جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,212 بازدید, 85 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
سردردِ بی‌قرارش یک دم آرام نمی‌گرفت و دست از لگدمال کردنِ مغزِ دردمندش برنمی‌داشت. بخشی از حافظه‌اش به زنجیر کشیده شده و تن به اجبار داده‌بود برای پخش کردنِ خاطراتی پاک نشدنی از ذهنِ این زن! شیرین و تلخش هم فرق نمی‌کرد... . این روزها هرچه به کامِ جانان می‌نشست جز زهرمار نبود! جامِ تنهایی را زیرِ سنگینیِ نگاه‌های سرنوشت و بختِ سیاهش سر می‌کشید و حال از میانِ قرص‌های درونِ کشو به دنبالِ مسکنی می‌گشت تا پادزهر باشد برای زهرِ این جام!
قرص را پیدا کرد، بیرون آورد و از خشابِ قرص که یکی را بیرون کشید، درِ کشو را همان باز نگه داشت، خشابِ قرص را روی میز انداخته و قدم برداشته سوی سینک، از لیوان‌های تمیز و برعکس قرار گرفته روی آن، لیوانی شیشه‌ای و استوانه‌ای برداشته از آبِ شیر که نه خیلی سرد بود و نه خیلی هم گر، پُر کرد. نگاهش خیره به لیوان، اما چنان در دنیای ویران‌شده‌ی خود سِیر می‌کرد که گویی اصلا حواسی نداشت از بهرِ خرج کردن برای آب و لیوان. تنها صدایی که حلقه‌ی طناب دورِ گردنِ سکوت می‌شد، همین صدای ریخته شدنِ آبِ شیر درونِ لیوان بود و لحظه‌ای بعد از ظرفیتِ پُر شده‌اش جانانِ بی‌خبر ماند با لیوانی لبالب پُر شده و لبریز که تا خیسیِ آب را روی دستش حس نکرد به خود نیامد!
ابروانش تیک‌مانند سوی پیشانیِ کوتاهش دویدند، پلکی زد و سری تکان داده به طرفین برای بازگشت به خود، لیوان را که لبریز دید و دستش را نم‌دار، لبانش را محکم بر هم فشرد و جمع کرد. قدری ابروانش را در هم کشید، از دستِ خود «اه» کلافه و عصبی را بر لب رانده، شیر را بست و بخشی از آبِ درون لیوان را هم خالی کرد. جانان این روزها به حالِ خود نبود. فقط می‌گذراند تا تمام شود! به امیدِ مرگ زنده بود و چشمکِ پیروزمندانه‌ی تنهایی را با خنجری که به جانش می‌زد، می‌پذیرفت. قرص را در دهان گذاشت و همراهِ آب پایین فرستاد، لیوان را درونِ سینک انداخته و نفسِ سنگینش را محکم بیرون فرستاد. چشمانش را به گوشه‌ی راست کشیده و گام برداشته سوی کانتر، مقابلش ایستاد و زیپِ کیفش را باز کرده، درونش به دنبالِ موبایلش گشت.
موبایلش را که یافت، بیرون کشید و دکمه‌ی پاور را با سرِ انگشتِ شست فشرد. روشناییِ صفحه پیشِ چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش رنگ گرفته، اعلانِ تماسِ بی‌پاسخی به چشمش آمد. اخمِ کم‌رنگی را میانِ ابروانِ باریکش جای داد، رمز را زد و زبانی کشیده روی لبانش، گزارشِ تماس‌هایش را که باز کرد، چشمش به نامِ «باران» گره خورد به عنوانِ آخرین تماس گیرنده‌اش. کسی که تماسش بی‌پاسخ مانده، همین بارانی بود که با فرارش از شاهین او را به جانِ زندگیِ جانان انداخته و ردِ خودش را محو کرده‌بود. جانان خبر داشت از اینکه مسببِ بلای بر سرش آمده همین خواهر دوقلویی بود که تماسش بابتِ سایلنت بودنِ موبایلش بی‌پاسخ ماند؟ خبر نداشت... . که اگر داشت شاید گزینه‌ی تماس را لمس نمی‌کرد و موبایلش را به گوش نمی‌چسباند برای شنیدنِ صدای اویی که استارتِ تنهایی‌اش را زده‌بود. انتظارِ شنیدنِ بوق‌های انتظار را برای گوش‌هایش داشت؛ اما با اعلانِ خاموش بودنِ موبایلِ باران روبه‌رو شد و موبایلش را پایین آورد.
جانان بی‌خبر بود از اینکه تیغه‌ای که شاهین با آن شاهرگِ زندگی‌اش را زد، باران به دستش داده بود و وای از آینده‌ای که تقدیر برای این زن خوابش را دیده با چنین بلای خانمان‌سوزی که یادگارش تنهایی شد و همراهش حسرت!
هُرمِ نفس‌های سردِ زمان بر رخسارِ این روز نشست، همان وقت که دم‌به‌دمِ شب هنگامش دم گرفت و مشغولِ ساختنِ گردنبندی از ستارگان برای آسمانش شد. بومِ وسیعِ این پهنه‌ی سقف شده بر سرشان تیره از ابرهای دلگیر و تیره‌تر هم می‌شد وقتی به وصالِ شب می‌رسید. هوا سردتر از تمامِ وقتِ روز و برف حتی کمتر هم شده‌بود تا جایی که شاید هر چند دقیقه یک بار دانه‌ی بلورینی را با ناز بر زمین می‌نشاند. میانِ تیرگی، ویلایی سیاه هم می‌توانست با جامه‌ی تاریکیِ شب استتار کند هرچند که درونش هم بالاتر از سیاهی رنگی نبود!
حیاط میهمانانِ همیشگی‌اش را داشت. محافظانی سیاه‌پوش، مسلح و قدم‌زنان درحالی که رأسِ آن‌ها هامینِ نشسته بالای استخر بود. اویی که باد میانِ موهای کوتاه و قهوه‌ای‌رنگش می‌رقصید و تاربه‌تارشان را تکان‌هایی ریز می‌داد، دستانش پوشیده شده‌بودند با آستین‌های بلوزِ طوسی و یقه گردی که تا آرنج بالا داده‌بود و آن‌ها را قرار داده روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و آبی تیره‌اش، نگاهش را دقیق میانِ افرادِ درونِ حیاط می‌چرخاند و نفسی که از سی*ن*ه‌ی سنگینش بیرون راند، بخارمانند پیشِ چشمانش رقصید. کفِ کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش چسبیده به لبه‌ی استخر و چشمانِ قهوه‌ای روشنش با مردمک‌های گشاد شده قدری از سرما می‌سوختند، اما همانطور که شاداب پیش‌تر فهمیده‌بود، گویا او اعتقادی به لباسِ گرمِ مناسب برای زمستان نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
این بار سنگینیِ نگاهِ شاداب را از پنجره به روی خود حس نمی‌کرد چرا که درونِ اتاقِ رنگ گرفته‌اش با نورِ سفیدِ ساطع شده از چراغ، کنارِ پنجره روی صندلیِ چوبی و قهوه‌ای روشنِ هم‌رنگ با میزِ مقابلش نشسته، دفتری روی میز باز بود و کاغذهایی هم مچاله دور و برش بر زمین و گه‌گاه هم درونِ سطلِ زباله‌ی مشکی و کوچکِ کنارش افتاده‌بودند. خودنویسِ مشکی میانِ انگشتانِ دستِ راستش بود و دستِ چپش را هم خمیده بر میز نهاده، خودنویس را میانِ انگشتانش چرخ داد درحالی که چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را به خط‌های روی کاغذ دوخته‌بود. صندوقچه‌ی مغز باز کرده و به دنبالِ پیچشِ کلماتِ مناسبی می‌گشت برای پیاده کردنشان روی صفحه‌ی دفتر، اما گویی هرچه زیر و رو می‌کرد جز هیچ، هیچ نصیبش نمی‌شد. کنجِ لبِ باریک و برجسته‌اش را به دندان گزید، ابروانِ باریکش را به هم‌آغوشی دعوت کرد و با صندل‌های مشکیِ هم‌رنگِ شلوارِ جذبش هم روی کاشی‌های سیاه و براقِ اتاق ضرب گرفته‌بود.
خودنویس را میانِ انگشتانش چرخاند و حال نوبتِ ضرب گرفتن با انتهای آن بر صفحه‌ی دفتر بود و بالا آوردنِ دستِ چپش تا انگشتانش را قدری سمتِ کفِ دست خم کرده، گونه به پشتِ انگشتانش بچسباند. خنده‌دار به نظر می‌رسید، اما... او گویی خودش هم نمی‌دانست به دنبالِ چه کلمات و چه شروعی می‌گشت! قصه می‌خواست بنویسد؟ برای راویِ یک افسانه بودن لغت‌نامه‌ی ذهنی‌اش را ورق می‌زد؟ یا شاید هم... . هرچه که بود بالاخره کم آورده و نفسش را محکم فوت کرد، سپس خودکار را میانِ دو صفحه‌ی دفتر جای داد. تنش را آهسته عقب کشید و دستش را هم از گونه پایین انداخته، دمی سر به سمتِ چپ کج کرد و پنجره‌ی بسته‌ی اتاقش را با پرده‌ی سفیدی که مقابلش افتاده‌بود، نگریست، دلش وسوسه‌ی یک نیم نگاه را هم رد کرد و از آنجا که درگیریِ فکری‌اش را حتی هامین و دیدنش هم نمی‌توانست کنار بزند، صندلی‌اش را عقب کشید و از روی آن برخاست.
آستین‌های بلندِ بافتِ نیمه بلندِ خردلی و یقه اسکی که به تن داشت را تا کفِ دستانش پایین کشید، این درحالی بود که طره‌هایی صاف از موهای قهوه‌ای روشنش هم دو طرفِ صورتش را قاب گرفته‌بودند. باندانای همرنگ با بافتِ تنش را به شکلِ تل بسته به موهایش و گره‌ی کوچکش هم بالای سرش نما داشت. سوی درِ بسته‌ی اتاقش درحالی که صوتِ قدم برداشتن‌هایش سکوت را می‌شکست گام برداشته و دستش را هم پیش برده، رسیده به در، دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ آن را به دست گرفته و پایین کشید. در را به روی خود گشوده و قامت میانِ درگاه جای داد، در این بین مقصدش کجا بود؟ مقصدِ شاداب ختم می‌شد به اتاقِ نیمه تاریک و فراری از گرمای شاهین. او که پشتِ پنجره‌ی بازِ اتاقش بی‌توجه به سرما ایستاده و نگاهش را دوخته به بیرون، هرچند که پوستش یخ بسته و از این یخ بستن حس می‌کرد چیزی نمانده‌بود تا ترک برداشتنش، حینِ پایین کشیدنِ موبایل از گوشش، لیوانِ استوانه‌ای و نسبتاً عریضِ تا نیمه پُر شده از نوشیدنیِ طلایی را بالا آورده، پس از قطع کردنِ تماس، با رویی که پایین گرفته و چشمانی مرموز دوخته شده به صفحه‌ی آن، لبه‌ی لیوان را به لبانِ باریکش چسباند.
گلویش سوخت از آتشی که جاری شدنِ نوشیدنی به سمتش جرقه‌اش را زد، اما حتی رخ در هم نکرد و فقط موبایلش را در جیبِ شلوارِ مشکیِ هم‌رنگ با کفش‌ها و پیراهنی که آستین‌هایش را تا آرنج تا زده، دو دکمه‌ی ابتدایی‌اش هم باز گذاشته‌بود، فرو برد. سردیِ باد میانِ جنگلی از تارِ موهای صاف و قهوه‌ای روشنش چرخ می‌زد، نگاهِ او اما درحالی که رو بالا گرفته‌بود به نقطه‌ای نامعلوم، مرموز و پُر رمز و راز خیره شده و برقِ چشمانِ هم‌رنگِ موهایش کمی ترسناک به نظر می‌رسید بابتِ آنچه در افکارش می‌گذشت! دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوار، دستِ راستش را هم با لیوان خمیده نگه داشته مقابلِ سی*ن*ه و همان دم صوتِ سه تقه‌ی کوتاه به درِ اتاقش را شنید. پلکی آهسته زد، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و رو از سمتِ راست به عقب چرخانده، اجازه‌ی ورود صادر کرد تا دمی بعد با پایین کشیده شدنِ دستگیره و رو به عقب آمدنِ در، تصویرِ شاداب در قابِ چشمانش نقش بست.
کششی یک‌طرفه به لبانش بخشید که به چشمانِ شاداب هم آمد، مردمک زیر انداخت و رو گرفته از او باز هم روبه‌رویش را که نگریست، حینِ بالا آوردنِ دوباره‌ی لیوان، لب باز کرد و با لحنی آرام گفت:
- کم‌کم داشتم به هامین حسادت می‌کردم که باعث شده من رو فراموش کنی؛ این سر زدنِ غافلگیر کننده‌ات رو مدیونِ چی‌ام شاداب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
شاداب لبانش را بر هم فشرد و فرو رفتگیِ اندکِ گونه‌هایش به چشم آمده، دمی کوتاه کششی به لبانش بخشید و سپس آهسته در را بست. از شیطنتِ کم جانِ لحنِ برادرش بود این کششی که لبانش را بازیچه کرد، قدمی رو به جلو برداشت و خیره به قامتِ شاهینِ ایستاده پشتِ پنجره که یقه‌ی پیراهنش را هم نفس‌های باد ریز تکانی می‌داد، دستانش را پشتِ کمر به هم بند و قدری هم سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، سپس با لحنی شیرین پیچک‌زده دورِ ظرافتِ صدایش، این چنین به گوشِ او رساند:
- چطوریه که بعد از حرفت خنده‌ات نمی‌گیره؟
تک خنده‌ی شاهین از حرفِ او و منظورِ پنهانش که می‌گفت، خنده‌دار بود فکر به فراموش شدنش، جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی‌اش را هم هماهنگ با پلک بر هم نهادن و فشردنش راهیِ دهان کرد. شاداب که آرام‌آرام جلو آمد و بعد کنارِ او ایستاد، شاهین لیوان را پایین آورده و شاداب سر چرخانده به سمتش، خیره شده به نیم‌رُخی که نشان می‌داد غرقِ فکر بود، اما درواقع نه، پس از لب گزیدنی کوتاه ردپای لبخند کم‌رنگ کرد:
- از بس خودت رو حبسِ این اتاق می‌کنی که نمی‌بینمت، بعد از من شاکی میشی! یه مدته تو خودتی شاهین، چی شده؟
شاهین اما یک تای ابرو سوی پیشانیِ بلندش راهی و لبانش را قدری جمع کرده، با سرِ انگشتِ اشاره ریز ضربه‌ای به بدنه‌ی سردِ لیوان زد و کمی هم چشم ریز کرد. بدونِ نگاه کردن به شاداب، خونسرد و کاملا بی‌ربط به آنچه او پرسیده‌بود، پرسشِ خودش را با تغییرِ مسیری واضح بر زبان آورد:
- تولدِ دوستت خوش گذشت؟
شاداب کلافه از او که گویی طفره می‌رفت از گفتنِ حالِ واقعیِ حالش، نیمچه اخمِ شیرینی ابروانش را بازیچه و با تاکید نامش را ادا کرد که شاهین بالاخره با چرخشی کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌هایش، پشت به پنجره قدمی عقب رفت و لحظه‌ای بعد همزمان با بیرون آوردنِ دستش از جیبِ شلوار، بر لبه‌ی صندلی نشست. این بار چند تار از موهایش سوا شده از مابقی روی پیشانی‌اش لغزیدند و رو بالا گرفته برای دیدنِ شادابِ کلافه و نگران، در همان حال چشمکی برایش زد و با کششِ محو و یک‌طرفه‌ی افتاده به جانِ لبانش گفت:
- باور کن هیچیم نیست شاداب. حتی خیلی هم خوبم؛ فقط اگه بیای و از چطوری گذروندنِ روزت برام بگی، بهتر هم میشم.
و شاید شاهینِ این قصه بی‌رحم‌ترینی شناخته می‌شد که در یک شب جانِ یک مردِ از همه جا بی‌خبر و دختربچه‌ی چهارساله‌اش را گرفت، اما برای شاداب بهترین برادر بود! هیچ از ذهنش برای او نمی‌گفت، چه افکارش آزاررسان می‌شدند برای دیگران و چه آزاردهنده برای خودشان، آنچنان خیره به چشمانِ او باقی ماند و نگاهش کرد تا شاداب بالاخره با کم آوردنش لبانش را بر هم فشرده، کششی یک‌طرفه و کم، نه به معنای لبخند به آن‌ها بخشید و پس از محکم بیرون راندنِ نفسش از راهِ بینی، کوتاه چرخیده روی پاشنه‌ی صندل‌هایش، قفلِ دستانش پشتِ کمر را در هم شکست و بعد همچون شاهین بر لبه‌ی پنجره جای گرفت. لبانش را با زبان تر کرد، خیرگیِ نگاهِ او را سنگین برای نیم‌رُخش خرید و خود لحظه‌ای به دیوارِ سفیدِ روبه‌رویش زل زد. آبِ دهانی از گلو گذراند و بعد با فشردنِ لبانش بر هم که چانه کم‌رنگ جمع کرد، رو گرداند به سوی شاهین و گفت:
- پس چون مشکلی وجود نداره، اگه این خواهرِ کوچیکتر بخواد کلِ روزش رو برای برادرش تعریف کنه اون هم گوش میده، مگه نه؟
شاهین لبخند رنگ بخشیده برای او و برقِ چشمانش این بار ترسناک نه و دوست‌داشتنی از آن جهت که تمامِ محبتش را برای این خواهرِ کوچکتر وسط می‌گذاشت، دستِ راستش را پیش برد و بینیِ او را نرم گرفته میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی، آرام کشید که خنده‌ی کوتاهِ شاداب را هم در پی داشت. سپس دستش را پایین انداخته و بعد هم خیره شده به چشمانِ او با شیطنتی محبت آمیز گوش‌هایش را نوازش کرد:
- این خواهرِ کوچیکترِ من تنها کسیه که می‌تونه جونم رو هم ازم بخواد، گوشم که چیزی نیس!
از خنده‌ی پررنگِ شاداب جدا از چال، برجستگیِ گونه‌هایش هم به چشم آمدند و به حرف آمد برای تعریف کردنِ روزی که گذراند و قسم می‌خورد حتی ثانیه‌ای هم نبود که برقِ چشمانِ شاهین خاموش شود. تا خودِ شب به حرف‌های او گوش سپرد و فقط و فقط شنید، بدونِ اینکه ذره‌ای خسته یا کلافه شود. همین بود؛ شاهین منبعِ تیرگی هم که بود برای عالمی، به خواهرش که می‌رسید نقابی دیگر بر چهره داشت، شاید خودِ واقعی‌اش بود... . حقیقی‌ترین نسخه‌ی شاهینِ کیان!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
نقاشیِ این روز بدونِ بارشِ برف بود، درحالی که تیرگیِ دلگیرِ ابرها بیش از حد سنگین بود برای شانه‌های آسمان؛ چه زمانی قرار بود ابرها از این پهنه‌ی غم دیده دست کشیده و به حالِ خود رهایش کنند؟ مشخص نبود، اما گویا پیکِ نامه‌رسانِ باد بود که دوان‌دوان دعوتنامه‌ی محفلِ فاجعه‌ای تازه را می‌آورد و دعوت شده به این ضیافت که بود؟ بماند!
روزی که از صبح گذشت و زمان را به وصلتِ ظهر رساند، بوم و قلمو به دستِ جانان سپرد تا تصویری از خودش را بر روی آن نقاشی کند. عطرِ حضورِ جانان این بار نه از خانه‌ای که شکنجه‌گاهش شده، بلکه از درونِ خانه‌ای با نمای آجری به مشام می‌رسید که سقفِ شیب‌دارش، سایه بر پنجره‌ی شفافش افکنده، درختانِ باریکِ دو طرفش هم که چسبیده به دیوارِ سفیدِ دورش مقابلِ هم با فاصله قرار داشتند، محکوم به تحملِ سرما و سنگینیِ برف‌ها بر شاخه‌های نازکشان بودند. برفی که البته به نسبتِ سالِ گذشته می‌شد گفت کمتر باریده و قدری از آن هم نشسته بر سقف دیده می‌شد. از شفافیتِ پنجره‌ای که پرده‌ی نازک و سفید دو طرفش کشیده شده و کنار رفته‌بود، سالنی به چشم می‌آمد که تقریبا خالی بود و فقط کاناپه‌هایی مخمل و سبزِ تیره در میانش به چشم می‌آمد با تلویزیونی خاموش و چسبیده به دیوار هم مقابلش.
روی کاناپه‌ی مقابلِ تلویزیون، جانان نشسته و سر چرخانده به سمتِ راست، زنی را دید که بافتِ سفید و آستین انگشتی به تن داشت، در تضادِ رنگی فاحش با سیاهیِ شلوارِ جذبِ مشکی و بوت‌های هم‌رنگش، موهای طلایی و صافش را دم اسبی بسته و در دستانش هم جعبه‌ای کارتنی به چشم می‌آمد. زن با احتیاط به سمتِ گوشه‌ی سالن گام برداشته و همانجا که آرام روی زانوانش نشست در زاویه‌ی دیوار جعبه را کنارِ سه جعبه‌ی دیگر قرار داد. سپس رو چرخانده به سمتِ جانان و در قابِ چشمانِ سبز- آبی‌اش تصویرِ او را که به دام انداخت، جانان کششی تصنعی و محو به لبانش بخشید. زن با اینکه غم را از دیدگانِ قهوه‌ای و بی‌برقِ او خواند، هیچ نگفت و همانندش لبخندی محو را بر چهره جای داد، بعد با فشاری از جا برخاست و قدم برداشته به سوی او که گرمای فنجانِ سفید و پُر شده از قهوه را میانِ هردو دست گرفته‌بود، به سمتش روی کاشی‌های صدفی و براق رفت. لبانِ برجسته‌اش را بر هم زده و گفت:
- یعنی دیگه کلا قیدِ کار و بیمارستان و پزشکی رو زدی؟
روی کاناپه‌ی کنارِ او نشست و سر چرخانده به سمتش، دید که همان ردپای محوِ لبخند هم از لبانِ باریک و بی‌رنگِ او فراری شده، چشمانش را زیر انداخت و فنجان را در دستش آهسته چرخاند. سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد و نگاهِ زنی که قدری کمر خم کرده دستانش را از آرنج روی زانوانش قرار داد، خیره و منتظر به او، آبِ دهانی از گلو فرو داد و نفسش را آه مانند بیرون فرستاد. پس از آن پلکی زده و چشمانش را بالا کشیده به سوی او، لبانش را با زبان تر کرد و پاسخ داد:
- برای همیشه رو نمی‌دونم؛ اما فعلا آره. هیچ انگیزه و امیدی برای کار کردن ندارم آنا، ترجیح میدم توی تنهاییِ خودم بگذرونم تا...
مکثی کرد، فنجان را قدری محکم‌تر گرفته در دستانش با جدیتی ناامیدکننده که نشان می‌داد این زن فقط جای مرگ را در وجودِ خود خالی می‌دید، ادامه داد:
- بالاخره جز مرگ که پایانی وجود نداره!
آنا کنجِ لبی به دندان گزید و سکوت کرد. این میان جانان که هیچ میل به قهوه نداشت، کمی تنش را جلو کشید و فنجان را روی میزِ چوبی و مربعیِ کوچکِ مقابلش قرار داد. رو چرخانده به سمتِ آنای غرقِ فکر و تغییرِ جهتی داده به مسیرِ بحثشان، سعی کرد او را شریکِ سیاهیِ بختِ خود نکند و فقط باز هم نقابِ لبخندی محو و اجباری بر لبانش نشاند و با پیوند زدنِ انگشتانِ هردو دستِ از آرنج قرار گرفته‌اش روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ دمپا و مشکیِ هم‌رنگ با بوت‌های مخمل و بلوزِ یقه گردی که به تن داشت، درحالی که پالتوی پشمی و شالِ مشکی‌اش را هم بر دسته‌ی کاناپه و کنارِ کیفش انداخته‌بود، گفت:
- شما هم که انگار دارین میرین.
آنا سری کوتاه تکان داد، لبخند کششی به لبانش بخشید و تک چالی هم کم‌رنگ از گونه‌اش به نمایش گذاشته برای چشمانِ جانان، با لحنی پُر شده از آرامش جواب داد:
- آره، پرهام یه خونه‌ی تازه با قیمتِ مناسب پیدا کرده همون شهرِ خودمون. گفتیم بعدِ این همه مدت غریب نشینی برگردیم جایی که بودیم، حداقل الان که فرصتش رو داریم؛ تو چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
جانان کم‌رنگ چانه جمع کرد، ابروانش را بالا پرانده تا پیشانیِ کوتاه و گندمی تیره‌اش، از راهِ دهان دمِ عمیقی گرفت و بازدم پس دادنش را بینیِ کوچکش عهده‌دار شد. لحظه‌ای کوتاه سکوتی را میانشان به جریان انداخت و بعد لب باز کرد:
- نمی‌دونم؛ یعنی... باران که توی آخرین تماسمون گفت، فعلا قصدِ برگشتن نداره. اون خونه هم برام مثلِ قتلگاهه، شاید برم خونه‌ی پدر و مادرم که از وقتِ مرگشون تا امروز خالی مونده. چاره‌ای ندارم، یکم دیگه توی این خونه و با خاطرات زندگی کردن اون هم وقتی که بعد از گذشتِ یک سال هنوز قاتلِ خانواده‌ام پیدا نشده، برام شکنجه‌ست!
آنا مغموم سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و حالِ او را درک کرد. جانان همکارش در بیمارستان بود و دوستِ او، هرچند که عمرِ این دوستی نمی‌شد گفت تا این لحظه زیاد هم به درازا کشیده، اما درک می‌کرد هر آنچه او می‌کشید را با اینکه خود تجربه نکرده‌بود. فقط سکوت از زبانش برآمد و حتی نتوانست دلداری دهد وقتی می‌دانست به حالِ زارِ او هیچ فایده‌ای نداشت! آب از سرِ جانان گذشته‌بود، او گیر کرده در صبحِ شومی که جسدِ بهزاد و جانا را دید، خدا می‌دانست تا چندهزارمین بار این تصویرِ خونین و وحشتناک را در ذهنش مرور کرد و هربار دردِ شکنجه‌ای که می‌کشید، همچون روزِ اول برای قلبِ از جان فراری و زخمی‌اش تازگی داشت. به زخمِ نبودِ آن‌ها هنوز عادت نکرده‌بود، عادت هم نمی‌کرد... . حتی اگر روزی هم می‌رسید که معجزه‌وار از پسِ طوفانِ حیاتش رنگین کمانِ خوشبختی از گور برمی‌خاست، باز هم این زن جانانِ سابق نمی‌شد که نمی‌شد. چینیِ شکسته‌ای که هیچ بند زدنی را یارای از نو ساختنش نبود! چه جهنمی را یک سال زندگی کرده و هنوز هم میانِ شعله‌های رقصنده‌اش زندگی می‌کرد!
دقایقی در سکوت میانشان گذشت تا آن دم که زنگِ در به صدا درآمده، دامِ افکارشان را با تیزیِ دندانِ خود درید. جانان که پلکی تیک‌مانند زد و از دنیای افکارش فراری شد، رو بالا گرفت تا رسید به آیفونِ کنارِ در و این آنا بود که از جا برخاسته سوی آیفون رفت. نگاهِ جانان خیره به او که پس از دیدنِ چه کسی بودنِ فردِ پشتِ در لبخند رنگ بخشید و در را باز کرد، دید که او گوشیِ آیفون را سرجایش گذاشته، قدمی به کنار برداشت و درِ قهوه‌ای سوخته را گشود. صدای بسته شدنِ درِ حیاط به گوش رسید و این بین دختربچه‌ای بود که یونیفرمِ مدرسه‌اش پنهان زیرِ کاپشنِ صورتی که به تن داشت، دوان‌دوان و خندان در حیاط به سمتِ خانه دوید تا خودش را به مادرش که قامت میانِ درگاه جای داد، رساند. آنا رو دو زانو نشسته و با لبخندی دندان‌نما و درخشان بر لبانش، دستانش را برای دخترکش باز کرد و او هم با شوق و ذوق خودش را در آغوشِ مادرش جای داد. صدای خنده‌هایشان پیچیده در خانه و جانانی بود که لبخندی کم‌رنگ و حسرت‌زده لبانش را بازیچه کرده، قفلِ دستانش را تا پریدنِ رنگ از انگشتانش محکم‌تر کرد.
به یاد آورد آرزوهای خاک شده‌ی خود برای جانای چهارساله‌اش را، زندگی آرزویش را تبدیل به خاطره‌ای مُرده کرده‌بود که در گورستانِ رویاهایش باید به دنبالِ قبرِ آن می‌گشت! تلخیِ لبخندِ پُر حسرتش به روی این مادر و دختر، گلویش سنگین شد با یادِ جانایی که در دل آرزوی دیدنِ مدرسه رفتن و پوشاندنِ همین یونیفرم به تنش را داشت، چقدر دلش می‌خواست در ذوق و شوقِ او شریک باشد، به دخترکش تاکید کند زنگِ تفریح از تغذیه‌اش غافل نشود و هر گاه نمره‌ی خوبی می‌گرفت نظاره‌گرِ برقِ چشمانش باشد، اما حال؟ از جانانِ آن روزها با آن همه رویای شیرین، زنی تنها شده باقی مانده که فقط محکوم به مرور بود و شیرینی‌های گذشته در این لحظه کامش را به تلخیِ زهر، آلوده می‌کردند. قلبِ سنگینی داشت و سکوتش پُر از فریاد، لبانش را جمع کرد و بر هم فشرد تا از لرزیدنِ چانه‌اش جلوگیری کند و حتی نفهمید چشمانش چه زمانی از اشک لبریز شدند... . شاید همان ثانیه‌ای که دیدش به تصویرِ آن‌ها تار شد.
آهی فراری از سی*ن*ه‌اش لرزان بیرون دوید و اشکی که بر گونه‌اش چکید، دستِ راستش را آزاد کرده از قفل با دستِ چپش، بالا آورد و سرِ انگشتانش را محکم به ردِ اشک کشید برای پاک کردنش. بینی‌اش را بالا کشید و از داغِ دلش گذشت، نگاهِ صاف شده‌اش را با لبخندی کم‌رنگ و متزلزل به آن‌ها دوخت که از آغوشِ یکدیگر جدا شده و پس از حرف زدنی کوتاه، دخترک بود که رو چرخاند تا با لبخندی شیرین به جانان رسید. حالِ جانان یاری‌اش نمی‌کرد برای سطلِ رنگ پاشیدن به لبخندش، اما به هر سختی‌ای که بود قدری کششِ لبانش را پررنگ کرد. دخترک با پوتین‌های سفیدش جلو آمده و گذشته از کنارِ میز حینی که آنا صاف می‌ایستاد و نگاهش به آن‌ها بود مقابلِ جانان ایستاده، چشمانِ درشت و مشکی‌اش را به او دوخت و شیرین‌تر گفت:
- سلام خاله جانان!
جانان با محبت مردمک میانِ مردمک‌های او گردش داد. سپس دستش را بالا آورده و پیش برده، کفِ دستِ سردش را به نیم‌رُخِ او چسباند:
- سلام عزیزم، خوبی؟ مدرسه خوش گذشت؟
دخترک سر تکان داد و آنا از آن سمت در را آرام بست، نگاهش را به جانان و دخترش دوخت و شاید نفهمید که جانان در نگاه و چشمانِ دخترِ دوستش تصویرِ جانای خود را دید و حتی سرِ انگشتِ شستش را به حکمِ نوازش بر لطافتِ گونه‌ی او کشید و عمقِ دلتنگی‌اش برای نوازشِ پاره‌ی تنش را نشان داد. چه حسرتِ تلخ و دردناکی بود برای یک مادر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
لانه‌ی آه در سی*ن*ه‌ی سنگینش را ویران کرد، آنگاه که سوزان از شکافِ میانِ لبانش فراری‌اش داد و با نشاندنِ تلخندی زهرآلود، پس از نیمچه نوازشی کوتاه که حکمِ پایان بخشیدن داشت، دستش را از گونه‌ی دختر پایین انداخته، روی بازوی او نشاند. زبانی روی لبانش کشیده و سری تکان داده، همان دم آنا با لبخندی کم‌رنگ بر لبانش جلو آمده و کنارِ دخترش ایستاد. دست را روی شانه‌ی او نهاده و اندکی به سمتش خم شده، با صدایش نگاهِ او را سوی خود کشید:
- برو لباس‌هات رو عوض کن و دست و صورتت رو هم بشور که ناهارت رو بیارم مامان!
دخترک سر تکان داده به نشانه‌ی تأیید، هماهنگ با دستِ جانان که آهسته از بازویش به پایین سُر خورد، آنا هم دستش را از روی شانه‌اش پایین کشانده و دختر هم به سرعت از پیشِ چشمانشان با دویدن به سمتِ راست، سوی اتاقی با درِ سفید کنارِ آشپزخانه رفت. هم جانان و هم آنا مسیرِ رفتنِ او را با چشم دنبال کردند، این میان آنا بود اولین نفری که دلِ نگاه از باز و بسته شدنِ درِ اتاق کند و چشمانش را سوی جانان بازگشت داد. دید که او دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده و انگشتانش را در هم پیچیده‌بود. حسرتِ او را از چشمانش خواند. تنهایی را دید که از عمقِ چاهِ چشمانش فریاد می‌زد و گوشِ شنوایی نبود برای از چاه بالا کشیدنش. لبانش را بر هم فشرده و قدری جمع کرد، آهسته با دو قدمی جلو رفته و کنارِ او که نشست، بالاخره جانان را به خود آورد تا با پلک زدنی تیک‌مانند چشم به سوی قامتش کشاند. نزدیکش نشسته بر روی کاناپه، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و جانان هم کششی یک‌طرفه و تلخ لبانش را بازیچه کرد. نگاه پایین کشید و آبِ دهانی از گلو گذرانده، فریادِ تنهایی‌اش را ملایم پیچکی زد دورِ لحنِ آرام و حسرت‌زده‌اش، آتشی از ژرفای قلبش زبانه کشید؛ وقتی که لب باز کرد به گفتن از حسرت‌هایش:
- یه لحظه توی نگاهِ دخترت انگار جانای آرزوهای خودم رو پیدا کردم که حسرت به دلِ دیدنِ مدرسه رفتنش موندم و نشستم به دیدنِ سوختنِ رویاهایی که واسه‌اش داشتم.
آنا پلکی آهسته زد و زبانی روی لبانش کشید. نرم شانه‌ی جانان را فشرده و او هم دستِ راستش را با خاطری که پریشانی وصله‌ی جدا نشدنی‌اش شده‌بود، بالا آورده و به کمکِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش حینِ رو به زیر افکندنش، پیشانیِ کوتاهش را ماساژ داد. چند تار از موهای قهوه‌ای تیره‌اش که از بهرِ این سر به پایین گرفتنش روی شانه‌اش لغزیدند، آبِ دهانی سخت از گلو گذراند تا سنگینیِ جسمِ بغض پایین رانده شده و حل شود.
- هیچوقت تا حالا انقدر خودم رو تنها ندیده بودم! بعد از پدر و مادرم، بهزاد بود کنارم، جانا بود، باران بود... . الان؟ هیچکس!
نامِ «باران» که بر زبانش آمد، پیچشی کم‌رنگ شد افتاده به جانِ ابروانِ آنا و چینی هم قلمو کشیده بر بومِ پیشانی‌اش، دمی کوتاه لبانش را جمع کرد و بر هم فشرد. لحظه‌ای بعد از فکری که در سرش زنجیر شد و ندانست آزادی‌اش می‌ارزید به راهِ فراری که با قطارِ کلمات روی ریلِ زبانش حرکت می‌کرد، یا نه؛ نگاه دوخته به نیم‌رُخِ جانان و در آخر بهتر دید کمی زاویه‌ی بینشِ او به روایت را تغییر دهد:
- نمی‌دونم گفتنِ این حرف توی این حالی که تو داری درسته یا نه؛ ولی... نیومدنِ باران یکم عجیب نیست؟ سوءتفاهم نشه جانان، اما اینکه خواهرت با شنیدنِ خبر مرگِ شوهرخواهر و خواهرزاده‌اش برنگشته به نظرم مشکوکه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
جانان با شنیدنِ این حرفِ او، لحظه‌ای گویی خشک شد. انگشتانش بازماندند از نوازشِ پیشانیِ کوتاهش و چون باریکه فاصله‌ای میانِ لبانِ باریکش افتاد، ابروانِ باریک و بلندش را هم به هم پیچید. برای ثانیه‌ای آنچه آنا گفته بود را در سر پژواک کرد تا منظورش را متوجه شود، گویی در شلوغیِ آشفته بازارِ ذهنش آنچنان گمگشته که به دنبالِ دستِ آشنای این حرف می‌گشت و این دست را زمانی پیدا کرد و گرفت که چرخ‌دنده‌های خاموشِ مغزش به چرخش افتادند. قلبش تپشی دردناک را تجربه کرد و جانان که دستش را آهسته پایین انداخت، رو به سمتِ آنا چرخانده و چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش قفلِ دیدگانِ سبز- آبیِ او شدند. همچنان مشغولِ سبک سنگین کردنِ حدسِ شک برانگیزِ او نسبت به باران، برای قانع کردنِ خود بود اینکه لب باز کرد و صدای از تهِ چاه بالا آمده‌اش را به گوشِ او رساند:
- یعنی... قرار بود بیاد همون اول؛ منتها گفت مریض شده، بعدش هم باز گفت میاد و هربار نشد بیاد که تهِ این امروز و فردا گذشتن‌ها، من به اینجا رسیدم!
آنا دستش را از روی شانه‌ی جانان به پایین کشانده و بعد از فشردنِ لبانش بود که نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت. شانه‌هایش را با کلافگیِ کم‌رنگی بالا پرانده و لبانش را محو از یک گوشه کشید. حرفش جانان را همانطور که خیره‌اش بود، به فکر فرو برده و او ابرو پررنگ‌تر در هم کشید آنگاه که یادِ عجله‌ی باران برای مسافرت رفتنش افتاد! حتی هرچه کرد برای قانع کردنِ ذهنِ خودش هم، جوابگو نبود دیگر این موضوع که چرا باران یک سالِ تمام با وجودِ شنیدنِ خبرِ مرگِ بهزاد و جانا هم بازنگشت و با همه‌ی امروز و فردا کردنش زمان را تا امروز به جلو کشید. جانان تا امروز درگیر با غمِ خود بود آنقدر که بهانه‌ای می‌ساخت برای نیامدنِ باران و باز در خلسه‌ی تنهاییِ خود فرو می‌رفت؛ ولی حال که پتکِ حدسِ آنا بر سرش فرود آمده‌بود چشم باز کرده و در جستجوی حقیقت، گوشه به گوشه‌ی جهانِ ذهنش را گشت!
چه بود این حقیقت که همیشه دست‌هایی داشت برای پشتِ پرده پنهان ماندن؟ جانان در پی رسیدن به پاسخِ سوالش، شبیهِ کسی بود که پیِ سراب می‌دوید. حال که بیشتر فکر می‌کرد، حتی تصمیمِ ناگهانیِ باران برای مسافرت رفتن هم عجیب بود چه رسیده به این هربار برنگشتنش! از پیچشِ سردرگمِ این افکارِ کلاف‌مانند بود که مغزِ خسته از فکر کردنش ناله‌ای دردمند سر داد و وادارش کرد از دروازه‌ی ذهن سوی سرزمینِ حقیقیِ حال گذر کند. کوتاه لب به دندان گزید، با حفظ اخمِ کم‌رنگش دستِ راستش را به کناری دراز کرده، پالتو، شال و کیفِ کوچکِ قرار گرفته کنارش بر روی کاناپه را برداشت. پیشِ چشمانِ متعجبِ آنا، کیف و پالتو به دست از جا بلند شد و او را که با خود همراه کرده حینِ برخاستنش مخاطب قرارش داد:
- من دیگه برم آنا، ببخشید وقتت رو هم گرفتم.
مشغولِ به تن کردنِ پالتو، برای رد کردنِ دستانش از آستین‌های پشمیِ آن، کیف و شال را هربار در دستانش جابه‌جا کرد. آنا که آمادگیِ او برای رفتن را دید، قدمی به سمتش برداشت و کمی نگران از بهرِ آنچه که شاید نباید بر زبان می‌آورد، انگشتانِ هردو دستش را در هم پیچید و گفت:
- حالت خوبه جانان؟
جانان پالتو را که به تن کرد، موهایش را بیرون کشیده از یقه‌ی آن و چشمانش را کوک زده به دیدگانِ در گردشِ آنا میانِ مردمک‌هایش، سری به نشانه‌ی تأیید برایش تکان و پاسخ داد:
- نگران نباش!
از این لحظه تا لحظه‌ای بعد که درِ مشکیِ حیاط گشوده و قامتِ جانان هم از میانِ درگاه رد شد، چند دقیقه‌ای بیش فاصله نیفتاد. او که با خداحافظیِ کوتاه و سرسری از آنا، حال که شالِ مشکی را هم روی موهایش انداخته‌بود، سوی ماشینِ پارک شده‌اش قدم‌هایش را سریع و بلند برمی‌داشت درونِ کوچه‌ای که یک سویش تجمعِ درختانِ خشکیده‌بود و سوی دیگرش خانه‌های ایستاده کنارِ هم؛ هرچند که... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
باز هم جانانِ بی‌خبری بود از وجودِ مردی سیاه‌پوش که حکمِ سایه‌اش را گرفته، تا آن دم کمین کردنش پشتِ دیوارِ سفیدی که دورِ خانه‌ی آنا حصار بسته‌بود اجازه‌ی دیدن و یا حس کردنِ حضورش را نمی‌داد؛ اما حال؟ سیاهیِ کورکننده‌اش تضادِ فاحشی داشت با سفیدیِ دیواری که تنش را به آن چسبانده بود، آنگاه که قدری تنش را کنار کشید و نیم‌رُخش این بار بی‌نقاب هویدا شد. برقِ چشمانِ مشکی‌اش تیزی کشیده به دنبالِ قدم‌های جانان روی آسفالتِ کوچه که حال پس از سوارِ ماشین شدنش، مشغولِ روشن کردن و به راه انداختنش بود، در عینِ حال که موبایلش را هم از کیف خارج کرده، شماره‌ی باران را گرفت و موبایل را به گوششِ چسباند. نفس‌هایش نامنظم و بد ریتم بودند، همانطور که موبایل را میانِ انگشتانِ دستِ راستش گیر انداخته‌بود، بدنه‌ی چرمِ فرمان هم اسارتِ دستِ چپش را می‌کشید با انگشتانی کشیده که به وقتِ فشردنِ فرمان، شکنجه‌اش می‌کردند. لبانش را بر هم فشرد و کم‌رنگ چانه جمع کرده، هرچه منتظرِ پاسخ دادنش ماند، بی‌نتیجه بود و ختم شد به قطع شدنِ کاملِ تماس بابتِ بی‌پاسخ بودنش.
کوتاه نیامد... . موبایل را از گوشش پایین آورده و گرفته پیشِ چشمانش، دوباره شماره‌ی باران را گرفت و همزمان ماشین را هم به حرکت انداخت. دمی چشمانش را در حدقه بالا کشید و از آیینه‌ی بالا نگاهی انداخته به پشتِ سرش و چه حیف! عکس‌العملِ مرد سریع‌تر از مسیرِ دیده‌ی جانان، راه هموار کرد و او را کنار کشید تا با دوباره پنهان شدنش انگار که نه خانی آمده و نه خانی هم رفته باشد، همه چیز عادی جلوه کرد. عادی اما شاید به اندازه‌ی زمانی که جانان کوچه را ترک کرد و سیاه‌پوشِ مخفی هم موبایلش را از جیبِ شلوار خارج کرده، مشغولِ تایپِ پیامی برای مخاطبش شد و نهایتاً... لمسِ دکمه‌ی ارسال آغازگرِ فاجعه‌ی این روز بود! چرا که مخاطبِ او مردی بود ایستاده درونِ کوچه‌ای که دو طرفش را ردِ برفی نه چندان زیاد گرفته و ردپاهایی هم روی سفیدی‌اش مُهر زده‌بود، رو بالا گرفته و چشم دوخته‌بود به نمای سفیدِ ساختمانی قد علم کرده میانِ زندانِ دیوارهای دورش، پلک هم نمی‌زد حتی و فقط نگاه کوک زده‌بود به این خانه‌ی آشنا! خانه‌ی آشنایی که شناسنامه و مالکیتش بند بود به همین پیامی که برای این مرد آمد. صوتِ اعلان پیام از جانبِ موبایلی که در دستِ چپ و پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش کنارِ تن گرفته‌بود را شنیده، رو پایین گرفت و دستش را بالا آورد.
در قابِ چشمانِ قهوه‌ای روشنش صفحه‌ی موبایلی که روشن کرد جای گرفت و چند تار از موهای پُرپشت و هم‌رنگ با چشمانش هم که روی پیشانیِ روشنش لغزیدند، پیامِ سیاه‌پوش را باز کرد و این کششِ یک‌طرفه، مرموز و فاجعه‌بارِ لبانی باریک جز شاهین به چه کسی تعلق داشت؟ مطلقاً هیچکس!
پس از خواندنِ پیامِ که موبایل را پایین آورد، بارِ دیگر رو بالا گرفته و چشم به ساختمان دوخت. سرما تار و پودِ پوستِ صورتش را منجمد کرده‌بود. دمی عمیق از راهِ بینیِ یخ‌زده و اندک سر پایینش گرفته، بازدمش را باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش فراری دادند و آن دمی که با پاهای پوشیده از شلوارِ جینِ مشکی هم‌رنگِ بوت‌هایش و به عرضِ شانه باز، دستانش را علی‌رغمِ پوشیدگی با دستکش در جیب‌های نیم پالتوی چرم و مشکی‌اش فرو برد، صاعقه‌ای به جانِ زمان زد:
- خوش برمی‌گرده!
و شاید از صاعقه‌ی زمان بود که بارِ دیگر کلاغی هراسیده آوای قارقار سر داده و بال زنان در آسمانِ ابری و تیره پیش می‌رفت! کجا آرام گرفت؟ همانجایی که پس از تاختنِ بدونِ باختِ دقایق، بالاخره افسارِ این عابرانِ سرکشِ زمان کشیده شد تا با رام شدنشان فقط به تماشای ثانیه‌های درحالِ گذر بنشینند؛ همانند همان کلاغی که بال‌هایش را به وقتِ نشستن روی تیر چراغ برق درونِ کوچه‌ی خالی و خاموش بست.
خالی و خاموش اما صفاتِ موقتی برای این کوچه به حساب می‌آمدند وقتی صوتِ حرکتِ ماشینی درونش سکوت را زیرِ چرخ‌های درحالِ چرخشِ خود له می‌کرد. حرکتِ این ماشین هم پس زمینه‌ی تارِ تصویرِ کلاغ بود که پس از جابه‌جایی تاری و وضوحشان، این بار طرحِ ماشینی که از کنارِ همان تیر چراغ برق گذشت صاف شد. ماشینی که راننده‌ی پشتِ فرمان نشسته‌اش جانانِ کلافه، سردرگم و بی‌جواب مانده از سوی باران بود درحالی که مغزِ سنگین در سرش را رو به انفجار حس می‌کرد و گویی مویرگ‌هایش مرزی به اندازه‌ی باریکه مویی با پارگی فاصله داشتند. از کنارِ ماشینِ مشکی‌رنگی که عقب تر از درِ خانه‌اش پارک شده‌بود، گذشته و جلوتر توقف کرد. پس از خاموش کردنِ ماشین، خسته و بی‌معطلی درِ سمتِ راننده را گشود، موبایلش را از روی داشبورد و کیفش را هم از روی صندلیِ شاگرد برداشت. درِ ماشین باز کرد و کفِ بوتِ مخمل و مشکی‌اش را که بر زمین نشاند، دمی بعد با ریز فشاری از جا برخاست و پس از قدمی جلو رفتن، در را محکم بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
نفسی بخارمانند از شکافِ لبانِ باریکش روزنه‌ی امیدی یافت، برای بندِ اسارت دریدن و رهایی یافتن. او که مقابلِ در ایستاده و پس از چرخاندنِ کلید درونِ قفل، در را به روی خود باز کرد، پیش از اینکه آن را کامل رو به داخل هُل دهد و به حیاط راه یابد به گوشش رسید آوازِ دوباره و شومِ کلاغ که پس از آن باز هم بال از هم گشود و آنجا را ترک کرد. جانان نگاهی چرخانده به سمتِ منبعِ صدا و پس از با چشم دنبال کردنِ پروازِ کلاغ که خود هم ندانست چرا، بارِ دیگر رو به سمتِ روبه‌رو چرخاند. کفِ دستش را به سرمای در چسباند، آن را رو به داخل هُل داد و بعد هم تک گامی بلند کفایت کرد برای ورودش به حیاط و سپس بستنِ در پشتِ سرش.
چند دقیقه‌ای بیش نگذشته بود که زاویه‌ی دید به درونِ سالنِ خانه تغییر پیدا کرد و سکوتِ در و دیوارش را صدای چرخیدنِ کلید در قفلِ در به یغما برد. دری که رو به داخل کشیده شده و همان دم جانان هم قامت بسته میانِ درگاه، بی‌حوصله برای هرچیزی مخصوصا زندگی و حتی بی‌اهمیت کیفش را کنارِ در روی زمین انداخت. با ورودش به داخل، شال را هم از روی موهایش برداشت و روی جالباسیِ چوبی و چسبیده به دیوار کنارِ در انداخت. پالتو از تن خارج کرد و پس از آن دوباره صفحه‌ی موبایلش را روشنی بخشیده با فشردنِ دکمه‌ی پاور در نهایتِ ناامیدی برای اینکه خوره‌ی افکارش دست از این مغزِ تا نیمه جویده‌شده بکشند، شماره‌ی باران را گرفت. موبایلش را چسبیده به گوش نگه داشت و در نگاهش عجزی به رقص درآمده بابتِ خواهشِ بر زبان نیامده‌ی دلش از باران برای اینکه جوابش را دهد، چون باز هم ثانیه‌های طولانی از پسِ هم گذشتند و هیچ نتیجه‌ای نگرفت، موبایل را پایین آورد. پالتو را هم انداخته بر روی جالباسی، قدری رو پایین گرفته به سمتِ سالن گام برداشته و همزمان با چنگ زدن به موهای صاف و قهوه‌ای تیره‌اش، نفسش را هم محکم فوت کرد.
پلکی محکم زده و همین که میانه‌ی سالن رسید، سر بالا گرفت، پیش از هرچیزی توجهِ نگاهش به درونِ آشپزخانه و میزِ غذاخوریِ شیشه‌ای تیره و مستطیلی جلب شد از آن جهت که... . نقشِ قابِ عکسی قرار گرفته میانِ دو شمعِ مشکی و روشن بر رویش به چشم می‌آمد. جرقه‌ای در وجودِ جانان ولوله‌ای بپا کرد، دیدنی! ابرو در هم کشیده و قلبش افتاده به تپش‌هایی محکم و پُر سرعت، چشم ریز کرد و دمی ماتِ این تصویر شده، خشک سرجایش ثابت ماند. حتی پلک هم نمی‌زد، با خود مرور کرد... . لحظه‌ی آخری که به مقصدِ خانه‌ی آنا اینجا را ترک کرده‌بود بر روی میز قابِ عکس و شمع گذاشته‌بود؟ به یاد نمی‌آورد یا حافظه‌اش بدقلقی می‌کرد را نمی‌دانست؛ فقط قدم‌هایش را با مکث و پُر از تردید سوی آشپزخانه آهسته برداشت و هر گام مساوی بود با یک تپش دردمند و محکم از سوی قلبش! نفس‌هایش نامنظم و دلشوره‌ای هم به گردش افتاده همراه با خون در رگ‌هایش، ورود به آشپزخانه و دیدنِ واقعیتِ آنچه از دور حکمِ سرابش داده‌بود، از فرقِ سر تا نوکِ پایش را جامه‌ی زمستان پوشاند.
جلوتر رفت، آهسته و سست؛ از کنارِ میز خود را به انتهای آن رساند و وقتی همه چیز را واقعی‌تر دید، در گردیِ مردمک‌های چشمانِ قهوه‌ای رنگش قابِ عکسی که درونش چهره‌های خندانِ خودش، بهزاد و جانا به چشم می‌آمدند را دید. دلشوره در وجودش رنگِ دلهره به خود گرفت و مانده در اینکه در نبودش چه اتفاقی افتاده، همان دم قدم‌هایی آرام و بی‌صدا روی کاشی‌های کرمی به سمتِ آشپزخانه برداشته شدند تا ایستادنش درست یک قدم جلوتر از درگاه و درونِ آشپزخانه، به وقتِ این توقف صدای مردانه‌ای هم خون را در رگ‌های جانان منجمد و وادارش کرد با شانه بالا پراندنی واضح یک دم به سرعت و شوکه سمتش بچرخد:
- گفتنِ خوش اومدی به صاحبخونه خیلی مسخره‌ست؛ اما خوش اومدی!
دلهره‌ی وجودِ جانان آنگاه بر اوج قله‌ی خود ایستاد که رنگ از رخسارش گریخته و گره‌ی ابروانش باز شده، کامل به سوی مردی چرخید که با نامِ شاهین شناخته می‌شد! باریکه فاصله‌ی میانِ لبانِ جانان بیشتر شد و شاهین که قدمی دیگر جلو آمد، درحالی که کششی کم‌رنگ و یک‌طرفه لبانش را بازیچه کرده‌بود، دستِ چپش را از جیبِ پالتو خارج کرد. ابروانش را سوی پیشانی فرستاده و با دست به صندلیِ چرم و نسکافه‌ای اشاره کرد:
- برای نشستن روی صندلی توی خونه‌ی خودت هم باید تعارفت کنم؟ نمی‌دونستم انقدر آدمِ عجیبی هستی!
به قدری قدرت و سرعتِ ضربان‌های قلبِ جانان بالا گرفت که سِر شده و گویی حتی دیگر زنده بودنش را هم احساس نمی‌کرد! قدمی روی کاشی‌ها به عقب برداشت و دستِ چپش را بند کرده به تکیه‌گاهِ یک صندلی، آبِ دهانی سخت از گلو گذراند و لرزِ نامحسوسِ صدایش را شاهین محسوس فهمید:
- تو... کی هستی؟ توی خونه‌ی من چیکار داری؟ چطوری اومدی داخل؟
شاهین قدمی دیگر پیش گذاشت و نچ‌نچ کنان ریز سری هم به طرفین تکان داده، لبانش را با زبان تر کرد و بعد چنان خونسردی‌ای را به رُخِ جانان کشید که هراسِ او را تا عرشِ قلبش پرواز داد. همانندِ جانان یک دست گرفته به لبه‌ی تکیه‌گاهِ یک صندلی و شاید فقط به اندازه‌ی چهار قدم با او فاصله داشت.
- این اصلا روشِ مهمون‌نوازیِ مناسبی نیست! ژنِ خانوادگیه؟ هربار یا سوال پیچ میشم یا در نهایتِ بی‌احترامی تا بیرون شدنم پیش میرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,786
مدال‌ها
2
جانان به ستوه آمده از این جواب‌های سربالای او و حینی که جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش واضح و سریع به چشم می‌آمدند، ابرو در هم کشیده و کنترل از کف داده، موبایلش را میانِ انگشتانش فشرد و فریاد زد:
- تو کی هستی روانی؟
و شاهین که لفظِ «روانی» را خطاب به خود شنید، در ذهن یادآور شد شبی از یک سالِ پیش را که حینِ حمله‌اش به همین خانه، بهزاد هم اون را با چنین صفتی خطاب کرد. کششِ یک‌طرفه‌ی لبانش قدری رنگ گرفتند و مرموزتر شدند، خونسردتر و شاید... ترسناک‌تر! قدمی دیگر جلو رفت و جانان را هم وادار کرده به عقب نشینی، سپس باز هم همان آش بود و همان کاسه!
- اینطور که پیداست، جدی ژنِ خانوادگیه!
و جانان که عقب‌تر رفت و باز هم جواب ندادنِ او را دید، تهدیدآمیز موبایلش را برای این غریبه‌ی ناآشنایی که حتی نمی‌دانست چطور به خانه‌اش راه یافته‌بود، بالا آورده و نفس زنان گفت:
- وقتی زنگ بزنم پلیس می‌فهمی!
اما... اما همین که صفحه‌ی موبایل را پیشِ چشمانش روشن و فاصله‌اش را بیشتر کرد تا با سرعت عملِ بالا رفته‌ای شماره‌ی پلیس را بگیرد، پیش از هر اقدامی از سوی خودش، نفهمید چه شد که شاهین از دو قدمی‌اش سر درآورده و تنش را که جلو کشید، با خونسردیِ تلفیق شده با جدیتی هراس‌انگیز، دستش را پیش برد و موبایل را محکم از دستش کشیده، چنان به دیوار کوفت که از جسمش قطعاتی پخش بر زمین باقی ماند. جانان از شوک جیغی خفه کشید و رو که بالا گرفته، شاهین را مقابلِ خود دید، یک قدمِ دیگر عقب رفت و کمرش به میزِ بالای کابینتِ پشتِ سرش چسبید. دروغ بود اگر دم از نترسیدن می‌زد. دروغ بود اگر پرچمِ جسارت بالا می‌گرفت و شعار می‌داد که هراسی در خونَش به غلیان نیفتاده، وقتی فقط چشمانش دودوزنان داد می‌زدند چه بلایی بر سر قلبِ هراسیده‌اش آمده‌بود!
حال اطمینان یافته‌بود که مقابلش یک دیوانه‌ی ناشناس و زنجیر پاره کرده ایستاده که حتی از هدفش نمی‌گفت و جانان هم نمی‌دانست او به دنبالِ چه می‌گشت! جانان شوکه و مات برده شاهین را که قدمی دیگر جلو آمدنش هماهنگ شد با همان تک تپشِ دردمند و استثنایی میانِ ضربان‌های رنگِ جنون گرفته‌ی قلبش دید، مردمک به مردمک‌های او قفل کرد و از نزدیک‌تر شدنش بود که تنش را به کنار کشید تا مسیرِ تازه‌ای را برای خود باز کند. خیرگی به چشمانِ او را آنقدر کش داد تا در آخر خشمِ درونش جسارتِ پیش قدم شدنی دوباره را در خود دیده و ابروانِ باریک و بلندش را با ریز ارتعاشی به هم نزدیک ساخت تا دوباره بلند گفت:
- تو کی هستی؟ از جونِ من چی می‌خوای؟
و به راستی شاهین پس از غیبتی یک ساله از بعدِ گرفتنِ جانِ همسر و دخترکِ چهارساله‌ی این زن به اشتباه، از جانِ او چه می‌خواست؟ زبان به حقیقت گشودنِ خونسردش آنچنان که گویی حتی ذره‌ای از مرورِ آن شب وجدانش دروازه‌ی شهر به روی لشکرِ عذاب باز نمی‌کرد، قدری رو بالا گرفت و غیرمستقیم حرف زد... . اما پلکِ جانان را با زده شدنِ رعد و برقی در سرش پراند و مات شدنش را نظاره‌گر شد:
- یک ساله که دنبالمی؛ گفتم از یه دورِ باطلِ هرروز تا لبِ چشمه رفتن و تشنه به خون برگشتن نجاتت بدم!
مثلِ یک جریانِ الکتریسیته بود، جریانِ این حرفش که از گوش‌های جانان عبور کرد و کلِ تنش را گویی به یک‌باره برق گرفت! نفس نمی‌کشید، حتی پلک هم نمی‌زد. می‌شد در این لحظه به زنده بودنش شک کرد وقتی حتی با جلو آمدنِ شاهین درحالی که به پهلو کنارِ میز ایستاده‌بود، قدمی عقب نرفت بلکه سایه‌ی سنگینِ او از سرش کنار رفته و نفسش راهِ رهایی یابد. گویی پیشِ چشمانش سیاهی قد علم کرد. جانان هیچ نمی‌دید، نه این مردِ بلند قدِ ایستاده مقابلش را که رنگِ نگاهش مرموز بود و افکارش ناخوانا؛ نه حتی خانه‌ای که دیوار به دیوارش روزی صدای خنده‌های خود و خانواده‌ی کوچکش را حفظ بودند و حال در این یک سالِ گذشته گوشه به گوشه‌اش ماتم‌کده‌ای ویرانه بود در انتظارِ صبح شدنِ این شبی که شاید به امیدِ آفتابش درِ حیات هم باز می‌شد؛ اما... چه انتظارِ بیهوده‌ای! ویرانه‌ای که ویرانگرش سیلِ اشک‌هایی خانه برانداز بودند، مگر می‌توانست روزی هم رنگِ آبادی را به خود ببیند؟ جانان هم دفن شده‌ای زیرِ آوارِ این ویرانی بود که ناامید از نجات یافتن، عادت کرده به استخوان‌های شکسته و قلبی پاره‌پاره، حتی دستِ کمک‌خواهش را بیرون نمی‌آورد برای یاری خواستن!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین