جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,290 بازدید, 85 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 9
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 2
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
با شنیدنِ حرفش، باران چشمش افتاده به چهره‌ی شاهین، نفسی عمیق حبسِ سی*ن*ه‌اش شد و در گوش‌هایش فقط صوتِ ضربان‌های کوبنده‌ی قلبش را شنید. خیره به چهره‌ی او و لبخندِ یک‌طرفه‌اش دستش را بالا آورده و اندکی ابروانش را از روی گیجی به هم پیچانده، جسمی که پشتِ گوشش جای گرفت را لمس کرد. سرِ انگشتانِ کشیده و ظریفش همان دم لطافتِ گلبرگِ سرخِ گلی را لمس کردند که دستِ شاهین پشتِ گوشش قرار داده و چون نگاهِ خیره‌ی او به خودش را دید، آبِ دهانی فرو داد. کششی کم‌رنگ، دوطرفه و تصنعی هم به لبانش بخشید. شاهین لبخند بر لب داشت و دستانش را فرو برده در جیب‌های نیم پالتوی مشکیِ تنش و در آنی اضطرابی زیرپوستی و نامحسوس را شکار کرده از نیم‌رُخی که باران با گردشِ سرش به سمتی دیگر برای چشمانِ قهوه‌ای روشنش گذاشته‌بود، حس کرد از نگاه کردنش فرار می‌کرد. لبخندش کم‌رنگ و ابروانش هم که محو به آغوشِ هم پیوستند، دستِ راستش را خارج کرده از جیب و قدمی هم جلو رفت. دستش را پیش برده، چانه‌ی باران را حبس کرده میانِ انگشتانِ شست و اشاره و روی او را که آرام به سوی خود چرخاند، نفهمید ضربانِ قلبی که از او بالا رفت را.
مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و اندکی که سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد، حینِ پایین انداختنِ دستش از چانه‌ی باران و بدونِ اینکه با پلک زدنی ارتباطِ چشمی‌اش را با او قطع کند، پرسید:
- تو حالت خوبه باران؟
باران او را بی‌خبر گذاشت از حالِ واقعیِ خود وقتی روی پاشنه‌ی پوتین‌های چرم و مشکی‌اش با نیم‌چرخی، کامل قرار گرفته مقابلِ شاهین و سری آرام تکان داد. آبِ دهانی را با فشردنِ لبانش بر هم از گلو گذرانده و سپس چشم دوخته به چشمانِ شاهینی که وزشِ باد تارِ موهای قهوه‌ای رنگش را ریز تکانی می‌داد، صحرای لبانش را به نمِ زبان سیراب کرد و سپس خود پرسید:
- چی شد یه دفعه‌ای قرار گذاشتی؟ ما که همین دیروز همدیگه رو دیدیم.
شاهین دستانش را در جیب‌هایش فرو برد، لبخندش را همان یک‌طرفه بر لبانِ باریکش نگه داشته و قدمی که سوی باران برداشت تا فاصله‌اش با او یک قدمی رسید، پی به کشیده شدنِ آهسته‌ی کفِ پوتینِ او روی زمین و به عقب نبرد. باران که کوبش‌های قلبش را رسیده به دهان حس می‌کرد و در تلاش بود نقابِ حالِ خوب بر چهره‌اش ترک برندارد، دست به سی*ن*ه شده و شنید که شاهین پاسخش را این چنین بر لب راند:
- از دلتنگی پرسیدن نداره؛ اما...
باران یک تای ابروی باریکش را بالا پرانده، حینی که به واسطه‌ی اختلافِ قدشان برای دیدنِ چشمانِ شاهین رو بالا گرفته‌بود، او که با ریز شیطنتی مرموز کششِ یک‌طرفه‌ی لبانش را رنگ بخشید، در ازای آمادگیِ باران برای عقب رفتنش یک قدم فاصله را طوری پُر کرد که نفس‌هایشان به هم گره خورد. و هرچه تابستان بود فصلِ نفس‌های شاهین، زمستانی مُرده لابه‌لای نفس‌های باران پیچک زده بود. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و قلبش افسارگسیخته چون دیوانه‌ای از بند فراری به درو دیوارِ سی*ن*ه‌اش کوفت از بهرِ رهایی. عاشقانه‌ای پُر تضاد میانِ نفس‌هایشان نما گرفت آنگاه که گرمای نفس‌های شاهین سردیِ بازدمی که از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانِ باران گذر می‌کرد را در آغوش می‌گرفت؛ اما باز هم برای بازدم‌های بعدی همین آشِ سرد بود و همین کاسه!
- سر اومدنِ صبرم چرا! به خواسته‌ات که گفتی تا زمانِ به آشناییِ کامل رسیدنمون از خانواده و زندگیت چیزی نمیگی احترام گذاشتم و تا اینجا رو فقط به دیدنِ خودت و دونستنِ یه اسمِ باران ازت بسنده کردم؛ اما فکر می‌کنم دیگه کافی باشه عزیزم!
این بار دورِ نفس‌های باران قالب یخی گرفته شد و هوایی که به کمکِ بازدم بیرون فرستاد، بی‌شباهت به تیزیِ نوکِ قندیلی نبود که قلبِ گرمای نفس‌های شاهین را هدف گرفت. نگاه میانِ چشمانِ او گردش داد و نامحسوس پای دیگرش را هم روی زمین عقب کشید تا فاصله‌ای به اندازه‌ی تک‌گامی دوباره میانشان فرش پهن کرد. زبانِ باران هم اگر به دروغی از بهرِ گفتنِ حالش می‌جنبید، صداقتِ زبانِ بدنش بر همگان آشکارترین بود که حتی به وقتِ پنهان کردنش از جانان هم او پی به دروغِ زبانش برد. حالش فاش شده و او باز هم ریسمانی دروغین از حالِ خوب را به چنگ گرفت و این چنین پاسخ داد:
- میگم... میگم به وقتش؛ اما من هنوز مطمئن نیستم که اونجور که باید همدیگه رو شناخته باشیم.
تای ابرو بالا پراندنِ شاهین گرچه ترسناک نبود؛ اما تهِ دلِ باران را به آنی خالی کرد از آنجا که به چشم دید کم‌رنگ شدنِ ردِ لبخندِ یک‌طرفه‌ی او را و نفسش ناخواسته به بند کشیده‌شد. خاموش شدنِ برقی در دیدگانِ شاهین از چشمانش دور نماند و فقط با نگاهش از او قبول کردن خواست. برقِ فراری از نگاهِ شاهین عجیب بود و هرچند که لبخند پرِ پرواز گشوده و از بامِ لبانش پر کشید؛ اما خونسردی‌اش آنچنان که دستِ راستش را آرام بالا آورد، کفِ دستش را چسبانده به نیمه‌ی راستِ صورتِ او و چون چشمانِ باران را در حدقه به گوشه و سوی دستش کشید، سرِ انگشتِ شستش را نوازش‌وار روی گونه‌ی او کشیده و رقصِ آرامشش با کلماتی که از سکوی مغزش سوی گوش‌های باران می‌رفتند، دیوانه‌وار بود:
- این چرخه‌ی باطل داره ناامیدم می‌کنه باران.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
و باران ناخودآگاه دستش را بالا آورده، انگشتانِ کشیده و ظریفش را دورِ مچِ او حلقه کرد و آهسته دستِ شاهین را از گونه‌اش پایین آورد. نفسِ عمیقی کشیده و کششی یک طرفه و تیک مانند بخشیده به لبانش، تصنعی بودنِ این لبخندِ نصفه و نیمه پیدا؛ اما شاهین به سنگینیِ نگاهی خیره بسنده کرد.
- عجله نکنیم شاهین، هوم؟ هنوز مونده چیزهایی که درموردِ خودمون باید بدونیم.
شاهین دمی کوتاه مردمک میانِ مردمک‌های او گردش داد. سکوتش باران را منتظر گذاشت برای شنیدنِ حرفش و نهایتاً که بازدمی سنگین را محکم از راهِ بینی خارج ساخت، زبانی روی لبانش کشید، سری به نشانه‌ی تایید برای باران تکان داد و باز هم کوتاه آمد:
- این هم یه آوانسِ دیگه برای تو عزیزم، قشنگ میشه اگه آخریش باشه!
و گاه تیغه‌ی هزاران زبان شاید بِه بود از پیروزیِ هزارباره‌ی سکوت که بدونِ های و هوی با سر به توی داشتنش زهر می‌ریخت!
***
پس از گذشتِ یک شب، شبی دیگر در سرزمینِ آسمان بنا شده، سیاهیِ ویلایی استتار کرده با سیاهیِ آسمانِ شب، وقتِ تاجگذاریِ ماه بود و ستارگانی که در برابرش سرِ تعظیم فرود می‌آوردند؛ اما به این ضیافت لشکری پاره‌پاره از ابرهای خاکستری هم دعوت بودند که آرام به سمتِ هم کشیده می‌شدند. سرمای شب هنگام با وجودِ برفی که ردپایش را هنوز بر زمین کاشته هرچند که بند آمده بود، استخوان‌سوز و در حیاطِ ویلایی که دو طرفش چراغ‌های پایه بلند و مشکی قامت بسته، نور بر زمین دوانده‌بودند، مقابلِ استخرِ خالی هامین ایستاده‌بود درحالی که سر چرخانده به سمتِ چپ و نگاهش به چشمانِ مشکیِ مردی سیاهپوش، با علامتِ دست به گوشه‌ی حیاط اشاره کرد و سر تکان دادنِ او را به نشانه‌ی تأیید دریافت. مرد که قدم‌هایش را سوی نقطه‌ی نشانه گرفته‌شده توسطِ او برداشت، هامین هم با چشمانِ قهوه‌ای روشنش قامتِ او را دنبال کرد. سرمای شب هنگام از سوی بادی که می‌وزید و میانِ موهای کوتاه و قهوه‌ای رنگش چرخ می‌زد، چسبیده به تنش که تنها یک بلوزِ خاکستری و یقه گرد پوشش‌اش بود و آستین‌هایش را هم تا ساعد بالا داده، نفسی که سنگین بیرون فرستاد همان بخارِ رقصنده‌ای بود که دمی بعد هم در آغوشِ اکسیژنِ اطراف حل شد.
تک گامی با بوت‌های مشکی و هم‌رنگ با شلوارِ جینی که به پا داشت عقب رفت و قدری از استخر فاصله گرفته، نگاه میانِ چند نفری که درونِ حیاط پخش شده‌بودند، چرخاند. این بین تا همین لحظه شاید بی‌خبر بود از شیفتگیِ سنگینِ نگاهی پشتِ پنجره درحالی که با برقِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش زیرِ نظرش داشت. بی‌خبر بود یا خود را به بی‌خبری زد؟ بماند؛ اما بالاخره بارِ سنگینیِ این نگاه بر شانه‌هایش وادارش کرد تا با ابرو درهم کشیدنی محو سر چرخانده و رو بالا گرفته، چهره‌ی شادابِ لبخند بر لب را شکار کند. شاداب که با دریافتِ نگاهِ او کششِ لبانِ باریک و برجسته‌اش پررنگ تر شدند و چالِ گونه‌هایش پیداتر، کنجِ لبی از شوقِ قلبش با آن ضربان‌های هیجان‌زده گزید و ناخودآگاه که قدمی رو به عقب برداشت، سعی کرد خود را در آغوشِ تاریکِ اتاقش دفن کند. هرچند هنوز برقِ چشمانش دور نبود و حتی چشم از ماه هم با همه‌ی درخشندگی‌اش کور می‌کرد!
هامین دستِ راستش را بالا آورد، کفِ دستش را به پشتِ گردن کشیده و باز که رو گرفت، نگاه به روبه‌رو دوخت. این بین شاداب روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ سفید و همرنگِ شلوارِ دمپایی که به پا داشت، به عقب چرخید. دستِ راستِ پوشیده با آستینِ نیم انگشتیِ بلوزِ سبز رنگِ یقه اسکی‌اش را که بالا آورد تارِ موهای قهوه‌ای روشنش را پشتِ گوش زد. مرور کرده تلاقیِ نگاهِ خودش و هامین را در چند لحظه‌ی پیش، تیک تاکِ ساعت را هماهنگ حس کرد با ضربان‌های کوبنده‌ی قلبش، هرچند که با این سرعت قلبش سریع‌تر از زمان پیش می‌رفت. رو بالا گرفت و تک خنده‌اش آزاد شده از بهرِ حالت‌های دیوانه‌وارِ خود که گویی درونش مجنونی تازه رهایی یافته از شوقِ آزادی هول کرده و نمی‌دانست چه کند، بود، کسی چه می‌دانست حالِ این دختر با مجنون برابری می‌کرد؟
شاید یک نفر می‌دانست! آن هم برادرِ شاداب که پله‌های مشکی و براق را از سمتِ راست پشتِ سر گذاشته، درحالی که هم‌رنگ با چهار گوشه‌ی این ویلا هودیِ مشکی به تن داشت با شلوار و کفش‌های هم‌رنگش به پا، سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع را پشتِ سر گذاشت تا با گام‌هایی بلند خودش را به آشپزخانه رساند. در همان حال با لبخندی بر لبانش و ولومِ صدایی اندک بالا برده، حینی که خبر نداشت از باز و بسته شدنِ درِ اتاقِ شاداب و خروجِ او، خاتونِ مشغولِ چیدنِ میز در آشپزخانه را مخاطب قرار داد:
- خاتون به نظرم وقتشه بری شاداب رو به خودش بیاری، با همین روند پیش بره حاضرم شرط ببندم هامین خودش شخصاً میاد و پیشاپیش به خواستگاریش جوابِ مثبت میده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
خاتون که با خنده رو به سوی او چرخاند، سری متاسف تکان داده به طرفین، لب باز کرد حرفی بزند که همزمان با رسیدنِ شاهین به آشپزخانه، شاداب هم پله‌ها را دوتا یکی رد کرده و پایین آمد. او که جلو می‌آمد و لبانش به لبخندی شیرین مزین بودند، حرصی چاشنیِ کلامش کرده و شاهین را مخاطب قرار داد:
- تو از صبح چشم وا می‌کنی باید سبزی به دست پشتِ سرِ من غیبت کنی؟
شاهین کوتاه خندید، تکیه‌گاهِ صندلیِ چوبی و قهوه‌ای روشنِ هم‌رنگ با میز را به دست گرفته، عقب کشید و روی آن جای گرفت. همان دم خاتون که آخرین بشقابِ گرد و سفید را هم مقابلِ او گذاشت، چشم چرخانده و شاداب را دید که درگاهِ آشپزخانه را پشتِ سر گذاشت، در همان حال چشمکی هم برایش زد. شاداب با دریافتِ چشمکِ او، لبخند رنگ بخشید، میز را دور زده و مقابلِ شاهین صندلی را از آن سمت عقب کشید. درجا نشسته روی صندلی و دستانش را که قرار گرفته بر میز درهم قفل کرد، لبانش را با زبان تر کرده و خیره به چشمانِ او گفت:
- اما مسخره کردنت اصلا برام مهم نیست برادرِ عزیزم؛ از اونجا که تهِ تمامِ پیگیری‌هام این رو هم کشف کردم که وسطِ سرمای زمستون اعتقادی به لباسِ گرم نداره. با هربار مسخره کردنت من دقیق‌تر میشم!
شاهین که آرنج‌هایش را روی میز نهاده و انگشتانِ هردو دستش را مقابلِ چانه‌ی صاف و خالی از ریش و ته‌ریشش به هم پیوند زده‌بود، تای ابرویی بالا انداخت، لبانِ باریکش را از دو گوشه کمرنگ پایین کشید و چانه که جمع کرد، سر تکان دادنِ آهسته‌اش نشان از تحسینی تمسخرآمیز بود و این تمسخر از چشمِ شاداب هم دور نماند. خاتون که ظرفِ مرغ و دیسِ برنج را وسطِ میز گذاشت، از دردِ ریزِ پاهایش اندکی رخ درهم کرد؛ اما به روی خود نیاورده و فقط لبانِ باریکش را به میزبانیِ لبخندی دعوت کرد. خیره به آن‌ها شد و دید که شاداب مشغولِ برنج کشیدن برای خود شده و شاهین هم خیره به او، ردِ آن تحسینِ چندی پیش را از چهره پاک و با آرامش لب باز کرد:
- آدمِ عجیبیه، دقیقه و به کارم میاد؛ اما واقعا... از جسارتِ بیش از حدش متنفرم!
شاداب که کفگیر را آهسته درونِ دیس قرار داد، با شنیدنِ این حرفِ شاهین کششِ لبانش آهسته و به مراتب رنگ باخت. آبِ دهانی از گلو گذراند و خیالش قدری ناآرام، لحظه‌ای کوتاه سر چرخاند و نگاهی به چشمانِ مشکیِ خاتون با چین و چروک‌هایی که دورشان حصار بسته‌بودند، انداخت. مکثِ افتاده به حرکاتش از آن جهت بود که هشدارِ زیرپوستیِ لحنِ برادرش را شکار کرد. چشم از خاتون گرفت و دوباره رو به سوی شاهین گرداند که آرام و خونسرد به صرفِ شام مشغول شده‌بود و سپس گفت:
- اینکه نباید بد باشه؛ لااقل برای تو!
شاداب با عینکِ خود به داستان نگاه می‌کرد و شاهین هم با عینکِ خود! شاداب بارِ دیگر دستانش را روی میز درهم قفل کرده و منتظر، شاهین را نگریست تا پاسخِ پرسش‌اش را دهد. اویی که قاشقی از برنج پُر کرده و نزدیکِ دهان نگه داشته، در همان حال چشمانِ قهوه‌ای روشنش را به دیدگانِ شاداب کوک زد.
- هرچیزی توی حالتِ تعادل بودنش خوبه شاداب. اگه کم باشه کفایت نمی‌کنه و اگه زیاد باشه لبریز میشه!
خبر داشت از اینکه احتمالا خواهرِ کوچکش هم دلباخته‌ی همین جسارتِ بیش از حدِ هامین شده‌بود! شاید قصد داشت برای هر آنچه در آینده توانِ رخ دادن داشت به او هشدار دهد و از همین لحظه آماده‌اش کند. شاداب قصدِ او را فهمید که بادِ شوق در قلبش خوابید و دروغ نبود اگر می‌گفت ترجیح می‌داد برای اولین بار سرِ بحثی که با نامِ هامین باز شده‌بود را ببندد. از همین جهت برای عوض کردنِ جریانِ بحث کلماتی را از ویترینِ مغزش برگزید که مسیرِ تازه‌ای را پیشِ رویشان برای حرف زدن می‌گذاشت، حینی که قاشقِ نقره‌ای را به دست گرفته و سعی کرد مشغول شود.
- این همه آدم رو به خط کردی توی حیاط برای چی؟ لازمه واقعا؟
این حرفش نگاهِ خاتون را هم به سوی شاهین سوق داد و هردو که سنگینیِ نگاه‌هایشان را برای او به ارمغان آوردند، شاهین دمِ عمیقی گرفته و آهسته که تنش را روی صندلی عقب کشید تا به تکیه‌گاهش تکیه سپرد، لبانش را با زبان تر کرده و خونسرد پاسخِ شاداب را داد:
- شاهینِ کیان، پسرِ الوندِ کیان چند سال بعد از مرگِ پدرش به عرصه‌ی کاریِ اون برگشته و الوند چرا جونش رو از دست داد؟
کششِ یک‌طرفه‌ی لبانش را به نمایش گذاشته برای دیدگانِ شاداب و دستش را که بالا آورد، پس از بشکنی کوتاه با انگشتِ اشاره او را نشانه گرفت، ابروانش را بالا پراند و با پایین انداختنِ دستش ادامه داد:
- آفرین؛ رقبای کاریش! بعید نیست سرنوشتِ پدر و پسر رو باهم گره بزنن، مسئله فقط احتیاطه و شرطِ عقل بودنش خواهرِ عزیزم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
و تکیه از صندلی ربود و تنش را که جلو کشید بارِ دیگر قاشق و چنگال را به دست گرفت تا دوباره مشغول شود؛ اما ناگهان فکرِ ناگفته‌ای که باید گفته می‌شد در سرش جرقه زده و رو که بالا گرفت، خیره شده به شادابِ در فکر فرو رفته و مشغولِ از هم سوا کردنِ دانه‌های برنج درونِ بشقاب، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده و افزود:
- راستی؛ از این به بعد تا اطلاعِ ثانوی رفت و برگشتِ دانشگاهت با هامینه... .
نگاهِ شاداب را که بالا کشید، لبخندش همان کششِ شیطنت بارِ لبانش بود و تای ابرویی هم بالا پرانده، چشمکی کوتاه روانه‌اش کرد و ادامه داد:
- تو هم که بدت نمیاد!
پس از این حرف تک خنده‌ای کرده از لبخندِ حرصی که لبانِ شاداب را به بازی می‌گرفت، نامش را با تأکید ادا شده از زبانِ او شنید و دید که شاداب نگاه روی میز به دنبالِ وسیله‌ای چرخاند که قابلیتِ کتک زدنش را با آن داشته‌باشد. چون به لیوانِ شیشه‌ای و استوانه‌ای کنارِ پارچِ آب رسید، دستش را پیش برده و آن را برداشته، از روی صندلی برخاست و تهدیدوار لیوان را سوی شاهین برد. این میان خاتون هم با خنده از جا بلند شد و با ابروانی بالا پریده که دستِ شاداب را گرفت، گوش سپرده به صدای خنده‌ی شاهین و خطاب به شاداب گفت:
- آروم مادر!
شاداب نگاهی به خاتون انداخت و چون نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، نیم نگاهی هم گذرا حواله‌ی شاهین کرده و او را مخاطبِ ناسزایش قرار داد. خاتون ریز سری متاسف و بانمک به طرفین تکان داده و هماهنگ با شاداب روی صندلی نشست.
شب آرام به نظر می‌رسید؛ اما انگار دلهره‌ی باد پیکِ خبرهای خوش نبود و نامه‌ی در دستش هم دعوتنامه‌ی فاجعه بود!
هرچند که دلهره‌ی باد هویدا بود از لرزی که به جانِ شاخه‌های برهنه‌ی تک درختی کنجِ حیاطی برف‌پوش می‌انداخت؛ اما آرامش از بطنِ سکوت زاده شده‌بود. همان سکوتی که حصار بسته‌بود دورِ ساختمانی با نمای سفید و دیوارهایی به همان رنگ هم دورش، از تک پنجره‌ی بالای آن که پرده‌ی نازک و سفیدِ مقابلش کنار رفته‌بود، فضای اتاقی با نورِ زرد رنگ پخش بر زمینه‌اش به چشم می‌آمد. نورِ چراغِ وصل به سقف، برق انداخته بر کاشی‌های کرمی و برخلافِ سرمای بیرون این اتاق خط به خط نگارنده‌ی گرما بود. از گرمای شوفاژِ گوشه‌ی اتاق گرفته، تا گرمای محبتی از جانبِ چشمانی مشکی رنگ و متعلق به بهزادِ نشسته بر تخت، درحالی که کتابِ باز شده‌ای در دستانش بود، اما نگاهِ گوشه چشمی‌اش را با شیفتگی دوخته‌بود به قامتِ ایستاده‌ی جانان مقابلِ میز آرایشِ سفید و آیینه‌ی مستطیلی و قرار گرفته بر رویش. جانان که دستانش را بالا آورد و به پشتِ سر رسانده، باخبر از نگاهِ خیره‌ی بهزاد به خود، لبخندی روی لبانِ باریکش نشانده و هوای دلبری به سرش زد. دلبرانه کشِ موی مشکی را از دورِ موهای صاف و قهوه‌ای تیره‌ی گرد بسته‌اش عقب کشید و خیرگیِ نگاهِ بهزاد را برق انداخت، آنگاه که او را به تماشای رقصِ موهای خود روی شانه‌های ظریف و پوشیده با پیراهنِ سفیدِ همرنگ با کراپ و شلوارش دعوت کرد.
تار به تارِ موهایش شلاق‌هایی رقصنده بودند که با بی‌رحمیِ تمام تازیانه زدند به دیدگانِ شیفته‌ی این مرد و چه از تماشای چنین رقاصیِ دلبرانه‌ای لذتبخش‌تر؟ حتی پلک هم نمی‌زد و فقط خیره‌بود به زنی که در قابِ چشمانش همچون الهه‌ی زیبایی پرستیدنی بود و با چشمانش بوسه زد به آبشارِ موهای او، حتی رخساری که با نیم گردشی از سمتِ چپ، نیم‌رُخ برایش به نمایش گذاشت. کششی به جانِ لبانش افتاده و جانان که لبخند بر لب روی پاشنه‌ی پاهای برهنه‌اش سویش چرخید، کتاب را بسته و آن را روی عسلیِ کنارِ تخت و کنارِ آباژور نهاد. جانان تخت را از انتها دور زد، از سوی دیگرِ آن نشسته بر لبه‌ی تخت و چون خودش را سوی بهزاد کشید، او که تمامِ مدت با چشم قامتِ جانان را تا کنارِ خودش جای گرفتنِ او دنبال می‌کرد، خیره به چشمانش گفت:
- بی‌رحمیه که هم پلک زدن رو از چشم‌هام می‌دزدی و هم تمرکز رو از مغزم برای خوندنِ کتابی که چیزی تا پایانش نمونده... قبول کن جانان؛ واقعا بی‌رحمی!
جانان خندید و پتوی مشکی را که روی خودشان کشید، شقیقه چسبانده به شانه‌ی پوشیده با پیراهنِ سفیدِ بهزاد و حلقه شدنِ دستِ او را که دورِ شانه‌اش احساس کرد، آرام مژه‌های بلند و مشکی‌اش را بر هم نهاده، دمی عمیق گرفت و رودِ عطرِ شیرینِ او را در ریه‌هایش جاری کرد. گرمای آرامش میانِ این دو شعله می‌کشید تا از سرما، خاکستری باد برده را هم به یادگار بگذارد. نوازشِ آرامِ دستِ اویی که سر کج کرده و گونه به سرش چسبانده بود را حس کرده روی بازویش، از آرامشِ او آرامش گرفته، لب بر هم زد و از انتهایی‌ترین نقطه‌ی قلبش بر زبان راند:
- هرروزی که کنارت می‌گذره از دیروز قشنگ تره و هرروز بیشتر از دیروز بذرِ این حسرت رو توی قلبم می‌کاری که کاش زودتر از این‌ها باهات آشنا می‌شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
بهزاد کششی به لبانش بخشید، دمی کوتاه سر بلند کرد و لبانش را با نقشِ بوسه‌ای محکم به موهای جانان چسبانده و عطرشان را که نفس کشید، جانان لبخند رنگ بخشید و قدری شانه‌هایش را جمع کرد. غرقِ دریای محبتِ همسرش بدونِ دست و پا زدنی برای نجات و راضی به رسیدن کفِ چنین دریایی، صدای زنگِ موبایلِ نشسته بر عسلی‌اش به یک آن آرامشِ لحظات را بلعید. جانان چشم باز کرد و سر بالا گرفته نگاه دوخت به بهزاد، او هم ابروانِ مشکی‌اش را محو به هم نزدیک ساخته و دستش را که دراز کرد، موبایلِ جانان را از روی عسلی برداشت. موبایل را گرفته به سوی جانان و او هم تکیه‌ی سر از شانه‌ی بهزاد ربوده، دستش را بالا آورد و پس از دیدنِ نامِ باران به عنوانِ تماس گیرنده، موبایل را از او گرفت. ابروانِ باریکش را راهیِ پیشانیِ کوتاهش کرد، تماس را وصل کرده و موبایل را به گوشش چسبانده، کششی کم‌رنگ به لبانش بخشید و گفت:
- باران خوبی عزیزم؟ چی شده این وقتِ شب زنگ زدی؟
و صدای بارانی را شنید که درونِ ماشین و پشتِ فرمان نشسته، مشغولِ راندن در جاده‌ای خلوت بود و برخلافِ جانان، دلشوره‌ای که در دل داشت مجوزِ لبخند را به لبانش نمی‌داد؛ اما به سختی در نقشِ همان بارانِ همیشگی فرو رفته و فقط کمی که فرمان را میانِ انگشتانش فشرد، سخت نفسی گرفته با وجود تپش‌های محکم و آزاردهنده‌ی قلبش، در جوابِ جانان لب باز کرد:
- خوبم جانان، تو چی؟ زنگ زدم بهت خبر بدم راه افتادم و دارم میرم برای یه مدت.
ابروانِ جانان بالاتر دویدند و متعجب از این رفتنِ ناگهانی و بی‌خبرِ باران، حینی که خیرگیِ نگاهِ سنگینِ بهزاد را با سری اندک کج شده به سمتِ شانه‌ی چپ بر روی خود حس می‌کرد، زبانی روی لبانش کشیده و صاف نشسته گفت:
- چرا انقدر بی‌خبر؟ می‌خواستم بیام ببینمت.
باران که نگاهش را به روبه‌رو دوخته و از طریقِ هندزفریِ سفید رنگِ متصل به موبایلش با جانان حرف می‌زد، سی*ن*ه با دمی عمیق و ریز لرزی میانش سنگین کرده، آبِ دهانی از راهِ گلو عبور داد.
- تصمیمِ ناگهانی بود و پیش‌بینی نشده وگرنه قصد داشتم یکم به تاخیر بندازم رفتنم رو.
جرقه‌ای زده‌شد و جانان مانده در علتِ واقعیِ این رفتنِ ناگهانیِ باران، نگاه به دیوارِ سفیدِ مقابلش کوک زد و خبر از آغازِ فاجعه‌ای داد بادی که شیپور به دست سریع‌تر وزید و سر چرخاندنِ جانان به سمتِ چپ را باعث شد تا از پسِ شفافیتِ شیشه به نقاشیِ پنهان شده‌ی ماه پشتِ ابرهای تیره خیره‌شود.
و با گذرِ زمان خبرِ فاجعه نامحسوس در گوشه‌ای دیگر هم شنیده می‌شد. تاریکیِ اتاقی که دیوارهایش سفید و زمینش سیاه، سیاهی آن را بلعیده‌بود و درونش هم شاهین نشسته بر صندلیِ چرخ‌دار و مشکی با تکیه‌گاهِ مستطیلی، آنقدر به آن تکیه سپرده‌بود که تنش شبیه به دراز کشیدن عقب رفته و پاهایش را هم یکی انداخته بر دیگری روی میزِ چوبی و قهوه‌ای سوخته‌ی مقابلش نهاده‌بود. دستِ راستش را خمیده زیرِ سر نهاده، دستِ چپش را هم از آرنج روی دسته‌ی صندلی قرار داده و سیگاری هم روشن میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش می‌سوخت. نگاهش در تاریکیِ مطلق خیره به روبه‌رو بود و پُکی به سیگارش زده، دودش را حواله‌ی اکسیژنِ اطراف کرد.
تنها نوری که دمی در اتاقش درخشش گرفت، ختم شد به روشناییِ موبایلش با صدای اعلانِ پیامی که از آن برخاست و نوری که اندک و ثانیه‌ای به فضا هدیه کرد. شاهین که تکیه از صندلی گرفت، پاهایش را هم از روی میز جمع کرد و عقب کشید. صاف نشسته بر روی صندلی، دستش را جلو برده و موبایل را حینِ فشردنِ سیگار درونِ جاسیگاریِ روی میز، برداشت. دکمه‌ی پاورِ موبایل را که فشرد، صفحه‌ی خاموش شده‌ی آن را پیشِ چشمانش روشن کرد تا نور به صورتش منعکس شد. صفحه را باز کرده و واردِ پیام‌ها شده، نگاهی انداخت و آخرین و جدیدترین پیامی که از مخاطبی با نامِ «باران» برایش آمده‌بود را گشود و مشغولِ خواندنِ پیام شد. هر کلمه‌ای که پس از دیگری از پیشِ چشم عبور می‌داد، رنگِ نگاهش را عوض می‌کرد، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش انداخته و ابروانش را درهم پیچیده، نسبت به چشمانش بی‌اعتماد شد و دوباره از اول پیام را خواند برای مطمئن شدن از اینکه درست می‌دید. دوباره خواند، دوباره و دوباره تا... .
گره‌ی میانِ ابروانش پررنگ تر از هر زمانی و مغزش رو به انفجار، به ضرب صندلی را به عقب هدایت کرده و تند از جا برخاست. از پیام‌ها خارج شده و شماره‌ی باران را که گرفت موبایل را به گوش چسبانده و گوش به بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماس سپرد. بوق خورد؛ اما... چه حاصل وقتی که بارانِ همچنان پشتِ فرمان با دیدنِ زنگ خوردنِ موبایلش هرچند که به ناگاه ضربانِ قلبش بالا گرفت و گویی تپش‌هایش را در دهان حس می‌کرد، ولی اضطراب را بی‌خیال شده و لبانش را که بر هم فشرد با کشیدنِ فلشِ قرمز رنگ تماس را قطع و پس از آن هم بدونِ هیچ فکرِ دیگری موبایلش را کامل خاموش کرده، روی داشبورد انداخت. حینی که همچنان مضطرب بود باز هم نگاه به روبه‌رو کوک زده و در این بین شاهین هم موبایل را متعجب از قطع شدنِ تماس به روی خود با تای ابرویی بالا پریده پایین آورد و صفحه‌ی آن را نگریست. چانه قفل کرده از خشم و بارِ دیگر که تماس گرفت این بار با خاموش بودنِ موبایلِ باران مواجه شد تا پس از کششِ یک‌طرفه، تیک‌مانند و عصبیِ لبانش، ثانیه‌ای را مکث کرده میانِ موهایش پنجه بکشد.
«مسیرِ این رابطه برای من به تهِ خط رسیده شاهین، از اینجا به بعدمون از هم جداست! دنبالم نگرد چون پیدام نمی‌کنی؛ دیدار به قیامت!»
پژواکِ آخرین کلمه با صدای باران در سرش هماهنگ با فریادی عصبی از جانبِ خودش و دستش را که از موهایش پایین کشید موبایلش را محکم بی‌توجه هزار تکه شدنش به دیوار کوفت.
و گاه قصه‌ی هزار و یک شبی را یک شب آغاز می‌کرد... فقط یک شب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
هفت شب از این هزار و یک شب گذشت... هنوز شب‌های زیادی مانده‌بود برای رد شدن از پلِ زمان؛ هنوز تازه آغازِ راه بودند آن‌هایی که به تازگی از چاهِ قصه بالا آمده و یک آفتابِ زمستانی بر رخسارشان سایه می‌افکند. هفت شبانه روز خورشید و ماه به تعقیب و گریز پرداختند و دستِ آخر پیروزشان که بود؟ هرکدام موقت پرچمِ پیروزی در دست می‌گرفتند و بعد با قدرت گرفتنِ دیگری مجبور به پا پس کشیدن می‌شدند. هشتمین روز هم با پیروزیِ موقتِ خورشیدی آغاز شد که نگینِ درخشانی بود بر جامه‌ی آبی روشنِ آسمان با آن لکه‌های پاره‌پاره و پراکنده‌ی ابرها دور و برش، گرچه حبسِ خود کشیده و حال آسودگیِ نفسش همان گرمای نورش بود که نثارِ زمین می‌شد؛ اما تا زمستان به روی زمین می‌خندید، سرما هم خود عاشقانه می‌رقصید. اگر برف‌ها آب شده و فقط در بعضی گوشه‌ها ردی اندک از سفیدی‌شان دیده می‌شد زمستانِ سرسخت هنوز پافشاری می‌کرد برای ماندن و عقب‌نشینی نکردن، آنچنان که از سرمایش نفس‌ها هنوز هم بخارمانند به هوا هدیه می‌شدند. با نورِ خورشید نمای سیاهِ ویلایی در جنگل بود که درخشید؛ اما این درخشش انکار می‌کرد شکلِ زندان بودنش را؟ آنقدر غرقِ تیرگی و سیاهی بود که بعید به نظر نمی‌رسید اگر محبتِ خورشید را هم به زهرِ خود مسموم می‌کرد.
مقابلِ درِ نیمه بازِ ویلا، ماشینی مشکی‌رنگ پارک شده و هامین بود که تکیه سپرده به درِ سمتِ راننده، دست به سی*ن*ه ایستاده و منتظر، نگاهش را به روبه‌رو و جاده‌ی خاکی دوخته‌بود. چشمانش قدری ریز شده بابتِ نور و ابروانش هم کم‌رنگ درهم پیچیده، وزشِ ملایمِ نسیم سردی میانِ موهای کوتاه و قهوه‌ای رنگش را حس کرد. سرما قصدِ چیره شدن به اویی را داشت که سوئیشرتِ نازک و سبزِ تیره را روی تیشرتِ سفید به تن داشته، مقابلش باز و آستین‌هایش را تا ساعد بالا داده و شلوارِ مشکی هم هم‌رنگ با پوتین‌هایش به پا داشت، ولی ناکام می‌ماند چرا که او پناه برده به گرمای محبت آمیزِ خورشید و از طرفی هم سرما را بی‌محل می‌کرد. اندک زمانی که گذشت صدای قدم‌هایی کم‌رنگ به گوشش رسید و یک تای ابرویش را بالا پراند، تکیه گرفته از درِ ماشین و قدمی که جلو رفت رو به عقب چرخاند تا در قابِ چشمانِ قهوه‌ای روشنش تصویرِ شاداب جای گرفت با برقِ چشمانش و لبخندی تلفیق شده با نامش.
شاداب که پیش آمد و انگشتانش را دورِ میله‌ای از در حلقه کرد، آن را کامل گشوده و پس از بیرون آمدنش، در را هم آرام پشتِ سرِ خود بست. هامین قفلِ دستانش را از هم گشود، قدم پیش گذاشته و گره‌ی ابروانش را هم زورِ لبخندی که نقش بر لبانِ باریک و برجسته‌اش کشید، باز کرد. بازدمی سنگین بیرون راند و گذشته از بخاری که پیشِ چشمانش رقصید روی زمینِ خاکی و سنگ‌ریزه‌دار، ماشین را از جلو رد کرد تا خودش را به سمتِ دیگر برساند و در همان حال ظرافتِ صدای شاداب حینِ پیش آمدنش توجهش را جلب کرد:
- صبح بخیر خوشتیپ! چه خبر؟
از صفتی که او برای خطاب کردنش به کار برد، هامینی بود که رسیده به درِ سمتِ شاگرد و لبخندش را قدری رنگ بخشید. شاداب لبخندِ او را به تماشا نشست و از هیجانِ قلبش فرار نکرد، فقط بندِ مشکیِ کوله‌اش که هم‌رنگ با مقنعه و پالتوی آستین کش بافتی که به تن داشت، بود را محکم گرفته و لغزش طره‌ای از موهای قهوه‌ای روشنش را روی پیشانی‌اش حس کرد. خیره به هامین که درِ شاگرد را برایش باز می‌کرد، قدمی با پوتین‌های ساق بلند و مخملِ مشکی هم‌رنگ با شلوارش به جلو برداشت، دستِ آزادش را هم بالا آورد و با سرِ انگشتِ اشاره موهای بیرون زده از مقنعه‌اش را بارِ دیگر به زندانشان بازگرداند. هامین که در را آرام باز کرد با حفظِ ملایمتِ لبخندش سری تکان داده و پاسخِ شاداب را متقابلاً این چنین بر لب راند:
- صبح بخیر!
شاداب به کششِ لبانِ باریک، برجسته و براقش چنان رنگ بخشید که گونه‌های خجالتی‌اش با حفر کردنِ چاله‌هایی کوچک به این شکل در خود فرو رفتند. مژه‌های بلند و مشکی‌اش را بر هم زده و باز هم سعی کرد قایقِ قلبِ بی‌قرارش را روی دریای آرامش سوی ساحلِ مقصدی هدایت کند که سکونتش همانجا دائمی باشد؛ اما عشق بود که دورِ این آرزو خطِ بطلان می‌کشید و به رویش پوزخند زده، طوفانِ جانِ این دریای آرام می‌شد! جلو رفت و رسیده به ماشین، پشتِ در که مقابلِ هامین ایستاد رو بالا گرفته برای دیدنِ چهره‌ی او و ناخودآگاه بود درجه‌ای کاسته شدن از رنگِ لبخندش وقتی که بر زبان آورد:
- بعد از کلاس‌هام من رو تا یه جایی می‌بری؟
هامین خیره به چشمانِ قهوه‌ای سوخته و براقِ او محو ابرو درهم پیچیده و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های شاداب و سپس لب باز کرد:
- کجا؟
شاداب چشمکی کم جان حواله‌اش کرده همزمان با جای‌گیری‌اش روی صندلی پاسخِ هامین که نگاه به دنبالش می‌کشید را داد:
- میگم بهت!
او که روی صندلی نشست، هامین ابروانش را سوی پیشانی فرستاد، کم‌رنگ چانه جمع کرده و در را که بست از آنجا که شیشه‌ی سمتِ شاگردِ ماشین کاملا پایین بود وقت به عقب چرخیدنش زمزمه‌ی بانمکش را شاداب شنید:
- عجایبِ خواهر برادریتون جالبه؛ یکیش همین پرسیدنِ سوالی که جز چشم جوابی نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
و او که قدم برداشت تا راهِ آمده را بازگشته و به درِ راننده برسد، شاداب کوتاه خندیده به حرفِ او و بانمکیِ لحنش، دستش را خمیده بر لبه‌ی شیشه قرار داد و سر چرخانده به چپ سوارِ شدنِ هامین را دید و لحظه‌ای بعد هم درِ راننده به لطفِ او محکم بسته‌شد. و رفتنِ آن‌ها زیرِ سنگینیِ نگاهِ شاهین بود که ایستاده پشتِ پنجره‌ی بازِ اتاقش و سرمای نسیمِ صبحگاه را بر پوستِ صورتش پذیرا می‌شد. رو بالا گرفته، دستانش را پشتِ کمر به هم بند کرده و چشمانِ قهوه‌ای رنگش با برقی عجیب که معنایش هیچ مشخص نبود؛ اما دروغ بود گفتنِ اینکه ترسناک به نظر نمی‌رسید، به روبه‌رو خیره و رفتنِ ماشین را از پیشِ چشم گذراند. سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرده و به طرزِ مرموزی در افکارش غرق بود. به آخرین پیامِ باران فکر می‌کرد، پیام‌ها و تماس‌های بی‌پاسخش در تمامِ این مدت بماند، تماس‌هایی که حینِ انتظار به رویش قطع شدند و دلیلی هم بودند برای مشت شدنِ دستی که پشتِ کمر گرفته‌بود. آرامشی دیوانه‌وار داشت، سکوتش پُر بود از فریادی دهشتناک که فقط از اعماقِ ذهنِ خودش به گوش می‌رسید و تمامِ این هفت روز را به راهی برای یافتنِ بارانی اختصاص داده‌بود که گویی با هر قدم دور شدنش ردپای خود را هم پاک کرده‌بود.
به راستی در سرِ شاهین چه می‌گذشت؟ پلک زدن‌های گه‌گاهش ترسناک و دم و بازدم‌های عمیق و سنگینش پُر از حرفی برای گفتن، صدای مغزِ شلوغش را صوتِ اعلانِ پیامی از جانبِ موبایلش که روی میز قرار داشت، خفه کرد. یک تای ابروی اندک پهن و قهوه‌ای رنگش را بالا پرانده به سمتِ پیشانیِ روشنش، پلکی آهسته زد تا دمی سوزشِ حدقه‌هایش از شکنجه‌ی سرما آرام گرفت. ابتدا نیم چرخی به سر داد، سپس روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش هم به عقب چرخیده و سوی میز گام برداشت. ایستاده مقابلِ آن دستش را پیش برده و موبایل را که برداشت، چهره‌اش خنثی و حتی بدونِ ردی از خشم یا جدیت، گویی که همه‌ی احساساتش را گردن زده‌بودند. صفحه‌ی موبایل را روشن کرد، رمز را زده و اعلانِ پیام را که گشود، با پیامی مواجه شده و مضمونش پیدا کردنِ سوژه‌ی مد نظرش بود و پس از آن، عکسی که آمده‌بود. ابروانش را کم‌رنگ درهم پیچاند، این نهایتِ تغییرِ احساساتِ چهره‌اش بود و عکس را که گشود، تصویری در گردیِ مردمک‌هایش نقش بست که گره‌ی ابروانش را گشوده و برای ثانیه‌ای نفس را در ریه‌هایش به بند کشید. چشمانش درشت شدند و روی عکس که زوم کرد، باریکه فاصله‌ای هم افتاده میانِ لبانِ باریکش و دقیق‌تر نگریست که شاید چشمانش اشتباه می‌دیدند؛ اما...
اینطور که پیدا بود اشتباهی در کار نبود! زنی که درونِ عکس بود به همراهِ یک دختربچه و مردی دیگر و هرسه خنده بر لب داشتند درحالی که دختربچه‌ی ایستاده میانشان دستِ هردو را گرفته، باران بود؟ مثلِ تجربه‌ی اینکه گویی باور نداشت و حاضر بود چشمانش را دروغگو خطاب کند که در دادگاهِ دیده چنین شهادت دادند؛ اما عکسی که می‌دید را کنجِ باورهایش جای ندهد. دقیق‌تر تمامِ عکس را نگریست... . با خود فکر کرد تمامِ این مدت بازیچه‌ی زنی متأهل شده‌بود که از قضا کودکی هم داشت؟ و حال که با او همچون اسباب بازی برخورد کرد به زندگیِ سابقش بازگشته و برای همین هم بود که هیچ از خود و خانواده‌اش بروز نداد؟
کششی عصبی، تیک‌مانند و یک‌طرفه افتاده به جانِ لبانش و با ناباوریِ عصبی موبایلش محکم در دست فشرد. تک خنده‌اش هیستریک و مغزش رو انفجار، چنان موبایل را میانِ انگشتانش فشرد که رنگ از دستش فراری شده و سفیدی روی دستش جریان گرفت. باورش نمی‌شد... . او که بود؟ شاهینِ کیان! و این شاهینِ کیان تمامِ این مدت فریبِ زنی را خورده‌بود که با وجود داشتنِ یک زندگی و همسر او را هم بازیچه‌ای برای خوش‌گذرانی‌اش کرده و حال همچون دستمالِ مچاله شده‌ای گوشه‌ای به حالِ خود پرتش کرده‌بود. دندان‌هایش را از خشم فشرده بر هم، چنان فک قفل کرد و دندان بر دندان سایید که کم مانده‌بود تا شکستنِ تمامِ دندان‌هایش. از چشمانش آتش شعله می‌کشید و نفس‌هایش تند و بد ریتم بیرون‌زده از راهِ بینی‌اش، لبانش را بر هم فشرد و با ابروانی کور درهم پیچیده، چانه جمع کرد. پیش از اینکه این موبایلش را هم به عاقبتِ قبلی دچار کند آن را روی میز انداخته و نفس زدنش از عصبانیت با قفسه‌ی سی*ن*ه‌ای که تند می‌جنبید هویدا، نتوانست طغیانِ فریادِ درونش را تاب بیاورد و یک آن گویِ سکوتِ اتاقش را صوتِ فریادِ خش‌دارش شکست و شاهینی بود تا گردن سرخ شده با رگِ شقیقه‌ای برجسته آنچنان که گویی حتی نبض را بیرون از شقیقه هم می‌توانست حس کند.
دیوانه شده‌بود از آنچه فهمید و دیوانه‌تر نمی‌شد اگر بو می‌برد زنِ خندانِ درونِ عکس تنها صنمی که با باران داشت خواهرِ دوقلویش بودنش بود؟ و از این دیوانه‌ی مسمومِ افکارش شده که فکرِ فریب هم هر دم بیش از پیش مغزش را نشخوار می‌کرد چه کارهایی برمی‌آمد، مشخص نبود! فقط نفس زنان مقابلِ پنجره ایستاده و دستانش را بند کرده به لبه‌ی آن، نگاهِ آتشینش را در حیاط چرخانده و سوخت از داغیِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش و یک بارِ دیگر با خود در ذهن تکرار کرد که در نهایتِ حماقت فریبِ زنی متأهل را خورده و این همه وقت احساسش را به پای اویی ریخت که عروسک گردانِ نمایشِ خیمه شب بازی‌اش بود! کششِ لبانش باز هم تیک‌مانند و عصبی در جاده‌ای یک‌طرفه و ریز و هیستریک سرش را تکان داده و خش‌دار با خود بر لب راند:
- برت می‌گردونم به صحنه‌ی نمایشِ این خیمه شب بازی باران؛ این بار من می‌گردونمت!
و دستِ راستش را که بلند کرد، ضربه‌ای محکم با دست کوفته به لبه‌ی پنجره و آفتابِ صبح را شاهد گذاشت برای گرداننده شدنش که قسم به این درخشندگیِ نورش این بار او خود از این گودِ خاک خورده بیرون می‌زد و اگر به نابودی می‌کشید جهانی را هم مهم نبود؛ فقط نشان می‌داد هیچکس حقی برای بازیچه کردنش نداشت آن هم این چنین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
شاهدِ این بزمِ خونینی که در چشمانِ شاهین بپا شد، خورشیدی بود که برقی بُرنده به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ او انداخت و به یاریِ زمان پای گریز به حرکت انداخت تا عصرگاهی که دم‌به‌دمِ غروب دم گرفت. فاجعه‌ای زمان را گروگان گرفته و عقربه‌ها را تا رسیدن به موعدِ مد نظرش وادار به دویدن می‌کرد، ثانیه‌ها و دقایق را شکنجه می‌داد تا به خواستِ خود برسد. این خورشیدِ شاهد در عصرگاهی سرد گرمای نورِ خود را کجا ساکن کرد؟ بر بومِ زمینش قلموی نور را حرکت داد و نقشی از قبرستانی پدید آمد که سکوتش را صدای قارقارِ کلاغی بال گشوده در آسمان به یغما برد. کلاغی که لحظه‌ای پس از سر دادنِ آوازش روی شاخه‌ی برهنه‌ی درختی خشکیده با تنه‌ی باریک نشسته و بال بست. درختی که زیرِ سایه‌ی شاخه‌های بعضاً رقصانش به دستِ بادِ ملایمی که می‌وزید و سرمایش دورِ گرمایی که خورشید به زمین می‌رساند، پیچک می‌زد، هامین دست در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و تکیه داده به درخت ایستاده، با دمِ عمیقی سی*ن*ه از هوای سنگین و خفه‌ی قبرستان پُر کرد. حسِ خوبی نداشت ایستادن در جایی که چندین قبر به موازاتِ هم بر زمینش قرار داشتند و پشتِ هم صف کشیده‌بودند، حس می‌کرد هوای مُرده را به ریه‌های خفه شده‌اش راه می‌داد.
دمی با پلک زدنی کوتاه نگاه از شاداب ربوده و میانِ سنگِ قبرها چشم چرخاند. فکری آغشته به زهر در ذهنش جاری شد و آن هم اینکه ممکن بود از میانِ این قبرها گوری هم متعلق به کسی از نزدیکانِ خودش کنده شده باشد؟ مسموم شد با این فکر که دستانش را از جیب‌های شلوارش خارج کرد، دستِ چپش را خمیده مقابلِ سی*ن*ه نگه داشته و دستِ راستش که ساعتِ استیل و نقره‌ای دورِ مچش بود، از آرنج روی ساعدِ دستِ خمیده‌اش نهاد. سر به زیر افکنده و کفِ دست از پیشانی تا چانه‌ی پوشیده با ته‌ریشِ قهوه‌ای رنگش کشید و نفسش را محکم آزاد ساخت. این میان شادابی بود نشسته بر زمین و روی زانوانش کنارِ قبری، بطریِ آب معدنی در دستش را کج کرده و آب را روی سنگِ قبری غبارآلود می‌کشید همراه با دستش بر روی آن. خنکی آب دستش را نم‌دار کرده و تلفیق با سرمای زمستانی، انگشتانش تا حدی یخ بسته بودند و او چشمانِ قهوه‌ای سوخته و نم‌دارش را دوخته بود به نامِ حک شده روی سنگ یعنی «پریا ملک پور»!
تلخندی لبانِ باریک و برجسته‌اش را به بازی گرفت، از سنگینیِ بغض در گلو گذشت و نفسش را که لرزان از شکافِ افتاده بینِ لبانش خارج ساخت، با سرِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش این نام را لمس کرد. ثانیه‌ای پلک زد که از نمِ دیدگانش مژه‌های بلند و مشکی‌اش هم نم گرفتند. بینیِ سرخ شده از سردی‌اش را بالا کشید و درِ بطریِ خالی را که بست، آن را کنارِ خودش نهاد. در گوشه‌ای از خاطراتش نقشِ چهره‌ی زنی پرده کشید که چال گونه‌هایش را از او به ارث برده و شیرینیِ لبخندش هم با او مو نمی‌زد. زنی که چشمانی قهوه‌ای سوخته داشت همانندِ خودش؛ اما لبانش باریک بودند و موهایش تیره‌تر از موهای شاداب. شادابی که سنگینیِ کوله‌ی مشکی و هم‌رنگ با مقنعه و پالتویش را از روی شانه بر زمین و کنارِ خود انداخته، لحظه‌ای بعد هم تنش را بر زمین نشاند، درحالی که دستانش را دورِ زانوانِ جمع شده‌اش حلقه کرد.
آبِ دهانی فرو داد که شاید به واسطه‌ی آن بغضش از راهِ گلو آمده و نیامده عقب نشینی کند؛ اما چون بی‌فایده بود، لبانش را بر هم فشرد و به دهان فرو برد. انگشتانش را محکم‌تر از پیش به هم پیوند زد و گلویش سنگین‌تر شده، راهِ رفت و آمدِ نفس‌هایش هم سخت شدند و هرچه کرد نتوانست سنگینیِ بارِ کلمات را بر مغز و قلبش تحمل کند که بالاخره دشوار با چشمانی پُر شده و برق افتاده خیره به قبر لب باز کرد:
- از شیش سالگی به بعدم بود که دیگه رنگِ مامان پریا رو توی زندگیم ندیدم، نه حتی صداش رو توی گوشم نشنیدم و از هوایی هم نفس کشیدم که عطرِ اون باهاش نبود! می‌دونی بدیِ داستان کجاست هامین؟ اونجایی که شادابِ شیش ساله مقصرِ مرگِ مادرشه!
هامین دستش را از صورتش پایین انداخت و با این حرفِ شاداب که ابروانش را کم‌رنگ گره خورده درهم بالا پراند، شاداب بینی‌اش را بالا کشید، در سرش شنید فریادِ زنی را و بعد هم صوتِ جیغِ لاستیک‌های ماشینی که ناجور متوقف شد. تنها خاطره‌ای که تا عمر داشت جزئیاتش از ذهنش پاک نمی‌شد و محکوم به تکرارِ این تکراری در خاطراتش بود. صدای فریادِ زن پژواک شده در سرش، آبِ دهانی سخت فرو راند و چانه‌اش لرزید. بی پلک زدن، گرمای اشکی روی سرمای گونه‌اش به خیالِ آزادی، سقوطی مرگبار را تجربه کرد که شاداب هم دستِ چپش را بالا آورده و با پشتِ انگشتانش ردپای آن تک قطره را از روی گونه‌اش پاک کرده، بدونِ گرفتنِ نگاه از قبر ادامه داد:
- نحس‌ترین پاییزِ عمرم رو گذروندم وقتی به هوای شکارِ قشنگی‌های یه پروانه توی اوجِ بچگی وسطِ خیابون دنبالِ بال زدن‌هاش دوییدم و مادرم هم دنبالم اومد، من رو به جلو فرستاد و نجات داد؛ اما خودش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
صاعقه‌ای در سرش زده‌شده و تصویری از صورتِ خونینِ زنی افتاده بر زمین پدید آمد با نگاهِ شادابِ وحشت زده‌ای که در اوجِ کودکی محکوم شد به دیدنِ مرگِ مادرش پیشِ چشمانش! شادابِ کوچکی که در آن وقت انگشتانِ کوچکش سست شدند و عروسکِ خرسِ سفیدش هم پس از دیدنِ جنازه‌ی مادرش از دستش بر زمین سقوط کرد. بغض در گلویش سنگین‌تر شد و نفسش را بُرید، آنقدر گلویش تحتِ فشار قرار گرفت که چشمه‌ی اشک با گرما در چشمانش جوشیده و دیدش را به روبه‌رویش تار کرد. اما هامینی هم بود که سنگینیِ نگاهش را بر نیم‌رُخِ او به یادگار گذاشته و دلسوزی‌اش از چهره‌اش پیدا، در سکوت شاهدِ ناگهانی بغض شکاندنِ شاداب شد که پشتِ دست به لبانش چسباند و فراری نشد از راهی کردنِ قطراتِ اشک روی گونه‌هایش. هامین تکیه از درخت گرفته و قدمی رو به جلو برداشته، این بار صدای شاداب را خش گرفته و مرتعش شنید:
- همه‌اش تقصیرِ من بود! شاید اگه مامانم زنده می‌موند، من و شاهین هم انقدر از طرفِ پدری که نهایتِ بی‌محبتیش رو به رُخمون کشید آزار نمی‌دیدیم... حداقل یه محبتی بود برای پُر کردنِ جای خالیش؛ اما من اون رو هم از خودمون گرفتم!
بینیِ کیپ شده‌اش را دوباره بالا کشید، پلکی آهسته زد و مژه‌های نم گرفته‌اش لحظه‌ای درهم پیچیده و بعد باز شدند. نفسی سخت گرفت و نمِ نگاهش را همچنان کوک زده به قبر نگه داشت. حتی سرمای هوا هم برایش مهم نبود وقتی ترکیب شده با ردِ اشک‌های فرود آمده بر گونه‌هایش تنش را به ریز لرزی وادار می‌کرد. چشمانش هم می‌سوختند؛ اما دلش بیشتر وقتی تصویری از گذشته برایش تداعی می‌شد که خودش ترسیده از بلند شدنِ دستِ پدرش به رویش، گریان عقب کشید و برادرش برای دفاع از او خودش را پیش کشید و مقابلش ایستاد. و هر آنچه انتظارِ شاداب را می‌کشید نصیبِ شاهین شد و ردِ زخم‌های ابدی‌اش برای او ماند... . چه تلخیِ به کام نشسته‌ای بود!
- همیشه دوست داشتم بدونم مزه‌ی واقعیِ پدر داشتن چطوریه؛ تجربه کردم اولین مردِ زندگیِ یه دختر بودنِ پدر رو، ولی جز تلخیش نچشیدم. تا یادم میاد با حسرت زل زدم به دخترهایی که پدرشون تکیه‌گاهشون بود و کوهِ پشتِ سرشون، بعد من و شاهین همیشه باید از پدرمون فرار می‌کردیم.
غرقِ خود بود، پلک بر هم نهاد و با مکث چشم بست؛ اما عطرِ حضورِ هامین کافی بود برای اینکه کنارش ایستادنِ او را متوجه شود حتی بی‌آنکه لازم باشد نگاهی سویش حواله کند. دمِ عمیقی گرفته و عطرِ ملایمِ او که در مشامش پیچید، بغضش را کم‌رنگ کرد، انگار که آرامشی را در جانش به جریان انداخت. لبانش را از هم فاصله داده و رو چرخانده به سمتِ او و بالا گرفته برای دیدنش، خیره به نیم‌رُخِ هامین که گوشِ شنوا شده‌بود برای حرف‌هایش با صدایی گرفته پرسید:
- پدر بودن چطوریه که بابای من بلد نبود هامین؟
هامین لبانش را بر هم فشرد، نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاده و رو چرخانده به سمتِ شاداب، برقِ نم‌دارِ چشمانِ او را که شکار کرد زبانی روی لبانش کشید و در برابرِ پرسشِ مظلومانه‌ی او از دلِ سوخته‌اش بیش از این سکوت برنیامد که آرام چرخیده به سمتِ او و حینی که چشمانش را دنبالِ قامتِ خود می‌کشید آهسته روی دو زانو نشسته و کششی بسیار محو را به لبانش کوک زد. سپس صدایش را با چنان لحنِ ملایمی به گوشِ شاداب رساند که ناخواسته نوازشگرِ قلبِ طوفان‌زده و بی‌قرارش شد با قراری که یافت:
- بی‌استعدادترینم توی دلداری دادن مخصوصا برای دردی که حسش نکردم و متاسفانه یا خوشبختانه کسی رو هم ندارم برای حس کردنش؛ اما یه چیزی رو خوب می‌دونم، اون هم اینکه صد برابرِ پدر نبودنِ پدرتون شما براش بهترین‌هایی بودین که به هر دلیلی قدر ندونست!
نگاهی به سنگِ قبر انداخته و دستانش را از آرنج نهاده روی زانوانش، کلمات را در ذهن سبک سنگین کرده برای درست کنارِ هم نهادنشان، بارِ دیگر رو چرخانده به سمتِ خیرگیِ پژمرده‌ی نگاهِ شاداب که در این لحظه نه فقط با نامش، بلکه با تصویرِ همیشگی‌اش در تضاد بود و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، پس از پلک زدنِ کوتاهش، رنگی کم به لبخندش بخشید و اضافه کرد:
- این رو هم خوب می‌دونم که آدم‌ها مقصرِ ندونستن‌ها و بچگی کردن‌هاشون نیستن وقتی ناخواسته اسمشون جای اشتباهی و فاجعه‌باری از دفترِ سرنوشت نوشته میشه.
از دلِ شادابی که محوِ تماشای او و شنیدنِ حرف‌هایش بود، در حدی که لغزشِ تارِ موهای باد زده‌اش را روی صورت و چسبیده به نمِ گونه‌هایش حس نکرد، گذشت که مردِ موردِ علاقه‌اش، محبوبِ برازنده‌ای بود برای این قلبِ شکسته که فقط با یک نگاه هم ترمیم می‌شد! شکسته‌قلبی که نیمه‌جان در سی*ن*ه‌اش تپید به هوای دلسوزی و آرامشِ هامین تکه‌های شکسته‌ی خود را بند زده و آرام شد از ملایمتِ لحنِ او وقتی ختمِ کلام را صف کشیدنِ این کلماتش پشتِ هم برپا کردند:
- شکنجه‌ی بی‌گناه تاوان داره شاداب؛ خودت رو بی‌تقصیر شکنجه نکن که محکوم بشی تاوان پس بدی!
لبانِ شاداب برای ریز کششی محو و یک‌طرفه لرزیدند و این هامین بود که نگاهی در اطراف چرخاند و همزمان با آهسته از جا برخاستنش دستش را هم پیش برده و شاداب را مخاطب قرار داد:
- هوا سردتر شده بهتره دیگه برگردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
شاداب که از قهوه‌ای روشنِ چشمانِ او با آن مردمک‌های ریز شده و برق افتاده از نور، به دستِ دراز شده‌اش مقابلِ خود رسید، لبانش را نرم بر هم فشرد، دستِ راستش را پیش برده و بهانه‌ای داده به دستِ قلبش برای هیجان و بی‌قراریِ تازه‌ای، ظرافتِ دستش را حبس کرده در دستِ هامین و به کمکِ او، آرام از جا برخاست. شاداب که بلند شد، هامین قدمی به کنار برداشته و از پشتِ سرِ او قدری خم شده، کوله‌ی مشکی‌اش را همراه با بطریِ خالیِ آب معدنی برداشت. نگاهِ شاداب را دنبالِ خود کشیده و همین که او قصد کرد کوله‌اش را بگیرد، سری به نشانه‌ی نبودِ مشکل تکان داده و به مسیرِ رفتن اشاره کرد. و گویی هامین ناخواسته داشت پازلِ از هم پاشیده‌ی قلبِ شاداب را از نو می‌چید که پس از گریه‌ای ناگهانی، او را رساند به لبخندی ملایم از جنسِ آرامشی که خیلی وقت می‌شد در وجودِ خود گم کرده‌بود!
گروکشیِ فاجعه‌ای که تیغه‌ی خنجرش بیخِ گلوی زمان برقی کورکننده داشت به نتیجه‌ای رسید که خود خواهانش بود... . یعنی دقایقی نفس زنان که از خطِ پایانِ شب گذشتند و حال ثانیه‌هایی بودند که با هر تیک‌تاکِ دلهره‌آورِ خود، طعمِ گسِ مرگ را هم می‌چشیدند!
آسمانِ شب صاف و تصویرِ هلالِ ماه بدونِ مانعی درخشید درحالی که اطرافش را لکه‌های تابانِ ستارگان حصار بسته و چه نمایشِ دلفریبی برای زمینیان بود این آرامشی که ظاهراً به رویشان لبخند می‌زد. زیرِ نورِ ماه خانه‌ای با نمای سفید برق افتاد که درونش جدا از زمستانِ بیرون تابستانی پُر محبت حاکم بود از تصویر زیبای پدر و دختریِ بهزاد و جانا درونِ آشپزخانه که پشتِ میزِ شیشه‌ای تیره و مستطیلیِ غذاخوری روی صندلی‌های چرم و نسکافه‌ای نشسته‌بودند. جانا که سمتِ چپِ میز و کنارِ پدرش که در رأس نشسته‌بود، جای گرفته و بهزاد حینی که موبایلش را میانِ گوش و شانه نگه داشته‌بود، جعبه پیتزایی را به دست گرفته از روی دیگری برداشت و مقابلِ اویی گذاشت که طبقِ علاقه‌اش مداد شمعیِ زرد به دست گرفته و مشغولِ رنگ آمیزیِ خورشیدکی بود که گوشه‌ی کاغذ نقشش را کشید. مداد شمعی‌های دیگرش هم نامرتب پخش شده روی میز و موهای قهوه‌ای روشن و صافش را دم اسبی بسته، طره‌هایی هم دو طرفِ رُخش افتاده‌بودند.
بهزاد که جعبه را مقابلِ جانا روی میز گذاشت، نامش را ادا کرده و توجهِ او را که سوی خود کشید با اشاره‌ی چشم و ابرو به بیرون از آشپزخانه به جانا فهماند برای شستنِ دستانش برود. جانا که شیرین، لبخندی روی لبانِ باریک و کوچکش نشاند، شیرین‌تر سر تکان داد و پس از تاییدش مداد شمعی را رها کرده روی میز، تنش را جلو کشید و دمی بعد کفِ پاهای برهنه‌اش سرمای کاشی‌های کرمیِ آشپزخانه را لمس کردند. حینی که در چشمِ بهزاد با آن سرهمیِ صورتی دلنشین‌تر و شیرین‌تر از همیشه شده بود و لبخندی را هم به نگاهش هدیه کرد، وقتی با چشمانِ مشکی‌اش قامتِ دخترکش را تا خروج از آشپزخانه دنبال کرد. بعد رو گردانده به سمتِ روبه‌رو و نگاهی انداخت به یخچال که عکس‌هایی به درِ آن وصل بودند، گاه از جانا، گاه جانان، گاه بهزاد و گاهاً هم خانوادگی! لبخندش همانطور پابرجا و خطاب به جانانِ پشتِ خط گفت:
- مزاحمِ کارت نشم خانم دکتر، صبح چشم‌هام انتظارِ دیدنت رو می‌کشن.
صدای خنده‌ی جانان گوشش را پُر کرده و پس از خداحافظیِ کوتاهی که تماس را خاتمه بخشید، موبایلش را روی میز انداخت. همان دم جانا هم درگاهِ آشپزخانه را رد کرد و وارد شد. دوباره سرجایش نشست، نقاشی و مداد شمعی‌هایش را که کناری راند، جعبه را از دو طرف گرفته به سمتِ خود روی میز کشید. همان لحظه هم بهزاد چشمکی زده و قدری سر کج کرده به چپ خطاب به جانا با شیطنت لب باز کرد:
- به مامان بگو با نون و پنیر شامِ امشب رو جمعش کردیم، وگرنه بفهمه بدونِ اون غذای مورد علاقه‌اش رو خوردیم هردومون رو کتک می‌زنه بابا!
جانا نگاهی به پدرش انداخت و به حرفِ او خندید که بهزاد هم به خنده افتاده، همان لحظه‌ای که قصد کردند برای صرفِ پیتزاها اقدام کنند، زنگِ در به صدا درآمد. جانا نگاه چرخانده و کنجکاو به سالن دوخت، بهزاد هم اندکی ابرو درهم کشیده، رو به عقب چرخاند و از میانِ درگاه نگاهی به سالن و آیفونِ کنارِ در انداخت. نگاهی حواله‌ی جانا کرده و شانه بالا انداختنِ او را که دید، صندلی‌اش را عقب رانده، از جا برخاست. با گام‌هایی بلند آشپزخانه را رد کرد و رسیده به سالن جلو رفت، مقابلِ آیفون ایستاده و گوشیِ آن را که برداشت چشم روی تصویری که برایش به نمایش گذاشته‌بود، گرداند. مردی ناشناس ایستاده مقابلِ آیفون و بهزاد که هرچه واکاوی کرد او را نشناخت، ابروانش را پررنگ‌تر در هم پیچید و لب باز کرده با شک پرسید:
- کیه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین