جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,140 بازدید, 111 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
و صدای بمِ مرد هم حتی برایش شناس نبود وقتی که این چنین پاسخ داد:
- ببخشید ممکنه یه لحظه بیاین دمِ در؟
بهزاد مانده در چه کسی بودنِ اویی که در این وقت از شب به خانه‌شان آمده‌بود، مشکوک‌تر شد:
- شما؟
و مرد فقط گفت:
- ممنون میشم اگه بیاین جلوی در.
بهزاد چانه جمع کرد، گوشیِ آیفون را در جایش قرار داده و نگاهی که به جانا انداخت، جلو رفته همزمان با گشودنِ در، پیراهنِ خاکستری‌اش را هم برای پوشیدن به روی تیشرتِ سفیدش از روی چوب لباسیِ چسبیده به دیوار چنگ زد. در را به روی خود گشوده و سردیِ شب هنگامِ هوا پوستش را که لمس کرد، آستین‌های پیراهنی که به تن کرد را تا زده و با کفش‌های مشکی‌اش قدم در مسیرِ سنگفرشی تا در گذاشت. به در رسیده و آن را که گشود با جای خالیِ کسی مواجه‌شد و شکِ نگاهش رنگ گرفت. پررنگ اخم کرد و نفسش را بخارمانند بیرون فرستاده، لحظه‌ای که با قدمی جلو رفتن، قامتش را میانِ درگاه جای داد، مشکوک ادا کرد:
- کیه؟
و در تک ثانیه‌ای کوتاه، سرما و تیزیِ جسمی فلزی را چسبیده به گلویش احساس کرد که نفسش در سی*ن*ه حبس شد. چشمانِ مشکی‌اش درشت شدند و سیاه‌پوشی با صورتِ پوشیده که مقابلش ایستاد، دلهره در رگ‌هایش جوشید و به زورِ دستِ او و تهدیدِ چاقوی ضامن‌داری که به گلویش فشرده می‌شد، قدمی عقب رفت. سیاه‌پوشِ دیگری هم مقابلش ظاهر شد و بهزاد که جا پای چاقو بیخِ گلویش محکم‌تر می‌شد، با قلبی کوبنده و نفسی گیر کرده، نگاه میانِ هردو سیاهپوش به گردش درآورد و سپس نسبتاً بلند و شوکه از آنچه درحالِ رُخ دادن‌بود، پرسید:
- شما کی هستین؟
هردو سیاه‌پوش سکوت کردند و با عقب رفتنش، جلو آمدند. این بین صدای آشنایی پاسخش را داد که متعلق بود به مردی قامت گذرانده از درگاه پس از آن‌ها. مردی که نیم پالتوی قهوه‌ای روشن به تن داشت و دستکش‌های چرم و مشکیِ هم‌رنگ با شلوارِ جین و بوت‌هایش هم به دست، هر قدمش سیاهی بر زمین نشاند و او... خودِ فاجعه‌ی گروگانگیرِ این شب بود با همان برقِ خنجر مانندِ چشمانِ تشنه به خونَش! وارد شده به حیاط که در را پشتِ سرش بست، خیره به اضطراب و شوکِ بهزاد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و زبانی که روی لبانِ باریکش کشید، مرموز و خونسرد گفت:
- معذرت می‌خوام که بی‌دعوت اومدم؛ اما...
چشمکش دیوانه‌وار آمده به چشمانِ درشت شده‌ی بهزادی که عقب‌تر رفت و تیزیِ چاقو خراشی ریز بر گلویش انداخت با نقشی از سرخیِ خون بر گردنش که سوزشش چهره‌اش را درهم کرد، نیشخندِ این مرد بود که مغزش را سوزاند. مردی به نامِ شاهین!
- مهمونِ ناخونده هم مهمونه بالاخره؛ امشب باهم آشنا میشیم!
برقی از سرِ بهزاد پرید و نفسش محبوسِ سی*ن*ه، این بار سیاه‌پوشِ دیگری هم از چاقوی در دستِ پوشیده با دستکشِ پارچه‌ای و مشکی‌اش رونمایی کرد آنگاه که ضامنِ چاقو را کشید و نورِ ماه تیغه‌ی تشنه به خونَش را برق انداخته و در این شب محکمه‌ی سپیددار نام گرفته، اولین بی‌گناهانش را محکوم می‌کرد!
از مقاومتِ بهزاد و تلاشِ او برای دفاع چیزی نماند به جز تنی که محکم رو به عقب هُل داده شد و برخورد کرده با درِ نیمه بازِ سالن، در را محکم گشوده و به دیوار کوفت آنچنان که از صدایش شانه‌های جانای درونِ آشپزخانه بالا پریدند. دخترک که قصد کرده‌بود اولین برش مثلثی از پیتزایش را به سمتِ دهان ببرد، رو چرخانده و از میانِ درگاه که پدرش را تلوخوران درحالِ رو به عقب آمدن دید، ترسی دورِ قلبِ کوچکش پیچک زد که درشتیِ چشمانش را هم تشدید کرد. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ کوچکش و هنوز چشمش نخورده به سه مردِ غریبه‌ی راه یافته به خانه، تنش را از روی صندلی پایین کشید. سوی درگاه گام برداشت، قلبش میانِ سی*ن*ه چنان می‌کوبید که گویی دارکوبی به تنه‌ی درختی بی‌وقفه نوک می‌زد. ترسیده پدرش را صدا زد و با قدم‌هایی بلند و شبیه به دویدن که از میانِ درگاه گذر کرد تا به سالن راه یافت، بهزاد که صدای او را شنید دمی رو به عقب چرخانده و سپس صدایش را بلند به گوشِ جانا رساند، با هشداری برای محافظت از او:
- نیا جلو جانا!
جانا با صدای او درجا ثابت ایستاده مقابلِ آشپزخانه و نگاهِ هراسانش را معصومانه میانِ پدرش و سه نفرِ ایستاده مقابلش گردش داد. و درحالی که بهزاد صورتش از نیم‌رُخِ راست پیشِ چشمانِ جانا بود، نقشِ زخمِ نشسته بر گونه‌ی چپش نمایی برای چشمانِ او داشت؟ نداشت... که اگر داشت با دیدنِ خطِ زخمِ گونه‌ی او و سرخیِ خونِ جاری از آن، قطعا ترسش به وحشت تبدیل می‌شد. بهزاد نفس‌زنان رو چرخاند، پیش از دو سیاه‌پوش، شاهین به چشمش آمد که میانشان دست در جیب متوقف شده، اما با فاصله از آن‌ها، از سوزشِ زخمش به هر شکلی که بود رخ در هم نکرد و فقط گرمای خون را پذیرفت. اخمش را رنگ بخشید و خیره به چشمانِ او، صدایش را خش‌دار و عصبی به گوشش رساند:
- تو کی هستی؟ به چه حقی به خونه‌ی من حمله می‌کنی روانی؟
شاهین پوزخندی زد، قدمی جلو آمد و در سکوت فقط نگاهی معنادار انداخته به دو سیاهپوشِ کنارش، معنای نگاهش همان دستوری بود که هردو با دریافتنش سر تکان دادند. لحظه‌ای بعد یک نفر از آن‌ها سوی جانایی که از ترس همچون بید می‌لرزید، رو گرداند و قدم‌های سریعش به سمتِ او همان وحشتی بود که تیرِ خلاص را به قلبِ هراس‌زده‌اش کوفت. فاجعه از همین لحظه خبرِ آغاز داد وقتی که مرد جلو رفت و جانا با جیغ زدنی به عقب چرخیده و دنبالِ راهِ فراری گشت، بهزاد که این صحنه را به چشم دید رو به عقب چرخیده و قلبش ترسیده برای جانا، تپشی محکم برایش به ارمغان آورد و فریادش سوزناک، حنجره خراشید:
- جانا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
و قصدِ رفتن به سوی جانا و نجاتِ اویی را داشت که کنجِ آشپزخانه پناه گرفته و بغض‌آلود به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد. جانا از ترس می‌لرزید و همه‌ی تنش یخ بسته‌بود، تنش را به کابینت‌ها فشرده همچون کفِ پاهای یخ زده‌اش به سرمای کاشی‌ها، صدای هق زدن‌هایش گوش از آرامشِ چندی پیشِ خانه کر کرده‌بود؛ اما... سیاه‌پوشِ چاقو به دستی که پیش می‌آمد چه می‌دانست از رحم کردن به دختری چهارساله وقتی همچون ربات فقط به آنچه دستورِ رئیسش بود عمل می‌کرد؟ قدم‌هایش با آن پوتین‌های بندی و مشکی سوی جانا سهمگین و وحشتناک، هر گامی که برمی‌داشت برای زمین نبضِ دلهره می‌زد و این نبض تپش‌های بی‌امانِ قلبِ جانا بود برای سی*ن*ه‌ی بی‌دفاع و سنگینش! بهزاد کجا بود اما؟ قدم‌های او را چه توقف می‌بخشید؟ شاید بازگشتی کوتاه به لحظه‌ی قبل و همان صدای فریادِ پُر دردش که ستون‌های خانه را به لرزه وا داشت و تنی که از دردِ چاقوی فرو رفته در پهلویش روی دو زانو با درد فرود آمد. چه جهنمی از این خیمه شب بازی برپا کرده‌بود شاهینی که به دنبالِ تلافیِ بازیچه شدنش بود و حال... خبر نداشت از آدم‌های اشتباهی انتقام می‌گرفت! دستِ بهزاد نشسته بر پهلوی خونینش و با گلگون شدنِ انگشتانش سخت رو بالا گرفت و نفس‌زده، چشم به آشپزخانه دوخت. حالشان گریه داشت... . وای بر این پدر و دخترِ بی‌خبر از همه جا که تاوانِ دیگری را پس می‌دادند!
بهزاد بارِ دیگر جانا را صدا زد، برای برخاستن تلاش کرد، تنش را روی زمین کشید تا به سمتش برود و سیاه‌پوش با چاقوی خونین در دستش قصدِ جلو رفتن داشت و متوقف شد آنگاه که شاهین با جلو آمدنش دستش را پیش برده و چاقو را از دستش گرفته، خود به سمتِ بهزاد قدم برداشت. وای بر حالِ این پدر و دختر با جانایی که وحشتِ دیدنِ قامتِ سیاه‌پوش در یک قدمی‌اش با آن تیزیِ براق که چون آهنربا هوای ربایشِ خون به سرش زده‌بود، فریادِ لرزان «بابا» گفتنش زلزله بر تنِ این شبِ فاجعه‌بار انداخت!
شب سیاه‌تر شده از همیشه، پژواکِ فریادِ معصومانه‌ی جانا را حبسِ قلبِ خود حفظ کرد و آنقدر روی دورِ تکرار گذاشت تا از شکنجه‌ی این فریاد خورشید هم دلِ بیرون آمدن نداشته‌باشد و پشتِ حفاظی از ابرهای تیره پنهان شود. زیرِ این سقفِ رنگِ دود گرفته که شهر را از دیدنِ روی درخشانِ خورشید هم محروم می‌کرد، بی‌خبر از ویرانه‌ای که جهنمِ شبِ گذشته باقی گذاشته‌بود، جانان درونِ کوچه مقابلِ ساختمان ماشینِ مشکی‌رنگش را متوقف و پارک کرد. اولِ صبحِ زمستانی با سرمای هوا از خود رونمایی کرده، جانان که دستش را به کناری دراز کرد با برداشتنِ کیفِ مشکی و هم‌رنگ با پالتوی چرمش که کمربندش را هم بسته‌بود، لبخندی نشانده بر لبانِ باریکش، دستگیره را به دست گرفت، درِ ماشین را گشوده و لحظه‌ای بعد کفِ پوتینِ مشکی و مخملش را هم روی آسفالتِ کوچه نشانده و پیاده‌شد. نگاهی به آسمان انداخت و شروعِ دلگیرِ این روز هم موفق نشد برق را در چشمانِ قهوه‌ای رنگش خاموش کند، برقی که خلاصه می‌شد در شوقِ دیدنِ خانواده‌اش تا خستگی را از چون پرده‌ای از تنش کنار بزند.
کلید را درونِ قفلِ در چرخاند، در را گشود و رو به داخل هُل داده، اولین گامش را از میانِ درگاه بلند رد کرد تا به حیاط راه یافته و روی مسیرِ سنگفرشی ایستاد. لبخندش را تا نشان داده شدنِ ردیفِ برفیِ دندان‌هایش پررنگ کرد و بدونِ نگاه ربودن از نمای سفیدِ ساختمان در را پشتِ سرش بست و بندِ نیمه بلندِ کیف را روی شانه‌اش مرتب کرد. قدم‌هایش را بلند رو به جلو برداشته و همین که مقابلِ در ایستاد، نفسِ عمیقی کشیده و بدونِ معطلی برای دیدنِ همسر و فرزندش این در را هم به روی خود گشود و نیم گامی کافی بود برای در قابِ درگاه جای گرفتنِ قامتش. رو به زیر افکنده و در همان حال صدایش را قدری بلند کرد و خطاب به جانا و بهزاد گفت:
- بهزاد؟ جانا؟ من اومدم.
لحظه‌ای به عقب چرخید و در را که پشتِ سرش بست همزمان با رو چرخاندنِ دوباره‌اش به سمتِ روبه‌رو با خنده ادامه داد:
- نکنه خواب موندین؟ این سکوتِ اولِ صبحی از شما بعیده!
و لبخندی بود که با برخوردِ نگاهش به روبه‌رو ناگاه نبضِ حیاتش را باخت داد به آنچه در گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش جای گرفته‌بود. لبخندش دفن شد پشتِ گورِ لبانِ باریکش که فاصله‌ای میانشان افتاده و وقتی شاهدِ مرگِ لبخندش شد، مگر قلبش هم می‌زد؟ اصلا اگر می‌تپید هم جانان می‌فهمید؟ او که نگاهش همچون ریشه‌ی خشکیده‌ای خشک شده‌بود به روی ردِ خونی امتداد یافته روی زمین و قلبش خالی شد در یک لحظه، راهِ خون را که با لرزِ ریزِ پلک‌هایش گرفت، رفت و رفت تا رسید به مردی که رو به سقف با دستانی دو طرف باز شده، تیشرتِ سفیدِ سرخ شده از خون و پیراهنی خاکستری که هم‌رنگِ آن سرخی شده‌بود و ترسناک‌ترین لحظه؟ دیدنِ جگرگوشه‌اش جانا نام گرفته، کنارِ پدرش با خونی که لباسش را رنگ کرده‌بود.
حتی اگر قلبش می‌زد و نمی‌فهمید هم در این لحظه می‌شد قسم خورد که جانش در تن ته کشید و قلبش به روی ضربان‌هایی حیات‌بخش در بست. پلکش پرید، مات بود و در باورش نمی‌گنجید آنچه را که می‌دید، آنچنان که از سستیِ تنش، شانه‌ی چپش زیر افتاد و بندِ کیف از روی شانه‌اش تا آرنج لغزیده دمی بعد از آرنجش هم گذشته و یک دم صدای برخوردِ کیف با زمین به گوش رسید. با خود در ذهن مرور کرد... . این تصویری که می‌دید، این خونی که سرخی‌اش گویی همچون رودی گرم از قلبِ زمین جوشش گرفته‌بود، از جانِ همسرش بهزاد بود؟ دختربچه‌ی کنارش، دخترکِ چهارساله‌شان بود؟
نفسش در سی*ن*ه خود باخت به بی‌نفسی، خفگی دورِ ریه‌هایش زنجیر کشید و تنش لرزید از وحشتِ واقعیتی که پاسخِ سوالش را در ذهن داد. چشمانش درشت شدند و سنگینی‌ای را ناخودآگاه در گلویش حس کرده، از این سنگینی گرمایی چشمانش را به اسارت کشید و خودش را همچون بی‌وزنی بی‌تعادل حس کرد که ایستادن روی پاهای سستش برایش سخت شده‌بود. گرمایی کلِ حدقه‌ی چشمانش را پُر کرد و دستِ آخر که قطره‌ای بی پلک زدن، گرما روی سرمای گونه‌اش غلتاند، لب لرزاند و چنان ضعیف لب زد که از گوش‌های خودش هم دور ماند:
- به... بهزاد؟ جانا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
با پاهایی لرزان، با قلبی درحالِ ذوب شدن، با جانی آب شده در تن و روحی خاموش سری به طرفین تکان داده از روی ناباوری و شوکِ غمناکی که دچارش شده‌بود، در مغزش سوتِ طولانیِ قطار پیچیده و دویده به سویشان، کنارِ تنِ خونینِ آن‌ها و میانشان روی زمین نشست. وحشت‌زده و با عجله دستانش را پیش برده و صورتِ بهزاد را که قاب گرفت، اصلا ابرِ چشمانش و بارانِ قطراتی که بر صحرای گونه‌اش می‌نشستند را متوجه نشد که فقط به خیالِ واهی و امیدی پوچ از هنوز زنده بودنِ مردی که عشقش را با خود حمل می‌کرد، ریز ضربه‌هایی به صورتش زده و بغض شکاند:
- من رو ببین بهزاد! چشم‌هات رو باز کن عزیزم، نگاهِ زنده‌ات رو نبینم می‌میرم بهزاد... رحم کن بهم و من رو ببین!
التماس فایده‌ای نداشت وقتی سقوطِ روحِ به پرواز درآمده ممکن نبود، حتی اگر بال‌هایش هم می‌شکست! صدای هق‌هقش غریبه با دیوارهایی که جز خنده به خوردِ گوش‌هایشان نرفته‌بود، چنان از گریه‌ی جگرسوزش ستون‌های خانه به لرزه درآمدند که گویی خانه‌ای آوار نشده بر سرش فرو ریخت. قطراتِ اشکش گه‌گاه تا گردن راه می‌گرفتند و همه‌ی وجودش سرازیر با این قطرات، نگاهِ خیسش را سوی جانای خونینش کشید که جرقه‌ای آتش‌زا دوباره در گلویش زده شد و چانه‌اش لرزیده و در این لحظه... برای مادر چه وحشتناک تر بود از دیدنِ جسدِ به خون آلوده‌ی پاره‌ی تنش درحالی که چشمانش هم بسته بودند و نه قلبش می‌تپید نه قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش هوا می‌گرفت و پس می‌داد تا شاهد نفس کشیدنش باشد؟ بغضش در گلو بارِ دیگر ترکید و صدایش خش گرفته و لرزان، دستانِ یخ بسته از سردیِ تنِ آن‌ها را سوی جانا برد و این بار صورتِ کوچکِ او را قاب گرفته و تکانش داده، شاید التماس‌هایش جوابگو باشند، چنان فریادی زد که حنجره‌اش شعله کشید:
- بیدار شو جانا! بیدار شو مامان!
صدای هق زدن‌های قلبِ خاکستر شده‌اش باقی ماند و این جانان زنی بود که کلِ زندگی‌اش را زیرِ آوار می‌دید... . با شانه‌هایی لرزان کمر خم کرد، لبانِ نم‌دار از اشکش را چسبانده به پیشانیِ سردِ دخترکش، چون حتی گرمای مادرانه‌اش هم سردیِ او را به کشتن نداد، از عمقِ وجود هق زد و اشک سقوط کرده‌اش پشتِ پلکِ بسته‌ی جانا نشسته، لبانِ مرتعشش را از پیشانیِ او جدا کرد و پیشانیِ پُر حرارتش را به پیشانیِ او تکیه داد؛ اما باز هم نفسی به جانِ جانایش بازنگشت که... نگشت!
***
«یک سال بعد»
ساعت‌ها، دقایق و ثانیه‌ها کاری جز گذشتن‌های تکراری نداشتند. از زمستانی به فاصله‌ی یک سال به زمستانِ بعدی کوچ می‌کردند و اهمیتی نمی‌دادند به اینکه هرقدر گذرِ زمان برای هرکسی چگونه بود؛ فقط وظیفه‌ی خودشان را می‌دیدند... . رد شدن، گذشتن، دیروز را پشتِ امروز و امروز را پشتِ فردا جا گذاشتن! ردپای آینده را دنبال کردن و چهار فصلِ تکراری را به نمایش درآوردن!
چه تصویرِ زیبایی از زمستان وقتی آغوشِ یخ بسته‌اش برای زمین، اجباری بود که تا زمانِ وصالِ عاشقانه‌اش با بهار محکوم بود به تاب آوردنش؟ چه نقاشیِ ماهرانه‌ای از بارشِ نرم و آرامِ برف در شهری که آسمانش را غباری از خاکسترِ بی‌گناهان پوشانده‌بود؟ چه یک سالی که گذشت و بهاری که آمد؛ اما رنگش آنی نبود که باید باشد؟ زمستان زمان را طلسم کرده‌بود. در این چرخه‌ی باطل باز هم چرخِ گردونه را تا رسیدن به خود می‌چرخاند و تقلب می‌کرد تا با گذرِ سریعِ زمان، بارِ دیگر میدان را برای حضورِ خودش خالی کند! سایه‌ی شومِ این زمستان بر سرِ آدمیانِ به تکاپو افتاده‌ی درونِ شهر، هر نفسی را جامه‌ی بخار پوشانده و از میانِ لب‌ها می‌گذراند. دانه‌های برف آهسته و طنازانه بر زمین فرود می‌آمدند و هنوز مانده‌بود تا سفیدپوش کردنش؛ اما حتی از زیباییِ این دانه‌های بلورین هم که با ریز چرخشی پایین می‌افتادند، هیچ از بی‌رحمیِ این فصل کم نمی‌شد!
زنی در این شهر نفس می‌کشید که هوای اطرافش را جامه‌ی مرگ پوشیده می‌دید. زمستانِ قبلی را به مرگ گذراند به امیدِ آمدنِ بهار و آغازی نو؛ بهار آمد و این زن شروع نشده، پایان یافت! تابستان درخشید و باز به پایان رسید، پاییز خبرِ آمدن داد و امید به آغازِ او دوباره و دوباره شکست خورد وقتی باز هم به پایان رسید! هیچ چهار فصلی قرار نبود زندگی را به او برگرداند وقتی پیچکِ تنهایی دورِ تنش پیچیده و افعی‌وار طعمه‌اش می‌کرد برای بلعیدن! اویی که پژمرده و بی‌روح روی کاناپه‌ی مخمل و سفید با کمری اندک خمیده نشست، تک شمعِ صاف و مشکی را روی کاپ کیکِ کوچکِ مقابلش قرار گرفته بر میزِ مربعی، چوبی و نسکافه‌ای نهاد، فندکِ نقره‌ای را هم از کنارش برداشته و حینِ فندک زدن تارِ موهای صاف و قهوه‌ای‌رنگش بودند که آهسته روی شانه‌ی پوشیده با بافتِ سیاه و نیمه بلندی که آستین‌هایش هم تا کفِ دستانش می‌رسیدند لغزیدند. موهایش را پشتِ گوش راند، مژه‌های بلندش را کم جان بر هم زده و نگاهش سردتر از این هوای چهارمین فصل و خانه‌ای که دیوارهایش فریادِ مرگ سر می‌دادند، شعله‌ی رقصانِ فندک را سوی شمع گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
جانان باید امروز بیست و نهمین طلوعش در زندگی را جشن می‌گرفت؛ اما... به تماشای غروبِ زندگانی‌اش نشسته‌بود. سوار بر قایقِ تنهایی پارو می‌زد بر روی صحرایی که سرابِ دریا بودنش را می‌دید. نگاهش خاموش و برق از چشمانش فراری با آن ذوقِ تا ابد کور شده، نفسش سنگین از بینِ لبانِ باریک و بی‌رنگش گذشت. یک جا نشسته‌بود؛ اما در گوشه‌به‌گوشه‌ی خانه صدای خنده‌هایی را می‌شنید و سعی داشت بی‌محل باشد شاید از این آشفته‌تر نشود، ولی چه فایده وقتی جانان اصلا خودش را زنده نمی‌دید که آشفتگی و پریشانی هم تجربه کند. یخ بسته‌بود همانندِ روزی که جنازه‌ی همسر و فرزندش را دید! کنجِ عزلت نشسته و رقصِ بختِ سیاهش را پیشِ چشمانش دید وقتی یک چشم چرخاندنِ کوتاه نگاهش را کوک زد به نقاشیِ کودکانه‌ی یک خانواده‌ی خوشبخت روی میز که روی کاغذ هم نقشِ دستبندِ طلایی با نامِ جانان وصل میانش می‌درخشید، هرچند که فضای خانه از ابری بودنِ هوا کدر و نیمه تاریک به نظر می‌رسید.
جانان نابود شده‌ی مطلق بود! زیرِ آوارِ خوشبختی‌اش جا مانده و از یک سالِ پیش تا همین لحظه جان نداشت حتی فریادِ کمک‌خواهی سر دهد چه رسیده دستی از میانِ این ویرانی بیرون کشیده و به دنبالِ یاری بگردد! خسته و نیمه جان دم می‌گرفت و بازدم پس می‌داد، وقتی حتی کارش را هم در بیمارستان رها کرده‌بود دیگر به چه امیدی هنوز ادامه می‌داد را خودش هم نمی‌دانست! گرفتارِ خلاء بزرگی شده‌بود، همانی که در یک صبحِ نحس اجسادِ به خون نشسته‌ی همسر و تک دخترش را برای چشمانِ مشتاقش به نمایش گذاشت و یک بار برای همیشه برق این شوق و اشتیاق را در نگاهش کور کرد. تهِ دلش خالی‌تر از همیشه شد وقتی با نگاه کردن به نقاشی، صدای جانا را با لحنِ شیرینی در سرش شنید:
«تولدت مبارک مامان!»
چاهی به عمقِ بی‌انتها در قلبِ دردمندش که ثانیه‌ای هم تیر کشید، حفر شد. چشمانش چون دو گویِ خالی به نظر می‌رسیدند که از پسِ تهی بودنشان دریایی در حدقه‌هایش جوشید و شفاف کرده دیدگانش را، تاری نصیبِ نگاهی کرد که پیِ دستبندِ نشسته بر کاغذ فرستاده‌بود. چانه‌اش لرزید و آبِ دهانی که فرو داد، سیبکِ گلویش تکانی سخت خورد و این بار صدای بمِ مردی را شنید که همه‌ی احساسش را با خود دفن کرد:
«طلوعت مبارک جانانِ من!»
لرز به چشمانش افتاد و نهایتاً بغض شکست وقتِ رویارویی با این واقعیتِ تلخ که زیباترین صداهای زندگی‌اش دیگر هرگز قرار نبود گوش‌هایش را نوازش دهند! حس کرد گرمای لغزنده‌ی قطره‌ای از اشک را که روی گونه‌ی چپش رد انداخت، پلک بر هم نهاد و فشرده، کامِ گونه‌ی دیگرش را هم به تلخیِ اشک آلوده کرد. رو گرفت و دستانش را از آرنج نهاده روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ مشکی‌اش، سیاه‌پوش و عزادارِ خوشبختی‌ای که به فاصله‌ی یک شب و در نبودش خاکستر شد، گوش‌هایش را با دستانش پوشاند و محکم گرفت بلکه نشنود اصواتِ آزاردهنده‌ی گذشته را حتی اگر برای زنده کردنِ شیرینیِ خاطراتش بودند! هق می‌زد و قلبِ شعله‌ی شمعِ نشسته روی کیک از درد و گریه‌ی او می‌لرزید... . چه عجیب بود که حتی شعله‌ی بی‌رحمی هم برای خاکسترِ زندگیِ او عزا گرفته و نقشِ ارتعاشش نشان از دلسوزی‌اش می‌داد.
و قصه‌ی جانان از این لحظه آغاز می‌شد! جایی که آرزوی تولدش برای خود در دل، شد مرگی که شاید او را به خانواده و خوشبختی‌اش باز پس دهد، رو بالا گرفت و رخسارِ رنگ پریده‌اش با ردپاهای براقِ اشک بر گونه‌هایش پیدا، با ارتعاش نفسی که گرفت، از اعماقِ دل برآورده شدنِ آرزویش را خواست و این شد تلخ‌ترین فوت کردنِ شمعی که در روز تولد، حسرتِ مرگ را با خود برد!
سیاهیِ بختِ جانان از بطنِ ویلایی درونِ جنگل متولد می‌شد که بی‌توجه به سرمای هوا، چند سیاه‌پوش دور تا دور حیاط و استخرِ خالی‌اش را احاطه کرده، زیرِ بارشِ آرامِ برف مسلح و آماده ایستاده‌بودند. هر نفسشان همچون بخاری به هوا برمی‌خاست و دمی بعد حتی خاطره‌ای هم از نفسی که در گورستانِ هوا مدفون شد، باقی نمی‌ماند. ویلا تحتِ محافظتِ افرادی بود که مسئولیتشان را یک نفر بر عهده داشت به نامِ هامین! اویی که درونِ سالنِ گرم شده از طریقِ شومینه‌ی آجری و روشنِ سمتِ چپ و در زاویه‌ی دیوار با فاصله از پله‌های آن سمت، روی کاشی‌های مشکی و براق به سمتِ آشپزخانه که شبیهِ مرکزِ سالن به چشم می‌آمد با کفش‌های اسپرتِ مشکی و هم‌رنگ با شلوار و سوئیشرتِ نازکِ تنش به روی تیشرتِ سفید و آستین‌هایی تا ساعد بالا داده، گام برمی‌داشت. میانه‌ی راه اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و سرکی درونِ آشپزخانه‌ای کشید که خاتون درونش مشغولِ چیدنِ میزِ صبحانه بود.
جلوتر که رفت و درگاهِ آشپزخانه را پشتِ قدم‌هایش پس از رد کردنِ قامتش جا گذاشت، کششی یک‌طرفه و کم‌رنگ به لبانِ باریک و برجسته‌اش بخشیده، صدایش را به گوشِ خاتونی که پشت به خود ایستاده رو به میزِ بالای کابینت و مشغولِ ریختنِ آبمیوه‌ی آناناس درونِ لیوان‌های شیشه‌ای و استوانه‌ای بود، رساند:
- صبح بخیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
خاتون با شنیدنِ صدایش، یک تای ابروی مشکی‌اش را سوی پیشانیِ کوتاه و پُر چین و چروکش فرستاده، روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش به عقب چرخید و هامین را دید که اندکی بدنش را کج کرده به سمتِ میز و دستِ چپش که ساعتِ بندِ چرمی و مشکی با صفحه‌ی گرد و هم‌رنگش به آن وصل بود را پیش برده و از کاسه‌ی کوچک و شیشه‌ایِ روی میز مغزِ گردویی برداشت و به دهان گذاشت. خاتون لبخندی را جای داده روی لبانِ باریکش، بطریِ آبمیوه را روی میز گذاشته و کامل چرخیده به سمتِ هامین که دست به سی*ن*ه می‌ایستاد و لبخندِ یک‌طرفه‌اش را حفظ کرده‌بود، سپس گفت:
- صبحِ تو هم بخیر مادر! اگه یه ذره از این سحرخیز بودنِ تورو شاداب داشت، هربار سرِ کلاس‌های اولِ صبحش با تاخیر نمی‌رفت. یه سال گذشته ها، ولی این کمالِ همنشین اثر نکرد که نکرد.
اثر نکردنِ کمالِ همنشین را با تاکیدِ منظوردار و شیرینی گفت که خود لبانش را جمع کرده برای نخندیدن، قدری لبه‌های شنلِ بافت و سرمه‌ای که روی پیراهنِ بلند و ساده‌ی هم‌رنگش پایین کشید، به عقب چرخیده و این بار مشغولِ پُر کردنِ لیوانی دیگر از آبمیوه شد درحالی که پس از نیم نگاهِ گذرایش تای ابرو بالا پراندنِ هامین را هم شکار کرد. هامین سکوت کرد و خاتون که مشغولِ ریختنِ آب آناناس درونِ لیوانی دیگر شد، نفسِ عمیقی کشید و سپس آرام پرسید:
- به زندگی توی این ویلا عادت کردی پسرم؟
هامین نوکِ زبانی به دندانِ آسیاب چسباند، نیم چرخی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش پیاده کرد و رو به میز، تکیه به کابینت سپرد. همچنان دست به سی*ن*ه، قدری چانه جمع کرد و ریز سری که به طرفین تکان داد از میانِ درگاه چشم دوخته به سالن و گفت:
- فضای سنگینی داره، اما سعی کردم عادت کنم تا الان و انگار موفق بودم.
این بار کششِ لبانِ خاتون محو و تلخ از دو سو، درِ بطری را که بست، دومین لیوانِ پُر شده را از روی میز برداشت. نفسش آه‌مانند سی*ن*ه‌ی سنگینش را ترک گفت هرچند که هامین پی به آه کشیدنش نبرد. چرخیده به عقب و قدم برداشته برای دادنِ لیوان به دستش، سپس در همان حال چنین بر لب راند:
- رنگِ رخسار خبر میده از سرِ درون! اینجا هم تا چشم کار می‌کنه بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
لیوان را به سوی هامین گرفت و او که دید خاتون منظورش از سنگینیِ فضا را متوجه شده، لبانش را از یک سو کشید و قفلِ دست شکسته، لیوان را که با تشکری زیرلبی از او گرفت. پس از آن با ریز شیطنتی در کلامش گفت:
- قدرتِ ذهن‌خونی رو هم داری پس شما.
تک خنده‌ی خاتونی که به عقب چرخید تا لیوانِ دیگری را برداشت و دوباره به عقب برگشت بی‌صدا، همانطور که گام‌هایش را سوی میز برمی‌داشت نگاهی به چهره‌ی هامین که لبه‌ی لیوان را به لبانش چسباند، انداخت:
- خوندنِ ذهنِ شما جوون‌ها کارِ سختی نیست، خصوصا تویی که روشنیت، سیاهیِ اینجا رو پس می‌زنه و می‌بینم هربار چه سخت واردِ ویلا میشی.
هامین لیوان را پایین آورد، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را با مردمک‌هایی ریز شده به واسطه‌ی نورِ سفیدی که از چراغِ متصل به سقف در آشپزخانه پخش شده‌بود به نیم‌رُخِ خاتون دوخت که لیوان را برای شاداب روی میز گذاشت. صدا صاف و لب باز کرد حرفی بزند که همان دم ظرافتِ صدای شادابی که درگاهِ آشپزخانه را پشتِ سر گذاشت، میانشان پارازیت انداخت و نگاهشان را سوی او کشید:
- صبحتون بخیر! اوه چه کردی خاتون جان.
خاتون لبخند بر لبانش کاشته و شاداب که بافتِ یقه قایقی و سفید به تن داشت، لبخندی لبانِ باریک، برجسته و براقش را به بازی گرفته و نقشِ چالِ گونه‌هایش را هم به نمایش گذاشته، تکیه‌گاهِ صندلی‌ای را گرفت و عقب کشید. روی صندلی نشست و نگاه چرخانده میانِ هامین و خاتون و سپس زبانی که روی لبانش کشید، اندکی ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخته با یادآوریِ فکر و پرسشی در سرش، لبخندش که رنگ باخت خطاب به آن دو پرسید:
- میگم... دقت کردین شاهین این روزها یه جوریه؟ یعنی خیلی وقته همینه ها؛ اما یه مدت بهتر شده‌بود و الان دوباره برگشته به لاکِ خودش. شما چیزی می‌دونین؟
خاتون که دمِ عمیقی گرفت و همزمان با بازدم پس دادنش، پس از مکثی کوتاه که خرجِ فکر کردن به حالِ این روزهای شاهین کرد، لبانش را به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشید، چانه جمع کرد و شانه هم بالا پرانده در همان حال نگه داشت. او به این شکل اظهارِ ندانستن کرد و همراهِ شاداب که نگاه سوی هامین چرخاند، او حینی که جرعه‌ی پایانیِ آبمیوه را به دهان راه می‌داد در همان حالتی که لبه‌ی لیوان را به لبِ پایینش چسبانده‌بود، چشمانش را در حدقه بالا کشید و خیرگیِ نگاهِ آن‌ها را به روی خود دریافت. لیوان را پایین آورده و ابروانش را بالا انداخته، حینِ قدمی رو به جلو برداشتنش پلکی آهسته هم زد و سپس گفت:
- اگه شما ندونین من دیگه قطعا نمی‌دونم، مسئله‌ی کاری هم این مدت نداشته تا جایی که من خبر دارم.
شاداب نفسش را محکم فوت کرد، هامین لیوان را با تشکری دوباره از خاتون روی میز گذاشت و قدم برداشته به سمتِ درگاه، حینِ خروجش از آشپزخانه نگاهِ شاداب را تا جایی دنبالِ خود کشید. سرِ بحثِ باز شده‌ی میانشان با نامِ شاهین بود که درونِ اتاقش نشسته بر صندلیِ چرخ‌دار و مشکی با تکیه‌گاهِ مستطیلی و تکیه سپرده به آن، دستِ چپش از آرنج روی میزِ چوبی و قهوه‌ای سوخته قرار داشت و باز بودنِ پنجره‌ی اتاقش هم درحالی که باد پرده‌ی نازک و سیاهِ مقابلش را به داخل هُل داده، نمایشِ رقصِ سرما را برپا کرده‌بود. این میان دودی از سیگارِ قرار گرفته در جاسیگاریِ روی میز آهسته به هوا بلند می‌شد و او خود نگاه خیره نگه داشته‌بود به اسپینرِ سبز رنگی که میانه‌اش را با انگشتانِ شست و میانی گرفته و می‌چرخاند. نقطه‌ی تمرکزِ چشمانش چرخشِ اسپینر بود و در مغزش به چه فکر می‌کرد؟ همچون سیاهیِ اطرافش دیوار به دیوارِ مغزش را هم تخته سیاهی پوشانده و گویی افکارش را هم با رنگِ مشکی بر روی آن می‌نوشتند که هیچ قابلِ خواندن نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
با هر چرخشِ اسپینر در دستِ او، زمان هم انگار می‌چرخید. گذشته از این گردونِ چرخانِ زمانه که در این وقت از سال روی نقطه‌ای زمستانی تمرکز کرده‌بود، طیِ تمامِ این چرخش‌ها شاهین خبر داشت از بلایی که بر سرِ این زن و زندگی‌اش آورده‌بود؟ قطعا داشت! اگر لحظه‌ی ریختنِ خونِ جانا و بهزاد عقلِ آتش گرفته‌اش میانِ شعله‌ها فریادِ سوختن سر داد و بی‌ثمر ماند، در این یک سالِ گذشته اما بالاخره بیدار شده و چشم باز کرده‌بود؛ منتها برای کسی چون او اهمیتی هم داشت؟ اینکه چرا در این مدت سکوت کرده و حبسِ خود و اتاقش سرگرم بود با تنهاییِ گریبان‌گیرش، بماند! فقط با ریز فشاری از سوی پا و پوتینِ مشکی‌اش به زمین، چرخی به صندلی‌اش داده و رو به پنجره قرار گرفتنش همزمان بود با تای ابرویی که بالا پراند و چشمانِ قهوه‌ای روشن و بی‌برقی که در حدقه به گوشه کشید. نگاه دوخت به رقصِ پرده رو به داخل و از پس کنار رفتن‌های گه‌گاهِ آن دانه‌های برفی را می‌دید که رقاصانه پایین می‌افتادند.
وای از این چرخِ گردون و زمان که در این یک سالِ گذشته ارمغانش برای جانان آرزوی مرگِ روز تولدش بود و او را با خانه‌ای خو گرفته به تنهایی، تنها گذاشت. زمان هم مانندِ چرخشِ اسپینر در دستِ شاهین چنان می‌چرخید که صبح و ظهر و عصر را جا گذاشت و این وقت برای زنی چون او چگونه گذشت؟ صبح به فوت کردنِ شمعی که آرزوی مرگ را با خود برد تا روزی که شاید برآورده شده‌ی این آرزو را برای او برگرداند. ظهرش خلاصه شد در پشتِ میزِ غذاخوری نشستن و نگاهش را دوخته به صندلی‌هایی خالی از حضورِ عزیزانش. نشسته روی صندلیِ چرم و نسکافه‌ایِ رأسِ میز و چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش در گردش میانِ صندلی‌ها، دو طرفِ خودش روی صندلی‌ها مجسم می‌کرد جانای خندان و بهزادِ همراهش را. از زورِ این تجسم بود که صدای خنده‌های آن‌ها هم در سرش پیچیده و بارها اکو شده، خودش را رو به دیوانگی دید وقتی هرچه بیشتر به جاهای خالی‌شان خیره شد، آهسته‌آهسته تصویرشان هم از پیشِ دیدگانِ خسته و نیمه جانش رنگ باخت. دیگر صدای خنده‌هایشان هم در سرش نبود بلکه حتی اگر شده سرابی از مرهم باشند برای زخم‌های باز شده و به خون نشسته‌اش. گلویی داشت هر ثانیه، هر دقیقه، هر ساعت و هرروز سنگین و سنگین‌تر شده. جانان با لبخند غریبه بود، زندگی‌اش عطرِ زندگی نداشت و آلوده بود به گندیدگیِ بوی مرگ... . انگار که جنازه‌ی زندگی را تمامِ این یک سال کنارِ خود نگه داشته و حال باید تا ابد تحملش می‌کرد.
عصرگاهی برفی هم حاضری زد و او فقط دست کشید به عکس‌های چسبیده به یخچالِِ طوسی و مردمک میانشان گرداند. دستش را روی سرمایِ درِ یخچال حرکت داده به کنار و روی عکسی ثابت ماند که خودش و جانا را در آغوشش نشان می‌داد. سرِ انگشتانش را کشیده روی لبخندِ پررنگِ دخترکش درونِ عکس و دلش پر کشیده برای یک بارِ دیگر در آغوش کشیدنِ او، برای یک مادر بدتر از دیدنِ جسدِ خونینِ جگرگوشه‌اش وجود داشت؟ تا ابد می‌توانست لحظه‌ای که به عشقِ دیدنِ خانواده‌ی کوچکش از سرکار برگشت و با جسم‌های بی‌جانشان مواجه شد را فراموش کند؟ از پسِ همین تصویر و عکسِ خندانِ مقابلش بود که صاعقه‌ای در مغزش زده شد و به یاد آورد لحظه‌ای را که جانایش را مُرده کنارِ همسرش دید. آنقدر این یادآوری برایش تلخ و سنگین تمام شد که از پُر شدنِ محفظه‌ی گلویش با بغضی دردمند، اشکی فراری به امیدِ رهایی به چشمانش پناه برد و دیدش را تار کرد.
چانه‌اش لرزید و گرمای حلقه‌ی اشک چرخیده در حدقه‌هایش، حتی پلک هم نزد که قطره‌ای به آزادی دست یافت و روی گونه‌اش راهِ فرار را طی کرد تا به چانه‌ی مرتعشش رسید. دلش در سی*ن*ه ترکید همچون بغضش در گلو و پُر صدا، آنچنان که کفِ دستِ دیگرش را چسبانده به یخچال همانندِ پیشانیِ کوتاه و سردش، لرزِ شانه به نمایش گذاشت در این تئاترِ غمگینی که زندگی مجبور به بازی‌اش در آن کرده‌بود. چه دلی از جانان سوخته‌بود، چه پُلِ حیاتی پشتِ سرش شکسته و چه دردها که با خود و بیشتر از تحملِ شانه‌های ظریفش حمل می‌کرد. عصرگاهِ دلِ نازک هم غمِ او را تاب نیاورد تا وقتی که شب از راه رسید و قدم‌های سستش را سوی درِ بسته‌ی اتاقی کشاند. دستش را پیش برده و سرمای دستگیره‌ی نقره‌ای در تعامل با سردیِ دستش، دستگیره را آرام پایین کشید و در را رو به داخل هُل داد. هوا را از ریه‌هایش ربودند وقتی تاریکیِ اتاق را نوری که از فشرده شدنِ دستش به کلیدِ برقِ کنارِ در بلعید و اتاقی پیشِ چشمانش رنگ گرفت که معطر بود به عطرِ جانا حتی اگر توهمِ او بود.
لشکرِ بی‌رحمیِ یک جهان و میلیاردها آدم باهم به سویش هجوم برد آنگاه که تیزیِ نیزه‌های خاطرات را فرو رفته در چشمانش حس کرده و شمشیرِ دلتنگی قلبش را دو نیم کرد. بی‌هوا شد؛ اما دیگر بغض نداشت، چشمه‌ی اشکش خشک شده و سوزی هم افتاده به چشمانِ سرخش از آن جهت که از وقتِ رفتنِ جانا این اتاق هم با گرما غریبه شده و دورتادورِ دیوارها و چهارگوشه‌اش را سرما تار تنیده‌بود، فقط لبانِ باریک و خشکش را بر هم فشرد و دستش را هم آهسته از روی دستگیره پایین انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
نگاه در اتاق چرخاند، از دیوارهایی که در نظرش سفیدیِ کفن به تن داشتند گذشت و با تک قدمی بلند که قامت از میانِ درگاه رد کرد، پای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش را روی سرمای کاشی‌های کرمی نهاد. پنجره‌ی سمتِ راستِ اتاق بسته و پرده‌ی صورتی و نازک هم مقابلش آویزان، فرشِ کوچک و آبی هم تنها جامه‌ی زمین بود.
تختِ تک نفره‌ی چسبیده به دیوار و کنارِ پنجره، هنوز بر روی تشکِ سفیدش پتوی آبی و صورتی مرتب قرار داشت. با قلبی تهی شده، قدم‌هایش را سست و بی‌جان جلو کشید و به سمتِ تخت که رفت، لحظه‌ای بعد تنش را به دیوار چسبانده و بعد آرام روی دیوار سُر خورد و کنارِ تخت نشست. زانوانش را در شکم جمع کرد و کفِ دستانش را دو طرفِ تنش نشانده بر زمین، نفسِ سختش را محکم، لرزان و سرمازده از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش خارج ساخت. پشتِ سرش را چسبانده به دیوار و نگاهش را بی‌رمق دوخته به روبه‌رو و کمدِ قامت بسته در زاویه‌ی دیوار و مقابلِ تخت، مژه‌هایش را پژمرده بر هم زد. رو چرخانده به سمتِ تخت و دلش هوای شیرینیِ عطرِ موهای دخترکش را کرد که تاب نیاورده، دستِ راستش را بالا آورد و از لبه‌ی تخت گذشته کفِ دستش را بر روی تشکِ آن کشید تا به بالشِ سفیدش رسید. هنوز معطر بود به رایحه‌ی موهایش؟ بعد از یک سال محرومیت از حضورش هنوز آغشته بود به عطرِ موهای دخترش؟ نمی‌دانست... . فقط بالش را از روی تخت به سوی خود کشیده و لحظه‌ای بعد در آغوشش حبسش کرد.
سرش را جلو برد، نوکِ گردِ بینیِ کوچکش را چسبانده به نرمیِ بالش و آن را محکم در آغوشش فشرده، پاهایش را هم بیشتر جمع کرد و دمِ عمیقی هرچند سخت، از هوای دار شده و حلقه افکنده دورِ گلویش گرفت و... چرا عطری از موهای جانا به بینی‌اش راه پیدا نکرد؟ چرا مشامش نوازش نشد؟ چرا قلبِ ناآرامَش آرام نگرفت؟ دو طرفِ بالش را میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش فشرده، در دستانش مچاله کرد. باز هم دم گرفت شاید توهمِ عطری در مشامش جاری شود و نشد! جانا که رفت، عطرِ موهایش را هم با خود برد و این یادگاری را هم از مادرش گرفت. عطری که نبود... . جانان سر چرخاند و گونه چسبانده به بالش با آهی عمیق که سی*ن*ه‌اش را به آتش کشید، مژه بر هم نهاد و چشم بست. خسته از این زندگی، از این روزهای تکراری، از این شب‌های یلدا شده و نگذشتنی، دل شکسته از این تنهاییِ همدمش شده و از بی‌پناهی پناه برده به سنگرِ آوار شده‌ی آن، پس از پلک بر هم نهادن خودش را به آغوشِ تاریکی دعوت کرد و خود سپرد به قدم‌هایی که از ضمیرِ ناخودآگاهش دستور گرفتند تا سوی دروازه‌ی خواب راهی‌اش کنند.
عطری نبود برای مشامِ تشنه‌اش، عطشِ دلتنگی‌اش را هیچ شیرینیِ رایحه‌ای نبود برای سیراب کردن و او فقط ناچار بالش را در حصارِ آغوشش محکم به بند کشید و پس از چشم بستنش، نفس‌های آرام و منظمش را فراخواند برای رفتن به محفلِ خواب شاید در رویای خود به خوشبختیِ بر باد رفته‌اش برمی‌گشت!
خوابِ غریبه با چشمانش حکمِ همدردی گرفت و با گرمای خود به پای دردِ چشمانِ خسته‌اش نشست، از او ساعاتی فراموشی خواست، دلش را قرص کرد به سر نهادنش بر بالشِ جانا و از همین‌رو، آرامشِ همین بالش را برایش خرید. جانانی که درمانده از عالم و آدم و تنهایی چون مُرده‌ای بود فقط آغوشِ خاک را پس زده، دل بست به آرامشی که در اتاقِ دخترکش هرچند بدونِ حضورِ او جریان داشت، سدِ بی‌خوابی شکست و خوابید. خوابش رنگ گرفت تا طلوعِ آفتاب و شروعی تازه که مسیری جدید را هم مقابلش بنا کند.
صبح بیدار شد و شب به خواب رفت با تیرگیِ خود؛ این میان خورشید گیر کرده‌بود در زندانِ ابرهای خاکستری و این سقفِ دلگیر شروعِ جالبی را خبر نمی‌داد. شهر دوباره به تکاپو افتاد، آدمیانی بودند در رفت و آمد زیرِ بارشِ آرامِ برفی که زمین را تا حدی سفیدپوش کرده‌بود. نفس‌های همگان همچون دودی از میانِ لبانشان خارج می‌شد و در آخر هم رنگ می‌باخت. سرمای صبح کافی برای به سوز انداختنِ استخوان‌ها و ترک برداشتنشان، این شروعِ تازه و مسیرِ جدیدِ جانان او را به کجا کشانده بود؟ کلانتریِ درونِ شهر و در اتاقی متعلق به مامورِ پلیسی با درجه‌ی سرگرد، جانان نشسته روی صندلیِ چرم و مشکی پشتِ میزِ قهوه‌ای سوخته‌ای که سوی دیگرش مردی با یونیفرمِ سبز نشسته‌بود، کیفِ مشکی‌اش را در دستانش فشرده و مردمک میانِ مردمک‌های چشمانِ میشیِ او به گردش درآورد. زبانی روی لبانش کشید و خشکی‌شان را که گرفت، اندکی ابروانِ باریکش را در هم کشیده و سپس لب باز کرد:
- یه سال گذشته و هنوز قاتلِ همسر و دخترِ من پیدا نشده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
مرد دستانش را از آرنج روی میز نهاد، انگشتانِ هردو دستش را به هم پیوند زده، با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد و او هم لبانِ برجسته‌اش را با زبان تر کرده و این چنین جدی و آرام پاسخ داد:
- ببینین خانمِ ادیب! قاتل هیچ رد و نشونی از خودش به جا نذاشته؛ چیزی از منزلتون کم نشده پس یعنی قصدِ سرقت هم نداشته، نهایتاً این نتیجه به دست میاد که احتمالا قصد انتقام و از روی خصومتِ شخصی بوده که شما گفتین کسی نه با شما و نه با همسرتون مشکل نداشته... .
مکثی میانِ کلامش انداخت و این شانه‌های ظریف و پوشیده با پالتوی آستین کشیِ جانان بودند که از خستگیِ این پیگیری‌های یک ساله و بی‌نتیجه زیر افتادند و بارِ دیگر ناامیدی غبارِ نشسته بر قلبِ دردمندش شد، درحالی که ثانیه‌ای هم تیر کشید. کدام در را می‌زد برای پیدا کردنِ قاتلِ همسر و دخترش؟ دیگر نمی‌دانست! سر چرخاند و رو گرفته از مرد نگاهش را به دیوارِ سفیدِ مقابلش دوخت و شنید که او ادامه داد:
- با همه‌ی این احوالات پرونده‌ی قتلِ همسر و دخترِ مرحومِ شما هنوز در جریانه و ما هم پیگیر؛ نگران نباشین، قاتلشون رو پیدا می‌کنیم!
و جانان در دل پوزخندی ناخودآگاه زد و لبانش را کم‌رنگ جمع کرد، رو گردانده به سوی مرد و چشمش که به دیدگانِ او افتاد فقط در نهایتِ سردی‌ای که از زمستانِ ناامیدی در وجودش جریان یافته بود، ریز سری تکان داده و آرام زمزمه کرد:
- متوجه شدم، ممنون!
بعد هم بی‌آنکه بخواهد شنوای حرفِ دیگری باشد، دمی عمیق گرفت و با فشاری از جا برخاسته، قدم‌هایش را با پوتین‌های مخمل و مشکی‌اش سوی درِ قهوه‌ای سوخته‌ی اتاق برداشت. در را به روی خود گشود و قامت گذرانده از میانِ درگاه، راه یافته به راهرو و در را محکم پشتِ سرش بست طوری که گویی خشمی پنهان در وجودش داشت که موقعیتی برای تخلیه‌اش نبود و فقط به این شکل می‌توانست خودش را نشان دهد. چشمانش هیچ چیز را نمی‌دیدند، گوش‌هایش هیچ نمی‌شنیدند به جز حرف‌های سرگرد که طوری دم می‌زد گویی هیچ ممکن نبود پیدا کردنِ قاتلی که یک شبه خوشبختی‌اش را به تاراج برده و در چشمانش هیچ نمی‌دید به جز تصویرِ خون‌آلودِ بهزاد و جانا. اگر قانون نمی‌توانست دستِ او را به دست‌های پشتِ پرده‌ی قتلِ خانواده و خوشبختی‌اش برساند، باید به چه دل خوش می‌کرد بلکه این قاتلِ مخفی پیدا شده و تاوانِ خونی که از شاهرگِ زندگی‌اش ریخته‌بود را پس دهد؟
قصه‌ی ناامیدیِ جانان دیگر حرفِ تازه‌ای برای گفتن نداشت! او خود بود نشسته به تماشای بادی که خاکسترِ زندگی‌اش را با خود می‌برد و از اینکه آرامگاهِ این خاکستر کجا می‌شد خبر نداشت! از همین رو بود که کتابِ این تقدیر ورقِ دیگری خورد تا با باز شدنِ صفحه‌ای تازه، قلمی نو هم به نگارشِ قصه‌ای دیگر مشغول شود.
تصویرِ تازه‌ای که با قلمِ این صبح به رشته‌ی تحریر درآمد، متعلق بود به ماشینی مشکی و توقف کرده مقابلِ ساختمانی با نمای سفید در انتهای کوچه‌ای خلوت با عرضِ متوسط، درونِ فضایش روی صندلیِ راننده هامین نشسته‌بود که پس از توقف، درجا رو به سوی شادابِ جای گرفته بر صندلیِ شاگرد چرخاند. یک تای ابرو بالا پراند، دستش را اندکی روی فرمان جابه‌جا کرده و وقتی نگاهِ او هم پس از رد شدن از ساختمان به سویش چرخید، قدری رو بالا گرفته و پرسید:
- عصر؟
شاداب زبانی روی لبانِ باریک، برجسته و سرخش که به لطفِ برقِ لب براق هم دیده می‌شدند، کشیده و کششی هم تا حدی از دو سو بخشیده به آن‌ها، ردی کم‌رنگ از چالِ گونه‌هایش را به نمایش گذاشت. مژه‌های مشکی و بلندش را کوتاه بر هم زد و انگشتِ شستش را خم کرده به سمتِ کفِ دست چهار انگشتِ دیگرش را به نشانه‌ی عددِ چهار با دستِ پوشیده از دستکشِ نیم انگشتی و سفیدش گرفته مقابلِ چشمانِ قهوه‌ای روشنِ هامین و صدای ظریفش را به گوشِ او رساند:
- ساعتِ چهار!
هامین سری کوتاه به نشانه‌ی تایید تکان داد و آهسته رو گرفته از شاداب، او که خود کتِ پشمی و سفیدِ بلند هم‌رنگ با شلوارِ جذب و پوتین‌های مخملش با شال و کلاهِ بافت بر روی موهای قهوه‌ای روشنی که طره‌هایی را دو طرفِ پیشانی آزادانه رها کرده‌بود، به تن داشت نگاهی به ظاهرِ هامین انداخت. سوئیشرتِ جین و سبزِ تیره به روی بلوزِ یقه اسکی و مشکی هم‌رنگِ شلوارِ جین و بوت‌هایش به تن کرده که همین هم ابروانش را تا حدی به هم گره زد. از خیلی وقت پیش پی برده به اینکه او گویی در سرما اعتقادی به لباسِ گرمِ آنچنانی نداشت، آبِ دهانی کوتاه از گلو گذرانده و بعد از سنگینیِ نگاهش که باز چشمانِ هامین را به سویش کشید به حرف آمد:
- تو سردت نمیشه هامین؟
هامین این بار هردو تای ابرو راهیِ پیشانیِ کرده و سر به سمتش که گرداند، از نگاهِ خیره و سنگینِ شاداب بود که کم‌رنگ و با گیجی ابرو در هم کشید. انتظار در چشمانش ریخت برای ادامه دادنِ شاداب تا آنچه مقصودش بود مشخص شود که او هم کمی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و حینِ به دست گرفتنِ بندِ نیمه بلندِ کیفِ کوچک و سفیدش، بانمک ادامه داد:
- یعنی از اون جهت که معنیِ اسمت با فصلی که الان توش به سر می‌بریم همخونی نداره، می‌پرسم.
گفته‌اش را که هامین متوجه شد، کششی به لبانِ باریک و برجسته‌اش ناخودآگاه افتاد و طرحِ لبخندش جای گرفته در قابِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌ی شاداب، با نمکِ لحنش قصدِ ریز تشر زدنی را هم داشت؛ اما لبخندِ هامین تشرِ لحنش را به تاراج برد که لبخندش صورتش را درخشان کرد. شاداب دلبسته‌ی لبخندِ او بود و تازیانه‌ی کلماتش را طوفانِ کششی که از لبانِ او می‌دید به یغما می‌برد! بی‌خیالِ هر آنچه پس از این قصدِ گفتنش را داشت دلِ نگاه از دیدنِ او کنده و دستش را رسانده به دستگیره، در را به روی خود گشود. زیرلب خداحافظی کرد و پاسخش را هم متقابل گرفته، کفِ پوتینش را روی اندک برفِ نشسته بر زمین فرود آورد و قدری فشردنش دلیلی شد برای طرح زدنِ ردپایش روی زمین. کیفش را روی شانه انداخت، در را که بست، سرما را رد شده از منافذِ پوستِ صورتش حس کرده که بادِ ملایم هم حدقه‌هایش را به سوز انداخت، چند قدمی جلو رفت و مقابلِ درِ مشکیِ ساختمان ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
زنگِ کنارِ در را به صدا درآورد و بی‌قرار اندکی ضرب گرفته بر زمین، تاب نیاورد این نگاهِ آخر را هم در این لحظه از خود دریغ کند حتی با اینکه چند ساعتِ دیگر باز هم دعوت می‌شد به دیدنش. از همین رو لبانش را بر هم فشرده و به دهان فرو برده، وقت باز شدنِ در با صدای تیک‌مانند به رویش، گونه از داخل جمع کرد و نقاشیِ چالِ گونه‌هایش را بارِ دیگر بر چهره طرح زده، سپس روی پاشنه به عقب چرخید و نگاهِ آخر هم نصیبش شد!
نگاهِ آخری که به هامین افتاد درحالی که قصدِ حرکت داشت، اما هنوز منتظرِ داخل رفتنِ کاملِ شاداب بود. او که به عقب چرخید باز هم کششی را به میزبانیِ لبانش فرستاد و گرمایی خوشایند جریان یافته از نگاهِ هامین زیرِ پوستش که سرما را پس می‌زد، دستِ چپش را بالا آورده و کنارِ سر آرام برای او تکان داد. هامین سری برایش تکان داده و پلکی آهسته که زد، قلبِ شاداب قرار یافت و از این آخرین نگاه در این لحظه گذشت تا توانست با چرخشی دوباره به روبه‌رو، در را بیشتر هُل داده و پس از ورودش به ساختمان پشتِ سر ببندد.
بسته شدنِ در نقش بسته در دیدگانِ هامین تا او هم بالاخره پس از اطمینان حاصل کردنش برای شاداب عزمِ رفتنش را جزم کند. ماشین را به راه انداخت و حرکتِ مسیرش سوی ابتدای کوچه، هماهنگ بود با حرکتِ ماشینِ جانان درونِ خیابان. او که نشسته بر صندلیِ راننده و ندانست برای چند هزارمین بار حرف‌هایی که از زبانِ سرگرد در کلانتری شنید را مرور می‌کرد. هرچند که گلویش سنگین بود، اما چشمانش تن به وصالی حتی اجباری با اشک نمی‌دادند و بی‌توجه به گرمایی از فضای ماشین فرار می‌کرد، چون هوای اطرافش خفه بود شیشه‌ی کنارش را تا آخر پایین کشید. از حرکتش بادی که می‌وزید، سریع‌تر شده و به پوستِ گندمی تیره‌ی صورتش هجوم می‌برد، حتی موهای قهوه‌ای و صافِ بیرون از شالِ حریر و مشکی‌اش را هم به عقب می‌کشاند. دستانش روی فرمان و لحظه‌ای نگاهش به دستبندِ ظریف و طلای بند شده به مچش افتاد درحالی که میانه‌اش نامِ خودش می‌درخشید... . یعنی جانان!
این دستبند یادگارِ بهزاد بود و کادوی او برای تولدش. با هربار دیدنش مرور می‌شد این فکر در ذهنش که درست یک هفته پس از تولدش و خوشبختی‌ای که رقصش را پیشِ چشمانش می‌دید، شاهدِ بختِ به خاک نشسته‌ای شد که با زانوانِ زخمی بر این زمینِ پُر شده از سیاهی سقوط کرد. دلِ جانان هم در سی*ن*ه محکوم به سقوط شد. غم و خشم در وجودش شعله می‌کشید با یادآوریِ هزارباره‌ی اینکه یک سال گذشته و حتی پلیس و قانون هم ردی از آن کسی که خوشبختی‌اش را به سپیدیِ داری آویخت پیدا نکردند و هرچه مقاومت کرد در برابر اشک افتادن به چشمانِ خسته‌اش، همین فکر کافی بود برای حرکتِ معکوسِ آبشارِ بغض در گلویش درحالی که بی‌توجه به تلاش‌های جانان برای پایین راندنش با آبِ دهانی که فرو می‌داد، اشک را به بالا هدایت و چشمانش را پُر کرد. مقاومت کرد با چندین بار سریع و تند پلک زدن تا اشک را از چشمانش پس بزند و آبِ دهانی که دوباره فرو داد، قدری از سنگینیِ گلویش کاسته، تنش را عقب کشید و به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرده، نفسِ عمیقی کشید شاید به این شکل از بارِ سنگینِ سی*ن*ه‌اش هم کم می‌شد.
اندک زمانی گذشت. چشمانش خیره به حرکتِ برف پاک‌کن روی شیشه‌ی جلو که ردِ برف‌ها را پاک می‌کرد و پس از آن خورده به چراغ قرمز که با فاصله‌ای کم انتظارِ ایستادنش را می‌کشید، پشتِ خطِ عابر پیاده پا بر پدالِ ترمز فشرد. گره‌ی محکمِ انگشتانش دورِ بدنه‌ی فرمان را قدری سست کرد. پشتِ سرش را به تکیه‌گاهِ صندلی چسباند و پلک بست برای ثانیه‌ای غرقِ تاریکی به آرامش رسیدن! سردش نبود چرا که از درون می‌سوخت، گُر می‌گرفت، شعله می‌کشید و خاکستر می‌شد، آبی هم نبود یارای خاموشی‌اش باشد!
ماشینی متوقف شده کنارِ ماشینش و سمتِ چپ، آشنا به نظر می‌رسید از آنجا که نیم‌رُخِ راننده‌اش هم آشناییتی از خود را نشان می‌داد که این نیم‌رُخ متعلق بود به هامین! اویی که ماشینش را همچون ماشینِ جانان پشتِ خطِ عابرِ پیاده متوقف کرده، به انتظارِ پایان یافتنِ اعدادِ تایمر لبانش را بر هم فشرده و با انگشتِ اشاره‌ی دستِ چپی که دورِ مچش ساعتِ استیل و نقره‌ای وصل بود، روی فرمان ضرب گرفت. یک پلک زدنِ کوتاه و چرخشِ نگاه به سمتِ راست از پسِ انتظاری که خرج می‌کرد، نگاهش را ثانیه‌ای کوک زد به ماشینِ کناری و شیشه‌ی کامل پایین کشیده‌شده‌ی سمتِ راننده‌اش. زنی را می‌دید که خودش را به رهایی سپرده و گویی اصلا سرمایی برایش وجود نداشت! ثانیه‌ای او را نگریست و بعد بدونِ تغییری در اجزای صورتش، بی‌تفاوت رو گرفت و دوباره نگاه به روبه‌رو دوخت تا همزمان با وضوحِ نیم‌رُخِ جدی‌اش، پس زمینه‌ی تصویرِ جانان تار شود و هامینی باقی بماند که چشمانِ قهوه‌ای روشنش را تا رسیدن به تایمرِ چراغ قرمز بالا کشید.
آخرین عدد هم از این شمارشِ معکوس گذشت، چراغ سبز شد و اولین نفر هامین راهِ رفتن را در پیش گرفت، پس از او هم جانان بود که با بوق زدن‌های مداومِ ماشین‌های پشتِ سرش، شانه‌هایش ریز بالا پریدند و به ضرب پلک از هم گشوده، چراغِ سبز را که دید باز به زندانِ خود برگشت و وادار به حرکت شد تا رسیدن به خانه‌ای که این روزها حکمِ قتلگاهش را گرفته‌بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
پشتِ خط عابر پیاده‌ای مشترک با هامین توقف کرد، اما به وقتِ سبز شدنِ چراغ مسیرشان از هم جدا شده، هامین کجا رفت بماند... . جانان بود که به قربانگاهش بازگشت. خانه‌ای که روزی رنگین کمانِ عشق و خوشبختی درونش به چشم می‌آمد، حال میزبان ابرهای سیاه و هوایی طوفانی شده‌بود؛ درحالی که گردبادی از خاطرات می‌چرخید و می‌چرخید تا نهایتاً به جانان که می‌رسید او را می‌بلعید!
مقابلِ درِ خانه ماشینش را خاموش کرد. یک دستش را رسانده به دستگیره و با دستِ دیگرش هم کیفش را از روی صندلی چنگ زده، در را گشود و سپس کفِ پوتینش نشسته بر روی برف‌ها و روی تنش مُهر زدند. با ریز فشاری از جا برخاست، از ماشین پیاده شده و قدمی که جلو گذاشت در را هم پشتِ سرش محکم بست. نفسش گرچه آه مانند سی*ن*ه‌ی سنگینش را سوزاند، اما سرمازده از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانِ باریک و خشکش بیرون زد و حکمِ بخاری در هوا را گرفت. دستِ سردش را فرو برده در جیبِ پالتو فلز کلید را که لمس کرد و به دست گرفت، بیرون کشید، حس کرد از سرما ترک برداشتنِ پوستِ صورتش را، اهمیت نداد و فقط رسید به دردِ سرش همراهِ تیر کشیدنی هم‌سو با نبضِ تندِ شقیقه‌هایش. حالِ روبه‌رواهی نداشت، هرچند که در تمامِ این یک سال عادت کرده‌بود به سردردهای گاه‌وبی‌گاهش، ولی باز هم گویی هربار برایش تازگی داشت آنچه طبقِ تکرارِ مکررات تجربه‌اش می‌کرد.
مقابلِ در ایستاده و همین که بندِ کیف را روی شانه‌اش انداخت، کلید را به سمتِ قفلِ در پیش برد و در یک دم گویی سنگینیِ نگاهی را از پسِ افکارِ شلخته‌اش پیدا کرد. آنچنان سنگین که دستش همراه با کلید متوقف شده مقابلِ در و همانطور که سرش پایین بود، مکثی از روی شک افتاده به جانش، نفسی یخ بسته از میانِ لبانش بیرون جست و اندکی که ابروانِ باریک و همرنگ با تیرگیِ قهوه‌ایِ موهای صافش که طره‌هایی هم از حصارِ شالِ مشکی‌اش بیرون زده، باد زده تکان می‌خوردند را در هم کشید، رو بالا گرفته و چشمانش را هم در حدقه به گوشه‌ی چپ کشاند. سرش را هم به همان سو چرخاند، اما چون هیچ ندید رو گرفته و این بار به سمتِ راست گرداند تا شاید منبعِ سنگینی‌ای که حسش کرده‌بود را از آن سو پیدا کند. چون باز هم هیچ عایدش نشد، مشکوک شده به خود از فکرِ اینکه دیوانگی به سرش زده‌بود، لبانش را بر هم نهاد و فشرد. کلید را در دستش محکم گرفت و حینِ حسِ لغزشِ قلقلک گونه‌ی موهایش روی گونه و پوستِ خشکیده از سرمایش، نگاه سمتِ در برگرداند و کلید را درونِ قفلش فرستاده، در یک حرکت کوتاه چرخاند تا در به رویش باز شد. کفِ دستش را چسبانده به سرمای آن، در را به عقب هُل داد و تک گامی بلند کافی بود برای به حیاط راه یافتن و سپس در را پشتِ سر بستنش.
اما جانان بی‌خبر بود از اینکه احساسِ سنگینیِ نگاهی بر شانه‌هایش یک توهمِ دیوانه‌وار نه و بلکه حقیقتی شاید ترسناک و مرموز بود! از آنجا که سمتِ چپ و پشتِ دیوارِ ساختمانی نیم‌رُخِ پوشیده با نقابِ پارچه‌ای و مشکیِ مردی پیدا شد درحالی که دستش را به دیوار چسبانده و چشمانِ مشکی‌اش را با برقی خنجرمانند دوخته به خانه‌ای که جانان درونش راه یافت، سفیدیِ دانه‌های برفِ نشسته بر لباس‌های مشکی و نقابِ روی صورتش چشمک می‌زدند. برقِ تیزیِ چشمانش تیغه‌ای بود بُران که از چشمِ جانانِ راه یافته به خانه دور ماند. اویی که تا به سالنِ سرمازده راه یافت، در را آرام پشتِ سرش بسته و رو برگرداندنش پس از بستنِ در، صاعقه‌ای در آسمانِ مغزش زد و نگاهش را به جایی روی زمین که یک سالِ پیش ردِ خونِ بهزاد و جانا بر آن جریان گرفته‌بود، بافت. لرزی به تنش افتاد و پلکش پریده، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و صدای فریادِ خودش که در آن صبحِ شوم از آن‌ها تمنای زنده‌بودن کرد و بی‌جواب ماند، در سرش پیچید و پیچید و... پیچید.
لرزی نه از سرما؛ بلکه از این صاعقه‌ی ویرانگر در مغزش افتاده به جسمِ لاغرش، سخت بود آب کردنِ یخِ نفس در قفسِ سی*ن*ه و بعد هم به حکمِ رهایی، بالِ پرواز گشودنش. پلکی محکم زد و لبانش را که بر هم فشرد، آبِ دهانی از صحرای گلو پایین فرستاد و پس از رو چرخاندنش به سمتی دیگر بود که مژه‌هایش را از هم فاصله داد. چشم باز کردنش به روی آشپزخانه، بندِ کیفش را آهسته از روی شانه به پایین سُر داد و قدم‌هایش را با پوتین‌هایش روی کاشی‌های کرمیِ سالن به سمتِ آشپزخانه برداشت. رسیده به آن، کیفش را قرار داده روی کانتر و شالش را از موهایش پایین انداخته تا دورِ گردنِ ظریفش، سوی سه کشویی که زیرِ میزِ چوبی و قهوه‌ای سوخته‌ی کابینت قرار داشتند رفت و ایستاده مقابلشان دست جلو برده، دستگیره‌ی اولین کشو را به دست گرفت و بی‌معطلی بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین