- Aug
- 810
- 3,965
- مدالها
- 2
و صدای بمِ مرد هم حتی برایش شناس نبود وقتی که این چنین پاسخ داد:
- ببخشید ممکنه یه لحظه بیاین دمِ در؟
بهزاد مانده در چه کسی بودنِ اویی که در این وقت از شب به خانهشان آمدهبود، مشکوکتر شد:
- شما؟
و مرد فقط گفت:
- ممنون میشم اگه بیاین جلوی در.
بهزاد چانه جمع کرد، گوشیِ آیفون را در جایش قرار داده و نگاهی که به جانا انداخت، جلو رفته همزمان با گشودنِ در، پیراهنِ خاکستریاش را هم برای پوشیدن به روی تیشرتِ سفیدش از روی چوب لباسیِ چسبیده به دیوار چنگ زد. در را به روی خود گشوده و سردیِ شب هنگامِ هوا پوستش را که لمس کرد، آستینهای پیراهنی که به تن کرد را تا زده و با کفشهای مشکیاش قدم در مسیرِ سنگفرشی تا در گذاشت. به در رسیده و آن را که گشود با جای خالیِ کسی مواجهشد و شکِ نگاهش رنگ گرفت. پررنگ اخم کرد و نفسش را بخارمانند بیرون فرستاده، لحظهای که با قدمی جلو رفتن، قامتش را میانِ درگاه جای داد، مشکوک ادا کرد:
- کیه؟
و در تک ثانیهای کوتاه، سرما و تیزیِ جسمی فلزی را چسبیده به گلویش احساس کرد که نفسش در سی*ن*ه حبس شد. چشمانِ مشکیاش درشت شدند و سیاهپوشی با صورتِ پوشیده که مقابلش ایستاد، دلهره در رگهایش جوشید و به زورِ دستِ او و تهدیدِ چاقوی ضامنداری که به گلویش فشرده میشد، قدمی عقب رفت. سیاهپوشِ دیگری هم مقابلش ظاهر شد و بهزاد که جا پای چاقو بیخِ گلویش محکمتر میشد، با قلبی کوبنده و نفسی گیر کرده، نگاه میانِ هردو سیاهپوش به گردش درآورد و سپس نسبتاً بلند و شوکه از آنچه درحالِ رُخ دادنبود، پرسید:
- شما کی هستین؟
هردو سیاهپوش سکوت کردند و با عقب رفتنش، جلو آمدند. این بین صدای آشنایی پاسخش را داد که متعلق بود به مردی قامت گذرانده از درگاه پس از آنها. مردی که نیم پالتوی قهوهای روشن به تن داشت و دستکشهای چرم و مشکیِ همرنگ با شلوارِ جین و بوتهایش هم به دست، هر قدمش سیاهی بر زمین نشاند و او... خودِ فاجعهی گروگانگیرِ این شب بود با همان برقِ خنجر مانندِ چشمانِ تشنه به خونَش! وارد شده به حیاط که در را پشتِ سرش بست، خیره به اضطراب و شوکِ بهزاد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و زبانی که روی لبانِ باریکش کشید، مرموز و خونسرد گفت:
- معذرت میخوام که بیدعوت اومدم؛ اما...
چشمکش دیوانهوار آمده به چشمانِ درشت شدهی بهزادی که عقبتر رفت و تیزیِ چاقو خراشی ریز بر گلویش انداخت با نقشی از سرخیِ خون بر گردنش که سوزشش چهرهاش را درهم کرد، نیشخندِ این مرد بود که مغزش را سوزاند. مردی به نامِ شاهین!
- مهمونِ ناخونده هم مهمونه بالاخره؛ امشب باهم آشنا میشیم!
برقی از سرِ بهزاد پرید و نفسش محبوسِ سی*ن*ه، این بار سیاهپوشِ دیگری هم از چاقوی در دستِ پوشیده با دستکشِ پارچهای و مشکیاش رونمایی کرد آنگاه که ضامنِ چاقو را کشید و نورِ ماه تیغهی تشنه به خونَش را برق انداخته و در این شب محکمهی سپیددار نام گرفته، اولین بیگناهانش را محکوم میکرد!
از مقاومتِ بهزاد و تلاشِ او برای دفاع چیزی نماند به جز تنی که محکم رو به عقب هُل داده شد و برخورد کرده با درِ نیمه بازِ سالن، در را محکم گشوده و به دیوار کوفت آنچنان که از صدایش شانههای جانای درونِ آشپزخانه بالا پریدند. دخترک که قصد کردهبود اولین برش مثلثی از پیتزایش را به سمتِ دهان ببرد، رو چرخانده و از میانِ درگاه که پدرش را تلوخوران درحالِ رو به عقب آمدن دید، ترسی دورِ قلبِ کوچکش پیچک زد که درشتیِ چشمانش را هم تشدید کرد. باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانِ کوچکش و هنوز چشمش نخورده به سه مردِ غریبهی راه یافته به خانه، تنش را از روی صندلی پایین کشید. سوی درگاه گام برداشت، قلبش میانِ سی*ن*ه چنان میکوبید که گویی دارکوبی به تنهی درختی بیوقفه نوک میزد. ترسیده پدرش را صدا زد و با قدمهایی بلند و شبیه به دویدن که از میانِ درگاه گذر کرد تا به سالن راه یافت، بهزاد که صدای او را شنید دمی رو به عقب چرخانده و سپس صدایش را بلند به گوشِ جانا رساند، با هشداری برای محافظت از او:
- نیا جلو جانا!
جانا با صدای او درجا ثابت ایستاده مقابلِ آشپزخانه و نگاهِ هراسانش را معصومانه میانِ پدرش و سه نفرِ ایستاده مقابلش گردش داد. و درحالی که بهزاد صورتش از نیمرُخِ راست پیشِ چشمانِ جانا بود، نقشِ زخمِ نشسته بر گونهی چپش نمایی برای چشمانِ او داشت؟ نداشت... که اگر داشت با دیدنِ خطِ زخمِ گونهی او و سرخیِ خونِ جاری از آن، قطعا ترسش به وحشت تبدیل میشد. بهزاد نفسزنان رو چرخاند، پیش از دو سیاهپوش، شاهین به چشمش آمد که میانشان دست در جیب متوقف شده، اما با فاصله از آنها، از سوزشِ زخمش به هر شکلی که بود رخ در هم نکرد و فقط گرمای خون را پذیرفت. اخمش را رنگ بخشید و خیره به چشمانِ او، صدایش را خشدار و عصبی به گوشش رساند:
- تو کی هستی؟ به چه حقی به خونهی من حمله میکنی روانی؟
شاهین پوزخندی زد، قدمی جلو آمد و در سکوت فقط نگاهی معنادار انداخته به دو سیاهپوشِ کنارش، معنای نگاهش همان دستوری بود که هردو با دریافتنش سر تکان دادند. لحظهای بعد یک نفر از آنها سوی جانایی که از ترس همچون بید میلرزید، رو گرداند و قدمهای سریعش به سمتِ او همان وحشتی بود که تیرِ خلاص را به قلبِ هراسزدهاش کوفت. فاجعه از همین لحظه خبرِ آغاز داد وقتی که مرد جلو رفت و جانا با جیغ زدنی به عقب چرخیده و دنبالِ راهِ فراری گشت، بهزاد که این صحنه را به چشم دید رو به عقب چرخیده و قلبش ترسیده برای جانا، تپشی محکم برایش به ارمغان آورد و فریادش سوزناک، حنجره خراشید:
- جانا!
- ببخشید ممکنه یه لحظه بیاین دمِ در؟
بهزاد مانده در چه کسی بودنِ اویی که در این وقت از شب به خانهشان آمدهبود، مشکوکتر شد:
- شما؟
و مرد فقط گفت:
- ممنون میشم اگه بیاین جلوی در.
بهزاد چانه جمع کرد، گوشیِ آیفون را در جایش قرار داده و نگاهی که به جانا انداخت، جلو رفته همزمان با گشودنِ در، پیراهنِ خاکستریاش را هم برای پوشیدن به روی تیشرتِ سفیدش از روی چوب لباسیِ چسبیده به دیوار چنگ زد. در را به روی خود گشوده و سردیِ شب هنگامِ هوا پوستش را که لمس کرد، آستینهای پیراهنی که به تن کرد را تا زده و با کفشهای مشکیاش قدم در مسیرِ سنگفرشی تا در گذاشت. به در رسیده و آن را که گشود با جای خالیِ کسی مواجهشد و شکِ نگاهش رنگ گرفت. پررنگ اخم کرد و نفسش را بخارمانند بیرون فرستاده، لحظهای که با قدمی جلو رفتن، قامتش را میانِ درگاه جای داد، مشکوک ادا کرد:
- کیه؟
و در تک ثانیهای کوتاه، سرما و تیزیِ جسمی فلزی را چسبیده به گلویش احساس کرد که نفسش در سی*ن*ه حبس شد. چشمانِ مشکیاش درشت شدند و سیاهپوشی با صورتِ پوشیده که مقابلش ایستاد، دلهره در رگهایش جوشید و به زورِ دستِ او و تهدیدِ چاقوی ضامنداری که به گلویش فشرده میشد، قدمی عقب رفت. سیاهپوشِ دیگری هم مقابلش ظاهر شد و بهزاد که جا پای چاقو بیخِ گلویش محکمتر میشد، با قلبی کوبنده و نفسی گیر کرده، نگاه میانِ هردو سیاهپوش به گردش درآورد و سپس نسبتاً بلند و شوکه از آنچه درحالِ رُخ دادنبود، پرسید:
- شما کی هستین؟
هردو سیاهپوش سکوت کردند و با عقب رفتنش، جلو آمدند. این بین صدای آشنایی پاسخش را داد که متعلق بود به مردی قامت گذرانده از درگاه پس از آنها. مردی که نیم پالتوی قهوهای روشن به تن داشت و دستکشهای چرم و مشکیِ همرنگ با شلوارِ جین و بوتهایش هم به دست، هر قدمش سیاهی بر زمین نشاند و او... خودِ فاجعهی گروگانگیرِ این شب بود با همان برقِ خنجر مانندِ چشمانِ تشنه به خونَش! وارد شده به حیاط که در را پشتِ سرش بست، خیره به اضطراب و شوکِ بهزاد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و زبانی که روی لبانِ باریکش کشید، مرموز و خونسرد گفت:
- معذرت میخوام که بیدعوت اومدم؛ اما...
چشمکش دیوانهوار آمده به چشمانِ درشت شدهی بهزادی که عقبتر رفت و تیزیِ چاقو خراشی ریز بر گلویش انداخت با نقشی از سرخیِ خون بر گردنش که سوزشش چهرهاش را درهم کرد، نیشخندِ این مرد بود که مغزش را سوزاند. مردی به نامِ شاهین!
- مهمونِ ناخونده هم مهمونه بالاخره؛ امشب باهم آشنا میشیم!
برقی از سرِ بهزاد پرید و نفسش محبوسِ سی*ن*ه، این بار سیاهپوشِ دیگری هم از چاقوی در دستِ پوشیده با دستکشِ پارچهای و مشکیاش رونمایی کرد آنگاه که ضامنِ چاقو را کشید و نورِ ماه تیغهی تشنه به خونَش را برق انداخته و در این شب محکمهی سپیددار نام گرفته، اولین بیگناهانش را محکوم میکرد!
از مقاومتِ بهزاد و تلاشِ او برای دفاع چیزی نماند به جز تنی که محکم رو به عقب هُل داده شد و برخورد کرده با درِ نیمه بازِ سالن، در را محکم گشوده و به دیوار کوفت آنچنان که از صدایش شانههای جانای درونِ آشپزخانه بالا پریدند. دخترک که قصد کردهبود اولین برش مثلثی از پیتزایش را به سمتِ دهان ببرد، رو چرخانده و از میانِ درگاه که پدرش را تلوخوران درحالِ رو به عقب آمدن دید، ترسی دورِ قلبِ کوچکش پیچک زد که درشتیِ چشمانش را هم تشدید کرد. باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانِ کوچکش و هنوز چشمش نخورده به سه مردِ غریبهی راه یافته به خانه، تنش را از روی صندلی پایین کشید. سوی درگاه گام برداشت، قلبش میانِ سی*ن*ه چنان میکوبید که گویی دارکوبی به تنهی درختی بیوقفه نوک میزد. ترسیده پدرش را صدا زد و با قدمهایی بلند و شبیه به دویدن که از میانِ درگاه گذر کرد تا به سالن راه یافت، بهزاد که صدای او را شنید دمی رو به عقب چرخانده و سپس صدایش را بلند به گوشِ جانا رساند، با هشداری برای محافظت از او:
- نیا جلو جانا!
جانا با صدای او درجا ثابت ایستاده مقابلِ آشپزخانه و نگاهِ هراسانش را معصومانه میانِ پدرش و سه نفرِ ایستاده مقابلش گردش داد. و درحالی که بهزاد صورتش از نیمرُخِ راست پیشِ چشمانِ جانا بود، نقشِ زخمِ نشسته بر گونهی چپش نمایی برای چشمانِ او داشت؟ نداشت... که اگر داشت با دیدنِ خطِ زخمِ گونهی او و سرخیِ خونِ جاری از آن، قطعا ترسش به وحشت تبدیل میشد. بهزاد نفسزنان رو چرخاند، پیش از دو سیاهپوش، شاهین به چشمش آمد که میانشان دست در جیب متوقف شده، اما با فاصله از آنها، از سوزشِ زخمش به هر شکلی که بود رخ در هم نکرد و فقط گرمای خون را پذیرفت. اخمش را رنگ بخشید و خیره به چشمانِ او، صدایش را خشدار و عصبی به گوشش رساند:
- تو کی هستی؟ به چه حقی به خونهی من حمله میکنی روانی؟
شاهین پوزخندی زد، قدمی جلو آمد و در سکوت فقط نگاهی معنادار انداخته به دو سیاهپوشِ کنارش، معنای نگاهش همان دستوری بود که هردو با دریافتنش سر تکان دادند. لحظهای بعد یک نفر از آنها سوی جانایی که از ترس همچون بید میلرزید، رو گرداند و قدمهای سریعش به سمتِ او همان وحشتی بود که تیرِ خلاص را به قلبِ هراسزدهاش کوفت. فاجعه از همین لحظه خبرِ آغاز داد وقتی که مرد جلو رفت و جانا با جیغ زدنی به عقب چرخیده و دنبالِ راهِ فراری گشت، بهزاد که این صحنه را به چشم دید رو به عقب چرخیده و قلبش ترسیده برای جانا، تپشی محکم برایش به ارمغان آورد و فریادش سوزناک، حنجره خراشید:
- جانا!
آخرین ویرایش: