرخاند، پنجره‌ی باز و آسمانِ دل مُرده‌ی پشتِ سرش را به تماشا نشست که اگر تعارفی در کار نبود... این روزها به حالِ زمینش خون می‌گریست!
ثانیه‌ها از گذرگاهی مخفی در پسِ خیرگیِ او یک‌به‌یک عبور کردند، به انبوهی از دقایق رسیدند و پس از آن ساعاتی که شیپور به دست، ماهِ خفته را بیدار کردند و خبرش دادند که نوبتِ نگهبانیِ او بود؛ درحالی که به وقتِ بیداری و بالا آمدنش هم خود اسارتِ زندانبان‌هایی که ابرهای تیره بودند را می‌کشید! آسمانِ شب به خودیِ خود عزادار بود و حال با وجود این ابرها، همذات‌پنداری می‌کرد با مادری داغ‌دیده! به عبارتِ بهتر... همان مادری که بازوانِ لاغرش را در آغوش کشیده و ایستاده پشتِ پنجره‌ی بسته و محفوظ پشتِ حفاظ و توریِ کلبه، رو بالا گرفته با حسِ ریز سرمایی که از چهارگوشه‌ی پنجره نیش می‌زد، کمی بیشتر خودش را در آغوش کشید. نگاه قفل کرده‌بود به آسمان و مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش بر تابلوی نقاشیِ شب به دنبالِ اثری از یک هلالِ درخشان می‌گشتند. پرده‌ی ابرها که نازک بود... ماه و خورشید هم داشتند از او تقاصِ انتقام نگرفتنش را پس می‌گرفتند؟ اینکه قدم بر خونِ دخترکش و مردِ محبوبش گذاشت، محکومش کرده‌بود به عمری دیگر تباهی زیرِ سایه‌ای سنگین از ابرها، نه نوری که راهنمای راهش شود؟ در دل نیشخندی به خود زد... . شاید حقش بود! به بهای اثباتِ حیاتِ قلبش در سی*ن*ه، گذشت از با خونِ قاتلِ زندگی‌اش شستنِ خونی که از تنِ آن‌ها جاری شده بود را، انتظارِ دیگری از پاسخِ طبیعت داشت؟ نوایی در سرش این چنین می‌نواخت که وقتی خود صندلیِ قضاوتش را عقب کشید و ترجیح داد به ایستادن در جایگاهِ مجرم، از باقی چه توقعی داشت؟!
قدمی آهسته روی سطحِ چوبی عقب کشید، نفسش را سنگین از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش خارج ساخت و به وقتِ رو به زیر افکندنش بود که پیشِ خود اعترافی سخت به زبان آورد و ضمیمه‌ی پرونده‌ی قلبی کرد که در تنگنای انفرادیِ سی*ن*ه، خفگی می‌کشید و آن هم اینکه... دلش برای دیدنِ توهمِ جانا هم تنگ شده‌بود! خودش را که تا ابد نمی‌توانست ببیند، ماه هم که کلاهِ قاضی بر سر نهاده و در این محکمه‌ای که جز بی‌عدالتی قانونش نبود، حکمش داده‌بود به اینکه حتی نتواند جایی میانِ لبخندِ نورانیِ خود تصویرِ شیرینِ دخترکش را شکار کند بلکه شعله‌ی دلتنگی در وجودش فروکش کند. دلخوش به چه هنوز در این دنیا و بر روی این کره‌ی خاکی نفس می‌کشید؟ گاهی با خود فکر می‌کرد... در جهانی که میلیاردها آدم را در خود جای داده، کم شدنِ او کسی را غمگین می‌کرد؟ سودِ نبودش یک جای بیشتر بود و اکسیژنی مضاعف! یک هفته‌ی پیش و وقتِ فرارش تعلل کرد، راهی که آن رودخانه برای پایان دادن به این حال و روز برایش باز گذاشته بود را ندید گرفت و... نتیجه؟ اسارتی دوباره، تنهاییِ سر به فلک کشیده و یک دلِ پُر غصه که کوه هم سنگینیِ بارِ غمش را نمی‌کشید چه رسیده آدمی!
روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب چرخید و دستانش را آهسته از بازوانش رو به پایین سُر داده، قدمی سوی تختِ چسبیده به دیوار برداشت. در این سکوتی که فقط صدای قدم‌های خودش را برای گوش‌هایش باقی گذاشته‌بود، انتهای تخت و بر لبه‌ی آن که آرام نشست، دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جذب و مشکی‌اش نهاد. انگشتانِ ظریف و کشیده‌ی و هردو دستش را در هم قفل کرده، نگاه به روبه‌رو دوخته و نقطه‌ای نامعلوم روی دیوارِ محبوس در تاریکیِ پیشِ رویش، گذشته از خانواده‌ی کوچکش که فدای یک اشتباهِ خونین شدند، یادِ مردی در ذهنش رنگ گرفت که سپرش شده‌بود در برابرِ چاقویی که شاهین قصدِ حفاریِ قلبش را با تیغه‌ی تشنه به خونش داشت، آنچنان که آن شب را همچون نوارِ فیلمی از پیشِ چشم عبور داد. خودِ ضعف رفته‌اش بود که هرچه تیر داشت میانِ ظلمت از چله‌ی کمان رهانید برای به هدف خوردنِ یکی که شاید نهایتاً همان هم فریادِ پیروزی‌اش را سر داده و کمک کند شاهین زودتر جانش را بگیرد و آرزوی روزِ تولدش را برآورده کند... . شاید این تنها لطفی بود که می‌توانست در حقش کند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
کسی چه می‌دانست این زن انواعِ نقشه‌های خودکشی را از سر گذرانده بود تا این لحظه؟ یک بار خودش را با شاهین آزمایش کرد بلکه با رساندنِ خشمِ او به درجه‌ی اعلا، پس از قتلِ بی‌رحمانه‌ی جانا و بهزاد یک بار هم برای همیشه جان از تنِ او ربوده و خلاصش کند از این روزمَرگی‌های طعمِ شب چشیده، رنگِ خورشید ندیده و دلشکسته از آسمان‌خراش‌های خانمان برانداز... منصفانه نبود زنده ماندنش؛ اما مدیونِ سنگر شدنِ قامتِ این مرد مقابلش بود که زخم به جانِ خود خرید و مجوز به گلگون شدنِ زمین با سرخیِ خونِ جانان نداد! دمِ عمیقی گرفت و پیوندِ انگشتانش را که گشود، دستِ راستش را بالا آورد و موهای جلو آمده‌اش را پشتِ گوش راند. لبانِ باریکش را که بر هم نهاد، آبِ دهانی از گلو گذراند و به یاد آورد او تنها کسی بود که یک شبش را شریکِ دردِ یک ساله‌ی او کرد و تا وقتِ به خواب رفتنش گوش به گریه‌هایش سپرد و دم نزد که آزار می‌دید یا هرچه. و در نهایت... همین اویی که در این لحظه جانان را با بغضی در گلو نشسته و جمع شدنِ کم‌رنگِ چانه‌اش از سنگین و دردمند شدنِ گلویش با یادِ خود آشنا کرد، همانی بود که با کمکش و نامه‌ای که برایش باقی گذاشت لبخند را پس از یک سال با لبانِ این زن آشتی داد و از اعماقِ یک قلبِ سوخته برایش مایه گذاشت، وقتی خودش را تحویلِ شاهین داد برای فراری دادنش و حال در این لحظه بانیِ کششی مرتعش، یک‌طرفه، محو و تلخ از جانبِ لبانش هم شده‌بود.
چانه‌ی جانان لرزید از سخت شدنِ بغض در گلو و اینکه نمی‌دانست پس از آن روز چه بر سرِ هامین آمد! یک جا بودند و بی‌خبر از این یک جا بودنشان، اما بندِ افکاری داشتند مشترک که تصویرِ نیم‌رُخِ زخمیِ هامین را در آغوشِ تصویری از نیم‌رُخِ جانانی که نه چه زمانی پُر شدنِ چشمانش را فهمید، نه چه وقتی نشستنِ قطره‌ای از اشک روی مژه‌های کوتاهِ پایینی‌اش و نه حتی چه وقت سقوطِ گرمای این قطره را روی صخره‌ی سرمازده‌ی گونه‌اش رو به پایین!
رشته‌ی افکاری داشتند پنبه نشدنی، از آنجا که سیاره‌ی افکارشان دورِ خورشیدی مشترک در مدار می‌چرخیدند وقتی موجی زده شد و بر شن‌های ساحلِ ذهنِ هامین هم نامِ جانان نوشته شد که بلعکسِ بی‌خبریِ جانان از سرنوشتِ او، هامین آگاه بود از به دام افتادنِ دوباره‌اش؛ به گوشش رسیده بود در خطِ پایانِ این نقشه‌ی فرار هر آنچه قصدِ به ثمر رساندنش را داشتند همچون بومرنگی گرفتار به نفرینِ سیاهِ روزگار و تبدیل شده به خنجری در حسرتِ خون، به آغوشِ خودشان بازگشته بود. بماند که یک نقطه‌ی اتصالِ مشترک داشتند و آن هم این بود که هردو از حضورِ هم در این کلبه بی‌خبر بودند... چیزی شبیه به یک دوری و دوستی! هامین ایستاده طبقه‌ی بالا بر سطحِ چوبی و دستانش هنوز هم محکم با آن طناب‌های ضخیم بسته شده به میله‌ی بالای سرش، باریکه فاصله‌ی میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش را که از بین برد و آبِ دهانی فرو داد، انگشتانِ هردو دستش را جمع کرده به سمتِ کفِ دست و از سوزشِ زخمِ شانه‌اش که ابرو درهم کشیده، چهره‌اش هم کمی مچاله شد، قدری تنش را عقب کشید و رو بالا گرفت. در تاریکی نگاه به سقف دوخت. نفس در سی*ن*ه‌ی دردمندش حبس کرد، لبانش را بر هم فشرد و فکر کرد... پس از گذشتِ این یک هفته و یک فرارِ بی‌نتیجه، با این حالِ ساخته شده برایش، شاهین منتظرِ فرود آمدنِ پتک پشیمانی بر سرش بود و حال... پشیمانی بیشتر شبیه به بیگانه‌ای بود که رسیده به تابلوی ورود ممنوعِ وجودِ او، حتی از سرک کشیدن هم منع می‌شد.
شرمنده‌ی وجدانش نبود، اگر بارها به همان لحظه‌ی اولِ دیدنِ جانان برمی‌گشت، اگر قدرتی بود برای قدم‌های زمان را رو به عقب بازگرداندن، باز هم همان روز همین مسیری را در پیش می‌گرفت که امروز برایش ختم به این نقطه شده بود! رو پایین گرفت، نفسِ محبوسش را از راهِ بینی آزاد کرده و لحظه‌ای که از سوزشِ چشمانش با آن رگه‌های خونین آهسته پلک بر هم نهاد، چشم باز کرد و دوباره ماتِ تاریکی شده، ذهنش ناخودآگاه قلمو و پالتِ رنگ به دست گرفت و از چشمانش بوم ساخته، بر سفیدیِ این بوم نقاشیِ چهره‌ی جانان را طرح زد و... شاید همین بود که از درد در وجودش نیمچه کششی کمرنگ و یک‌طرفه ساخت بر لبانِ خشکش، شاید کمی هم غم درونِ خود حمل می‌کرد این لبخند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
زمان کاروانی داشت از ثانیه‌ها، دقایق و ساعات... که کنارِ هم در ظاهر یک مسیرِ تکراری از ساعت را می‌پیمودند و در باطن؛ هربار ساکنِ قلمروی روزِ تازه‌ای می‌شدند، دیده به روی جهانی می‌گشودند که تا چشم کار می‌کرد از گوشه و کنارش سیاهیِ خونی که در قلبِ آسمان جریان داشت جاری بود و گاه بارانِ این خون بر سرِ زمینیان هم نقشه‌ی تیرگیِ ابرها بود برای دیگری را به دردِ خود دچار کردن!
کتابِ این هزار و یک شب باز شد و به فاصله‌ی یک ورق زدن، یک شبِ دیگر هم تا عصرگاهی پدید آمد که هوای گریه داشت و بغض به گلوی آسمانش بوسه می‌زد بلکه طلسمِ اشک‌هایش شکسته و پلک از هم گشوده، بر گونه‌ی این خاک آنچنان ببارد که عالمی از دردی که در سی*ن*ه‌اش اطراق کرده متحیر شود. در این هوای آلوده به درد، جنگلی انگار نفس‌های آخرش را می‌کشید که این چنین بی‌روح و سرد، جامه‌ی برگ از تنِ شاخه‌های درختانش کنده، در انتهای جاده‌ی خاکی‌اش ویلایی سیاه قد علم کرده که این روزها خالی بود از حداقل گرمای گذشته، شاید این هم از عوارضِ نبودِ هامین بود! درونِ حیاط و دور تا دورِ استخرِ خالی محافظانی سیاه‌پوش و مسلح ایستاده‌بودند که در این مدت رهبری‌شان را همین سامانی بر عهده داشت که به جای هامین ایستاده در رأس و حواسش را میانشان تقسیم کرده‌بود. اتفاقِ یک هفته پیش و فرار جانان با کمکِ هامین نظمِ ویلا را به طورِ کل بر هم ریخته و هوای اطرافش حتی انگار سردتر از همیشه‌ی این زمستانِ بی‌رحم بود. درونِ ویلا شاهین بود که پله‌های براق و مشکی از سمتِ چپ را آرام پایین آمده و قدم‌هایش با آن پوتین‌های مشکی را نشانده بر هر پله‌ای که پایین می‌رفت، به وقتِ رسیدنش به آخرین پله از مقابلِ شومینه‌ی آجری و روشن گذشت تا خودش را به در رساند.
ایستاده مقابلِ در، دستِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش را پیش برد برای لمسِ دستگیره، پایین کشیدنش و سپس گشودنِ در به رویش، ولی صوتِ باز و بسته شدنِ درِ اتاقی از طبقه‌ی بالا توجهش را جلب کرد. یک تای ابروی اندک پهن و قهوه‌ای‌رنگش را رانده سوی پیشانیِ بلند و روشنش، رو به سمتِ پله‌ها چرخاند و چشمانش را که بالا کشید، گوش‌هایش به فرمانِ صدای قدم‌هایی که پله‌ها را آهسته پایین می‌آمدند، تیز شدند. دستش را از دستگیره پایین انداخت، چرخیده به سمتِ پله‌های طرفِ راست و چند لحظه‌ای کوتاه زمان برد تا پایین آمدنِ خاتون با یک سینیِ استیل و نقره‌ای در دستانش. نگاهِ شاهین روی محتویاتِ دست نخورده‌ی درونِ سینی ثابت ماند. ناهارِ شاداب بود که باز هم از بابتِ امتناعِ او، بی‌آنکه حتی دانه برنجی از بشقابش یا قطره آبی از لیوانش کم شود، باز پس داده می‌شد. لبانِ باریکش را بر هم فشرده و نفسش را کلافه از راهِ بینی خارج ساخت، قامتِ خاتون را تا آنجا دنبال کرد که آخرین پله را هم پشتِ سر گذاشته، با همان صندل‌های چوبیِ همیشگی‌اش به سوی شاهین آمد درحالی که ابروانِ باریکش را خزیده در آغوشِ هم جای داده، بر چین و چروکِ پیشانی‌اش هم افزوده‌بود. در شبِ محروم از ماهِ چشمانش جز یک سیاهیِ مطلقِ لبریز از سرزنش چه داشت برای شاهین؟ او که نگاهی به طبقه‌ی بالا و بعد هم به خاتون انداخته، با لحنی خنثی و سرد گفت:
- فکر می‌کنه با این روند پیش بره، تغییری توی تصمیمِ من ایجاد میشه؟
خاتون لبانِ باریکش را بر هم فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی‌اش خارج ساخت و قدمی دیگر که سوی شاهین برداشت، سینی را در دست محکم گرفت و سعی کرد به خاطرِ حالِ این روزهای شاداب هم که شده، باتوجه به آنچه از او دیده و می‌دید به شاهین یک چیز را بفهماند و آن هم اینکه... این ره که می‌روی به ترکستان است!
- دیگه باید چیکار کنه تا علاقه‌اش بهت ثابت شه؟
بر تخته‌ی ذهنِ شاهین این پرسش نوشته شد که زبانِ اطرافیانش گرفتارِ رویشِ مو نمی‌شد از به زبان آوردنِ تکرارها و پاسخ گرفتنِ مکررات؟ همین بود که دم عمیق گرفتن و سی*ن*ه سنگین کردنش را باعث شد تا پس از رهاییِ بازدمش لبانش هم گزیده شده از نیشِ پوزخند و سپس با همان لحنِ قبل پاسخ داد:
- بهم ثابت شده؛ اما این هم یه حقیقته که خودش داره با تکیه به علاقه‌اش سعی می‌کنه از تلخیش فرار کنه که...
پوزخندش به نیشخند رسید و نیشخندش از تلخی گذشته و زهرمار به پایش شیرین، سری آهسته و متاسف به طرفین تکان و سپس ادامه داد:
- احساسش... گیریم عشق، کاملا یک‌طرفه‌ست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
نگاهِ خاتون خاموش‌تر شد و سوزِ دلش بیشتر که آهی را همان کنج پناه داد، مبادا به حالِ بی‌پناهیِ قلبِ این دختر شعله کشد! کلافگی در نگاهش برقی کورکننده گرفت و به چشمِ شاهین همچون پرچمِ پیروزی آمده، مکثی کرد و مردمک چرخش داد میانِ مردمک‌های خاتون و بعد برای او که رو به سمتی دیگر چرخاند، بی‌آنکه نگاه از نیم‌رُخش جدا کند، با گامی به سمتش برداشتن افزود:
- هامین دوستش نداره خاتون! این رو هم من می‌دونم هم تو، هم حتی خودش که فکر می‌کنه می‌تونه تا ابد دلخوش به حسِ خودش باشه.
خاتون لبانش را بر هم فشرد. شاهین راست می‌گفت... . احساسِ شاداب در جاده‌ای یک‌طرفه قدم برمی‌داشت، همچون خیالِ تشنه‌ای محوِ سراب که خیال‌پردازی می‌کرد؛ خنکای زلالِ آب چقدر می‌توانست برای کویرِ در حسرتِ باران لبانش دلچسب باشد! سینی را محکم‌تر در دستانش گرفت و بالاخره که از پسِ قدرتِ آه در سی*ن*ه‌اش برنیامد برای به زنجیر کشیدنش، رو دوباره چرخانده به سمتِ شاهین و نگاه کوک زده به چشمانش، این بار خودش بود که با لحنی آرام‌تر گفت:
- مجبوری اینطوری این تلخی رو بچسبونی به کامش؟
شاهین زبانی روی لبانش کشید، قدمی سوی خاتون برداشت و این بار او هم قدری از جدیتش کاست به وقتِ حرف زدنش، چرا که دلسوزیِ مادرانه‌ی خاتون را برای شاداب درک می‌کرد، اما خودش به عنوانِ برادرِ بزرگترِ او دیدِ متفاوتی به احساسش داشت، شاید از همین جهت هم بود که از درکش سر باز می‌زد و بیشتر به دنبالِ پراندنِ برقِ این حس از سرِ خواهرش بود:
- من می‌خوام از این تلخی نجاتش بدم! این عشق هرچی به وسعتِ یه کویرِ تشنه بزرگ و بزرگتر بشه، سرابش هم پررنگ تر میشه، خواهر کوچولوی منم هرچی تشنه‌تر دنبال این سراب بدوئه خطرناک تر میشه... بر حسب شناختی که ازش دارم میگم؛ چون متاسفانه زیادی فداکاره. بهترین راه از ریشه زدنشه!
بعد هم نفسِ عمیقی کشید، خاتون را در تله‌ی افکارش و سکوت پس از نگاهی چرخاندن روی اجزای صورتش، تنها گذاشت و نهایتاً اجازه‌ی خلوت با حرف‌هایش را در ذهن داده به او برای اینکه درست و غلطشان را بر دو کفه‌ی ترازوی مغزش سبک سنگین کند. به دنبالِ مقصدِ از پیش تعیین شده‌ی خود روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش بر کاشی‌های مشکی و براق، به عقب و سوی در چرخید. این بار بدونِ آمدنِ مانعی دوباره که توجهش را جلب کند، دستگیره را به دست گرفت و در را که گشود با گامی بلند از میانِ درگاه خارج و واردِ حیاط که شد، در آخر صوتِ بسته شدنِ در را برای گوش‌های خاتونِ خیره به آن باقی گذاشت.
طبقِ خواسته‌اش خاتون مشغولِ سبک سنگین کردنِ درست و غلطِ حرف‌هایش در رابطه با احساسِ شاداب بود، به نظرش می‌آمد که غلط نمی‌گفت، اما... تکلیفِ هامین این میان چه می‌شد وقتی حرفِ شاهین از ریشه زدنِ این عشق بود؟ آبِ دهانی از گلو گذراند، دل‌آشوبه‌ای تهِ قلبش جوشش گرفت و تبدیل به چشمه‌ای از درد شد که ثانیه‌ای تیر کشیدنِ قلبش را در پی داشت. نمی‌دانست این احساسِ روشن تا کجای تاریکیِ این خانه نفوذ کرده، ولی هرچه که بود، تحکمِ شاهین برای تیشه شدن و به ریشه‌ی این عشق زدن، قطعا شادابی که گفته‌بود بدونِ هامین زنده نمی‌ماند را چنان زمین می‌زد که راه رفتن روی زانوانش هم برایش غیرممکن باشد، حتی اگر نبضِ حیاتش در نهایتِ جان سختی به همچنان کوفتنش ادامه می‌داد!
پلکی آهسته زد، رو چرخاند و نگاه دوخت به بالای پله‌هایی که از آن پایین آمد. بعد هم ناامید شانه زیر انداخت و چرخیده به عقب، سوی سالن گام برداشت برای رفتن به آشپزخانه. این میان مقصودِ کلنجار رفتن‌های ذهنیِ او یعنی شاداب چه می‌کرد؟ کم‌جان و زانوی غم بغل گرفته، خزیده کنجِ تخت و خودش را مقابلِ یک دوراهیِ بزرگ گیر انداخته‌بود. اگر شاهین قرار نبود پیروِ هیچ صراطِ مستقیمی باشد برای رساندنش به هامین نه حتی و فقط خبری از او، باید به هر ضرب و زوری که شده، خودش دست به کار می‌شد! خودی که گوشه‌ی پایینیِ تخت، تکیه به دیوار سپرده و پاهای پوشیده با شلوارِ دمپا و مشکی‌اش را حبس کرده در آغوشِ دستانش با پوششِ آستین‌های پفیِ بافتِ یقه اسکی و آبی تیره که به تن داشت، نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌اش را به نقطه‌ای کور روی دیوار دوخته و بی‌قرار، حلقه‌ی انگشتانِ دستِ چپش را به دورِ مچِ ظریفِ دستِ راستش محکم‌تر می‌کرد. بغض که باز هم گلویش را بی‌پناهی آسیب پذیر دید، همچون گرگی بره دیده دربندِ طعمه‌ای که غم و دلتنگی هر دم بیش از پیش سوی آغوشِ درنده‌اش هُلش می‌دادند، به دیواره‌های گلویش چنگ کشید. لبانِ باریک و برجسته‌اش را که جمع کرد و بر هم فشرد، بینی‌اش را بالا کشیده، زیرِ تیغِ سوزانِ دلتنگی خودش را همانندِ یک آدم برفیِ تنها دید که گویی هیچکس قلبی که در سی*ن*ه داشت و احساسی که حمل می‌کرد را باور نداشت و آب می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
احساسش را چه می‌خواندند که این چنین بدونِ خاک ریختن بر سرش داشتند زیرِ تلی از بی‌قراری و درد زنده به گورش می‌کردند؟ یک وابستگیِ ساده اینگونه ذوب نمی‌کرد، تا این اندازه نمی‌سوزاند، به خاکستر نمی‌نشاند... وابستگی حتی خلاصه‌ای از احساسِ این دخترکِ مجنون نبود که همگی تا این حد ساده‌انگارانه درموردش حرف می‌زدند! دیوانه می‌شد اگر قدری دیگر را به بی‌خبری می‌گذراند، مجنون‌تر می‌شد اگر بیش از این محروم می‌ماند از شنیدنِ صدای هامین یا حتی دیدنِ او که همین ترس از دیوانگی شد محرکی برای باز شدنِ حلقه‌ی دستانش، تا انتخاب از میانِ دوراهی که تصمیمش را مشخص کرد... . شاداب قرار نبود با التماس به شاهین به جایی برسد! دم و بازدمش لرزان، تنش را روی تخت جلو کشید و از روی آن که بلند شد، با بالا کشیدنِ دوباره‌ی بینی‌اش لحظه‌ای چند گامِ بلند سوی میزش کنارِ پنجره برداشت. از روی تکیه‌گاهِ صندلی پالتوی نیمه بلند و مشکی‌اش را برداشته، بوت‌های مشکی و مخملش را هم کنارِ تخت با کمر خم کردنی اندک به پا کرد. صاف که ایستاد، همزمان با به تن کردنِ پالتویش سوی درِ بسته‌ی اتاقش گام برداشت.
چند ثانیه‌ای بیش وقت نبرد گشوده شدنِ در و قامت گذراندنش از میانِ درگاه تا راه یافتن به راهرو، حینی که موهایش را از یقه‌ی پالتو بیرون می‌کشید، درِ اتاقش را هم بی‌صدا بست. ترجیح می‌داد در سکوت و بی‌خبر از خاتون راهش را پی بگیرد و چون پله‌ها را هم در نهایتِ احتیاط بی‌صدا؛ اما سریع پایین رفت، رسیده به آخرین پله سر به سمتِ راست چرخاند و قلبش کوبشی محکم و تند را هیجان‌زده نصیبِ سی*ن*ه‌اش کرد. باریکه شکافی افتاده میانِ لبانش، از اضطرابی که در این لحظه سد در رگ‌هایش شکست و به آغوشِ خونِ جاری‌اش خزید، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد برای بهتر دیدن، وقتی خاتون را ایستاده پشتِ سینک و مشغولِ شستنِ ظرف‌ها دید فرصت را غنیمت شمرد برای سوی در گام برداشتن. در را که به روی خود گشود، بی‌صدا و با قلبی که تپش‌هایش را به گلویش رساند واردِ حیاط شد و بعد هم پشتِ سرش در را بست. رو از در گرفت و سر به سمتِ روبه‌رو که چرخاند، در همان وهله‌ی اول پیشِ از محافظانی که مسلح در حیاط پخش شده‌بودند، چشمش به جایگاهِ همیشگیِ هامین افتاد و... قلبش سوخت از ندیدنِ او که جایش را سامان پُر کرده‌بود. بهانه دستِ اشکِ دم مشکش نداد برای چکیدنی هزارباره، پیش از اینکه در این مچ‌اندازیِ نابرابر با بغض باز هم بازنده زمینِ بازی را ترک کند، قدم پیش گذاشت و صدای ضعیفش را برای رسیدن به گوش‌های سامانِ ایستاده بالای استخر بلند و نامش را ادا کرد.
سامان با شنیدنِ صدای شاداب، یک آن یک تای ابروی مشکی‌اش روانه شده سوی پیشانیِ کوتاه و گندمگونش، رو به عقب چرخاند و چشمانِ میشی‌اش طرحِ قامتِ شاداب را ایستاده مقابلِ در شکار کردند. حینی که نرمشِ باد با لبه‌های پیراهنِ آبی روشن و نشسته بر تیشرتِ مشکیِ او که آستین‌هایش را هم تا آرنج تا زده و همینطور با تارِ موهای شاداب بازی‌اش گرفته‌بود، روی پاشنه‌ی کتانی‌های مشکی و هم‌رنگ با شلوارش به عقب چرخیده، گام‌هایش را بلند و سریع سوی شاداب برداشت. کنارش که ایستاد، نگاه دوخته به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او و لب باز کرد:
- درخدمتم شاداب خانم!
شاداب با قفسه‌ی سی*ن*ه‌ای که جنبش‌هایش مرزِ کنترلِ خودش را ترک گفته‌بودند، آبِ دهانی از گلو رد کرد و نگاهی به محافظانِ دیگر انداخت. سپس دوباره مردمک‌های متزلزلش را کشانده سوی چشمانِ سامانِ ایستاده کنارش و قدری رو بالا گرفته، زبانی روی لبانِ کویرش کشید و مکث را بلعید در آغوشِ گردبادِ کلمات وقتی به یاد آورد چه طلای باارزشی از زمان را داشت با این مکث‌های بیهوده خاک می‌کرد.
- می‌خوام کمکم کنی سامان! من به هر قیمتی شده باید امروز هامین رو ببینم، یه هفته التماسم به برادرِ خودم جوابگو نبود پس تو بشنو و جوابم رو بده وقتی می‌پرسم... تو می‌دونی شاهین ممکنه هامین رو کجا برده باشه؟ بعد از همچین اتفاقی به سادگی به کشتنش رضایت نمیده!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
ابروانِ سامان بالا پریده از این پرسشِ ناگهانی و بی‌مقدمه‌ی شاداب که انتظار نداشت برای رسیدن به خبری از هامین این چنین سراغِ خودش بیاید، مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند و سکوت خرج کردنش فرصتی به شاداب داد برای تاییدش را گرفتن و تند چیدنِ کلمات پشتِ هم بلکه موفق به نجات دادنِ جوانه‌ی امیدش شود پیش از اینکه بی‌رحمیِ تیشه شده، ریشه‌اش را به کشتن دهد:
- شاهین بی‌گدار به آب نمی‌زنه، هیچکدومتون رو انقدر راحت اینجا نیاورده، حتی به خود منم گفت که از اول همه‌ی این‌ها رو با هامین طی کرده‌بوده! کمکم کن امروز پیداش کنم، قسم می‌خورم اجازه ندم این کمکت نفرینی بشه که بخواد دامنت رو بگیره؛ اما دلتنگی من رو نفرین کرده به یه هفته مدام مُردن و زنده شدن!
در نگاهِ سامان دلسوزی پدید آمد از نقشِ بغض در نگاهِ این دختر که صدایش را به ارتعاش انداخته‌بود، از دیدنِ دیوانه‌ای که در میانِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش محکوم به زنجیر بود و از تزلزلِ نامحسوسِ چانه‌اش که با فشردنِ لبانش بر هم جلویش را می‌گرفت، مبادا لرزه به تنِ ابرِ چشمانش بیندازد برای باریدن! باز هم سکوت کرد و مانده در اینکه چه کند، دمی عمیق و سنگین گرفت، دستِ راستش را بالا آورد و کشیده به پشتِ گردنِ داغ کرده‌اش لحظه‌ای رو از شاداب گرفت و نگاه به محافظان دوخت. این میان شاداب که تردیدِ او را دید و کشتنِ وقت داشت قلبش را می‌کشت، در نگاهش عجزی لانه گزید که نقطه‌ی جوشش قلبِ عاشق و بی‌قرارش بود:
- تو از بقیه به هامین نزدیک‌تر بودی، اینطور نیست؟ برات مهم نیست چی به سرش میاد؟ خواهش می‌کنم ازت! قول... نه، قسم می‌خورم اجازه نمیدم شاهین کاری باهات داشته باشه، فقط کافیه بگی تهدیدت کردم با اسلحه‌ی خودت، حتی خواستم ماشه رو هم عقب بکشم و برای همین مجبور شدی من رو ببری.
قلبِ جهانی به حالِ شاداب می‌گرفت، یک آسمانِ بغض کرده و زمینِ نشسته زیرِ سایه‌ی این بغض که چیزی نبود! به عالمی رو می‌انداخت و التماس می‌کرد برای دیدنِ هامین... شاید همین هم بود که بالاخره افکارِ سامان را در مداخله با یکدیگر به جایی رساند که دستش را محکم پایین انداخته از گردنش، همچون آنچه شاداب از نزدیکی‌اش به هامین گفت، تلنگری به وجدانش زده شد که... قرار بود بی‌تفاوت از کنارِ سرنوشتِ او رد شود؟ یک هفته که رد شد، چون اگر حرفی در این عصبانیتِ شاهین و به حمایت از هامین زده می‌شد قطعا خونِشان خاکِ این جنگل را رنگ می‌کرد، اما یقین داشت با آنچه از هشدارهای شاهین به وقتِ ورودشان برای محافظت به یاد داشت، قطعا قرار نبود هامین زنده بماند! هرچند که مردد بود و بی‌خبر، ولی رو چرخانده به سمتِ شاداب و ریز سری که آهسته تکان داد، نفس را به قلبِ او بازگرداند و نگاهش را برقی از امید بخشید آن دم که گفت:
- یعنی من خبر ندارم دقیق، اما... یه جایی هست همین اطراف، یه کلبه که روزِ اول برای همه‌مون مشخص شد اگه راه رو کج بریم عاقبتمون اونجاست. نمی‌دونم اونجا هست یا ولی بالاخره حکمِ یه جور آزمون و خطا رو داره.
کششی یک‌طرفه و نیمه‌جان افتاده به لبانِ شاداب، سری تکان داد و بخشی از حرفِ او که مربوط می‌شد به عاقبتِ بارِ کج و منزلِ جهنمشان را ناخودآگاهش پس زد، فقط جوانه‌ی امیدش قدمی دیگر تا تبدیل شدن به نهالی سرسبز فاصله داشت و در همان حال خطاب به سامان گفت:
- آزمون می‌کنیم، عیب نداره.
و سامان که تاییدِ او را گرفت، هرچند نگران و کلافه بود از بابتِ نهایتِ این قصه، با دست اشاره کرده به سمتِ روبه‌رو و اشاره‌اش به شاداب با «بیاید بریم» گفتنی که نشان داد بالاخره یک نفر با دلِ این دختر راه آمد و راضی شد یاری‌اش دهد، اما آنچه انتظارِ چشمانِ دلتنگش را می‌کشید به طورِ قطع قرار نبود برایش خوش باشد!
 
بالا پایین