جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,194 بازدید, 81 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
و شب به همین ترتیب، رنگِ صبح را دید. تا آن دمی که در اتاقکِ زیرِ پله به خاطرِ نبودِ پنجره، روز و شب باهم تفاوتی نداشتند و هامین همان نشسته بر زمین کنارِ تخت و تکیه سپرده به آن، دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانش و مچِ دستِ چپش را محکم میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ دستِ راستش حبس کرده، نگاهش را در تاریکیِ فضا به روبه‌رو دوخته‌بود. کلِ شب را به فکر کردن گذراند، به مرورِ آنچه از جانان شنید، تکرارِ دوباره و دوباره‌ی تصویرِ اشک‌های او به وقتِ حرف زدن از آنچه بر سرش آمده‌بود، شبیهِ فیلمی که با هربار تمام شدنش، چون روی دورِ تکرار بود دوباره و دوباره از اول پخش می‌شد و وقتی صدای شکستنِ بغضِ او در سرش پیچید، سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق از خفگیِ هوای اتاق، لبانش را بر هم فشرد و بازدمش از راهِ بینی رهایی جست. سپس حلقه‌ی انگشتانش را گشوده از دورِ مچِ دستِ دیگرش، همان دست را بالا آورد و با کلافگی از پیشانی تا چانه‌اش کشید.
این اتاقک در زمستان با نبودِ هیچ وسیله‌ی گرمایشی سردترین بود، اما هامین هرچه به صورتش دست می‌کشید، جز داغی حس نمی‌کرد! شاید از فکر و خیالِ زیاد مغزش آتش گرفته‌بود و گرمای حاصل از این آتش به کلِ جانش می‌رسید، شاید هم واقعا زمستان نقابِ فریبنده‌ی جهنمِ دورشان بود که آسوده‌خاطر از نسوختن و شعله نکشیدن، ظاهر را می‌دیدند و سرما بهانه‌ای بود برای کور شدنِ چشمانشان به روی شعله‌های اطراف. بارها و بارها هامین از شروعِ شب با خود در ذهن تکرار کرد... جدا از کارِ اصلیِ شاهین که خودش را از اول از آن جدا کرده و حتی چه بودنش را هم نمی‌دانست و نخواست که بداند، او برای چه کسی کار می‌کرد؟ قاتلِ رویاهای یک زن؟ یک خانواده؟ یک زندگی؟
و هربار دستش را پایین انداخت و رو به سمتِ چپ چرخاند تا باز هم نگاهش به رخسارِ رنگ‌پریده و غرقِ خوابِ جانان افتاد، شاهین را بیشتر از همه‌ی آنچه در ذهن از خود پرسید، او را قاتلِ این زن دید؛ درست همان جوابِ تکراری که پس از حتی هزاران بار سوال کردن از خود در این باره می‌گرفت! در مسیرِ افکارش به سوی کدام مقصد می‌دوید؟ آنچه از دریای درست و غلطِ افکارش به دنبالِ صیدش بود، واقعا درست‌ترین بود؟
و طلوعِ خورشید گرچه از این اتاقک دور بود، اما از پشتِ پرده‌ی نازک و مشکیِ مقابلِ پنجره‌ی بازِ اتاقِ شاهین که هم‌پای رقصش بادِ سردی بود به وقتِ آغازِ صبحگاه، مشخص بود و با شکستنِ قفلِ ابرهای تیره‌ای که بالاخره زورِ خورشید به درهم شکستنشان چربید، نوری گرم به زمین رسید و محفلِ تاریکیِ اتاقِ شاهین را هم به حضورِ خود آلوده کرد، آنچنان که پس از تحملِ سردی‌های بسیار، گویی چیزی شبیه به گرمای خونی حیاتبخش در رگ‌های دیوارهایش به جریان افتاد. شاهین که صندلی‌اش را چرخانده و پشت به پنجره نشسته‌بود، با سایه انداختنِ نور کفِ سیاهِ اتاقش، تای ابرویی بالا پراند، همانطور که تکیه به صندلی داده و دستِ چپش را از آرنج قرار داده روی دسته‌ی صندلی، آخرین سیگاری که کنجِ لبش می‌سوخت و دود مقابلِ چشمانش به هوا می‌فرستاد را گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش، از لبانِ باریکش جدا کرد و همانطور خیره به دیوارِ مقابلش، سیگار را درونِ جاسیگاریِ روی میزش فشرد و کنارِ مابقیِ سیگارها خاموش کرد.
همزمان با فشاری به نوکِ پوتینِ مشکی‌اش، دستش را گرفته به چانه‌ی صاف و بی‌ریش و ته‌ریشش، چرخی به صندلی داد و رو به پنجره قرار گرفت. نگاهش شکار کرده رقصِ پرده و نوری که از رخساره‌ی خورشید و با لبخندِ آن به داخل رسیده، از آنجا که کلِ شب را به بیداری و سیگار کشیدن تا صبح گذراند، ریه‌هایش دودی و چشمانش با رگه‌هایی خونین از بی‌خوابی، با کفِ پوتینش روی کاشی‌ها ضرب گرفته و این میان زنی پشتِ درِ اتاقش انتظار می‌کشید برای جداییِ آسمان از ماه و وصلت با خورشید! او که در راهروی طبقه‌ی بالا نگران و سرگردان دورِ خود، قدم‌زنان می‌چرخید. ثانیه‌ها انگار نخ‌کش شده بودند... . یک ثانیه که رد می‌شد مابقی را به دنبالِ خودش چون نخی بلند می‌کشید و خاصیتش خطِ پایان نداشتنش بود! خاتون درحالی که دستانِ سردش را به هم گرفته و گوش به صوتِ ضربان‌های محکمِ قلبش سپرده‌بود، همین که تاریکیِ محض گم شد میانِ حلقه‌ی نورانی‌ای که خورشید بر گردنِ زمین انداخت، روی پاشنه‌ی صندل‌هایش به عقب چرخید و نگاه دوخته به درِ بسته‌ی اتاقِ شاهین، ردپای نگاهش را قدم‌هایش تا در بر زمین جا گذاشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
پشتِ در که ایستاد، چند تقه‌ای کوتاه به آن وارد کرده و بعد که اجازه‌ی ورود را از شاهین گرفت، دستش را بند کرده به دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ در، با پایین کشیدنِ آن و هُل دادنِ در رو به داخل، یک دم قامت از میانِ درگاه گذرانده و به داخل راه یافت. واردِ اتاق شدنِ خاتون هم نگاهِ شاهین را از رقصِ پرده جدا نکرد و خود در سرش گویی پایکوبیِ افکارِ در هم و برهمش بپا بود و نبضِ شقیقه‌هایش هم موسیقیِ آزاردهنده‌ی این پایکوبی، به انتظار نشست برای به حرف آمدنِ خاتون. طولی نکشید که او با خفه کردنِ آهش در سی*ن*ه، دست از درگاه پایین انداخت و قدمی دیگر هم جلو رفت و سپس خیره به نیم‌رُخِ شاهین که در قابِ مردمک‌هایش جای گرفته بود، حتی نمِ زبان سوی بیابانِ لبانِ باریکش نفرستاد و انتظارش برای فروکش کردنِ خشمِ شاهین تا صبح صبر کردنش را باعث شده که بالاخره آرام گفت:
- صبح شده و من تا الان بیدار بودم برای خاموش شدنِ آتیشِ عصبانیتت تا بلکه ببینم حکمِ آزادی به هامین و اون دختر رو میدی یا نه!
از نرمشِ کلامِ خاتون بود که چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و پس از حرفِ او مکثی به خرج داد در جواب دادن؛ اما بعد قدری بیشتر رو بالا گرفت و پلکی زده، دوباره چشمانش را به سمتِ پنجره هُل داد و در همان حال دستِ راستش را هم سوی میز دراز کرد. سرِ انگشتانش خنکای فلزِ کلید را لمس کردند و بی‌توجه به صدای نه چندان جالبی که از کشیده شدنِ کلید روی سطحِ چوبیِ میز ایجاد شد، آن را رو به جلو کشیده و بعد خطاب به خاتون با جدیتی کمی نرم‌تر بر زبان آورد:
- هامین بیاد بیرون، ولی جانان حالا حالاها مهمونمونه! صرفاً براش یه چیزی ببر بخوره که سر پا بمونه.
و خاتون لبانش را بر هم فشرد، نفسِ سنگینش را از راهِ بینیِ کشیده‌اش بیرون فرستاده و پلکی هم آهسته زد. خشمِ شاهین اگرچه فروکش هم کرده باشد، اما قرار نبود تغییری در وضعیتِ جانان ایجاد کند! دست پیش برد و کلید را برداشته، بعد هم بی حرفِ دیگری اتاق را ترک کرد و تنها صدای باز و بسته شدنِ در را برای گوش‌های شاهین باقی گذاشت. با رفتنِ خاتون باز هم او ماند و اتاق و تنهایی... . سکوت و چشم دوختن به بزمِ باد و رقصِ پرده، از پسِ آن با رقصِ نورِ آفتاب و صبحی که حال و هوای زمستانه‌اش هم چندان دل‌انگیز به نظر نمی‌رسید!
گذرِ زمان قاتلِ ثانیه‌ها و دقایق بود؛ چه کسی از این قتلِ خاموش خبر داشت وقتی قربانیان هم توانی برای فریاد نداشتند؟ گردن‌زنیِ ثانیه‌ها ادامه داشت و نگاهِ خیره‌ی هامین هم درونِ اتاقِ زیر پله به روبه‌رو ادامه‌دار، همچنان شب یا صبح فرقی نمی‌کرد وقتی در این اتاقک نه خواب و بیداری معنا داشت، نه ماه و خورشید، نه حتی ابر و ستاره! زمان در اینجا بی‌معنی‌ترین بود و حتی بی‌معنی‌تر می‌شد آنگاه که گذرِ عقربه‌ها از پیاده‌روهای ساعت، ثانیه‌ها و دقایق را لگدمال کردند و صبحگاهی بی‌تفاوت با شب به هم‌بندهای اجباری در زندانِ این اتاقک سلام گفت!
هامین به همان شکلِ قبل نشسته بر زمین و بندِ نگاهش به روبه‌رو پاره نشدنی، تمامِ شب مغزش را به کلنجار با افکارش واداشت. آنچنان که سردرد گرفته از این مجادله‌های پایان‌ناپذیرِ ذهن، از طرفی هم نمی‌توانست مغزش را به خفتن دعوت کند. پلک بر هم نهاد و فشرد، دمی سر به زیر افکند و از دردِ سر و سوزشِ چشمانِ بی‌خوابش، خودش را پشتِ میله‌های زندانی از جنسِ یک خاموشیِ موقت گیر انداخت. همان دم صدای چرخشِ کلید در قفلِ در بود که این میله‌ها را دو نیم کرده برای آزادی‌اش، قیچی شد و بندِ افکارش را پاره کرده، باعث از هم گشودنِ پلک‌ها و رو بالا گرفتنش با سری که سمتِ در چرخید، شد. کشیده شدنِ در رو به داخل را دید و قدری ابروانش را به هم نزدیک ساخته، لحظه‌ی بعد با باز شدنِ کاملِ در و ورودِ خاتون به اتاق، کششِ محو، اما مغمومِ لبانِ او را دید، چیزی شبیه به اینکه لبخندِ تلخش از گریه غم‌انگیزتر بود. واردِ اتاق که شد، هامین با همان ابروانِ خزیده به آغوشِ هم نگاهش کرده و خاتون که جلو آمد، وقتی جانان را خوابیده بر تخت دید، بالاخره لبانش را با زبان تر کرده و نفسی که گرفت، خیره به هامین لب باز و با صدایی پچ‌مانند برای بیدار نشدنِ جانان ادا کرد:
- تو برگرد به اتاقت هامین، من همینجا می‌مونم تا بیدار که شد براش یه چیزی بیارم بخوره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین