جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,196 بازدید, 81 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
هامین که پس از حرف زدنِ کوتاهش با یکی از افراد، رو چرخاند، چشمش به شاهینِ آشفته‌ای افتاد که آرامش رخنه‌کرده در وجودش، چشم به راهِ بازگشتِ طوفانِ رخت‌بسته‌ای بود تا به وصال برسند و قدرتشان لرز بر تنِ زمانی که با دلهره می‌گذشت، بیندازد. شاهین جلو آمد و نیم‌نگاهی به هامین هم انداخت، سپس بی‌تفاوت و بی‌آنکه حرفی میانشان رد و بدل شود، رو گرفته به سمتِ ویلا و قدم به جلو برداشته، به پهلو شد و از کنارِ او عبور کرد. هامین باریکه شکافی افتاده میانِ لبانش، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و سر به عقب چرخانده، شاهین را با چشم تا ورودش به ویلا دنبال کرد. چشمانش ریز سوزشی را از سرمای باد متحمل شدند، نفسش دودی شکل به بیرون روانه شد و موهای کوتاه و قهوه‌ای‌رنگش همدستِ لبه‌های پیراهنِ سُرمه‌ایِ نشسته بر تیشرتِ سفیدش که آستین‌هایش را هم تا آرنج تا زده و دکمه‌هایش را هم باز گذاشته‌بود، تکان خوردند.
پریشانیِ غریبی را بی‌دلیل در وجودِ همیشه آرامَش حس می‌کرد که با ورودِ شاهین به ویلا و بسته‌شدنِ درِ سالن، ختم شد به بر هم فشردنِ لبانش، بالا آوردنِ دستِ راست و کشیدنش به پشتِ گردنی که برخلافِ سردیِ اطرافش گویی داغ کرده‌بود، یا حداقل خودِ او اینطور حس می‌کرد. بعد هم سر به سمتِ روبه‌رو چرخاند و نفسِ عمیقی کشید تا دریای آشوبش خشکی زده و دست از غرق کردنش بردارد.
جدای از او، شاهین وارد شد به ویلایی که از نورِ سفیدِ لوسترِ وصل به سقف روشنایی گرفته و کاشی‌های سیاهش برق افتاده‌بودند. مقصدش درونِ آشپزخانه‌ی انتهای این سالنی بود که سه پله‌ی ابتدایی‌اش را رو به پایین پیمود و نگاهش هم حینی که دستانش را از جیب‌هایش بیرون می‌کشید، به درِ نیمه بازِ اتاقِ زیر پله افتاد. ابروانش را در هم پیچید، چشم به سوی خاتونِ درونِ آشپزخانه که مقابلِ گاز ایستاده و مشغولِ ریختنِ سوپ در کاسه‌ای سفید بود و اصلا انگار در این دنیا سِیر نمی‌کرد، فرستاد. پیش از هر تشر و تازیانه‌ای به روی او، جلو رفته و مقابلِ اتاق که ایستاد، سر کج‌کرده و چشم به جانانِ درازکش و خوابیده دوخت. نفس‌هایش منظم به نظر می‌رسیدند و اینطور که پیدا بود از بیداری چنان فشاری را تحمل کرد که کار به جایی نبرد و دوباره روحش را در بازارِ برده‌فروشی به قیمتِ لمسِ آرامش به خواب فروخت!
چند لحظه مکثی همچنان نگاهِ شاهین را خاموش و مرموز به چهره‌ی او وصله‌پینه زد و در آخر که رو گرفت، بدونِ قصدی حتی برای بستنِ در، سوی آشپزخانه گام برداشته، قابِ درگاه را از نقاشیِ قامتش خالی کرد و کنار رفتنِ او با صدای قدم‌هایی درحالِ دور و محو شدن، صاعقه‌ای زده‌شد نامرئی که تصویرِ تکانِ واضحِ سیبکِ گلوی جانان را از فرو دادنِ آبِ دهانش با لبانی که بر هم فشرد، به نمایش گذاشت و... عیان شد چرخشِ چشمانِ او در حدقه از پشتِ پلک‌های بسته‌ای که ثانیه‌ای دیگر، تا حکمِ گشایش گرفتند، بینِ لبانِ باریکش جدایی افتاد و با نگاهی که به درِ باز و درگاه انداخت یک ضرب در جایش نیم‌خیز شد.
سِرِ مگو بود بیداریِ او از دقایقی قبل‌تر که تا به خود آمد و بیدار شد، با باز و بسته‌شدنِ درِ سالن دوباره نقابِ تظاهر به خواب را بر چهره زد و حال که فریادِ بیداری‌اش سر داده می‌شد انگار شایعه شنیده که گوشِ خطر کر بود و نمی‌شنید این فریاد را، اما واقعیت بود که خطر چنگالِ گوش تیز کرده برای شکارِ هر ریز صدایی چه رسد به این فریادِ بیداری، جانان از ضربان‌های امان‌بُریده‌ی قلبش بود که به نفس زدن افتاد. لبانش را بر هم فشرد، نگاهش را پُر از تردید و دلهره دوخته به در و چون به سرعت پتو را از تن کنار زد، پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان کرده، تپش‌های قلبش فراتر از مرزِ سی*ن*ه دویدند و به دیارِ گلوی خشکش رسیدند. هنوز چیزی نخورده‌بود حتی یک قطره آب! هنوز هم لبانش کویر بودند و معده‌اش سوخته از خالی بودن و حس می‌کرد چیزی نمانده‌بود تا بالا آوردنِ همان هیچی که ته‌مانده‌ی این معده‌ی مالش رفته با عطرِ سوپ و غذای پیچیده، بود. بی‌خیالِ غذا و آب با ضعفِ خود مبارزه کرد برای روی پا ایستادن، از تخت بلند شد و روی پاهای نیمه‌جانش ایستاد.
چهره‌اش در هم از دردِ معده‌ای که با خالی بودنش، آزارش می‌داد و لبانی که جز تشنگی نکشیده‌بودند، سرش قدری سنگین و موهایش پریشان، پلک‌هایش ریز لرزی هم گرفتند. پژمرده مژه بر هم زد و کنج لب به دندان گزید، دستش را به شکمش گرفته و گرمای نفس‌های سریعش لبانش را سوزانده، جلوتر رفته و سعی کرد به تهوعی که حالش را بر هم ریخته‌تر کرده‌بود، بی‌توجه باشد تا با استفاده از موقعیت زودتر خودش را از این چاهی که در آن افتاده‌بود، نجات دهد. گذرِ زمان هماهنگ با دلشوره‌ی نفس‌گیرِ او، ثانیه‌ها در هماهنگی با تپش‌های محکم و سریعِ قلبش می‌گذشتند و رسیده به درگاه که لحظه‌ای رو به عقب چرخاند و انگار حتی به پشتِ سرش هم اطمینان نداشت، دستش را روی شکم مشت و بلوزِ یقه گرد و مشکی‌اش را از همان ناحیه مچاله کرد. یک دم بالاخره سر به سمتِ روبه‌رو چرخاند و... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
ناقوسِ مرگبارِ فاجعه‌ای تازه به ناگاه به صدا درآمد، آنگاه که جانان با دیدنِ شاهینِ ایستاده روبه‌رویش به فاصله‌ی یک قدم تا درگاه، هینی ترسیده کشید، همان نفس‌های قدرت باخته‌اش را هم از دست داد و انگار قلبی که به زورِ التماس زنده می‌تپید هم از کار افتاد. چشمانش درشت شدند و مغزِ گیج‌رفته‌اش از کار افتاده، لبانش از وصال با یکدیگر پرهیز کرده و جدا افتادند. شاهین اما خونسرد خیره به او رو بالا گرفت، دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برده و نیشخندی نیش زد کنجِ لبانش، از گزیدگیِ ردِ این نیش کشیدگی‌شان را باعث شد تا قدمی که رو به جلو برداشت و جانان را وادار به عقب نشینی کرد و هر دو وارد شدند به اتاقکی که تمامش را نورِ زرد رنگی روشنی بخشیده‌بود. خاتون که درونِ آشپزخانه صدای جانان محو به گوشش رسید، ابرو در هم کرده از آنجا که تا همین لحظه در عالمِ خود بود و حتی خبر از بازگشتِ شاهین نداشت، رو چرخانده به عقب و با دیدنِ اویی که به اتاق راه یافت، در دلش سیر و سرکه جوشیدند و شوکه «وای» بر لب رانده، به سمتِ اتاق گام برداشت.
این میان شاهین که در نهایتِ خونسردی خیره بود به چهره‌ی هراسیده‌ی جانانی که عقب می‌رفت و خودش هم جلو بر روی کاشی‌های مشکی، لب باز کرده و آرامشِ مرموزش چون تلفیقِ لحنش شد، صدایش را ترسناک به گوشِ جانان رساند:
- ساعت خواب خانم دکتر! کجا با این عجله؟
جانان ابروانِ باریکش را درهم کشید، از نفرتی فاحش که در قهوه‌ی چشمانش غُل زد و از خاکسترِ مابقیِ احساساتش این تنفر را ققنوس‌وار بلند کرد، لبانش را بر هم فشرد کم‌رنگ چانه جمع کرد. لباسش را رها کرده و دستش را پایین انداخته، تسلیمِ ضعف نشد و به جبرانِ نیم‌قدمی که شاهین سویش برداشت، به همان اندازه هم عقب رفت و هیچ نگفت که شاهین به همان شکلِ قبل ادامه داد:
- عجیب زنِ سرسخت و زرنگی هستی؛ اما موقعیت‌سنج نیستی که اگه بودی، جدا از بود و نبودِ من توی ویلام فرار رو با وجودِ محافظ‌های توی حیاط غیرممکن می‌دیدی و فکرت هم سمتش نمی‌رفت!
خاتون رسیده به اتاق و ایستاده میانِ درگاه، شنیده صدای حرف زدنِ شاهین و دیده قامت بستنِ این دو مقابلِ هم را، آشوبی در دلش جریان گرفت که کلِ وجودش را سهمِ گردبادی عظیم‌الجثه کرد برای بلعیدنش! آبِ دهانی سخت از گلو رد کرد و قلبش در سی*ن*ه ترسیده از آنچه درحال رخ دادن‌بود، گامی با صندل‌های چوبی‌اش بلند رو به جلو برداشت و چون او هم درگاه را رد کرده به اتاق راه یافت، لب باز کرد و نگران گفت:
- شاهین مادر... .
پیش از کامل شدنِ حرفش، شاهین بود که بدونِ جدا کردنِ خیرگیِ نگاهش از جانانی که به سختی روی پاهای سستش ایستاده‌بود، نیشخند پاک کرده و دستش را بالا آورده، چنان جدی و محکم بر لب راند که اگر خودش هم می‌خواست، پاهایش غلاف شدند برای قدمی دیگر جلو رفتن:
- تو ساکت باش خاتون!
خاتون در جا ماند و فقط فهمید که قافله‌ی هراس جایی در سرزمینِ قلبش اطراق کرده و قرار نبود به این زودی‌ها ترکش کند. شاهین که نیم‌گامی دیگر جلو رفت و دستش را پایین انداخت، چشمانش را مستقیم دوخته به چشمانِ تیزِ جانان که نفرتِ درونشان قاتلِ همه‌ی احساساتش در این لحظه شده‌بود، برایش در جایگاه بی‌اهمیت‌ترین ایستاده این نفرتی که از او می‌دید، پوزخندی زد و دنباله‌ی حرف‌هایش را گرفت:
- نشون دادی بیشتر از اونچه که فکر می‌کردم کله‌ات پوکه!
جانان با همان انزجاری که نسبت به او داشت، هرچند که هراسیده‌بود و ضعف داشت، اما زیر بار نرفت و صدایش با خشی کم‌رنگ، لرزی واضح و جسارتی شاید جامه‌ی حماقت پوشیده که مجموعی از تضادها را چه در رخسار و چه در حرف زدنش یک جا جای داده‌بود، خیره به او با صدایی که کمی ضعیف بود گفت:
- برای چی من رو آوردی اینجا؟ واقعا فکر کردی اسارت و شکنجه‌ی من با ضعف جواب میده برای اینکه بعد از اون بلایی که سرِ خانواده‌ام آوردی، حالا آدرسِ خواهرم رو بهت بدم؟
هر ثانیه‌ای که می‌گذشت به اندازه‌ی قرنی کش می‌آمد و دلهره‌آورتر می‌شد، خاتون ترسیده‌تر و جانان و شاهینِ ایستاده مقابلِ هم شعله‌ورتر! چه رازی داشت هیجانِ منفیِ این لحظات که به هیچ ضرب و زوری از سیاهی‌اش کاسته نمی‌شد؟ پوزخندِ شاهین پررنگ‌تر و اعصابش اما برخلافِ ظاهری که سعی در حفظش داشت رو به متشنج شدن بابتِ سرسختیِ این زنی که خود لب به اعتراف از سرسختی‌اش گشود، نفسی گرفت و حال نوبتِ او بود:
- داری در حقِ خودت ظلم می‌کنی جانان! بشین با خودت فکر کن اون خواهرِ ترسویی که حتی بعد از شنیدنِ خبر مرگِ شوهرت و دخترت با اینکه قطعاً شک کرده ممکنه کارِ من باشه و باز هم برنگشته، چند قرون می‌ارزه که زندگیت رو به خاطرش به حراج بذاری؟ من قاضیِ عادلی نیستم خانم دکتر، توی دادگاهِ غریبه با عدالتِ من به جرمِ بی‌گناهی حبسِ ابد می‌خوری!
جانان هنوز هم داستانِ شاهین و باران را کامل نمی‌دانست؛ اما اینطور که پیدا بود، خواهرِ دوقلویش از این مرد، حال به دلایلِ نامعلومی فرار کرده و اشتباه پیدا شدنِ خودش به جای او زندگی‌اش را به اینجا رساند. جانان قدمی دیگر عقب رفت با جلو آمدنِ شاهین و چنان از اعماقِ دلِ سوخته، نفرت در لحنش به جریان انداخت وقتِ حرف زدن که قاعدتاً باید به وجدانِ این مرد را آتش می‌زد، اما... کدام وجدان؟
- تو چجور جونوری هستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
و شاهین بلافاصله خنجر کشید روی پرسشِ او وقتی تیغِ بُرنده‌ی پاسخش، خون از قلبِ جانان چکاند:
- یه جونورِ وحشیِ افسار پاره کرده که به هیچ غُل و زنجیری هم قرار نیست از مسیرِ بی‌برگشتش برگرده! جونِ شوهرت و دخترِ چهارساله‌ات رو یه شب از یه سالِ پیش گرفتم با اینکه هنوز هم صدای جیغِ ترسیده‌ی اون بچه وقت صدا زدنِ پدرش توی سرمه... . می‌تونی تصور کنی مگه نه؟
همین حرف کافی بود تا جانانِ بیچاره باز هم مرور کند! گذشته از آن صبحِ شوم و از تصورِ آنچه شاهین گفت، تنش به وضوح لرزید وقتی در سرش انگار جانا با فریاد «بابا» را ادا کرده و خواهانِ نجات بود. انگار می‌توانست ترسِ دخترکش را حس کند، او مادری داغ‌دیده بود... . مگر می‌توانست قلبِ کوچک و ترسیده‌ی دخترکش را حتی در تصور هم لمس نکند؟ از این تصور بود که بغض در گلو و اشک در چشمانش جوشیده، لب لرزاند و با همه‌ی تلخی‌اش، سخت بر زبان آورد:
- تو... تو یه جونورِ وحشی و افسار پاره کرده نیستی!
شاهین چشم ریز کرد و منتظر ماند، معده‌ی جانان بد قلقلی کرد و بیشتر در هم پیچید، تهوعش شدیدتر شد و حالش بدتر از حتی ثانیه‌ای قبل، اما با صدایی که رو به تحلیل می‌رفت ادامه داد:
- تو یه بیچاره‌ی حقیری! یکی که حتی زورش نرسید سراغِ خودِ منی که اطمینان پیدا کرده‌بود بارانم هم بیاد و فقط زورش به ضعیف‌تر از خودش رسید!
این میان درونِ حیاط آشوبی دیگر بپا بود، اما نه اینکه به چشم دیده شود. این آشوب درونِ هامین بپاخاسته که چون هرچه کرد از پسِ نداهای ذهنی‌اش برنیامد، رو به سمتِ ویلا چرخید و در همان حال دمی هم به سمتِ محافظان برگشته، تاکید کرد حواسشان را جمع کنند و بلافاصله پس از گرفتنِ تاییدشان، قدم‌هایش را سوی ویلایی کشاند که نمی‌دانست چرا آشفته‌بازارِ درونش، در این لحظه به این سمت هدایتش می‌کرد. درِ سالن به لطفِ او بی‌صدا باز شد و راه یافتنش به داخل، هماهنگ با این دمی که خاتون تماشاچیِ هراس‌زده‌ی این ملاقاتِ شومِ جانان و شاهین بود و جانانی که متنفرتر از پیش خیره به چهره‌ی خونسردِ اویی که مقابلش ایستاده، اما هر کلمه‌ی جانان تک آجری از آجرهای دیوارِ وجودش را فرو می‌ریخت، شنید که گفت:
- خب... دیگه؟
و جانان چنان اضافه کرد که خاتون لحظه‌ای برایش ترسید و هر کلمه‌ای که بر لب راند، هماهنگ شد با قدمی که هامین سوی اتاق برمی‌داشت، طوری که با ته‌نشین‌شده‌ی جانش فریاد زد:
-از اونچه که فکر می‌کردم بدبخت تری و حتی این بدبخت بودنت هم لایقِ ترحم نیست!
و شاهین در این دم چانه قفل کرد، خونسردی‌اش را باخته به آنچه از جانان خطاب به خود می‌شنید، دستِ راستش را که با همان خونسردیِ عصبی و وحشتناک درحالی که درونِ مشتش جسمی فلزی و سرد حبس می‌کشید، بیرون آورد، نگاهِ جانان آن وقت سوی دستش کشیده شد که صوتِ کشیدنِ ضامنِ چاقو به گوشش رسیده، تیزیِ تیغه‌ی براقِ آن را تشنه به خون دید، اما... ترسید یا نترسید؟!
- من همون جونوری‌ام که بهت گفتم جانان، تیزیِ دندون‌هام شاهرگِ زندگیت رو نصف کرده و هنوز هم خونِ شوهر و دخترت روی دستمه! اون خواهرِ بزدلت هم که بره به درک، اما وقتی روی اعصابم راه بری دلیلی برای زنده گذاشتنت نمی‌بینم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
و جانان از جانش سیر شده‌بود، به همین سادگی! آرزوی روزِ تولدش را در شُرُف برآورده‌شدن می‌دید و به هیچ مانعی نمی‌خواست رنگِ واقعیت گرفتنِ این آرزو را از دست دهد. پس فقط نفس زد، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی جنبیده و نگاه از دستِ شاهینی که قدمی به سمتش می‌آمد تا چشمانِ او بالا کشید و بیزار، بیش از پیش کبریت زد برای انفجارِ او بلکه زودتر از شرِ این زندگی خلاصش کند!
- از تو فقط همین برمیاد! کسی که دلِ گرفتن جونِ یه دختربچه‌ی چهارساله رو داشته، کشتنِ من براش از آب خوردن هم ساده‌تره! آرزوی تولدم رو برآورده کن و انقدر توی دریای خون‌هایی که ریختی دست و پا بزن تا حتی اگه غرق هم نشدی از بوی تعفنش به خفگی برسی که مشتاقانه منتظرِ اون روزم!
شاهین ابرو در هم کشید، لبانش را بر هم فشرد و چانه قفل کرده از خاموشیِ مغزی که توانش تحلیل رفت برای حفظِ ظاهر، همزمان با رسیدنِ هامین به اتاق که تازه داشت همه چیز را می‌دید، یک دم چاقو را در دست بالا آورد و در این لحظه تشنه به رایحه‌ی خونی که با چکیدنش قلبِ این زن را از کار بیندازد، جلو رفت و جنون‌زده و عصبی گفت:
- پس تحمل کن، فقط یه لحظه و یه ضربه‌ست!
گلوی جانان سنگین شده‌بود، پرسه‌زدن‌های مرگ حوالی‌اش، کاسه‌ی چشمانش را هم از اشک پُر کرده، دستانش که نامحسوس می‌لرزیدند را کنارِ تن مشت کرد و مرگ را پذیرفت بلکه با مرگ به زندگی می‌رسید! شاهین جلوتر آمد، نشنید که خاتون وحشت‌زده و بلند صدایش کرده و قدمی جلو آمد تا شاید مانعش شود و یک دم هماهنگ با جلوتر رفتنش، چاقویی که بالا برده‌بود را تا قلبِ جانان پایین برد و... .
چه شد؟ جانان هنوز زنده‌بود، نفس می‌کشید و چشمانش درشت شده، همچنان با ضعف و تهوعِ شدیدش راه می‌آمد و مجبور بود تحمل کند! ابروانش بالا پریدند و شوکِ بعدی هم در قلبش جریان گرفت آن دمی که قامتِ بلندِ مردی را درست ایستاده مقابلِ خود دید... نه شاهینی که به او حمله کرد، مردی که مقابلش چون سپری ایستاده و دستی که شاهین چاقو را با آن گرفته و دسته‌اش را چنان میانِ انگشتانش می‌فشرد که رنگِ دستش به سفیدی می‌زد را از مچ گرفته، جایی نزدیکِ صورت و گردنِ خود متوقفش کرده‌بود! زمان از حرکت ایستاد، خاتون ماتش برده و جانان مبهوت مانده از این غریبه‌ای که فقط صبح یک دیدارِ کوتاه با او داشت و حال به حکمِ دفاع مقابلش ایستاده‌بود، نفس‌زده و ناخودآگاه خیره به قامتِ هامین، قدمی عقب رفت.
هامین مچِ شاهین را محکم در دست فشرد، ابروانِ صافش را کم‌رنگ به آغوشِ هم فرستاده و جدیتِ نگاهش حاکی از این خبر که قرار نبود با وجودِ او خونِ جانان زمینِ این اتاق را رنگ کند، شاهین که تازه داشت جلوی خود ایستادنِ او را می‌دید و هنوز هضم نکرده، نگاهش با خشم و شوکی درحالِ جوشش در رگ‌هایش روی اجزای چهره‌ی او چرخید تا در مغزش گنجید چه کسی مقابلش ایستاده‌بود، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را تیزتر از هر تیغه‌ای میانِ چشمانِ هم‌رنگِ هامین گردش داد. هامین او را متوقف کرده و خودش ایستاده مقابلِ جانان، این همان جرقه‌ای برای مبارزه‌ی آشکارِ سیاهی و روشنی بود!
شاهین چاقو را به قدری محکم در دست فشرد که اگر زورش کفاف می‌داد قطعا شکستنش را رقم می‌زد، اما این جسارتِ هامین که پیش‌تر هم گفته‌بود از بیش از حد بودنش نفرت دارد در این حدی که مقابلش بایستد، چنان آتشی از کلِ جانش برافروخت که نتوانست از خیرِ وسوسه‌ی بوی خون برای مشامِ تشنه‌اش بگذرد و اخمِ صورتش وحشتناک پیشانیِ بلندش را چین داد، دستِ محبوسش را بالا برد و یک دم در غیرمنتظره‌ترین حالتِ ممکن، قلمش چاقو و جوهرش خون شده، خط زخمی را روی گونه‌ی هامین طرح زد!
از ناگهانی بودنِ این حرکت خاتون هینی کشید و دستانش را مقابلِ دهانش گرفت، جانان شوکه‌تر شد و هامین... او فقط از درد و سوزشِ بی‌حدِ زخمی که روی گونه‌اش نقش بست حتی ناله‌ای هم سر نداد، فقط رخ در هم کرده و دندان‌هایش را که بر هم فشرد، گرمای لغزشِ مایعی را روی گونه‌اش احساس کرد، همان سرخ‌مایعی که چاقوی در دستِ شاهین را هم آلوده کرده و او به ضرب دستش را از دستِ هامین بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
شاهین قدمی عقب رفت، دستش و چاقوی خونین را کنارِ تن نگه داشته، دو نگاهِ درشت شده و مات و مبهوت هم به روی اوی خشمگین و هامین سنگینی می‌کرد. خاتون دستِ راستش را بالا آورده و ضربه‌ای به گونه‌اش زده از آنجا که هنوز اتفاقِ پیش آمده را هضم نکرده‌بود و زخمِ گونه‌ی هامین با خونِ جاری از آن هم که تا خطِ فکش کشیده می‌شد به چشمانِ مشکی‌اش دهان کجی می‌کرد. جانان قامت از پشتِ سرِ هامین کنار کشیده و نگاهش میانِ نیم‌رُخِ او و چهره‌ی شاهین در گردش بود طوری که گویی هنوز در باورش نگنجیده این مرد به قصدِ سنگر مقابلش ایستاده و خودش زخمیِ خشمِ شاهین شده‌بود. این میان شاهین چانه قفل کرده و پس از نیم‌نگاهی که رو گرفت، قدم‌هایش را محکم و بلند سوی در برداشته و از اتاق خارج شد. به دنبالِ او، خاتون نگاهی نگران و سرزنش‌بار با عجز به هامینی که از سوزشِ زخمش پلکی محکم زد و دستش را بالا آورده، سرِ انگشتانش را به زخمش زده و چهره‌اش در هم شد، انداخت. او که دستش را پایین آورده و پس از نگاهی به سرخیِ مُهر زده بر سرِ انگشتانش، چشمانش را به سوی خاتون کشید که همراهِ شاهین برای حرف زدن با او از اتاق بیرون رفت و یک آن... .
با خروجِ خاتون از اتاق، دری بود که این بار نه فقط به روی جانان، بلکه به روی هامین هم بسته‌شد و حینی که ابروانش را به آغوشِ هم فرستاد، نگاهش را به درِ بسته قفل کرد. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و صوتِ چرخشِ کلید را در قفل شنیده، نگاهِ جانان هم از نیم‌رُخِ هامین سُر خورد تا به دری رسید که شاهین آن را بسته و سپس به روی هردویشان قفل کرد و این یعنی یک هم‌بندِ اجباری برای تنهاییِ جانان شاید حداقل در این شب پیدا شد که این بار به جای او، هامین سر به سمتِ چپ چرخاند و او را نگریست. بیرون از اتاق، شاهین پس از قفل کردنِ در به عقب چرخید و خاتون که از آنچه در ذهنِ او می‌گذشت ترسیده‌بود، سعی کرد با ادا کردنِ نامش اویی که کلید را هم این بار با خود برد، نگه دارد، اما اعصابِ بر هم ریخته‌ی شاهین خلاصه شد در همان دمی که لحظه‌ای رو به عقب چرخاند و صدای بلندش پیچیده در سالن، پرده‌ی گوش‌های خاتون را لرزاند، همانطور که شانه‌هایش را لحظه‌ای بالا پراند و قدمِ دومش را قلم کرد:
- این در تا من نگفتم باز نمیشه این بار!
و رو گرفت و پیشِ چشمانِ خاتون، سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع را رو به بالا طی کرد تا خودش را به پله‌های سمتِ راست برای بالا رفتن برساند. شاهین که برای رسیدن به طبقه‌ی بالا پله‌ها را گذراند، خاتون پلک بر هم نهاد، نفسش را محکم و لرزان اما بیرون فرستاده و چرخی به تن داده، تکیه به دیوار و کنارِ درِ اتاق سپرد. کفِ دستش را چسبانده به قلبِ پُر تپشش که از خانه‌اش آرامش فراری بود، پیراهنِ بلند و خاکستریِ تنش را از همان قسمت چنگ زد و مانده در اینکه با این آغازین نقطه‌ی خونین قرار بر رقم زدنِ چه پایانی بود، رو گرداند و با از هم فاصله دادنِ مژه‌های کوتاهش، چشم به در دوخت.
اتاق نمی‌شد نامش داد این اتاقکی که عنکبوتِ سرما در چهارگوشه‌اش تار تنیده، اما از شدتِ خفگیِ هوایش نه جانان می‌توانست نفس بگیرد نه حتی هامین که هنوز هم لغزشِ گرمای خون را از گونه تا خطِ فکش احساس می‌کرد. سوزشِ زخمش پایان نیافته ولی به آن عادت کرده و فقط به دنبالِ پارچه یا چشم در اتاق چرخاند بلکه این ردپای سرخ را از روی گونه‌اش پاک کند. این بین جانان که تازه رُخِ او را واضح‌تر دیده‌بود، جرقه‌ای در مغزش زده شده، با همه‌ی آنتن‌دهیِ ضعیفِ این مغزِ دردمندی که زور می‌زد بیدار بماند، تصویرِ چهره‌ی مردی را دید که همین صبح در را به رویش باز کرده و گفت قصدِ کمک داشت، نه اینکه آزارش دهد! و گویی در این لحظه نفسِ جانان بود که هرچند سخت، از تابوتِ بی‌نفسی برخاست و در وجودش حیات را اعلام کرد!
گیج شده و مانده‌بود در هاله‌ای از ابهام، شبیه به اینکه پرسش‌هایی دورِ مغزش با مه گرفتگی حصار بکشند و بالاخره تلاش کرد برای حبسِ این مه شکستن و گریختن از پرسش‌های ذهنش آنگاه که خیره به هامین، قدمی سمتش پیش گذاشت، لبانِ خشک و تشنه‌اش را بر هم زد و از اعماقِ دریای ضعف، صدایی که کشتی‌اش غرق شده و خود دست و پا می‌زد برای بالا آمدن را سخت بالا کشید و خش‌دار پرسید:
- تو کی هستی؟
سوالش و صدایی که ضعیف به گوش رساند، هامین را وادار کرد رو به سویش بچرخاند. چشمانِ قهوه‌ای روشنش قفل شده به شکلاتِ تلخ نمی‌شد گفت و شکلاتِ زهرمارِ چشمانِ بی‌روحِ جانان که حتی باز ماندنشان هم با این همه نیمه‌جانی معجزه به حساب می‌آمد، مردمک‌های جانان اما چرخ زدند روی اجزای صورتِ کشیده‌ی او، ابروانِ صاف و چشمانش... پس از رد کردنِ ته‌ریشِ قهوه‌ای‌رنگش رسید به زخمِ گونه‌ی او و خونی که چون رود جاری شد، قلبش کوبشی محکم نثارِ سی*ن*ه‌اش کرده و ثانیه‌ای که به دنبالِ کلمات در صندوقچه‌ی خالیِ مغزش گشت، از این گیج رفتن جز هیچ به هیچ نرسید، ولی با آخرین بازماندگانِ واژه‌های از جنگ برگشته‌ی این وادیِ خسته‌ی مغز که نا نداشت جمله بسازد و عازم مسافرت تا مقصدِ زبان کند، آرام گفت:
- تنها کسی که بی‌تفاوت از جلوی این اتاق رد نشد، صدام رو شنید، در رو به روم باز کرد. گفتی... گفتی قصدت آزارم نیست و می‌خوای بهم کمک کنی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
پیش از پایانِ کلامش هامین بود که سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و هر آنچه جانان برای احرازِ هویتش گفت را خلاصه کرد در شناسنامه‌ای کوتاه که از خود بر زبان آورد:
- کوتاه‌ترش کنم، صدام می‌زنن هامین!
جانان هنوز هم حالِ نامساعدی داشت. ضعف از گرسنگی یک طرف، تشنگیِ خار شده در بیابانِ گلویش یک طرف و تهوعی که هنوز هم درونش به پایکوبی مشغول بود طرفِ دیگر... چه بر سرِ این زن آمده‌بود که مرگ را با چشمانِ باز می‌دید؟ از نفس کشیدنش به این یقین می‌رسید که مُرده و از نبضِ شاهرگش فریاد مرگ را می‌شنید انگار که زنده بودنش را چیزی جز زنده به گور شدن نمی‌پنداشت. لبانش را بر هم نهاد و فشرد، اندک بزاقی که به سختی ترشح شد را پایین فرستاد و از رد شدنِ آن بود که گویی تیغه‌ی خاری به گلویش فرو رفت. اندکی سر کج‌کرده به سمتِ شانه‌ی راست، کم‌رنگ ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخت و طوری بر زبان آورد که انگار بعید می‌دید میانِ جماعتِ دل‌سنگِ حاضر در این ویلا، دلی هم باشد که به تنگ آمده از دردِ او و برایش آب شود:
- چرا؟ دلت برام سوخته؟
و هامین بدون مکث جواب داد، بدونِ برش دادن به ریسمانی نامرئی که از دو سو بندِ چشمانشان شده و نگاهشان را به هم متصل می‌کرد، قدری رو بالا گرفت و چشمانش همچنان پایین اما برای دیدنِ جانانی که سر بالا گرفته‌بود و با آرامش پاسخ داد:
- از دلسوزی نگیم بهتره، من خودم نیاز به دلسوزی دارم؛ بگیم علاقه دارم کمک کنم.
جانان پلکی آهسته و کم‌جان زد، بازدمش را سنگین از راهِ بینی خارج ساخت و قدمی پیش رفته، در گردیِ مردمک‌های چشمانِ از برق افتاده‌اش نقشِ خراشِ گونه‌ی هامین طرح زده و خودش بود که در این لحظه از همان دلسوزی‌ای که نام برد، استفاده کرد برای این مردی که سپرِ بلا شد و ناجیِ خودِ از جان سیر شده‌اش درحالی که قصد داشت به هر ترتیبی شده با بیشتر و بیشتر عصبی کردنِ شاهین او را وادار به کشتنِ خود کند بلکه یک بار برای همیشه و پس از گذرِ این یک سال، در عالمِ مرگ به دنبالِ زندگی‌ای که از دست داده‌بود بگردد. دستِ چپش را آرام بالا آورده و پیشِ چشمانِ هامین که جلو برد، صورتش قدری جمع شده، گوشه‌ی لبش بالا پرید. جانان پزشک بود و فراری از خون نه، ولی در این لحظه که تهوع داشت به سر تا سرِ وجودش غلبه می‌کرد، بوی خون و حس کردنِ ردی از آن کفایت می‌کرد برای معده‌ی خالی‌اش را بالا آوردن. پس دستش را پیش از لمسِ زخم و یا حتی خونِ جاری بر صورتِ هامین با جمع کردنِ انگشتانش به سمتِ کفِ دست عقب کشید و چنان زمزمه‌وار لب زد که به خاطرِ سکوت بود اگر هامین صدایش را شنید:
- صورتت... .
