جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,259 بازدید, 85 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
باران نگاهی به پرستارِ سر به زیر و مشغول انداخت، نگاهی گذرا هم در راهرو به گردش درآورد و نهایتاً رسیده به چشمانِ قهوه‌ای رنگِ جانان با شباهتی بی‌نهایت به چشمانِ خودش، نفسِ عمیقی کشید. کششی یک طرفه به لبانش بخشیده و اشاره‌ی چشم و ابرویش را به کار گرفته سپس گفت:
- بریم توی حیاط حرف بزنیم؟
جانان یک تای ابرو بالا پراند، در مکثی کوتاه مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و سپس سر تکان داده به نشانه‌ی تایید، همراه شد با باران تا خروج از راهروی بیمارستان و ورود به حیاط. حیاطی که از نورِ چراغ‌های پایه بلند روشنایی دزدیده برای تاریکیِ شبی که ماه هم گیرِ زندانِ ابرها افتاده‌بود. برف همچنان طنازانه و با دلبری می‌بارید... مکث به خرج می‌داد انگار تا زمین را تشنه‌ی دیدنِ زیبایی‌اش کند!
میانِ افرادِ درحالِ رفت و آمد درونِ حیاط جانان دست در جیب‌های روپوشِ تنش فرو برده و از بابتِ سرمای هوا با بادی که ملایمتش سوزِ بیشتری داشت تا تاختنش در خود جمع شده شانه‌هایش بالا پرانده نگه داشته و نفس‌هایش را بخار مانند به هوا هدیه می‌کرد. هم‌قدم با او، باران هم دستانش را فرو برده در جیب‌های پالتوی چرم و نیمه بلندِ مشکی که به تن داشت و کمربندش را بسته‌بود، سر چرخانده به راست و نگاه به نیم‌رُخِ جانان دوخت. ردِ قدم‌هایشان مانده بر روی برف‌ها و سکوت میانشان سنگین شده، انگار دقایقی که بر هم تلنبار می‌شدند انبارِ سکوت را پُر می‌کردند و چیزی تا پُر شدنِ این انبار باقی نمانده‌بود که بالاخره سکوت توسطِ جانان شکسته‌شد، آنگاه که لحظه‌ای کوتاه سر به زیر افکند، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و حس کرده سوزی که از سرمای باد دورِ چشمانش پیچید و نفسی گرفت همراه با رو بالا گرفتنش و کامل سر چرخاندن به سوی باران:
- کِی برمی‌گردی؟
باران لبانش را بر هم فشرد، کمرنگ چانه جمع کرد و کوتاه که شانه‌هایش را بالا پراند، لبانش را با زبان تر کرد و خیره به چشمانِ جانان پاسخ داد:
- نمی‌دونم اما خیلی طول نمی‌کشه، می‌خوام یکم با خودم وقت بگذرونم.
در چشمانِ باران و از لرزِ نامحسوسِ مردمک‌های او گویی نگرانیِ ریزی را شکار کرد. باران روبه‌راه به نظر نمی‌رسید، نه حالِ چشمانش خوب بود و نه حالِ نگاهش خوب به چشم می‌آمد! رنگِ رخسارش آنی نبود که باید باشد... گویی از درون با خودش درگیر بود و دلشوره‌ی غریبی داشت که اولین نفر خواهرش را متوجه می‌کرد. جانان زمانی کوتاه را صرفِ مردمک گرداندن میانِ مردمک‌های او کرده برای اطمینان حاصل کردنش از آنچه که در رابطه با حالِ باران حدس زده‌بود، کمی ابروانِ باریکش را درهم پیچاند و سپس با نیم چرخی کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ راست، چشمانش را ریز شده به نگاهِ او دوخته و با شک پرسید:
- تو حالت خوبه باران؟
باران که پی به رسواییِ حالش برای او برده‌بود، چشمانش را زیر انداخته و آبِ دهانی از گلو گذرانده برای آرامش یافتنِ تپش‌های بی‌قرارِ قلبش دمی عمیق از سرمای هوا گرفت. سپس آغوشِ خودش را به روی خود باز کرد. آنگاه که دستانش را زیربغل‌هایش جای داده برای حفظِ گرما، کششی کم‌رنگ، تصنعی و یک‌طرفه بخشیده به لبانش، پلکی سریع زد و دوباره چشمانش را در حدقه بالا کشید تا با نگاهِ پر تردیدِ خواهرش پیوند خورد.
- خوبم، فقط میگم یکم این روزها بی‌حوصله شدم یه مسافرت برام خوبه.
جانان با وجودِ قانع نشدنش اما همانطور که ردِ کمرنگِ نقاشیِ گره‌ی ابروانش را بر بومِ چهره‌اش پاک نکرده باقی نگه داشت، با مکث لبانش را از دو گوشه پایین کشید و محو چانه جمع کرد سپس شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخته و پس از مژه بر هم نهادنی با نشستنِ دانه‌ای از برف روی مژه‌هایش، ریز سری هم به طرفین تکان داده و نفسش را که بخارمانند بیرون فرستاد؛ آرام گفت:
- هرجور خودت صلاح می‌دونی؛ اگه حالت با یه مسافرت بهتر میشه چرا که نه.
باران لبخندی بر لبانش جای داد، از جنس همانی که قبلا بود... مصنوعی! چیزی که واضح به چشمانِ جانان آمده و چون دید باران خواهانِ بازگو کردنِ چرایی‌اش نبود، قیدِ پیگیری را زد! فقط شبانه و خواهرانه بارِ دیگر در حیاطِ بیمارستان باهم، هم‌قدم شدند تا زمانی که پشتِ آخرین کلمه از آخرین سطر، آخرین بند و حتی آخرین صفحه‌ی دفتری که صاحبش این روزِ به سر آمده‌بود، نقطه سرِ خطی جای گرفته و فاتحه‌ی ماه خوانده‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
***
از عاشقانه‌ی زمستان چه‌خبر؟ آغوشِ برف‌ها سرد و در عینِ پُر احساس بودنش خبر نداشت از مرگِ زمینی که عزایش را درختانِ خشکیده‌اش می‌گرفتند با شاخه‌هایی که به بهانه‌ی باد به جنگ باهم می‌رفتند و در سکوتِ حاکمِ صبحگاه، صدای تازیانه‌هایشان به هم تنها ریز صدایی بود که به گوش می‌رسید!
حلقه‌ی سفیدیِ برف‌ها، سپید دارِ زمین بود! حکمِ اعدامِ زمین را از کدام دادگاه گرفته‌بود؟ همان دادگاهی که قاضی‌اش ابرهای سنگین شده و تیره بودند و امضایشان پای حکمی که حبسِ آفتاب را خبر می‌داد هم می‌درخشید. زمین معشوق و سردیِ زمستان یک طرفِ این عشق و گرمای خورشید هم طرفِ دیگر حتی اگر به طرفداریِ ابرها این سردی زمین را به آغوشِ اجباریِ خود می‌کشید، باز هم صبح می‌شد این شب، باز می‌شد این در، بهار می‌شد این زمستان، آفتاب بود پس از این ابر... . با همه‌ی این اجبار، آغوشِ زمین برای سرمای بی‌رحمانه؛ اما عاشقانه‌ی زمستان باز بود یا بوسه‌ی حیات بخشِ گرمای خورشید تا شاید روحِ مُرده‌ای در جسمش نبضِ زندگی از سر گیرد؟
بر روی برف‌هایی که حکمِ مزارِ زمین را گرفته‌بودند، ردپاهایی متعلق به دو نفر می‌نشست. دانه‌های کریستالیِ رها شده از گردنبندِ پاره شده‌ی آسمان تمام شده و شاید دیگر برف نمی‌بارید، اما سرمای استخوان‌سوزی را به نیابت از خود گذاشته‌بود. سیاهیِ کفش‌هایی که بر زمین می‌نشستند و برچسبِ کفشان را بر پیشانیِ برف‌ها می‌کوفتند در تضاد با جامه‌ی کفن مانندی که هنر دستِ زمستان بود، قدم‌های جلو افتاده به قامتِ آشنای شاهین تعلق داشت. او که میانِ تجمعِ دوستانه‌ی درختانی با تنه‌های معمولا باریک و گاه تنومند که سنگینیِ شاخه‌های برهنه‌شان از لانه گزینیِ برف‌ها خمیدگی‌شان را باعث شده‌بود، با پوتین‌های مشکیِ همرنگِ شلوار و نیم پالتویی که به تن داشت پیش می‌رفت. چشمانِ قهوه‌ایِ همرنگ با موهای پُر پشتی که بادِ سرد ملایم میانشان رقصندگی می‌کرد را به روبه‌رو دوخته و سیگاری هم کنجِ لبانِ باریک و میانِ انگشتانِ اشاره و میانیِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش می‌سوخت.
سرما سوز به چشمانش می‌انداخت، قالبِ یخ پیچیده بود دورِ پوستِ صورتش هرچند که تنش با وجودِ پالتو گرما را حس می‌کرد؛ اما میانِ صورت و جسمش تعادلِ دمایی وجود نداشت. دود از سیگارِ میانِ انگشتانش بالا می‌رفت و لحظه‌ای بعد هم محو می‌شد. دستِ آزادش با وجودِ دستکش در جیبِ پالتویش بود و او قدری رو بالا گرفته همان دم صدای دیگری را که پشتِ سرش قدم برمی‌داشت و ردپاهای جدیدی را یادگاری می‌گذاشت، شنید:
- مسیرِ ناآشنا توی یه جنگلِ آشنا! به کارِ من مرتبطه یا علاقه‌ی شخصی؟
لبانِ شاهین از یک سو کشیده‌شدند و تک خنده‌اش بی‌صدا، این بین صاحبِ صدایی که این چنین او را مخاطب قرار داد که بود؟ پشتِ سرِ او هامین بود که جلو می‌آمد درحالی که پالتوی نیمه بلندِ مشکی را روی بلوزِ یقه اسکی و همرنگش به تن داشت با ترکیبِ شلوارِ جینِ مشکی و بوت‌های همرنگِ آن. ساعت مچیِ استیل و نقره‌ای که دورِ مچِ چپ بسته‌بود پیدا، هر نفسش شبیه به بخاری از میانِ لبانِ برجسته و باریکش بیرون می‌زد. چشمانِ قهوه‌ای روشنش را با اخمِ کم‌رنگی که میانِ ابروانش جا خوش کرده‌بود دوخته به قامتِ شاهین و این بار او دروازه‌ی گوش‌هایش را به روی صدای او گشود:
- با شگفتی‌های کار کردن با من مونده تا آشنا بشی هامین، عجله نکن و فقط همراهم بیا!
هامین دمِ عمیقی از راهِ بینی گرفت، شکِ نگاهش پررنگ تر شد؛ اما وزنه‌ی سکوت بر حنجره‌اش سنگینی کرد که هیچ حرفی میانشان رد و بدل نشد. به دنبالِ مسیری که شاهین می‌پیمود و کنارِ جای پاهای او ردِ قدم‌های هامین هم می‌نشست تا کجا؟ محدوده‌ای که دور تا دورش را درختانِ بلند قامت و پژمرده‌حال حصار بسته و میانشان کلبه‌ای چوبی با سقفِ شیب‌دار از دو طرف قامت بسته، دو طرفِ نمای روبه‌رویش پنجره‌هایی کدر و پُر لکه به چشم می‌آمدند. آنقدر کدر که هیچ تصویری از داخل دیده نمی‌شد. حتی برای کلاغی که به وقتِ رسیدن و جای گرفتنش بر لبه‌ی یکی از پنجره‌ها سیاهیِ بال‌هایش را بسته و همانجا را برای استراحت برگزید. صدای پارس کردن‌های سگِ سیاهی که دورِ گردن قلاده داشت و بندِ قلاده‌اش در دستِ مردِ سیاهپوشی کنارش بود، سکوت را می‌شکست. صدایی که گه‌گاه اکووار در فضا شنیده می‌شد.
فاصله‌ی میانِ دو درخت با تنه‌های باریک را ابتدا قامتِ شاهین پُر کرد و عبورِ او این بار جایگاهش را برای هامین خالی گذاشت که لحظه‌ای میانِ درختان مکث کرده ایستاد و نگاهش را یک دور روی کلبه رقصاند. مقابلِ کلبه و پایینِ آن چند پله‌ی کوتاه و کم ارتفاعِ چوبی با نرده‌هایی از همان جنس قرار داشتند و باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ او که مشکوک چشم ریز کرد، مانده در چه جایی بودنِ این کلبه و از طرفی چه قصدی داشتنِ شاهین برای آمدنشان به اینجا، بارِ دیگر چشمانش را تا قامتِ او که قدم‌هایش را آرام‌تر برمی‌داشت پایین کشید. فاصله‌ی میانِ درختان که بارِ دیگر از حضورِ کسی خالی شد با سه قدمی جلوتر رفتنش، باز هم او اولین نفری بود که پرده‌ی سیاهی بر نمایش سکوت می‌کشید:
- یه کلبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
به وقتِ ایستادنِ شاهین مقابلِ پله‌ها که سیگار را در دستش پایین انداخت، قدم‌های آرامِ هامین هم او را به سگِ تازه ساکت شده رساندند که با قامت بستنِ هامین در قابِ چشمانِ مشکی و براقش، چون غریبه‌ای بود ناآشنا شروع به پارس کردن کرده و قصدِ جلو رفتن داشت که با کنترلِ مردِ سیاهپوش در جا ماند. نگاهِ هامین با تای ابرویی که یک آن سوی پیشانی‌اش دوید چرخ خورد تا به سگ رسید، از حرکاتِ او و پارس کردن‌هایش پی برده به غریبگیِ خودش برایش که این واکنشِ تهاجمی‌اش را باعث شده بود، زمانِ انتظار برای به حرف آمدنِ شاهین را با سوی سگ رفتن و آهسته مقابلش روی دو زانو نشستنش پُر کرد.
بر خلافِ بی‌قراری‌های سگ که آماده‌ی حمله بود، دستش را پیش برده و نرم و با مکث بر سرش نهاد و نوازش‌وار کشید تا اعتمادش را جلب کند. لبخندی جای داده بر لبانش و او که مشغولِ رام کردنِ سگ در برابرِ خودش بود، شاهین کفِ پوتینش را روی سیگارش بر زمین نشانده و محکم فشرد. رو بالا گرفته و نفسش را که سنگین از ریه‌هایش بیرون فرستاد، همان دم جسمی را هم در جیبش در دست گرفته و درآورده قدمی سوی پله‌ها برداشت و خونسرد گفت:
- ظاهر بی‌نهایت فریبنده‌ست هامین! سادگیِ ظاهر نمی‌تونه آینه‌ی باطن باشه.
سگ که چشم بسته و با زبانی بیرون آمده و نفس زدنی از هیجان خودش را به نوازش‌های آرامِ هامین سپرده بود، او هردو تای ابرو به دیارِ پیشانی فرستاد و لبخند را از روی لبانش پاک کرد. سر چرخاند و چشمش افتاده به شاهین از پله‌ها بالا رفتنِ او را که دید، با ریز فشاری از جا برخاست. از خاتمه‌ی نوازش‌هایش بود که سگ چشم باز کرده و نگاهش به هامین افتاد که رو به جلو می‌رفت تا پس از باز شدنِ درِ کلبه توسطِ شاهین و ورودِ او به داخل خودش هم پله‌ها را بالا رفت. ابتدا شاهین به داخل راه یافت و پس از او هامین که به محضِ ورودش چشم درونش چرخاند؛ اما عجیب بود... فضای کلبه از هر وسیله‌ای و در همه طرف خالی بود! حتی انتظار داشت نقطه‌ی مقابلِ بیرون دیوارهای چوبی‌اش آغشته به گرمایی خوشایند باشند، ولی دروغ نبود اگر می‌گفت که حتی سرمازده‌تر هم بود!
شکِ جان باخته در نگاهش از گور برخاست که بارِ دیگر، هم‌آغوشیِ ابروانش را خواستار شد. درِ کلبه را که آرام پشتِ سرش بست، وقت دیدنِ روایتِ عاشقانه‌ی سکوت و یک تاریکیِ نسبی بود که دست در دست می‌رقصیدند. قدمی روی سطحِ چوبی به جلو برداشت. اهمیتی به ریز صدایی که از چوب‌هایش بلند شد نداد و چون دست از واکاویِ فضا برداشت بارِ دیگر نگاهش را به شاهین کوک زد. او که سوی پله‌های چوبی و منتهی به طبقه‌ی بالا گام برداشته و به این شکل مسیرشان را هم برای هامین مشخص کرد. همزمان با بالا رفتنش از پله‌ها حینی که هامین را هم به دنبالِ خود می‌کشاند، لب باز کرده و لحنش خنثی؛ اما مرموز برای هامین به نظر رسید:
- ظاهر یه کلبه‌ی چوبی و ساده وسطِ جنگله و باطن؟
آخرین پله را که پشتِ سر گذاشت و به طبقه‌ی بالا راه یافت، هماهنگ با کششِ یک‌طرفه و مرموزِ لبانش ابروانش را سوی پیشانی فرستاده و با جلوتر رفتنش راه را برای هامین باز گذاشت. پس از نگاهی به روبه‌رو سر به زیر افکنده و دستانش را فرو برده در جیب‌های پالتوی تنش، به وقتِ پشتِ سر گذاشتنِ آخرین پله توسطِ هامین و گره خوردنِ نگاهش به مقابل همان دم گرهی از ابروانش با آنچه می‌دید به آرامی رو به گشوده شدن رفت. در عینِ حال شنید که شاهین اضافه کرد:
- من بهش میگم جهنم!
جهنمی که شاهدش مردی بود که دستانش بسته شده با طناب‌هایی ضخیم به میله‌ی افقی که از یک سر تا سرِ دیگرِ فضا و وصل به دیوارها بود. نیم تنه‌ی برهنه‌اش جامه‌ای از زخم‌های ریز و درشت و سوختگی‌های کوچک و وسیع داشت که سرخیِ خون هم بر بومش خشک شده بود. سرِ سنگینش بر تن خم شده و نفس زدنش اما از جنبش‌های سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پیدا بود و موهای مشکی‌اش هم به هم ریخته و آشفته بودند. هامین نگاه از تنِ زخمیِ او تا پاهای پوشیده با شلوارِ مشکی و خاکی شده‌اش پایین کشید و رسید به کفِ برهنه‌ی پاهایی که سرمای زمین را لمس می‌کردند. از این سرمای زمستانه سخت نبود حدسِ یخ زدنِ تنش با دردی که کنارِ زخم‌ها و ردِ سوختگی‌هایش همه‌ی وجودش را محاصره کرده‌بود.
کلاغ هنوز پشتِ پنجره‌ای جای داشت که کنارِ شاهین بود و او که قدم به قدم و آرام جلو رفت دستانش را از جیب‌های پالتو خارج و پشتِ کمرش به هم بند کرد. صوتِ قدم‌هایش دلهره‌آور در فضا پخش می‌شد و در این میان مردی بود که بالاخره هرچند سخت و سنگین، سرش را بالا آورد و نگاهش را با آن چشمانِ سبز و حدقه‌هایی به خون نشسته به شاهین دوخت. بالا آمدنِ سرش مجوزی به هامین داد برای اندک سر کج کردن به سمتِ شانه‌ی راست از بهرِ بهتر دیدنِ چهره‌ی او، تا رسید کبودیِ چشم و زخم‌های ریز و درشتِ صورتش. با این مرد چه کرده‌بودند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
شاهین که مقابلِ مرد ایستاد، مستقیم چشمانش را به دیدگانِ او دوخت. ایستادن را برایش سخت دید، تنش سرد بود و رنگ هم از رُخش فراری، لبانش خشک و تشنه پوسته‌پوسته شده بودند و چیزی که نشان می‌داد این بود... برقی در چشمانش نشسته که فریادِ نفرت را در عینِ عجز سر می‌داد و چه دور بود این فریاد از گوش‌های شاهین، هرچند که نوشته شده‌اش را بر تخته سیاهِ مردمک‌های او خواند. نیشخندش سوزان برای مردی که درد همه‌ی تنش را به سلابه کشیده بود، زبانی روی لبانش کشیده و باز هم هامینی که به سمتش می‌آمد را مخاطب قرار داد:
- من اسمِ این وضعیت رو گذاشتم تاوانِ خ*یانت!
جرقه‌ای در ذهنِ هامین زده شد. نگاه سوی نیم‌رُخِ شاهین سوق داد و پس از شکارِ نیشخندش و از نظر گذراندنِ کوتاهِ رُخِ درهم از دردِ مرد، شاهین دستِ راستش را از پشتِ سر خارج کرده و سوی او که نشانه گرفت ادامه داد:
- البته سوءتفاهم نشه هامین، صرفاً دارم مِن بابِ حواس جمعیت برای جسارتی که خرج می‌کنی میگم؛ وگرنه که گفتم بهت ازت خوشم اومده!
کلامش بوی تهدید می‌داد، هامین نفسِ عمیقی کشید و در سکوت او را نگریست و نگاهی گوشه چشمی هم با برقی بُرنده نصیبش شد. واکنشش خنثی بود و حتی شاید بی‌اهمیت که هرآنچه هم در ذهنش می‌گذشت را نشان نمی‌داد، این شد که شاهین با پایین انداختنِ دستش و کنار زدنِ پالتویش دستش را رسانده به پشتِ سر و اسلحه‌اش را که لمس کرد به دست گرفت و از پشتِ کمر خارج کرد.
- وظیفه‌ی تو فقط محافظته؛ اما بالاخره کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه، برای همین هم این تصویرِ آخر رو توی ذهنت داشته باشی خیلی بهت کمک می‌کنه.
و چشمانِ هامین را به دنبالِ اسلحه‌ای که در دست بالا آورد کشاند. درست پیشانیِ مرد را نشانه گرفته و او انگار حتی درگیر با ضعفِ حنجره هم بود که نمی‌توانست صدایش را برای التماس آزاد کند. فقط چشمانش درشت شدند و تنش سردتر از پیش نگاهی به شاهین انداخته و سری تکان داده به طرفین، لبانش را از هم فاصله داد تا شاید صدایی حنجره‌اش را ترک کند؛ اما چون ممکن نشد، حینِ درهم پیچیدنِ دوباره‌ی ابروانِ هامینی که نگاه بینِ شاهین و مرد گردش داد، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه نهاده و ختمِ کلامش شد:
- از اینکه من رو به چشمِ یه قاتلِ بی‌رحم ببینی اصلا خوشم نمیاد دوستِ عزیزم، یه رئیسِ خ*یانت دیده برام مناسب تره!
و با درشت تر شدنِ چشمانِ مرد و «نه»ای که ضعیف و ترسیده ادا کرد، هامین پلک بر هم نهاد و فشرد، یک دم ماشه هم زیرِ انگشتِ اشاره‌ی شاهین عقب رفت و صدای شلیکِ آزاد شده، آنچنان بلند که کلاغ را با گشودنِ بال‌هایش از لبه‌ی پنجره فراری داد و فقط صدای قارقارش را برای جنگل به یادگار گذاشت!
ورق خوردنِ برگی دیگر از دفترِ این روز رقم خورد تا تصویری دیگر به دستانِ هنرمندِ تقدیر نقاشی شد!
تقدیرِ قلم به دست در این برگِ تازه و بی‌نقش، رنگِ خاکستری را برای آسمانِ شهر به ارمغان آورد. باز هم محرومیتِ خورشید بود و خفگی در بندِ ابرها حکایتش! آسمان خاکستری و شهرِ زیرِ سایه‌اش مثلِ همیشه به تکاپو افتاده با شروعِ روز، کوچه‌ای بر این برگ نقاشی شد درحالی که دو طرفش را برف گرفته و مسیری مستقیم میانه‌اش برف روبی شده‌بود. سمتِ چپِ این کوچه و اواسطش ساختمانی با نمای سفید قد علم کرده و حیاطش از دو طرف سفیدپوش، فقط مسیرِ مستقیم سنگفرشی‌اش پیدا بود. تک درختی مظلومانه کنجِ دیوارِ سفید و حصار بسته دورِ ساختمان شکنجه‌ی تنهایی می‌کشید و حتی تک برگی بر شاخه‌های بی‌روحش نداشت برای همدمش بودن! لبه‌های دیوار را سفیدیِ برف پوشانده و این تصویر نمایی هنرمندانه بود با جادوی قلموی زمستان!
گذشته از حیاط و درونِ اتاقی از ساختمان، تاریکیِ نسبیِ اتاقی بابتِ ابری بودنِ هوا را نورِ سفید رنگی که از چراغِ روشنِ متصل به سقف فضای اتاق را در برگرفته‌بود، به کشتن می‌داد. هماهنگ با سفیدیِ زمستان، دیوارهای این اتاق هم سفیدپوش بودند، فرشی کوچک آبی هم بر روی کاشی‌های کرم رنگش جای داشت. پرده‌ی صورتی و نازکِ مقابلِ پنجره کنار رفته‌بود؛ اما از رُخ نماییِ فاجعه‌ی آسمانِ بدونِ خورشید همین بس که نوری از بیرون به داخل راه پیدا نمی‌کرد! در زاویه‌ی راستِ اتاق و کنارِ پنجره تختی تک نفره قرار داشت که پتوی مرتبِ آبی و صورتی هم روی تشکِ سفیدش پهن شده‌بود. مقابلِ تخت و گوشه‌ی روبه‌رویش کمدِ آبی قامت بسته که نقشِ قامتِ جانان هم مقابلِ آن دیده می‌شد. او که پس از برداشتنِ شال گردنِ سفید درِ آن را بسته و سوی جانایی که با پاهای پوشیده از جوراب‌های آبی روشنِ همرنگ با شلوارِ لی‌اش ایستاده‌بود، گام برداشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
چشمانِ قهوه‌ای رنگش را که سوی او فرستاد، با دیدنِ خستگی‌اش از انتظار که مدام هر چند ثانیه یک بار روی پنجه‌ی پا می‌ایستاد و بعد دوباره به حالتِ قبل برمی‌گشت، به گوشش خورده صوتِ نفسی که او محکم از میانِ غنچه‌ی لبانِ کوچکش فوت کرد، خود لبانِ باریکش را جمع کرده و خنده‌اش را نگه داشت. مقابلِ جانا روی دو زانو نشست، نگاهِ او را با چشمانِ درشتش سوی خود کشید و بعد شال گردن را بالا آورده مشغولِ بستن دورِ گردنِ او شد. جانا مردمک گردانده بر اجزای چهره‌ی مادرش و با لحنی کودکانه آنقدر شیرین و بانمک کلافگی‌اش از مدام لباسِ جدید و گرم آوردنِ جانان را به زبان آورد که او هم با آب شدنِ قند تهِ دلِ ضعف رفته‌اش نتوانست جلوی کششِ لبانش را بگیرد:
- مامان بسه دیگه! همه‌اش یه لباسِ جدید میاری.
جانان کوتاه خندید، شال گردن را که دورِ گردنِ او بست، لبه‌ی کلاهِ بافت و آبی روشنی که بر سرش گذاشته بود را هم قدری پایین‌تر کشید. دستانش را یک دور آرام روی دستانِ پوشیده با آستین‌های کتِ پشمی و سفیدِ تنِ جانا کشیده و راضی از ظاهرِ او، چشمانش را دوخته به چشمانِ دخترکش و با لبخند گفت:
- سرده خب مامان؛ نمیشه همینجوری بیای بیرون.
جانا نفسش را محکم فوت کرد و جانان که به کلافگیِ بامزه‌ی او خندید، همان دم بهزاد هم با قدومی آهسته جلو آمده و قامت بسته میانِ درگاه، دست به سی*ن*ه شده و تکیه از سمتِ شانه‌ی راست سپرده به درگاه و چشمانِ مشکی‌اش با برق خیره به این تصویرِ مادر و دختری، لبخندی هم نقاشیِ بومِ لبانِ باریکش شد. اندکی رو بالا گرفت؛ اما چشمانش را از آن‌ها ندزدید و پس از مکثی کوتاه که صدا صاف کرد، نگاهِ جانان و جانا همزمان به سویش چرخید. خیره به چشمانِ جانان از پررنگ تر شدنِ لبخندِ شیفته‌اش که گوشه‌ی چشمانش چین افتاد، لب باز کرده و با تحسینِ چاشنیِ لحنش شده، خیره شده به چشمانِ اویی که در نظرش زیباتر شده‌بود و سپس گفت:
- زیباییت می‌سوزونه خانم دکتر!
کششِ لبانِ جانان پررنگ تا حدی که ردِ دندان‌های سفید و ردیفش پیدا شد و تک خنده‌اش کوتاه، یک آن آرام از جا برخاسته و همان دم جانا هم مقابلِ پدرش نیم چرخی به دورِ خود زده و برای جلبِ توجهِ او با لبخندی شیرین که از کلافگی‌اش فاصله گرفته‌بود، پرسید:
- من قشنگ شدم بابا؟
نگاهِ بهزاد این بار سوی او کشیده شده و صدای خنده‌ی جانان گوشش را پُر کرده، خودش هم شیطنت بار و با چشمانی درخشان خیره به جانا چشمکی برایش زد. این چنین پاسخ داد:
- تو که همیشه ماهی بابا!
جانا ذوق‌زده از تعریفِ پدرش خندید و با چرخی روی پاشنه‌ی پاهایش سوی تخت دوید. کیفِ کوچک و آبی رنگ با بندِ نیمه بلندی که طرح‌های کارتونی به رویش داشت را برداشته و مورب انداخته دور گردن، بعد هم دوباره به سوی جانان دوید. این بار جانان به قصد در آغوش گرفتنِ او بود که روی زانوانش نشست و چون دستانش را زیر بغل‌های جانا نشاند او را از روی زمین با ریز فشاری بلند کرد و سپس دستش را دورِ پاهایش حلقه ساخت. زیرِ خیرگی و سنگینیِ نگاهِ بهزاد سوی در گام برداشته و به آن که رسید با خم شدنی اندک دسته‌ی نیمه بلندِ کیفِ مشکیِ همرنگ با پالتوی بلند و چرمِ تنش که کمربندش را هم بسته بود از روی زمین برداشته و بر شانه انداخت. حینِ گذر از کنارِ بهزاد و میانِ درگاه بود که او تکیه گرفته از درگاه و صاف ایستاده، لبخند کم‌رنگ کرد و ابروانش را سوی پیشانی راند. مخاطب قرار دادنِ آن‌ها را با متوقف کردنشان یکی کرد وقتی که تای ابرویی بالا پراند و بانمک گفت:
- آ آ! چه وقتِ گذشتنه؟
جانان در جا ایستاد و ابروانِ باریکش را فرستاده سوی پیشانیِ کوتاهش، کششی یک طرفه و گیج از روی ندانستنِ آنچه بهزاد خواهانش بود، لبانش را کشیده و دید که او سرش را قدری جلو برده، چشمکی دوباره حواله‌ی جانا کرد. قفلِ دستانش را شکست، با انگشتِ اشاره گونه‌اش را نشانه گرفت و منظورش خلاصه شد در خواهانِ بوسه‌ای از جانبِ جانان بودنش. جانان که منظورِ او را فهمید، بلند خندید و سری ریز تکان داده به طرفین و از روی تاسف سپس ظرافتِ صدایش تلفیق شده با شیرینیِ لحنش وقتی که معشوق، آوای بیرون زده از حنجره‌اش بود و عاشق گوش‌های بهزاد؛ چه چیزی زیباتر از نوازش‌های معشوق برای عاشق؟
- بهزاد الان وقتِ این خواسته‌هاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
بهزاد نچِ پررنگی گفته و یک دم ابروانش را تیک مانند بالا انداخته، دمی عمیق و پُر حرص از هوایی که آغشته شده‌بود به عطرِ ملایمِ جانان گرفته و لبانش را جمع کرده، از یک سو کشید. نگاه سوق داده سوی جانا و او که پس از پدرش نگاهی به مادرش انداخت، خود را در آغوشِ او جلو کشید و به تلافیِ بوسه‌ای که جانان از بهزاد محروم کرد، لبانِ غنچه شده‌اش را محکم به گونه‌ی او چسبانده و بعد هم عقب کشید. بهزاد بازدمش را بیرون راند، خیره به چشمانِ قهوه‌ای رنگ و مژه‌های بلندِ جانان با اشاره‌ی ابروانش به جانا که تنش را عقب کشید، حرصِ زیرپوستی‌اش را نمکین برای او به نمایش گذاشت:
- یاد بگیر عزیزم؛ نصفِ تو هم به حساب نمیاد!
جانان با خنده چشمانش را در حدقه چرخاند، حینی که بهزاد نگاهش می‌کرد دستِ آزادش را جلو برده و با گرفتنِ بازوی او از سوی اتاق هدایتش کرده به سمتِ سالن و بعد هم خود دستش را به کلیدِ برق رسانده، نور از قلبِ اتاق فراری داد.
- وقت تلف می‌کنی بهزاد جان؛ به طلا بودنش هم اهمیت بده!
پرنده‌ی سکوت پرِ پرواز گشود، از غربتِ این دیار کوچ کرد آنگاه که صدای باز و بسته شدنِ درِ ساختمان خبر از خروجِ این خانواده داد. تک پرنده‌ای با بال زخمی و شکسته‌دل بود این سکوت که غربت را چه به حضورِ غریبانه‌ی او؟ دل چرکین از دیاری که وجودش را پس زد، بالِ زخمی را بر هم زده و پروازش را لنگ‌لنگان و دشوار تا بازگشت به سرزمینِ خویش ادامه داد. سرزمینِ او خاکی داشته آغشته به آرامش؛ از این خاک جوانه‌ی خاموشی سبز می‌شد و نهایتاً باید دید نهالِ این بذر طوفان می‌شد یا فراغِ خاطر؟
بازگشته به دیارِ خویش، آنجا که سرمای بادِ ملایمِ زمستانی پرده‌ی حریر و سفیدِ مقابلِ پنجره‌ای باز را رو به داخل هُل می‌داد و سوزِ سردی چهار گوشه‌ی اتاقی کوچک را منجمد می‌کرد. تنِ دیوارها با همه‌ی سختی‌شان یخ بسته از این زمستانی که خیالِ عاشقی داشت و بی‌رحمی‌اش گوش از فلک کَر کرده، میانه‌ی اتاق و روی تختِ دو نفره‌ای دختری پشت به پنجره روی شکم بر تشکِ سفیدِ تخت دراز کشیده و نیم‌رُخِ راستش چسبیده به بالشِ هم‌رنگش، موهای فر و قهوه‌ای تیره‌اش روی شانه‌های پوشیده با بافتِ کرمی که آستین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسید، پخش شده بودند. نگاهش را با پلک زدن‌هایی گه گاه به روبه‌رو و دیوارِ سفید دوخته، آنقدر نگاهش در عینِ خستگی، بی‌حس بود که گویی چشمانش هم رازدارِ خوبی برای مغزش شده بودند. هیچ از افکاری که در سرش می‌گذشت از چشمانِ قهوه‌ای رنگش قابلِ خواندن نبود و فقط از رگه‌های خونین؛ اما کم‌رنگِ چشمانش پیدا که خوابش طوری که باید، نبود! دمِ عمیقی از راهِ بینی گرفت و چون لبانِ باریکش همانطور بر هم نگه داشت بازدمش هم سنگین از طریقِ همان راه خلاصی یافت.
حتی نفس‌هایش هم خفه و بی‌صدا بود که لانه‌گزینیِ سکوت را حوالی‌اش باعث شده‌بود. پتوی سفید رنگی بر تن انداخته و گه گاه نگاه میانِ دیوار و آباژورِ قرار گرفته بر روی عسلیِ کنارِ تخت می‌گرداند. پلک‌هایش سنگین بودند و خمارِ خواب؛ اما از بدخوابی‌اش همین پلک زدنی سریع برآمد تا با چشم چرخاندنی کوتاه نگاه سوی قابِ عکسِ کنارِ آباژور سوق دهد. قابِ عکسی به رنگِ قهوه‌ای سوخته که تصویرِ درونش آغوشی خواهرانه و لبخندزنان بود. دو دختر درونِ عکس که گویی همچون آیینه‌ی یکدیگر بودند با در آغوش گرفتنِ هم لبخندی پررنگ و دندان نما بر لبانِ باریکشان جای داشت و نگاهشان خیره بود به لنز دوربین. نفسش را این بار محکم فوت کرد، چرخی به تنش روی تخت داده و رو به سقف که دراز کشید، یک دم همزمان با قصدش برای نیم‌خیز شدن صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش به گوشش رسید و نگاهش را به سمتِ راست هدایت کرد.
صفحه‌ی موبایلِ قرار گرفته‌اش روی عسلی و میانِ آباژور و قابِ عکس، کوتاه روشن و ثانیه‌ای بعد هم خاموش شد. اندکی ابروانِ باریکش را به هم پیچید، دستِ راستش را پیش برده و موبایل را ابتدا با سرِ انگشتانش لمس کرده روی میز قدری جلو کشید و در آخر هم به دست گرفت. سر به زیر که افکند، لغزشِ نرمِ تارِ موهایش را روی شانه‌هایش حس کرد و با فشردنِ دکمه‌ی پاور روشناییِ دوباره‌ای برای موبایلش به ارمغان آورد. پیش از هرچیز نامِ فرستنده‌ی پیام حتی قبل باز کردنش و از روی اعلان به چشمش آمده، گره‌ی ابروانش رو به سستی رفت. قلبش روی دورِ تندی از دلشوره‌ای ناگهانی افتاد و آبِ دهانش را فرو فرستاد. دستِ چپش را بالا آورده و حینِ کشیدنِ کفِ دستش به پشتِ گردنِ باریکش، لبانش را هم با زبان تر کرد و این بار پیام را کامل گشود. محتوای پیام را که یک دور از نظر گذراند، صفحه‌ی موبایل را خاموش کرد و روی تخت انداخت. کلافگی ترکیب شده با همان دلشوره‌ای که خواب را پشتِ پلک‌های خمارش زندانی می‌کرد پتو را از روی پاهای پوشیده با شلوارِ سفید و جذبی که به پا داشت کنار زد و کفِ پاهایش را به سرمای زمین چسباند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
سوزِ سردی که از بیرون به اتاق می‌رسید را بی‌محل کرده، فقط تخت را از انتها دور زد و خودش را به کمدِ چوبی و قهوه‌ای روشنی که کنارِ میز آرایشی به همان رنگ قد علم کرده‌بود رساند. درِ کمد را باز کرد، از چوب لباسی‌های اکثرا خالی از لباس گذشت و چشمانش را که پایین کشاند با همان ضربان‌های قلبِ روی هزار مردمک خیره به ساکِ مشکی نگه داشت. لبانش را بر هم نهاد، آبِ دهانش را دوباره محکم از گلو گذرانده و دستش را که پیش برد، دسته‌ی ساک را میانِ انگشتانش حبس کرد و آن را که برداشت بدونِ بستنِ درِ کمد روی پاشنه‌ی پاهایش به عقب چرخید. ساک را روی تخت نهاد و زیپش را از یک سر تا سرِ دیگر کشیده و پس از باز کردنش، سر چرخانده به سمتِ چپ و آخرین چیزی که قصدِ برداشتنش را داشت، نگریست. همان قابِ عکسِ جای گرفته کنارِ آباژور و دستش را جلو برده، سرمای قاب را لمس کرد و به دست گرفت.
سر به زیر افکند و قاب را مقابلش نگه داشت. چشم چرخانده روی چهره‌ی خواهرش و کپی برابرِ خودش، درمانده، کلافه و پُر دلهره از بابتِ فکر به آنچه در سرش می‌گذشت، مژه‌های بلند و مشکی‌اش را به هم چسبانده و پلک بر هم فشرد. نفسش را از راهِ بینی خارج ساخته و قدری که قابِ عکس را میانِ انگشتانش فشرد مکث درهم شکسته، پلک از هم گشود. رو بالا گرفته و نگاه دوخت به سرکشیِ پرده‌ای که در تلاش برای مقاومت مقابلِ تازیانه‌ی هرچند ملایمِ باد؛ اما ناموفق می‌ماند و به داخل کشیده می‌شد.
این بود تصویرِ خلق شده در گردیِ مردمک‌های چشمانِ این دختر یا به عبارتِ دیگر... باران! اویی که پلکِ چپش ریز لرزی گرفته و باریکه فاصله‌ای هم افتاده میانِ لبانش، تیرگیِ خاموشِ آسمان که دانه برفی از خود دیگر سوی زمین روانه نمی‌کرد چنگی به دلش زد. گویی از پس رقصِ شومِ پرده و خاکستریِ آسمان جهانی نفرین شده را می‌دید، محکوم به سوختن طوری که انگار پایانِ دنیا همینجا بود!
شاید هم واقعا جهانی درحالِ نفرین شدن بود! لباسِ سنگین و سردِ برف‌ها جامه‌ی جنگلی مُرده بود که دو طرفِ جاده‌ی خاکی‌اش درختانِ برهنه و برف گرفته حصار بودند. تک ماشینی درونِ این جاده حرکت می‌کرد و ردِ لاستیک‌هایش چون خطوطی صاف و در امتداد یکدیگر تا به جلو کشیده می‌شدند. راننده‌ی ماشین هامین بود که نگاهش با ردی محو از جدیت و بدونِ گرهی میانِ ابروانش به روبه‌رو بود و کنارش هم شاهین نشسته روی صندلیِ شاگرد، شیشه‌ی کنارش را کامل پایین کشیده و دستش را از آرنج بر لبه‌ی آن نهاده بود. سیگاری را جای داده کنجِ لبانِ باریک و کمرنگ کشیده شده‌اش از یک سو، فندکِ نقره‌ای را که از جیبِ پالتوی مشکی و چرمش خارج کرد، قدری سر پایین انداخته و مشغول رقصاندنِ شعله‌ی فندک میانِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش با همان سیگارِ کنجِ لب سکوت شکست:
- یکم از خودت بگو هامین... .
هامین که تای ابرویی بالا پرانده از این گفته‌ی بی‌مقدمه‌ی او و سر به سمتش چرخاند، نیم‌رُخِ زیر افتاده‌اش را دید که شعله‌ی فندک را به سیگار نزدیک کرد. پس از آتش زدنِ سیگار درپوشِ فندک را سر جایش قرار داد و هامین دمی با خود فکر کرد... این چندمین سیگاری بود که امروز او می‌کشید؟ خود را بی‌جواب گذاشت و فقط نگاه بینِ مسیر و او به گردش درآورد تا در آخر شاهین رو بالا گرفته و سر به سمتش چرخانده، ادامه داد:
- خانواده‌ای؟ کَس‌وکاری؟
هامین بدونِ رو گرداندن به سوی او، فرمان را برای پیچیدن به چپ به همان سو چرخانده و لبانش را که با زبان تر کرد، بدونِ تغییری ایجاد کردن در حالتِ چهره‌اش دمی عمیق گرفته و با آرامش، این چنین پاسخ داد:
- چشم باز کردن توی پرورشگاه و بزرگ شدن همونجا فقط یه معنی داره و اون هم اینکه خانواده‌ای وجود نداره!
شاهین که سیگار را میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش حبس کرده‌بود، ابروانش بالا پریده بابتِ اینکه انتظارِ این پاسخ را نداشت و در ذهن خانواده‌ای را برای هامین متصور می‌شد، رایحه‌ی گزنده‌ی سیگارش نیشخند زده به مشامِ هامین؛ او اما فقط به سکوت گذراند و با اندک رو بالا گرفتنی خیره به جاده ماند. شاهین برای ثانیه‌ای نوکِ زبان به دندانِ آسیابش چسباند، سیگار را از لبانش جدا کرده و چشم از او گرفته، به روبه‌رو دوخت. نفسِ عمیقی کشید و سپس خیره به دودی که از سیگار به هوا پرواز می‌کرد آرام گفت:
- پس یه جورهایی بچه یتیم به حساب میای.
تکانِ کوتاهِ سرِ هامین را دید که نشانه‌ای برای تاییدش بود. بارِ دیگر سیگار را پناه داده کنجِ لبانش و چون پُکی عمیق به آن زد، دودش را آزاد ساخت و از شیشه‌ی کامل پایینِ کنارش منظره‌ی کنارِ جاده را نگریست. نیشخندی که بر لبانش شکل گرفت ناخودآگاه بود و مخاطبش هامین نه؛ اما انگار مردی بود که صدای فریادش را یک بار در سر می‌شنید و پژواکش را هزاران بار! از این پژواک‌ها هربار جمجمه‌ی ترک برداشته‌اش رو به شکافته‌شدن می‌رفت و باز با پاک شدنشان ترمیم می‌شد و آماده برای ترک برداشتنی دوباره! یک تکرارِ تاریخِ تکراری بود هربار مرورِ فریادی در سرش و خودی که در جوخه‌ی اعدامِ مغزش تیرباران می‌شد.
- بهت تبریک میگم هامین! اگه طعمِ بودنشون رو نچشیدی قطعا انقدر تلخ بوده که به پای یتیم بزرگ شدن نمی‌رسه و نبودنشون به سودِ تو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
هامین نیم نگاهی گذرا و گوشه چشمی سویش فرستاد که شاهین هم متوجه شد. به وقت رو گرداندنش سوی نیم‌رُخِ هامین، سیگاری که هنوز می‌سوخت را از شیشه بیرون انداخته، ادامه‌ی کلامش را با جدیتی تلخ بر زبان راند:
- باور کن گاهی نداشتنشون خیلی بهتر از داشتنشونه... بر حسبِ تجربه‌ای میگم که از داشتنش به دست اومده.
و تک خنده‌اش می‌شد گفت تلخ، عصبی و بی‌صدا بود. بارِ دیگر چشم به روبه‌رو دوخته و حال نوبتِ هامین بود برای نگریستن به او و کشفِ اسرارِ چسبیده به همان تجربه‌ای که شاهین از آن دم می‌زد! از خانواده‌ای می‌گفت که نداشتنش بِه بود از داشتنش و ندانست چرا؛ اما باز هم به تماشا نشسته رقصِ شعله‌ی سوزاننده‌ی این فکر در سرش را که... شاهین برای چندمین بار در این روز سیگار کشید؟ برای همان جمجمه‌ی ترک برداشته‌اش حکمِ مسکن داشت؟ به وقتِ سوختنش فریادهای مغزش را هم می‌سوزاند؟ تعبیری نداشت و فقط برچسبِ تلخی چسبانده به زهرِ کلامِ او از تجربه‌ی مسموم شدنِ مغزِ خودش، هیچ نگفت و چاهِ سکوت را عمیق میانشان حفر کرد. همین لحظه از صدای زنگِ موبایلِ شاهین در جیبِ پالتویش پیله‌ای دورِ سکوت تنیده‌شده و حبسش کرد تا زمانِ دوباره پروانه شدن. او که ابروانِ اندک پهن و قهوه‌ای‌رنگش را سوی پیشانیِ روشنش فرستاده، سر به زیر افکند و دستش را در جیبِ پالتو که فرو برد، موبایلش را به دست گرفت و بیرون کشید.
نامِ مخاطبِ درحالِ تماس ابروانش را به جای اول بازگردانده و چون تنش را عقب کشید تماماً به صندلی تکیه سپرد. کششی به لبانش بخشید، سرِ انگشتِ شستش را روی فلش سبز کشیده و تماس را که وصل کرد موبایل را به گوشش چسباند و گفت:
- نزدیک به ظهری که با زنگ زدنت بخیر شد عزیزم؛ صدات رو به گوشم برسونی معجزه‌وار رنگین کمون هم سر درمیاره.
مخاطبِ پشتِ خطش که بود؟ همان بارانی که درونِ اتاقش ایستاده مقابلِ آیینه‌ی مستطیلی و قرار گرفته روی میز آرایش، نگاه به چهره‌ی خود در قابِ آن دوخته و نوکِ تارِ موهای نشسته بر شانه‌ی راستش را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌ی همان دستش به بازی می‌گرفت. موجی از استرس طوفان زد به دریای آرامِ قلبش و کوتاه و ثانیه‌ای لب به دندان گزید. آبِ دهان فرو دادنش را شاهین متوجه نشد، حتی نبود که از ریز ارتعاشِ مردمک‌های او اضطرابش را متوجه شود و فقط شنید صدای ظریفِ باران را آنگاه که دلشوره دورِ لحنش پیچک زده و این قابلِ انکار نبود!
- فقط گفتی همون جای همیشگی؛ اما زمانش رو نگفتی!
شاهین پلکی آهسته زد، دستِ چپش را بالا آورده و مقابلِ خود خمیده نگه داشته، با رد شدن از دستکشِ چرم و مشکی‌اش به ساعتِ استیل، نقره‌ای و صفحه گردِ دورِ مچش نگاه کوک زد. ساعت را که دید، بی‌معطلی گفت:
- من همین الان هم مشکلی ندارم باران.
باران دستش را پایین انداخت، نگاهش مستقیم به چشمانِ قهوه‌ای‌رنگِ خودش در قابِ آیینه و قدمی که جلو رفت جواب داد:
- منم مشکلی ندارم؛ پس می‌بینمت!
لبخندِ یک‌طرفه‌ی شاهین پررنگ‌تر موبایل را پایین آورده و سربه‌زیر انداخت. اشاره‌ای کوتاه به روبه‌رو کرده و در همان حال بدونِ تغییر جهتی به چشمانش هامین را مخاطب قرار داد:
- مسیر رو عوض کن، ویلا نمیریم!
و هامین نگاهی کوتاه به او انداخت و چون سنگینیِ نگاهش از سوی شاهین بی‌جواب ماند، فقط به سر تکان دادنی هرچند که او نمی‌دید به نشانه‌ی تایید اکتفا و دنده را هم عوض کرد. مقصد تغییر کرد، منتهی می‌شد به شهری که درونِ یکی رستوران‌هایش پشتِ میزی براق، مربعی و به رنگِ مشکی روی صندلی‌های چرم و زرشکی جانان و همسر و فرزندش جای گرفته‌بودند. نورپردازیِ فضا را لوسترِ چسبیده به سقف بر عهده داشت و علی‌رغم دلگیریِ آسمان که فقط موجِ منفی با تیرگی‌اش به ساحلِ زمین می‌زد و خونِ سیاهش را در رگ‌های آن به جریان می‌انداخت، به فضای رستوران روشنایی از جنسِ نوری زرد رنگ بخشیده‌بود، طوری که گویی پرتوهای نورِ خورشیدِ محبوس را اینجا می‌شد آزاد شده، دید؛ هرچند که گرمای محیط از جانبِ این نور نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
جانان یک سرِ میز و بهزاد مقابلِ او نشسته، سمتِ دیگرشان هم پشت به شیشه‌ی سراسری که منظره‌ی سفیدپوشِ بیرون را به نمایش گذاشته‌بود، جانا نشسته و دستانش را دو طرفِ تن بر لبه‌ی صندلی نهاده و پاهایش را تکان می‌داد. لبانش را بر هم فشرده و کمرنگ و بانمک که چانه جمع کرد سرش را بالا گرفته و نگاه میانِ پدر و مادرش می‌چرخاند و بعد به پدرش که می‌رسید، مکث می‌کرد. نگاهش به او معنی‌دار بود و گویی از عمقِ چشمانش قصدِ رساندنِ مفهومی را به اویی داشت که مشغولِ حرف زدن و خندیدن با جانان بود. جانا که دید نگاه کردن برای جلبِ توجهِ پدرش کفایت نمی‌کند، با حرصی نمکین لبانش را جمع کرده دستِ چپش را از لبه‌ی صندلی جدا و مشت که کرد، به سختی خود را جلو کشانده و نرم به بازوی او کوفت؛ هرچند که در نظرِ خودش خیلی هم محکم بود!
بهزاد با حسِ مشتِ کوچکِ او، ابروانش را بالا پراند و فرمانِ نگاه سوی جانا پیچاند. دید که او با چشم و ابرو به کیفِ کوچکش که روی میز قرار داشت، اشاره کرد. ابتدا متوجه‌ی خواسته‌ی او نشد که با شک و تردید قدری ابرو به هم نزدیک ساخت، لبانِ باریکش را از دو گوشه پایین کشید و پرسشی چانه جمع کرد؛ اما بعد که دوباره اشاره‌ی سرِ او را به کیف دید گویی دوهزاری‌اش افتاده باشد، قلم به ابروانش سپرد و مجوزِ ترسیمِ خطوطی کمرنگ بر پیشانی‌اش را به آن‌ها داد. «آهان» کشیده‌ای ادا کرد و جانان که در لحظه‌ی مکالمه‌ی چشمیِ آن‌ها خودش را با موبایلِ قرار گرفته‌اش روی میز سرگرم کرده‌بود، رو بالا گرفته و نگاه میانِ جانا و بهزادی که رو به سوی خودش می‌چرخاند، به گردش درآورد. از پسِ غبارِ نگاهِ هردو صندوقچه‌ای چشمش را گرفت و ریز تکانی کج به فکِ پایینش داده از روی تفکر با ابروانِ باریکی که کم‌رنگ در هم پیچید، صفحه‌ی موبایل را خاموش کرد و آن را به کناری راند. سپس دستانش را روی میز درهم قفل کرد و از کلمات در مغزش کلید ساخت برای باز کردنِ صندوقچه‌ی اسرارِ آن دو:
- تو سرِ شما پدر و دختر یه چیزی می‌گذره... بگین ببینم چی!
نگاهِ جانا و بهزاد گره خورده به جانان که با شکی تصنعی و نمکین نظاره‌گرشان بود، بهزاد نفس عمیقی کشید و طیِ یک حرکتِ تله پاتی مانند نگاهِ او و جانا به سمتِ هم رفته و بعد گره خورد. کششی یک‌طرفه به لبانش بخشیده و چشمک فرستادنش برای جانا، لبخندِ شیرینِ او و گیجیِ آغشته به شکِ نگاهِ جانان را در پی داشت که گویی کلیدِ کلامش را در صندوقچه‌ی مغزِ آن‌ها چرخانده و هی بی‌نتیجه می‌ماند. بهزاد لبانش را با زبان تر کرد، چشم از جانا گرفت، دور برگردانش سوی چشمانِ قهوه‌ایِ جانان با همان لبخندش گفت:
- یه برنامه‌ای داریم عزیزم، چشم‌هات رو ببند!
جانان گره‌ی ابرو پررنگ ساخت، کششِ لبانش از دو سو گیج و شانه که بالا پراند، مانده در چراییِ این خواسته‌ی بهزاد و سرش را پرسشی اندکی به طرفین تکان داد.
- چرا ببندم؟
بهزاد نچ گفت، تنش را جلو کشید و دستش را هم پیش برده، کفِ دست به چشمانِ جانان چسباند. صدای خنده‌ی او در گوش‌هایش پیچید و خود با چشمانش علامتی به جانا داد که او هم مشغولِ باز کردنِ زیپِ کیفش شده و در همان حال بهزاد هم گفت:
- دستم رو که برداشتم باید چشم‌هات رو بسته ببینم جانان، باشه؟
جانان با خنده نامش را ادا کرد و بهزاد در تلاش برای کنترلِ خنده‌اش، بارِ دیگر «باشه»ای را سوالی بر زبان آورد تا جانان هم وادار به تایید شد. جانا که از درونِ کیفش یک جعبه‌ی مستطیلی و سرُمه‌ایِ مخمل همراه با یک برگه‌ی تا خورده بیرون کشید و روی میز گذاشت، بهزاد دستش را آرام و با احتیاط برای اطمینان حاصل کردن از بسته بودنِ چشمانِ جانان از روی دیدگانِ او برداشت. پلک‌هایش را که بر هم نشسته دید، راضی دستش را پیش برد و جعبه را برداشت، همزمان با باز کردنِ درِ جعبه خطاب به جانان گفت:
- یه دستت رو بیار جلو!
و جانان با اینکه مانده‌بود در چه بودنِ برنامه‌های این پدر و دختر برای خودش، با خنده و به شوخی این چنین بر لب راند:
- بهزاد به اعتمادم رحم کن و بگو چی توی سرت می‌گذره!
بهزاد لبانش را جمع و خنده کنترل کرده، فقط بارِ دیگر همان دستورش را تکرار کرد. جانان هم که تکرارِ دوباره‌ی حرفِ او را شنید بالاخرهِ دستِ راست آزاد کرده و روی میز دراز شده به سمتِ او قرار داد. بهزاد درِ جعبه را باز کرد، دستبندِ ظریفِ طلایی که نامِ «جانان» میانش خوش می‌درخشید را از درونِ جعبه برداشت و لحظه‌ای بعد جانان بود که سرمای جسمی را نشسته دورِ گرمای مچِ ظریفش حس کرد. لبخندش آرام رنگ باخت و با مکث که مژه‌هایش را از هم فاصله داد، نفسی گرفته و چشمش افتاد به دستبندی که بهزاد مشغولِ بستن دورِ مچش بود. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش، شوکه و متعجب که نگاه سوی بهزادِ سر به زیر کشاند، او با لبخندی نشسته بر لبانش درحالی که نیاز به سر بلند کردن نداشت و در لحظه سنگینیِ نگاهِ جانان را به روی خود احساس کرد، ملایم گفت:
- نگفتم چشم‌هات رو باز کن؛ اما چه میشه کرد... کارِ خودت رو می‌کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
کششِ لبانِ جانان یک‌طرفه و تیک‌مانند درحالی که هنوز گیج می‌زد از مناسبتِ این کادوی یکباره، تک خنده‌اش هم به همان گیجی کوتاه و بی‌صدا، لب زد:
- بهزاد!
بهزاد که دستبند را بر مچِ او ثابت نگه داشت، دستِ جانان را هم در دست گرفت. سرش را بالا گرفت و دستِ جانان را هم، سپس پیشِ چشمانِ خیره‌ی او لبانش را با گرمایی عاشقانه از جنسِ همانی که به چشمانِ مشکی‌اش هم برق انداخته‌بود، بر پشتِ دستِ او فشرد و پلک بر هم نهاد. قلبِ جانان تند می‌زد و ماتش برده، با اینکه هرروزش به همین عاشقانه‌ها سپری می‌شد؛ اما چون روزِ اول هیجان می‌گرفت. انگار که دوباره به چند سالِ قبل و اولین دیدارش با مردی که حال در جایگاهِ همسر مقابلش نشسته‌بود برمی‌گشت. چه تکرارِ بی‌تکراری بود عشق!
بهزاد که آرام لبانش را از دستِ او جدا کرد و دستش را هم پایین آورد، روی میز قرار داد. سپس دستِ جانان را حبس کرده در حصاری از گرمای هردو دستش، خیره به چشمانِ او از تهِ دل بر لب راند:
- پنج ساله که من هر طلوعِ خورشید رو به اسمِ تو تموم می‌کنم! هرروزی که می‌گذره رو از دیروز زیباتر می‌بینم چون باز شدنِ چشم‌هام نقاشیِ تورو روبه‌روم می‌ذاره. بیست و هشتمین طلوعت مبارک...
مکثی کرد و سکوتش چه دلی برای هزارمین بار از اویی لرزاند که نگاهش بی‌پلک زدن خیره‌اش بود و هرقدر چشمانش می‌درخشیدند لبخندش هم رنگ می‌گرفت تا طرحِ دندان‌های سفید و ردیفش را به جا گذاشت و خنده‌ای کوتاه و هیجان‌زده را هم در پی داشت، آنگاه که ختمِ کلامِ بهزاد این چنین شد:
- جانانِ من!
و جانایی که تا آن دم نظاره‌گرِ عاشقانه‌ی آن‌ها بود، قدری تنش را جلو کشیده و کاغذِ تا خورده‌ی روی میز را که برداشت چهار تای آن را گشوده و سمتِ مادرش گرفت. نگاهِ جانان را با لحنی کودکانه و محبت آمیز به سوی خود کشاند:
- تولدت مبارک مامان!
و جانان که نگاهی به بهزاد انداخت، آرام دستش را از دستِ او بیرون کشیده و بهزاد هم دستانِ پوشیده با آستین‌های بلوزِ سفید و جذبش را از آرنج قرار داده روی میز انگشتانش را هم به هم پیوند زد. جانان با اشتیاق برگه را از جانا گرفت و چشمش به نقاشیِ کودکانه‌ای افتاد که با مداد شمعی به دستِ او کشیده شده‌بود. یک درخت سبز ایستاده بر چمن‌ها و خانه‌ای کوچک هم سمتِ دیگرش، فاصله‌ی میانِ درخت و خانه را سه آدمکی که دست در دست ایستاده‌بودند پُر کرده و از موهای صاف و قهوه‌ای تیره‌ی یکی جانان بودنش پیدا، کناری‌اش مردی بود با موهای مشکی و میانشان هم دخترکی بود که جز خودش هویتی نداشت. جانان خندید و کفِ دست نهاده بر لبانش، ندانست چطور لب به تشکر باز کند بابتِ این اهمیتی که برایش قائل شده و حواس و محبتی که برایش جمع کرده‌بودند. خودش را کوهی استوار از خوشبختی می‌دید با چنین همسری، فرزندی و یا به عبارتِ بهتر... خانواده‌ای!
نقاشی را که روی میز گذاشت، دستش را پیش برده و پشتِ سرِ جانایی که موهای قهوه‌ای روشنش را گرد بسته بود قرار داد و سرِ او را که سوی خود کشید، بوسه‌ای محکم را جای داده بر موهایش و نفسی هم گرفت آنچنان با عشق که از رایحه‌ی دل‌انگیزِ این عاشقانه‌ی مادرانه فضا معطر شد! سپس سرش را که عقب کشید نگاه چرخانده بینِ بهزاد و جانا و پای قلبش را به میان کشید وقتی با همه‌ی وجودش گفت:
- خیلی دوستتون دارم!
صبحِ مسافر که عازمِ دیاری نامعلوم شد و نهایتاً این روز، ظهر را در آغوش گرفت. از معجزه‌ی ظهر بود یا بند آمدنِ برف بماند؛ اما هرچه که بود طلسمِ ابرها را شکست تا ترکِ آغوششان بخشی از تیغه‌ی گرم و روشنِ شمشیرِ خورشید را سوی زمین هدف بگیرد. همان تیغه‌ای که مستقیم بر تنِ زمین نشسته و کج اما روی صورتِ باران خط انداخته‌بود. چشمِ چپش برق افتاده از این نور و خود که روی کاشی‌های کرم رنگِ پارک و جدا از فضای سبزِ پشتِ سرش ایستاده‌بود، قدری بیشتر خودش را در آغوش گرفته فقط می‌پذیرفت که باد با ملایمتی سرما دیده ریز تکان‌هایی به شالِ نازک و طوسیِ نشسته بر موهای فر و قهوه‌ای رنگش دهد که چند تار هم بر گونه‌اش نشسته و به قلقلک دادنش مشغول شدند. دستانِ پوشیده با آستین‌های بافتِ پالتوی خاکستری که تا کفِ دستانش می‌رسیدند حبسِ زیربغل‌هایش، نگاهش با پلک زدن‌هایی گه‌گاه خیره‌بود به پرشِ قطراتِ ریز و درشت و درخشانِ آبی که از فواره‌ی حوضِ گرد و فیروزه‌ای بیرون می‌زد.
سوزِ سردی پوستِ گندمی تیره‌ی صورتش را درگیر کرده‌بود. چشمانش خنثی و نگاهش خاموش، تولدِ هر نفسی در وجودش چنان پنهانی به مرگ ختم می‌شد که گویی اصلا دم و بازدمی برایش در کار نبود. بارانی در این لحظه حضور داشت با بندِ نگاهی قطع نشدنی به روبه‌رو درحالی که بارانی درون ذهنی را هم داشت که سردرگم و سرگردانِ کوچه پس کوچه‌هایی بی‌نام و نشان را به دنبالِ سرپناهی که امن‌ترین بود و درست ترین می‌گشت و هنوز پیدا نکرده‌بود. دیده سپرده‌بود به بارانِ سرگردانِ دیارِ ذهنش که هر راهی را نفس زنان برای فرار می‌رفت و چون در امتدادِ هر مسیر به مسیری تازه برمی‌خورد، بی‌آنکه مقصدی واحد را پیدا کند، یک آن با حسِ تلخیِ عطری آشنا و ترکیب شده با اندک رایحه‌ای از سیگار و نهایتاً قرار گرفتنِ جسمی پشتِ گوشش، پلکی تیک مانند زد. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و بارانِ ذهنی‌اش که این بار رو برگرداند و روبه‌روی خودش بن بستی را با یک دیوارِ بلند بالا دید، توقف کرده و با زده شدنِ صاعقه‌ای در مغزش که قلبش را هم به کار انداخت و مضطرب وادارش کرد به تند تپیدن، رو چرخانده به سمتِ چپ و دستانش را از زیربغل‌هایش خارج کرد.
- مثلِ پازل حکمِ تکمیلِ این زیبایی رو داره!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین