جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,572 بازدید, 145 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
از میدان دیدش محو شد، ولی هنوز می‌شنید! گاه فکر می‌کرد در شبی که خانواده‌اش را از دست داد هم جانای وابسته به مادرش این چنین صدایش کرده و نبود که بشنود؟ غولِ چراغِ جادوی دلِ شکسته‌اش اولین آرزویش که دیدنِ جانا بود را برآورده ساخت، دومی هم شنیدنِ صدای او؛ و آخرین آرزو؟ در راهی که می‌رفت بالاخره یک دم ایستاده و با چانه‌ای لرزان نگاه چرخانده به امیدِ دیداری دوباره، صدای خش‌دارش را حتی بی‌توجه به اینکه ممکن بود کسی هم آن اطراف باشد که بشنود، بلند به گوش رساند وقتی از اعماقِ دلش، همانجا که آبشارِ خون به راه افتاده‌بود، صدا زد:
- جانا!
قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌کوبید و مرزی تا بغض شکستنی دوباره نداشت با این گلویی که سنگین‌تر از پیش شده، حتی وزنِ گردن و سرش را هم بر تنش سنگین می‌کرد. چشمانش گریستند به حال و روزش و پلک بر هم نهاده که فشرد، آن وقت بود که بغضش پُر صدا شکست، مچِ دستش را به لبانش چسباند و در خود گریست این محکومیتِ ناعادلانه‌ی تنهایی را! گونه‌هایش شده‌بودند خیابان‌های نم‌زده‌ای که متروکه بودنشان عاشقان را فراری می‌داد و صدای هق زدنش را به گوشِ خود رساند.
و روبه‌رویی‌اش با حقیقتِ سومین آرزو، همان دمی که پلک از هم گشود، لبانش را بر هم فشرد و چانه جمع کرده، رو بالا گرفته، نفسی سنگین گرفت. چشمانِ خیسش را به آبیِ آسمانی دوخت که برایش نما نداشت و در این لحظه همچون کودکی که عروسکش را تصاحب کرده‌بودند، بهانه‌گیرِ این شده بود که دخترکِ شیرینش را می‌خواست... طالبِ عطرش بود، یک سال از آغوشش محروم شده‌بود، حتی توهم هم قرار نبود این آغوش را فقط برای لحظه‌ای به او پس دهد؟ کودکی نه ساله؟ نه! جانانِ این لحظه کودکی بیست و نه ساله خطاب می‌شد که در جستجوی خیالِ فرزندش به محلی رسید که شاید در عمقِ خود سومین آرزویش را حل کرده و فقط به انتظارِ تاییدش بود. کجا؟ گذشته از صداهای ذهنش، صدایی به گوشش رسید از برخوردِ آرامِ جریانِ آب به سنگی پشتِ سرش، رو چرخاند و نگاهش افتاد به رودخانه‌ای که از ظاهرش عمیق بودنش مشخص‌ترین بود. لبانِ خشکش را بر هم نهاد، چشم دوخت به رودخانه و ابروانش در هم، به سمتش برگشت و بعد آهسته‌آهسته قدم‌هایش را سویش برداشت، این درحالی بود که چند تار از موهایش به نمِ اشک‌های روی صورتش با وزشِ نرمِ بادی که تاخت و تازی ملایم به سمتش داشت، می‌چسبیدند.
درست مقابلِ رودخانه ایستاد و چشم به جریانش دوخت، روان، خنک، زلال؛ عمیق بود... عمیق!
آخرین آرزویش همانی بود که روزِ تولدش به همراهِ شعله‌ی شمع فرستاد و مرگی که گویی هم خواهانش بود و هم از آن فرار می‌کرد، حال ایستاده مقابلِ رودخانه‌ای که می‌دانست یارای بلیعدنش را داشت! در خود ندید بتواند دردِ خودکشی با اسلحه را تحمل کند، اما... رودخانه؟ یک لحظه غرق کردنش بود! تنش را همچون کشتیِ شکسته‌ای مکش مانند به سمتِ انتهای خود می‌کشید، جز این بود؟ جانان خیره بود، خاموش، ساکت، حتی گریه هم نمی‌کرد و فقط به خود می‌اندیشید که تا چه زمانی می‌توانست زجرِ زنده ماندنی این چنین را به جان بخرد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
***
کجای قصه‌ی زندگی نوشته بودند آدمی اگر سرسخت بود، کلِ دردها را در گردبادِ وجودش می‌بلعید و خم به ابرو نمی‌آورد؟ قدرتی را خدشه‌دار می‌کرد ناله‌ای دردمند که از قلبِ سوخته‌ی زنی که «سرسخت» می‌خواندنش بلند می‌شد!
و زمان... ثانیه‌ها، دقایق و ساعاتی را یک به یک برای دردِ جانان هم آتش می‌زد، چه فایده وقتی بت شکنی سردرآورده از معبدِ زندگی‌اش، بتِ خوشبختی‌ای که پرستش‌اش می‌کرد را تبر زده، پیشِ چشمانش خُرد و ویران می‌کرد؟ ثانیه‌ها پیشکش، دقایق محکوم و ساعت‌ها قربانیِ زجرِ او شدند تا آن دمی که شب قلموی سیاهی کشید بر بومِ آسمان و ماه را از دیارِ جنگ‌زده‌ی پشتِ کوه‌ها تا سرزمینِ خود پناه داد حتی به شرطِ گریزِ نورش بر زمین، تاجِ پادشاهی بر سرش نهاد. این بار نوبتِ درخششِ ماه بود، هرچند که سردیِ نورش جایی نداشت برای جا انداختنِ گرمای محبت میانِ زمینیانش، اگر پادشاهی بی‌محبتی رسمِ حکومتش بود، از مردمانش چه توقعی می‌شد داشت؟ آسمان صاف و میدان برای ستارگان خالی، هرچند با وجودِ ماه دیده نمی‌شدند و این میان... جنگلی هنوز در تنش بود از پیدا نکردنِ زنی به نامِ جانان که تا این لحظه همه را پراکنده کرده و خبری از خودش هم نبود!
نه فقط جانان، از هامین هم خبری نبود که حداقل قلبِ شادابِ از نفس افتاده را آرام کند. او که در تاریکی فقط به وسیله‌ی نورِ اندکِ ماه بود که اطرافش را می‌دید، هنوز سرگردان گوشه‌به‌گوشه‌ی جنگل را به دنبالِ برادرش و یا حتی هامین متر می‌کرد و به جایی نرسیده‌بود. سرعت از قدم‌هایش کاسته، با شانه‌هایی زیر افتاده و قلبی وحشت‌زده از حجمِ بیش از حدِ هراسی که متحمل شد، با خود فکر کرد که هیچ، روزِ بازگشتش از سفرِ دو روزه‌اش را این چنین متصور نمی‌شد! تصورِ او چه بود؟ بازگشتی که همراه می‌شد با دیدنِ خاتون و در آغوش گرفتنِ او، نگاه به هامین و عطشِ دلتنگی را خاموش کرده با دیدنش، و لحظات را گذراندن کنارِ برادرش و از سیر تا پیازِ آنچه گذراند را برایش گفتن و گوش سپردنِ باحوصله‌ی او به کلماتش! اما اکنون؟ میانِ تاریکیِ جنگل در سرگردانی به سر می‌برد و حتی گم شدنش هم برایش مهم نبود وقتی مغزش ملتهب شده از تبِ پُر حرارتِ افکاری بیمار، به وقتِ هجومِ سنگینِ بغض در گلویش لب به دندان گزید و خودش را کنترل کرد مبادا از این تنهایی شکستن عایدش شود. آبِ دهانی سخت فرو داد، دستِ راستش را بالا آورد و متوسل شد به زبانِ خوشِ نوازش بر سرِ گلویش و همانجایی که بغض جا خوش کرده‌بود، تکان خوردنِ موهای قهوه‌ای روشن و صافش را هم سپرده‌بود به بادِ سرمازده‌ای که می‌وزید.
برقِ اشک‌زده‌ی چشمانش در این تاریکیِ شب هنگام هویداترین، میانِ درختان روی زمینِ خاکی راه می‌رفت و حتی صدای جغدی در همان حوالی هم نمی‌توانست خوفش را برای خود باعث شود. نگاه در اطرافش به گردش درآورد، سخت می‌دید و تنها اصواتی که می‌شنید موسیقی صدای جغد و قدم برداشتن‌های آهسته‌ی خودش با آن بوت‌های مشکی و هم‌رنگِ شلوارش بود. مدام چشمانِ قهوه‌ای سوخته و درشتش را این سو و آن سو می‌چرخاند و به دنبالِ نشانه‌ی آشنایی می‌گشت که لااقل یا خبری از برادرش دهد و یا حتی هامین... شاید به احتمالی محال هم هردویشان!
از پریشانیِ خاتون پریشان‌تر شده‌بود. چکیده و خلاصه‌ای از آنچه پیش آمده را می‌دانست، اما بیشترِ حجمِ ذهنش را این حرف پُر کرده‌بود که... اگر دستِ برادرش به هامین می‌رسید قطع به یقین رحم را بر او حرام می‌دید و حال خبر نداشت از ظهر هنگامِ این روز هامین گیر افتاده و به جز خودِ شاهین و افرادش هم کسی از او خبر نداشت! شاداب محکوم بود به گشتن تا دمِ مُردن، حتی اگر تا ابد گمگشته‌ی این جنگل باقی می‌ماند برایش مهم نبود... . قلبی در سی*ن*ه داشت بی‌قرار که یک دم آرام نمی‌گرفت و در جا بند نمی‌شد مگر آنکه به سرزمینِ گلویش کوچ کند و همینطور هم بود. این از حالِ شاداب... شاهین کجا بود؟
او هم جدا شده از افرادی که باز در نقطه‌به‌نقطه‌ی این جنگل پراکنده‌شان کرده‌بود برای یافتنِ جانان، اسلحه به دست مسیری مستقیم را پی گرفته و حواس جمعِ این سو و آن سو کرده، قدم‌هایش را هم بی‌صدا برمی‌داشت تا آنجا که... .
به گوشش خورده صوتِ جریانِ آب همان حوالی، ابرو در هم کشید و چون با سه گامی بلند قامت میانِ دو درخت جای داد، چشم ریز کرد و دنباله‌ی صدا را گرفت. لغزشِ باد لابه‌لای تارِ موهای قهوه‌ای روشن و پُرپشتش تا آنجا که چند تار هم آهسته روی پیشانیِ روشنش سقوط پذیرفتند، از حرکتِ باد بود که یقه‌ی ایستاده‌ی نیم پالتوی مشکی‌اش هم گونه‌اش را لمس کرد. نورِ ماه اما به کارش آمد... که بالاخره در پیِ تمامِ گشتن‌های بی‌نتیجه‌ی امروز از صبح تا همین اولِ شب، قامتِ زنی را پژمرده ایستاده مقابلِ رودخانه‌ای شکار کرد. قدری رو بالا گرفت، اسلحه‌اش را از دستِ چپ سپرده به دستِ راست، نیمچه کششی بسیار محو داده به لبانش از یک سو و بعد هم دستانش را پشتِ کمرش که برد، مچِ دستِ راستش را میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ دستِ چپِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش حبس کرد. پیشِ چشمانش اما زنی بود خسته، بریده... زانو زده مقابلِ تقدیر اما همچون بیدِ مجنونی ایستاده مُرده، زل زده بود به روبه‌رو و درختانِ آن سوی رودخانه که پیشِ چشمانِ خسته از باریدنش صف بسته‌بودند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
سوئیشرتِ نازک و خاکستریِ شاداب که روی بلوزِ مشکی و یقه گرد به تن داشت و آستین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسیدند، توانی برای مقاومت در برابرِ سرما نداشت. موهایش به سمتِ صورتش هجوم برده و دستِ راستش با اسلحه کنارِ تن، دستِ چپش را مقابلِ شکم خمیده نگه داشت و ساقِ دستش را جای داد میانِ پیچکِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش. سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق و رو که بالا گرفت، این بار چشم دوخت به شبی دوباره از راه رسیده و فهمید در یک دورِ باطلِ بی‌نتیجه گیر افتاده‌بود. این صبحِ بعد از شب کجا؟ باز شدنِ در کجا؟ همه‌ی این‌ها صرفاً خیالِ خام و دلِ خوشِ امیدِ جوانه زده‌اش بود که با هربار رسیدن به بن بست و نهایتاً توقف در نقطه‌ای که می‌توانست به مرگش ختم شود، باز از ریشه درآمده و از جانان فقط یک خیرگی به عمقِ همین رودخانه باقی گذاشته‌بود. جانان تمامِ وقت و فرصتی که داشت را به فکر گذراند، به تهِ خط بودنش، به اینکه دربندِ یک بار دیدنِ سرابِ دخترش باز گم شد در این جنگل و رسید به جایی که بوی گندِ خودکشی داشت مشامش را قلقلک می‌داد.
- ایستادنت تمامِ وقت و به همین رودخونه‌ی عمیق سپردنِ مهلتِ فرارت، فقط ذهنِ من رو به یه سمت سوق میده... قصدِ خودکشی داری؟
صدای شاهین که در گوشش زنگ زد، به ضرب سرش را پایین گرفت و رو به عقب چرخاند. هرچند که سنگینیِ نگاهی را بر روی شانه‌های ظریفش پذیرفته‌بود، اما از آنجا که دیگر عجز داشت در تعیینِ مرزِ بین واقعیت و خیالش، بنا را بر توهمی دوباره نهاده‌بود. نه تپشِ قلبی از روی اضطراب گرفت و نه حتی این بار پیچکِ ترس دورِ نگاهش پیچید. دستِ چپش را هم پایین انداخت، نفرت بود که خط کشی را از چشمانش تا برقِ دیدگانِ شاهینی که آهسته قدم جلو می‌گذاشت، ادامه داد و گویی انتظار می‌کشید برای دیدنِ او... شاید واقعا چشم به روی یک خطِ پایانِ واقعی گشوده‌بود! به سمتش چرخید و ابروانش این بار به پر و پای هم پیچیدند از روی نفرتِ عمق یافته‌اش و اسلحه را کنارِ تن چنان در مشتش فشرد که رنگ از دستش پریده، شنید که شاهین بعد از تای ابرو بالا راندنی تا پیشانی ادامه داد:
- برات یه پایانِ شکوهمندانه در خورِ یه قهرمان انتظار داشتم جانان، ناامیدم کردی!
و جانان چانه لرزاند، برقِ چشمانش نشأت گرفته از تنفری فاحش پیدا در این تاریکیِ پررنگی که دور و برش چون مه‌ای نشکستنی حصار بسته‌بود، آبِ دهانی فرو داده و اسلحه را که آرام در دستش بالا آورد، هماهنگ با قدمی بلند جلو آمدنِ شاهین بود که لب باز کرد:
- این نقطه‌ایه که تو من رو بهش رسوندی، می‌تونی مُهرِ افتخارش رو تا ابد به پیشونیت بچسبونی که کارِ هرکسی نیست از مرگ، زندگی ساختن برای یه زن!
و شاهین کششی دو طرفه به لبانش بخشید، سری متاسف و آرام به طرفین تکان داده و بعد خیره شده به تیزیِ تیغه‌ی چشمانِ جانان که انتظارِ خون را می‌کشیدند برای خفتنِ عطشِ انتقامی که در قلبِ خو گرفته با نفرتش جولان می‌داد، این بار او دمی عمیقی گرفت و مرموز گفت:
- این‌هایی که میگی فقط من رو شامل نمیشه جانان، یه چرخشِ کوچیک انگشتِ اتهامت رو سمتِ خواهرت هم نشونه می‌گیره.
گوشِ جانان از این حرف‌هایش پُر بود که فقط اسلحه را در دستش بالا آورده و جرقه‌ای زده شده در مغزش، شاهین اما نگاهش هم سوی اسلحه‌ای که نشانه‌اش گرفته‌بود، روانه نشد. هرچه جانان می‌شنید چه تغییری در اصلِ داستان برایش ایجاد می‌کرد؟ خونِ خانواده‌اش، مردِ موردعلاقه و دخترکِ چهارساله‌اش روی دستانِ این مرد نقش بسته‌بود و خودش هم از اعتراف به این دستانِ آلوده به خون در پشتِ پرده سر باز نمی‌زد. این بار شاهین بود که دوباره حرف می‌زد و... این درحالی بود که حوالی‌شان آشنایی نفس می‌کشید که کلِ روز به هر سوی جنگل سرک کشید چون تشنه‌ای تا لبِ چشمه رفته و باز تشنه برگشته‌بود. او که میانِ تیرگی، گوش‌های تیز شده‌اش صدای شاهین را کم‌رنگ شکار کردند و ابرو که در هم کشید، نگاه سوی منبعِ صدا چرخاند و پس از مکثی که همراه بود با تردید، مسیرِ گام‌هایش را به همان سمت کج کرد.
- من با خواهرت باران یه رابطه‌ی... بذار بگم ظاهراً عاشقانه داشتم از اون جهت که حالا که فکر می‌کنم احساسِ باران برام مبهمه. نخواست ازش چیزی جز اسم و ظاهرش بدونم و منم برای احترام گذاشتن بهش با اینکه حتی می‌تونستم زیرزیرکی آمارش رو دربیارم، هیچی نخواستم و نگشتم. درست یه هفته قبل از اومدنم سراغِ خانواده‌ات کاملا بی‌مقدمه برام پیام فرستاد و بدونِ هیچ دلیلی تموم شدنِ رابطه‌ای رو خواست که اینطور که پیداست فقط با ستون احساسِ من بهش سرپا بود! بعدش هرچی زنگ زدم یا بی‌جواب می‌موند یا با خاموش بودنِ شماره مواجه می‌شدم، افرادم رو انداختم دنبالش و یه هفته بعدش دقیقا برام عکسی رو فرستادن. تو بودی و شوهرت و دخترِ چهارساله‌ات! من هیچی از خانواده‌ی باران نمی‌دونستم حتی خواهر دوقلو داشتنش رو، برای همین هم با تصورِ بازیچه شدنم به خاطرِ خوش‌گذرونیِ زنی که هم متأهل بود و هم بچه داشت، همون شبی که تو هم شیفتِ بیمارستان بودی، به خونه‌ات رفتم و...
شاداب که قدم‌هایش را تا رسیدن به جایی که صدای برادرش را شنیده‌بود تند برداشت، رسیده به جایگاهِ سابقِ او که میانِ دو درخت بود و از همانجا جانان را دید، چشمش افتاد به تصویرِ زنی ناآشنا که در تاریکی چندان هم برایش واضح نبود، و برادرش که فاصله‌اش با او کم بود، شکار کرده اسلحه‌ای که در دست جانان بود را، قلبش یک آن در سی*ن*ه همچون آواری فرو ریخت و این میان... جانانِ فراری از تجربه‌ی تکرارِ تاریخ حتی به حکمِ خاطراتی در ذهن، اسلحه را برای از بین بردنِ لرزشِ دستش با هردو دست محکم گرفته، بلند برای زودتر تمام شدنِ این شکنجه بود که ادا کرد:
- بسه، بسه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
اما نه؛ بس نبود برایش! شاهین جلوتر آمد، مسیر از مقابلش به کنار کج کرد و جانان وادارشد برای همچنان نشانه گرفتنش روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش همراه با مسیرِ او چرخیده تا این بار جایشان عوض شود. شاداب هم می‌شنید، شوکه‌تر می‌شد، قلبش کوبنده‌تر می‌زد، کفِ دستِ راستش را به لبانِ از هم فاصله گرفته‌اش چسبانده و نگاهِ شوکه‌اش را با چشمانی که درشت شدند به آن‌ها دوخت و باز هم صدای برادرش آمد:
- چیزی که من ازت می‌خوام فقط آدرسِ خواهرته جانان، که اگه نتونم بگیرم تا ابد به قفسِ من زنجیر میشی بلکه یه روزی به خاطرِ خودت هم که شده، کوتاه بیای!
جانان این همه وقاحت را باور نمی‌کرد، کسی که به صراحت مقابلش ایستاده با تحکمی عجیب، بی‌آنکه حتی ذره‌ای پشیمانی به دیده راه دهد از گرفتنِ جانِ دو نفری که لایقِ زندگی بودند، آنچنان که حتی دلش برای یک بچه هم نسوخته و این ننگ تا ابد بر پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد، حرف می‌زد. بغض در گلویش نشسته و حتی نتوانست داستانِ شاهین و باران را هضم کند چرا که تمامِ فکر و ذکرش دورِ مدارِ گذشته می‌چرخید. مدام مرور می‌کرد روزی که به خانه بازگشت و انتظارِ دیدنِ خانواده‌ی کوچکش را داشت، اما به جای آن با تصویرِ هولناکِ جنازه‌هایشان روبه‌رو شده، تا آخرین نفسی که در هوای این جهان می‌کشید، هر آنچه آن صبحِ شوم چون آتشفشانی فوران کرده با جاری کردنِ مذابِ خود سویش روانه کرد را به فراموشی نمی‌سپرد! این بار جانان روبه‌روی شاهینی ایستاده که پشتِ سرش رودخانه بود و خودش لرزشِ انتهای ابرویش را کنترل کرده همچون چانه قفل کردنش برای محکم بودن، لب باز کرد و به نیابت از سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش بود که حرف زد:
- وقتی دلت برای یه دختربچه‌ی چهارساله‌ی معصوم نسوخته، با کدوم تضمینی انتظارِ داری تنها بازمونده‌ی زندگیم رو حالا به هر دلیلی و با هر اشتباهی پیشکشت کنم؟
چقدر تفاوت بود میانِ دو خواهری که ظاهرشان باهم مو نمی‌زد! باران دلیلِ نامعلومی داشت برای برنگشتن که به هیچ صراطِ مستقیمی بازنمی‌گشت؛ اما جانان... چه‌ها که به جان می‌خرید برای همین از دست ندادنِ اویی که یک سکوتِ یک شبه، عمری زندگی‌اش را زیرِ خروارها خاک مدفون کرد و فاتحه‌ی خوشبختی‌اش را خواند! تنها آنچه که میانِ شاهین و جانان اشتراک داشت، تجربه‌ی سرمای یکسانِ باد بود و ریسمانِ نگاهشان به هم بریده نشدنی، جانان انگشت روی ماشه می‌لغزاند و در این لحظه شادابی بود که حرف از یک دختربچه‌ی چهارساله‌ای که برادرش به او رحم نکرد، حیات را از قلب و پای فرار را از نفس‌هایش دزدید و حتی تا دمِ هین کشیدنی شوکه رفت، ولی خودش را نگه داشت که همچنان بنده‌ی سکوت باقی بماند.
- چشم‌هات کورِ تنهایی‌ان جانان، بازشون کن؛ خوب خواهری که به خاطرش این حال رو برای خودت می‌خری، ببین! به نظرت اون حتی نگرانِ تو میشه که بخواد به خاطرت برگرده؟
شاید تا الان هزاران بار باید نگرانش می‌شد، به خاطرش بازمی‌گشت؟ نمی‌دانست! یعنی همچون خودش که برای محافظت از باران هر بلایی را نازل شده از ابرِ سیاهِ زندگی چون سنگی بر سرش پذیرفت... او هم فانوسِ نگرانی روشن کرده، به دنبالش می‌آمد؟ این زن نه ابرهه بود با اصحابِ فیل که پرندگانِ زندگی سنگ زنان بالای سرش پرواز می‌کردند، نه می‌توانست قدم نهاده در میانِ آتش برای خود از آن گلستان خلق کند، جانان فقط باید اُنس می‌گرفت با سوختن و ساختنی به توانِ یک ابدیت!
- نمی‌تونی یه نسخه رو برای هرکسی بپیچی.
و شاهین خونسرد رو بالا گرفته و خیره به چهره‌ی پژمرده و غرقِ سایه‌ی او، با خود فکر کرد امشب یک قیامت در جهانِ از پیش رنگ باخته‌شان برخاسته‌بود! شاداب خاموش بود، جانان به انتظارِ پاسخ و تشنه‌ی انتقامِ همان خونی که شاهین از تنِ عزیزانش برای رام کردنِ جنونِ خود جاری کرد، فقط نگاهش کرد... با یک ژرفای ناپیدا!
- از دستِ من خلاص بشی چه اتفاقی می‌افته؟ چی رو می‌خوای ثابت کنی؟ مدرک داری؟ شاهد داری؟ قانون بدونِ این‌ها نمی‌تونه تکیه‌گاهت برای انتقام باشه جانان!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
جانان از قانون ناامید بود. تهِ این بازیِ انتقام فقط شستنِ خون با خون بود! قانون از همان یک سالِ پیش و حتی تا همین مدت پیش از اسارتش که آبِ پاکی را مبنی بر پیدا نشدنِ قاتل روی دستش ریخت، برایش مُرده‌بود. پس فقط لب باز کرد و از انتهایی‌ترین نقطه‌ی کورِ حنجره‌ی سوخته‌اش صدای گرفته‌اش را با همان ضعفی که این روزها وصلتی جدانشدنی با آن داشت به گوشِ شاهین رساند:
- پس خودم تکیه می‌کنم به انتقام، شاید رنگِ خونت روی دست‌هام مرهمِ زخمی بشه که به قلبم زدی؛ اما این رو هم یادت باشه که با نبودت توی این دنیا، وقتِ مرگت و توی دنیای دیگه هم جیغِ ترسیده‌ی جانای معصومِ من مثلِ یه نفرین پشتته! حتی اون دنیا هم رنگِ آرامش رو نمی‌بینی.
شاهین نیشخندی زد، آنقدر تلخ که جانی را سوزاند. صوتِ جریانِ رود پیچیده در گوش‌هایشان و از سردیِ این زمستان فقط ردِ تازیانه‌های باد مانده برایشان که بی‌محل می‌کردند، مخصوصا جانان که گر گرفتگیِ درونش سرما را در لحظه خنثی می‌کرد و به گوشش رسید که شاهین با آرامشی دیوانه‌وار گفت:
- از اولش هم باور داشتم جهنمی‌ام!
از شاهین نیشخند... از جانان پوزخند!
- حتی حیفِ شعله‌های اون جهنمی که مجبور باشه تورو خاکستر کنه!
و پاسخِ شاهین در این دم شد آنچه که از جانان به چشم می‌دید... . جهنمی که شعله‌هایش ماحصلِ قلبِ به داغ نشسته‌ی یک مادر بود که حتی داشت زیرِ سرمای نورِ ماه آب می‌شد.
- جهنم‌تر از وجودِ این لحظه‌ی تو نمی‌تونه باشه، حتی سوزاننده‌تر!
جانان هم قبول داشت، جهنم‌تر و سوزاننده‌تر از او که در این لحظه فقط تن به خودسوزی داده وجود نداشت حتی اگر در عالمی دیگر، جهنمی دیگر را هم متصور می‌شد! و وای بر آن روزی که نفرینِ یک مادر نصیبِ کسی می‌شد... . دودمانِ آدمی را تا هفت پشتِ پس از خودش آلوده به خاکستر می‌کرد، شاهین هنوز به این نقطه نرسیده بود برای قبول داشتنش!
- پس اول تورو با آتیشم می‌سوزونم و بعد هم خودم رو، چون اینجا برای هردومون تهِ خطه!
تهِ خط بودند. نهایتی که خون را به جز با خون نمی‌شد شست؛ یا باید یکی از آن‌ها تن به مرگ می‌داد یا هردویشان، ولی... حرف جانان کبریت کشید به قلبِ نیمه سوخته‌ی شادابی که هنوز گوش به حرف‌هایشان بود، روح از جلدش بیرون دوید و نگاهش به اسلحه‌ی جانان، انگار تازه پس از هضمِ آنچه از داستانِ او با برادرش شنید توانست به خود بیاید و موقعیتی که درونش حضور داشتند را درک کند! جانان زنی انتقامجو بود که خانواده، خوشبختی، آینده، امید و آرزوهایش را باخته به سکوتِ خواهرِ خودش و اشتباهِ برادرِ شاداب، حال در پسِ خواسته‌اش برای انتقام یک تحکم برای عمل کمین کرده، هرچند که هنوز هم دستانش متزلزل بودند و تنش عرق کرده در این سرما، به جرئت می‌شد گفت که در دشوارترین حالتِ ممکن روی پاهای سستش ایستاده‌بود مبادا فرو بریزد. قلبش تند می‌کوبید، چشمانش گاه سیاهی می‌رفتند و نهایتِ حجمِ فشار را روی روانِ آشفته‌اش متحمل می‌شد. شاهین اما بلعکسِ او آرام بود، تلاشی نمی‌کرد، شاید چون خودش هم مسلح بود نقشه‌ای در سر داشت، ولی چرا حرکتی نمی‌کرد؟ حتی به اندازه‌ی یک آمادگی! سرِ انگشتِ اشاره‌ی جانان لغزیده بر روی ماشه، لرز افتاده به تنش و در سرش پیچیده صدای جیغ و فریادهایی ممتد و گوش کَر کن، تمامِ راه‌های بازگشت از سوی تردید را بر روی خود بسته و قصدِ فشردنِ ماشه را داشت... داشت!
به فاصله‌ی زمانیِ شاید فقط یک لحظه، صدای قدم‌هایی شبیه به دویدن را شنیده و ثانیه‌ای بعد، دختری بود که وحشت زده و نفس‌زنان خودش را رسانده به آن‌ها و مقابلِ شاهین چنان سپر شد که او نیم‌قدمی به عقب برداشت و حتی خودش هم شوکه بود از دیدنِ او! جانان که قصدِ فشردنِ ماشه را داشت متوقف شد، قلبش به دهانش رسیده و نفس‌هایش تند، چشم دوخت به تصویرِ چهره‌ی حل شده در آغوشِ سایه‌ی شاداب و پلکش تیک مانند پرید. شاداب اما با بغضی که چانه‌اش را می‌لرزاند و کاسه‌ی شکسته‌ی قلبی که در این شب لبریز بود از هر آن حجمِ بی‌حدِ اضطرابی که کشید، سری به طرفین تکان داده و ملتمس خیره به جانان بلند گفت:
- خواهش می‌کنم... اون برادرِ منه... خانواده‌ی منه!
به جانان شوکر زده‌بودند انگار که خشکش زده‌بود و حتی پلک هم نمی‌زد، نگاهِ شاهین هم همچنان ماتِ شادابی که بودنش را هضم نکرده، تک جرقه‌ی آخرِ خواهشِ شاداب که فشارِ انگشتِ جانان از روی ماشه را برداشت، چقدر تلخ، ویرانگرِ حتی خیالِ انتقامِ این زن بود!
- تنها کسیه که دارم! التماست می‌کنم.
دستش را ناخودآگاه روی جراحتِ سر باز کرده‌ای از نقطه ضعفِ جانان گذاشته‌بود. تنها آدمی که در زندگی داشت، از دست دادنش را نمی‌خواست، جانان هم فقط خواهرش را داشت، از دست دادنش را نمی‌خواست... از این جراحتِ سر باز کرده‌ی او بوی خون برخاست و هوایش را به رایحه‌ی مسمومِ خود آلوده ساخت که به جای انگشتش روی ماشه، فقط بدنه‌ی اسلحه را در دستانش فشرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
از درون با خود مجادله می‌کرد، به جانا فکر می‌کرد، به بهزاد، حتی... به هامین! بی‌گناهانی که اسیرِ محکمه‌ی سپیددار نام گرفته به قضاوتِ این مرد و به جرم سپیدی‌شان محکوم می‌شدند به دارِ مکافاتِ زندگی حلق‌آویز شوند! به خود فرمانِ کشتن داد، اما در سرش فقط صدای شاداب اکو می‌شد که می‌شنید:
«- تنها کسیه که دارم!»
جانان آدمِ از ریشه زدنِ امیدِ کسی نبود، جسارت نداشت قلبی را تکه پاره کرده همچون بلایی که سر دلِ خودش آمده و تکه‌هایش را به حراج بگذارد! پس... تیشه به دست گرفت، ریشه‌ی پوسیده‌ی خود را که به مرگی پایان‌ناپذیر، زنده بود از خاکِ زندگی بیرون کشید و پا گذاشته بر روی خونِ عزیزانش، آنقدر سخت و سنگین، آنقدر تلخ که دلی برایش شیون و زاری به راه می‌انداخت و قدمی که عقب رفت، انگار همه‌ی فشاری که تحمل می‌کرد را یک دم خالی کرده با پایین آوردنِ اسلحه، تنش را به اندازه‌ی پَر کاهی سبک حس کرد. به مثالِ قاصدکی که همپای نفسی تکه‌های از هم گسیخته‌اش جدا شدند و به هر سو پر کشیدند. همچون مُرده‌ای شده‌بود ایستاده روی پاهایش، چشمانش از زورِ اشک برق افتادند و بغضش جا مانده در گلو، لبانِ باریکش را خشکی زده‌تر از هر صحرایی، بر هم نهاد و بعد هم پیشِ چشمانِ شاداب و شاهین، پلکی پژمرده زده، حصارِ انگشتانش را دورِ اسلحه رو به سستی برد تا یک دم با گشوده شدنِ این حصار، صوتِ برخوردِ اسلحه با زمین به گوشِ هرسه نفرشان برسد.
پایانِ این نفرینِ شوم همینجا بود؟ جانان که پایانش را می‌دید! دلش دل‌دل کرده برای انتقام و نهایتاً خودش را شرمنده‌ی عزیزانش دیده که یک نقطه ضعفِ بزرگ و به خون افتاده، قدم بر روی ردِ خونِشان نهادن را باعث شده‌بود، سپس بی‌حرف، در سکوتی پُر حرف بدونِ نگاه به شاهین و شاداب همچون همان مُرده‌ی متحرکی که برای وصفش به کار می‌بردند به عقب چرخید. قدم‌هایش سست و تلوخوران به سمتِ درختان برداشته می‌شدند و نگاه‌های شوکه‌ی این خواهر و برادر را پشتِ سرش جا گذاشت و... فقط رفت!
دیگر خروجش از این جنگل فرقی به حالش نداشت، اصلا زنده می‌ماند یا خونش این خاک را گلگون می‌کرد برایش بی‌اهمیت‌ترین بود وقتی در نهایتِ شرمندگی با خود فکر می‌کرد... حتی عاجز بود از گرفتنِ انتقامِ خانواده‌اش! چه بر سرِ این زن آورده‌بودند که نبضِ زندگی را در وجودش به قتل رسیده حس می‌کرد؟ چشم دوخته به مقابلش، برای اینکه تنِ سبک شده‌اش را باد نبرد، دستش را بند می‌کرد به تنه‌های درختان و مرگ را هر ثانیه از پیشِ چشمانِ به اشک نشسته‌اش می‌گذراند. چانه‌اش از زورِ بغض لرزید و در نگاهِ بی‌فروغش هم حتی ردی از جانانِ گذشته پیدا نمی‌شد! کلِ خوشبختیِ قتلِ عام شده‌اش را پیشِ چشمانش به تماشا نشسته و تک‌به‌تکِ لحظاتِ گذشته را مرور می‌کرد. به دخترکش بدهکار بود، به مردِ محبوبش خونی که بی‌جواب از تنشان ریخته شد را بدهکار بود... . با چنین بدهیِ سنگینی چطور هنوز راه می‌رفت و زنده بود؟ برخلافِ سبکیِ تنش، در سرش گویی سنگی قرار داده‌بودند که باید وزنش را با گیج رفتن‌هایی گه‌گاه تحمل می‌کرد.
تپش‌های قلبش کند بودند، نفس‌هایش هم... موهای پریشانش را به باد سپرده و خودش بارِ سفر بسته به قصدِ عزیمت سوی سرزمینِ خاموشی، از اعماقِ وجودِ آتش گرفته‌اش نامه‌ای کوتاه نوشت به قلبِ پاره‌پاره‌اش؛ عزیز قلبم! بر مزارِ احساساتت گام نهادم، جراحتِ به خون نشسته‌ات قدم‌هایم را روی خونِ عزیزانم گذاشت و برخلافِ تشنگی‌ات، از انتقام سیرابت نکردم! مرا به ضعفم ببخش که اگر قیامتِ این شب تمام شد، قسم به چشمانی که شاید طلوعِ فردا را به چشم ببینند و شاید هم نه، روزی رستاخیزِ احساساتت را جشن می‌گیرم؛ فقط برای این لحظه مرا ببخش!
و از همینجا بود که بیداری از تنِ جانان پر کشید و از پسِ کشیده شدنِ نفس‌های نیمه‌جانش و روی هم افتادنِ گه‌گاهِ پلک‌هایش، نیروی پاهایش ته کشید و آخرین صدایی که شنید باز هم «مامان» گفتنِ جانا بود، آخرین تصویری هم که دید، نقشِ قامتِ درخشانِ او میانِ تاریکی، یک دم پلک‌هایش با سنگینی روی هم افتادند و تنش هم روی زمینِ خاکی محکم سقوط پذیرفت. آری! تهِ خط همینجا بود برای جانان، که قاتلِ خانواده‌اش را همچون آیینه‌ی دق زنده گذاشت و نمی‌دانست چطور تا این لحظه از شدتِ غم خودش دق مرگ نشده‌بود! و حتی این آخرین تصویر از او هم در این شب بود که افتاده بر زمین، از گوشه‌ی چشمِ بسته‌اش تک قطره اشکی سرد خلاصی یافت و تا روی استخوانِ بینی‌اش به پایین غلتید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
در این شب، ماه بلعیده شده‌ی سیاهیِ آسمان بود و حکم داد به دزدیِ نوری نیمه‌جان و ته‌نشین در وجودِ این هلالِ لاغر که امشب باید طرحِ واژگونِ خود را به نمایش می‌گذاشت تا خبر از غم با رخسارِ آسمانش دهد، اما بماند که لبخندِ تلخش از هزاران گریه غم‌انگیزتر بود!
بعد از هامین، حال نوبتِ بی‌خبری از جانانی بود که بی‌هوش شده در جنگل و قامتش جا مانده در تاریکیِ آن، خودش که دیگر جا ماند از فرار، زین پس چه بر سرش می‌آمد؟ حتی خودِ تقدیرِ قلم به دست هم برای نگارشِ از اینجا به بعدِ قصه‌ی او، انگشت به دهان مانده و نمی‌دانست نهایتِ جانان رهایی بود و پرواز، یا بریده شدنِ بال‌ها و سقوطی آزاد که در این دادگاهِ ناعادلانه، جانان را شاکی‌ای محکوم به فنا خطاب کند! در این دادگاه شاهین باید در جایگاهِ مجرم اصلی می‌ایستاد، اما چه سود وقتی نه شاهدی دیده به جنایتِ او گشوده و نه مدرکی از آن شب باقی مانده که ضمیمه‌ی پرونده‌ی رو به قطور شدنش شود؟ او که قدم‌هایش را درونِ جاده‌ی خاکی بازگشت داده تا ویلا، بالاخره فرصت کرده‌بود با گذر از اتفاقاتِ پیش آمده قلموی خشم به دست گرفته و اجزای صورتش را به دستورِ آن نقاشی کند. خشمی که در پستوی آرامشی پیش از طوفان کمین کرده و فقط از تیزیِ چشمان و در آغوشِ هم حل شدنِ ابروانِ اندک پهنش پیدا بود، شاید هم سکوتِ نفرین شده‌ی لبانش در برابرِ صدای شادابی که پشتِ سرش به دنبالِ قدم‌هایش پیش آمده، هرچه نامش را صدا می‌زد، قدم‌هایش کم نمی‌آوردند و هرچه از او با نگرانیِ فاحشی می‌پرسید فقط ختم می‌شد به جعبه‌ای خالی از کلمات بر زبانِ او و صدایی افسار بسته به حنجره‌اش که توان نداشت آزاد شود بلکه بارِ سفر بسته تا گوش‌های شاداب راهی شود.
از شدتِ نگرانی داشت دیوانه می‌شد این دختر و شاهین او را نمی‌فهمید! هرچه از جانان می‌پرسید بی‌جوابش می‌گذاشت، به هامین هم که می‌رسید... آخ از هامین! دل نگرانی برای او حتی مهلتش نمی‌داد بیش از این ذره‌بین را روی فاجعه‌ی امروز گرفته و برای رفعِ ابهاماتِ مغزش نامِ جانان را میانِ پرسش‌هایش پررنگ بنویسد. نزدیکی‌های ویلا که چشم از قامتِ شاهین گرفت، رسید به افرادی که چند نفری مقابلِ در ایستاده و باقی هم در حیاط بودند. یک خاتونِ دلواپس بود و سامان کنارِ او برای هوایش را داشتن، این میان شاداب بود که آبِ دهانی محکم از گلو گذراند و باز که دوباره چشمانش را سوی شاهین سوق داد، دستش را پیش برد و ساقِ دستش را که اسیرِ حلقه‌ای از انگشتانِ ظریفش کرد، خواست او را به سمتِ خود بچرخاند که شاهین بدونِ حتی نگاهی به او، محکم و عصبی دستش را به ضرب آزاد کرد. پیروِ تحکمِ قدومِ بلندش خودش را به ویلا رساند و از میانِ دو ماشینِ پارک شده مقابلِ در که گذشت، این بار خاتون بود که رو چرخانده به سمتش، با دیدنِ خشمی که داشت آه از نهادِ نگرانیِ قلبش چنان برخاست که دودِ بلند شده از این سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش در چشمانِ خودش رفت.
چراغ‌های پایه بلند و مشکیِ دو طرفِ حیاط روشن برای نور بخشیدن به فضا، این بین که سامان با جلو آمدنِ شاهین قامت کنار کشید برای رد شدنِ او، خاتون هم نامش را صدا زد و شاهین باز هم در سکوت بی‌جواب گذاشت و رفت. نگاهِ خاتون را دنبالِ خود کشید و وقتی ضربان‌های قلبش کنترل از کف دادند، رو از ویلا گرفته و سر به سمتِ راستش چرخاند تا این بار شاداب را درحالی که با قدم‌هایی تند داخل می‌آمد شکار کرد. او که از درگاه گذشت، خاتون هم گامی به سویش برداشته و مقابلش که ایستاد، آشفته‌خاطر شده از بابتِ دیدنِ پریشانی و سراسیمگیِ او که با گرفته شدنِ بازوانش توسطِ خاتون از ادامه‌ی راه به دنبالِ شاهین باز ماند، دید که شاداب با تزلزلی قابلِ حس حتی در مردمک‌هایش هم، رو از ویلا گرفته و به سمتِ چشمانِ مشکیِ خودش برگرداند، سپس پُر از آشوب و حالِ بد از او پرسید:
- چی شده مادر؟ چه اتفاقی افتاده؟
و شاداب که با همین پرسشِ او بغضش در گلو قدرت گرفت تا فعال کردنِ گسلِ چانه‌اش برای زلزله‌ای خانه‌برانداز، پریشان حال و با فکر و ذکری غرقِ هامین مردمک میانِ مردمک‌های خاتون گرداند و سپس پرده از نمایشِ ارتعاش بر روی صدایش برای او برداشت:
- دست و پا شکسته و به سختی ازش حرف کشیدم که هامین رو گیر انداخته!
چشمانِ خاتون درشت شدند، بر زبانش «ای وای» آمد که حاصلِ رقاصیِ پیروزمندانه‌ی دلهره‌ای اوج گرفته بر سکوی قلبِ بی‌نوایش بود. دل‌نگرانی‌هایش بیهوده نبودند، نتیجه‌ی دلسوزیِ هامین به باد دادنِ سرش بود و ناخودآگاه که دستانش روی بازوانِ پوشیده با کتِ کوتاه، سفید و پشمیِ شاداب سست شدند، خیره شده به اشکی که چشمانِ او را هدفِ گزیدگیِ نیشِ خود قرار می‌داد، این بار لرزِ صدایش را محسوس‌تر از پیش شنید وقتی عاجز و ملتمس گازِ کلمات را گرفته و یک‌به‌یک و به سرعت از جاده‌ی زبان سوی گوش‌های مقصدِ خاتون راهی کرد:
- انقدری عصبی هست که جونش رو بگیره. به من گوش نمیده، اصلا من رو نمی‌شنوه... تو باهاش حرف بزن خاتون، من بدونِ هامین میمیرم!
بغض در گلویش بود که پس از گفتنِ آخرین جمله شکست و خاتون دلسوزانه و مادرانه ماتِ او شده، ابروانش را به هم پیچک زد و برای آرام کردنِ شاداب بود که دستِ راستش را بالا برده، کفِ دست به نیمی از صورتِ او چسباند و با سرِ انگشتِ شست قطره‌ی گرمِ اشکی که روی سرمای گونه‌ی برجسته‌اش سقوط کرده‌بود را کنار زد. با اطمینانی که خودش هم از خود نداشت، فقط محضِ آرام کردنِ دلِ او که ذره‌ذره داشت پیشِ چشمانش آب می‌شد آرام گفت:
- آروم باش عزیزدلم، باهاش حرف می‌زنم؛ قانعش می‌کنم...
پیش از کامل شدنِ حرفش بود که شاداب دیدگانِ نم‌دارش را دوخته به چهره‌ی او که به کمکِ نورِ چراغ برایش قابلِ دید بود، بینی‌اش را بالا کشید و سری ریز تکان داده به طرفین، انگار که نگرانیِ بیش از حد در گوش‌های خودش هم پنبه کاشته‌بود و نشنید خاتون چه گفت، ریسمانِ جملاتِ قبلش را گرفت و ادامه داد:
- دارم دق می‌کنم خاتون، نمی‌خوام اون موقعی که قبل از سفرم دیدمش آخرین بار بوده باشه، از نفس‌هاش کم بشه قلبِ من میمیره... همین الانش هم رو به مرگم.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
و خاتون که دید همدردیِ کلمات کفایت نمی‌کردند برای بذرِ آسودگی را در خاکِ خاطرِ پریشانِ او کاشتن، زبانی روی لبانش کشید و بعد هم لبانش را بر هم فشرده، سری هم به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد. رو چرخانده به سمتِ ویلا و قدم برداشت برای رسیدن به شاهین و حرف زدن با او بلکه حداقل رحمش را شاملِ حالِ خواهرِ آشوبش کند که ایستاده داشت جان می‌داد از نگرانی و بی‌خبری و حتی... فکر به آینده! شاداب که او را با چشم دنبال می‌کرد، با پایین افتادنِ آهسته‌ی دستانِ خاتون از بازوانش و چرخشِ او به سمتِ ویلا، به محضِ اینکه اولین گام را برداشت، خودش هم به دنبالش راه افتاد و امیدش را گره زده به ریسمانِ حرف‌های او، شاید به امیدی نیم‌درصدی هم که شده این وسوسه‌ی خونِ هامین از سرش می‌افتاد هرچند خشمی که در نگاهش شمشیر از غلاف کشیده‌بود همان نیم‌درصد را هم گردن می‌زد!
درونِ ویلا چه خبر بود؟ شاهین داخلِ اتاقش که در را هم نیمه‌باز گذاشته، پشتِ میزش ایستاده و غرق در تاریکی، خودِ گر گرفته‌اش را سپرده به نرمشِ بادی که ملایم از درگاهِ پنجره‌ی باز به داخل می‌خزید و پرده‌ی نازک و سیاه را هم رو به داخل هُل می‌داد، طوری که کفِ دستانش را به میز چسبانده و سرش هم قدری رو به پایین خم کرده‌بود، ایستاده و به وقتِ رو بالا گرفتنش چند تار از موهای قهوه‌ای روشن و پُرپشتش هم روی پیشانی‌اش سقوط کردند. مغزِ آتش گرفته‌اش اجازه‌ی تصمیم‌گیریِ درست را به او نمی‌داد و از سوی دیگر هم در رابطه با هامین فقط یک حکمِ قطعی را برایش داشت که پیش‌تر هم با او تعیینِ تکلیف کرده‌بود؛ این بین علاقه‌ی از مرز گذرانده‌ی خواهرش نسبت به او ذهنش را بیشتر بر هم می‌ریخت... . البته که تغییری در تصمیمش و حکمی که خود بریده‌بود، ایجاد نمی‌کرد! بلعیده شده‌بود در آغوشِ تاریکیِ اتاق به واسطه‌ی سیاهپوش بودنِ خودی که گویی با فضای اطرافش استتار کرده‌بود، دم و بازدمی سنگین را انجام داد و لحظه‌ای آرام چشم بست تا دردِ سرش آرام گیرد. نفسش را محکم فوت کرد و چون تنش را قدری عقب کشید، این بار روی میز نگاهش به لیوانی شیشه‌ای و نسبتاً عریض با یک بطریِ کریستالی کنارش که تا نیمه در خود نوشیدنیِ طلایی داشت، افتاد. شعله‌ورتر از پیش می‌شد، ولی اصلا برایش اهمیتی نداشت که دست برد و دهانه‌ی باریکِ بطری را میانِ حلقه‌ای از انگشتانش چون محکومی به اعدام، گرفت و از روی میز برداشت.
همان دم خاتون هم رسیده به آخرین پله، رو چرخاند به سمتِ راست و دومین دری که نیمه‌باز بود هم به چشمش آمد. جلو رفت بدونِ نگاهی انداختن به شادابی که پله‌ها را از فرطِ نگرانی دوتا یکی بالا می‌آمد، رسیده به اتاقِ شاهین و بی‌خیالِ در زدن یا هرچه، کفِ دستش را چسبانده به سرمای در و هماهنگ با رو به داخل هُل دادنش بود که شاهین پشت به او ایستاده، جرعه‌ای از نوشیدنی را به گلویش راه داد و چنان فرو فرستاد که از سوزشِ گلویش پلک‌هایش را بر هم فشرد و چهره‌اش در هم شد. لیوان را به ضرب پایین آورد و با کامل باز شدنِ درِ اتاق و نوری که از راهرو به داخل راه یافت، پی به حضوری دیگر در اتاقش برد، اما هیچ نگفت. خاتون که وارد شد، در را آهسته با قدمی جلو آمدنش به عقب فرستاد تا باز هم نیمه‌باز باقی ماند. مکث به خرج داد برای گفتن، از احوالاتِ نابسامانش به هنگامِ بازگشت فهمیده‌بود عطرِ فاجعه‌ای تازه قرار بود چهار گوشه‌ی ویلا را به رایحه‌ی شومِ خود معطر کند و... خودش هم دخلی به اتفاقاتِ امروز داشت؟ نمی‌شد گفت هامین فریبش داده‌بود، چرا که او هم صرفاً درخواستِ حقیقیِ شاداب را برایش بازگو کرد و زیرکانه مایلش کرد به سمتِ قبول کردن، اما به هرحال... فریبِ کاری داشتن در جای دیگرش را که خورده‌بود؟
- شاهین مادر...
امشب کسی به او مجالِ به مقصد رساندنِ کلماتِ مسافرش را نمی‌داد، چه شاهین که لحنش ایستاده بر فرازِ بلندای صدایی که پرچمِ آرامشی دیوانه‌وار را به همراه داشت و پیش از طوفان به حساب می‌آمد، چه هم‌رنگ می‌شد با جماعتِ آشوب و هراسِ شاداب برای رسوا نشدنش! اویی که کنارِ درِ اتاق ایستاده، کمر به سفیدیِ دیوار چسبانده و رو گردانده به سمتِ راست، پوستِ نازکِ لبِ باریک و برجسته‌اش را به دندان گرفته‌بود و در نهایتِ سازگاری مجبور به همزیستیِ مسالمت‌آمیز با قلبِ ناسازگارش بود!
- حرفی برای امشب وجود نداره خاتون، بهتره زودتر بری!
عذرش را خواست، چرا که می‌دانست قرار بود ریسمانِ زبانش چه کلماتی را از چاهِ مغز بیرون بکشند، ولی خاتون از آنجا که ناتوان بود در نادیده گرفتنِ حالِ شاداب، قدمی دیگر جلو گذاشته، خیرگیِ چشمانِ مشکی‌اش را حفظ کرده روی قامتِ شاهین و ادامه داد:
- تو می‌دونی شاداب دوستش داره.
نیشخندی کششی یک‌طرفه داده به لبانِ باریکِ شاهین و از روی تمسخر بود تک‌خنده‌ی کوتاه و هیستریکش پس از این نیشخند، لیوانش را که محکم روی میز قرار داد طوری که پرشِ چند قطره از نوشیدنیِ درونش را روی سطحِ میز باعث شد، به عقب چرخید و عصبی خیره به چهره‌ی خاتون زیرِ چتری از سایه که بر سرشان افتاده‌بود، با پیمانِ صلح امضا کردنِ ابروانش و دستِ دوستی دادنشان هرچند که نقشی از خشم بر چهره‌ی او طراحی می‌کردند گفت:
- چه دوست داشتنی خاتون؟ عشق سیری چند؟ خواهر کوچولوی ساده‌ی من یه وابستگیِ اشتباه رو زیادی جدی گرفته که معتقده بدونِ هامین زنده نمی‌مونه! از الان میگم که مُرده فرضش کنه؛ خودش زنده می‌مونه، فوقش دو روز گریه‌ست، سه روز قهر، یه ماه...
مکثی به کلامش انداخت، زبانی روی لبانش کشید و سرش را که کوتاه تکان داد، این چنین اصلاح کرد:
- عمقِ قضیه رو در نظر می‌گیریم؛ یه سال افسرده میشه و بعدش چی؟ یادش می‌مونه اصلا آدمی هم به این اسم یه روزی وجود داشته؟
نگاهِ خاتون توأم با دلسوزی و از طرفی درمانده و خواستارِ کوتاه آمدن از شاهین، این میان شادابِ بیرون از اتاق بود که خیره به در پلکش ریز لرزید از ارتعاشِ افتاده به قلبش، صاعقه‌ای در مغزش زده شد و بغضی که همراهِ گلوی از نفس افتاده‌اش بود شبیه به غده‌ای بدخیم بزرگ و بزرگ‌تر شد، انگار که داشت راهِ خفگی را به روی خود باز می‌کرد. چانه‌اش از سرمای بی‌رحمانه‌ی لحنِ برادرش لرز گرفت و در خود و از این حالِ پریشانِ آرام نگرفتنی، ندید آنچه او از علاقه‌اش تفسیر می‌کرد را. دستِ چپش را آهسته بالا آورده و سرِ یخ زده‌ی انگشتانش را مامور کرد برای لمسِ گردنش. می‌دانست... نه به تعریفِ ناچیزِ کلمات که در بساطشان جایی برای وصفِ کاملِ احساسِ او نبود، به دیده‌ی واقعی و یک حسِ ششمِ مطمئن با شناختی که از خود و قلبش با این بی‌قراریِ قرار نیافته داشت که... او بدون این مردی که برادرش تا این حد راحت از مرگش و حتی فرضِ مرگش حرف می‌زد، قرار نبود در این دنیا تاب بیاورد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
***
یک مسیرِ هفت روزه را پشتِ سر گذاشت این قافله‌ی عمر که... عجب گذشت!
آفتابِ هفت روزِ پیش یک میهمانِ ناخوانده بود که روزی را به همنشینی با زمین و آسمان گذراند و از حسادتِ ابرها بود که به ملاقاتش نیامدند؛ همین حسادت چه بلای جانی بود که دوباره با بیرون راندنش، خودشان رنگ عوض کردند با تیرگی و این پهنه‌ی وسیع را به بردگی گرفتند، آنچنان که با همه‌ی وسعتش درماند از فائق آمدن مقابلِ این لشکرِ از خاک برخاسته‌ی ابرها. روزی آغاز شد که به تقلید از آفتاب‌پرستان، رنگِ سایه به خود گرفته و خالی از نور بر سردیِ زمینِ بی‌روح افزوده‌بود. چه حالِ غریبی داشت سکوت و آرامشِ عجیبِ این جنگل در بخشی که هر گوشه‌اش درختانی بلند قامت چون نیزه‌هایی قد علم کرده و شاخه‌های نازکشان را به فرمانِ باد به ستیز باهم می‌فرستادند. و در مرکزِ این محدوده‌ای که درختانش ساکنینی خاموش بودند، کلبه‌ای چوبی نقاشی شد که سقفی شیب‌دار از دو طرف داشت، دو سوی نمای چوبی‌اش هم از بالا دو پنجره‌ی کدر و پُر از لکه به چشم می‌آمدند. مقابلِ درِ بسته‌اش چند پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع بود و دو طرفِ پله‌ها هم نرده‌هایی چوبی بودند که از دو سو دور تا دورِ کلبه حصاری ساخته، از سمتِ چپ قلاده‌ی سگی سیاه را که در سکوت بر زمین هم نشسته‌بود، بسته‌بودند.
مردی سیاه‌پوش و مسلح مقابلِ کلبه قدم‌زنان پیش می‌رفت و نگاهِ مراقبش را تیز به این سو و آن سو می‌چرخاند، این میان کلاغی پرِ پرواز گشوده در آسمان و آوازی سرخوش سر داده، دمی سرِ زیر افتاده‌ی مرد را تا مسیرِ پروازِ خود بالا کشید و به وقتِ جای گرفتنش مقابلِ پنجره‌ی سمتِ چپ، بال‌هایش را بست. نگاهِ مرد پس از ساکن شدنِ او پایین کشیده شد تا از اینجا به بعد راویِ هر آنچه دیده می‌شد همین کلاغی باشد که چشمانِ گرد، مشکی و براقش را چرخاند و در آخر رسید به شیشه‌ی پُر لکه و کدری که مقابلش سکونت گزیده‌بود. از پسِ این شیشه چیزی هم از داخل دیده می‌شد؟ شاید آنقدر محو که در وصفش بتوان گفت... دیدن یا ندیدن، مسئله این است!
اما داخلِ کلبه، تابلوی همان جهنمی ترسیم شده‌بود که شاهین خودش روزی یکی از افرادش را به جرمِ خ*یانت درونش تا اعماقِ اقیانوسِ مرگ محکوم به غرق شدن کرد، اکنون اینجا میزبانِ چه کسی بود؟ سوزی از سرمای صبحگاه، نامحسوس و با زیرکی سرک کشیده به داخل و حتی گذشته از چهارچوبِ پنجره‌ها، قالب یخی بسته‌بود دورِ قامتِ بلندِ مردی ایستاده زیرِ میله‌ای افقی که از یک سر تا سرِ دیگرِ فضا قرار داشت، دستانش را دو طرفِ سرش به میله با طناب‌هایی ضخیم بسته‌بودند و صدای سرفه کردنش با سری که پایین انداخته‌بود پیچیده، پس از سرفه‌‌ی محکمش دردی از سوی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را هم متحمل شد. سرما پیچکی پیچیده دور تنش، بومِ تیشرتِ سفیدش شده جولانگاهِ جوهرِ سرخِ خون با پارگی‌هایی که بیشتر بر آستین‌های کوتاهش نما داشتند. تمام بدنش کوفته و چنان سنگین بود که گویی وزنش برای پاهایش اضافی به حساب می‌آمد، نفس‌هایش هم کند و به ازای هر دم و بازدم دردی شبیه به شکستنِ استخوان‌ها و بعد دوباره جوش خوردنشان تا شکستنِ بعدی را احساس می‌کرد.
دستانش را مشت کرد، اما نقشی از خونی خشک شده لابه‌لای انگشتانِ دستِ چپش به چشم می‌آمد. اویی بود که از سوزشِ چشمانِ باد خورده‌اش حینی که هنوز هم گردنش خمیده و نگاهش را به پوتین‌های مشکی و خاکی شده‌اش دوخته‌بود، پلک بر هم نهاد و فشرد، لحظه‌ای بعد لبانِ باریک، برجسته و خشکش را که بر هم نهاد و فشرد با تلاشی بالاخره رو بالا گرفت و چهره عیان کرد تا هویتش فریاد زده، با آوردنِ نامش رسوایش کند؛ وقتی پلک از هم گشود و دیدگانِ قهوه‌ای روشنش را با مردمک‌هایی گشاد شده به واسطه‌ی کمبودِ نور به نمایش گذاشت، پرده از روی نامِ هامین کنار رفت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
زخمِ گونه‌اش تا حدی رنگ باخته، به جای آن خطِ زخمی کنجِ ابروی صافش خط کشی شده و از همانجا هم تا قدری پایین‌تر از چشم و نرسیده به برهوتِ گونه‌اش سرخیِ قطره‌ای از بارانِ خون را به جا گذاشته. این عاقبتی تکراری بود؛ روزی از روزهای یک سالِ پیش آیینه‌ی خودش را در نگاهِ مردی دید که شاهین پس از شکنجه‌اش بابتِ خ*یانت، کمر به قتلش بسته و با یک شلیک کارش را تمام کرد! و حال... تصویری که روزی به عنوان یک تابلوی هشدار مقابلش قرار گرفته‌بود را باید در خودش جستجو می‌کرد، چرا که این اخطار را شاهین روزی برای احتیاطش بابتِ میزانِ جسارتی که خرج می‌کرد داد و... هامین پشیمان به نظر می‌رسید از جسارتی که پا را از مرزِ تعیین شده فراتر گذاشت یا حتی فراری دادنِ جانان؟ با همه‌ی این احوالات حتی زخمی که گوشه‌ی پیشانیِ روشنش نقش بسته و وصلتی سرخ با خون داشت، پشیمانی با تجربه‌ی هزار درد هم از چهره‌اش دور بود!
طبقه‌ی پایینِ این کلبه، جایی که از هر وسیله‌ای خالی بود و سرما حتی بیش از محیطِ بیرون هم چون موجی وحشی به ساحلش تازیانه می‌زد، سایه‌ای پرده کشیده بر صفحه‌اش از هنرنماییِ روزی که آغاز شده‌بود، سمتِ چپش دری چوبی و بسته به چشم آمد که یک نظر به داخلش برای اطمینان از قفل بودنش کفایت می‌کرد. مقابلِ در تختی تک‌نفره و چوبی چسبیده به دیوار قرار داشت و کنارِ تخت هم پنجره‌ای بسته با حفاظ و توری، دری دیگر هم کنارِ درِ اصلی‌اش قرار داشت. ولی آنچه بیش از هرچیز در این اتاق دیده به سمتِ خود می‌کشاند، زنی بود نشسته پایین پنجره، نگاه دوخته به نقطه‌ای کور از دیوارِ چوبیِ مقابلش، پای راستش قدری خمیده و پای چپش دراز شده، کفِ دستانش را هم کنارِ تنش به سرمای زمین چسبانده بود. موهای قهوه‌ای تیره، صاف و بلندش پریشان پخش شده بر روی شانه‌های ظریف و پوشیده با سوئیشرتِ نازک و خاکستری روی بلوزِ یقه گرد و مشکی‌اش، کنارش سینیِ غذا و لیوان آبی دست نخورده قرار داشت، نشسته‌بود.
حس زندگی چه غریبه‌ی راه گم کرده‌ای بود در دیارِ چشمانش که به هر سو قدم می‌گذاشت وقتی جز ویرانکده‌ای به خاکستر نشسته هیچ نمی‌دید، از همین راهِ گم کرده هم قدم‌هایش بازگشتش را پس می‌گرفت، دوباره بقچه‌ی پُر معجزه‌اش را می‌بست و کوچ می‌کرد سوی جهانی دیگر و شاید... چشمانی دیگر! چراغِ دلخوشی را در نگاهش سنگ زده و شکسته‌بودند، حتی تک فانوسی هم نبود برای نور دواندن در این خانه‌ی نور باخته؟ همچون آواره‌ای که صدای فریادِ کمک‌خواهش گوش از جهانی کر کرد و به هیچ کجا نرسید، عادت کرده به این سیاهچاله، خودِ شرمنده‌ای که گذشت از ریختنِ خونِ قاتل عزیزانش را لایق‌ترین دید برای تنگنای خفقان‌آورِ این انفرادی! ثانیه‌ها را شمارش می‌کرد به هوای رسیدنِ وقتِ اعدام، آنگاه که همین نفس‌های رو به مرگش هم جان باخته و لبیک گویان با خفگی همراه شوند، باز هم هر آنچه هفت روزِ پیش از سر گذراند را مرور کرد. لحظه‌ای که اسلحه را بر زمین انداخت، با عالمی آوار شده بر سرش راه کج کرد و بعد زیرِ خروارها خاکِ بی‌هوشی مدفون شد؛ حینی که خبر نداشت از پرسه زدن‌هایی همان حوالی‌اش متعلق به یکی از افرادِ شاهین... که به وقتِ بی‌هوشی‌اش هم با جلو آمدنش سایه‌ی قامتش را بر سرش افکند و بعد هم که چشم باز کرد، دوباره خودش بود و خودش و... زندانی تازه!
در دل با خود تکرار می‌کرد؛ گیرِ یک مسیرِ دایره‌ای افتاده‌ای! هرچه پیش می‌رفت یا باز به نقطه‌ی اولش می‌رسید و یا دورِ خود چرخیدنی بیهوده را تجربه می‌کرد، دیگری را هم همدردِ خودش زیرِ سایه‌ی روزگارِ سیاهش کشانده و نتیجه چه بود؟ یک فرارِ ناموفق که فقط از زندانی به زندانِ دیگر هُلش داد. با خود فکر می‌کرد در نهایتِ تمامِ این تلاش‌هایش هامین را هم با خود گرفتار کرد، یک بی‌گناهِ دیگر را هم به سپیدیِ دارِ زندگانی‌اش آویخت، همانی که در شبی از یک سالِ پیش جانِ همسر و دخترکش را به جرمِ بی‌گناهی گرفت! زبان هم فقط همین را می‌گفت... اینجا محکمه‌ی بی‌گناهان بود و حکمشان اعدام به جرمِ بی‌گناهی؛ سپیددارش سپیدی‌ها دار می‌زد!
 
بالا پایین