- Aug
- 784
- 3,786
- مدالها
- 2
از نهادِ جگرِ سوختهاش، چنان آهی سوزناک برخاست و آدمکهای ذهنِ شلوغش «وای» سر داده، بر سرزنان در جستجوی راهِ فرار بودند که دیده به هرچیز کور کرد و فقط در مغزِ دردمندش آنگاه که شقیقههایش نبض درد مینواختند، شنوای صوتِ گریهاش در صبحگاهی شوم شد. همان صبحی که نسیمش عطرِ مرگ را برایش آورد و خورشید هم به خود لرزید، از دیدنِ آنچه بر سرش آمدهبود. جانان مانده و عزای یک زندگیِ خاموشی یافته با مرگِ عزیزانش، روزها و ساعتها از آن روز به بعد گریست و ناله از قلبِ شکستهاش سر داد و هیچکس نشنید! جانان خشک شدهبود و بیحرکت، ندید که شاهین قدمی دیگر هم به سویش برداشت، چرا که شاید به خیالِ خود سیاهی میدید؛ اما چشمانِ خسته از باریدنش را گرمای جوششِ اشک پُر کرد و تاری نصیبش شده، او هنوز هم پلک نمیزد! هنوز هم نفسهایش راهِ درازی برای طی کردن داشتند. خود در این عالم نبود، ولی دستی که کنارِ تن مشت کرد را شاهین دید و حتی لرزشِ مشتِ ظریفش که رنگ هم از آن فراری شد را به تماشا نشسته، تهدیدآمیز ادامه داد و جانان نشنید:
- تیغهای که باهاش شاهرگِ زندگیت رو بریدم، خواهرت دستم داد! همون خواهری که توی تمامِ این یک سال زیرِ نظر داشتنت، ندیدم حتی به خاطرِ مرگِ شوهرخواهر و خواهرزادهاش برگرده! مرگِ اونها یه اشتباه بود، بگو خواهرت کجاست و این اشتباه رو پاک کن!
جانان میشنید و نمیشنید! حالِ خوبی نداشت و گویی مرگ از تمامِ جانش زبانه میکشید. مشتش محکمتر از این نمیشد و لبانش که بر هم نشستند، چانه قفل کرده از تحتِ فشار بودنِ روانش، دندانهایش را بر هم سایید و بالاخره از سوزشِ چشمانِ اندک سرخش بود که پلک زد و گرمای قطره اشکی روی سرمای گونهاش به پایین غلتید. آبِ دهانی از گلو رد کرد سنگین و پُر درد، چانه جمع کرد و شاهین این بار به فاصلهی یک قدمیاش ایستاد و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست برای اویی که به وضوح میدید در عالمِ خود میانِ زمین و هوا معلق بود و نه سقوط میکرد نه پرواز، ادامه داد:
- اشتباه از این قراره که من تورو جای اون پیدا کردم و فاجعهی زندگیت از فرارِ ناگهانی و بیدلیلِ باران شروع شد. تا الان باید شک کرده باشی به اینکه قاتلِ اصلیِ خانوادهات کیه!
قاتلِ خانوادهاش مقابلش ایستادهبود! جانان این را میدانست چرا که از چه بودنِ اصلِ جریان خبر نداشت و چرخ خوردنِ هزاران صدا در هم اعم از خنده و گریه درونِ مغزش نهایتاً کار را به جایی رساند که از سدِ هراس گذشت و یک لحظه... فقط یک لحظه مشت گشودنش کفایت میکرد تا دستش را طیِ حرکتی غیرمنتظره و سریع سوی لیوانِ شیشهایِ قرار گرفته بر میزِ بالای کابینتها دراز کند و پیش از هر اقدامی از سوی شاهین، غافلگیرانه لیوان را چنان به شقیقهی او بکوبد که نالهی دردمندش بلند آزاد شده و صورتش در هم از درد، دو قدمی تلوخوران عقب رفته و تکههای شکستهی لیوان هم بر زمین فرود آمدند. جانان نفسزنان و کینهجو، تلو خوردنِ بیتعادل و عقب رفتنِ شاهینی که سرخیِ خون بر شقیقهاش رنگ پیدا کرده، رو پایین گرفته و چشمانش تار میدیدند و سرش گیج میرفت را نگریست. شاهین هم نفس میزد، اما داغیِ سی*ن*هی جانان از خشم و جنبشهای نامنظمِ قفسهی سی*ن*هی او از درد کجا وقتی یک دستش را بند کرده به لبهی میز پشتِ سرش، دستِ دیگرش را هم به سر گرفت و پلک بر هم فشرده، از دردِ زخمش دندان بر هم سایید تا فریادی که از حنجرهاش بالا میآمد را خفه کند. همان دم جانان قدمی جلو رفته و خیره به او که گرمای لغزشِ خون از شقیقه تا خطِ فکش را حس میکرد، پلکهای نمدارش را بر هم زده و خشدار گفت:
- اون رو نمیدونم، ولی من امروز قاتلِ تو میشم!
- تیغهای که باهاش شاهرگِ زندگیت رو بریدم، خواهرت دستم داد! همون خواهری که توی تمامِ این یک سال زیرِ نظر داشتنت، ندیدم حتی به خاطرِ مرگِ شوهرخواهر و خواهرزادهاش برگرده! مرگِ اونها یه اشتباه بود، بگو خواهرت کجاست و این اشتباه رو پاک کن!
جانان میشنید و نمیشنید! حالِ خوبی نداشت و گویی مرگ از تمامِ جانش زبانه میکشید. مشتش محکمتر از این نمیشد و لبانش که بر هم نشستند، چانه قفل کرده از تحتِ فشار بودنِ روانش، دندانهایش را بر هم سایید و بالاخره از سوزشِ چشمانِ اندک سرخش بود که پلک زد و گرمای قطره اشکی روی سرمای گونهاش به پایین غلتید. آبِ دهانی از گلو رد کرد سنگین و پُر درد، چانه جمع کرد و شاهین این بار به فاصلهی یک قدمیاش ایستاد و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست برای اویی که به وضوح میدید در عالمِ خود میانِ زمین و هوا معلق بود و نه سقوط میکرد نه پرواز، ادامه داد:
- اشتباه از این قراره که من تورو جای اون پیدا کردم و فاجعهی زندگیت از فرارِ ناگهانی و بیدلیلِ باران شروع شد. تا الان باید شک کرده باشی به اینکه قاتلِ اصلیِ خانوادهات کیه!
قاتلِ خانوادهاش مقابلش ایستادهبود! جانان این را میدانست چرا که از چه بودنِ اصلِ جریان خبر نداشت و چرخ خوردنِ هزاران صدا در هم اعم از خنده و گریه درونِ مغزش نهایتاً کار را به جایی رساند که از سدِ هراس گذشت و یک لحظه... فقط یک لحظه مشت گشودنش کفایت میکرد تا دستش را طیِ حرکتی غیرمنتظره و سریع سوی لیوانِ شیشهایِ قرار گرفته بر میزِ بالای کابینتها دراز کند و پیش از هر اقدامی از سوی شاهین، غافلگیرانه لیوان را چنان به شقیقهی او بکوبد که نالهی دردمندش بلند آزاد شده و صورتش در هم از درد، دو قدمی تلوخوران عقب رفته و تکههای شکستهی لیوان هم بر زمین فرود آمدند. جانان نفسزنان و کینهجو، تلو خوردنِ بیتعادل و عقب رفتنِ شاهینی که سرخیِ خون بر شقیقهاش رنگ پیدا کرده، رو پایین گرفته و چشمانش تار میدیدند و سرش گیج میرفت را نگریست. شاهین هم نفس میزد، اما داغیِ سی*ن*هی جانان از خشم و جنبشهای نامنظمِ قفسهی سی*ن*هی او از درد کجا وقتی یک دستش را بند کرده به لبهی میز پشتِ سرش، دستِ دیگرش را هم به سر گرفت و پلک بر هم فشرده، از دردِ زخمش دندان بر هم سایید تا فریادی که از حنجرهاش بالا میآمد را خفه کند. همان دم جانان قدمی جلو رفته و خیره به او که گرمای لغزشِ خون از شقیقه تا خطِ فکش را حس میکرد، پلکهای نمدارش را بر هم زده و خشدار گفت:
- اون رو نمیدونم، ولی من امروز قاتلِ تو میشم!
آخرین ویرایش: