- Aug
- 844
- 4,256
- مدالها
- 2
از میدان دیدش محو شد، ولی هنوز میشنید! گاه فکر میکرد در شبی که خانوادهاش را از دست داد هم جانای وابسته به مادرش این چنین صدایش کرده و نبود که بشنود؟ غولِ چراغِ جادوی دلِ شکستهاش اولین آرزویش که دیدنِ جانا بود را برآورده ساخت، دومی هم شنیدنِ صدای او؛ و آخرین آرزو؟ در راهی که میرفت بالاخره یک دم ایستاده و با چانهای لرزان نگاه چرخانده به امیدِ دیداری دوباره، صدای خشدارش را حتی بیتوجه به اینکه ممکن بود کسی هم آن اطراف باشد که بشنود، بلند به گوش رساند وقتی از اعماقِ دلش، همانجا که آبشارِ خون به راه افتادهبود، صدا زد:
- جانا!
قفسهی سی*ن*هاش تند میکوبید و مرزی تا بغض شکستنی دوباره نداشت با این گلویی که سنگینتر از پیش شده، حتی وزنِ گردن و سرش را هم بر تنش سنگین میکرد. چشمانش گریستند به حال و روزش و پلک بر هم نهاده که فشرد، آن وقت بود که بغضش پُر صدا شکست، مچِ دستش را به لبانش چسباند و در خود گریست این محکومیتِ ناعادلانهی تنهایی را! گونههایش شدهبودند خیابانهای نمزدهای که متروکه بودنشان عاشقان را فراری میداد و صدای هق زدنش را به گوشِ خود رساند.
و روبهروییاش با حقیقتِ سومین آرزو، همان دمی که پلک از هم گشود، لبانش را بر هم فشرد و چانه جمع کرده، رو بالا گرفته، نفسی سنگین گرفت. چشمانِ خیسش را به آبیِ آسمانی دوخت که برایش نما نداشت و در این لحظه همچون کودکی که عروسکش را تصاحب کردهبودند، بهانهگیرِ این شده بود که دخترکِ شیرینش را میخواست... طالبِ عطرش بود، یک سال از آغوشش محروم شدهبود، حتی توهم هم قرار نبود این آغوش را فقط برای لحظهای به او پس دهد؟ کودکی نه ساله؟ نه! جانانِ این لحظه کودکی بیست و نه ساله خطاب میشد که در جستجوی خیالِ فرزندش به محلی رسید که شاید در عمقِ خود سومین آرزویش را حل کرده و فقط به انتظارِ تاییدش بود. کجا؟ گذشته از صداهای ذهنش، صدایی به گوشش رسید از برخوردِ آرامِ جریانِ آب به سنگی پشتِ سرش، رو چرخاند و نگاهش افتاد به رودخانهای که از ظاهرش عمیق بودنش مشخصترین بود. لبانِ خشکش را بر هم نهاد، چشم دوخت به رودخانه و ابروانش در هم، به سمتش برگشت و بعد آهستهآهسته قدمهایش را سویش برداشت، این درحالی بود که چند تار از موهایش به نمِ اشکهای روی صورتش با وزشِ نرمِ بادی که تاخت و تازی ملایم به سمتش داشت، میچسبیدند.
درست مقابلِ رودخانه ایستاد و چشم به جریانش دوخت، روان، خنک، زلال؛ عمیق بود... عمیق!
آخرین آرزویش همانی بود که روزِ تولدش به همراهِ شعلهی شمع فرستاد و مرگی که گویی هم خواهانش بود و هم از آن فرار میکرد، حال ایستاده مقابلِ رودخانهای که میدانست یارای بلیعدنش را داشت! در خود ندید بتواند دردِ خودکشی با اسلحه را تحمل کند، اما... رودخانه؟ یک لحظه غرق کردنش بود! تنش را همچون کشتیِ شکستهای مکش مانند به سمتِ انتهای خود میکشید، جز این بود؟ جانان خیره بود، خاموش، ساکت، حتی گریه هم نمیکرد و فقط به خود میاندیشید که تا چه زمانی میتوانست زجرِ زنده ماندنی این چنین را به جان بخرد!
- جانا!
قفسهی سی*ن*هاش تند میکوبید و مرزی تا بغض شکستنی دوباره نداشت با این گلویی که سنگینتر از پیش شده، حتی وزنِ گردن و سرش را هم بر تنش سنگین میکرد. چشمانش گریستند به حال و روزش و پلک بر هم نهاده که فشرد، آن وقت بود که بغضش پُر صدا شکست، مچِ دستش را به لبانش چسباند و در خود گریست این محکومیتِ ناعادلانهی تنهایی را! گونههایش شدهبودند خیابانهای نمزدهای که متروکه بودنشان عاشقان را فراری میداد و صدای هق زدنش را به گوشِ خود رساند.
و روبهروییاش با حقیقتِ سومین آرزو، همان دمی که پلک از هم گشود، لبانش را بر هم فشرد و چانه جمع کرده، رو بالا گرفته، نفسی سنگین گرفت. چشمانِ خیسش را به آبیِ آسمانی دوخت که برایش نما نداشت و در این لحظه همچون کودکی که عروسکش را تصاحب کردهبودند، بهانهگیرِ این شده بود که دخترکِ شیرینش را میخواست... طالبِ عطرش بود، یک سال از آغوشش محروم شدهبود، حتی توهم هم قرار نبود این آغوش را فقط برای لحظهای به او پس دهد؟ کودکی نه ساله؟ نه! جانانِ این لحظه کودکی بیست و نه ساله خطاب میشد که در جستجوی خیالِ فرزندش به محلی رسید که شاید در عمقِ خود سومین آرزویش را حل کرده و فقط به انتظارِ تاییدش بود. کجا؟ گذشته از صداهای ذهنش، صدایی به گوشش رسید از برخوردِ آرامِ جریانِ آب به سنگی پشتِ سرش، رو چرخاند و نگاهش افتاد به رودخانهای که از ظاهرش عمیق بودنش مشخصترین بود. لبانِ خشکش را بر هم نهاد، چشم دوخت به رودخانه و ابروانش در هم، به سمتش برگشت و بعد آهستهآهسته قدمهایش را سویش برداشت، این درحالی بود که چند تار از موهایش به نمِ اشکهای روی صورتش با وزشِ نرمِ بادی که تاخت و تازی ملایم به سمتش داشت، میچسبیدند.
درست مقابلِ رودخانه ایستاد و چشم به جریانش دوخت، روان، خنک، زلال؛ عمیق بود... عمیق!
آخرین آرزویش همانی بود که روزِ تولدش به همراهِ شعلهی شمع فرستاد و مرگی که گویی هم خواهانش بود و هم از آن فرار میکرد، حال ایستاده مقابلِ رودخانهای که میدانست یارای بلیعدنش را داشت! در خود ندید بتواند دردِ خودکشی با اسلحه را تحمل کند، اما... رودخانه؟ یک لحظه غرق کردنش بود! تنش را همچون کشتیِ شکستهای مکش مانند به سمتِ انتهای خود میکشید، جز این بود؟ جانان خیره بود، خاموش، ساکت، حتی گریه هم نمیکرد و فقط به خود میاندیشید که تا چه زمانی میتوانست زجرِ زنده ماندنی این چنین را به جان بخرد!