جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,038 بازدید, 107 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
و شب به همین ترتیب، رنگِ صبح را دید. تا آن دمی که در اتاقکِ زیرِ پله به خاطرِ نبودِ پنجره، روز و شب باهم تفاوتی نداشتند و هامین همان نشسته بر زمین کنارِ تخت و تکیه سپرده به آن، دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانش و مچِ دستِ چپش را محکم میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ دستِ راستش حبس کرده، نگاهش را در تاریکیِ فضا به روبه‌رو دوخته‌بود. کلِ شب را به فکر کردن گذراند، به مرورِ آنچه از جانان شنید، تکرارِ دوباره و دوباره‌ی تصویرِ اشک‌های او به وقتِ حرف زدن از آنچه بر سرش آمده‌بود، شبیهِ فیلمی که با هربار تمام شدنش، چون روی دورِ تکرار بود دوباره و دوباره از اول پخش می‌شد و وقتی صدای شکستنِ بغضِ او در سرش پیچید، سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق از خفگیِ هوای اتاق، لبانش را بر هم فشرد و بازدمش از راهِ بینی رهایی جست. سپس حلقه‌ی انگشتانش را گشوده از دورِ مچِ دستِ دیگرش، همان دست را بالا آورد و با کلافگی از پیشانی تا چانه‌اش کشید.
این اتاقک در زمستان با نبودِ هیچ وسیله‌ی گرمایشی سردترین بود، اما هامین هرچه به صورتش دست می‌کشید، جز داغی حس نمی‌کرد! شاید از فکر و خیالِ زیاد مغزش آتش گرفته‌بود و گرمای حاصل از این آتش به کلِ جانش می‌رسید، شاید هم واقعا زمستان نقابِ فریبنده‌ی جهنمِ دورشان بود که آسوده‌خاطر از نسوختن و شعله نکشیدن، ظاهر را می‌دیدند و سرما بهانه‌ای بود برای کور شدنِ چشمانشان به روی شعله‌های اطراف. بارها و بارها هامین از شروعِ شب با خود در ذهن تکرار کرد... جدا از کارِ اصلیِ شاهین که خودش را از اول از آن جدا کرده و حتی چه بودنش را هم نمی‌دانست و نخواست که بداند، او برای چه کسی کار می‌کرد؟ قاتلِ رویاهای یک زن؟ یک خانواده؟ یک زندگی؟
و هربار دستش را پایین انداخت و رو به سمتِ چپ چرخاند تا باز هم نگاهش به رخسارِ رنگ‌پریده و غرقِ خوابِ جانان افتاد، شاهین را بیشتر از همه‌ی آنچه در ذهن از خود پرسید، او را قاتلِ این زن دید؛ درست همان جوابِ تکراری که پس از حتی هزاران بار سوال کردن از خود در این باره می‌گرفت! در مسیرِ افکارش به سوی کدام مقصد می‌دوید؟ آنچه از دریای درست و غلطِ افکارش به دنبالِ صیدش بود، واقعا درست‌ترین بود؟
و طلوعِ خورشید گرچه از این اتاقک دور بود، اما از پشتِ پرده‌ی نازک و مشکیِ مقابلِ پنجره‌ی بازِ اتاقِ شاهین که هم‌پای رقصش بادِ سردی بود به وقتِ آغازِ صبحگاه، مشخص بود و با شکستنِ قفلِ ابرهای تیره‌ای که بالاخره زورِ خورشید به درهم شکستنشان چربید، نوری گرم به زمین رسید و محفلِ تاریکیِ اتاقِ شاهین را هم به حضورِ خود آلوده کرد، آنچنان که پس از تحملِ سردی‌های بسیار، گویی چیزی شبیه به گرمای خونی حیاتبخش در رگ‌های دیوارهایش به جریان افتاد. شاهین که صندلی‌اش را چرخانده و پشت به پنجره نشسته‌بود، با سایه انداختنِ نور کفِ سیاهِ اتاقش، تای ابرویی بالا پراند، همانطور که تکیه به صندلی داده و دستِ چپش را از آرنج قرار داده روی دسته‌ی صندلی، آخرین سیگاری که کنجِ لبش می‌سوخت و دود مقابلِ چشمانش به هوا می‌فرستاد را گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش، از لبانِ باریکش جدا کرد و همانطور خیره به دیوارِ مقابلش، سیگار را درونِ جاسیگاریِ روی میزش فشرد و کنارِ مابقیِ سیگارها خاموش کرد.
همزمان با فشاری به نوکِ پوتینِ مشکی‌اش، دستش را گرفته به چانه‌ی صاف و بی‌ریش و ته‌ریشش، چرخی به صندلی داد و رو به پنجره قرار گرفت. نگاهش شکار کرده رقصِ پرده و نوری که از رخساره‌ی خورشید و با لبخندِ آن به داخل رسیده، از آنجا که کلِ شب را به بیداری و سیگار کشیدن تا صبح گذراند، ریه‌هایش دودی و چشمانش با رگه‌هایی خونین از بی‌خوابی، با کفِ پوتینش روی کاشی‌ها ضرب گرفته و این میان زنی پشتِ درِ اتاقش انتظار می‌کشید برای جداییِ آسمان از ماه و وصلت با خورشید! او که در راهروی طبقه‌ی بالا نگران و سرگردان دورِ خود، قدم‌زنان می‌چرخید. ثانیه‌ها انگار نخ‌کش شده بودند... . یک ثانیه که رد می‌شد مابقی را به دنبالِ خودش چون نخی بلند می‌کشید و خاصیتش خطِ پایان نداشتنش بود! خاتون درحالی که دستانِ سردش را به هم گرفته و گوش به صوتِ ضربان‌های محکمِ قلبش سپرده‌بود، همین که تاریکیِ محض گم شد میانِ حلقه‌ی نورانی‌ای که خورشید بر گردنِ زمین انداخت، روی پاشنه‌ی صندل‌هایش به عقب چرخید و نگاه دوخته به درِ بسته‌ی اتاقِ شاهین، ردپای نگاهش را قدم‌هایش تا در بر زمین جا گذاشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
پشتِ در که ایستاد، چند تقه‌ای کوتاه به آن وارد کرده و بعد که اجازه‌ی ورود را از شاهین گرفت، دستش را بند کرده به دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ در، با پایین کشیدنِ آن و هُل دادنِ در رو به داخل، یک دم قامت از میانِ درگاه گذرانده و به داخل راه یافت. واردِ اتاق شدنِ خاتون هم نگاهِ شاهین را از رقصِ پرده جدا نکرد و خود در سرش گویی پایکوبیِ افکارِ در هم و برهمش بپا بود و نبضِ شقیقه‌هایش هم موسیقیِ آزاردهنده‌ی این پایکوبی، به انتظار نشست برای به حرف آمدنِ خاتون. طولی نکشید که او با خفه کردنِ آهش در سی*ن*ه، دست از درگاه پایین انداخت و قدمی دیگر هم جلو رفت و سپس خیره به نیم‌رُخِ شاهین که در قابِ مردمک‌هایش جای گرفته بود، حتی نمِ زبان سوی بیابانِ لبانِ باریکش نفرستاد و انتظارش برای فروکش کردنِ خشمِ شاهین تا صبح صبر کردنش را باعث شده که بالاخره آرام گفت:
- صبح شده و من تا الان بیدار بودم برای خاموش شدنِ آتیشِ عصبانیتت تا بلکه ببینم حکمِ آزادی به هامین و اون دختر رو میدی یا نه!
از نرمشِ کلامِ خاتون بود که چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و پس از حرفِ او مکثی به خرج داد در جواب دادن؛ اما بعد قدری بیشتر رو بالا گرفت و پلکی زده، دوباره چشمانش را به سمتِ پنجره هُل داد و در همان حال دستِ راستش را هم سوی میز دراز کرد. سرِ انگشتانش خنکای فلزِ کلید را لمس کردند و بی‌توجه به صدای نه چندان جالبی که از کشیده شدنِ کلید روی سطحِ چوبیِ میز ایجاد شد، آن را رو به جلو کشیده و بعد خطاب به خاتون با جدیتی کمی نرم‌تر بر زبان آورد:
- هامین بیاد بیرون، ولی جانان حالا حالاها مهمونمونه! صرفاً براش یه چیزی ببر بخوره که سر پا بمونه.
و خاتون لبانش را بر هم فشرد، نفسِ سنگینش را از راهِ بینیِ کشیده‌اش بیرون فرستاده و پلکی هم آهسته زد. خشمِ شاهین اگرچه فروکش هم کرده باشد، اما قرار نبود تغییری در وضعیتِ جانان ایجاد کند! دست پیش برد و کلید را برداشته، بعد هم بی حرفِ دیگری اتاق را ترک کرد و تنها صدای باز و بسته شدنِ در را برای گوش‌های شاهین باقی گذاشت. با رفتنِ خاتون باز هم او ماند و اتاق و تنهایی... . سکوت و چشم دوختن به بزمِ باد و رقصِ پرده، از پسِ آن با رقصِ نورِ آفتاب و صبحی که حال و هوای زمستانه‌اش هم چندان دل‌انگیز به نظر نمی‌رسید!
گذرِ زمان قاتلِ ثانیه‌ها و دقایق بود؛ چه کسی از این قتلِ خاموش خبر داشت وقتی قربانیان هم توانی برای فریاد نداشتند؟ گردن‌زنیِ ثانیه‌ها ادامه داشت و نگاهِ خیره‌ی هامین هم درونِ اتاقِ زیر پله به روبه‌رو ادامه‌دار، همچنان شب یا صبح فرقی نمی‌کرد وقتی در این اتاقک نه خواب و بیداری معنا داشت، نه ماه و خورشید، نه حتی ابر و ستاره! زمان در اینجا بی‌معنی‌ترین بود و حتی بی‌معنی‌تر می‌شد آنگاه که گذرِ عقربه‌ها از پیاده‌روهای ساعت، ثانیه‌ها و دقایق را لگدمال کردند و صبحگاهی بی‌تفاوت با شب به هم‌بندهای اجباری در زندانِ این اتاقک سلام گفت!
هامین به همان شکلِ قبل نشسته بر زمین و بندِ نگاهش به روبه‌رو پاره نشدنی، تمامِ شب مغزش را به کلنجار با افکارش واداشت. آنچنان که سردرد گرفته از این مجادله‌های پایان‌ناپذیرِ ذهن، از طرفی هم نمی‌توانست مغزش را به خفتن دعوت کند. پلک بر هم نهاد و فشرد، دمی سر به زیر افکند و از دردِ سر و سوزشِ چشمانِ بی‌خوابش، خودش را پشتِ میله‌های زندانی از جنسِ یک خاموشیِ موقت گیر انداخت. همان دم صدای چرخشِ کلید در قفلِ در بود که این میله‌ها را دو نیم کرده برای آزادی‌اش، قیچی شد و بندِ افکارش را پاره کرده، باعث از هم گشودنِ پلک‌ها و رو بالا گرفتنش با سری که سمتِ در چرخید، شد. کشیده شدنِ در رو به داخل را دید و قدری ابروانش را به هم نزدیک ساخته، لحظه‌ی بعد با باز شدنِ کاملِ در و ورودِ خاتون به اتاق، کششِ محو، اما مغمومِ لبانِ او را دید، چیزی شبیه به اینکه لبخندِ تلخش از گریه غم‌انگیزتر بود. واردِ اتاق که شد، هامین با همان ابروانِ خزیده به آغوشِ هم نگاهش کرده و خاتون که جلو آمد، وقتی جانان را خوابیده بر تخت دید، بالاخره لبانش را با زبان تر کرده و نفسی که گرفت، خیره به هامین لب باز و با صدایی پچ‌مانند برای بیدار نشدنِ جانان ادا کرد:
- تو برگرد به اتاقت هامین، من همینجا می‌مونم تا بیدار که شد براش یه چیزی بیارم بخوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
پس از این کلامِ او، هامین دمی سر چرخاند و نگاهی به جانان انداخت. زنی پژمرده که شب را با زورِ گریه خوابید و آنقدر اشک ریخت تا نهایتاً ابرِ چشمانش خسته شده از باریدن، دیدگانِ خون‌بارش را ترک گفت و سنگینی‌اش را روی پلک‌هایش رها کرد تا شاید خواب باریکه مویی فاصله می‌شد و مرزی میانِ زندگی‌اش در رویا و مرگش در این جهنم! هامین مقصدی را در ذهن با تردید مشخص کرده‌بود و حال که این پژمردگی را از او می‌دید، مصمم می‌شد برای همان مقصدِ پُر تردید! از همین جهت بود که رو گرفته از جانان، قفلِ دستانش را شکست و کفِ دستانش را چسبانده به سرمای زمین، لبانِ باریک و برجسته‌اش را بر هم فشرده و پس از مکثی کوتاه با فشاری از جا برخاست. پیشِ چشمانِ خاتون که نظاره‌گرِ قامتش بود، سوی در قدم برداشته و بدونِ نگاهی هم به او به پهلو شده، از کنارش گذر کرد. خاتون ردِ قدم‌های او را تا خروج از اتاق گرفت و بعد هم شانه زیر انداخت همانندِ سرش و چون رو از مسیرِ رفته‌ی هامین گرفت، سرش را ریز و متاسف به طرفین تکان داد.
اما هامین که از اتاق بیرون زده و حال درونِ سالن روی کاشی‌های مشکی و براق به جلو می‌رفت، پس از رد کردنِ سه پله‌ی ابتدایی تا رسیدن به پله‌های سمتِ راستی که اتاقک هم درست زیرِ آن قرار داشت، لحظه‌ی رسیدنش به پله‌ها چشمش به شاهین خورد که روی آخرین پله ایستاده‌بود. نگاهِ هردو خنثی به هم، ثانیه‌ای بعد بدونِ هیچ حرفی هامین رد شده از کنارش و دو پله را که بالا رفت، شاهین همان تک پله را پایین آمده و خود پشت به هامین ایستاده، اما صدایی که با لحنی خونسرد و آرامشی هشدارآمیز به گوش رساند، هامین را وادار کرد نرسیده به سومین پله، تای ابرویی بالا پرانده و رو به سمتش بچرخاند:
- اون چاقو این دفعه صورتت رو خط انداخت هامین؛ حواست باشه اگه یه بارِ دیگه توی کارهای من دخالت کنی... .
روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش که به عقب چرخید، رو بالا گرفته برای دیدنِ او که بالای پله‌ها ایستاده‌بود، دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش، سپس تیرِ خلاص را آزاد کرد:
- به جای صورتت، قلبت رو خط می‌اندازه!
بعد هم رو گرفت و پیشِ چشمانِ خیره‌ی هامین که لحظه‌ای با همان یک تای بالا پریده‌ی ابرو دنبالش کرد، سوی در رفت. با باز و بسته شدنِ درِ اصلی و پیچیدنِ صدایش در سالن، این بار تای دیگرِ ابرویش را هم سوی پیشانی فرستاد، سپس کششی یک‌طرفه و تیک‌مانند شبیه به پوزخندی از روی تمسخر افتاده به جانِ لبانش و این چنین بی‌قید، طوری که واکنشش به تهدیدِ شاهین صرفاً برایش بی‌مایه، تاثیرگذار بود با خود زمزمه کرد:
- بذار بندازه!
بعد هم رو چرخاند و پله‌ها را با آرامش بالا رفت تا بعد از رفتنِ او زمان باز هم به گذری سریع روی آورده و چند ساعتی را از این صبحِ تازه آغاز شده، فراری دهد. ساعت‌هایی فراری که آخرین مقصدشان ختم شد به همان نقطه‌ای از صبح که نمایانگرِ تصویرِ شاداب بود. درونِ اتاقی از خانه باغ، چهار زانو نشسته بر تختی دو نفره که روی تشکِ سفید هم‌رنگ بالش‌هایش، پتوی نازک و گلبهی مرتب قرار داشت و سر به زیر افکنده، موبایلش را میانِ هردو دستش می‌چرخاند. چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش خیره به چرخشِ موبایل در دستانش و موهای قهوه‌ای روشنش هم آشفته ریخته مقابلِ صورتش، کلِ این مسافرت را به کسالت گذراند و نتوانست آنطور که بقیه وقت گذراندند، به خوشی اوقات سر کند. به خود وعده داده‌بود پس از بازگشتش، دیگر دورِ چنین سفرهای دوستانه‌ای که حتی معنای خوش گذراندن را هم با این دلتنگی‌ای که مجبور به سر کردنش بود، از لغتنامه‌اش پاک کرده را خط بکشد! تنها خوبی‌ای که حسش می‌کرد، تصمیم به بازگشتشان برای فردا بود هرچند... این ساعاتِ آخری را سخت تر از پیش رد می‌کرد، اما چیزی هم به پایانِ این سفرِ شکنجه‌بار نمانده‌بود.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
دیوارهای اتاق را رنگِ گلبهی همانندِ همان پتوی نشسته بر تختِ وسط گرفته‌بود و کاشی‌های زمین هم به رنگِ استخوانی، این میان شادابی هم بود که بلعکسِ نامش، انتظاری که برای بازگشت می‌کشید، شادابی‌اش را ربوده، با باد کردنِ گونه‌ها و غنچه کردنِ لبانِ باریک و برجسته‌ی بی‌رنگش، نفسش را محکم فوت کرد و رو بالا گرفته، تنش را هم عقب کشید تا به تاجِ تخت تکیه سپرد. همه‌ی دوستانش بیرون از اتاق مشغولِ تفریح در آخرین روزِ اقامتشان در این خانه باغ بودند و او در لاکِ خود فرو رفته، به کنجِ تنهاییِ این اتاق پناه برده‌بود. چرخشِ موبایل را میانِ دستانش خاتمه بخشید، رو به سمتِ سقف گرفته و پشتِ سر که به تاجِ تخت چسباند، مژه‌های مشکی و بلندش را بر هم نهاد. همان دم صوتِ زنگِ موبایلش که سکوت را در گردبادِ خود بلعید، باعث شد به سرعت سرش را پایین آورده و چشم باز کرده، موبایل را بالا برده و خیره به صفحه‌ی درحالِ تماسِ آن شد. نامِ مخاطب را که دید، هردو ابروی باریک و قهوه‌ای‌رنگش سوی پیشانیِ روشنش دویدند و هول کرده، حتی خودش هم ندانست چرا، اما به یک‌باره تنش را از روی تخت پایین کشید و در دم که تماس را وصل کرد، همان دم کفِ پاهای برهنه و پنهان پشتِ شلوارِ گشاد و سفیدش، سرمای کاشی‌ها را لمس کردند. موبایل را به گوش چسباند و موهای نامرتب و جلو آمده‌اش را که با دست عقب کشید، صدای ظریفش را از خش صاف کرده و سریع گفت:
- الو هامین؟
مخاطبِ پشتِ خطی که این چنین هول کردنش را باعث شده‌بود، مشخص شد! هامینی که حوله‌ی نرم و سفید را درحالی که نم داشت بابتِ جذبِ قطراتِ آبِ سردی که پوستِ گرمازده‌اش را خنکا بخشیده‌بودند، روی شانه‌ی پوشیده با تیشرتِ سفیدِ تنش انداخته و با یک دست هم موبایل را چسبیده به گوشش نگه داشته، حینی که آرام به سمتِ تخت گام برمی‌داشت، لب باز کرد:
- صبحت بخیر! دیشب زنگ زده‌بودی، شرمنده موبایلم پیشم نبود جواب بدم.
شاداب کششی را بخشیده به لبانش از دو سو، هرچند که کم‌رنگ بود، اما خب... چالی که در گونه‌هایش هم حفر شد رنگِ چندانی نگرفت. کنجِ لبی به دندان گزیده و شاهدِ این بی‌قراریِ قلبش فقط خودش و خدایی که شنوای ضربان‌هایش بودند، دستِ آزادش را به پشتِ گردنِ باریکش بند کرده و دلتنگ برای شنیدنِ این صدایی که یک مسافرتِ دو روزه محرومش کرده‌بود از گوش‌های تشنه‌اش، حال که تصور داشت این تشنگی ختم سیراب شدن می‌شد، انگار جز سراب نبود که با سکوتش خواست بیشتر بشنود و شنید... . آنگاه که نامش را صدا زد:
- شاداب؟
موفق شد در بیرون کشیدنِ شاداب از خلسه‌ی خودش؛ اما قلبش را بی‌قرارتر کرد! او که ندایی از درونش فرمان می‌داد به گوش‌هایش که تشنه‌تر شو برای شنیدنِ این نام، زبان در شکنجه‌گاهِ دهان به تازیانه می‌گرفت که بیشتر سکوت کن و... شاداب گوش به فرمانِ ندای درونش بود یا نامی که هامین بر زبان آورد؟ ندانست! فقط فهمید از این نافرمانی زبانش را بیشتر قربانیِ شکنجه کرد وقتی حکم صادر کرده به حرف زدن، در دهانش چرخش داد و سنگینیِ صدایش را به رویش انداخت و چنان هول کرده حرف زد که اشتباهی هم بر زبان آورد:
- صبحِ تو هم بخیر! خواب بودی؟ بیدارت کردم؟
هامین که فهمید او هول کرده و از یاد برده که خودش تماس گرفته، لبانش را بر هم فشرد و خنده‌اش را فرو خورد. به تختِ تک نفره‌ی چسبیده به دیوار و کنارِ پنجره رسید، با چرخی روی پاشنه‌ی بوت‌هایش پشت به تخت قرار گرفته و لحظه‌ای بعد تنش را هم بر لبه‌ی آن نشاند. جدا از اشتباه پرسیدنِ شاداب، در ذهن نیشخندی زده به این سؤالِ او، با خود فکر کرد شاداب از خواب بودن یا نبودنش می‌پرسید و خبر نداشت هم‌صحبتی با زنی ویران شده زیرِ آوارِ زندگیِ از دست رفته‌اش، خواب را بر چشمانش حرام کرد. واقعیت را در معبدی از درون نگه داشت و بت‌هایی دروغین را برای گوش‌های شاداب به خط کرد و به روی خود نیاورد اشتباهِ لفظیِ او را:
- نه، بیدار بودم. کاری داشتی؟
نگاهِ او خیره به دیوارِ سفیدِ مقابلش و نگاهِ شاداب هم گیر افتاده در تله‌ی نقطه‌ی نامعلومی از دیوار، از صدای او حس کرد اینکه احتمالا اتفاقی افتاده را و همین هم ابروانش را به هم‌آغوشی دعوت کرد، اما زبان به دهان گرفت برای پرسشی دیگر و نگفت که قلبش بهانه‌گیرِ شنیدنِ صدایش شده، چون بهانه‌ای نو تراشید برای گچ گرفتنِ آنچه علتِ حقیقیِ تماسش بود:
- کارِ خاصی که نه، فقط... خواستم یادآوری کنم که فردا برمی‌گردیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
و هامین درحالی که دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش نهاده‌بود، سری تکان داده به معنای تایید، انگار که شاداب مقابلش باشد، لبانش را با زبان تر کرده و با اینکه به یاد داشت، اما به روی خود نیاورد که فهمیده بهانه‌ی شاداب چیزِ دیگری بود، آرام و مهربان گفت:
- خوب شد که یادآوری کردی، وقتِ رسیدنتون باهام تماس بگیر حتما!
شاداب ایستاده مقابلِ میزِ آرایشِ سفیدی که آیینه‌ای مستطیل شکل با قابی به همان رنگ هم بر رویش قرار داشت، چشم دوخته به تصویرِ چهره‌ی منعکس شده‌ی خود بر شفافیتِ آیینه، نخواست که بپرسد، اما تهِ دلش ناآرام بابتِ اندک کلافگی‌ای که از لحنِ او حس کرده‌بود، حینی که طره‌ای از موهای نشسته بر شانه‌ی پوشیده با پیراهنِ بلند و سفید روی کراپِ مشکی‌اش را دورِ انگشتِ اشاره می‌پیچید، نگاه دوخته به چشمانش و کمی نگران گفت:
- تو حالت خوبه هامین؟
هامین پلک بر هم نهاد. نیاز به خواب از انتهای سیاهچاله‌های مردمک نام و گشاد شده‌ی چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش فریاد می‌زد و او بی‌توجه به آن، قدری سر پایین انداخت، دستش را بالا آورده و با انگشتانِ شست و اشاره مشغولِ ماساژ دادنِ پلک‌های بسته و خسته‌اش شده، پاسخِ شاداب را کوتاه بر لب راند:
- خوبم من.
شاداب فهمید یک جای کار می‌لنگید، اما بیشتر پیگیر نشد و فقط پس از خداحافظیِ کوتاهی با گرفتنِ موبایل پیشِ چشمانش، تماس را قطع کرد. هامین که صوتِ بوق‌های ممتد و پایانِ تماس در گوشش پیچید، موبایل را پایین آورد و روی تخت انداخت. چشم باز کرده و بعد هم با هردو دست میانِ موهای کوتاه و قهوه‌ای‌رنگش پنجه کشید و مسیرِ کفِ دستانش را تا پشتِ گردن امتداد داد. دستانش را که پایین آورد، رو به سمتِ راست چرخانده و پیراهنِ سُرمه‌ای که شبِ قبل به تن داشت را افتاده بر تکیه‌گاهِ صندلیِ سفیدِ پشتِ میزِ هم‌رنگش دید. از لکه‌های خونِ نشسته بر یقه‌اش گذشته و رسید به آستینی که نمای بیشتری از ردپای خون را به رنگِ تیره بر روی خود داشت. چرخ‌دنده‌های مغزش باز هم به طورِ خودکار چرخیدند و تهدیدِ صبحِ شاهین هم در سرش اکو شد. با آنچه چون رودی در مغزش جریان گرفته‌بود، قطعاً این تهدید رنگ و بوی واقعیت می‌گرفت، اما... هامین به سُخره گرفته چنین واقعیتی و بی‌اهمیت به آن، تن چرخ داده و روی تخت دراز کشید.
دستِ راستش خمیده پشتِ سرش و چسبیده به بالشِ سفید، نگاهش را دوخته به سقف و در این خلوتی که ضیافتِ خودش، افکارش، سکوت و تنهایی‌اش را برپا کرده‌بود، ناخودآگاه یادِ نگاهِ جانان رنگ گرفت. معصومیتِ چهره‌ی غرقِ خوابش، ظرافتِ صدایی آلوده به زهرِ ضعف و لرز، ولی در عینِ حال گیرا، موهایش و نهایتاً... آخرین آغوشی که در شب تکانی سخت به قلبش داد و خودش هم دلیلش را نفهمید! حس می‌کرد راهِ ذهنش داشت او را سوی بیراهه می‌کشید، افکارش از محدوده‌ی کنترلش خارج شده و رقصان به سازِ خودشان بودند، این شد که چشم بست و برای پس زدنِ این بیراهه‌ای که در فکرش داشت از مسیرِ اصلی منحرفش می‌کرد، ریز و سریع سرش را به طرفین تکان داد و افسارِ ذهنش را به دست گرفت.
بیراهه‌ای که هامین از فکر کردن به آن فراری شد، همین زنِ زندانی در اتاقکی زیر پله‌ها بود. همین او که بیدار شده و تکیه زده به تاجِ تخت نشسته، درحالی که دستانش را دورِ پاهای جمع شده به سمتِ شکمش حلقه کرده، نگاهش را مُرده و خاموش به روبه‌رویش و درِ نیمه باز سپرده، مقابلش خاتون نشسته بر لبه‌ی تخت، سینیِ صبحانه‌ای هم فاصله‌ی میانشان را پُر کرده‌بود. خاتون لقمه‌ای از کره و مربای آلبالو گرفته و بعد هم برده به سمتِ دهانِ جانان، او که چشمش به لقمه افتاد گویی از سرِ لجبازی با خود و یا حتی شاید هم بریدن از زندگی بود که رو به سمتی دیگر مایل کرد و هیچ نخورد. صرفاً از وقتِ بیدار شدنش تا این لحظه، فقط گلو تر کرده با لیوان آبی و تشنگی رفع کرده‌بود، وگرنه در نهایتِ گرسنگی، خودش را سیر حس می‌کرد و بی‌اشتها نسبت به هر غذایی که روزی اشتهایش را تحریک می‌کرد. خاتون که ممانعتِ او را دید، لبانش را بر هم فشرده و شرمنده همراهِ سرش، شانه‌هایش را هم زیر انداخت. نمی‌دانست به این زنِ داغ دیده چه باید بگوید؛ اصلا مگر داغِ نشسته بر دلِ او به کلامی سرد می‌شد که بتواند به با در هم پیچیدنِ واژه‌ها، حرفی به زبان آورده و او را از این حالِ بیماری که داشت، نجات دهد؟
نگاهش خیره به لقمه در دستش و نگاهِ جانان کوک زده شده به نقطه‌ای نامعلوم از در، فکر کرد به اینکه امیدِ شبِ گذشته‌اش به پیدا شدنِ یک ناجی، تنها کسی که او را شنید، سپرش شد و تمامِ شب گوش به گریه‌هایش سپرد، قطعاً رویایی بیش نبود! امید به اینکه میانِ جماعتی از سنگدلانِ این ویلا، دلی هم برای دردش آب شد و قصدِ کمک داشت، فقط یک خیالِ پوچ و واهی به نظر می‌رسید... . هامین هم یکی از اهلِ همین ویلا! با خود گفت یک شب گوش کردن به دردهایش و یک دفاع از روی سوختنِ دل، دلیل می‌شد برای اینکه او را از مابقی مستثنی بداند و به چشمِ ناجی نگاهش کند؟ همان صبح که چشم باز کرد، باز هم خودش را بال شکسته‌ای حبسِ قفس دید، محکوم به سی*ن*ه‌خیز راه رفتن و نه حتی پرواز، وقتی تنهایی دورِ گلوی دردمندش پیچک زد و اندازه‌اش گرفت برای طعمه‌ی بغض کردنش، باز هم تیشه‌ی ناامیدی زد ریشه‌ی نیمچه امیدش را بی‌رحمانه از قلبش بیرون کشید!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
با خود فکر می‌کرد انتظار بیخودی داشت! شاهین یک دیوانه‌ی زنجیر پاره کرده‌بود و قرار نبود به افرادش رحم کند، مخصوصا اینکه شبِ گذشته در نهایتِ جنون‌زدگی چاقویی که با آن قصدِ حفر کردنِ قلبِ جانان را داشت، روی گونه‌ی هامین کشید. شاید او هم ترسیده بود... . اگر بیش از این خودش را دخالت می‌داد، مشخص نبود شاهین چه بر سرش می‌آورد و جانان او را حق‌دار می‌دید برای چنین ترسی، این میان دل به حالِ خود می‌سوزاند و ناامیدی از پیدا کردنِ روزنه‌ی نوری در این تاریکیِ محضِ بختش، سعی کرد خودش را عادت دهد به سوختن و ساختن چرا که دیر یا زود بالاخره مرگ سراغش را می‌گرفت؛ پایانش عوض نشدنی بود!
خاتون که این حالِ نزارِ او را دید، با آهی عمیق و سی*ن*ه‌سوز، لقمه را درونِ سینی گذاشت. دستانش را گرفته به زانوانِ دردمندش و چشم دوخته به جانانی که گویی گورش را شکافته و وادارش کرده‌بودند به زندگیِ بی‌تفاوت با مُردنش میانِ جماعتی از زنده‌ها، لب باز کرد و بالاخره سکوت را تسلیمِ گرفتگیِ صدای خسته‌ی خود کرد:
- دیشب... شنیدم از زندگیت و اینکه چی به سرت اومده و مقصرش هم شاهینه! از شرمندگیمه که سرم به زور بالا میاد برای دیدنت دخترم و حتی نمی‌دونم چی باید بگم که شاید به یه امیدِ محال، قلبِ شکسته‌ات رو بند بندازه!
حلقه‌ی دستانِ جانان دورِ پاهایش محکم‌تر شد و نفسش سخت، از فشارِ بغضی که ناگاه در گلویش چتر انداخت، چانه قفل کرد برای نلرزیدنش و باز هم خاتون را نگاه نکرد. فقط از ذهنش گذشت که چه دور بود بند خوردنِ این چینیِ شکسته‌ای که حتی دیگه قلب هم نمی‌شد نامش داد! خُرده تیغه‌هایی بُرنده بود که هر از گاهی به هوسِ خون کردنِ این ماهیچه‌ی تپنده بر دیواره‌هایش نقشی از گذشته را با تیزیِ خود حکاکی می‌کرد... . از درونِ جانان بوی خون بلند می‌شد!
- اما این دیوونه‌ی سنگدلی هم که می‌بینی، یه روزی همون پسرِ مظلومی بوده که قربانیِ سنگدلیِ پدرش شده... . دلیلِ خوبی نیست، اما این بدی کردنِ بی‌رحمانه‌اش هم از بدی دیدنشه!
جانان آبِ دهانی از گلو گذراند که تکانی هم سخت به سیبکِ گلویش داد. حرف‌های خاتون هم حتی دلسوزی‌اش را باعث نمی‌شد، این دیوانه را محق نمی‌دید که بخواهد دیوانگی‌اش را با زندگیِ او تیمار و آرام کند! حتی اگر تعجب هم می‌کرد بروز نمی‌داد. جانان یخ بسته‌بود، سرد شده‌بود، سِر، بی‌حسِ مطلق... شبیه به اینکه خاتون برای یک مجسمه‌ی یخی حرف می‌زد که حتی احساسی هم نداشت برای بروز دادن. خاتون دل‌سوخته، دستش را پیش برده و بغضِ گلو پس زده، دستش را آرام روی مچِ دستِ جانان نهاد و نگاهِ او را هم لحظه‌ای به همان سمت کشید:
- گفتنِ این‌ها هیچی رو عوض نمی‌کنه، ولی خواستم بدونی شاید... .
پیش از کامل شدنِ حرفش بود که جانان به سختی و سنگین نفس گرفت طوری که در تلاش بود بغضش همانطور نشکن باقی بماند، بی‌خیالِ این اشکی که به چشمانش نیش زد و نم به مژه‌های بلند و مشکی‌اش انداخت، چشمانش را تا چهره‌ی مغمومِ خاتون بالا کشید. قفلِ دستانش را شکست و دستِ او هم که پایین افتاد، با صدایی ضعیف و گرفته؛ سرد و جدی گفت:
- صورت مسئله عوض نمیشه، من و زندگیم برای تاوانِ گذشته‌ی اون رو پس دادن بی‌ربط‌ترینیم. هیچی این وسط نه عوض میشه، نه درست؛ فقط منم که هرروز بیشتر از دیروز میمیرم!
نگاهِ خاتون مات به او، در دلش گویی کسی وای گفت و وای به حالِ دلِ این زن که در این لحظه به جایی رسیده‌بود که دلی در سی*ن*ه نداشت برای غیر از خود سوزاندن و شاید... با آنچه از شاهین دید و شنید، حق هم داشت بخواهد در مقابلِ او همچون خودش رفتار کند! لبه‌ی پتو را در دستانش گرفته و قصد کرده برای کشیدنِ آن را روی تنش، بی‌آنکه بخواهد به خاتون اجازه‌ی حرف زدنی دیگر را دهد، سردتر ادامه داد:
- بی‌اشتهاتر از اونم که غذا خوردن گرسنگیم رو نجات بده؛ قطعا نه فقط من، بعدش معده‌ام هم پسش می‌زنه! ترجیح میدم بخوابم.
و به این شکل عذرِ خاتون را خواست. او که نگاهی به جانان انداخت و وقتی مصمم دیدش برای خوابیدن، از جا برخاسته، سینی را هم از روی تخت برداشت. لحظه‌ای که جانان بر روی تخت به پهلوی راست و رو به دیوار دراز و پتو را هم روی تنش کشید، خاتون دلسوزانه سینی را روی میزِ کوچک و چوبیِ کنارِ تخت گذاشت به بهانه‌ی اینکه او بالاخره در مقابلِ گرسنگی کم می‌آورد، به عقب چرخید و سوی در گام برداشت. در نهایت برای جانان که پلک بر هم نهاده و پتو را هم تا شانه بالا کشیده‌بود، ماند صدای بسته شدنِ در و چرخیدنِ کلید درونِ قفلِ آن و... خودی که ندانست چرا عادت نمی‌کرد به این قفل شدن‌ها، لبه‌ی پتو را که را در دست داشت تا سرش بالا کشید و این بار بغضش بود که در گلوی دردمندش به حکمِ آزادی ترکید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
زمان در زندان و برای محبوسان، شبیه به این بود که هر یک ثانیه را یک قرن پُر می‌کرد. دیوارهای این اتاقکی که جانان را در خود گرفتار کرده‌بود، فقط چوب خط‌های انتظار تا موعدِ آزادی را کم داشت، چرا که جانان خودش هم زمانِ آزادی‌اش را نمی‌دانست... اصلا رهایی وجود داشت برای او؟ شاید زبانِ سرخش بابت بسته بودن سرِ سبزش را برای یک ابدیت به باد می‌داد! باید همانندِ همین لحظه که باز هم پرده‌ی سردِ شب بر صفحه‌ی آسمان کشیده شد بر روی تختِ تک نفره تکیه زده به دیوار می‌نشست، زانوی غمش را بغل می‌گرفت و با دستانش آغوشی برای این غم خودش می‌ساخت، چرا که مرهمی نداشت برای روی این زخم‌ها گذاشتنش!
جانان در تاریکیِ مطلق، زل زده به روبه‌رو و شاید تنها تغییری که پیدا بود، سینیِ روی میزِ کنارِ تخت که حداقل تا نیمی خالی شده و نشان می‌داد که او در تلاش بود تا به تنهایی و زندانی بودنش عادت کند! برای دور ماندن از سرمای اتاقی که محضِ دلخوشی یک وسیله‌ی گرمایشی هم نداشت به جز همان پتوی روی تخت، خودش را در آغوش گرفته و چه حاصل از این آغوش وقتی درونش چنان یخبندانی برپا که دیگر نسبت به هرچیزی که پیش می‌آمد و هر اتفاقی که می‌افتاد، سِر شده و انگار هیچ حس نمی‌کرد؟ خسته از پلک زدن‌های گه‌گاه با آن چشمانی که سرخی‌شان بدجور توی ذوق می‌زد و سردردی افسار پاره کرده که وحشیانه در مغزش به هر سو می‌دوید، سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد، بازدمش جامه‌ی آه پوشید و از دروازه‌ی لبانِ تشنگی از یاد برده‌اش که گذشت، مژه‌های بلند و مشکی‌اش را آهسته بر هم نهاد، سر خم کرد و پیشانیِ کوتاهش را به زانوانش چسباند. دیگر مثلِ شبِ قبل تقلا نمی‌کرد، کمک نمی‌خواست... . تلاش می‌کرد به شنیده نشدنش عادت کند، از آنجا که مردمِ نامهربانِ این دیار گویی هم کور بودند برای دیدنِ اشک‌هایش و هم کر بودند برای شنیدنِ ناله و التماس‌هایش!
دل چرکین بود از این جهانی که آغوشِ دوستانه‌اش را به رویش بسته بود. تابلوی محرومیت چسبانده بر سرِ راهش که مقصدش خوشبختی بود، هرچند که دوره‌ای کوتاه را در آن مقصد به زندگی گذراند؛ اما حال که پس زده شده‌بود، انگار دیگر قرار نبود در لانه‌اش جایش دهند! سکوتش آنچنان که سنگینی‌اش بر شانه‌ی خود و علامت سوالش را کشیده بر دفترِ ذهنِ شاهین، او که درونِ آشپزخانه پشتِ میزِ چوبی بر صندلی نشسته و مشغولِ صرفِ شامش زیرِ نورِ سفیدِ چراغی بود که آشپزخانه را همانندِ سالن روشنی می‌بخشید. برق افتاده به کاشی‌های مشکی و او می‌دید در فکر بودنِ خاتونی که رأسِ میز پشتِ صندلی ایستاده را، کلافگی‌اش را هم حس می‌کرد. پشتِ علامت سوالی که در دفترِ ذهنش ترسیم شد، کلمات به شکلِ طرحِ پرسشی درآمدند و مفهومشان خلاصه شد در این سوال که... سکوتِ جانان عجیب نبود؟ پریشب به تقلا گذشت، صبحش را هم باز فریادِ کمک‌خواه سر داد و جنجالِ شب و تلاشِ بی‌ثمرش برای فرار هم که بماند!
از این رو همانطور که رو به زیر افکنده‌بود، لحظه‌ای قاشق و چنگالش را درونِ بشقابِ سفیدِ مقابلش روی میز رها کرده، بدونِ اینکه چشمانِ قهوه‌ای روشن یا حتی سرش چرخشی سوی خاتون داشته باشند، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و صدایش را از خشِ اندکی که به گلویش افتاده بود صاف کرد، سپس پرسید:
- جانان چرا ساکت شده؟ حتی کمک هم نمی‌خواد!
خاتون که ابروانِ باریکش را با پیچشی کم به شکلِ اخمی کم‌رنگ درآورد، رو به سمتِ شاهین چرخاند و خیره به او که دست دراز کرده، را از جعبه‌ی نقره‌ایِ دستمال کاغذی وسطِ میز برمی‌داشت، قدمی رو به جلو برداشته و دستانش را به لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلی گرفت و لب باز کرده با لحنی که هم کلافه بود، هم خسته، هم نگران گفت:
- جز ناامیدی انتظارِ دیگه‌ای داری؟ تو چیکار کردی آخه شاهین؟
شاهین دستمال را کوتاه دورِ لبانش کشید و بعد آن را مچاله انداخته کنارِ بشقابش روی میز، ابروانش را بالا انداخت و صندلی‌اش را به عقب هُل داد و بلند که شد، صدایش را با این چنین کلامی به گوشِ خاتون رساند:
- ناامیدی برای وقتی که امیدی وجود نداره گزینه‌ی خوبیه، به زودی عادت می‌کنه!
و خاتون دیوانه شده در برابرِ این خونسردیِ دیوانه‌وارِ او که گویی نه خودش برای خود مهم بود و نه حتی دیگران، حینی که شاهین روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب چرخید برای خروج از آشپزخانه، او که خیره‌ی قامتش بود، ابروانش را در هم پیچید و تلاش کرد نشستنِ تازیانه‌وارِ ترکه‌ی لحنش بر گوش‌های او افاقه کند که شاید به خود آمده و دست از این خونسردیِ کاذبش بردارد، از طرفی هم موضعِ خود را نسبت به جانان و شاهین مشخص کرد:
- نمی‌تونی تا ابد زندانیش کنی شاهین! پرنده هم باشه و بال شکسته، یه روزی پرواز می‌کنه از این قفس به هر بهایی که شده، حتی اگه باز هم بخوای سنگ بندازی و این بار جفت بال‌هاش رو بشکنی... . شده این بار بال شکسته پرواز می‌کنه؛ بال زدنش رسوات می‌کنه، فکرِ اینجاش هم کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
و همین حرفش کافی بود برای ایستادنِ شاهین میانِ درگاه، درحالی که نگاهِ تا آن دم خونسردش چرخ خورد و به درِ بسته‌ی اتاق رسید. کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌های خاتونی که به نظر می‌آمد بیش از دلسوزی برای جانان، در هوای نگرانی برای شاهین نفس می‌کشید در ذهنش چون کلافِ درهمی پیچید. واقعا می‌توانست این بال زخمیِ دل شکسته را تا ابدالدهر به قفسِ خودساخته‌اش محکوم کند؟ و یک جواب به خود در ذهن داد که ختم کلام شد با نگاه برگرداندنش به سمتِ مسیرِ مقابلش، پاسخِ خاتون را برای اتمامِ بحث چنان جدی و محکم گفت که دیگر حرفی باقی نماند:
- زورِ شکستنِ میله‌ها رو نداره، با هر تلاشش برای پرواز زخمی‌تر از اونچه که هستش کشون‌کشون برش می‌گردونم، یکم به همین منوال بگذره و از نفس بیفته خودش تسلیمِ سرنوشت میشه.
در نهایت با گام‌هایی بلند قامتش را از آغوشِ درگاهِ آشپزخانه بیرون کشید و بی‌تفاوت از مقابلِ اتاق گذشت که به قولِ خودش، جانان به این عادتِ تازه، عادت کند! او رفت و ماند خاتون که خیره بود به محو شدنِ او از پیشِ چشمانش وقتی پله‌ها را بالا رفت، شانه‌هایش زیر افتادند و آهی از سی*ن*ه‌اش بیرون دوید. حال که پی به اصلِ ماجرای محبوس شدنِ جانان برده‌بود، دل نگرانی‌اش هم پا را از حدِ گلیمش فراتر می‌گذاشت. اگرچه دل می‌سوزاند برای جانان، اما آن نگرانی‌ای که بیش از دلسوزی به قلبش ناخنک می‌زد از جنسِ هراس برای شاهین و حتی شاداب بود. به تعبیرِ حرفِ خودش شاهین شاید نمی‌توانست تا ابد این زن را در قفسِ خود با سوختن و ساختن گرفتار کند... . این میان تکلیفِ همان اشتباهِ خونینی که کارشان را به اینجا رساند چه می‌شد؟ جانان به سکوت ادامه نمی‌داد، مخصوصا همین زمانی که قاتلِ خانواده‌اش را پیدا کرده و محال بود بگذرد! اصلا گذشتن توقعِ بی‌جایی بود!
چنان هیزمِ آرامشِ ذهنش سوخت میانِ شعله‌هایی که از این افکارش برخاستند که خسته از بیشتر فکر کردن و به نابودیِ خودش دامن زدن و از طرفی هم دردِ زانوانش را بابتِ زیاد ایستادن متحمل شد که دست آخر تاب نیاورد، همان صندلیِ رأس را عقب کشید و تنش را به ضرب روی آن نشاند. چقدر این روزها حالِ این ویلا پریشان‌تر از گذشته بود. هیچ چیز سرجایش نبود، همه خسته، همه نالان، همه فراری از زندگی و بدتر از هرکسی در این ویلا حضور داشت، فقط جانان بود! او که غنچه‌ی درونش خونین شکفته و از لای گلبرگ‌هایش مایعِ سرخی جاری بود.
و سیلِ خونِ او داشت این ویلا را با خود می‌برد، شاید اولین نفری را هم که غرق کرد، همان هامینی بود که شنیده درد دل‌های او را و چون تا این لحظه شکنجه را تنها ماندنِ خود با وجدانِ به فریاد درآمده‌اش دیده‌بود، حال درونِ سرویس بهداشتیِ داخلِ اتاقش ایستاده مقابلِ روشورِ سنگی و سفید، کفِ دستانش را به سرمای روشور چسبانده و رو بالا گرفته به تصویرِ چهره‌اش در قابِ مستطیلیِ آیینه‌ی چسبیده به دیوار چشم دوخته‌بود. قطراتِ سردِ آب روی پوستِ صورتش می‌لغزیدند، از سدِ ابروانِ صافش می‌گذشتند و گاه در تله‌های مژه‌های کوتاهش گرفتار شده، در آخر هم از گونه‌اش و خطِ زخمِ رویش آرامگاهِ خودشان را می‌ساختند. نفس زدنش آرام شده و شاید با نگاه به چهره‌ی خودش در آیینه از خود، که بودنش را پرسید! هویتِ شاهین را پس از هزاران بار پرسیدن از خویش فهمیده و حال به دنبالِ هویتِ خودش می‌گشت. او یک محافظِ ساده بود! اگر شاهین به های و هویی جهانِ جانان را بر سرش ویران کرد، خود با سر به توی داشتنش، هم مسیر با او ادامه می‌داد و با تمامِ این احوالات وقتی اوی دل‌سوخته به راحتی از کنارِ وجدانِ غرانش نمی‌گذشت، هامین دقیقا چه کسی می‌شد؟
پاسخِ این سوال موکول شد به بعد، آنگاه که از سرویس بهداشتی بیرون زده، درِ سفیدش را هم پشتِ سرش بست و بدونِ قصدی برای زدودنِ قطراتِ آب از صورتش، به سمتِ تختِ چسبیده به دیوار رفت و کنارِ آن که آرام روی دو زانو نشست، دستش را پیش برد و از زیرِ تخت ساکِ مشکی را بیرون آورد و زیپِ ساک را که کشید، بر روی لباس‌هایش درونِ ساک تصویرِ اسلحه‌ی مشکی را دید. دستش را پیش برد و اسلحه را که برداشت، زیپِ ساک را کشید و دوباره آن را زیرِ تخت هُل داد. اسلحه به دست که آهسته از جا بلند شد، سوی میز گام برداشت و لحظه‌ای بعد سطحِ آن پذیرای وزنِ اسلحه شد.
و رویی که از او بالا آمد و نگاهی که مرموز و عجیب به روبه‌رو دوخت، شاید خبر از هویتِ واقعی که به دنبالش بود را با چشمانش داد. بماند حاجتِ بیانِ آنچه عیان شد برای وقتی جلوتر از امشب!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
لبخندِ صبح شروعی بود برای عاشقانه‌ی زمین و آسمان با برقی که از تک چشمِ نورانیِ این پهنه‌ی آبی و خورشید نام گرفته به روی زمین افتاد!
شب به روی روز و ماه به روی خورشید بوسه زد تا طلسمی باطل شد که ابرها را از قلبِ آسمان کنار کشاند و بیداریِ زمین را باعث شد. آسمان نگهبانیِ ابرها را پس زده و میدان را برای خورشیدی باز گذاشته‌بود که آزادانه نور دوانی می‌کرد، این بین نورش گذشته از شفافیتِ شیشه و پرده‌ی نازک و سفیدِ اتاقِ هامین، نقشی بر نیمی از چهره‌ی او انداخت و چشمِ چپش را روشن‌تر نشان داد. او که نشسته بر لبه‌ی تخت و کمر خم کرده، مشغولِ بستنِ بندِ پوتین‌های سیاه و هم‌رنگ با هودی و شلوارِ جینش بود. بندِ مچِ چپش یک ساعتِ استیل و نقره‌ای و ابروانش کم‌رنگ درهم، گره‌ی آخر را که به بندهای پوتینش زد، لحظه‌ای رو چرخاند و نگاه به پنجره‌ی پنهان پشتِ پرده دوخت. نورِ خورشید را که دید، آهسته پیچکِ کم‌رنگِ جا خوش کرده میانِ ابروانش رو به محوی گام برداشت و گره‌شان را که باز کرد، لبانش را بر هم فشرد، بینیِ استخوانی‌اش شد خروجیِ بازدم و لحظه‌ای بعد با فشاری از جا برخاست.
گام‌هایش را به سمتِ راست و سوی میز کج کرد، نگاهش افتاده به همان اسلحه‌ی مشکی و کاغذی تا خورده هم قرار گرفته کنارش، بدونِ تعلل دستش را جلو برد و ابتدا اسلحه را برداشت. اتمامِ جای‌گیریِ اسلحه پشتِ کمرش همزمان شد با برداشتنِ کاغذ و فرو بردنِ آن در جیبِ شلوارش، پیش از اینکه سوتِ شروعِ بازی‌اش به صدا درآمده و عالمی را از مقصدی که تعیین کرده‌بود، خبردار کند، افکارش را پشتِ سدی محبوس نگه داشت.
قصدِ خروج از اتاق را داشت و این درحالی بود که با بلند شدنِ صدای زنگِ موبایلش همان قدمی که داشت رو به جلو برمی‌داشت را به عقب بازگشت داد با سر چرخاندنش به سمتِ راست. تای ابرویی بالا پراند، فاصله‌اش با میز را دوباره از بین برده، دستش را هم جلو برد و این بار موبایلش را حبس انگشتانش بالا آورد و نامِ شاداب را به عنوانِ تماس گیرنده که دید، انگشتِ شستش را روی فلش سبز رنگ کشید و تماس را که وصل کرد، موبایل را به گوشش چسبانده، سعی کرد خلافِ به هم ریختگیِ درونش صدایش را به گوشِ شاداب برساند که پیش از او، خودِ شاداب به حرف آمد و ظرافتِ صدایش با لحنی پُر ذوق و شوق به گوشِ هامین رسید:
- شروعِ صبحِ روزی که این شکنجه‌ی دوریِ من تموم شده رو بهم تبریک بگو هامین! واقعا هیچوقت فکر نمی‌کردم انقدر دلتنگِ اون ویلا و سیاهی‌هاش بشم.
هامینِ غرق در فکر توانی برای کششِ لبانِ برجسته‌اش نداشت، اما لحنِ شاداب علاوه بر ذوق و شوق چنان نمکی داشت که ناخودآگاه لبانش را از دو گوشه هرچند محو کشید. دستِ راستش موبایل را گرفته و دستِ چپش هم بند به پهلو، رو بالا گرفت و نگاه به سقف دوخت و باز هم شنوای حرفِ شاداب باقی ماند:
- حتی حرف از برگشتن هم قشنگه و واقعا یه روزی از ذهنم نمی‌گذشت انقدر این دو روز بهم سخت بگذره. دلتنگِ شاهینم، دلتنگِ خاتون... دلتنگِ توام!
آنقدر شوقِ بازگشت داشت که حتی به آنچه بر زبان می‌آورد هم دقت نمی‌کرد. دیگر نه فقط رفتارهای غیرمستقیمش، حتی حرف‌های مستقیمش هم احساسش را بیان می‌کردند، حال خواسته یا ناخواسته! و هامین که فهمید او با این ذوق خودش هم نمی‌دانست چه می‌گوید، رو پایین گرفت و لبخندش همچنان محو پابرجا سپس محترمانه و نمکین پای صدای خودش را به گود باز کرد:
- سلام.
منظوردار بود و منظورش را شادابی گرفت که حتی سلام کردن را هم فراموش کرده بود! برای همین هم بود که با مکث و گیجیِ اندکی در لحنش پاسخ داد:
- سلام.
هامین کششِ بیشترِ لبانش را که کنترل کرد، قدمی پیش گذاشت و چشم دوخته به درِ بسته‌ی اتاق سپس دوباره پی گرفت:
- صبحِ تو هم بخیر!
از شوخ طبعیِ لحنِ او بود که شاداب به خنده افتاد و همان اندک گیجی هم از لحنش رخت بسته، صدایش را هم در حنجره تنها گذاشت. اویی که درونِ ماشین روی صندلیِ عقب از سمتِ راست کنارِ شیشه‌ای کامل پایین آمده، نشسته و به چشم غره‌های دختری که روی صندلیِ جلو مقابلش نشسته‌بود، لبخندی مصنوعی می‌زد. چیزی شبیه به اینکه دختر از بابتِ آنچه که درباره‌ی سفرشان می‌گفت و آن را شکنجه می‌خواند برایش چشم غره می‌رفت و پسرِ نشسته پشتِ فرمان اما مشغولِ ضرب گرفتنی آهنگین با انگشتانِ دستش روی فرمان و تکان‌های سر هماهنگ با ریتمِ موسیقیِ درحالِ پخش از ضبط که صدایش کم بود، می‌خندید. شاداب رو از نیم‌رُخِ دختر که به سمتش برگشته‌بود، گرفته و سر چرخانده به سمتِ شیشه، دستِ راستِ پوشیده با دستکشِ نیم انگشتی و سفیدش را که بالا آورد سرِ انگشتانش لبه‌ی کلاهِ بافت، برت و هم‌رنگِ دستکشی که تارِ موهای قهوه‌ای روشنش را در خود جای داده‌بود، گرفته و پایین کشید. بماند بازیگوشیِ طره‌ای گریخته از بندِ کلاه و از گوشه‌ی پیشانیِ روشنش تا آنجا که نوکشان برجستگیِ گونه‌هایش را لمس می‌کردند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
خنکای هوا و بادی که بابتِ حرکتِ ماشین تند به سمتِ صورتش هجوم می‌آورد را دوست داشت، حتی آفتاب رُخ نمایان کرده پس از این همه مدت را که انعکاس لبخندش روی چشمانِ قهوه‌ای سوخته و نیمه بازِ او، شده‌بود همان برقی که نگاهش را درخشان می‌کرد.
کششِ لبانِ باریک، برجسته و براقش به لطفِ برق لب پررنگ، نقشی از چال گونه‌هایش را حفر کرده‌بود. حس کرده لغزشِ دلنشینِ تارِ موهایش رو گونه‌اش را، نفسی از هوای آزاد گرفت و سپس بانمک و کمی خجالت زده از بابتِ پُر حرفی‌اش گفت:
- خیلی حرف زدم، نه؟
هامین رسیده به درِ اتاق و دستش را که سوی دستگیره دراز کرد، سرمای آن حبس شده میانِ انگشتانش و پس از پایین کشیدنش، در را هم به سوی خود کشید. حینی که قامت از میانِ درگاه عبور می‌داد، خطاب به شاداب برای از بین بردنِ حسِ بدِ او نسبت به زیاد حرف زدنش گفت:
- نه انقدر که فکر می‌کنی؛ رسیدی همون جای قبل؟
ورودش به راهرو و نیم چرخشی به سمتِ چپ و درواقع پله‌ها هماهنگ شد با آنچه از شاداب شنید:
- نزدیکیم. راستش می‌خواستم بهت بگم خاتون رو هم همراهِ خودت بیاری، ممکنه؟ خیلی دوست دارم زودتر ببینمش.
و هامین که اندکی ابروانش را به آغوشِ هم فرستاد، پله‌ها را با دوتا یکی کردن رو به پایین پیمود و چراغِ ذهنش جرقه‌ای زد که ختم به روشناییِ مغزش شد آنچنان که از این روشنی، ردپای افکاری تازه به چشمش آمد و با رسیدن به آخرین پله تا پایین آمدنش از آن، پاسخِ شاداب را پس از مکثی کوتاه بر لب راند:
- چرا که نه؟ بهش میگم، قطعاً میاد.
و خداحافظیِ کوتاهشان، ختمِ کلام را خواند و هامین که موبایل را پایین آورده و تماس را خاتمه بخشید، سه پله‌ی منتهی به سالن را هم پایین آمد. رو بالا گرفت و نگاهش به آشپزخانه‌ای افتاد که طبقِ معمول خاتون درونش ایستاده و غرق در فکر، مشغولِ حاضر کردنِ سینیِ صبحانه‌ای بود که باید برای جانان می‌برد و مردِ سیاه‌پوشی دیگر هم همانجا ایستاده پشتِ کانتر، گویی نه برای خاتون، بلکه انتظارِ آمدنِ خودِ هامین را می‌کشید. این میان حرف از جانان شد، نامِ او بر قله‌ی ذهنِ هامین هم درخشید که حینِ نزدیک شدنش به آشپزخانه، دمی رو به راست چرخاند و چشمش به درِ بسته‌ی اتاقِ او افتاد. به همان شکلِ قبل رو گردانده سوی آشپزخانه و گذشته از اتاق، قامت رد کرده از میانِ درگاهِ آشپزخانه و گذشته از سلام و صبح بخیر گفتنی که روتینِ همیشگی بود و نگاهِ خاتون را به سویش بازگشت داد، با لبخندی که محو و مصنوعی بر لبانش نشانده‌بود و جدیتِ نرمی به حرف آمد:
- شاداب به من زنگ زد خاتون، نزدیکن. من خودم یه کاری دارم نمی‌تونم بیام، سوئیچِ ماشین رو میدم به سامان و گفت بهت بگم که اگه خواستی تو هم بری همراهش!
لبخندِ محوِ خاتون در همان حالت گردن زده شد و حرفِ هامین او را به فکر فرو برده، در لحظه و ناخودآگاه چشمانِ مشکی‌اش را گویی با طنابی نامرئی به سمتِ درِ اتاق یا به عبارتِ دیگر زندانِ جانان کشاند. شاهین و مابقیِ محافظ‌ها در ویلا نبودند، هامین هم که قصدِ رفتن به جایی دیگر را داشت و اگر خودش هم همراهِ یک نفرِ دیگر به دنبالِ شاداب می‌رفت، چه کسی کنارِ جانان می‌ماند؟ هرچند این روزها هیچکس کنارِ جانان و حتی پشتِ او نبود، چرا که انگار جماعتی سنگدلانه چشم بسته به روی دردی که او می‌کشید، شمشیر از غلاف کشیده و مقابلش ایستاده‌بودند! هامین منتظرِ پاسخِ او، قدری سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و همانطور خیره نگاهش کرد تا خاتون نگاه برگردانده به سویش و کلافه و با تردید گفت:
- هیچکس توی ویلا نمی‌مونه اینطوری مادر. کی می‌خواد مراقبِ اون زن باشه؟
 
بالا پایین