جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,149 بازدید, 111 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
جانان خو نمی‌گرفت به تنهایی، به توهماتِ گاه و بی‌گاهش، به حاکمیتِ ابر بر آسمانِ چشمانش، به چهل تکه‌ی قلبی که هیچ نخی کششِ وصله پینه زدنِ تکه‌هایش را نداشت بلکه گرمای لحافی شود بر سرِ دلتنگی در این زمستانِ بی‌کسی و دلگرمش کند که زندگی هنوز جریان داشت! لبانش را بر هم نهاد و فشرد، همچون پلک‌هایش، سعی کرد ذهنِ آشوبش را آرام و قانع کند که در چنین موقعیتی هیچ وقتِ به نمایش گذاشتنِ حسرت‌هایش در جامه‌ی توهم برای مغزی که آماده‌ی فریب خوردن بود، نبود! ابروانش را پررنگ در هم کشید و رو به زیر افکنده، دستی که اسلحه را با آن گرفته‌بود، بالا آورده و بند کرده به شقیقه‌ی دردمندی که نبضِ کوبنده‌اش همان نیمچه قرار را هم از مغزِ کابوس‌زده‌اش ربوده‌بود، لبانش را بر هم فشرد و اندک آبِ دهانش را سخت از گلوی خشکش عبور داده، با خود لب زد:
- الان وقتش نیست جانان، الان وقتِ دل خوش کردن به توهماتت نیست!
گلویش سنگین همچون سی*ن*ه‌ای که در تلاش برای باز کردنِ راهِ هوایی‌اش تند می‌جنبید تا این مبادله‌ی هوا به هوایی که از دم گرفتن و بازدم پس فرستادنش صورت می‌گرفت، برایش راحت تر شود، اما ذهنِ جانان هنوز پُر بود از سر و صدا! شبیه به اینکه در آشفته‌بازارِ ذهن گام برمی‌داشت و صدای خاطرات را می‌شنید که بازارگرمی می‌کردند و در این لحظه‌ای که هیچ چیز برای دلخوشی نداشت وسوسه‌اش می‌کردند به مرور! ولی مرور غفلتش را باعث می‌شد، در این لحظه گذشته هیچ به کارِ جانان نمی‌آمد که بخواهد با تکیه بر آن مغزِ فریبِ آشوب خورده‌اش را آرام کند، پلک از هم گشود و دستش را که آرام پایین انداخت، نگاهی را دور و برش به گردش درآورده و افسارِ ذهن به دستِ وضعیتِ فعلی‌اش سپرد بلکه برای مقصدِ این ثانیه‌ها چاره‌اندیشی کند. وضعیتِ فعلی‌اش چه بود؟ خود تک شکاری بود گرفتارِ چندین شکارچی؛ یارِ مخفی‌ای داشت برای کمک‌رسانی که چشم چرخاندنش در اطراف به امیدِ دیدنِ او بود بلکه به اندازه‌ی ریز ذره‌ای حتی غیرقابلِ دیدن، شاید به قدرِ همان سرِ سوزنی گم شده در انبارِ کاه، آرامشی که از دست داده‌بود را پس بگیرد!
ندید او را، نهایت چشم چرخاندنش دورِ خود، سرگیجه‌ای از روی حال بدی بود که گریبانش را گرفت و دیدنِ درختانی بلندبالا حصار کشیده اطرافش که بر این گیج رفتن افزود. کامِ خشکیده‌اش تشنه بود، معده‌اش دوباره داشت با دنده‌ی لجبازی می‌راند و تا گلوی سنگین شده از بغضش حال از روی اضطرابی بی‌حد ترکیب شده با گرسنگیِ تازه رنگ گرفته، محتوایش را هدایت می‌کرد. به حالت تهوع افتاده و داغی‌ای را در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش احساس کرد که سعی بر کنترلش داشت و... با وجودِ بمبی از زمان که روی شمارش معکوس تا انفجار قرار گرفت به وقتِ ریز صدایی پیچیده در قلبِ جنگل شبیه به فشرده یا به عبارتی دو نیم شدنِ شاخه‌ای نازک بر زمین، وقت برای کنترلِ تهوع زیاد بود؟
برق از سرِ جانان پرید، چشمانش درشت شدند و لبانِ خشک و باریکش جدا افتاده از هم، نفسش حبسِ سی*ن*ه همچون قلبی که مبارزه می‌کرد برای سد شکستن و محکم تپیدن ولی با ممانعتِ شوکی که چون جریانِ الکتریسیته از تنِ جانان رد شده‌بود، پشتِ درهای بسته ساکن شد! ساکن شد یا جانان حسش نمی‌کرد؟ قلبش ساکن نبود... . هنوز با تمامِ توان می‌کوبید برای رهایی طوری که گوش‌هایی اگر تیز بودند شکارِ صدای کوبش‌هایش کارِ سختی نبود! به اندازه‌ی یک نفس از میانِ نفس‌های جانان کم می‌شد شبیه به یکی در میان شدنِ نفس‌هایش، چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش را در حدقه به گوشه‌ی راست کشید، اما رو به عقب نچرخاند و تنها حرکتِ اویی که میانِ دو درختِ بلند قامت ایستاده بود، خلاصه شد در محکم‌تر در مشت فشردنِ دسته‌ی اسلحه آنچنان که از نمِ دستش خیسیِ اندکی هم بر روی دسته‌ی اسلحه جا ماند. رنگ از دستِ جانان پریده‌بود، پلکِ راستش ریز لرزید و سعی کرد آرام باشد چرا که دیگر صدایی نمی‌شنید، اما... سنگینیِ حضوری شوم را پشتِ سرش حس می‌کرد اگرچه خودش رو به عقب نمی‌چرخاند، ولی از چشم دور نبود نقشِ قامتِ مردی پشتِ سرش درحالی که با اسلحه نشانه‌اش گرفته‌بود!
یک آن قلبِ جانان فریادِ پیروزی سر داده از فتحِ قله‌های اضطراب، لبانش را بر هم فشرد و نامحسوس انگشتِ اشاره‌اش را تا ماشه لغزانده، قدری رو بالا گرفت و... یک... دو... سه!
صدای شلیکی به هوا برخاست از یک آن به عقب چرخیدنِ جانانی که اسلحه را در هردو دستش بالا آورده، برای نابود کردنِ لرزی که داشتند، همه‌ی قدرتش را به کار گرفت و در اولین هدف‌گیری، نیشِ دیدگانش بازوی چپِ مرد را هدف گرفت و فشردگیِ انگشتِ اشاره‌اش روی ماشه این نیش را در قالبِ گزیدگیِ گلوله‌ای که بازوی او را حفر کرد سویش فرستاد در حدی که شانه‌های خودش هم بالا پریدند و قلبش در سی*ن*ه سقوط کرد، اما تیرش با همه‌ی ناگهانی بودنِ نشانه‌گیری‌اش به هدف خورد که فریادِ دردآلودِ مرد هم بلند شده و از آنجا که اسلحه در دستِ چپش بود، به ناگه مشت گشود و اسلحه را بر زمین رها کرد.
و از صدای شلیکِ او، هامینی بود که نزدیکی‌های رسیدن به جای جانان، ابرو در هم کشیده از صدای شلیکی که شنید، اسلحه‌اش را از دستِ چپ به دستِ راست سپرد. قدم‌های سریعش را رو به جلو برداشت و ردپای صدا را از همانجایی که به گوشش رسیده بود گرفت تا مقصدی که تنش را پشتِ درختی تنومند جای داد و نگاهِ گوشه چشمی‌اش از سمتِ چپ را حینی که کمر به درخت چسباند، پیِ تابلویی فرستاد که نقاشیِ جانان و مردِ زخمی شده را برایش به نمایش می‌گذاشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
از آن سو، جانان نفسی چنان سخت و سنگین گرفت که گویی ریه‌هایش ظرفیتِ تحملش را نداشتند و لبانش ریز لرزیدند همچون دستانش. تنِ عرق کرده‌اش با آن بادی که هرچند نرم می‌وزید و موهایش را هم به جلو هُل می‌داد، از سرما رنگِ ارتعاشی را به خود دیده نامحسوس، پاهایش سست شدند و انگار هنوز داشت موقعیتی که در آن گرفتار شده‌بود را هضم می‌کرد! همه‌ی قلمروی تنش زمستان، از درونش اما آتشی شعله‌ور برخاسته و تا مغزِ دردمندش را می‌سوزاند. مرد چهره‌اش در هم شده از درد و جانان که خیره به او آهسته دستش را با اسلحه پایین آورد، تک قدمی را هم عقب رفت. یک تبِ چهل درجه‌ی لحظه‌ای را از سر گذراند که درحالِ فروکش بود، ولی نه تا وقتی که هیزم به هیزمِ تنش را کبریتِ اضطراب محبوسِ شراره‌های آتش کرد. قدمی دیگر عقب رفت و هماهنگ با او بود که مرد گامی رو به جلو برداشت و با درد خم شد برای برداشتنِ اسلحه‌اش. در این لحظه جانان بود که تعللِ بیش از این را جایز ندید و به محضِ آژیر کشیدنِ مغزی که هشدار می‌داد برای رفتن، پیش از اینکه مجبور باشد دستش را به خون آلوده کند برای محافظت از خود، به عقب چرخید و راهِ رفتنش را دوباره از سر گرفت.
همان دم مردی بود که اسلحه‌اش را خیره به رفتنِ جانان از روی زمین با دستِ سالمش برداشت و او را نشانه گرفت برای شلیک؛ سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی ماشه لغزید برای به عقب راندنش تا آزاد کردنِ گلوله‌ای از بطنش، ولی یک دم... .
با ضربه‌ای که به پشتِ گردنش وارد شد «آخ» دردمند و بلندی گفته، چنان که ردِ سیاهی از بر هم افتادنِ پلک‌هایش مقابلِ دیدگانش جای گرفت، هُشیاری از دست داد و وارد شده به سرزمین بی‌هوشی، تنش محکم بر زمین سقوط کرد. ضربه‌ای که پشتِ گردنش را هدف قرار داد از سوی که بود؟ هامینی که نفس‌زنان و اسلحه به دست ایستاده پشتِ سرش، نگاهی به جسمش که بر زمین سقوط کرده‌بود، انداخت و بعد هم که رو بالا گرفت، گذشته از مردی که بی‌هوشی‌اش را خود برایش رقم زد، قدمی بلند با پوتین‌های بندی و مشکی‌اش که ردِ خاک را نه چندان واضح بر خود گرفته‌بودند، برداشت و از بالای سرِ مرد رد شد تا قدم در راهی که جانان گذاشته‌بود، بردارد. دومین خطر از بیخِ گوششان مانندِ رهگذری که فقط تنه‌ای به حکمِ تلنگر زد، گذشت.
تا سه نمی‌شد، بازی هم نمی‌شد؟ عطرِ شومِ سومین خطر را باد از کدام سو با خود می‌آورد برای جاری کردن در مشامِ جانان و شاید حتی... هامین؟
همان سو که شاهین و دو نفر از افرادش به موقعیتِ مکانیِ مردی رسیده‌بودند که هامین با شلیکِ گلوله به پایش، ادامه‌ی حرکت به دنبالشان را مختل کرد. همان سو و با چند پله‌ای سقوطِ زمان، آن زمانی که صوتِ شلیکِ جانان رنگی کم بر بومِ سکوتی چسبیده به پرده‌ی گوش‌های شاهین و دو نفر از افرادش به اضافه‌ی همان مردی که زخمیِ گلوله‌ی از اسلحه آزاد شده‌ی هامین بود، پاشید. صدای شلیک به گوشش رسید... . پس یعنی هنوز هم آنقدرها دور نشده‌بودند! رو از مردِ زخمی که تکیه سپرده به درخت و بر زمینِ خاکی نشسته‌بود، چرخانده به سمتِ راست و منبعِ صدا، به دنبالِ این حرکت ابروانش را هم در هم پیچید و چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به همان سمت، بی‌توجه به اینکه کسی همراهش می‌آمد یا نه، راهِ خودش را سوی مسیری که صدای شلیک هدایتش کرده‌بود، کشید. گریزِ جانان و سرگردانیِ او در جنگل هنوز ادامه داشت. فقط ضعف بود و تشنگی که از سرعتش کاسته و البته... ذهنی که در بدترین موقعیتِ ممکن داشت دورِ مدارِ توهم می‌چرخید! نمی‌خواست کمکِ هامین را پوچ کند، حتی تلاشِ خودش تا این لحظه که برای فرار از سیاهیِ ویلای نفرین شده‌ی شاهین هرچیزی را به جان خرید و حال... فقط زمان تعیین می‌کرد که جانان موفق می‌شد به نجات دادنِ خودش یا در آخر این جنگل به گورستانش بدل می‌شد!
 
بالا پایین