- Aug
- 844
- 4,256
- مدالها
- 2
برای محکوم به سقوط، رویای شیرینی بود پرواز تا اوج و فتحِ قلههای آسمان. خیالِ خامی بود برای اسیرِ انفرادی که تنها چند ساعت با اعدام فاصله داشت، رهایی و تغییرِ حکم یا تبرئهاش؛ میگفتند سرِ بیگناه تا پای دار میرفت، اما بالای دار نه؛ پس این جانانِ زندهای که هرروز به دارِ مجازاتِ زندگی آویخته میشد چه؟ پای دار که هیچ، روزی صدبار از سقفِ رو به ویرانیِ این زندگی حلقآویز میشد، به عمد نبضش را حیات میبخشیدند و قلبش را احیاء میکردند تا برای اعدامی دوباره آماده شود. روز و شبهایش یکسان تنها با تفاوتِ جامه عوض کردنهای آسمان که دیگر فرقی به حالش نداشت، سوار بر قایقِ زمان روی امواجِ آرامِ دریایی به پیش میرفت که اگر در انتهایش به دنبالِ ساحلِ مقصدی میگشت، جز تاریکی قرار نبود نقشِ تصویری در چشمانش رخت پهن کند.
دمی خسته گرفت و سی*ن*ه سنگین کرد، با ریز فشاری آهسته از جا برخاست و حینِ بیرون راندنِ بازدمش روی پاشنهی پوتینهایش چرخیده به عقب و سوی پنجره، پشتِ شفافیتِ آن ایستاد و چشم به نمای جنگلی مُرده دوخت که انگار شاهرگش را زدهبودند و خونش خشکیده زیرِ پوستِ زمینی که سرمایش به گورستانی میمانست. زل زد به درختانِ بلند قامتی با تنههای باریک و بعضاً تنومند میانشان، در بطنِ این سکوتِ وهمناکی که اطرافش همچون مه حصار بستهبود، گویی صدای ساز و دهل و پایکوبیِ بختِ سیاهش را میشنید که باز هم پیروز بیرون زده از میدانِ مبارزه با سفیدی، نورِ زندگیاش را نفسزنان و زانو زده در این گودِ خاک خورده تنها گذاشتهبود. دست به سی*ن*ه شد، تک قدمی که با پنجره فاصله داشت را جلو رفت و نگاه از پسِ حفاظ و توریِ پنجره به بیرون دوخته، آنچنان عمیق که برای غرقِ کردنِ خودش نیازی به رودخانه و دریا و امثالهم نبود... . جانان میتوانست همچون کشتیِ شکستهای تا سالیانِ سال در اعماقِ تاریکِ اقیانوسِ خود غرق شود؛ چه کسی بود که از احوالِ کشتی خبر بخواهد؟ مسافری هم مگر از درونش زنده بود که سراغش را بگیرد؟ اما مشکل همینجا بود... که جانان غرق میشد و زنده میماند، شعله میکشید طوری که نه میسوزاند و نه خودش خاکستر میشد، این هم بازیِ جدیدِ سرنوشت بود برای سنجیدنِ ظرفیتِ کاسهی صبرش؟
این تقدیر اگر با ایوبِ زمانه دست به یقه میشد کم آوردنش را میدید؛ جانان حتی خودش هم از وجودِ فولادیِ خود متعجب بود! شیشهی بلورینی بود که تا مرزِ رسیدن به مو ترک برمیداشت، اما در سرمایی استخوانسوز هم تن به شکستن نمیداد، اگر میداد هم باز خود را به هر ضرب و زوری که بود همچون چینیِ شکستهای بند میزد تا همچنان ریسمانِ متصل به زندگانیاش را با هر پوسیدگیای که داشت حفظ کند. لحظهای پیش از افتادنِ سایهی بیهوشی بر سرش، قلم به دست شد برای نوشتنِ نامهای از اعماقِ وجودِ آتش گرفتهاش به قلبِ پاره- پارهاش؛ این نامه جواب نداشت؟ شاید داشت... . همانطور که در ذهنِ جانان و با جوهری سیاه از رنگِ بختش کلمات را به خط کرد برای به گوشش رساندن؛ که تو به حکمِ بندگیِ احساساتت، از دیگری آیینهی خود را نساختی، دشتِ امیدی را تبدیل به شورهزاری بیآب و علف نکردی، گرچه شیرینیِ انتقام را به تلخیِ گذشتی سنگین باختی، ولی ثابت کردی هنوز هم در وجودت نبض میزنم!
قلبِ جانان راضی از اثباتِ حیاتش در وجودِ او به حکمِ گذشتی که هرچند... بهای سنگینش علاوه بر پا نهادن بر خونِ عزیزانش، اسارتی دوباره این بار منهای ناجیِ مطمئنی بود که یاریاش دهد، هرچه تمامِ این یک هفته از خود پرسید به این جواب رسید که اگر هزاران هزاربار هم به عقب برمیگشت با وجودِ شاداب و التماسِ او برای از دست ندادنِ تنها کسی که در زندگی داشت، عقب نشینی میکرد.
دمی خسته گرفت و سی*ن*ه سنگین کرد، با ریز فشاری آهسته از جا برخاست و حینِ بیرون راندنِ بازدمش روی پاشنهی پوتینهایش چرخیده به عقب و سوی پنجره، پشتِ شفافیتِ آن ایستاد و چشم به نمای جنگلی مُرده دوخت که انگار شاهرگش را زدهبودند و خونش خشکیده زیرِ پوستِ زمینی که سرمایش به گورستانی میمانست. زل زد به درختانِ بلند قامتی با تنههای باریک و بعضاً تنومند میانشان، در بطنِ این سکوتِ وهمناکی که اطرافش همچون مه حصار بستهبود، گویی صدای ساز و دهل و پایکوبیِ بختِ سیاهش را میشنید که باز هم پیروز بیرون زده از میدانِ مبارزه با سفیدی، نورِ زندگیاش را نفسزنان و زانو زده در این گودِ خاک خورده تنها گذاشتهبود. دست به سی*ن*ه شد، تک قدمی که با پنجره فاصله داشت را جلو رفت و نگاه از پسِ حفاظ و توریِ پنجره به بیرون دوخته، آنچنان عمیق که برای غرقِ کردنِ خودش نیازی به رودخانه و دریا و امثالهم نبود... . جانان میتوانست همچون کشتیِ شکستهای تا سالیانِ سال در اعماقِ تاریکِ اقیانوسِ خود غرق شود؛ چه کسی بود که از احوالِ کشتی خبر بخواهد؟ مسافری هم مگر از درونش زنده بود که سراغش را بگیرد؟ اما مشکل همینجا بود... که جانان غرق میشد و زنده میماند، شعله میکشید طوری که نه میسوزاند و نه خودش خاکستر میشد، این هم بازیِ جدیدِ سرنوشت بود برای سنجیدنِ ظرفیتِ کاسهی صبرش؟
این تقدیر اگر با ایوبِ زمانه دست به یقه میشد کم آوردنش را میدید؛ جانان حتی خودش هم از وجودِ فولادیِ خود متعجب بود! شیشهی بلورینی بود که تا مرزِ رسیدن به مو ترک برمیداشت، اما در سرمایی استخوانسوز هم تن به شکستن نمیداد، اگر میداد هم باز خود را به هر ضرب و زوری که بود همچون چینیِ شکستهای بند میزد تا همچنان ریسمانِ متصل به زندگانیاش را با هر پوسیدگیای که داشت حفظ کند. لحظهای پیش از افتادنِ سایهی بیهوشی بر سرش، قلم به دست شد برای نوشتنِ نامهای از اعماقِ وجودِ آتش گرفتهاش به قلبِ پاره- پارهاش؛ این نامه جواب نداشت؟ شاید داشت... . همانطور که در ذهنِ جانان و با جوهری سیاه از رنگِ بختش کلمات را به خط کرد برای به گوشش رساندن؛ که تو به حکمِ بندگیِ احساساتت، از دیگری آیینهی خود را نساختی، دشتِ امیدی را تبدیل به شورهزاری بیآب و علف نکردی، گرچه شیرینیِ انتقام را به تلخیِ گذشتی سنگین باختی، ولی ثابت کردی هنوز هم در وجودت نبض میزنم!
قلبِ جانان راضی از اثباتِ حیاتش در وجودِ او به حکمِ گذشتی که هرچند... بهای سنگینش علاوه بر پا نهادن بر خونِ عزیزانش، اسارتی دوباره این بار منهای ناجیِ مطمئنی بود که یاریاش دهد، هرچه تمامِ این یک هفته از خود پرسید به این جواب رسید که اگر هزاران هزاربار هم به عقب برمیگشت با وجودِ شاداب و التماسِ او برای از دست ندادنِ تنها کسی که در زندگی داشت، عقب نشینی میکرد.