و با همه‌ی ضعف، ظرافتِ این صدا به گوشِ هامین رسید و فهمید که جانان بابتِ زخم خوردنش برای دفاع از او این چنین واکنشی نشان داد که سری تکان داده به نشانه‌ی نبودِ مشکلی بابتِ زخمش و سعی کرد خیالِ او را راحت کند:
- چیزی نیست، مثلِ ثانیه‌ی اول درد نداره.
و همان دمی که جانان دستش را آهسته پایین می‌آورد، نگاهِ هامین سوی دستبندِ طلای وصل به مچِ او کشیده شده و در میانش نامِ «جانان» را شکار کرد. همین نامِ وصلِ دستبندی که آخرین یادگارِ بهزاد بود و وصله‌ی جدا نشدنی از دستِ جانان، شاید بس برای فهمِ هویتش، به وقتِ پایین افتادنِ دستِ جانان نگاهِ هامین هم کنده شد تا بارِ دیگر به چشمانش رسید. جانان مردمک گردانده میانِ مردمک‌های هامین و سپس درمانده و خسته‌تر از آنچه تصور می‌شد و شاید مشکوک، شاید متعجب و شاید هنوز مانده لب زد:
- جز سیاهی توی این ویلا ندیدم که بخوام رنگِ دیگه‌ای رو باور کنم، چطوری باورت کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
حرفش کششی بسیار محو شد و از دو سو لبانِ باریک و برجسته‌ی هامین را به طرحِ دیده نشدنیِ خود مزین ساخت. ردِ خون روی صورتش رو به خشکی می‌رفت و خود نفهمیده‌بود که بودند لکه‌هایی ریز و درشت و سرخ افتاده بر یقه‌ی پیراهنِ سُرمه‌ایِ تنش، از آنجا که هرچه با چشم دنبال کرد هیچ برای پاک کردنِ ردِ خون از صورتش نیافت، حینی که لحظه‌ای نگاه زیر انداخت و با روشن شدنِ چراغِ فکری در سرش به باز کردنِ تای آستینِ دستِ چپش مشغول شد، خطاب به جانان گفت:
- نمی‌تونم ازت بخوام باور کنی، پس واقعیت رو میگم و باور کردنش به عهده‌ی خودت!
تای آستینش که باز شد، لبخندِ بسیار محوش را کامل محو کرد و نهایتاً به ناچار آستینش را روی صورت کشید برای پاک کردنِ خون و موثر هم بود، بماند که دردی لحظه‌ای از کشیده شدنش به خراشِ گونه‌اش، صورتش را در هم کرد. دستش را پایین آورد و نگاه انداخته به ردِ خونِ نشسته بر آستین که تیره به نظر می‌رسید، لبانش را بر هم فشرده و مشغولِ تا زدنِ دوباره‌اش تا آرنج شده، سپس همانطور سر به زیر افکنده، ادامه داد:
- من فقط یه محافظم اینجا! نه حتی محافظت از خود شاهین، محافظِ خواهرِ کوچیکترش و این ویلا به حساب میام.
دو چیز در ذهنِ جانان جرقه زد! یکی نامِ شاهین بود و دیگری حرف از خواهرِ کوچکترِ او که جانان با فهمیدنش، کششی یک‌طرفه و پوزخند مانند افتاده به جانِ لبانِ باریک و خشکی‌زده‌اش، مات شده با خود فکر کرد... پس شاهین هم عزیزی داشت و درک می‌کرد دردِ از دست دادن چگونه می‌توانست تا مغزِ استخوانِ آدمی را به آتش بکشد و با این حال باز هم دلش به حالِ وحشتِ یک دختربچه‌ی چهارساله نسوخت؟
- اون... خواهر داره؟
هامین سری تکان داده به معنای تایید، جانان رو از او گرفت و رو چرخانده به سمت دیگر، نگاهش افتاده به دیوارِ سفیدِ مقابلش و پس از آن درِ بسته، روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به همان سمت چرخید و تک‌قدم فاصله‌ای که با دیوارِ پشتِ سرش داشت را پُر کرد. تنش چسبیده به دیوار، بغض حلقه‌ی دار شد و دورِ گلویش پیچیده، گذشته از فریادهای خودش در صبحی که با مرگِ خانواده‌اش روبه‌رو شد، همان صدای فریادِ مظلومانه‌ی جانا که شاهین از آن دم می‌زد، بارها و بارها گویی در سرش منعکس شده، این اندک آبِ دهانی که پایین فرستاد را چه به توده‌ی عظیمِ بغض تا به پایین راهی‌اش کند؟ از کم آبیِ بدنش اشکی هم نمانده بود، اما در این لحظه کاسه‌ی چشمانش هرچند سخت، پُر شدند و برق افتاده به این دیدگانِ خاموش، بدونِ جدا کردنِ نگاهش از روبه‌رو پس از پوزخندی دیگر، لب لرزاند و ادا کرد:
- خودش خواهر داره و از من انتظار داره به جای سکوت، حرف بزنم و خواهرم رو بعد از بلایی که سرِ زندگیم آورد تقدیمش کنم، حالا با هر اتفاقی که بگم... مسببش اون بوده؟
و اولین سوالی که در ذهنِ هامین نقش بست، همزمان با نزدیکیِ ابروانش و ریز شدنِ چشمانش به زبانش رسید، آنگاه که جسمِ جانان آرام به پایین کشیده شده و او که پلک‌هایش را بر هم فشرد، یک دم بر زمینِ سیاه نشست:
- چه بلایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
جانان پاهایش را رو به شکم جمع کرد، کفِ دستانش را کنارِ تن چسبانده به سرمای زمین و گوش سپرده به موسیقیِ ترکیب شده از سازِ آزاردهنده‌ی نبضِ شقیقه و ضربان‌های کوبنده‌ی قلبِ دردمندش، پلک‌هایش را بر هم فشرده و مژه‌های مشکی و بلندش که نم گرفتند، شبیه از خواب پریده‌ای چشم باز کرد و هرچه سرزنشِ زبان به کار برد و سفره‌ی دل جمع کرد پیش از باز شدن، فایده نداشت که همان دلِ از دست رفته در سی*ن*ه، باز سفره باز کرد و فریادش به وقتِ بالا آمدنِ صدا از حنجره‌ی جانان، ضعیف‌تر از آنچه که باید به گوشِ هامینی که همچون او پشت به تخت بر زمین نشسته‌بود، رسید و چنان صاعقه‌ای زد که لحظه‌ای آسمانِ مغزش را از خاموشی نجات داد و بعد... باز روز از نو روزی از نو!
- جسدِ شوهر و دخترِ چهارساله‌ام رو برام باقی گذاشت!
جانان از شاهینی می‌گفت که درونِ اتاقِ تاریکش نشسته بر صندلیِ چرخ‌دارِ مشکی با تکیه‌گاهِ مستطیلی، تنش قدری درازکش همراه با تکیه‌گاهش رو به عقب رفته و پاهایش را روی میز دراز شده، طوری قرار داده‌بود که پای چپش روی پای راست قرار داشت. دستانش از آرنج قرار گرفته روی دسته‌های صندلی و سوئیشرتش آویزان بر تکیه‌گاه، با اینکه پنجره‌ی اتاقش باز بود و بادی ملایم، اما سرد پرده‌ی نازک و مشکیِ هم‌رنگ با زمین را به داخل هُل می‌داد، اویی که تیشرتِ مشکی به تن داشت، چون از درونِ می‌سوخت و گر می‌گرفت سرما را حس نمی‌کرد. در دستِ راستش میانِ انگشتانِ اشاره و میانی، سیگاری درحالِ سوختن بود و دود به بالا می‌فرستاد، این میان حینی که او خیره به نقطه‌ای نامعلوم از دیوارِ سفیدِ پیشِ رویش سیگار را به کنجِ لبانِ باریکش چسباند و پُکی عمیق زد، صدای ناله‌ی قلبِ خون شده‌ی جانان بود که بلند شد و لرزان ادامه داد:
- خودش میگه اشتباه... اشتباهی برای پیدا کردنِ خواهر دوقلوی من که به جاش خودِ من رو پیدا کرد و جونِ خانواده‌ام رو به خاطرِ گناهِ نکرده گرفت. صبحی که از شیفتِ بیمارستانم به امیدِ دیدنشون برگشتم، من رو با جسدشون روبه‌رو کرد و از اون روز تا همین امروز به جای لبخند روی لب‌هام، یه چشمِ پُر اشک و یه چشمِ پُر خون برای من باقی گذاشته!
خیرگیِ شاهین به روبه‌رو و خیرگیِ هامین به جانان، در نگاهش مجموعِ کدام احساسات گردهمایی داشتند؟ دلسوزی، غم، شوک، شاید هم... ذره‌ای خشم؟
- هیچ مادری تا عمر داره دیدنِ جسدِ خونیِ جگرگوشه‌اش رو فراموش نمی‌کنه؛ تا عمر دارم یادم می‌مونه!
و بعد از گفتنِ این حرف با صدایی لرزان، چنان زانو زد در برابرِ شکسته‌های درونش که تاب نیاورده از سنگینی و دردِ گلو، پُر صدا بغض شکاند و هق زد برای از دست داده‌هایی که تنها سهمش از خوشبختی بودند و حال از آن خوشبختی و سهم به قولِ خودش فقط یک چشمِ اشک‌آلود و یک چشم خون‌بار باقی مانده بود! این میان اما... شکستنِ جانان در این لحظه و صدای هق زدنش درونِ این مردی که نگاهش می‌کرد را خُرد کرد و فرو ریخت وقتی که تاب نیاورده این چنین دیدنِ اشک ریختنِ زنی به حالِ بختِ سیاهش مقابلش را، دستِ راستش را که از آرنج روی زانوی پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش قرار داشت، بالا آورده و به سر، موهای کوتاه و قهوه‌ای‌رنگش کشید و بعد هم کفِ دستش را از همانجا تا گردنِ داغ کرده‌اش به پایین سُر داده، پلک بر هم نهاد و با تکانِ سختِ سیبکِ گلویش رو به سمتِ مخالف چرخاند. اما حتی اگر نمی‌دید، با گوش‌های شنوایش چه می‌کرد که محکوم بودند به شنیدنِ صوتِ هق زدن‌های سوزناکِ این زن آنچنان که از گریه‌اش سنگی آب می‌شد؟
تصور کردنش سخت نبود! زنی با عشق و به امیدِ دیدنِ خانواده‌ی کوچکش پس از یک شبِ سختِ کاری در بیمارستان به خانه برگشته و در را که باز کرد، لبخندش آلوده شد به همان ردِ خونِ جاری بر زمین که مسیر را تا جنازه‌ی همسر و فرزندش نشانش می‌داد و این چه زهرِ کُشنده‌ای بود که با همین تصور فقط کامش را گرفتار کرد؟ هامین خود عادت کرده به نداشتنِ کسی و اوقات گذراندن به تنهایی، حال ترکِ عادت کرده‌ای را می‌دید گرفتار شده به مرضِ تنهایی که باید با آن خو می‌گرفت و هنوز نتوانسته‌بود! او ابتدای آشنایی‌اش با جانان یعنی همان صبح همه چیز را تا این اندازه ترسناک متصور نمی‌شد و حال که پتکِ واقعیت یک‌به‌یک بت‌های حدسیاتش را شکست، با ویرانگریِ این حقایق راه آمده و فکر می‌کرد... او در این خانه زندگی و برای چه کسی کار می‌کرد؟ قاتلِ یک خوشبختی؟ یک دختربچه؟ یک زندگی؟ شاید هم... قاتلِ همین زن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
دستش را از گردنش پایین انداخت، سر به سمتِ روبه‌رو چرخانده و چشم باز کرد، طوری که نیم‌رُخش رو به جانان بود. اویی که دستانش را حلقه کرده دورِ زانوانش و خودش را محکم‌تر در آغوش گرفته، سر به زیر افکنده و موهایی که روی شانه‌های ظریفش تا دو طرفِ صورتش سُر خوردند، رُخ پوشانی و منظره‌ی سیلِ اشک‌زده‌ی چشمان و صورتش را پنهان کردند. صدای گریه‌اش هنوز پخش در اتاقی بود که جز نورِ اندک و زردِ چراغی که سوسو می‌زد، نداشت و این لحظه یادداشت شده در دفترِ خاطراتِ این شب، باقی ماند جهانی با میمِ مالکیت و بی‌الف برای هردو، چه جانان که یک سالِ تمام شعله کشید و نه سوخت نه حتی خاموش شد، چه هامین که پذیرفت تا هروقت چشمه‌ی اشکِ چشمانِ جانان جوشش داشت، صبوری کند برای گریه‌هایش، بی‌خیالِ آزاری که روانِ خودش متحمل می‌شد!
قطارِ زمان، دقایق و ثانیه‌های مسافر را یک به یک با حرکتِ عقربه‌های ساعتِ گرد و مشکیِ چسبیده به دیوار در سالن و بالای پله‌های سمتِ چپ پیاده می‌کرد، معلوم نبود چند ساعت از شب گذشته، اما هوا هنوز تاریک بود!
گذرانِ اوقات در این اتاقکِ زیرِ پله که جز غم نداشت و ستون‌هایش سرما بودند، شبیه به این بود که هر یک ثانیه، جامه‌ی یک قرن را به تن می‌کرد برای قدم برداشتن در مسیرِ زمان و رد شدن تا رسیدن به مقصدِ صبح! سکوت حاکم بر گوشه‌به‌گوشه‌ی فضای ویلا، چه اتاقِ شاهین که خودش در این شبِ دراز قلندرِ شب بیدار بود و صندلی‌اش را چرخانده به راست، دست دراز کرد و معلوم نبود چندمین سیگار را در جاسیگاری فشرد و خاموش کرد، چه سالن و چه حتی زندانی که هامین و جانانِ هم‌بند را حبسِ خود محاکمه می‌کرد. هامین همچنان تکیه‌داده به کناره‌ی تخت بر زمین نشسته و دستانش را از آرنج قرار داده روی زانوانش، مچِ دستِ چپش را حبسِ حلقه‌ای محکم از انگشتانِ دستِ راستش کرده و فشرده، نگاهش را هم با جدیتی خاموش به روبه‌رو دوخته و در افکارِ خود غوطه‌ور بود. در این سکوتِ شب هنگام، صدای گریه‌ی جانان دیگر به گوش نمی‌رسید چرا که او باز هم کم آورده در برابرِ لشکرِ ضعف و حالِ بد، از آنجا که خیری از بیداری ندید، پناه برد به آشیانه‌ی خواب به بهانه‌ی اینکه جای بهتری بود برای سر از خاک برآوردنِ آرزوهایی که در بیداری‌اش قتلِ عام شدند!
سرش کج به سمتِ شانه‌ی چپ و موهای صاف، قهوه‌ای‌رنگ و پریشانش افتاده بر رُخش، مژه‌های نم‌دارش بر هم قرار گرفته و نفس‌های منظمش خبر می‌دادند از خوابی عمیق که درحالِ سپری کردنش بود. ردِ اشک‌های تازه‌اش هم خشک شده بر روی گونه‌هایش، دستانش درحالی که انگشتانش قفلِ سستی باهم داشتند، پایینِ پاهایش همچنان حلقه شده قرار داشتند. جانان اگر باز هم بیدار می‌ماند یا باید با ضعفِ شدیدش سر و کله می‌زد و یا درگیرِ فشارهای روانی‌اش، همچون دیوانه‌ای که دیگر نه به عقل و نه به زندگی‌اش امیدی نبود، بیداری می‌کشید و روانی می‌شد! هامین اما تمامِ شب را به مرورِ حرف‌های او گذراند، حسرتِ کلامش، لرزِ صدا و هق‌هقِ گریه‌هایش و چون چانه جمع کرد و لبانش را بر هم فشرد، مچِ دستِ چپش را محکم‌تر حبس کرد و نفس‌هایش سریع از راهِ بینیِ استخوانی‌اش رهایی جستند. تمامِ شب را به دنبالِ درست‌ترین مقصد به فکر کردن گذراند و خواب را حرام دیده برای چشمانِ خود، لحظه‌ای سر چرخاند و چشمش به جانان افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
دلسوزیِ نگاهش برای او در این دم واضح‌ترین بود و از چشمانش هم پیدا؛ اگر کسی در این ویلا دل به حالِ او نسوزاند که یاری‌اش دهد، می‌شد گفت قلبِ هامین به اندازه‌ی همه‌ی آن‌ها برایش آتش گرفت که شعله‌ای را درونش از قلب تا مغزش بالا آمده حس کرد! لبانش را بر هم فشرد، نفسی از راهِ بینی بیرون فرستاده و چون وضعیتِ نامناسبِ خوابِ او را دید، آرام قفلِ انگشتانش را از دورِ مچ گشود و در لحظه با ریز فشاری از جا برخاست. سوی جانان با چند قدمی بلند رفته و بعد آهسته که کنارش زانو زد، مراقب و محتاط برای بیدار نشدنش، ابتدا دست پیش برد و قفلِ انگشتانش را گشود تا حلقه‌ی دستانش از دورِ زانوانِ جمع شده‌اش باز شد؛ سپس نگاهی انداخته به چهره‌ی او و در نهایتِ آرامش و احتیاط، یک دستش را دورِ کمرش حلقه کرده، دستِ دیگرش را هم زیرِ زانوانش انداخت و با یک حرکتِ آرام، تنش را از روی زمین بلند کرد.
این بار برخلافِ آغوشِ قبلی، سرِ جانان را مایل کرده به سمتِ چپ و شقیقه‌اش را تکیه داده به شانه‌ی خود درحالی که پیشانی‌اش هم به گردنش چسبیده‌بود، نفسی گرفت و به قلبی که ناگاه و بی‌خبر در سی*ن*ه‌اش تند تپید، با حالی غریب و و خودی مات برده فراخوانِ سکوت داد، اهمیتی نداد هرچند که بی‌فایده بود. با این حال کمی جانان را در آغوشش بالا کشید، گام برداشته به سمتِ تخت و ایستاده کنارش، به آرامی خم شد و تنِ جانان را روی تخت گذاشت. حتی ذره‌ای از آرامشِ خوابِ او بر هم نریخت و فقط دستانش را از پشتِ کمر و زیرِ زانوانِ او که آهسته بیرون کشید، رو چرخاند و نگاهش از چهره‌ی جانان به سمتِ پوتین‌هایش کشیده شد. قدمی به کنار برداشت و لحظه‌ای بعد مشغولِ درآوردنِ به نوبتِ پوتین‌ها از پاهای او شد. پوتین‌ها را کنارِ هم قرار داده پایینِ تخت، دست دراز کرد و لبه‌ی پتوی چهارخانه‌ی کرم- قهوه‌ایِ کنار رفته که گرفت، آن را روی تنِ جانان انداخت و بعد هم آرام تا سی*ن*ه‌اش بالا کشید.
از مظلومیتِ نگاهش در بیداری، دو برابر معصومیتی بود که در خواب به چشم می‌آمد و هامین که ناخودآگاه از شروعِ این شب ابروانش را عادت داده‌بود به ردِ اخم، نفسش را آه مانند از سی*ن*ه رهانید، پلکی زد و روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش چرخیده به عقب، چند گامی بلند برداشت و بعد کلیدِ برقِ کنارِ در را فشرد تا همان نورِ اندکِ اتاقک هم به خاموشی گرایید.
جانان خوابیده بر تخت، هامین هم کنارِ تخت و همان جای قبلی‌اش بارِ دیگر بر زمین نشست و دستانش را از آرنج نهاده بر زانوانش، باز هم به فکر فرو رفت و خودش را غرق کرد میانِ دریای افکاری درست و غلط به دنبالِ صیدِ آنچه درست‌ترین بود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین