- Aug
- 784
- 3,798
- مدالها
- 2
با شنیدنِ حرفش، باران چشمش افتاده به چهرهی شاهین، نفسی عمیق حبسِ سی*ن*هاش شد و در گوشهایش فقط صوتِ ضربانهای کوبندهی قلبش را شنید. خیره به چهرهی او و لبخندِ یکطرفهاش دستش را بالا آورده و اندکی ابروانش را از روی گیجی به هم پیچانده، جسمی که پشتِ گوشش جای گرفت را لمس کرد. سرِ انگشتانِ کشیده و ظریفش همان دم لطافتِ گلبرگِ سرخِ گلی را لمس کردند که دستِ شاهین پشتِ گوشش قرار داده و چون نگاهِ خیرهی او به خودش را دید، آبِ دهانی فرو داد. کششی کمرنگ، دوطرفه و تصنعی هم به لبانش بخشید. شاهین لبخند بر لب داشت و دستانش را فرو برده در جیبهای نیم پالتوی مشکیِ تنش و در آنی اضطرابی زیرپوستی و نامحسوس را شکار کرده از نیمرُخی که باران با گردشِ سرش به سمتی دیگر برای چشمانِ قهوهای روشنش گذاشتهبود، حس کرد از نگاه کردنش فرار میکرد. لبخندش کمرنگ و ابروانش هم که محو به آغوشِ هم پیوستند، دستِ راستش را خارج کرده از جیب و قدمی هم جلو رفت. دستش را پیش برده، چانهی باران را حبس کرده میانِ انگشتانِ شست و اشاره و روی او را که آرام به سوی خود چرخاند، نفهمید ضربانِ قلبی که از او بالا رفت را.
مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و اندکی که سر به سمتِ شانهی راست کج کرد، حینِ پایین انداختنِ دستش از چانهی باران و بدونِ اینکه با پلک زدنی ارتباطِ چشمیاش را با او قطع کند، پرسید:
- تو حالت خوبه باران؟
باران او را بیخبر گذاشت از حالِ واقعیِ خود وقتی روی پاشنهی پوتینهای چرم و مشکیاش با نیمچرخی، کامل قرار گرفته مقابلِ شاهین و سری آرام تکان داد. آبِ دهانی را با فشردنِ لبانش بر هم از گلو گذرانده و سپس چشم دوخته به چشمانِ شاهینی که وزشِ باد تارِ موهای قهوهای رنگش را ریز تکانی میداد، صحرای لبانش را به نمِ زبان سیراب کرد و سپس خود پرسید:
- چی شد یه دفعهای قرار گذاشتی؟ ما که همین دیروز همدیگه رو دیدیم.
شاهین دستانش را در جیبهایش فرو برد، لبخندش را همان یکطرفه بر لبانِ باریکش نگه داشته و قدمی که سوی باران برداشت تا فاصلهاش با او یک قدمی رسید، پی به کشیده شدنِ آهستهی کفِ پوتینِ او روی زمین و به عقب نبرد. باران که کوبشهای قلبش را رسیده به دهان حس میکرد و در تلاش بود نقابِ حالِ خوب بر چهرهاش ترک برندارد، دست به سی*ن*ه شده و شنید که شاهین پاسخش را این چنین بر لب راند:
- از دلتنگی پرسیدن نداره؛ اما...
باران یک تای ابروی باریکش را بالا پرانده، حینی که به واسطهی اختلافِ قدشان برای دیدنِ چشمانِ شاهین رو بالا گرفتهبود، او که با ریز شیطنتی مرموز کششِ یکطرفهی لبانش را رنگ بخشید، در ازای آمادگیِ باران برای عقب رفتنش یک قدم فاصله را طوری پُر کرد که نفسهایشان به هم گره خورد. و هرچه تابستان بود فصلِ نفسهای شاهین، زمستانی مُرده لابهلای نفسهای باران پیچک زده بود. باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش و قلبش افسارگسیخته چون دیوانهای از بند فراری به درو دیوارِ سی*ن*هاش کوفت از بهرِ رهایی. عاشقانهای پُر تضاد میانِ نفسهایشان نما گرفت آنگاه که گرمای نفسهای شاهین سردیِ بازدمی که از باریکه فاصلهی میانِ لبانِ باران گذر میکرد را در آغوش میگرفت؛ اما باز هم برای بازدمهای بعدی همین آشِ سرد بود و همین کاسه!
- سر اومدنِ صبرم چرا! به خواستهات که گفتی تا زمانِ به آشناییِ کامل رسیدنمون از خانواده و زندگیت چیزی نمیگی احترام گذاشتم و تا اینجا رو فقط به دیدنِ خودت و دونستنِ یه اسمِ باران ازت بسنده کردم؛ اما فکر میکنم دیگه کافی باشه عزیزم!
این بار دورِ نفسهای باران قالب یخی گرفته شد و هوایی که به کمکِ بازدم بیرون فرستاد، بیشباهت به تیزیِ نوکِ قندیلی نبود که قلبِ گرمای نفسهای شاهین را هدف گرفت. نگاه میانِ چشمانِ او گردش داد و نامحسوس پای دیگرش را هم روی زمین عقب کشید تا فاصلهای به اندازهی تکگامی دوباره میانشان فرش پهن کرد. زبانِ باران هم اگر به دروغی از بهرِ گفتنِ حالش میجنبید، صداقتِ زبانِ بدنش بر همگان آشکارترین بود که حتی به وقتِ پنهان کردنش از جانان هم او پی به دروغِ زبانش برد. حالش فاش شده و او باز هم ریسمانی دروغین از حالِ خوب را به چنگ گرفت و این چنین پاسخ داد:
- میگم... میگم به وقتش؛ اما من هنوز مطمئن نیستم که اونجور که باید همدیگه رو شناخته باشیم.
تای ابرو بالا پراندنِ شاهین گرچه ترسناک نبود؛ اما تهِ دلِ باران را به آنی خالی کرد از آنجا که به چشم دید کمرنگ شدنِ ردِ لبخندِ یکطرفهی او را و نفسش ناخواسته به بند کشیدهشد. خاموش شدنِ برقی در دیدگانِ شاهین از چشمانش دور نماند و فقط با نگاهش از او قبول کردن خواست. برقِ فراری از نگاهِ شاهین عجیب بود و هرچند که لبخند پرِ پرواز گشوده و از بامِ لبانش پر کشید؛ اما خونسردیاش آنچنان که دستِ راستش را آرام بالا آورد، کفِ دستش را چسبانده به نیمهی راستِ صورتِ او و چون چشمانِ باران را در حدقه به گوشه و سوی دستش کشید، سرِ انگشتِ شستش را نوازشوار روی گونهی او کشیده و رقصِ آرامشش با کلماتی که از سکوی مغزش سوی گوشهای باران میرفتند، دیوانهوار بود:
- این چرخهی باطل داره ناامیدم میکنه باران.
مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و اندکی که سر به سمتِ شانهی راست کج کرد، حینِ پایین انداختنِ دستش از چانهی باران و بدونِ اینکه با پلک زدنی ارتباطِ چشمیاش را با او قطع کند، پرسید:
- تو حالت خوبه باران؟
باران او را بیخبر گذاشت از حالِ واقعیِ خود وقتی روی پاشنهی پوتینهای چرم و مشکیاش با نیمچرخی، کامل قرار گرفته مقابلِ شاهین و سری آرام تکان داد. آبِ دهانی را با فشردنِ لبانش بر هم از گلو گذرانده و سپس چشم دوخته به چشمانِ شاهینی که وزشِ باد تارِ موهای قهوهای رنگش را ریز تکانی میداد، صحرای لبانش را به نمِ زبان سیراب کرد و سپس خود پرسید:
- چی شد یه دفعهای قرار گذاشتی؟ ما که همین دیروز همدیگه رو دیدیم.
شاهین دستانش را در جیبهایش فرو برد، لبخندش را همان یکطرفه بر لبانِ باریکش نگه داشته و قدمی که سوی باران برداشت تا فاصلهاش با او یک قدمی رسید، پی به کشیده شدنِ آهستهی کفِ پوتینِ او روی زمین و به عقب نبرد. باران که کوبشهای قلبش را رسیده به دهان حس میکرد و در تلاش بود نقابِ حالِ خوب بر چهرهاش ترک برندارد، دست به سی*ن*ه شده و شنید که شاهین پاسخش را این چنین بر لب راند:
- از دلتنگی پرسیدن نداره؛ اما...
باران یک تای ابروی باریکش را بالا پرانده، حینی که به واسطهی اختلافِ قدشان برای دیدنِ چشمانِ شاهین رو بالا گرفتهبود، او که با ریز شیطنتی مرموز کششِ یکطرفهی لبانش را رنگ بخشید، در ازای آمادگیِ باران برای عقب رفتنش یک قدم فاصله را طوری پُر کرد که نفسهایشان به هم گره خورد. و هرچه تابستان بود فصلِ نفسهای شاهین، زمستانی مُرده لابهلای نفسهای باران پیچک زده بود. باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش و قلبش افسارگسیخته چون دیوانهای از بند فراری به درو دیوارِ سی*ن*هاش کوفت از بهرِ رهایی. عاشقانهای پُر تضاد میانِ نفسهایشان نما گرفت آنگاه که گرمای نفسهای شاهین سردیِ بازدمی که از باریکه فاصلهی میانِ لبانِ باران گذر میکرد را در آغوش میگرفت؛ اما باز هم برای بازدمهای بعدی همین آشِ سرد بود و همین کاسه!
- سر اومدنِ صبرم چرا! به خواستهات که گفتی تا زمانِ به آشناییِ کامل رسیدنمون از خانواده و زندگیت چیزی نمیگی احترام گذاشتم و تا اینجا رو فقط به دیدنِ خودت و دونستنِ یه اسمِ باران ازت بسنده کردم؛ اما فکر میکنم دیگه کافی باشه عزیزم!
این بار دورِ نفسهای باران قالب یخی گرفته شد و هوایی که به کمکِ بازدم بیرون فرستاد، بیشباهت به تیزیِ نوکِ قندیلی نبود که قلبِ گرمای نفسهای شاهین را هدف گرفت. نگاه میانِ چشمانِ او گردش داد و نامحسوس پای دیگرش را هم روی زمین عقب کشید تا فاصلهای به اندازهی تکگامی دوباره میانشان فرش پهن کرد. زبانِ باران هم اگر به دروغی از بهرِ گفتنِ حالش میجنبید، صداقتِ زبانِ بدنش بر همگان آشکارترین بود که حتی به وقتِ پنهان کردنش از جانان هم او پی به دروغِ زبانش برد. حالش فاش شده و او باز هم ریسمانی دروغین از حالِ خوب را به چنگ گرفت و این چنین پاسخ داد:
- میگم... میگم به وقتش؛ اما من هنوز مطمئن نیستم که اونجور که باید همدیگه رو شناخته باشیم.
تای ابرو بالا پراندنِ شاهین گرچه ترسناک نبود؛ اما تهِ دلِ باران را به آنی خالی کرد از آنجا که به چشم دید کمرنگ شدنِ ردِ لبخندِ یکطرفهی او را و نفسش ناخواسته به بند کشیدهشد. خاموش شدنِ برقی در دیدگانِ شاهین از چشمانش دور نماند و فقط با نگاهش از او قبول کردن خواست. برقِ فراری از نگاهِ شاهین عجیب بود و هرچند که لبخند پرِ پرواز گشوده و از بامِ لبانش پر کشید؛ اما خونسردیاش آنچنان که دستِ راستش را آرام بالا آورد، کفِ دستش را چسبانده به نیمهی راستِ صورتِ او و چون چشمانِ باران را در حدقه به گوشه و سوی دستش کشید، سرِ انگشتِ شستش را نوازشوار روی گونهی او کشیده و رقصِ آرامشش با کلماتی که از سکوی مغزش سوی گوشهای باران میرفتند، دیوانهوار بود:
- این چرخهی باطل داره ناامیدم میکنه باران.
آخرین ویرایش: