- Aug
- 780
- 3,782
- مدالها
- 2
هامین که پس از حرف زدنِ کوتاهش با یکی از افراد، رو چرخاند، چشمش به شاهینِ آشفتهای افتاد که آرامش رخنهکرده در وجودش، چشم به راهِ بازگشتِ طوفانِ رختبستهای بود تا به وصال برسند و قدرتشان لرز بر تنِ زمانی که با دلهره میگذشت، بیندازد. شاهین جلو آمد و نیمنگاهی به هامین هم انداخت، سپس بیتفاوت و بیآنکه حرفی میانشان رد و بدل شود، رو گرفته به سمتِ ویلا و قدم به جلو برداشته، به پهلو شد و از کنارِ او عبور کرد. هامین باریکه شکافی افتاده میانِ لبانش، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و سر به عقب چرخانده، شاهین را با چشم تا ورودش به ویلا دنبال کرد. چشمانش ریز سوزشی را از سرمای باد متحمل شدند، نفسش دودی شکل به بیرون روانه شد و موهای کوتاه و قهوهایرنگش همدستِ لبههای پیراهنِ سُرمهایِ نشسته بر تیشرتِ سفیدش که آستینهایش را هم تا آرنج تا زده و دکمههایش را هم باز گذاشتهبود، تکان خوردند.
پریشانیِ غریبی را بیدلیل در وجودِ همیشه آرامَش حس میکرد که با ورودِ شاهین به ویلا و بستهشدنِ درِ سالن، ختم شد به بر هم فشردنِ لبانش، بالا آوردنِ دستِ راست و کشیدنش به پشتِ گردنی که برخلافِ سردیِ اطرافش گویی داغ کردهبود، یا حداقل خودِ او اینطور حس میکرد. بعد هم سر به سمتِ روبهرو چرخاند و نفسِ عمیقی کشید تا دریای آشوبش خشکی زده و دست از غرق کردنش بردارد.
جدای از او، شاهین وارد شد به ویلایی که از نورِ سفیدِ لوسترِ وصل به سقف روشنایی گرفته و کاشیهای سیاهش برق افتادهبودند. مقصدش درونِ آشپزخانهی انتهای این سالنی بود که سه پلهی ابتداییاش را رو به پایین پیمود و نگاهش هم حینی که دستانش را از جیبهایش بیرون میکشید، به درِ نیمه بازِ اتاقِ زیر پله افتاد. ابروانش را در هم پیچید، چشم به سوی خاتونِ درونِ آشپزخانه که مقابلِ گاز ایستاده و مشغولِ ریختنِ سوپ در کاسهای سفید بود و اصلا انگار در این دنیا سِیر نمیکرد، فرستاد. پیش از هر تشر و تازیانهای به روی او، جلو رفته و مقابلِ اتاق که ایستاد، سر کجکرده و چشم به جانانِ درازکش و خوابیده دوخت. نفسهایش منظم به نظر میرسیدند و اینطور که پیدا بود از بیداری چنان فشاری را تحمل کرد که کار به جایی نبرد و دوباره روحش را در بازارِ بردهفروشی به قیمتِ لمسِ آرامش به خواب فروخت!
چند لحظه مکثی همچنان نگاهِ شاهین را خاموش و مرموز به چهرهی او وصلهپینه زد و در آخر که رو گرفت، بدونِ قصدی حتی برای بستنِ در، سوی آشپزخانه گام برداشته، قابِ درگاه را از نقاشیِ قامتش خالی کرد و کنار رفتنِ او با صدای قدمهایی درحالِ دور و محو شدن، صاعقهای زدهشد نامرئی که تصویرِ تکانِ واضحِ سیبکِ گلوی جانان را از فرو دادنِ آبِ دهانش با لبانی که بر هم فشرد، به نمایش گذاشت و... عیان شد چرخشِ چشمانِ او در حدقه از پشتِ پلکهای بستهای که ثانیهای دیگر، تا حکمِ گشایش گرفتند، بینِ لبانِ باریکش جدایی افتاد و با نگاهی که به درِ باز و درگاه انداخت یک ضرب در جایش نیمخیز شد.
سِرِ مگو بود بیداریِ او از دقایقی قبلتر که تا به خود آمد و بیدار شد، با باز و بستهشدنِ درِ سالن دوباره نقابِ تظاهر به خواب را بر چهره زد و حال که فریادِ بیداریاش سر داده میشد انگار شایعه شنیده که گوشِ خطر کر بود و نمیشنید این فریاد را، اما واقعیت بود که خطر چنگالِ گوش تیز کرده برای شکارِ هر ریز صدایی چه رسد به این فریادِ بیداری، جانان از ضربانهای امانبُریدهی قلبش بود که به نفس زدن افتاد. لبانش را بر هم فشرد، نگاهش را پُر از تردید و دلهره دوخته به در و چون به سرعت پتو را از تن کنار زد، پاهایش را از لبهی تخت آویزان کرده، تپشهای قلبش فراتر از مرزِ سی*ن*ه دویدند و به دیارِ گلوی خشکش رسیدند. هنوز چیزی نخوردهبود حتی یک قطره آب! هنوز هم لبانش کویر بودند و معدهاش سوخته از خالی بودن و حس میکرد چیزی نماندهبود تا بالا آوردنِ همان هیچی که تهماندهی این معدهی مالش رفته با عطرِ سوپ و غذای پیچیده، بود. بیخیالِ غذا و آب با ضعفِ خود مبارزه کرد برای روی پا ایستادن، از تخت بلند شد و روی پاهای نیمهجانش ایستاد.
چهرهاش در هم از دردِ معدهای که با خالی بودنش، آزارش میداد و لبانی که جز تشنگی نکشیدهبودند، سرش قدری سنگین و موهایش پریشان، پلکهایش ریز لرزی هم گرفتند. پژمرده مژه بر هم زد و کنج لب به دندان گزید، دستش را به شکمش گرفته و گرمای نفسهای سریعش لبانش را سوزانده، جلوتر رفته و سعی کرد به تهوعی که حالش را بر هم ریختهتر کردهبود، بیتوجه باشد تا با استفاده از موقعیت زودتر خودش را از این چاهی که در آن افتادهبود، نجات دهد. گذرِ زمان هماهنگ با دلشورهی نفسگیرِ او، ثانیهها در هماهنگی با تپشهای محکم و سریعِ قلبش میگذشتند و رسیده به درگاه که لحظهای رو به عقب چرخاند و انگار حتی به پشتِ سرش هم اطمینان نداشت، دستش را روی شکم مشت و بلوزِ یقه گرد و مشکیاش را از همان ناحیه مچاله کرد. یک دم بالاخره سر به سمتِ روبهرو چرخاند و... .
پریشانیِ غریبی را بیدلیل در وجودِ همیشه آرامَش حس میکرد که با ورودِ شاهین به ویلا و بستهشدنِ درِ سالن، ختم شد به بر هم فشردنِ لبانش، بالا آوردنِ دستِ راست و کشیدنش به پشتِ گردنی که برخلافِ سردیِ اطرافش گویی داغ کردهبود، یا حداقل خودِ او اینطور حس میکرد. بعد هم سر به سمتِ روبهرو چرخاند و نفسِ عمیقی کشید تا دریای آشوبش خشکی زده و دست از غرق کردنش بردارد.
جدای از او، شاهین وارد شد به ویلایی که از نورِ سفیدِ لوسترِ وصل به سقف روشنایی گرفته و کاشیهای سیاهش برق افتادهبودند. مقصدش درونِ آشپزخانهی انتهای این سالنی بود که سه پلهی ابتداییاش را رو به پایین پیمود و نگاهش هم حینی که دستانش را از جیبهایش بیرون میکشید، به درِ نیمه بازِ اتاقِ زیر پله افتاد. ابروانش را در هم پیچید، چشم به سوی خاتونِ درونِ آشپزخانه که مقابلِ گاز ایستاده و مشغولِ ریختنِ سوپ در کاسهای سفید بود و اصلا انگار در این دنیا سِیر نمیکرد، فرستاد. پیش از هر تشر و تازیانهای به روی او، جلو رفته و مقابلِ اتاق که ایستاد، سر کجکرده و چشم به جانانِ درازکش و خوابیده دوخت. نفسهایش منظم به نظر میرسیدند و اینطور که پیدا بود از بیداری چنان فشاری را تحمل کرد که کار به جایی نبرد و دوباره روحش را در بازارِ بردهفروشی به قیمتِ لمسِ آرامش به خواب فروخت!
چند لحظه مکثی همچنان نگاهِ شاهین را خاموش و مرموز به چهرهی او وصلهپینه زد و در آخر که رو گرفت، بدونِ قصدی حتی برای بستنِ در، سوی آشپزخانه گام برداشته، قابِ درگاه را از نقاشیِ قامتش خالی کرد و کنار رفتنِ او با صدای قدمهایی درحالِ دور و محو شدن، صاعقهای زدهشد نامرئی که تصویرِ تکانِ واضحِ سیبکِ گلوی جانان را از فرو دادنِ آبِ دهانش با لبانی که بر هم فشرد، به نمایش گذاشت و... عیان شد چرخشِ چشمانِ او در حدقه از پشتِ پلکهای بستهای که ثانیهای دیگر، تا حکمِ گشایش گرفتند، بینِ لبانِ باریکش جدایی افتاد و با نگاهی که به درِ باز و درگاه انداخت یک ضرب در جایش نیمخیز شد.
سِرِ مگو بود بیداریِ او از دقایقی قبلتر که تا به خود آمد و بیدار شد، با باز و بستهشدنِ درِ سالن دوباره نقابِ تظاهر به خواب را بر چهره زد و حال که فریادِ بیداریاش سر داده میشد انگار شایعه شنیده که گوشِ خطر کر بود و نمیشنید این فریاد را، اما واقعیت بود که خطر چنگالِ گوش تیز کرده برای شکارِ هر ریز صدایی چه رسد به این فریادِ بیداری، جانان از ضربانهای امانبُریدهی قلبش بود که به نفس زدن افتاد. لبانش را بر هم فشرد، نگاهش را پُر از تردید و دلهره دوخته به در و چون به سرعت پتو را از تن کنار زد، پاهایش را از لبهی تخت آویزان کرده، تپشهای قلبش فراتر از مرزِ سی*ن*ه دویدند و به دیارِ گلوی خشکش رسیدند. هنوز چیزی نخوردهبود حتی یک قطره آب! هنوز هم لبانش کویر بودند و معدهاش سوخته از خالی بودن و حس میکرد چیزی نماندهبود تا بالا آوردنِ همان هیچی که تهماندهی این معدهی مالش رفته با عطرِ سوپ و غذای پیچیده، بود. بیخیالِ غذا و آب با ضعفِ خود مبارزه کرد برای روی پا ایستادن، از تخت بلند شد و روی پاهای نیمهجانش ایستاد.
چهرهاش در هم از دردِ معدهای که با خالی بودنش، آزارش میداد و لبانی که جز تشنگی نکشیدهبودند، سرش قدری سنگین و موهایش پریشان، پلکهایش ریز لرزی هم گرفتند. پژمرده مژه بر هم زد و کنج لب به دندان گزید، دستش را به شکمش گرفته و گرمای نفسهای سریعش لبانش را سوزانده، جلوتر رفته و سعی کرد به تهوعی که حالش را بر هم ریختهتر کردهبود، بیتوجه باشد تا با استفاده از موقعیت زودتر خودش را از این چاهی که در آن افتادهبود، نجات دهد. گذرِ زمان هماهنگ با دلشورهی نفسگیرِ او، ثانیهها در هماهنگی با تپشهای محکم و سریعِ قلبش میگذشتند و رسیده به درگاه که لحظهای رو به عقب چرخاند و انگار حتی به پشتِ سرش هم اطمینان نداشت، دستش را روی شکم مشت و بلوزِ یقه گرد و مشکیاش را از همان ناحیه مچاله کرد. یک دم بالاخره سر به سمتِ روبهرو چرخاند و... .
آخرین ویرایش: