- Aug
- 780
- 3,782
- مدالها
- 2
و شب به همین ترتیب، رنگِ صبح را دید. تا آن دمی که در اتاقکِ زیرِ پله به خاطرِ نبودِ پنجره، روز و شب باهم تفاوتی نداشتند و هامین همان نشسته بر زمین کنارِ تخت و تکیه سپرده به آن، دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانش و مچِ دستِ چپش را محکم میانِ حلقهای از انگشتانِ دستِ راستش حبس کرده، نگاهش را در تاریکیِ فضا به روبهرو دوختهبود. کلِ شب را به فکر کردن گذراند، به مرورِ آنچه از جانان شنید، تکرارِ دوباره و دوبارهی تصویرِ اشکهای او به وقتِ حرف زدن از آنچه بر سرش آمدهبود، شبیهِ فیلمی که با هربار تمام شدنش، چون روی دورِ تکرار بود دوباره و دوباره از اول پخش میشد و وقتی صدای شکستنِ بغضِ او در سرش پیچید، سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق از خفگیِ هوای اتاق، لبانش را بر هم فشرد و بازدمش از راهِ بینی رهایی جست. سپس حلقهی انگشتانش را گشوده از دورِ مچِ دستِ دیگرش، همان دست را بالا آورد و با کلافگی از پیشانی تا چانهاش کشید.
این اتاقک در زمستان با نبودِ هیچ وسیلهی گرمایشی سردترین بود، اما هامین هرچه به صورتش دست میکشید، جز داغی حس نمیکرد! شاید از فکر و خیالِ زیاد مغزش آتش گرفتهبود و گرمای حاصل از این آتش به کلِ جانش میرسید، شاید هم واقعا زمستان نقابِ فریبندهی جهنمِ دورشان بود که آسودهخاطر از نسوختن و شعله نکشیدن، ظاهر را میدیدند و سرما بهانهای بود برای کور شدنِ چشمانشان به روی شعلههای اطراف. بارها و بارها هامین از شروعِ شب با خود در ذهن تکرار کرد... جدا از کارِ اصلیِ شاهین که خودش را از اول از آن جدا کرده و حتی چه بودنش را هم نمیدانست و نخواست که بداند، او برای چه کسی کار میکرد؟ قاتلِ رویاهای یک زن؟ یک خانواده؟ یک زندگی؟
و هربار دستش را پایین انداخت و رو به سمتِ چپ چرخاند تا باز هم نگاهش به رخسارِ رنگپریده و غرقِ خوابِ جانان افتاد، شاهین را بیشتر از همهی آنچه در ذهن از خود پرسید، او را قاتلِ این زن دید؛ درست همان جوابِ تکراری که پس از حتی هزاران بار سوال کردن از خود در این باره میگرفت! در مسیرِ افکارش به سوی کدام مقصد میدوید؟ آنچه از دریای درست و غلطِ افکارش به دنبالِ صیدش بود، واقعا درستترین بود؟
و طلوعِ خورشید گرچه از این اتاقک دور بود، اما از پشتِ پردهی نازک و مشکیِ مقابلِ پنجرهی بازِ اتاقِ شاهین که همپای رقصش بادِ سردی بود به وقتِ آغازِ صبحگاه، مشخص بود و با شکستنِ قفلِ ابرهای تیرهای که بالاخره زورِ خورشید به درهم شکستنشان چربید، نوری گرم به زمین رسید و محفلِ تاریکیِ اتاقِ شاهین را هم به حضورِ خود آلوده کرد، آنچنان که پس از تحملِ سردیهای بسیار، گویی چیزی شبیه به گرمای خونی حیاتبخش در رگهای دیوارهایش به جریان افتاد. شاهین که صندلیاش را چرخانده و پشت به پنجره نشستهبود، با سایه انداختنِ نور کفِ سیاهِ اتاقش، تای ابرویی بالا پراند، همانطور که تکیه به صندلی داده و دستِ چپش را از آرنج قرار داده روی دستهی صندلی، آخرین سیگاری که کنجِ لبش میسوخت و دود مقابلِ چشمانش به هوا میفرستاد را گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش، از لبانِ باریکش جدا کرد و همانطور خیره به دیوارِ مقابلش، سیگار را درونِ جاسیگاریِ روی میزش فشرد و کنارِ مابقیِ سیگارها خاموش کرد.
همزمان با فشاری به نوکِ پوتینِ مشکیاش، دستش را گرفته به چانهی صاف و بیریش و تهریشش، چرخی به صندلی داد و رو به پنجره قرار گرفت. نگاهش شکار کرده رقصِ پرده و نوری که از رخسارهی خورشید و با لبخندِ آن به داخل رسیده، از آنجا که کلِ شب را به بیداری و سیگار کشیدن تا صبح گذراند، ریههایش دودی و چشمانش با رگههایی خونین از بیخوابی، با کفِ پوتینش روی کاشیها ضرب گرفته و این میان زنی پشتِ درِ اتاقش انتظار میکشید برای جداییِ آسمان از ماه و وصلت با خورشید! او که در راهروی طبقهی بالا نگران و سرگردان دورِ خود، قدمزنان میچرخید. ثانیهها انگار نخکش شده بودند... . یک ثانیه که رد میشد مابقی را به دنبالِ خودش چون نخی بلند میکشید و خاصیتش خطِ پایان نداشتنش بود! خاتون درحالی که دستانِ سردش را به هم گرفته و گوش به صوتِ ضربانهای محکمِ قلبش سپردهبود، همین که تاریکیِ محض گم شد میانِ حلقهی نورانیای که خورشید بر گردنِ زمین انداخت، روی پاشنهی صندلهایش به عقب چرخید و نگاه دوخته به درِ بستهی اتاقِ شاهین، ردپای نگاهش را قدمهایش تا در بر زمین جا گذاشتند.
این اتاقک در زمستان با نبودِ هیچ وسیلهی گرمایشی سردترین بود، اما هامین هرچه به صورتش دست میکشید، جز داغی حس نمیکرد! شاید از فکر و خیالِ زیاد مغزش آتش گرفتهبود و گرمای حاصل از این آتش به کلِ جانش میرسید، شاید هم واقعا زمستان نقابِ فریبندهی جهنمِ دورشان بود که آسودهخاطر از نسوختن و شعله نکشیدن، ظاهر را میدیدند و سرما بهانهای بود برای کور شدنِ چشمانشان به روی شعلههای اطراف. بارها و بارها هامین از شروعِ شب با خود در ذهن تکرار کرد... جدا از کارِ اصلیِ شاهین که خودش را از اول از آن جدا کرده و حتی چه بودنش را هم نمیدانست و نخواست که بداند، او برای چه کسی کار میکرد؟ قاتلِ رویاهای یک زن؟ یک خانواده؟ یک زندگی؟
و هربار دستش را پایین انداخت و رو به سمتِ چپ چرخاند تا باز هم نگاهش به رخسارِ رنگپریده و غرقِ خوابِ جانان افتاد، شاهین را بیشتر از همهی آنچه در ذهن از خود پرسید، او را قاتلِ این زن دید؛ درست همان جوابِ تکراری که پس از حتی هزاران بار سوال کردن از خود در این باره میگرفت! در مسیرِ افکارش به سوی کدام مقصد میدوید؟ آنچه از دریای درست و غلطِ افکارش به دنبالِ صیدش بود، واقعا درستترین بود؟
و طلوعِ خورشید گرچه از این اتاقک دور بود، اما از پشتِ پردهی نازک و مشکیِ مقابلِ پنجرهی بازِ اتاقِ شاهین که همپای رقصش بادِ سردی بود به وقتِ آغازِ صبحگاه، مشخص بود و با شکستنِ قفلِ ابرهای تیرهای که بالاخره زورِ خورشید به درهم شکستنشان چربید، نوری گرم به زمین رسید و محفلِ تاریکیِ اتاقِ شاهین را هم به حضورِ خود آلوده کرد، آنچنان که پس از تحملِ سردیهای بسیار، گویی چیزی شبیه به گرمای خونی حیاتبخش در رگهای دیوارهایش به جریان افتاد. شاهین که صندلیاش را چرخانده و پشت به پنجره نشستهبود، با سایه انداختنِ نور کفِ سیاهِ اتاقش، تای ابرویی بالا پراند، همانطور که تکیه به صندلی داده و دستِ چپش را از آرنج قرار داده روی دستهی صندلی، آخرین سیگاری که کنجِ لبش میسوخت و دود مقابلِ چشمانش به هوا میفرستاد را گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش، از لبانِ باریکش جدا کرد و همانطور خیره به دیوارِ مقابلش، سیگار را درونِ جاسیگاریِ روی میزش فشرد و کنارِ مابقیِ سیگارها خاموش کرد.
همزمان با فشاری به نوکِ پوتینِ مشکیاش، دستش را گرفته به چانهی صاف و بیریش و تهریشش، چرخی به صندلی داد و رو به پنجره قرار گرفت. نگاهش شکار کرده رقصِ پرده و نوری که از رخسارهی خورشید و با لبخندِ آن به داخل رسیده، از آنجا که کلِ شب را به بیداری و سیگار کشیدن تا صبح گذراند، ریههایش دودی و چشمانش با رگههایی خونین از بیخوابی، با کفِ پوتینش روی کاشیها ضرب گرفته و این میان زنی پشتِ درِ اتاقش انتظار میکشید برای جداییِ آسمان از ماه و وصلت با خورشید! او که در راهروی طبقهی بالا نگران و سرگردان دورِ خود، قدمزنان میچرخید. ثانیهها انگار نخکش شده بودند... . یک ثانیه که رد میشد مابقی را به دنبالِ خودش چون نخی بلند میکشید و خاصیتش خطِ پایان نداشتنش بود! خاتون درحالی که دستانِ سردش را به هم گرفته و گوش به صوتِ ضربانهای محکمِ قلبش سپردهبود، همین که تاریکیِ محض گم شد میانِ حلقهی نورانیای که خورشید بر گردنِ زمین انداخت، روی پاشنهی صندلهایش به عقب چرخید و نگاه دوخته به درِ بستهی اتاقِ شاهین، ردپای نگاهش را قدمهایش تا در بر زمین جا گذاشتند.
آخرین ویرایش: