- Aug
- 784
- 3,786
- مدالها
- 2
سردردِ بیقرارش یک دم آرام نمیگرفت و دست از لگدمال کردنِ مغزِ دردمندش برنمیداشت. بخشی از حافظهاش به زنجیر کشیده شده و تن به اجبار دادهبود برای پخش کردنِ خاطراتی پاک نشدنی از ذهنِ این زن! شیرین و تلخش هم فرق نمیکرد... . این روزها هرچه به کامِ جانان مینشست جز زهرمار نبود! جامِ تنهایی را زیرِ سنگینیِ نگاههای سرنوشت و بختِ سیاهش سر میکشید و حال از میانِ قرصهای درونِ کشو به دنبالِ مسکنی میگشت تا پادزهر باشد برای زهرِ این جام!
قرص را پیدا کرد، بیرون آورد و از خشابِ قرص که یکی را بیرون کشید، درِ کشو را همان باز نگه داشت، خشابِ قرص را روی میز انداخته و قدم برداشته سوی سینک، از لیوانهای تمیز و برعکس قرار گرفته روی آن، لیوانی شیشهای و استوانهای برداشته از آبِ شیر که نه خیلی سرد بود و نه خیلی هم گر، پُر کرد. نگاهش خیره به لیوان، اما چنان در دنیای ویرانشدهی خود سِیر میکرد که گویی اصلا حواسی نداشت از بهرِ خرج کردن برای آب و لیوان. تنها صدایی که حلقهی طناب دورِ گردنِ سکوت میشد، همین صدای ریخته شدنِ آبِ شیر درونِ لیوان بود و لحظهای بعد از ظرفیتِ پُر شدهاش جانانِ بیخبر ماند با لیوانی لبالب پُر شده و لبریز که تا خیسیِ آب را روی دستش حس نکرد به خود نیامد!
ابروانش تیکمانند سوی پیشانیِ کوتاهش دویدند، پلکی زد و سری تکان داده به طرفین برای بازگشت به خود، لیوان را که لبریز دید و دستش را نمدار، لبانش را محکم بر هم فشرد و جمع کرد. قدری ابروانش را در هم کشید، از دستِ خود «اه» کلافه و عصبی را بر لب رانده، شیر را بست و بخشی از آبِ درون لیوان را هم خالی کرد. جانان این روزها به حالِ خود نبود. فقط میگذراند تا تمام شود! به امیدِ مرگ زنده بود و چشمکِ پیروزمندانهی تنهایی را با خنجری که به جانش میزد، میپذیرفت. قرص را در دهان گذاشت و همراهِ آب پایین فرستاد، لیوان را درونِ سینک انداخته و نفسِ سنگینش را محکم بیرون فرستاد. چشمانش را به گوشهی راست کشیده و گام برداشته سوی کانتر، مقابلش ایستاد و زیپِ کیفش را باز کرده، درونش به دنبالِ موبایلش گشت.
موبایلش را که یافت، بیرون کشید و دکمهی پاور را با سرِ انگشتِ شست فشرد. روشناییِ صفحه پیشِ چشمانِ قهوهایرنگش رنگ گرفته، اعلانِ تماسِ بیپاسخی به چشمش آمد. اخمِ کمرنگی را میانِ ابروانِ باریکش جای داد، رمز را زد و زبانی کشیده روی لبانش، گزارشِ تماسهایش را که باز کرد، چشمش به نامِ «باران» گره خورد به عنوانِ آخرین تماس گیرندهاش. کسی که تماسش بیپاسخ مانده، همین بارانی بود که با فرارش از شاهین او را به جانِ زندگیِ جانان انداخته و ردِ خودش را محو کردهبود. جانان خبر داشت از اینکه مسببِ بلای بر سرش آمده همین خواهر دوقلویی بود که تماسش بابتِ سایلنت بودنِ موبایلش بیپاسخ ماند؟ خبر نداشت... . که اگر داشت شاید گزینهی تماس را لمس نمیکرد و موبایلش را به گوش نمیچسباند برای شنیدنِ صدای اویی که استارتِ تنهاییاش را زدهبود. انتظارِ شنیدنِ بوقهای انتظار را برای گوشهایش داشت؛ اما با اعلانِ خاموش بودنِ موبایلِ باران روبهرو شد و موبایلش را پایین آورد.
جانان بیخبر بود از اینکه تیغهای که شاهین با آن شاهرگِ زندگیاش را زد، باران به دستش داده بود و وای از آیندهای که تقدیر برای این زن خوابش را دیده با چنین بلای خانمانسوزی که یادگارش تنهایی شد و همراهش حسرت!
هُرمِ نفسهای سردِ زمان بر رخسارِ این روز نشست، همان وقت که دمبهدمِ شب هنگامش دم گرفت و مشغولِ ساختنِ گردنبندی از ستارگان برای آسمانش شد. بومِ وسیعِ این پهنهی سقف شده بر سرشان تیره از ابرهای دلگیر و تیرهتر هم میشد وقتی به وصالِ شب میرسید. هوا سردتر از تمامِ وقتِ روز و برف حتی کمتر هم شدهبود تا جایی که شاید هر چند دقیقه یک بار دانهی بلورینی را با ناز بر زمین مینشاند. میانِ تیرگی، ویلایی سیاه هم میتوانست با جامهی تاریکیِ شب استتار کند هرچند که درونش هم بالاتر از سیاهی رنگی نبود!
حیاط میهمانانِ همیشگیاش را داشت. محافظانی سیاهپوش، مسلح و قدمزنان درحالی که رأسِ آنها هامینِ نشسته بالای استخر بود. اویی که باد میانِ موهای کوتاه و قهوهایرنگش میرقصید و تاربهتارشان را تکانهایی ریز میداد، دستانش پوشیده شدهبودند با آستینهای بلوزِ طوسی و یقه گردی که تا آرنج بالا دادهبود و آنها را قرار داده روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و آبی تیرهاش، نگاهش را دقیق میانِ افرادِ درونِ حیاط میچرخاند و نفسی که از سی*ن*هی سنگینش بیرون راند، بخارمانند پیشِ چشمانش رقصید. کفِ کفشهای اسپرت و مشکیاش چسبیده به لبهی استخر و چشمانِ قهوهای روشنش با مردمکهای گشاد شده قدری از سرما میسوختند، اما همانطور که شاداب پیشتر فهمیدهبود، گویا او اعتقادی به لباسِ گرمِ مناسب برای زمستان نداشت.
قرص را پیدا کرد، بیرون آورد و از خشابِ قرص که یکی را بیرون کشید، درِ کشو را همان باز نگه داشت، خشابِ قرص را روی میز انداخته و قدم برداشته سوی سینک، از لیوانهای تمیز و برعکس قرار گرفته روی آن، لیوانی شیشهای و استوانهای برداشته از آبِ شیر که نه خیلی سرد بود و نه خیلی هم گر، پُر کرد. نگاهش خیره به لیوان، اما چنان در دنیای ویرانشدهی خود سِیر میکرد که گویی اصلا حواسی نداشت از بهرِ خرج کردن برای آب و لیوان. تنها صدایی که حلقهی طناب دورِ گردنِ سکوت میشد، همین صدای ریخته شدنِ آبِ شیر درونِ لیوان بود و لحظهای بعد از ظرفیتِ پُر شدهاش جانانِ بیخبر ماند با لیوانی لبالب پُر شده و لبریز که تا خیسیِ آب را روی دستش حس نکرد به خود نیامد!
ابروانش تیکمانند سوی پیشانیِ کوتاهش دویدند، پلکی زد و سری تکان داده به طرفین برای بازگشت به خود، لیوان را که لبریز دید و دستش را نمدار، لبانش را محکم بر هم فشرد و جمع کرد. قدری ابروانش را در هم کشید، از دستِ خود «اه» کلافه و عصبی را بر لب رانده، شیر را بست و بخشی از آبِ درون لیوان را هم خالی کرد. جانان این روزها به حالِ خود نبود. فقط میگذراند تا تمام شود! به امیدِ مرگ زنده بود و چشمکِ پیروزمندانهی تنهایی را با خنجری که به جانش میزد، میپذیرفت. قرص را در دهان گذاشت و همراهِ آب پایین فرستاد، لیوان را درونِ سینک انداخته و نفسِ سنگینش را محکم بیرون فرستاد. چشمانش را به گوشهی راست کشیده و گام برداشته سوی کانتر، مقابلش ایستاد و زیپِ کیفش را باز کرده، درونش به دنبالِ موبایلش گشت.
موبایلش را که یافت، بیرون کشید و دکمهی پاور را با سرِ انگشتِ شست فشرد. روشناییِ صفحه پیشِ چشمانِ قهوهایرنگش رنگ گرفته، اعلانِ تماسِ بیپاسخی به چشمش آمد. اخمِ کمرنگی را میانِ ابروانِ باریکش جای داد، رمز را زد و زبانی کشیده روی لبانش، گزارشِ تماسهایش را که باز کرد، چشمش به نامِ «باران» گره خورد به عنوانِ آخرین تماس گیرندهاش. کسی که تماسش بیپاسخ مانده، همین بارانی بود که با فرارش از شاهین او را به جانِ زندگیِ جانان انداخته و ردِ خودش را محو کردهبود. جانان خبر داشت از اینکه مسببِ بلای بر سرش آمده همین خواهر دوقلویی بود که تماسش بابتِ سایلنت بودنِ موبایلش بیپاسخ ماند؟ خبر نداشت... . که اگر داشت شاید گزینهی تماس را لمس نمیکرد و موبایلش را به گوش نمیچسباند برای شنیدنِ صدای اویی که استارتِ تنهاییاش را زدهبود. انتظارِ شنیدنِ بوقهای انتظار را برای گوشهایش داشت؛ اما با اعلانِ خاموش بودنِ موبایلِ باران روبهرو شد و موبایلش را پایین آورد.
جانان بیخبر بود از اینکه تیغهای که شاهین با آن شاهرگِ زندگیاش را زد، باران به دستش داده بود و وای از آیندهای که تقدیر برای این زن خوابش را دیده با چنین بلای خانمانسوزی که یادگارش تنهایی شد و همراهش حسرت!
هُرمِ نفسهای سردِ زمان بر رخسارِ این روز نشست، همان وقت که دمبهدمِ شب هنگامش دم گرفت و مشغولِ ساختنِ گردنبندی از ستارگان برای آسمانش شد. بومِ وسیعِ این پهنهی سقف شده بر سرشان تیره از ابرهای دلگیر و تیرهتر هم میشد وقتی به وصالِ شب میرسید. هوا سردتر از تمامِ وقتِ روز و برف حتی کمتر هم شدهبود تا جایی که شاید هر چند دقیقه یک بار دانهی بلورینی را با ناز بر زمین مینشاند. میانِ تیرگی، ویلایی سیاه هم میتوانست با جامهی تاریکیِ شب استتار کند هرچند که درونش هم بالاتر از سیاهی رنگی نبود!
حیاط میهمانانِ همیشگیاش را داشت. محافظانی سیاهپوش، مسلح و قدمزنان درحالی که رأسِ آنها هامینِ نشسته بالای استخر بود. اویی که باد میانِ موهای کوتاه و قهوهایرنگش میرقصید و تاربهتارشان را تکانهایی ریز میداد، دستانش پوشیده شدهبودند با آستینهای بلوزِ طوسی و یقه گردی که تا آرنج بالا دادهبود و آنها را قرار داده روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و آبی تیرهاش، نگاهش را دقیق میانِ افرادِ درونِ حیاط میچرخاند و نفسی که از سی*ن*هی سنگینش بیرون راند، بخارمانند پیشِ چشمانش رقصید. کفِ کفشهای اسپرت و مشکیاش چسبیده به لبهی استخر و چشمانِ قهوهای روشنش با مردمکهای گشاد شده قدری از سرما میسوختند، اما همانطور که شاداب پیشتر فهمیدهبود، گویا او اعتقادی به لباسِ گرمِ مناسب برای زمستان نداشت.
آخرین ویرایش: