- Aug
- 784
- 3,794
- مدالها
- 2
باران نگاهی به پرستارِ سر به زیر و مشغول انداخت، نگاهی گذرا هم در راهرو به گردش درآورد و نهایتاً رسیده به چشمانِ قهوهای رنگِ جانان با شباهتی بینهایت به چشمانِ خودش، نفسِ عمیقی کشید. کششی یک طرفه به لبانش بخشیده و اشارهی چشم و ابرویش را به کار گرفته سپس گفت:
- بریم توی حیاط حرف بزنیم؟
جانان یک تای ابرو بالا پراند، در مکثی کوتاه مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و سپس سر تکان داده به نشانهی تایید، همراه شد با باران تا خروج از راهروی بیمارستان و ورود به حیاط. حیاطی که از نورِ چراغهای پایه بلند روشنایی دزدیده برای تاریکیِ شبی که ماه هم گیرِ زندانِ ابرها افتادهبود. برف همچنان طنازانه و با دلبری میبارید... مکث به خرج میداد انگار تا زمین را تشنهی دیدنِ زیباییاش کند!
میانِ افرادِ درحالِ رفت و آمد درونِ حیاط جانان دست در جیبهای روپوشِ تنش فرو برده و از بابتِ سرمای هوا با بادی که ملایمتش سوزِ بیشتری داشت تا تاختنش در خود جمع شده شانههایش بالا پرانده نگه داشته و نفسهایش را بخار مانند به هوا هدیه میکرد. همقدم با او، باران هم دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی چرم و نیمه بلندِ مشکی که به تن داشت و کمربندش را بستهبود، سر چرخانده به راست و نگاه به نیمرُخِ جانان دوخت. ردِ قدمهایشان مانده بر روی برفها و سکوت میانشان سنگین شده، انگار دقایقی که بر هم تلنبار میشدند انبارِ سکوت را پُر میکردند و چیزی تا پُر شدنِ این انبار باقی نماندهبود که بالاخره سکوت توسطِ جانان شکستهشد، آنگاه که لحظهای کوتاه سر به زیر افکند، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و حس کرده سوزی که از سرمای باد دورِ چشمانش پیچید و نفسی گرفت همراه با رو بالا گرفتنش و کامل سر چرخاندن به سوی باران:
- کِی برمیگردی؟
باران لبانش را بر هم فشرد، کمرنگ چانه جمع کرد و کوتاه که شانههایش را بالا پراند، لبانش را با زبان تر کرد و خیره به چشمانِ جانان پاسخ داد:
- نمیدونم اما خیلی طول نمیکشه، میخوام یکم با خودم وقت بگذرونم.
در چشمانِ باران و از لرزِ نامحسوسِ مردمکهای او گویی نگرانیِ ریزی را شکار کرد. باران روبهراه به نظر نمیرسید، نه حالِ چشمانش خوب بود و نه حالِ نگاهش خوب به چشم میآمد! رنگِ رخسارش آنی نبود که باید باشد... گویی از درون با خودش درگیر بود و دلشورهی غریبی داشت که اولین نفر خواهرش را متوجه میکرد. جانان زمانی کوتاه را صرفِ مردمک گرداندن میانِ مردمکهای او کرده برای اطمینان حاصل کردنش از آنچه که در رابطه با حالِ باران حدس زدهبود، کمی ابروانِ باریکش را درهم پیچاند و سپس با نیم چرخی کوتاه روی پاشنهی کفشهایش به سمتِ راست، چشمانش را ریز شده به نگاهِ او دوخته و با شک پرسید:
- تو حالت خوبه باران؟
باران که پی به رسواییِ حالش برای او بردهبود، چشمانش را زیر انداخته و آبِ دهانی از گلو گذرانده برای آرامش یافتنِ تپشهای بیقرارِ قلبش دمی عمیق از سرمای هوا گرفت. سپس آغوشِ خودش را به روی خود باز کرد. آنگاه که دستانش را زیربغلهایش جای داده برای حفظِ گرما، کششی کمرنگ، تصنعی و یکطرفه بخشیده به لبانش، پلکی سریع زد و دوباره چشمانش را در حدقه بالا کشید تا با نگاهِ پر تردیدِ خواهرش پیوند خورد.
- خوبم، فقط میگم یکم این روزها بیحوصله شدم یه مسافرت برام خوبه.
جانان با وجودِ قانع نشدنش اما همانطور که ردِ کمرنگِ نقاشیِ گرهی ابروانش را بر بومِ چهرهاش پاک نکرده باقی نگه داشت، با مکث لبانش را از دو گوشه پایین کشید و محو چانه جمع کرد سپس شانههایش را کوتاه بالا انداخته و پس از مژه بر هم نهادنی با نشستنِ دانهای از برف روی مژههایش، ریز سری هم به طرفین تکان داده و نفسش را که بخارمانند بیرون فرستاد؛ آرام گفت:
- هرجور خودت صلاح میدونی؛ اگه حالت با یه مسافرت بهتر میشه چرا که نه.
باران لبخندی بر لبانش جای داد، از جنس همانی که قبلا بود... مصنوعی! چیزی که واضح به چشمانِ جانان آمده و چون دید باران خواهانِ بازگو کردنِ چراییاش نبود، قیدِ پیگیری را زد! فقط شبانه و خواهرانه بارِ دیگر در حیاطِ بیمارستان باهم، همقدم شدند تا زمانی که پشتِ آخرین کلمه از آخرین سطر، آخرین بند و حتی آخرین صفحهی دفتری که صاحبش این روزِ به سر آمدهبود، نقطه سرِ خطی جای گرفته و فاتحهی ماه خواندهشد!
- بریم توی حیاط حرف بزنیم؟
جانان یک تای ابرو بالا پراند، در مکثی کوتاه مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و سپس سر تکان داده به نشانهی تایید، همراه شد با باران تا خروج از راهروی بیمارستان و ورود به حیاط. حیاطی که از نورِ چراغهای پایه بلند روشنایی دزدیده برای تاریکیِ شبی که ماه هم گیرِ زندانِ ابرها افتادهبود. برف همچنان طنازانه و با دلبری میبارید... مکث به خرج میداد انگار تا زمین را تشنهی دیدنِ زیباییاش کند!
میانِ افرادِ درحالِ رفت و آمد درونِ حیاط جانان دست در جیبهای روپوشِ تنش فرو برده و از بابتِ سرمای هوا با بادی که ملایمتش سوزِ بیشتری داشت تا تاختنش در خود جمع شده شانههایش بالا پرانده نگه داشته و نفسهایش را بخار مانند به هوا هدیه میکرد. همقدم با او، باران هم دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی چرم و نیمه بلندِ مشکی که به تن داشت و کمربندش را بستهبود، سر چرخانده به راست و نگاه به نیمرُخِ جانان دوخت. ردِ قدمهایشان مانده بر روی برفها و سکوت میانشان سنگین شده، انگار دقایقی که بر هم تلنبار میشدند انبارِ سکوت را پُر میکردند و چیزی تا پُر شدنِ این انبار باقی نماندهبود که بالاخره سکوت توسطِ جانان شکستهشد، آنگاه که لحظهای کوتاه سر به زیر افکند، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و حس کرده سوزی که از سرمای باد دورِ چشمانش پیچید و نفسی گرفت همراه با رو بالا گرفتنش و کامل سر چرخاندن به سوی باران:
- کِی برمیگردی؟
باران لبانش را بر هم فشرد، کمرنگ چانه جمع کرد و کوتاه که شانههایش را بالا پراند، لبانش را با زبان تر کرد و خیره به چشمانِ جانان پاسخ داد:
- نمیدونم اما خیلی طول نمیکشه، میخوام یکم با خودم وقت بگذرونم.
در چشمانِ باران و از لرزِ نامحسوسِ مردمکهای او گویی نگرانیِ ریزی را شکار کرد. باران روبهراه به نظر نمیرسید، نه حالِ چشمانش خوب بود و نه حالِ نگاهش خوب به چشم میآمد! رنگِ رخسارش آنی نبود که باید باشد... گویی از درون با خودش درگیر بود و دلشورهی غریبی داشت که اولین نفر خواهرش را متوجه میکرد. جانان زمانی کوتاه را صرفِ مردمک گرداندن میانِ مردمکهای او کرده برای اطمینان حاصل کردنش از آنچه که در رابطه با حالِ باران حدس زدهبود، کمی ابروانِ باریکش را درهم پیچاند و سپس با نیم چرخی کوتاه روی پاشنهی کفشهایش به سمتِ راست، چشمانش را ریز شده به نگاهِ او دوخته و با شک پرسید:
- تو حالت خوبه باران؟
باران که پی به رسواییِ حالش برای او بردهبود، چشمانش را زیر انداخته و آبِ دهانی از گلو گذرانده برای آرامش یافتنِ تپشهای بیقرارِ قلبش دمی عمیق از سرمای هوا گرفت. سپس آغوشِ خودش را به روی خود باز کرد. آنگاه که دستانش را زیربغلهایش جای داده برای حفظِ گرما، کششی کمرنگ، تصنعی و یکطرفه بخشیده به لبانش، پلکی سریع زد و دوباره چشمانش را در حدقه بالا کشید تا با نگاهِ پر تردیدِ خواهرش پیوند خورد.
- خوبم، فقط میگم یکم این روزها بیحوصله شدم یه مسافرت برام خوبه.
جانان با وجودِ قانع نشدنش اما همانطور که ردِ کمرنگِ نقاشیِ گرهی ابروانش را بر بومِ چهرهاش پاک نکرده باقی نگه داشت، با مکث لبانش را از دو گوشه پایین کشید و محو چانه جمع کرد سپس شانههایش را کوتاه بالا انداخته و پس از مژه بر هم نهادنی با نشستنِ دانهای از برف روی مژههایش، ریز سری هم به طرفین تکان داده و نفسش را که بخارمانند بیرون فرستاد؛ آرام گفت:
- هرجور خودت صلاح میدونی؛ اگه حالت با یه مسافرت بهتر میشه چرا که نه.
باران لبخندی بر لبانش جای داد، از جنس همانی که قبلا بود... مصنوعی! چیزی که واضح به چشمانِ جانان آمده و چون دید باران خواهانِ بازگو کردنِ چراییاش نبود، قیدِ پیگیری را زد! فقط شبانه و خواهرانه بارِ دیگر در حیاطِ بیمارستان باهم، همقدم شدند تا زمانی که پشتِ آخرین کلمه از آخرین سطر، آخرین بند و حتی آخرین صفحهی دفتری که صاحبش این روزِ به سر آمدهبود، نقطه سرِ خطی جای گرفته و فاتحهی ماه خواندهشد!
آخرین ویرایش: