- Aug
- 810
- 3,965
- مدالها
- 2
جانان خو نمیگرفت به تنهایی، به توهماتِ گاه و بیگاهش، به حاکمیتِ ابر بر آسمانِ چشمانش، به چهل تکهی قلبی که هیچ نخی کششِ وصله پینه زدنِ تکههایش را نداشت بلکه گرمای لحافی شود بر سرِ دلتنگی در این زمستانِ بیکسی و دلگرمش کند که زندگی هنوز جریان داشت! لبانش را بر هم نهاد و فشرد، همچون پلکهایش، سعی کرد ذهنِ آشوبش را آرام و قانع کند که در چنین موقعیتی هیچ وقتِ به نمایش گذاشتنِ حسرتهایش در جامهی توهم برای مغزی که آمادهی فریب خوردن بود، نبود! ابروانش را پررنگ در هم کشید و رو به زیر افکنده، دستی که اسلحه را با آن گرفتهبود، بالا آورده و بند کرده به شقیقهی دردمندی که نبضِ کوبندهاش همان نیمچه قرار را هم از مغزِ کابوسزدهاش ربودهبود، لبانش را بر هم فشرد و اندک آبِ دهانش را سخت از گلوی خشکش عبور داده، با خود لب زد:
- الان وقتش نیست جانان، الان وقتِ دل خوش کردن به توهماتت نیست!
گلویش سنگین همچون سی*ن*های که در تلاش برای باز کردنِ راهِ هواییاش تند میجنبید تا این مبادلهی هوا به هوایی که از دم گرفتن و بازدم پس فرستادنش صورت میگرفت، برایش راحت تر شود، اما ذهنِ جانان هنوز پُر بود از سر و صدا! شبیه به اینکه در آشفتهبازارِ ذهن گام برمیداشت و صدای خاطرات را میشنید که بازارگرمی میکردند و در این لحظهای که هیچ چیز برای دلخوشی نداشت وسوسهاش میکردند به مرور! ولی مرور غفلتش را باعث میشد، در این لحظه گذشته هیچ به کارِ جانان نمیآمد که بخواهد با تکیه بر آن مغزِ فریبِ آشوب خوردهاش را آرام کند، پلک از هم گشود و دستش را که آرام پایین انداخت، نگاهی را دور و برش به گردش درآورده و افسارِ ذهن به دستِ وضعیتِ فعلیاش سپرد بلکه برای مقصدِ این ثانیهها چارهاندیشی کند. وضعیتِ فعلیاش چه بود؟ خود تک شکاری بود گرفتارِ چندین شکارچی؛ یارِ مخفیای داشت برای کمکرسانی که چشم چرخاندنش در اطراف به امیدِ دیدنِ او بود بلکه به اندازهی ریز ذرهای حتی غیرقابلِ دیدن، شاید به قدرِ همان سرِ سوزنی گم شده در انبارِ کاه، آرامشی که از دست دادهبود را پس بگیرد!
ندید او را، نهایت چشم چرخاندنش دورِ خود، سرگیجهای از روی حال بدی بود که گریبانش را گرفت و دیدنِ درختانی بلندبالا حصار کشیده اطرافش که بر این گیج رفتن افزود. کامِ خشکیدهاش تشنه بود، معدهاش دوباره داشت با دندهی لجبازی میراند و تا گلوی سنگین شده از بغضش حال از روی اضطرابی بیحد ترکیب شده با گرسنگیِ تازه رنگ گرفته، محتوایش را هدایت میکرد. به حالت تهوع افتاده و داغیای را در قفسهی سی*ن*هاش احساس کرد که سعی بر کنترلش داشت و... با وجودِ بمبی از زمان که روی شمارش معکوس تا انفجار قرار گرفت به وقتِ ریز صدایی پیچیده در قلبِ جنگل شبیه به فشرده یا به عبارتی دو نیم شدنِ شاخهای نازک بر زمین، وقت برای کنترلِ تهوع زیاد بود؟
برق از سرِ جانان پرید، چشمانش درشت شدند و لبانِ خشک و باریکش جدا افتاده از هم، نفسش حبسِ سی*ن*ه همچون قلبی که مبارزه میکرد برای سد شکستن و محکم تپیدن ولی با ممانعتِ شوکی که چون جریانِ الکتریسیته از تنِ جانان رد شدهبود، پشتِ درهای بسته ساکن شد! ساکن شد یا جانان حسش نمیکرد؟ قلبش ساکن نبود... . هنوز با تمامِ توان میکوبید برای رهایی طوری که گوشهایی اگر تیز بودند شکارِ صدای کوبشهایش کارِ سختی نبود! به اندازهی یک نفس از میانِ نفسهای جانان کم میشد شبیه به یکی در میان شدنِ نفسهایش، چشمانِ قهوهایرنگش را در حدقه به گوشهی راست کشید، اما رو به عقب نچرخاند و تنها حرکتِ اویی که میانِ دو درختِ بلند قامت ایستاده بود، خلاصه شد در محکمتر در مشت فشردنِ دستهی اسلحه آنچنان که از نمِ دستش خیسیِ اندکی هم بر روی دستهی اسلحه جا ماند. رنگ از دستِ جانان پریدهبود، پلکِ راستش ریز لرزید و سعی کرد آرام باشد چرا که دیگر صدایی نمیشنید، اما... سنگینیِ حضوری شوم را پشتِ سرش حس میکرد اگرچه خودش رو به عقب نمیچرخاند، ولی از چشم دور نبود نقشِ قامتِ مردی پشتِ سرش درحالی که با اسلحه نشانهاش گرفتهبود!
یک آن قلبِ جانان فریادِ پیروزی سر داده از فتحِ قلههای اضطراب، لبانش را بر هم فشرد و نامحسوس انگشتِ اشارهاش را تا ماشه لغزانده، قدری رو بالا گرفت و... یک... دو... سه!
صدای شلیکی به هوا برخاست از یک آن به عقب چرخیدنِ جانانی که اسلحه را در هردو دستش بالا آورده، برای نابود کردنِ لرزی که داشتند، همهی قدرتش را به کار گرفت و در اولین هدفگیری، نیشِ دیدگانش بازوی چپِ مرد را هدف گرفت و فشردگیِ انگشتِ اشارهاش روی ماشه این نیش را در قالبِ گزیدگیِ گلولهای که بازوی او را حفر کرد سویش فرستاد در حدی که شانههای خودش هم بالا پریدند و قلبش در سی*ن*ه سقوط کرد، اما تیرش با همهی ناگهانی بودنِ نشانهگیریاش به هدف خورد که فریادِ دردآلودِ مرد هم بلند شده و از آنجا که اسلحه در دستِ چپش بود، به ناگه مشت گشود و اسلحه را بر زمین رها کرد.
و از صدای شلیکِ او، هامینی بود که نزدیکیهای رسیدن به جای جانان، ابرو در هم کشیده از صدای شلیکی که شنید، اسلحهاش را از دستِ چپ به دستِ راست سپرد. قدمهای سریعش را رو به جلو برداشت و ردپای صدا را از همانجایی که به گوشش رسیده بود گرفت تا مقصدی که تنش را پشتِ درختی تنومند جای داد و نگاهِ گوشه چشمیاش از سمتِ چپ را حینی که کمر به درخت چسباند، پیِ تابلویی فرستاد که نقاشیِ جانان و مردِ زخمی شده را برایش به نمایش میگذاشت.
- الان وقتش نیست جانان، الان وقتِ دل خوش کردن به توهماتت نیست!
گلویش سنگین همچون سی*ن*های که در تلاش برای باز کردنِ راهِ هواییاش تند میجنبید تا این مبادلهی هوا به هوایی که از دم گرفتن و بازدم پس فرستادنش صورت میگرفت، برایش راحت تر شود، اما ذهنِ جانان هنوز پُر بود از سر و صدا! شبیه به اینکه در آشفتهبازارِ ذهن گام برمیداشت و صدای خاطرات را میشنید که بازارگرمی میکردند و در این لحظهای که هیچ چیز برای دلخوشی نداشت وسوسهاش میکردند به مرور! ولی مرور غفلتش را باعث میشد، در این لحظه گذشته هیچ به کارِ جانان نمیآمد که بخواهد با تکیه بر آن مغزِ فریبِ آشوب خوردهاش را آرام کند، پلک از هم گشود و دستش را که آرام پایین انداخت، نگاهی را دور و برش به گردش درآورده و افسارِ ذهن به دستِ وضعیتِ فعلیاش سپرد بلکه برای مقصدِ این ثانیهها چارهاندیشی کند. وضعیتِ فعلیاش چه بود؟ خود تک شکاری بود گرفتارِ چندین شکارچی؛ یارِ مخفیای داشت برای کمکرسانی که چشم چرخاندنش در اطراف به امیدِ دیدنِ او بود بلکه به اندازهی ریز ذرهای حتی غیرقابلِ دیدن، شاید به قدرِ همان سرِ سوزنی گم شده در انبارِ کاه، آرامشی که از دست دادهبود را پس بگیرد!
ندید او را، نهایت چشم چرخاندنش دورِ خود، سرگیجهای از روی حال بدی بود که گریبانش را گرفت و دیدنِ درختانی بلندبالا حصار کشیده اطرافش که بر این گیج رفتن افزود. کامِ خشکیدهاش تشنه بود، معدهاش دوباره داشت با دندهی لجبازی میراند و تا گلوی سنگین شده از بغضش حال از روی اضطرابی بیحد ترکیب شده با گرسنگیِ تازه رنگ گرفته، محتوایش را هدایت میکرد. به حالت تهوع افتاده و داغیای را در قفسهی سی*ن*هاش احساس کرد که سعی بر کنترلش داشت و... با وجودِ بمبی از زمان که روی شمارش معکوس تا انفجار قرار گرفت به وقتِ ریز صدایی پیچیده در قلبِ جنگل شبیه به فشرده یا به عبارتی دو نیم شدنِ شاخهای نازک بر زمین، وقت برای کنترلِ تهوع زیاد بود؟
برق از سرِ جانان پرید، چشمانش درشت شدند و لبانِ خشک و باریکش جدا افتاده از هم، نفسش حبسِ سی*ن*ه همچون قلبی که مبارزه میکرد برای سد شکستن و محکم تپیدن ولی با ممانعتِ شوکی که چون جریانِ الکتریسیته از تنِ جانان رد شدهبود، پشتِ درهای بسته ساکن شد! ساکن شد یا جانان حسش نمیکرد؟ قلبش ساکن نبود... . هنوز با تمامِ توان میکوبید برای رهایی طوری که گوشهایی اگر تیز بودند شکارِ صدای کوبشهایش کارِ سختی نبود! به اندازهی یک نفس از میانِ نفسهای جانان کم میشد شبیه به یکی در میان شدنِ نفسهایش، چشمانِ قهوهایرنگش را در حدقه به گوشهی راست کشید، اما رو به عقب نچرخاند و تنها حرکتِ اویی که میانِ دو درختِ بلند قامت ایستاده بود، خلاصه شد در محکمتر در مشت فشردنِ دستهی اسلحه آنچنان که از نمِ دستش خیسیِ اندکی هم بر روی دستهی اسلحه جا ماند. رنگ از دستِ جانان پریدهبود، پلکِ راستش ریز لرزید و سعی کرد آرام باشد چرا که دیگر صدایی نمیشنید، اما... سنگینیِ حضوری شوم را پشتِ سرش حس میکرد اگرچه خودش رو به عقب نمیچرخاند، ولی از چشم دور نبود نقشِ قامتِ مردی پشتِ سرش درحالی که با اسلحه نشانهاش گرفتهبود!
یک آن قلبِ جانان فریادِ پیروزی سر داده از فتحِ قلههای اضطراب، لبانش را بر هم فشرد و نامحسوس انگشتِ اشارهاش را تا ماشه لغزانده، قدری رو بالا گرفت و... یک... دو... سه!
صدای شلیکی به هوا برخاست از یک آن به عقب چرخیدنِ جانانی که اسلحه را در هردو دستش بالا آورده، برای نابود کردنِ لرزی که داشتند، همهی قدرتش را به کار گرفت و در اولین هدفگیری، نیشِ دیدگانش بازوی چپِ مرد را هدف گرفت و فشردگیِ انگشتِ اشارهاش روی ماشه این نیش را در قالبِ گزیدگیِ گلولهای که بازوی او را حفر کرد سویش فرستاد در حدی که شانههای خودش هم بالا پریدند و قلبش در سی*ن*ه سقوط کرد، اما تیرش با همهی ناگهانی بودنِ نشانهگیریاش به هدف خورد که فریادِ دردآلودِ مرد هم بلند شده و از آنجا که اسلحه در دستِ چپش بود، به ناگه مشت گشود و اسلحه را بر زمین رها کرد.
و از صدای شلیکِ او، هامینی بود که نزدیکیهای رسیدن به جای جانان، ابرو در هم کشیده از صدای شلیکی که شنید، اسلحهاش را از دستِ چپ به دستِ راست سپرد. قدمهای سریعش را رو به جلو برداشت و ردپای صدا را از همانجایی که به گوشش رسیده بود گرفت تا مقصدی که تنش را پشتِ درختی تنومند جای داد و نگاهِ گوشه چشمیاش از سمتِ چپ را حینی که کمر به درخت چسباند، پیِ تابلویی فرستاد که نقاشیِ جانان و مردِ زخمی شده را برایش به نمایش میگذاشت.