جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,222 بازدید, 85 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
از نهادِ جگرِ سوخته‌اش، چنان آهی سوزناک برخاست و آدمک‌های ذهنِ شلوغش «وای» سر داده، بر سرزنان در جستجوی راهِ فرار بودند که دیده به هرچیز کور کرد و فقط در مغزِ دردمندش آنگاه که شقیقه‌هایش نبض درد می‌نواختند، شنوای صوتِ گریه‌اش در صبحگاهی شوم شد. همان صبحی که نسیمش عطرِ مرگ را برایش آورد و خورشید هم به خود لرزید، از دیدنِ آنچه بر سرش آمده‌بود. جانان مانده و عزای یک زندگیِ خاموشی یافته با مرگِ عزیزانش، روزها و ساعت‌ها از آن روز به بعد گریست و ناله از قلبِ شکسته‌اش سر داد و هیچکس نشنید! جانان خشک شده‌بود و بی‌حرکت، ندید که شاهین قدمی دیگر هم به سویش برداشت، چرا که شاید به خیالِ خود سیاهی می‌دید؛ اما چشمانِ خسته از باریدنش را گرمای جوششِ اشک پُر کرد و تاری نصیبش شده، او هنوز هم پلک نمی‌زد! هنوز هم نفس‌هایش راهِ درازی برای طی کردن داشتند. خود در این عالم نبود، ولی دستی که کنارِ تن مشت کرد را شاهین دید و حتی لرزشِ مشتِ ظریفش که رنگ هم از آن فراری شد را به تماشا نشسته، تهدیدآمیز ادامه داد و جانان نشنید:
- تیغه‌ای که باهاش شاهرگِ زندگیت رو بریدم، خواهرت دستم داد! همون خواهری که توی تمامِ این یک سال زیرِ نظر داشتنت، ندیدم حتی به خاطرِ مرگِ شوهرخواهر و خواهرزاده‌اش برگرده! مرگِ اون‌ها یه اشتباه بود، بگو خواهرت کجاست و این اشتباه رو پاک کن!
جانان می‌شنید و نمی‌شنید! حالِ خوبی نداشت و گویی مرگ از تمامِ جانش زبانه می‌کشید. مشتش محکم‌تر از این نمی‌شد و لبانش که بر هم نشستند، چانه قفل کرده از تحتِ فشار بودنِ روانش، دندان‌هایش را بر هم سایید و بالاخره از سوزشِ چشمانِ اندک سرخش بود که پلک زد و گرمای قطره اشکی روی سرمای گونه‌اش به پایین غلتید. آبِ دهانی از گلو رد کرد سنگین و پُر درد، چانه جمع کرد و شاهین این بار به فاصله‌ی یک قدمی‌اش ایستاد و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست برای اویی که به وضوح می‌دید در عالمِ خود میانِ زمین و هوا معلق بود و نه سقوط می‌کرد نه پرواز، ادامه داد:
- اشتباه از این قراره که من تورو جای اون پیدا کردم و فاجعه‌ی زندگیت از فرارِ ناگهانی و بی‌دلیلِ باران شروع شد. تا الان باید شک کرده باشی به اینکه قاتلِ اصلیِ خانواده‌ات کیه!
قاتلِ خانواده‌اش مقابلش ایستاده‌بود! جانان این را می‌دانست چرا که از چه بودنِ اصلِ جریان خبر نداشت و چرخ خوردنِ هزاران صدا در هم اعم از خنده و گریه درونِ مغزش نهایتاً کار را به جایی رساند که از سدِ هراس گذشت و یک لحظه... فقط یک لحظه مشت گشودنش کفایت می‌کرد تا دستش را طیِ حرکتی غیرمنتظره و سریع سوی لیوانِ شیشه‌ایِ قرار گرفته بر میزِ بالای کابینت‌ها دراز کند و پیش از هر اقدامی از سوی شاهین، غافلگیرانه لیوان را چنان به شقیقه‌ی او بکوبد که ناله‌ی دردمندش بلند آزاد شده و صورتش در هم از درد، دو قدمی تلوخوران عقب رفته و تکه‌های شکسته‌ی لیوان هم بر زمین فرود آمدند. جانان نفس‌زنان و کینه‌جو، تلو خوردنِ بی‌تعادل و عقب رفتنِ شاهینی که سرخیِ خون بر شقیقه‌اش رنگ پیدا کرده، رو پایین گرفته و چشمانش تار می‌دیدند و سرش گیج می‌رفت را نگریست. شاهین هم نفس می‌زد، اما داغیِ سی*ن*ه‌ی جانان از خشم و جنبش‌های نامنظمِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی او از درد کجا وقتی یک دستش را بند کرده به لبه‌ی میز پشتِ سرش، دستِ دیگرش را هم به سر گرفت و پلک بر هم فشرده، از دردِ زخمش دندان بر هم سایید تا فریادی که از حنجره‌اش بالا می‌آمد را خفه کند. همان دم جانان قدمی جلو رفته و خیره به او که گرمای لغزشِ خون از شقیقه تا خطِ فکش را حس می‌کرد، پلک‌های نم‌دارش را بر هم زده و خش‌دار گفت:
- اون رو نمی‌دونم، ولی من امروز قاتلِ تو میشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
تهِ این بازی را شاید امروز جانان مشخص می‌کرد! زنی که همه‌ی وجودش را سرمای کینه به زنجیر کشیده و قدری رو بالا گرفته، سوخت از داغیِ سی*ن*ه‌ای که آتش به خاکسترِ قلبش می‌افکند و ناله از این سوختن سر نداد مبادا ضعفی از خود به این مردی که نه فقط خانواده، بلکه قاتلِ خوشبختی‌اش هم بود نشان دهد! شاهینی که از درد، گوشه‌ی لبِ بالایش پرید و دستش را رسانده به زخمِ خونینِ شقیقه‌اش، نقشِ سرخِ آن روی سرِ انگشتانش مُهر زد. ابروانش را پررنگ به آغوشِ هم فرستاد، پلکی محکم زد و پس از آن رو بالا گرفت تا نگاهِ نه چندان واضحش از بابتِ تازگیِ ضربه‌ای که خورده‌بود، به چهره‌ی خشمگینِ جانان افتاد. بینِ لبانِ باریکش شکافی اندک افتاد، نفس‌هایش آتشین و نامنظم از این شکاف بیرون زدند و با فشاری به لبه‌ی میزی که گرفته‌بود، تنِ بی‌تعادلش را به جلو هُل داد. تارهای قهوه‌ای‌رنگِ موهایش بر هم ریخته و پریشان شدند و کششی هیستریک و عصبی از یک سو به لبانش افتاد. این بار تا بازگشتِ تعادل به تنش و از بین رفتنِ سرگیجه‌ای که ردِ کم‌رنگی پیشِ چشمانش باقی گذاشته‌بود، تکیه‌گاهِ صندلیِ پشتِ میز را گرفت، خودش را قدمی جلو کشاند و صدایش را قدری خش‌دار به گوشِ او رساند:
- انگار ما مسالمت‌آمیز به نتیجه نمی‌رسیم، پس فقط برای رفعِ کنجکاویت میگم که کلیدِ یدکِ خونه‌ات رو از این به بعد دور از چشم پنهون کن خانم دکتر!
برق از سرِ جانان پرید و همینجا چگونگیِ راه پیدا کردنِ او به خانه‌اش را متوجه شد که فقط کمی از رنگِ خشمِ بومِ چهره‌اش پاک شده و سطلِ شوکِ کوتاه و موقتی بر رویش برعکس شد. با دیدنِ جلو آمدنِ شاهین قدمی رو به عقب برداشت و نگاهی هم به اطراف انداخته برای پیدا کردنِ سلاحی تازه، این سری شاهین با گامی دیگر جلو آمدنش، دستش را از صندلی جدا کرد و روی میز نهاد. سرگیجه‌اش کم‌رنگ‌تر می‌شد و دردِ زخمش داشت آرام می‌گرفت، اما خشمِ درونش بر خلافِ این آرام گرفتن به تازگی داشت در زمینِ مبارزه‌ی احساساتش، کمرِ خمیده را صاف می‌کرد برای دوباره ایستادن! خشمش که سر پا شد، نفسِ عمیقی کشید و همچنان خونسردی حفظ کرده، ادامه داد:
- بذار اینطوری بپرسم! بارانی که دستِ من رو به خونِ یه دختربچه هم آلوده کرد، کجاست؟
اما گرفتنِ جانِ جانا انتخابِ خودش بود، لااقل تصمیمِ خودِ شاهین در آن لحظه که حتی به معصومیتِ یک دختربچه‌ی چهارساله هم رحم نکرد! جانان آنچه او پرسید را شنید، ولی نگاهش پس از گردشی پُر نفرت میانِ اجزای صورتِ او و به دنبالِ وسیله‌ی دفاعی، رسید به دستی که درست کنارِ قابِ نشسته بر میز قرار داشت. ضربانِ قلبش چنان بالا بود که تپش‌های تند و محکمش را چسبیده به گلویش حس می‌کرد. سکوتش خشمِ شاهین را به درجه‌ای رساند که ابروانش را به آغوشی سخت دعوت کرد و در آخر چنان روی میز کفِ دستش را به کنار کشید که پیشِ چشمانِ درشت‌شده‌ی جانان، قابِ عکس بر کفِ کرمیِ آشپزخانه سقوط کرد و صدای شکستنش همزمان با فریاد شاهین گوش از سکوت کر کرد و شانه‌های ظریفِ جانان هم بالا پریدند.
نگاهش با باریکه شکافی افتاده بینِ لبانِ باریک و خشکش، چرخید میانِ چهره‌ی خشمگینِ شاهین و قابِ عکسِ شکسته‌ی روی زمین کنارِ بوتِ مشکیِ او، ضربانِ قلبش آنچنان از حد گذراند که گویی قلبش بیرون از سی*ن*ه می‌تپید و نبضش در وجودِ خودش جریان نداشت! ناخودآگاه بود چسبیدنِ نگاهِ پُر دلهره و دل‌شکسته‌اش از بابتِ شکستنِ قابِ عکسی که از تنها یادگاری‌های دورانِ خوشبختی‌اش به حساب می‌آمد، شاهین که این بار نفس زدنش همچون او از سرِ خشم بود و رگ‌های پیشانی‌اش هم برجسته شده‌ی همین عصبانیت، صدایش را خش‌دار به گوشِ جانان رساند، هماهنگ با کفِ بوتی که به کنار کشیده شد و گوشه‌ی عکسی که خرده‌های ریز و درشتِ شیشه‌ی قاب به رویش قرار داشتند را له کرد:
- زبون وا کن و بگو خواهرت کجاست؛ به اندازه‌ی خونی که روی دست‌هامه بهم جواب بدهکاره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
اما سی*ن*ه‌ی جانان سنگین شده‌بود از بهرِ همان گوشه‌ی عکسی که زیرِ بوتِ او جای گرفت. وقتی این صحنه را دید، گلویش پُر شده از بغض و چشمانش تمنا کرده برای لبریز از اشک شدن، نفس کم آورد و لب لرزانده با ارتعاشی ریز که به ابرویش افتاد، خیره به عکس محکم، اما به همراهِ لرزی نامحسوس در صدایش گفت:
- پات رو از روی عکسِ خانواده‌ی من بردار!
میانشان یک صندلیِ رأس میز فاصله بود و شاهین که این حرفِ او را شنید، این بار میلِ شک بود که ابروانش را به هم بافت و وادارش کرد تا با اندک سر کج کردنی به سمتِ شانه‌ی چپ با خیرگیِ نگاهش جانان را مجاب به دوباره بر زبان آوردنِ آنچه گفته‌بود، کند و جانان که هیچ تغییری ندید، درحالی که کاسه‌ی چشمانش از گرمای زلالِ اشک لبریز شده‌بودند و دیدش تار، به ضرب نگاه بالا کشید و این بار فریاد زد:
- گفتم پات رو از روی عکسِ خانواده‌ی من بردار!
شاهین که چشم ریز کرد با این فریادِ او، ریز تکانی کج به فکِ پایینش داده و رو پایین گرفت تا به قابِ عکسِ روی زمین رسید و پس از مکثی کوتاه، پوزخندی صدادار زد. زبانی روی لبانش کشید، رو بالا گرفت و انگار که برگِ برنده‌ای در دستانش داشته باشد، آرامشی که انبارِ باروت بود و به انتظار، کبریتِ طوفان را به کار گرفته مقابلِ دیدگانِ براق از اشکِ او و به عمد کفِ بوتش را کامل روی عکس قرار داد که جانِ جانان را تا گلو بالا آورد و بعد گفت:
- یه آدرس ارزشش رو نداره!
ولی ذهنِ جانان در این لحظه پُر بود از این فکر که مردی که به همسر و دخترِ چهارساله‌اش رحم نکرد، قرار بود به خواهری که تا این حد خشمگین آدرسش را می‌خواست، رحم کند؟ اگر خودش هم می‌خواست، می‌توانست؟ معلوم بود که نه! گذشته از این فکر رسید به عکسِ زیرِ پای او و پلکش که لرزید، گویی شاهین تکه‌های شکسته‌ی قلبش را زیرِ پای خود فشرده و خُردتر از آنی که بود، کرد. نفسش گیر کرده در تله‌ای که ریه‌هایش پهن کرده‌بودند، بارِ دیگر سی*ن*ه‌اش از داغیِ خشم سوخت و قطره اشکی از چشمش پایین چکید. قدمی محکم و بلند پیش گذاشت تا او را به عقب هُل دهد و باز صدا بلند کرد:
- برو کنار!
پیش از اینکه دستش به شاهین برای هُل دادنش برسد، او از پشتِ کمر اسلحه‌اش را خارج کرد و در یک حرکت پیشانیِ کوتاهِ جانان را نشانه گرفت. جانان از شوکِ این لحظه سرجایش ماند و حال نوبتِ شاهین بود برای قدمی به جلو برداشتن. حداقل این بود که پای برداشتنش از روی عکس نفسِ ته‌نشین شده‌ی جانان را بالا کشاند؛ اما شوکی که در جانِ او جوشید، تازه اولِ کار بود! شاهین با خونسردیِ عصبی قدمی دیگر جلو رفت، سرِ انگشت روی ماشه لغزاند و جانان را هم وادار به قدمی عقب‌نشینی کرد. مثلِ یک بازیِ بی‌سر و ته شده‌بود روبه‌رویی‌شان! پایانش را حتی جانان هم نمی‌دانست، اویی که زل‌زده به برقِ چشمانِ شاهین و هم‌پای قدم‌های او بود که عقب‌عقب می‌رفت و گاه لغزشِ انگشتِ او را روی ماشه هم به تماشا می‌نشست. از این عقب رفتن‌ها بود که ابتدا جانان و پس از او، شاهین قامت از میانِ درگاهِ آشپزخانه گذراندند و جانان لب به حرف زدنی پُر تنفر گشود آن وقتی که قهوه‌ایِ چشمانش آغشته بود به قطره‌قطره‌های دریا شده‌ی نفرت!
- چطور می‌تونی بعد از گرفتنِ جونِ شوهر و دخترِ کوچیکم، اینطور مقابلم وایسی و طوری از اشتباه حرف بزنی انگار مورچه له کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
و در دل با خود زمزمه کرد که مورچه له کردنی هم قلبِ آدمی را به درد می‌آورد، چه رسیده به گرفتنِ جانِ یک دختربچه‌ی معصوم! و گویی این آدمِ ایستاده مقابلش وجدانی نداشت که زنجیر شده به کلامِ او، رنگِ نگاهش را تغییر دهد، شاید پشیمانی هم به جمعِ احساساتش می‌پیوست، اما از نگاهِ خنثی و بی‌حسِ او چه حاصل وقتی حتی لحظه‌ای هم فکر نمی‌کرد یک سالِ تمام چه بر سرِ این زن آورده‌بود؟ قدمی جلو، قدمی عقب... . یک دورِ باطل تا رسیدن به کجا؟
- چطور دلت برای معصومیتِ یه دختربچه‌ی چهار ساله نسوخت؟
فریاد زد آنچنان که حنجره‌اش سوخت ولی باز هم نتوانست تغییری بر بومِ چهره‌ی شاهین پیاده کند! شاید تنها تغییری که دید، ردِ نیشخندی دیوانه‌کننده از سوی کششِ یک‌طرفه‌ی لبانش بود همزمان با قدمِ بعدی.
- اینکه به دل داشتنِ من امید داری، خیلی خوبه، اما من دلی ندارم برای غیر از خودم بسوزونم...
جانان یک دم خشک‌شده درجا درحالی که نزدیک به انتهای سالن و درِ اصلی بود، رعدی آسمانِ خاکسترپوشِ مغزش را شکافت و ندانست چه بارانی بود که بر صحرای این مغز بارید؛ فقط گویی آتشین بود... . سوزان، به اندازه‌ی همان شعله‌هایی که از اعماقِ وجودش زبانه کشیدند برای سوزاندنِ کلِ تنش. از این ایستادنِ اویی که بالاخره مکث شکست و به اندازه‌ی نیم قدمی کفِ پوتینِ پای راستش را عقب‌تر از پای چپ روی زمین کشید، شاهین هم جلو آمد و اسلحه را با نیم سانتی فاصله از پیشانیِ او نگه داشت و ادامه داد:
- و تو هم شاملِ این «غیر» میشی! به نفعِ خودته که به حرف بیای و بگی خواهرت کجاست.
و همان نیم سانت فاصله را از بین برد آنگاه که سردیِ نوکِ اسلحه را پیِ وصال با گرمای پیشانیِ گر گرفته‌ی جانان فرستاد. او که پلکِ آهسته و محکمی زد و گوش‌هایش فقط شنوای صوتِ تپش‌های کوبنده‌ی قلبش شدند. مژه‌های مشکی و بلندش را که از هم فاصله داد، نگاهش به جلو آمدنِ صورتِ شاهین افتاد که اسلحه را به پیشانی‌اش فشرد و وقتی در کمترین فاصله با صورتش قرار گرفت، سردیِ نفس‌های نامنظم و خشمگینی که از راهِ بینی‌اش آزاد می‌شدند، بر پوستش می‌نشستند و تهدیدوار اضافه کرد:
- معصوم‌تر از دخترِ چهار ساله‌ات به چشمم نمیای که راضی بشم به رحم کردنِ بهت، خودت هم می‌دونی!
و اینجا اوجِ نفرتِ جانان بود که اخم نشسته بینِ ابروانِ باریک و بلندش در پررنگ‌ترین حالتِ ممکن، آبِ دهانش را جمع کرد و سلول به سلولِ تنش درگیرِ انزجار از این مرد، آبِ دهانِ جمع‌شده‌اش را سوی صورتِ او پرت کرد که شاهین چشم بست و صورتش در هم شده، دستِ آزادش را بالا آورد و محکم به صورتش کشید. جانان مضطرب، از موقعیت و غفلتِ او که استفاده کرد، کفِ دستانش را به تختِ سی*ن*ه‌اش چسبانده و محکم شاهین را رو به عقب هُل داد و شاید به اندازه تک‌گامی عقب رفتنش هم فرصتی را برایش فراهم کرد تا رو به عقب چرخیده و قصد داشته باشد با گریز از او و بیرون زدن از خانه، خبر از پیدا شدنِ قاتلِ خانواده‌اش به پلیس دهد. پس تا شاهین دستش را از صورتش پایین کشید و چشم باز کرد، نگاهِ خشمگینش به جانان افتاد که در را به روی خود گشوده و حینی که شاهین دوباره اسلحه را برای نشانه گرفتنش بالا آورد، قامت از میانِ درگاه عبور داد. اولین گامش که روی مسیرِ سنگفرشی نشست، ندید مردِ ایستاده سمتِ چپِ در را درحالی که چوبی را در دست بالا آورده و پیش از تبدیل شدنِ گامِ اول جانان به دومی، چوب را محکم به سرِ او کوفت. از این ضربه، سیاهی یادگاری ماند برای چشمانِ جانان و پلک‌هایی که بر هم نهاد، ناله‌اش ضعیف آزاد شد و در لحظه‌ای بعد تنش بی‌هوش روی زمین فرود آمد.
چند ثانیه بعد شاهین بود که آرام‌آرام به پیش آمده و ایستاده میانِ درگاه، نگاهِ مردی که از افرادش بود به قامتش افتاد و خود اما خیره ماند به جانانِ بی‌هوش افتاده بر زمین و دمِ عمیقی که گرفت، بازدمش را شکلِ بخار به سرمای هوا پس داد. و آغازگرِ فاجعه‌ی امروزِ زندگیِ جانان، او بود تا زین پس این زن قدم در سرزمینی تازه از سرنوشتش بگذارد، شاید تاریک‌تر از پیش و شاید هم نورانی... به معجزه‌ی نور!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
شهر که از معجزه‌ی نور محروم بود، چه رسیده به سرنوشتِ جانان! ابرهای تیره همچنان در آغوشِ هم بدونِ بارشی، این سقفِ بنا شده بر سرِ کوچه‌ای هم بود که درون و نزدیک به انتهایش مقابلِ ساختمانی بلند با نمای کرمی ماشین‌های مختلفی پارک شده و دختران و پسرانی جوان هم مشغولِ حرف زدن و خندیدن بودند، گویی به انتظار ایستاده‌بودند تا وقتِ رفتنشان! شاید هم جمعِ ناقصی داشتند که با حضورِ آخرین نفر کامل می‌شد. دو طرفِ این کوچه ردی از سفیدیِ برف گرفته و تنها صدای حرف زدن‌هایی پیچیده در هم شنیده می‌شد و سکوت را می‌شکست. جدای از این صداها، صوتِ چرخشِ لاستیک‌هایی در میانه‌ی کوچه از ابتدا تا انتهای آن هم شنیده شده و نگاه‌ها که سوی صدا چرخید، ماشینی با فاصله از جمع ترمز کرد. لحظه‌ای بعد با باز شدنِ هماهنگِ درهای راننده و شاگرد، دو نفری که پیاده شدند یکی هامین بود و دیگری شاداب. شادابی که همزمان با پیاده شدنش چشمش به جمعِ دوستانش افتاد و نگاه‌هایشان را خیره به خود که دید، لبخندی دندان‌نما زده و دستش را کنارِ سرش، برایشان تکان داد و به همان شکل هم پاسخ گرفت.
روی پاشنه‌ی پوتین‌های ساق کوتاه و مخملِ طوسیِ هم، رنگ با شلوارش، به عقب چرخید و سوی صندوق عقب رفت. این میان هامین بود که رسیده به مقصدِ او و درِ صندوق عقب را که باز کرد، لحظه‌ای بعد هم شاداب کنارش ایستاد. حرف زدن‌های جمعیتِ منتظر از سر گرفته شده و تا هامین مشغولِ خارج کردنِ چمدانِ زرشکیِ شاداب از صندوق عقب شد، او هم چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را دوخته به نیم‌رُخِ او و هرچند لبخند بر لبانِ باریک و برجسته‌اش طرحی درخشنده بر رخسارش داشت، اما ناآرامیِ اندکی را هم تهِ قلبش حس می‌کرد، طوری که دلیلش را هم می‌دانست و هم نه! کنجِ لبی به دندان گزید، تارِ موهای صاف و قهوه‌ای روشنی که بیرون زده از کلاهِ بافتِ برت و طوسی‌اش بودند، روی صورتش لغزیدند. انگشتانِ سردِ هر دو دستِ پوشیده با دستکش‌های نیم انگشتی و سفیدش را در هم پیچیده و باز هم گرفتارِ ضربان‌های سریع و هیجان‌زده‌ی قلبش شد. هامین چمدان را روی زمین گذاشت، قدمی عقب رفت و درِ صندوق را محکم بست. نفسش را همچون دودی از میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش بیرون فرستاد، کامل به سوی شاداب چرخید و نیمچه بادِ سردی که وزید، ریز تکانی به تارِ موهای کوتاه و قهوه‌ای‌رنگش داد. کششی کم‌رنگ از دو سو به لبانش بخشید و نهایتاً شاداب بود که رو بالا گرفت و خیره به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ او به حرف آمد:
- بعید می‌دونم تا موعدِ تعیین شده‌مون دووم بیارم و زودتر اون‌ها رو هم همراهِ خودم برنگردونم.
هامین یک دست گرفته به صندوق، اندکی ابرو در هم کشید و چشم ریز کرد. هرچند که با وجودِ هودیِ مشکی و آستین‌هایی بالا رفته تا ساعد هم‌رنگِ شلوارِ جین و بوت‌هایش، سرما را حس می‌کرد، ولی باز هم به روی خود نیاورد. سری کوتاه و کج تکان داده که حالتِ پرسشی هم داشت و شاداب که فهمید، یک تای ابروی باریکش را سوی پیشانیِ روشنش فرستاد، شیطنتی چاشنیِ کلامش شد، انگار حس کرد هامین عمداً خودش را به نفهمیدن زده‌بود و سپس گفت:
- یعنی باور کنم نفهمیدی؟
از آنجا که طبلِ رسواییِ عشقش به هامین پیشِ عالم و آدم و حتی برادرِ خودش به صدا درآمده بود، با گونه‌هایی سرخ نه از بهرِ خجالت بلکه به خاطرِ سرما که از طرحِ کششِ لبانش حالتی برجسته به خود گرفته‌بودند، به انتظارِ پاسخِ او ماند. دید که هامین دستش را از صندوق پایین انداخت و خنده کنترل کرده، پس از نفسی عمیق همانطور که دسته‌ی چمدان را به دست و آن را هم سمتِ شاداب می‌گرفت، این چنین پاسخ داد که بحث را عوض کند:
- برو سوار شو که زودتر راه بیفتین، سردت میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
همین اندک اهمیتی هم که برایش قائل می‌شد، شاداب را بس بود که کوتاه خندید و دست جلو برده، حلقه‌ی انگشتانش را دورِ دسته‌ی چمدان ساخت و دست کنارِ سر نگه داشتنِ او را که به نشانه‌ی خداحافظی دید، لبخند رنگ بخشید و رو گرفت. به سوی دوستانش گام‌هایش را بلند برداشته و آغازِ راهِ او برای مسافرتی چند روزه و دوستانه، همان لحظه‌ای که چمدانش هم درونِ صندوق عقبِ یکی از ماشین‌ها جای گرفت و همه سوار شدند، سه ماشین پشتِ سرِ هم به حرکت در آمدند. پس از آن‌ها، هامین که برای اطمینان با چشم دنبالشان می‌کرد، پلکی زد و لحظه‌ای رو بالا گرفت و نگاهی به آسمانِ ابری انداخت. در دل اعتراف کرد دلگیرتر و سنگین‌تر از این زمستان ندیده‌بود و خودش هم علتِ این حسش را نمی‌دانست! رو پایین گرفت، قدم سمتِ درِ راننده‌ی ماشین برداشت و در را که گشود، یک دم تنش روی صندلی جای گرفت.
ماشین را به حرکت انداخت و همان لحظه‌ی رسیدنِ ماشینی که شاداب درونش روی صندلیِ عقب نشسته و گوش به صدای خنده‌ها و همخوانیِ دوستانش با موسیقیِ درحالِ پخش سپرده‌بود، به ابتدای کوچه، رو به عقب چرخاند و دستش را گرفته به تکیه‌گاهِ صندلی، حینِ خروجشان از کوچه فقط نیم نگاهی گذرا به ماشینِ هامین نصیبش شد و پس از آن زبانی روی لبانش کشید، شانه‌های پوشیده با پالتوی کوتاه و نوک مدادی به روی بلوزِ یقه ایستاده و طوسی‌اش زیر افتادند و لبانش را جمع کرده از یک سو نه به نشانه‌ی لبخند، کم‌رنگ کشید. کمی تکیه‌گاهِ صندلی را فشرد، لبانش را بر هم نهاده و نفسی هم از راهِ بینی خارج کرده، خودش هم ماند در اینکه قرار بود چند روز دوری و مسافرت را تا بازگشت و دیداری دوباره چگونه بگذراند، فقط می‌دانست لب باز کردن و حرف از برگشتنی بدونِ رفتن زدن، قطعا اشتباه بود.
نگاه به روبه‌رو دوخته و از خود و ذهنش آرامش و آزادیِ چند روزه‌ای را خواست و وعده داد که وقت برای بی‌قراری همیشه بود! چند روز آرامشی که خواهانش بود، قطعا زیاد نبود، حتی شاید دراصل حکمِ آزادیِ کوتاه مدتی می‌گرفت از زندانِ تاریکِ همیشگی‌اش... . همان ویلایی که در قلبِ جنگلِ روح مُرده و انتهای جاده‌ای خاکی ساکن بود!
کلاغی شوم این روزها گوشه‌به‌گوشه‌ی روایت پر می‌زد؛ چه خبر بود؟
ایستگاهِ توقف و پرِ پرواز بستنش این بار دیوارِ سفیدِ حصارکشیده دورِ ویلایی با نمای سیاه بود، چشمانِ گرد، مشکی و براقش گشت زدند درونِ حیاطی پُر شده از محافظانی مسلح تا روی ویلا ثابت ماندند. درونِ ویلا و سالنِ آن که زمینش را کاشی‌های سیاه و براق ساخته‌بودند و حصارِ دیوارهایش اما سفید بود، پایینِ پله‌های سمتِ راست و نزدیک به آشپزخانه دری چوبی و قهوه‌ای سوخته باز بود. به عبارتی زیرِ این پله‌ها اتاقی قرار داشت که توجهِ چندانی جلب نمی‌کرد؛ اما اکنون؟ جلبِ توجهش از جانبِ نورِ کوچک و زردِ پخش شده در فضای کوچکش که تختی تک نفره و چسبیده به دیوارش قرار داشت و در سکوتِ مطلقش حتی صدای نفس‌های آرام و منظمِ این زنی که چشم بسته و خاموش بر روی تخت دراز کشیده‌بود هم شنیده نمی‌شد! زنی که سرش کج به سمتِ شانه‌ی چپ قرار گرفته روی بالش سفید، موهای صاف و قهوه‌ای‌رنگش روی سطحِ بالش پخش شده‌بودند و از چهره‌ی بی‌روحش با آن لبانِ بی‌رنگ فقط یک هویت پیدا بود و ختم شده به سیاه‌پوشیِ عزادارش، نامِ جانان برای احرازِ هویتش درخشش می‌گرفت!
در خوابی عمیق به سر می‌برد، جدا از تلخیِ حقیقتی که در آن زندگی می‌کرد، شاید در ذهن جایی میانِ عالمِ رویا را می‌دید. عالمی شبیه به بهشتی سرسبز و جنگلی که رنگِ شادی گرفته و رنگین کمان نقاشیِ بومِ آبی روشنِ آسمانش بود. بدونِ لکه‌ای ابر، بدونِ دخالتِ تیرگی‌ها... . این همان رویای جانان بود!
در این رویا صدای خنده‌هایی کودکانه و آشنا را می‌شنید، سرمستانه و شیرین! انگار هیچ غمی به این عالم راه نداشت و همه جا پُر بود از زمزمه‌ی آوازِ پرندگان، این خنده‌های آشنا و وقتی مسیرِ نگاه سوی منبعِ صدای این خنده می‌چرخید، دخترکی سفیدپوش به چشم می‌آمد درحالی که به دنبالِ زیبایی‌های پروانه‌ای با بال‌های آبی، خندان می‌دوید و نسیمی خنک و بهاری میانِ تارِ موهای صاف، آزاد و قهوه‌ای روشنش چرخ می‌زد. پشتِ سرش مردی قدم بر جای قدم‌های او می‌گذاشت و با خنده «جانا» صدایش می‌زد و بعد با محبت می‌گفت:
- مواظب باش نخوری زمین!
جانای این رویا کوتاه به عقب چرخید و قامتِ پدرش را که دید، لبخندی شیرین زد و چشمانش را که به سمتِ راست کشاند از پشتِ سرِ او رسید به جانانی که با فاصله ایستاده میانِ دو درخت و با لبخند تماشایشان می‌کرد. شیرین‌تر از لحنِ کودکانه‌اش، سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و از همان فاصله ذوق‌زده صدا کرد:
- مامان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
و بهزادی بود که با گرفتنِ ردِ نگاهِ او روی پاشنه‌ی کتانی‌های سفید و هم‌رنگ با شلوار و پیراهنِ تنش به عقب چرخیده، چند تار از موهای مشکی‌اش تا روی پیشانی‌اش پایین افتادند. لبخندی کششِ لبانِ باریکش را باعث شد و دیدنِ جانان این کشش را تا نمایان شدنِ دندان‌های سفید و ردیفش پیش برد. رقصِ موهای او را با نسیمِ درحالِ وزش دید و از برقِ دیدگانِ مشکی‌اش دلی که برای هزار و یکمین بار رفت، پیدا؛ چنان از اعماقِ دل با همان لحنی که جانان عاشقش بود، نامش را بر زبان آورد که چشمانِ قهوه‌ایِ او هم برق زدند و دلش در سی*ن*ه فرو ریخت:
- جانان!
اما همه‌ی این زیبایی‌ها فقط ختم می‌شدند به رویای شیرینِ این زنی که جز در خواب آرامش نداشت و به غیر از سرزمینِ خیالیِ آن، در این واقعیتِ بی‌رحمی که هرروز و هر لحظه تنهایی‌اش را به صورتش می‌کوفت، نمی‌توانست خوشبختی‌اش را باز پس گیرد! در این حقیقتی که درونش بالاتر از سیاهیِ روزگارِ او رنگی نبود، جانان را چه به پس گرفتنِ از دست داده‌هایش؟ او تنها بود و شلاقِ تنهایی را بر تن تاب می‌آورد تا آن دمی که تقدیرش خود زانو زده، اظهارِ خستگی کند از این همه شکنجه‌گری! جانان را فقط رویاهای هنگامِ خوابش سرِ پا نگه داشته‌بود، اگر زنده مانده بدونِ زندگی، فقط به خاطرِ همین رویاهای گاه و بی‌گاهش بود و بس. اویی که غرقِ این عالم سنگینیِ نگاه‌های شاهین و خاتونِ ایستاده بالای سرش را حس نمی‌کرد. خاتون که نگران چشمانِ مشکی‌اش را به او دوخته و سر در نمی‌آورد هدفِ شاهین از آوردنِ این زنی که پژمردگی قالبِ رخسارش شده‌بود را، چشم از جانان گرفته و سوی نیم‌رُخِ طوفانیِ شاهین کشاند.
او که خونِ روی شقیقه‌اش خشک شده و اهمیتی نداده به نگرانی‌های خاتون، ابروانش با چنان اخمِ وحشتناکی در هم پیچیده‌بودند که با گردبادِ نگاهش هر دیده‌ای بلعیده می‌شد! چشم از جانان گرفته و رو چرخانده به سمتِ خاتون که چند تار از موهای سفید و مشکی‌اش روی گونه‌ی چروکیده‌اش می‌لغزیدند، جدی، محکم و عصبی گفت:
- کلیدِ این اتاق دست توئه و به جز خودت هیچکس حقِ ورود به اینجا رو نداره خاتون، حتی خودت هم فقط برای مواردِ ضروری میای! حواست به کلید هم باشه که دستِ کسی نیفته.
شاید بیشترِ منظورش هامینی بود که در این یک سال با آن‌ها یک جا زندگی می‌کرد! از جانبِ او چندان اطمینانی نداشت و برای همین هم مدام تاکید می‌کرد که خاتون حواسش را جمع کند. خاتون که سرمای فلزِ کلید را در دستانش فشرد، نگاهش را نگران و مضطرب میانِ جانان و شاهینی که سوی در چرخید، گردانده و همزمان با قدم برداشتن‌های او به سمتِ در، دنبالش رفته و مخاطب قرارش داد:
- شاهین مادر قضیه چیه؟ این زن کیه آخه که زندونیش می‌کنی اینجا؟
شاهین حینِ پیش رفتنش دستش را بالا آورده، کنارِ سر نگه داشت و با همان لحنِ قبل و چه بسا جدی‌تر پاسخ داد:
- فقط کاری که گفتم رو انجام بده!
خاتون مقابلِ درِ اتاق ایستاده و نگاهش به قامتِ درحالِ دور شدنِ شاهین که به سمتِ پله‌ها می‌رفت، افتاد و قلبش تپشی محکم و دردمند کوفته به سی*ن*ه‌اش، نفسش را لرزان از سی*ن*ه بیرون فرستاد و عاجزانه، پُر از دلشوره‌ای پایان‌ناپذیر برای آینده‌ی نامعلوم و حتی این واقعه‌ی تازه لب زد:
- خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
و به شهادتِ سیاهیِ روزگارِ او که بهشتِ خواب و خیال را برتری داد به جهنمی که در بیداری باید زندگی‌اش می‌کرد، در دادگاهِ آسمانی که غروبِ مجرم را محکوم به حبس کرد، زمان با گذرِ خود انقلاب کرد تا در نهایت تاج و تخت را برای ماه باقی بگذارد و باریکه شکافی انداخته میانِ ابرهای تیره‌اش، سرکی به اهلِ زمین بکشد!
و تا همین سرک کشیِ بازیگوشِ ماه، این زن در رویای خود غرق بود! جسمش حبسِ ویلایی بود که این شب هنگام در سکوت فرو رفته و روحش در عالمِ خیالیِ خود و رویایی که در ذهن ساخته‌بود، پرسه می‌زد. همان رویایی که او را به خانواده‌ی کوچک و خوشبختیِ سابقش باز پس داده‌بود. آنجا که هنوز صدای خنده‌های دخترکش و مردِ مورد علاقه‌اش را می‌شنید! زمین جای خوبی نبود برای این زن و زخم‌هایش. دلخوشی نداشت برای او که کلِ دلخوشی‌اش را باخت داده‌بود به نفرینِ شومِ صبحی که تا به خانه‌ی سعادتش پا گذاشت، شاهدِ خونِ جاری از جسمِ عزیزانش شده و چه تلخ که از آن روز تا به این روز با گذشتِ یک سال جانان هنوز خودِ سابقش را به خودِ فعلی‌اش بدهکار بود!
شب بود و این ویلای سیاه تاریک‌تر از همیشه، فقط درونِ سالنش شومینه‌ی آجری روشن بود و صدای سوختنِ هیزم‌ها درونش سکوت را اندکی می‌شکست. در این سالن هیچکس حضور نداشت؛ نه خاتون، نه شاهین و نه حتی هامین که ردِ حضورش حتی در حیاط هم پیدا نبود، اما بیش از سالن، تاریکی در همان اتاقِ کوچکِ زیر پله و نزدیک به آشپزخانه ذوق کور می‌کرد. اتاقی خفه، بدونِ پنجره و سرد... . که جانانِ خوابیده روی تختِ تک نفره‌اش چسبیده به دیوار به چشم می‌آمد و نفس‌هایش منظم، لمسِ بهشتِ خیالی را برگزیده تا سوختن در جهنمی که واقعیت برایش تدارک دیده‌بود. سرش قدری کج به سمتِ شانه‌ی چپ روی بالش و موهای صاف و قهوه‌ای تیره‌اش پخش روی سطحِ بالش، روی تنش یک پتوی نازک و چهارخانه‌ی کرم- قهوه‌ای افتاده و همان گویی برای احساس گرمایش کفایت می‌کرد، هرچند که قطعا برای این سرمای شب و زمستانِ حاکم کافی نبود، اما... دیگر فرقی نمی‌کرد! نه استخوان سوزاندنِ زمستان، نه آتشین گرمای تابستان و نه تعادل دمای بهار و پاییز، هیچکدام دیگر یارای زنده کردنِ حسِ زندگی و بینا کردنِ ذوقِ کور شده‌ی او را نداشتند.
چه فرقی می‌کرد زمستان بود یا تابستان وقتی دیگر خانواده‌ای نداشت که از وقت گذراندن کنارشان لذت ببرد؟ چه تفاوتی داشت پاییز لبخند می‌زد یا بهار وقتی تا چشم کار می‌کرد دورِ او فقط حصارِ تنهایی بود و... تنهایی؟
در بهشتِ رویاییِ ذهنِ جانان، خود درونِ جنگلی سرسبز نشسته بر چمن‌ها و دستانی که از آستین‌های بلندِ پیراهنِ سفید و بلندش پوشیده‌بودند را حلقه کرده دورِ زانوانِ اندک جمع شده به سمتِ شکمش، نسیمی که می‌وزید تارِ موهایش را پراکنده به عقب هُل می‌داد و زیرِ سقفِ صاف و آبی روشنِ آسمان با همان خورشیدی که یاد گرفته‌بود به روی زندگی‌اش لبخندی نورانی بزند، چشم دوخته‌بود به جانای خندان در آغوشِ بهزاد و از میانِ دستانِ کوچکِ او ردِ نخِ بادبادکی را گرفت که به پرواز در آمده‌بود. صدای خنده‌های آن‌ها پیچیده در گوش‌هایش و کششی بخشیده به لبانِ باریکش، از عمقِ وجود دمِ عمیقی گرفت و خوشبختی را دوباره نفس کشید، هرچند واهی بود و ناامیدکننده!
وقتی که ابتدا نگاهِ جانا و پس از آن نگاهِ بهزاد با خنده به سویش چرخید، لبخند رنگ بخشیده و دستِ راستش را که بالا آورد، کنارِ سر تکان داده برای آن‌ها و بعد هم دوباره به تماشای دو نفری نشست که شاید همه‌ی سهمش از زندگی بودند و حال جانان با از دست دادنِ این سهم، مال باخته‌ای به حساب می‌آمد که از زندگی، یک «زندگی» طلب داشت و اما... پایان شیرینیِ رویا، آغازِ تلخیِ بیداری بود، همان دمی که گویی رعدی در مغزِ خاموشش جرقه زد و آرامشِ آن را زیرِ سوال برد. ثانیه‌ای پس از این جرقه بود که کمی ابروانش باهم دستِ دوستی دادند و پلک‌های بسته‌اش را بر هم فشرده، ریز دردی را از جانبِ سرِ سنگینش احساس کرد... . طوری که انگار دردِ ضربه‌ای که به سرش خورده‌بود را حال با دوزِ پایین‌تری حس می‌کرد. باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش انداخت، دمِ سنگینی گرفت و به سختی مژه‌های بلند و مشکی‌اش را از هم فاصله داده، چشمانش در ابتدا قدری تار دیدند، اما چندی نگذشت که با پلک زدن‌های مداوم و سریعش این تاری از روی چشمانش رخت بسته و جایش را به وضوحی داد که طرحِ تاریکیِ اتاق را برای مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش پدید آورد. آنالیزِ محیطِ پیرامونش قدری زمان برد، ولی بالاخره پس از چشم چرخاندنی کوتاه در گوشه به گوشه‌ی اتاقی که جز تاریکی ردی نداشت، رسیده به درِ بسته‌ی پایینِ تخت، با فهمِ غریب بودنِ مکانی که در آن حضور داشت به ضرب در جایش نیم‌خیز شد.
پشتِ سرش تیری از درد کشید، ناله‌ی خفیف و ضعیفش را آزاد کرده و وادار شد تا دستش را بالا آورده، به پشتِ سرش بند کند درحالی که صورتش از این تیر کشیدنِ ناگهانی در هم بود. شکافِ باریکی افتاده میانِ پلک‌هایش، لبانِ خشک و بی‌رنگش را بر هم فشرده و پس از آبِ دهانی از گلو گذراندنش، بارِ دیگر نگاه در چهار گوشه‌ی این اتاقِ ناآشنا و غرقِ تاریکی به رقص درآورد. پلک‌هایش را کامل از هم فاصله داد، دستش را پایین انداخته و سر چرخانده به دنبالِ روزنه‌ای امیدوارکننده، هیچ به چشمش نیامد به جز ظهری که به درگیری گذراند و یک دم همه چیز همچون یک فیلمِ سینمایی از پشتِ پرده‌ی حافظه‌اش به حکمِ مرور شروع به پخش کرد. او از خانه‌ی آنا برگشت، با شاهین روبه‌رو شد، میانشان درگیری شکل گرفت و در آخر... به وقتِ خروجش از خانه میزبانِ ضربه‌ای به سرش شده و سیاهی را برای میهمانِ چشمانش شدن، پذیرا شد! این تمامِ چیزی بود که جانان از امروزش به خاطر داشت چرا که مابقیِ خاطراتش وصل می‌شدند به همین ساعاتی که در رویا سپری کرد و اکنون باید پوزخندِ حقیقت را به روی خود می‌دید که چگونه از بابتِ دیده‌های غیرواقعی‌اش به تمسخرش می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
زبانی روی لبانش کشید، قلبش سردرگمِ شوره‌زاری از دلهره، به تپش‌هایی سریع روی آورد، نگاهی به پتوی روی تنش انداخت و به سرعت که آن را کنار زد پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد، هنوز پوتین‌هایش را به پا داشت. سرگردان از جایی که در آن گرفتار شده‌بود، حینِ سر چرخاندن‌های مداوم به این سو و آن سو، نگاهش را روی درِ مقابلش در تاریکی متمرکز کرده، آهسته به سمتش گام برداشت. جانان انگار معلق بود میانِ باور کردن و باور نکردن! حس می‌کرد شاید هنوز بیدار نشده و فقط از دروازه‌ی بهشتِ رویایی‌اش بیرون شده و حال در همان خواب، کابوسِ جهنمی‌اش را زندگی می‌کرد! شاید این درِ بسته هم بخشی از کابوسش بود، شاید اگر لمسش می‌کرد بیدار می‌شد... . ایستاد مقابلِ در. نگاهش را روی طرحِ محو در تاریکیِ آن چرخاند و قلبش با تپش‌هایی نامنظم به آشوبِ درونش دامن زد. دستانش را بالا آورده و مردد پیش برد، همان دم لمسِ سر انگشتانش با سرمای در گویی زمستانی را حبسِ گرمای خونی که در رگ‌هایش می‌جوشید به جریان انداخت که یک دم پلکش پرید و نفسش از خروج باز ماند.
دستش را از در به دستگیره‌ی سرد و نقره‌ایِ آن رساند، حبسش کرده میانِ حلقه‌ای از انگشتانش، پایین و در را به سوی خود کشید به امیدِ باز بودنش، اما با ناکام ماندنش در باز کردنِ در، بذرِ این امید جوانه نزده، بی‌رحمانه از دلِ خاکِ قلبش بیرون کشیده شد. دیگر نه ضربان‌های قلبش را فهمید، نه نفس‌های تند و بی‌امانش را؛ فقط چندین بار دستگیره‌ی در را بالا و پایین کرد و چون باز نشد، بیداری‌اش را همان کابوسی که فکر می‌کرد در خیال با آن روبه‌رو شده‌بود تصور کرده، دستانش را بالا آورد و حینِ محکم به در کوبیدنش، بلند صدا زد:
- کسی اون ییرون نیست؟ یه نفر این در رو باز کنه!
صدایش در خودِ سالنِ خالی هم آنچنان از پشتِ درِ بسته به گوش نمی‌رسید، چه رسیده به اهالیِ دور از آن! محکم‌تر به در کوفت و همه‌ی تنش سرد شده، لشکری از ضربان‌های قلب و نفس‌هایی بی‌امان با نبضِ شقیقه‌ای تند به علاوه‌ی بغضی آماده‌ی حمله باهم به سمتش هجوم بردند و جانان باز هم بلند گفت:
- یکی این در رو وا کنه!
اما نه خاتون بود که صدایش را بشنود، نه شاهینی که خود در تاریکیِ اتاقش روی صندلیِ چرخ‌دارِ مشکی پشتِ میز نشسته، به واسطه‌ی بسته بودنِ پنجره‌ای که صندلی را پشت به آن چرخانده، از تازیانه‌ی زمستان در امان بود. فقط پرده‌ی نازک و مشکی را کنار کشیده تا نورِ ماه دوستانه به اتاقش راه یابد. او تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ صندلی، پای راستش را روی پای چپ انداخته و دستِ چپش را هم که آستینِ پیراهنِ مشکیِ تنش با دو دکمه‌ی بازِ یقه بخشی از تختِ سی*ن*ه‌اش را به نمایش گذاشته، نامرتب تا قدری پایین‌تر از آرنج تا خورده‌بود را روی سرمای سطحِ میز نهاده، سیگاری هم میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش درحالِ سوختن بود. اوضاع و احوالِ پریشانی داشت همچون حال و روز تارِ موهای قهوه‌ای روشن و پُر پشتش، سی*ن*ه‌اش سنگین از بوی سیگار بود و ردِ زخمِ شقیقه‌اش را چند تار از موهایش پوشانده‌بودند، فقط طرحِ خونِ خشک شده‌اش پاک شده‌بود و مسئله همین بود! شاهین هرچند محو هم اگر صدای تقلاهای جانان به گوشش می‌رسید باز هم اهمیتی نمی‌داد وقتی تا به حرف آمدن و گفتنش از مخفی‌گاهِ باران، خود حکمِ زندانبانش را داشت!
شاهین غریبه با وجدان؛ هامین چه؟ او درونِ اتاقش که بلعکسِ اتاقِ شاهین رنگِ نورِ سفیدی از چراغِ وصل به سقف، به خود می‌دید، در زاویه‌ی راستِ اتاق و کنارِ پنجره‌ای که باز بود، روی تختِ تک‌نفره نشسته و تکیه به دیوارِ سفید سپرده‌بود. پای راستِ پوشیده با شلوارِ جینِ مشکیِ هم‌رنگ با جوراب‌هایش قدری جمع شده، پای چپش هم آویزان از لبه‌ی تخت بود، در دستِ راستش هم کتابی باز قرار داشت. سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق، چشمانش که روی آخرین خط تا نقطه سرِ خطِ آخرین صفحه‌ای که برای امشب قصدِ خواندنش را داشت، کشیده شدند، کتاب را بست و تکیه گرفته از دیوار و لبه‌ی تخت نشست. از جا برخاست، سوی میزِ سفیدی که مقابلِ تخت بود قدم برداشت و کتاب را بسته، روی میز گذاشت. لحظه‌ای که قصد کرد سوئیشرتِ نازک و سبزِ تیره‌ای که روی تیشرتِ سفید پوشیده‌بود را از تن خارج کند، گویی ریز صداهایی محو از بیرونِ اتاق توجهش را جلب کرد که نگاهش را به ضرب سوی در چرخاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
ابروانِ صافش را در هم پیچید، شک افتاده به جانش و گوش تیز کرده برای اطمینان حاصل کردن از اینکه واقعا صدایی را شنیده‌بود، قدری چشمانِ قهوه‌ای روشنش را ریز کرد و چند گامی به سوی در برداشت به امیدِ واضح شنیدنِ صدا، اما دیگر هیچ عایدش نشد! کم‌رنگ چانه جمع کرد، تای ابرویی بالا پراند و بازگشته به سمتِ میزی که یک صندلی هم مقابلش بود، سوئیشرتی که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده‌بود از تن خارج کرده و روی تکیه‌گاهِ صندلی انداخت. قدم‌هایش را برداشته به سمتِ پنجره و پرده‌ی سفید و نازک را که اندکی کنار زد، نگاهی درونِ حیاط میانِ محافظان به گردش درآورد. مطمئن شده از امن بودنِ اوضاع، پرده را رها کرده و سپس روی تخت نشست.
و اما... شاید شاهین بی‌تفاوت بود، ولی اگر جانان ادامه می‌داد، بعید نبود هامین به دادش برسد! هرچند جانانِ خسته هم با حنجره‌ای سوخته و صورتی که ردپای اشک‌هایی تازه خیابانِ گونه‌هایش را نم انداخته‌بودند، هقی زده و شانه چسبانده به در، تنش را آنقدر در همان حالت پایین کشید که نهایتاً محکم روی زمین سقوط کرد. جانان زندانی شده‌بود و زندانبانش مردِ بی‌رحمی که حتی وجدانش هم به او تشر نمی‌زد بلکه حداقل این زن را پس از بلای خانمان‌سوزِ یک سالِ پیش به حالِ خود رها کند. جانان از تقلا افتاده و فقط حینِ بغض شکستنی دوباره، لبانِ خشکش را بر هم و با صدایی خش‌دار و گرفته لب زد:
- این در رو باز کنید!
سالی که نکوست از بهارش پیدا... . نو قصه‌ای که از بطنِ روایتِ مُرده‌ی گذشته متولد می‌شد، با این رنگِ شب بودنش تا آخر بالاتر از سیاهی هم رنگی داشت؟
***
زمین به روزی نو که با صبح هنگامِ طبق معمول ابری‌اش آغاز شد، سلام گفت و خورشید هم با زیرکی شمشیری نورانی کشیده به قلبِ ابرهای تیره، شکافی میانشان انداخت و نورش را پیِ سرک کشیدن فرستاد بلکه از احوالِ زمینیان آگاهش کند!
چه حالی و چه احوالی؟ یک ویلای سیاه در جنگل با حیاطی که چهار گوشه و دور تا دورِ استخرِ خالی‌اش را محافظانی سیاه‌پوش و مسلح حصار کشیده‌بودند. ردِ برف‌های مانده بر زمین کمتر شده و این نشان از آب شدنشان طی این مدت می‌داد، در این حیاط که فقط دو طرفش سفیدیِ برف تا حدی فرش کشیده و حال که تیغه‌ی بُرنده‌ی شمشیرِ خورشید بر سرِ زمین فرود آمده‌بود، فاتحه‌ی برف‌ها را می‌خواند. نسیمِ سرمازده‌ای بود که لابه‌لای شاخه‌های خشکِ درختانی می‌پیچید و با تکانی به تنِ نازکِ این شاخه‌ها، وادارشان می‌کرد باهم برای هنرنماییِ زمستان کف بزنند، ولی حال و احوالی که آفتاب به دنبالش بود درونِ ویلا به چشم می‌آمد! ویلایی که در سالنش صدای فریادهای کمک‌خواهِ جانان شنیده می‌شد و باز هم مانندِ دیشب قرار نبود به جایی برسد وقتی که داخلِ آشپزخانه و پشتِ میز غذاخوریِ چوبی و قهوه‌ای روشن، شاهین نشسته بر صندلی و خونسرد، بی‌آنکه اهمیتی به کمک خواستن‌های جانانِ زندانی در اتاق دهد، مشغولِ صرفِ صبحانه‌اش بود.
هر اندازه شاهین بی‌خیال بود، بلعکسِ او خاتونی که پشتِ صندلیِ رأس میز ایستاده، نگاهِ نگرانش را با چشمانی که برقشان از روی اضطراب بود، از درگاهِ آشپزخانه کوک‌زده به درِ بسته‌ی اتاق و مدام پوستِ نازکِ لبِ باریکش را شکارِ تیزیِ دندان‌های شکارچی‌اش می‌کرد. کمرش را چسبانده به لبه‌ی میزِ بالای کابینت، حبسِ مشتِ چپش فلزِ سردِ کلیدِ اتاق بود و گه‌گاهی هم نگاه سوی شاهین سوق می‌داد. شاهین منظورِ نگاهِ سنگین و پرسش‌گرِ او را حتی با ندیدنش هم متوجه می‌شد، اما همچنان در بی‌اهمیت‌ترین حالتِ ممکن فقط لقمه‌ای از کره و عسل برای خود گرفته و بدونِ خم به ابرو آوردنی به دهان گذاشت. خونسردی‌اش عصبی و ترسناک... آنچنان که خاتون جسارت نداشت رازِ نگاهِ نگرانش را به یاریِ کلمات برای او فاش کند و فقط به نیم‌رُخِ زیر افکنده‌اش چشم دوخته‌بود بلکه او خود به حرف بیاید. چون هرچه با نگاه از او پرسید جوابی عایدش نشد، بالاخره جسارت به خرج داد و ابروانِ باریکش را کم‌رنگ در هم پیچید، لبانش را کوتاه بر هم فشرد و بازدمش را از راهِ بینیِ قوزدارش به بیرون فرستاده، سپس لب باز کرد و پرسید:
- شاهین مادر... نمی‌خوای بگی این زن کیه و چرا اینجا زندونیش کردی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین