جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,575 بازدید, 145 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
جانان خو نمی‌گرفت به تنهایی، به توهماتِ گاه و بی‌گاهش، به حاکمیتِ ابر بر آسمانِ چشمانش، به چهل تکه‌ی قلبی که هیچ نخی کششِ وصله پینه زدنِ تکه‌هایش را نداشت بلکه گرمای لحافی شود بر سرِ دلتنگی در این زمستانِ بی‌کسی و دلگرمش کند که زندگی هنوز جریان داشت! لبانش را بر هم نهاد و فشرد، همچون پلک‌هایش، سعی کرد ذهنِ آشوبش را آرام و قانع کند که در چنین موقعیتی هیچ وقتِ به نمایش گذاشتنِ حسرت‌هایش در جامه‌ی توهم برای مغزی که آماده‌ی فریب خوردن بود، نبود! ابروانش را پررنگ در هم کشید و رو به زیر افکنده، دستی که اسلحه را با آن گرفته‌بود، بالا آورده و بند کرده به شقیقه‌ی دردمندی که نبضِ کوبنده‌اش همان نیمچه قرار را هم از مغزِ کابوس‌زده‌اش ربوده‌بود، لبانش را بر هم فشرد و اندک آبِ دهانش را سخت از گلوی خشکش عبور داده، با خود لب زد:
- الان وقتش نیست جانان، الان وقتِ دل خوش کردن به توهماتت نیست!
گلویش سنگین همچون سی*ن*ه‌ای که در تلاش برای باز کردنِ راهِ هوایی‌اش تند می‌جنبید تا این مبادله‌ی هوا به هوایی که از دم گرفتن و بازدم پس فرستادنش صورت می‌گرفت، برایش راحت تر شود، اما ذهنِ جانان هنوز پُر بود از سر و صدا! شبیه به اینکه در آشفته‌بازارِ ذهن گام برمی‌داشت و صدای خاطرات را می‌شنید که بازارگرمی می‌کردند و در این لحظه‌ای که هیچ چیز برای دلخوشی نداشت وسوسه‌اش می‌کردند به مرور! ولی مرور غفلتش را باعث می‌شد، در این لحظه گذشته هیچ به کارِ جانان نمی‌آمد که بخواهد با تکیه بر آن مغزِ فریبِ آشوب خورده‌اش را آرام کند، پلک از هم گشود و دستش را که آرام پایین انداخت، نگاهی را دور و برش به گردش درآورده و افسارِ ذهن به دستِ وضعیتِ فعلی‌اش سپرد بلکه برای مقصدِ این ثانیه‌ها چاره‌اندیشی کند. وضعیتِ فعلی‌اش چه بود؟ خود تک شکاری بود گرفتارِ چندین شکارچی؛ یارِ مخفی‌ای داشت برای کمک‌رسانی که چشم چرخاندنش در اطراف به امیدِ دیدنِ او بود بلکه به اندازه‌ی ریز ذره‌ای حتی غیرقابلِ دیدن، شاید به قدرِ همان سرِ سوزنی گم شده در انبارِ کاه، آرامشی که از دست داده‌بود را پس بگیرد!
ندید او را، نهایت چشم چرخاندنش دورِ خود، سرگیجه‌ای از روی حال بدی بود که گریبانش را گرفت و دیدنِ درختانی بلندبالا حصار کشیده اطرافش که بر این گیج رفتن افزود. کامِ خشکیده‌اش تشنه بود، معده‌اش دوباره داشت با دنده‌ی لجبازی می‌راند و تا گلوی سنگین شده از بغضش حال از روی اضطرابی بی‌حد ترکیب شده با گرسنگیِ تازه رنگ گرفته، محتوایش را هدایت می‌کرد. به حالت تهوع افتاده و داغی‌ای را در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش احساس کرد که سعی بر کنترلش داشت و... با وجودِ بمبی از زمان که روی شمارش معکوس تا انفجار قرار گرفت به وقتِ ریز صدایی پیچیده در قلبِ جنگل شبیه به فشرده یا به عبارتی دو نیم شدنِ شاخه‌ای نازک بر زمین، وقت برای کنترلِ تهوع زیاد بود؟
برق از سرِ جانان پرید، چشمانش درشت شدند و لبانِ خشک و باریکش جدا افتاده از هم، نفسش حبسِ سی*ن*ه همچون قلبی که مبارزه می‌کرد برای سد شکستن و محکم تپیدن ولی با ممانعتِ شوکی که چون جریانِ الکتریسیته از تنِ جانان رد شده‌بود، پشتِ درهای بسته ساکن شد! ساکن شد یا جانان حسش نمی‌کرد؟ قلبش ساکن نبود... . هنوز با تمامِ توان می‌کوبید برای رهایی طوری که گوش‌هایی اگر تیز بودند شکارِ صدای کوبش‌هایش کارِ سختی نبود! به اندازه‌ی یک نفس از میانِ نفس‌های جانان کم می‌شد شبیه به یکی در میان شدنِ نفس‌هایش، چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش را در حدقه به گوشه‌ی راست کشید، اما رو به عقب نچرخاند و تنها حرکتِ اویی که میانِ دو درختِ بلند قامت ایستاده بود، خلاصه شد در محکم‌تر در مشت فشردنِ دسته‌ی اسلحه آنچنان که از نمِ دستش خیسیِ اندکی هم بر روی دسته‌ی اسلحه جا ماند. رنگ از دستِ جانان پریده‌بود، پلکِ راستش ریز لرزید و سعی کرد آرام باشد چرا که دیگر صدایی نمی‌شنید، اما... سنگینیِ حضوری شوم را پشتِ سرش حس می‌کرد اگرچه خودش رو به عقب نمی‌چرخاند، ولی از چشم دور نبود نقشِ قامتِ مردی پشتِ سرش درحالی که با اسلحه نشانه‌اش گرفته‌بود!
یک آن قلبِ جانان فریادِ پیروزی سر داده از فتحِ قله‌های اضطراب، لبانش را بر هم فشرد و نامحسوس انگشتِ اشاره‌اش را تا ماشه لغزانده، قدری رو بالا گرفت و... یک... دو... سه!
صدای شلیکی به هوا برخاست از یک آن به عقب چرخیدنِ جانانی که اسلحه را در هردو دستش بالا آورده، برای نابود کردنِ لرزی که داشتند، همه‌ی قدرتش را به کار گرفت و در اولین هدف‌گیری، نیشِ دیدگانش بازوی چپِ مرد را هدف گرفت و فشردگیِ انگشتِ اشاره‌اش روی ماشه این نیش را در قالبِ گزیدگیِ گلوله‌ای که بازوی او را حفر کرد سویش فرستاد در حدی که شانه‌های خودش هم بالا پریدند و قلبش در سی*ن*ه سقوط کرد، اما تیرش با همه‌ی ناگهانی بودنِ نشانه‌گیری‌اش به هدف خورد که فریادِ دردآلودِ مرد هم بلند شده و از آنجا که اسلحه در دستِ چپش بود، به ناگه مشت گشود و اسلحه را بر زمین رها کرد.
و از صدای شلیکِ او، هامینی بود که نزدیکی‌های رسیدن به جای جانان، ابرو در هم کشیده از صدای شلیکی که شنید، اسلحه‌اش را از دستِ چپ به دستِ راست سپرد. قدم‌های سریعش را رو به جلو برداشت و ردپای صدا را از همانجایی که به گوشش رسیده بود گرفت تا مقصدی که تنش را پشتِ درختی تنومند جای داد و نگاهِ گوشه چشمی‌اش از سمتِ چپ را حینی که کمر به درخت چسباند، پیِ تابلویی فرستاد که نقاشیِ جانان و مردِ زخمی شده را برایش به نمایش می‌گذاشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
از آن سو، جانان نفسی چنان سخت و سنگین گرفت که گویی ریه‌هایش ظرفیتِ تحملش را نداشتند و لبانش ریز لرزیدند همچون دستانش. تنِ عرق کرده‌اش با آن بادی که هرچند نرم می‌وزید و موهایش را هم به جلو هُل می‌داد، از سرما رنگِ ارتعاشی را به خود دیده نامحسوس، پاهایش سست شدند و انگار هنوز داشت موقعیتی که در آن گرفتار شده‌بود را هضم می‌کرد! همه‌ی قلمروی تنش زمستان، از درونش اما آتشی شعله‌ور برخاسته و تا مغزِ دردمندش را می‌سوزاند. مرد چهره‌اش در هم شده از درد و جانان که خیره به او آهسته دستش را با اسلحه پایین آورد، تک قدمی را هم عقب رفت. یک تبِ چهل درجه‌ی لحظه‌ای را از سر گذراند که درحالِ فروکش بود، ولی نه تا وقتی که هیزم به هیزمِ تنش را کبریتِ اضطراب محبوسِ شراره‌های آتش کرد. قدمی دیگر عقب رفت و هماهنگ با او بود که مرد گامی رو به جلو برداشت و با درد خم شد برای برداشتنِ اسلحه‌اش. در این لحظه جانان بود که تعللِ بیش از این را جایز ندید و به محضِ آژیر کشیدنِ مغزی که هشدار می‌داد برای رفتن، پیش از اینکه مجبور باشد دستش را به خون آلوده کند برای محافظت از خود، به عقب چرخید و راهِ رفتنش را دوباره از سر گرفت.
همان دم مردی بود که اسلحه‌اش را خیره به رفتنِ جانان از روی زمین با دستِ سالمش برداشت و او را نشانه گرفت برای شلیک؛ سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی ماشه لغزید برای به عقب راندنش تا آزاد کردنِ گلوله‌ای از بطنش، ولی یک دم... .
با ضربه‌ای که به پشتِ گردنش وارد شد «آخ» دردمند و بلندی گفته، چنان که ردِ سیاهی از بر هم افتادنِ پلک‌هایش مقابلِ دیدگانش جای گرفت، هُشیاری از دست داد و وارد شده به سرزمین بی‌هوشی، تنش محکم بر زمین سقوط کرد. ضربه‌ای که پشتِ گردنش را هدف قرار داد از سوی که بود؟ هامینی که نفس‌زنان و اسلحه به دست ایستاده پشتِ سرش، نگاهی به جسمش که بر زمین سقوط کرده‌بود، انداخت و بعد هم که رو بالا گرفت، گذشته از مردی که بی‌هوشی‌اش را خود برایش رقم زد، قدمی بلند با پوتین‌های بندی و مشکی‌اش که ردِ خاک را نه چندان واضح بر خود گرفته‌بودند، برداشت و از بالای سرِ مرد رد شد تا قدم در راهی که جانان گذاشته‌بود، بردارد. دومین خطر از بیخِ گوششان مانندِ رهگذری که فقط تنه‌ای به حکمِ تلنگر زد، گذشت.
تا سه نمی‌شد، بازی هم نمی‌شد؟ عطرِ شومِ سومین خطر را باد از کدام سو با خود می‌آورد برای جاری کردن در مشامِ جانان و شاید حتی... هامین؟
همان سو که شاهین و دو نفر از افرادش به موقعیتِ مکانیِ مردی رسیده‌بودند که هامین با شلیکِ گلوله به پایش، ادامه‌ی حرکت به دنبالشان را مختل کرد. همان سو و با چند پله‌ای سقوطِ زمان، آن زمانی که صوتِ شلیکِ جانان رنگی کم بر بومِ سکوتی چسبیده به پرده‌ی گوش‌های شاهین و دو نفر از افرادش به اضافه‌ی همان مردی که زخمیِ گلوله‌ی از اسلحه آزاد شده‌ی هامین بود، پاشید. صدای شلیک به گوشش رسید... . پس یعنی هنوز هم آنقدرها دور نشده‌بودند! رو از مردِ زخمی که تکیه سپرده به درخت و بر زمینِ خاکی نشسته‌بود، چرخانده به سمتِ راست و منبعِ صدا، به دنبالِ این حرکت ابروانش را هم در هم پیچید و چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به همان سمت، بی‌توجه به اینکه کسی همراهش می‌آمد یا نه، راهِ خودش را سوی مسیری که صدای شلیک هدایتش کرده‌بود، کشید. گریزِ جانان و سرگردانیِ او در جنگل هنوز ادامه داشت. فقط ضعف بود و تشنگی که از سرعتش کاسته و البته... ذهنی که در بدترین موقعیتِ ممکن داشت دورِ مدارِ توهم می‌چرخید! نمی‌خواست کمکِ هامین را پوچ کند، حتی تلاشِ خودش تا این لحظه که برای فرار از سیاهیِ ویلای نفرین شده‌ی شاهین هرچیزی را به جان خرید و حال... فقط زمان تعیین می‌کرد که جانان موفق می‌شد به نجات دادنِ خودش یا در آخر این جنگل به گورستانش بدل می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
خبر از سردرگمی و سرگردانی برای شادابی هم صدق می‌کرد که صبحش را همچون نامش آغازگر شد به امیدِ بازگشت به خانه و رفعِ دلتنگی با عزیزانش؛ اما حال؟ به دنبالِ آجرهای آوار شده از آثارِ جنگِ میانشان می‌گشت برای اینکه به احتمالی شاید کمتر از نیم‌درصد بتواند خرابیِ دیوارِ امنِ حصار کشیده دورشان را تعمیر کرده یا از نو بسازد! بنا را بر شانسش نهاده و راهِ همان منطقه‌ی سمتِ چپ را در پیش گرفته، حال او هم بود که همچون مابقی نفس‌زنان میانِ درختان می‌گشت و نه اثری از شاهین پیدا می‌کرد نه حتی هامین! انگار در نبودش ویلا کن فیکون شده بود... . دو روز نبود یا دو سال؟ صدای نفس زدن‌هایش را خود در اطرافش شنوا بود و همچون جانان به عرق نشسته کلِ تن و بدنش، تک قطره‌ای سرد هم بود که پیچِ راه را از انتهای ابروی باریکش در پیش گرفت برای پایین افتادن و چنان گر گرفته‌ی اضطراب بود که او هم برعکسِ آتشکده‌ی درونش، بر تنش انگار قالب یخی را چون قلمو کشیده‌بودند و این تضادِ دمای فاحشی که تجربه می‌کرد، باعث می‌شد خواسته ناخواسته حالِ جانان را درک کند. جان که در پاهایش ته کشید برای دویدن، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش که درد گرفت از مشت‌های کوبنده و محکمِ قلبش، در دهانش که طعم خون پیچید و نفس‌هایش که در معبدِ ریه‌ها کم مانده‌بود ایمان آورده به خفگی و مقابلش سجده کنند تا قربانی هم تقدیمش کرده و همین شادابِ خسته‌ای باشد که از زورِ دردِ پاهایش دیگر جان در تنِ خود ندید برای حداقل فعلا ادامه دادن، کنارِ درختی با تنه‌ی باریک ترمزِ گام‌هایش را کشید.
کفِ دستِ چپ چسبانده به تنه‌ی درخت و کفِ دستِ راستش هم نشسته بر قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی داغ کرده و جنبانش، نفس‌هایش را از پرستشِ خفگی برگرداند و تک سرفه‌ای کرد بلکه حالش جا می‌آمد. قلبش را تپنده در گلویش احساس می‌کرد، چنان که انگار همنشینِ بغضش شده و در محفلشان موسیقیِ شیون و زاری پخش می‌شد! پلکی زد و آبِ دهانش را که محکم از گلو رد کرد، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را در حالی که از هجومِ باد ریز سوزشی را هم تجربه می‌کردند، در اطراف چرخانده و... او هم هرچه کرد قطعه‌ی متفاوتی را برای تصویرِ پازلِ این جنگل پیدا نکرد که نکرد! باید چه می‌کرد؟ چه کسی را از چه کسی محافظت می‌کرد؟ برادرش را از هامین؟ یا که هامین را از برادرش؟
دریای درونِ شاداب را طوفان زده و کشتیِ شوقی که تا همین صبح در حرکت بود تا رسیدن به بندرگاهِ مقصدش، در این دم با هر قدمی که بی‌نتیجه پیش می‌رفت بیشتر و بیشتر تا اعماقِ این دریا به پایین کشیده می‌شد. وحشی‌گریِ موج‌هایش، ساحلِ آرامش را بلعیده و بر روی شن‌های این ساحل حک می‌شد نوشته‌ای که در جایگاهِ حکم برای محاکمه‌اش نگارش می‌شد... . یعنی از این ورقِ روزگار به بعد محکوم بود به مجازاتی به نامِ انتخاب! شاداب از این دم به بعد که دستش را پایین انداخته از قفسه‌ی سی*ن*ه، لبانِ باریک و برجسته‌اش را بر هم نهاد و سعی کرد ارتعاش چانه‌اش را کنترل کند که فقط نگاه در اطراف به دنبالِ ردپا یا نشانِ آشنایی گشت بلکه راهی پیشِ پایش بگذارد برای رسیدن به هردویشان، باید انتخاب می‌کرد! تیغه‌ی آفتاب سقفِ سرش، حتی بی‌خبر بود از اینکه در چه زمانی از روز به سر می‌بردند و عاجز مانده در پیدا کردنِ نقطه‌ی شروعی که ختم به برادرش یا هامین شود، لبانش را بر هم فشرد و دستش را که از درخت پایین انداخت، گریزان از دیدنِ ریخته شدنِ خونِ ثانیه‌هایی که بی‌حاصل تن به مرگ می‌دادند، راهش را زیرِ نگاهِ درخشانِ خورشید از سر گرفت.
تیغه‌ی شمشیرِ خورشید در نقطه‌ای بیش از پیش درخشش گرفت که پرده از روی صفحه‌ای از یک گوشه‌ی جنگل برداشت. همانجا که سکوت زیرِ صدایی هرچند اندک از برداشته شدنِ قدم‌هایی رو به جلو نبضِ حیات باخت و محکوم به فنا، قامتِ آشنایی با به پهلو شدنش گذشته از کنارِ درختی که رقصِ شاخه‌های نازکِ بالای سرش هم چون سایه‌ای بر رُخش افتاده‌بود، ابروانِ اندک پهنش را به هم کوک زده از نوری که آفتاب تیز به سمتش هدایت می‌کرد و جامه‌ی نازکِ گرمایی هم برای تنِ باد بافته‌بود، قدمی جلوتر رفت و با دیدنِ جسمی افتاده بر زمین، قدری چشمانش را ریز کرد. سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ برای دقیق‌تر نگریستن، دستِ چپِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش را بند کرده به تنه‌ی درخت، فقط به اندازه‌ی پنج گامِ بلند کفایت کرد برای رسیدنش به موقعیت و نهایتاً...
درست پشتِ سرِ مردی ایستاد که بی‌هوش بر زمین افتاده، از نفس کشیدنش فهمید که زنده بود، هرچند که بازوی خونین و آستینِ پیراهنِ مشکی‌اش خبر از زخمی بودنش هم می‌دادند. نگاهی به مرد و بعد هم به مسیرِ روبه‌رو انداخته، دستِ آزادش را بالا آورد و بی‌اختیار ردِ نیشخندی بود که از یک گوشه لبانش را بازیچه‌ی کششی کم‌رنگ کرد و گره‌ی ابروانش را هم گشود. سرِ انگشتِ شستش را کنجِ لبانش کشیده و بدونِ نگاه جدا کردن از مسیرِ مقابلش اولین حرفی که در مغزش جرقه زد را چون آتشی شعله افکنده تا زبانش بدرقه کرد:
- محافظت از یه زن با کمترین آسیب به دیگران؛ هرروز بیشتر از دیروز شگفت زده‌ام می‌کنی هامین!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
نیشخندش ختم شده به تک خنده‌ای کوتاه و بی‌صدا، نفسی گرفت و از بالای سرِ مرد برای ادامه دادنِ مسیرش تا رسیدن به آن‌ها گذشت.
اما به راستی در این لحظه جانان کجا بود؟
این زن نیرویی داشت ته‌نشین شده که حتی اجازه نمی‌داد شبیه به موقعیتِ صبح و همان زمانِ شروعِ فرارش ادامه دهد، آنچنان که انگار که وزنه‌ی خستگی وصل به جسمش سنگینی می‌کرد، با قدم‌هایی بلند تنش را جلو می‌کشاند و به قسمتی از جنگل رسیده‌بود که درختانش بعضاً جامه‌ی خزه به تن داشتند و ردِ این خزه‌ها کم و بیش چون رگه‌هایی از قلبِ زمینِ خاکی هم دیده می‌شدند. تابلوی نگاهش عوض شده، اما چه حاصل وقتی صورت مسئله مقابلش فریاد می‌زد که... هنوز هم در این جنگل حضور داشت؟! گوشه‌به‌گوشه را با قدم‌هایش متر کرد، پاهای نیمه‌جانش از خستگی نبض می‌زدند و خودش در این لحظه با نفس‌هایی آرام شده پیش می‌رفت، ولی هنوز هم می‌دید که از ابرِ زندگی‌اش به جای باران، سنگ می‌بارید! صدای آوازِ پرنده‌ای گوشش را پُر کرده، زمان هم برایش همچون وقتِ زندانی بودنش در ویلا رنگ باخته، ولی از آنجا که خورشید در مرکزِ آسمان جا خوش کرده‌بود و هوا از وقتِ صبح شاید به اندازه‌ی نقطه‌ای تغییرِ دما رو به گرم شدن داشت، احتمالا یا نزدیکِ ظهر بود و یا هم خودِ ظهر!
چنان با شانه‌هایی زیر افتاده و نگاهی خاموش خیره به مقابلش قدم برمی‌داشت که گویی داشت قیامت را آغاز شده مقابلش می‌دید. تارِ موهایش به دستِ باد روی صورتش کنار کشیده می‌شدند و... اهمیت می‌داد به طلای زمان؟ حداقل از اینجا به بعد؟ اهمیت می‌داد، ولی هرچه بیشتر غرقه‌ی طلسمِ این جنگل، بیش از پیش از راهِ فرارِ خود دور می‌شد، اجازه نمی‌داد که با اهمیت به این طلا بخواهد از آن به درستی استفاده کند. از طرفی هم جسمی داشت خمارِ مرگ که جامِ زهرآلودِ روزگار را سر کشیده و چه مستیِ ناامیدکننده‌ای را تجربه می‌کرد. مستی‌ای که قرار نبود مغزش را از قفسِ دردهایش فراری دهد، قرار نبود روحش را به بندگیِ سرخوشی درآورد و جانانِ قانع به تک ثانیه‌ای... فقط به اندازه‌ی همان یک ثانیه خودش را از زیرِ آوار بیرون کشد!
کِی به ذهنش خطور می‌کرد که کشتیِ شناورِ زندگی‌اش بر دریای خوشبختی این چنین قرار بود با یک موجِ افسار گسیخته و ویرانگر، سرنگِ سیاهی را به رگ‌های بختش تزریق کند؟ ویران شده‌ی این موجِ ویرانگر بود و قدم‌هایش را نیمه‌جان رو به جلو بر زمین می‌کشید، حتی استراحت‌های گاه و بی‌گاه هم نمی‌توانستند نورِ خاموش شده‌ی نیرویی از دست رفته را در وجودش روشن کند. اسلحه میانِ انگشتانش گاهی رو به پایین می‌لغزید از نمِ عرقی که کفِ دستش را مرطوب کرده‌بود، پلکی زد و ندانست چه شد که فقط یک دم تکیه سپرده به درختی، آهسته بر زمین فرود آمد و پاهایش را کم به سمتِ شکم جمع کرد. دستانش را کنارِ تنش قرار داده روی خاکیِ زمین و نگاهش در گردش میانِ درختان، خودِ بی‌جانش را خودخواسته گروگانِ افکارِ گروگانگیرش کرد. جانان بیمارِ مرور کردن شده‌بود... . آلوده بود به سمِ آشفتگی که جاری شده در گرمای خونَش، هر نفسی که می‌گرفت زنده‌اش می‌کرد و هر بازدمی که پس می‌داد دوباره جسمش را در آغوشِ مرگی که انتظارش را می‌کشید قفل می‌کرد.
اما مرگی که آرزوی روزِ تولدِ جانان بود، کجا و مرگی که در این لحظات زندگی‌اش می‌کرد، کجا؟ این مرگ شکنجه‌ی خالص بود چرا که پایان نمی‌پذیرفت، شبیه به اعدام شده‌ای که هزاران بار از اول طنابِ دار را از دورِ گلویش باز کرده و باز دورِ گردنِ جنازه‌اش گره می‌زدند برای یک اعدامِ همیشگی! پلک‌هایش ریز لرزیدند، آهی سی*ن*ه‌اش را سوزانده و بعد که گریخت با خود فکر کرد... . او با همسر و دخترِ چهارساله‌اش زندگی خوش و عاشقانه‌ای داشت، خواهرش را داشت، کارش را داشت و حال در این لحظه جانان از دارِ دنیا چه داشت؟ یک خودِ بریده از دنیا و خواهری که تیشه به دست ریشه‌ی زندگی‌اش را از جا کنده و به خاطرِ لو ندادنِ جای او بود که امروز را این چنین می‌گذراند! روزی زندگی‌اش را به این شکل متصور می‌شد؟ این نقطه را در نقشه‌ی حیاتش پیش‌بینی می‌کرد؟ با خود که دروغ نداشت، جانان هرگز فکرِ اینجا را نکرده‌بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
جانان جایی میانِ یک تضادِ مطلق، معلق بود! مُردگی‌اش را زندگی نام نهاده‌بودند؛ تغییری در اصلِ داستان ایجاد می‌کرد که یک سالِ تمام هرروز بر سرِ مرازِ آرزوهایش گریست و قلبش سردخانه‌ی احساساتش شده‌بود؟ از حیله‌ی سیاه‌بختی بود که بی‌نفسیِ ریه‌های خفه‌اش را نفس نامیدند تا وادار شود در این دنیای غریبه با عدالت اعلامِ حیات کند! کدام حیات وقتی جهانی را بر سرش واژگون کرده‌بودند؟ از خاکسترِ قلبِ به آتش کشیده شده‌ی جانانِ گذشته، این زنی بلند شده‌بود که ناامید برای نجات یافتن، روی زمین تکیه داده به درخت نشسته و نگاهش خیره به روبه‌رو، از جمع افکارش تنها یک مساوی به عمل می‌آمد با حاصلی که می‌گفت... پس از خروجش از جنگل چه می‌کرد؟ او هنوز خواهرش را داشت، ولی کدام خواهر؟ خواهری که حتی از آمدن به مراسمِ شوهرخواهر و خواهرزاده‌اش حال به هر بهانه‌ای سر باز زده و بارش را که بی‌مقدمه بست، مجوز داد به جلادی که یک جنایتکارِ دیوانه بود برای اعدامِ خوشی‌هایش! دنیایی هم به حالِ جانان می‌گریست تغییری در حالش ایجاد می‌کرد وقتی در جایگاهِ یک مادرِ داغ‌دیده ایستاده و هنوز شوکه‌ی دیدنِ جنازه‌ی دخترکِ چهارساله‌اش در یک صبحِ شوم بود؟
ابرِ زمستانی کنار رفته تا در این روز خورشیدِ بهاری زودتر از موعدش غنچه‌ی نورانیِ لب به لبخندی بگشاید... . همان لبخندی که جانان با رو بالا گرفتنش و چسباندنِ پشتِ سر به تنه‌ی درخت، با پلک‌هایی که به هم نزدیک ساخت به تماشایش نشست. ابروانِ باریک و بلندش را در هم کشیده از تیزیِ تیغه‌ی آن اما خنک شده از بادی که نرم لابه‌لای تارِ موهایش می‌خزید و به نوازشی دوستانه گردنِ باریک و عرق کرده‌اش را لمس می‌کرد. حس می‌کرد تا به حال از این زاویه آفتاب را ندیده‌بود! آفتاب همان آفتاب و نور همان نور؛ جانان ولی همان جانان نبود! شبیه به کودکی که تازه داشت با جهانِ هستی آشنایی پیدا می‌کرد خورشید را می‌نگریست. یک سال غرقه‌ی تیرگیِ عزا زندگی کردن حتی رنگِ نور را هم از خاطرش برده‌بود، این چند روزی که حبسِ اتاقکی زیر پله را کشید و حتی پشتِ قدم‌های زمان جا ماند و به بدرقه‌ی دقایقش هم نرسید که جای خود داشت!
در ذهن دست به قلم شد برای نگارشِ شاعرانه‌ی انشایی از آنچه در این لحظه به چشم می‌دید! شب را گذراند و به صبح رسید، درِ بسته به رویش باز شد و پَرِ شکسته‌ی پروازش هم با همنشینیِ مرهم گشوده شد برای بال زدنش، آفتابِ پس از این ابر هم معجزه‌ی صبر بود؟ جانان خواهانِ یک روزِ رستاخیز برای خود بود تا از گورِ تنگ و تاریکی که شاهین برایش کنده، زنده برخیزد و به حکمِ جنازه‌ای با نبضِ حیاتی روی شمارشِ معکوس باید در آخرین فرصتش گورکَن را به گوری که برای خودش کنده‌بود، محکوم به حبسی ابدی می‌کرد... اگر دلش هنوز با زندگی بود و به دنبالِ باریکه‌ای از امید برای راه رفتن هرچند سخت به رویش تا رسیدن به مقصدی از زندگی که حداقل جا پای آرامش را بر روی خاکِ سرزمینش محکم می‌کرد، اگر راضی به قدم گذاشتن بر روی خونِ عزیزانش و گذشتن نبود!
انتقام خیالِ شیرینی بود! دلِ سیاه شده‌اش را به قانونی خوش می‌کرد که در این یک سال نتوانست قدم از قدم بردارد برای پیدا کردنِ قاتلی که حال... بدونِ رد و نشانی هم محلِ جرم را ترک کرده‌بود؟ اصلا دل خوش کردنش مگر ممکن بود؟ از آن شب نه مدرکی باقی مانده و نه حتی شاهدی بود که گناهِ شاهین را با عنوانِ دستانِ آلوده به خون در پشتِ پرده فریاد بزند. فرض بر این می‌شد که با خواندنِ وردی نفرینِ سیاهِ این جنگل را باطل کرده و قدم در راهِ آزادی برمی‌داشت؛ قرار بود از زندگی رنگِ خوشی ببیند؟ با وجودِ نبودِ باران، شاهین رهایش می‌کرد و او را به حالِ خود می‌گذاشت؟ اصلا می‌گذاشت؛ خودش چه؟ در شهری به زندگی می‌‌کرد و نفس می‌کشید که مبتلا به مرضِ لاعلاجِ تنهایی‌اش کرده، جز خون برایش به یادگار نگذاشت؟ جانان اگر از پسِ زنده ماندن برمی‌آمد، زندگی کردنی محال هم پیشکش!
پلکی محکم زد و رو به زیر افکند، سری ریز به طرفین تکان داد و علامتی بود برای پیکار با افکاری که قصدِ زمین زدنش را داشتند، لبانش را بر هم فشرد و هرچند که هنوز وقت بود تا سرازیریِ قدرت به پاهای جان باخته‌اش، اما به هر سختی‌ای که بود تنِ سنگینش از خستگی را با فشاری بلند کرد و میانِ صوتِ آوازِ پرندگان گوش تیز کرد برای به خون کشیدنِ هر آن ریز صدایی که باعثِ تحریکِ شنوایی‌اش می‌شد. سر به این سو و آن سو گرداند آبِ دهانی از گلو گذراند و این میان اما... گوش‌های تیز شده‌اش که برای هر صدایی غیر از آواز خواندنِ پرندگان کمین کرده‌بودند، بر پرده‌هایشان صوتِ ناقوسِ مرگی که همان حوالی‌اش به صدا درآمده را می‌چسباندند؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
شبیه به تیک‌تاکی دیوانه‌کننده، هر قدمی که با پوتین‌هایی سیاه بر زمینِ خاکی و میانِ درختانِ خزه‌پوش برداشته می‌شد، هماهنگ با ضربان‌های قلبِ جانان و به صدا درآورده یک تیک‌تاک... دو تیک‌تاک... سه تیک‌تاک و... بی‌صدا قدم در منطقه‌ای برمی‌داشت که ظاهراً نقطه‌ی امنِ جانان بود و در باطن قاتلِ آرامشی که تا این لحظه و موقت برای خود خرید! تنِ لاغرش پنهان پشتِ تنه‌ی درخت، اما از شیطنتِ اضطراب بود یا هرچه، نمی‌دانست این تیز چنگال‌هایی که روی دیواره‌های قلبش کشیده شدند، چه سر منشأیی داشتند! تپش‌هایی محکم دویده به قلبِ از نفس افتاده‌اش و شاید از نزدیک شدنِ همان یک نفری بود که فقط با حضورش سیاهی دورِ جانان نقشِ مه می‌بست. لبانش نرم‌نرمک از هم جدا افتادند، ابروانش همچنان تنیده در آغوشِ هم و خودش هم مانده‌بود در اینکه چرا ترجیح می‌داد هنوز نقشِ قامت پشتِ سنگرِ درخت نهان کند. نه فقط او و مردی که از وجودش سیاهی می‌بارید، حضوری دیگری هم همان گوشه و میانِ درختان درحالِ پیش آمدن بود ولی با یک تفاوت! نقطه‌ی مقابلِ سیاهی که فراتر از مرزهای تعیین شده‌اش با آن رفته و با همه‌ی این تفاسیر اما آلوده به تاریکی‌اش نشد!
شبیه سه نقطه و سه ضلع از یک مثلث می‌شد این سه نفر را به هم متصل کرد درحالی که رأس‌شان جانانِ هنوز پنهان پشتِ تنه‌ی درخت بود با نیم‌گامی که عقب آمد و تنی که به درخت چسباند. رو به نیم‌رُخِ راست گردانده، چشمانش را هم به گوشه و کمی تنش را کنار کشید برای شکارِ کسی پشتِ سرش مبادا دامی دوباره برایش پهن شده باشد مانندِ همانی که با یک ضربه به سرش از سوی یکی از افرادِ شاهین، گیرش انداخت در آغوشِ تله‌ای که برای زندانی کردنش در ویلا پهن شده‌بود. چندان سرش را پیش نبرد، اما... در حدی که نیم نگاهی نصیبش شود و به وقت دیدنِ آن که حوالی‌اش بود و قامتش از میانِ درختان پیدا، گره‌ی ابروانش باز شده و چشمانش که درشت شدند با یک آن اوج گرفتنِ ضربان‌‌های دردمندِ قلبش که هم سرعتی سرسام‌آور گرفته و هم قدرتی بی مثال، چنان به جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش هم دامن زد که هر دم و بازدمش نرسیده به پناهگاهِ ریه‌ها باید دوباره و دوباره راهیِ میدانِ جنگِ هوای سردِ اطرافش می‌شدند و... .
چه شده بود؟ با خود مرور کرد! زندانبانش حال نفس‌هایی داشت حوالی‌اش که پیچکِ اسارت می‌بستند دورِ نفس‌های خودش و او باید زودتر این مهلکه را ترک می‌کرد، اما اسلحه را فشرده در دستِ عرق کرده‌اش، لبانِ خشک و باریکش را بر هم فشرد و سعی کرد با تمرکز نگاهش را دو طرفِ خود به دنبالِ راهی برای بیرون آمدن از این چاه چرخ دهد. هماهنگ با او، شاهین بود که چشم چرخانده در اطراف و بعد هم اسلحه‌اش را آماده بالا آورده، همان دمی که سر به سمتِ مسیرِ مستقیمش برگرداند، چشمانِ قهوه‌ای روشن و تیز شده‌اش دقیق درختی را نشانه گرفتند که سنگرِ جانان شده‌بود و از همین حرکتش قلبِ زمان در سی*ن*ه از حرکت ایستاد، انگار که دیگر همینجا تهِ خط بود!
تیک‌تاک... تیک‌تاک... هر تیک‌تاک یک قدم بود از سوی شاهین رو به جلو و از سمتِ جانان به سویی دیگر برای اینکه بی‌سر و صدا خودش را از آن موقعیت دور کند، این بین هامین هم بود که میانِ درختان ایستاده، ابرو در هم کشیده و از فاصله‌ی بینشان با چشمانی ریز شده و برق افتاده از نورِ آفتاب، نظاره‌گرِ شاهین بود. قدمی جلو رفت و نبضِ زمان تندتر، همان وقتی که به عمد شاخه‌ای نازک و افتاده بر زمین را زیرِ فشارِ پوتینش نصف کرد و صدایش را به گوش رساند تا شاهین ابرو در هم کشیده، مکثی به خرج دهد برای سر چرخاندن به سمتِ منبعِ صدا که پشتِ سر و سمتِ چپش بود، ولی حرکاتشان هماهنگ مثلِ همان لحظه‌ای که هردو اسلحه‌هایشان را آهسته بالا آوردند و... تیرِ حضورشان بود که یک ضرب به قلبِ زمین و زمان شلیک شد آنگاه که هامین جلو رفته و شاهین هم به سرعت به عقب چرخیده، دو نفری که در گذشته ظاهراً حرکتشان در یک خط بود حال مقابلِ هم ایستاده‌بودند با اسلحه‌هایی نشانه گرفته شده به قلبِ یکدیگر!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
نگاهشان مستقیم و تیز به چشمانِ هم و نفس حبس شده در سی*ن*ه‌ی زمینی که لگدمال شده‌بود زیرِ قدم‌هایشان و قلبِ دردمندی داشت این روزی که یقه‌اش در مشتِ اضطراب مچاله می‌شد، میانِ چشمانشان یک نبردِ تن‌به‌تن شکل گرفته و خودشان اما در سکوت، این میان اویی که این جنجال از یک سو برای نجاتش بود و از سوی دیگر برای گیر انداختنش، با شنیدنِ صدای قدم‌های تازه‌ای کمی خودش را سریع کنار کشید برای دوباره دیدن. آنچه که می‌دید چنان بر ناباوری و شوکی که هضمش نکرده‌بود، افزود که بارِ دیگر چشمانش درشت شدند و باریکه فاصله‌ای هم میانِ لبانش افتاد.
اولین نفری که پرده از نمایش سکوت برداشت کدامشان بود؟ صدایش تعلق داشت به شاهینی که نیمچه کششی پوزخند مانند و یک‌طرفه بخشیده به لبانش، قدمی سوی هامین به جلو برداشت بدونِ پایین آوردنِ اسلحه‌اش و بالاخره خیمه شب بازیِ مسخره‌ی سکوت پایان یافت و جایش را انقلابی برپا شده از آشوبِ صدایش گرفت آنگاه که خونسرد نیش زد:
- ببین کی اینجاست! نکنه راهِ فرار رو گم کردی که بعد از گشتنِ بی‌ثمر توی آسمون‌ها دنبالت، الان دارم روی زمین می‌بینمت؟
حرفش آنچنان که انگار آیینه‌ای را مقابلش قرار داد، باعث شد تا هامین هم کششی یک‌طرفه به لبانِ باریک و برجسته‌اش داده، با این تفاوت که اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده و شبیه به یک بازیِ کلمات را با او آغاز کرد، لحنش هم بازیچه‌ی این بازی بود!
- راهِ فرار نه؛ اما راهِ برگشت به ویلا رو شاید! نقشه‌ی این جنگل هنوز انقدرها هم از ذهنم پاک نشده.
جانان کفِ دست چسبانده به زبریِ تنه‌ی درخت، آشوب زده چشم دوخته به این نمایشِ تازه و علی‌رغمِ همین سوئیشرتِ نازک و خاکستری که به تن داشت و آستین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسیدند، از نوکِ پا تا فرقِ سرش را یخ بسته احساس می‌کرد. انگار جسدی بود درونِ سردخانه به انتظار تا وقتِ کفن پیچ شدن و بعد هم آرام گرفتن در گرمای کُشنده‌ی یک گورِ تنگ و تاریک! ابروانِ باریک و بلندش را به هم نزدیک‌تر ساخته و نفس‌هایش یکی در میان، اضطرابِ خود را می‌کشید یا... هامین را؟
- اگه پاک نشده که تا الان چندباری باید ترکش می‌کردی... حس می‌کنم با خودت تعارف داری پسر، دلت برام تنگ شده!
جانان آبِ دهانی از گلو گذراند، انگشتانش را روی تنه‌ی درخت به سمتِ کفِ دست آرام جمع کرد و از شاهینی ک حرف زده‌بود گذشته، نگاهِ نگرانش را سوی هامین فرستاد و همچون شاهین به انتظارِ پاسخِ او نشست. فاصله‌شان متوسط بود، از چشمِ جانان هم دور نماند ابرو بالا پراندنِ هامین تا پیشانی و سر کج کردنِ گویی منظوردارش به سمتِ شانه‌ی راست و عجیب بر زبان آورد:
- پاک شدنِ مسیرِ خروج؟
مشخص نبود... . جانان نفهمید او پی به سنگینیِ نگاهش برده یا نه، اما نگاهش بیشتر رنگِ شک گرفت و مکثِ هامین در آن حالت دامنه‌ی شکش را گسترده‌تر کرد. داشت کم‌کم گیج می‌شد و ناخواسته بود دقتش به زبانِ بدنِ هامین، انگار که از او به دنبالِ کمک می‌گشت و... هامین هم فهمیده‌بود؟
- دلتنگی واسه‌ات بلاییه که دوره ازم، راهِ فرار هم که اتفاقا از اینجا به بعد آسون‌تره؛ یه گشتن بینِ درخت‌ها تا رسیدن به جاده و پی گرفتنِ یه مسیرِ مستقیم. نظرت رو می‌شنوم؛ خوب درس پس دادم؟
جرقه‌ای در ذهنِ جانان زده شد که دندان شد برای جویدنِ گره‌ی ابروانش و پاک‌کنی که ردِ اخم را از صورتش پاک کرد و ثانیه‌ای مات به تصویرِ این دو مردِ ایستاده مقابلِ هم که هنوز هم تهدیدِ اسلحه‌هایشان را به سمتِ هم داشتند، نگریست و لحظه‌ای بعد ناخودآگاه با صاعقه‌ی بعدی در سرش که تصویرِ جهتِ اشاره‌ی هامین با سر را برایش به نمایش درآورد، چشم و سر به همان سمت چرخاند و نگاه میانِ درختانش گردش داد. اشاره‌ای با زبانِ بدنش عمدی بود که حال شفاف هم میانِ بحثشان با پیچشی از سوی دیگر مستقیم به زبان می‌آورد؟ حتی نگاهش هم نکرده‌بود که متوجه‌ی دیدنش شود، پس یعنی آنقدر وزنِ نگاهش سنگین شد که وادارش کند به چشم چرخاندن! جانان در همان حال و آهسته و هنوز مات، باز رو برگردانده به سمتشان، دید که شاهین گامی دیگر به سمتِ هامین برداشت و دوباره نوبت رسیده‌بود به تیغه‌ی کلماتِ او:
- پس می‌خوای بگی قصدت فرار نبوده، نکنه امید داری به اینکه زنده‌ات می‌ذارم؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
صدای قدم‌هایی دیگر می‌آمد، از پشتِ سرِ هامین و لابه‌لای درختان، به گوشِ خودش هم رسید، اما... کششِ لبانش و در آخر هم تا بیرون زدنِ قامتِ دو نفر از میانِ درختان، اسلحه‌اش را از سمتِ شاهین سوی دیگری نشانه گرفت. به عبارتی همان سمتی که اشاره‌ی سرش بود و تقلب‌رسانِ راهِ خروج! سرِ انگشتِ اشاره بر ماشه لغزاند، دو نفرِ دیگر اسلحه به دست جلو آمدند و نهایتِ نشانه گرفته شدنِ یک درختِ کهنسال و اسیرِ دستانِ خزه‌ها، شد فشرده شدنِ ماشه و بعد هم...
صدای شلیکی که تنگنای کوچکی حفر کرده در تنه‌ی درخت و شانه‌های ظریفِ جانان که از صدایش و ناگهانی بودنِ شلیک بالا پریدند، تک‌قدمی هم ناخودآگاه رو به عقب برداشت و دستش هم از درخت پایین افتاد. صوتِ شلیک سوت زده در مغزش و مقصدِ نشانه‌گیریِ هامین آخرین تقلبِ واضح برای راهش بود که تردیدی را برایش نگذاشت در اینکه راهِ خروج از کدام سمت بود! هامین اسلحه را پایین آورد و همان دم دو نفرِ دیگر هم به جمعشان اضافه شدند و با دیدنِ هامین که تند به سمتش آمدند، حال در این لحظه... سه اسلحه یک هدفِ مشترک داشتند، یعنی هامین!
دورش حصاری مرگبار کشیده‌بودند و به وقتِ رسیدنشان، جانان بود که به سرعت دوباره پشتِ همان تنه‌ی درخت پنهان شد و نفس در سی*ن*ه حبس کرد. هامین نگاه گرفته از درختِ مقصدِ شلیکش و باز که رو به سوی شاهین چرخاند، یک تای ابرو بالا پرانده، آرام و خونسرد ادامه داد:
- بالاخره که پایانِ همه یه چیزه فقط دیر و زود داره؛ پایان من یکم زودتر!
اسلحه را کنارِ تن نگه داشته‌بود. دو نفر مسلح دو طرفش ایستاده و نشانه‌اش گرفته‌بودند و مقابلش هم شاهینی بود که اخم زدوده از لای ابروانش، دستش را آهسته با اسلحه پایین آورد و رنگِ نگاهش مرموز، ولی تفاوتی در حالتِ چهره‌ی هامین ایجاد نکرد که نکرد! از شمشیرِ کلمات گذاشته... حال بازیچه‌های این بازی چشمانشان بودند؟
- که اینطور... دوستمون رو همراهی کنید، مثلِ اینکه از تفریح کردن با من داره لذت می‌بره!
برقی کور کننده داشتند چشمانِ اویی که اولویتش حتی پیش از جانان، گیر انداختنِ هامین در تله‌ی خویش بود و حال به نظرش او نه در این دامی که برایش پهن کرده، بلکه در تله‌ی وجدانِ خود گرفتار شده‌بود! خونسردیِ لحنش اگر چه جزئی از چهره‌ی هامین را هم بازیچه نکرد، اما پس از یک بار کبریت کشیدنِ ناموفق، آخرین کبریت را از جعبه‌ی افکارِ جانان بیرون کشیده و قصد کرد با ریز شعله‌ای انبارِ باروتِ مغزش را تا انفجاری سهمگین بدرقه کند! آنچنان که تن چسبانده به درخت و نفس می‌زد، نمی‌دانست باید قدم پیش می‌گذاشت یا که زودتر می‌رفت؟ جانان عاجز بود از دانستن، حتی دیگر سر از درست و غلط‌ها هم درنمی‌آورد! کلافی در مغزش سردرگم پیچیده در هم و سر به زیر افکنده، لبانش را بر هم فشرد و نفس‌هایش را به بینیِ کوچکش با آن نوکِ گرد سپرد. بر تنش لغزیده قطراتِ سردِ عرق و خود حتی لغزیدنِ تک قطره‌ای را هم رو به پایین و بر روی شقیقه‌ی پُر نبضش احساس کرد. حالِ خوشی نداشت و در این لحظه محکومیتش به تصمیم گیری بدتر از کیفری که می‌شد حتی با ناعدالتی هم برایش تعیین کرد، نگاهی به پشتِ سر و بعد هم به روبه‌رویش انداخت.
رفتن یا نرفتن؟ ماندن یا... هامین راه را برای رفتنش باز گذاشته‌بود و ماندنش یعنی دم به تله‌ی شاهین دادن بدونِ فکر به عاقبتی که انتظارش را می‌کشید! جانان را بر سرِ دوراهی و انتخاب میانِ بد و بدتر گذاشته‌بودند، اگر می‌رفت زندگی‌ای نداشت، حتی هوایی هم برای نفس کشیدن مگر اینکه زنده می‌ماند به هوای روزی بازگشتن برای انتقام! به ماندنش هم امیدی نبود... . این بار گیر می‌افتاد و زندانی می‌شد، هیچکدام از باقیِ افرادِ شاهین، هامین نبودند برای یاری دادنش! اصلا اینکه پس از این چه بر سرش می‌آمد هم پرسشی بی‌جواب بود و نهایتِ کلنجار رفتنِ جانان با خودش، تا آن وقت که بالاخره تصمیمش را گرفت!
نگاهش را به روبه‌رو انداخته و با عجزِ خاصی خطاب به هامین، ولی با خود به کمکِ ته‌صدایی که در انتهای حنجره‌اش رو به خاموشی می‌رفت، زمزمه کرد:
- معذرت می‌خوام که ناجی بودن رو مثلِ خودت بلد نیستم!
از راهِ بازِ او گذشت برای رفتن و فرار؛ دیگر هیچ نشنید و حتی دیده‌ی نورانیِ خورشید هم از برقِ خود به رویشان کور شد که جا ماند از دیدنِ آنچه بر سرِ هامین آمد یا حتی قرار بود که بیاید، اما یک چیز مشخص بود! خریده شدنِ وقتی به دستِ او با معطوف کردنِ حواسِ شاهین و افرادش به سوی خود، تا جانان زودتر مسیرِ رفتنی که نشانش داده شده‌بود را طی کرده و آنقدر دور شود که دستِ شاهین و افرادش هم برای گرفتنش کوتاه شود!
باز هم وقتشان در فاصله‌ی زمانیِ نامشخصی گذشت، فقط از گرم‌تر شدنِ نسبیِ هوا پیدا که لحافِ ظهر را بر تنِ زمین کشیده‌بودند، هرچند که باد هنوز هم با ملایمتِ سردِ خود نوازشی عاشقانه بر سر و روی نازکِ شاخه‌ها و تنه‌های بعضاً تنومند یا باریکِ درختان می‌کشید، از ریزه فاصله‌های این شاخه‌ها باهم پرتو نور گذر می‌کرد و جامه‌ی گرمایی برای تنِ خاکیِ این زمینِ آزاردیده از حجمِ اضطرابِ این روز می‌شد! چرا آزاردیده؟ چون باید شکنجه‌ی کوفته شدنِ قدم‌هایی محکم و بلند را بر تنش پذیرا می‌شد که به سرعت راه طی کرده رو به جلو و از بینِ درختانی می‌گذشت تا رسیدن به همان نقطه‌ای که از آن آمده‌بود... . یعنی جاده‌ای که در ابتدا راهش را درونش مستقیم پیش گرفته و چون شاهین و افرادش سر رسیدند، خود را محکوم به سرگردانی کرد برای سردرگمیِ آن‌ها به حکمِ این مبادا که... مبادا دامِ تازه‌ای برایش کنند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
و بالاخره نتیجه گرفت... . همانجا که جدا از میله‌های بلند قامتِ درخت نام گرفته اطرافش، مقابلش درختانی در یک خط قرار گرفته و به صف شده را دید، همان‌هایی که کنارِ جاده قد علم کرده‌بودند و شاید برای دومین بار بود که در این روز خورشیدِ امید پس از غروبِ ناامیدی در چشمانِ فروغ باخته‌ی جانان طلوع کرد. از این طلوع لشکرِ لبخندی بود که فتحِ سرزمینِ لبانش را جشن گرفت، قلمرو گسترش داد وقتی با همه‌ی نیمه‌جانی‌اش کششی به لبانش از دو سو بخشید و مرزهای تازه‌ای را تعیین کرد. جانان یک بارِ دیگر با خود تکرار کرد... این صبحِ بعد از شب بود؟ باز شدنِ در بود؟ بالاخره ختمِ طلسمِ سیاهِ سرنوشتش همینجا بود؟ حداقل دل خوش می‌کرد به پایانِ اسارت و بعد برای باقی مانده‌ی عمرش هم فکر می‌کرد. سرعت بخشیده به گام‌هایش و گذشته از زیرِ شاخه‌هایی که سایه‌ای بر سرش بودند، در آغوش این بادِ ملایمِ ظهر هنگام جلوتر رفت و به وقتِ جای گرفتنش میانِ دو درختِ کنارِ جاده، فروغ باخته خطاب شدند چشمانش و حال فروغ یافته‌هایی که در دم، خورشیدِ طلوع کرده‌اش را به سقوط آزادی تا پستوی کوه‌های بلندِ درونش راهی کردند که برقِ لبخند هم از سرِ لبانش پرید. وقتی مسیر هموار می‌شد طولی نمی‌کشید که بذرِ سنگ مقابلش کاشته می‌شد و چون مانعی وادارش می‌کرد به افتادن؛ چشم به جلو می‌دوخت و خبر می‌گرفت از خطِ پایانِ این بازی، اما... انگار باز هم چشمانش سراب‌دیده‌هایی در حسرتِ چشمه آبی، رنگِ واقعیت گرفته می‌شدند!
سرابِ دیده‌ی جانان می‌نشست به تماشای جاده‌ای که تصور داشت چشمه‌ی وجودِ تشنه به پایانش بود، بیابان‌زده‌ای که صاعقه‌ای شکاف انداخته میانِ ابرهای تیره و تارِ زندگی‌اش، امیدوارش کرد به شبنم‌های خنکِ بارانی که روح در کالبدش می‌کاشت و پس از آن به رنگین کمانی آسمانش را مزین می‌کرد، اما کدام باران؟ هرچه که بود جز سراب نبود، وقتی از میانِ درختان دو نفر از افرادِ شاهین را دید که درونِ جاده پیش می‌آمدند و اینطور که پیدا بود، او راه‌های پس و پیش را باهم به روی جانان بسته تا به او ثابت کند قفسی که حبسِ آن به زنجیر کشیده شده‌بود برایش بِه بود از فراری که جز هدر دادنِ انرژی‌اش نداشت! نگاه در مسیرِ خاکی گردش داد، یک نفر را میانه‌ی جاده و عقب‌تر از اویی دید که سمتِ دیگرِ جاده بود و آرام به جلو قدم برداشته، مدام هم سر به این سو و آن سو می‌چرخاند و همه طرف را چک می‌کرد. جانان ابروانِ باریک و بلندش را سوی پیشانی روانه کرد، همان دمی که سرِ مرد درحالِ چرخش به سمتِ خودش بود با چشمانی نیمه باز به خاطرِ نور، قلبش در سی*ن*ه خود شکست و فرو ریخت تا از پسِ فرو ریختنش تپش‌هایش هم حکمِ توقف گرفته برای ثانیه‌ای، جانان تک‌قدمی بلند رو به عقب بردارد. باریکه شکافی افتاده میانِ لبانش و دلش می‌خواست حنجره بسوزاند با کبریتِ فریادی که شعله‌هایش را در آغوشِ بغضی از روی بدشانسی‌اش برافروخته می‌کرد و دود به چشمانِ خودش می‌فرستاد.
جانان خسته‌ی مطلق بود! به هر راهی که سرک می‌کشید، قامت بستنِ پیروزمندانه‌ی بن بست را مقابلش می‌دید و... این زندگی با این چنین بازیِ بی‌سر و تهی که برایش راه انداخته بود، چقدر به ریشش می‌خندید وقتی یک پله بالا رفتنش را با هزاران پله سقوط و شروعی دوباره جبران می‌کرد؟ نگاهی به آشفته‌بازارِ زندگیِ خود انداخت و فقط ماند در اینکه کدام لحظه از زندگی‌اش، دلِ چه کسی را شکسته بود که نفرینش این چنین دامن‌گیرِ خودش و خانواده‌اش شده‌بود؟ حتی پرسش‌اش هم نتیجه‌ای نداشت! داشت به دنبالِ راهِ دیگری برای باز کردنِ مسیرِ خود می‌گشت و خیره به درختانِ مقابلش فکر می‌کرد که چگونه باید بدونِ جلبِ توجهی می‌گذشت تا مبادا باز هم صدای شلیکی عالم و آدم را به سمتِ جایی که بود، روانه کند، اما... .
- مامان!
شوک پشتِ شوک هضم نشده، قلبش را یا فرو می‌ریخت و یا به گلویش می‌رساند برای بالا آوردنش! چشمانش درشت شدند و نفسش رفته، پشتِ ضربان‌های از دست رفته‌ی قلبش جا ماند و حتی حس نکرد که زنده بود! به گوش‌هایش شک کرد، به مغزش هم... این چندمین باری بود که در این روز صداهایی آشنا را می‌شنید؟ لحنی کودکانه و پُر شوق که «مامان» صدا زدنش در گوشِ جانان اکووار پخش می‌شد؛ یعنی بقیه هم می‌شنیدند؟ نگاهش هنوز ماتِ روبه‌رو و نفس‌هایش لرزان و منقطع، پلکِ راستش گسل شد از فعال شدنِ زلزله‌ی این صدا در گوش‌هایش لرزید، گره‌ی محکم و گشوده نشدنیِ انگشتانش به دورِ دسته‌ی اسلحه هم رو به سستی رفت و لبانش هم چند قدمی از هم فاصله گرفتند. نخواست باور کند، نباید باور می‌کرد؛ جانان دیگر مرزِ بینِ خیال و واقعیت را گم کرده‌بود! از سراب، چشمه طلب داشت و به چشمه‌ای خشکیده التماسِ جوشش می‌کرد برای سیراب کردنش، ولی هیچکدام راه به جایی نمی‌بردند! صدا را از کجا شنید؟ پشتِ سرش! پس... .
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,256
مدال‌ها
2
به ضرب رو به عقب چرخاند، آنچنان که چند تار از موهایش هم روی صورتش پخش و به سمتی کشیده شدند. اگر گوش‌هایش اضافه می‌شنیدند، نکند چشمانش هم بازیچه‌اش کرده‌بودند؟ نقل همیشگی همین بود که شنیدن کِی بود مانندِ دیدن! شنیده‌هایش را می‌سوزاند میانِ شعله‌های آتشی که از اعماقِ جانش زبانه می‌کشید و تا مغزِ استخوانش را خاکستر می‌کرد، بر پیشانیِ دیده‌هایش هم می‌توانست مُهرِ باطل بچسباند؟ ماتش برده‌بود و... جانان چه می‌دید در این لحظه که گویی تمامِ دنیا را بر سرش آوار کرده‌بودند؟ دخترکی سفیدپوش ایستاده کنارِ درختی با لبخند بر لبانش، موهای قهوه‌ای روشن و صافش همدستِ باد می‌رقصیدند. پشتِ گوشش رزِ سفیدی نما داشت و چشمانِ درشتش را براق به جانان دوخته، با معصومیت و شیرینیِ تمام چنان دست بالا آورد و کنارِ سر برای او تکان داد که درونِ جانان یک آبادیِ ویران شده باقی ماند و شاید از چراغِ جادوی قلبِ شکسته‌اش بود این غولی که نوازشِ دستِ بغض را گرفت برای حبس شکستن و بیرون آمدن تا برآورده کردنِ سه آرزوی آرمیده در خاکِ جانان! و اولی‌اش برآورده شده بود؟ جانان اشتباه نمی‌کرد، حداقل در شناختنِ دخترکِ چهارساله‌اش هرگز اشتباه نمی‌کرد!
نفسش رفته و خیره به او، بغض بارِ دیگر جامه‌ی مسافر به تن کرده و عازمِ دیارِ گلوی دردمندش که شد، آنچنان لانه‌سازی کرد که هر آجرش به جای آبادی، گوشه‌ای از جانش را ویران می‌کرد. لرز به چانه‌اش می‌انداخت، باران می‌خرید برای ابرِ چشمانش و از پسِ این هوای ابریِ حال و روزش برقی به دیدگانش می‌نشست که ظاهری شفاف داشت و باطنی تار، جانان پلک زد و اشک روی گونه‌اش غلتاند به بهای نم گرفتنِ مژه‌های مشکی و بلندش مبادا وقت تلف کند برای دیدنِ جانا و آن وقت بود که لب لرزانده به لبخندی زهرتر از نیشِ مار، زمزمه‌اش خش‌دار و مرتعش در گوش‌های خودش پیچید:
- جانای من!
جانایش بود، شیرین دخترِ چهارساله‌اش که آمده‌بود هوای بوی مرگ گرفته‌ی اطرافِ مادرش را معطر به رایحه‌ی وجودِ خود کند! زندگی بود که در رگ‌های مُرده‌ی جانان برای لحظه‌ای هم که شده، از نو جریان گرفت، سستیِ انگشتانش به دورِ دسته‌ی اسلحه را دوباره رو به استحکام برد و حتی نفهمید که قطره اشکی دیگر هم راه گم کرده در حدقه‌ی رو به سرخیِ چشمش، از خیالِ سکوی پروازی که بر سرش ایستاده‌بود، درآمد وقتی که رسید به سقوط آزادی بر دره‌ی گونه‌اش. جانان به چشم می‌دید، قسم می‌خورد دیدگانش بلعکسِ گوش‌هایش دروغگو نبودند، دید که جانا دستش را پایین انداخت و بعد علامتی داده به مادرش به منظورِ خواسته‌ای برای همراهی‌اش، روی پاشنه‌ی برهنه‌اش بر روی همان زمینِ خاکی درحالی که تا ساقِ پاهایش را سفیدیِ دامنِ لباسش پوشانده‌بود، به عقب چرخید. لبخندِ جانان در گوری از گورستانِ شک مدفون شد و کمی ابروانش را کشیده به سمتِ هم، نامِ جانا را ادا کرد برای توقفش، اما جانا حتی رو برنگرداند و فقط راهش را در پیش گرفت. کجا می‌رفت که قصد داشت مادرش را هم به دنبالِ خود بکشاند؟ جانان لبانش را بر هم نهاد، آبِ دهانی محکم از گلو رد کرد و نگاهش هنوز خیره به راهی که جانا در جهتِ دور شدن طی کرده‌بود، بدونِ حتی پلک زدنی، خشکیِ ریشه‌ی پاهایش را در هم شکست و قدم بر جای قدم‌هایش نهاد.
آدمی گاه خودخواسته قیچی به دست باریکه مویی که مرزِ میانِ خیال و واقعیت بود را پاره می‌کرد، پا را حتی شده به عمد قدمی فراتر از سرزمینِ حقیقت می‌گذاشت به خیالِ اینکه در دنیای اوهام برایش یک بهشتِ خالی از تهدیدِ جهنم ترتیب دیده‌بودند! جانان تن به رویارویی با توهمی داده‌بود که خودش خبر داشت... چیزی جز سرچشمه‌ای از خیالِ پریشانش نبود! به دنبالِ خیالی می‌رفت که نمی‌دانست او را به کجا خواهد برد، حتی وقتی پشتِ قدم‌هایش جا ماند و گمش کرد، باز هم به دنبالش گشت. دوباره گمگشتگی میانِ درختان را پذیرفت و در نقطه‌ای مرکزی ایستاده میانشان سر به این سو و آن سو گرداند بلکه دامِ چشمانش شکارچیِ قامتِ دخترکش شوند و هیچ ندید، اما باز هم صداهایی را می‌شنید که در گوشه به گوشه‌ی جنگل گویی اکو می‌شدند و به دنبالِ راهنمایی‌اش بودند. یک بارِ دیگر... باز هم تکرار!
- مامان!
سرش تند و به ضرب چرخیده به سمتِ راست و منبعِ صدا، قلبش در سی*ن*ه افسار گسیخته از اسارت و آنچنان که از خستگی پاهایش نبض می‌زدند همانندِ شقیقه‌ی دردمندش، گوش به فرمانِ توهمی رویایی که هر سو دلش می‌خواست راهِ قدم‌هایش را با بازیِ احساس کج می‌کرد، به همان سمت گام برداشت بلکه برای یک بار هم شده، حداقل خیالِ دخترکش را در آغوش گیرد! غم را به حدِ اعلا رساندن بود، نفرین به سراب و خیالی که این چنین با احساساتِ یک مادرِ داغ‌دیده بازی می‌کرد!
قسم به سجده‌ی زمستان و بندگی‌اش مقابلِ همین آفتابِ بهاریِ تازه سردرآورده از گوری که شب برایش کنده‌بود، جانان این بار فقط به هوای صداهایی در سرش بود که حتی از نیروی نداشته‌اش هم یاری می‌گرفت برای دویدن... به راستی مادر بودن چه می‌کرد با یک زن؟ برای فرارِ خودش این چنین از جان و دل مایه نگذاشته‌بود که حال حتی به بهای دیدنِ مرگ هم از دویدن به دنبالِ رویای فرزندش دست برنمی‌داشت، با تمامِ این احوالات هر قدم دویدنش بهشتی را در این گوشه‌ی جنگل می‌ساخت؛ اما بهشتی که می‌سوخت به پای مُردگی‌اش و آتش می‌گرفت از دردی که او در سی*ن*ه‌ی دردمندش حمل می‌کرد! از دویدنش ردِ قامتی بود که از میانِ درختان شبیه به فیلمی روی دورِ تند می‌گذشت، حتی بغض هم راهِ نفسش را بسته، اما اگر مجبور می‌شد بی‌نفس هم می‌دوید! فقط برای اینکه خودش را به هوای عشقی که به خانواده‌اش داشت تا روزِ انتقام چه با قانون و چه بی‌قانون سرپا نگه دارد!
 
بالا پایین