- Aug
- 780
- 3,782
- مدالها
- 2
شاهین لقمهی جویدهشدهاش را قورت داد، از انگشتانش حلقهای ساخته به دورِ بدنهی شیشهای و سردِ لیوانی که درونش از آب آناناس پُر شدهبود، لیوان را از روی میز برداشت. همزمان که لیوان را به لبانِ باریکش نزدیک میکرد، بیربط به پرسشِ خاتون پاسخ داد:
- نیازی به صبحونه بردن براش نیست خاتون، فکر کنم یکم گرسنگی کشیدن عقلش رو سرجاش میاره!
برق از سرِ خاتون پرید که ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاهش پرواز داد. چشمانِ مشکیاش درشت شدند و باریکه فاصلهای هم افتاده میانِ لبانش، منطقی ندید این دستورِ شاهین را و فکر کرد که حتما دستش انداختهبود. قدمی با صندلهای چوبیاش رو به جلو و به سمتِ او برداشته، مخاطب قرارش داد:
- دختره از دیروز به یه قطره آب هم لب نزده شاهین، اینجوری از پا میافته. تو چرا...
پیش از کامل شدنِ حرفش میانِ صدای جانان که هنوز هم کمک میخواست، پس از قرار دادنِ لیوانش روی میز و عقب کشیدنِ صندلیاش، بیتوجه به صدای آزاردهندهای که از کشیدهشدنِ پایههای صندلی روی کاشیهای مشکی و براق برخاست، سوئیشرتِ چرم و مشکیاش را چنگ زده از روی تکیهگاهِ صندلی و مشغولِ به تن کردنِ آن روی تیشرتِ همرنگش شده، کلامش را به دارِ تهدید آویخت و جنازهی کلماتش را سوی گوشهای خاتون فرستاد برای دفن شدن در گورستانِ مغزِ او تا هرچه که میگفت را از یاد نبرد.
- فقط کاری که گفتم رو انجام بده خاتونِ عزیزم. از اونجا که خبر داری چقدر هم از نافرمانی متنفرم، توی جهتِ مخالفِ مسیری که نشونت میدم دنبالِ مقصد نگرد و به حرفم گوش کن!
دفن شد... . جنازهی کلماتش یکبهیک در گورهایی کنده شده از مغزِ او مدفون شدند و خاتون سری اندک کج کرده به سمتِ شانهی چپ، لب باز کرد مخالفت کند که شاهین کششی کمرنگ و از یک سو بخشیده به لبانش شبیه به نیشخند، روی پاشنهی پوتینهای بندی و مشکیاش به عقب چرخید. گامهایش را بلند برداشته و قامت عبور داده از میانِ درگاه، حینِ گذر از مقابلِ درِ همان اتاق، سری چرخاند و نیمنگاهی گذرا حوالهاش کرد. شنیده صدای خشگرفتهی جانان را که همچنان بلند ادا میکرد:
- باز کنید این در رو!
حنجرهی این زن سوخت و دلِ شاهین حتی بابتِ بلایی که سرش آورده بود هم نه! در سی*ن*هاش گویی به جای قلب، سنگی در تپش بود که نه به ناله و التماس ترک برمیداشت و نه حتی زورِ وجدان میرسید برای شکستنش! فقط پلکی محکم و آهسته زد، دستانش را بند کرده به یقهی سوئیشرت و پس از مرتب کردنش، رو گرفته و دوباره به سمتِ روبهرو قدم برداشت، حینی که هنوز سنگینیِ نگاهِ خاتون را به روی قامتش حس میکرد. نگاهِ خاتون تا جایی همراهِ او شد که ختمش صدای باز و بسته شدنِ محکمِ درِ سالن بود. آهی در سی*ن*هی سوختهاش چرخیده به دنبالِ راهِ فرار، دلش قرص نبود بابتِ نهایتِ این داستانی که نقطهی آغازینش را شاهین با زندانی کردنِ این زن رقم زدهبود، هرچند... ظاهراً این آغازین نقطه به چشمِ او که از همه چیز بیخبر بود اسارتِ جانان بود. خطِ شروعی که شاهین برگزید بر دفترِ این سرنوشت با جوهرِ خونی بود که از تنِ جانا و بهزاد روانه کرد!
آهِ سی*ن*هسوزش از میانِ لبانش گذر کرد، نیمنگاهی به درِ اتاق انداخته و کنجِ لب به دندان گزید از تردیدی که عقلش را به تله انداختهبود. چرخیده به سمتِ میزِ بالای کابینت و مشتِ عرقکردهاش را گشوده، دستش را بالا آورد و انگار که بارِ سنگینی بر شانه داشت هرچند که کلید در دستش وزنی نداشت، آن را روی میز انداخت. ابرو در هم کشیده و پیشانی بیش از پیش که چین انداخت، سعی کرد خودش را با ریختنِ آب آناناس درونِ لیوانی دیگر و برای هامین سرگرم کند.
- نیازی به صبحونه بردن براش نیست خاتون، فکر کنم یکم گرسنگی کشیدن عقلش رو سرجاش میاره!
برق از سرِ خاتون پرید که ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاهش پرواز داد. چشمانِ مشکیاش درشت شدند و باریکه فاصلهای هم افتاده میانِ لبانش، منطقی ندید این دستورِ شاهین را و فکر کرد که حتما دستش انداختهبود. قدمی با صندلهای چوبیاش رو به جلو و به سمتِ او برداشته، مخاطب قرارش داد:
- دختره از دیروز به یه قطره آب هم لب نزده شاهین، اینجوری از پا میافته. تو چرا...
پیش از کامل شدنِ حرفش میانِ صدای جانان که هنوز هم کمک میخواست، پس از قرار دادنِ لیوانش روی میز و عقب کشیدنِ صندلیاش، بیتوجه به صدای آزاردهندهای که از کشیدهشدنِ پایههای صندلی روی کاشیهای مشکی و براق برخاست، سوئیشرتِ چرم و مشکیاش را چنگ زده از روی تکیهگاهِ صندلی و مشغولِ به تن کردنِ آن روی تیشرتِ همرنگش شده، کلامش را به دارِ تهدید آویخت و جنازهی کلماتش را سوی گوشهای خاتون فرستاد برای دفن شدن در گورستانِ مغزِ او تا هرچه که میگفت را از یاد نبرد.
- فقط کاری که گفتم رو انجام بده خاتونِ عزیزم. از اونجا که خبر داری چقدر هم از نافرمانی متنفرم، توی جهتِ مخالفِ مسیری که نشونت میدم دنبالِ مقصد نگرد و به حرفم گوش کن!
دفن شد... . جنازهی کلماتش یکبهیک در گورهایی کنده شده از مغزِ او مدفون شدند و خاتون سری اندک کج کرده به سمتِ شانهی چپ، لب باز کرد مخالفت کند که شاهین کششی کمرنگ و از یک سو بخشیده به لبانش شبیه به نیشخند، روی پاشنهی پوتینهای بندی و مشکیاش به عقب چرخید. گامهایش را بلند برداشته و قامت عبور داده از میانِ درگاه، حینِ گذر از مقابلِ درِ همان اتاق، سری چرخاند و نیمنگاهی گذرا حوالهاش کرد. شنیده صدای خشگرفتهی جانان را که همچنان بلند ادا میکرد:
- باز کنید این در رو!
حنجرهی این زن سوخت و دلِ شاهین حتی بابتِ بلایی که سرش آورده بود هم نه! در سی*ن*هاش گویی به جای قلب، سنگی در تپش بود که نه به ناله و التماس ترک برمیداشت و نه حتی زورِ وجدان میرسید برای شکستنش! فقط پلکی محکم و آهسته زد، دستانش را بند کرده به یقهی سوئیشرت و پس از مرتب کردنش، رو گرفته و دوباره به سمتِ روبهرو قدم برداشت، حینی که هنوز سنگینیِ نگاهِ خاتون را به روی قامتش حس میکرد. نگاهِ خاتون تا جایی همراهِ او شد که ختمش صدای باز و بسته شدنِ محکمِ درِ سالن بود. آهی در سی*ن*هی سوختهاش چرخیده به دنبالِ راهِ فرار، دلش قرص نبود بابتِ نهایتِ این داستانی که نقطهی آغازینش را شاهین با زندانی کردنِ این زن رقم زدهبود، هرچند... ظاهراً این آغازین نقطه به چشمِ او که از همه چیز بیخبر بود اسارتِ جانان بود. خطِ شروعی که شاهین برگزید بر دفترِ این سرنوشت با جوهرِ خونی بود که از تنِ جانا و بهزاد روانه کرد!
آهِ سی*ن*هسوزش از میانِ لبانش گذر کرد، نیمنگاهی به درِ اتاق انداخته و کنجِ لب به دندان گزید از تردیدی که عقلش را به تله انداختهبود. چرخیده به سمتِ میزِ بالای کابینت و مشتِ عرقکردهاش را گشوده، دستش را بالا آورد و انگار که بارِ سنگینی بر شانه داشت هرچند که کلید در دستش وزنی نداشت، آن را روی میز انداخت. ابرو در هم کشیده و پیشانی بیش از پیش که چین انداخت، سعی کرد خودش را با ریختنِ آب آناناس درونِ لیوانی دیگر و برای هامین سرگرم کند.
آخرین ویرایش: