جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط DELVAN. با نام [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,176 بازدید, 38 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
IMG_۲۰۲۲۱۱۲۵_۱۵۰۸۴۹.png

رمان: باریستا
نویسنده: هستی جباری
ژانر: عاشقانه، درام
دید: سوم شخص
بافت: ادبی
ناظر: عضو گپ نظارت S.O.W(9)
ویراستار: H.A
خلاصه:
آرامش؛
دخترک خوش رو پس از سفر دور و درازی رهسپار زادگاه مادری‌اش می‌شود.
از زندگی پر پیچ و خم خود می‌گذرد و به زندگی با آرامش باز می‌گردد. حال تمام مردم زیر پاهایش هستند! زیر همین بام؛ بام شهری که با دود، ترافیک، جنب و جوش باز هم زیبایی‌هایش را دارد. میان حقیقت و رویا، عشق و احساس گیر کرده است. امیدوار قدم می‌زند تا احساس را دریابد و عشق را بیابد:
- باریستا!
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,448
مدال‌ها
5

پست تایید (1).png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6

مقدمه:
زیبایی‌های درون و بیرون این دنیا مانند نقاشی یک نقاش بر روی بوم حقیقت است.
یک ژورنالیست حرفه‌ای در حال جمع کردن مطالب زیبا که مردم بخوانند و از آن لذت ببرند.
ولی او یک باریستا حرفه‌ای است که در حال کار کردن روی بهترین چینش از این کافه بام است.
او یک عاشق است، یک عاشق که عاشقانه‌هایش را با لطافت بیان می‌کند.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
در چوبی رنگ خانه قدیمی ساخت را باز می‌کند، بوی گل‌های رز همسایه مشامش را نوازش می‌کند. چمدان نارنجی رنگش را داخل خانه‌ی نقلی‌اش می‌برد، یاد دوران مجردی‌اش می‌افتد. روزهای بی‌دغدغه که برای کنکورش می‌خواند و حال باید دنبال کار می‌گشت. هنوز به خانه بر نگشته بود داشت به چه چیز‌هایی فکر می‌کرد به افکارش لبخند بلند بالایی زد و چمدان را داخل اتاقش گذاشت.
- حتی دلم برای شلوغ بودنش هم تنگ شده بود ها!
تم بژ رنگ خانه، سکوت و خلوت بودن پذیرایی لذت وصف ناشدنی را به تن خسته‌اش هدیه می‌داد. کاغذ و خودکاری برداشت و شروع به نوشتن برنامه این هفته‌اش کرد، فردا باید دنبال کار می‌گشت تمام پولش را خرج بورسیه و تحصیل در نیویورک کرده بود و حالا به فکر این بود که اگر سر کار نرود چه چیزی بخورد یا بپوشد؟
- معلومه هیچی! امیدوارم یه کار درست درمون گیرم بیاد تا بتونم از پس خرج و مخارج زندگیم بر بیام و کوفتم نشه.
برگه را به در یخچال چسب زد و قهوه ساز را با انگشتان کشیده‌اش که انگشتر نقره و زیبایش در آن دیده می‌شد روشن کرد و روزنامه را از روی میز برداشت. در حال دید زدن کارهای داخل روزنامه بود، ۵ کار که با رزومه‌اش جور در بیاید پیدا کرد. صدای دینگ‌دینگ قهوه ساز آمد، ماگ سرامیکی و آبی رنگش را در دستش گرفت و باز هم دنبال کار گشت.
همین‌طور که شماره می‌گرفت زمان از دستش در رفته بود و نمی‌دانست این‌بار چندمین دفعه‌ای بود که زنگ می‌زد
- فردا ساعت ۹ صبح تشریف بیارید.
نجوا کنان و خسته لب زد:
- چشم، خسته نباشید.
حال شب شده بود، روی تخت نرم خوابید و پتوی سبز رنگش را روی سرش کشید.‌
***
جلوی در خانه تازه ساز که چیزی کمتر از عمارت نداشت پیاده شد و زنگ را زد. در باز شد و صدای پیرزن مهربانی از پشت آیفون آمد:
- بیا تو دختر قشنگم.
در را باز کرد این خانه کجا و خانه ۷۰ متری او کجا؟ راه حیاط را طی کرد و در اصلی خانه را باز کرد. همان صدا آمد:
- تو پذیرایی‌ام بیا این‌جا!
روی مبل می نشیند و منتظر می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
- خب عزیزم یکم از خودت بگو، من مژده فرزان فر هستم، بهم گفتی برای عکاسی میای پیشمون درسته؟
آرامش در مقابل حرف او لبخندی می‌زند و سرش را به نشانه تأیید بالا و پایین می‌کند:
- بله من آرامش حبیبی هستم. ۲۲ سالمه و رشته‌م عکاسیِ راستش تجربه‌ای هم ندارم ولی امیدوارم از پسش بر بیام. میشه یکم بیشتر راجب کارتون توضیح بدید؟
زن لیوان آبی که در دستش بود را روی میز عسلی رو به رویش می‌گذارد. آرامش به چهره‌ سبزه و با نمک زن چشم دوخت تا ادامه دهد.
- ما یه کارگاه کوچیک خیاطی داریم که چند تا طراح داخلش کار می‌کنن. راستش تو این‌کارها زیاده تجربه‌ای نداریم و همه تازه وارد هستن! یه عکاس می‌خوایم که از لباس‌ها و طرح‌هامون عکس بگیره و توی اینستا و شبکه‌های اجتماعی، پیج یا کانال بزنه بلکه یکم مشتری برای کارمون پیدا بشه. البته می‌خواستم یه شرکت مد بزنم ولی همیشه احتیاط شرط عقله! پله پله شروع می‌کنیم.
حرف‌های زن عاقلانه به نظر می‌آمد چند لحظه در فکر فرو رفت. بقیه شغل‌ها سابقه کار می‌خواستند این بهترین گزینه‌اش بود.
- موافقم.
برق شوق در چشمان مشکی رنگ زن نشست، خوشحال برگه‌ها را جلوی دختر سفید رخسار گذاشت و منتظر ماند تا همه را امضا بزند.
- فردا ساعت ده و بیست دقیقه اون‌جا باش ده و نیم کارمون شروع میشه گل دختر!
آرامش چشمان فندقی رنگش را از کت و شلوار شیک و مشکی رنگ زن گرفت:
- چشم.
از خانه زن بیرون آمد و اسنپی گرفت، قرارهای مصاحبه بعدی را هم کنسل کرد و با خیال راحت داخل پراید آبی رنگ نشست فکر نمی‌کرد به این زودی‌ها کار گیرش بیاید. خوشنود سر خیابان بن بستی که به خانه‌ او ختم می‌شد پیاده شد.
بچه‌های کوچک و بزرگ با هم در خیابان والیبال بازی می‌کردند، توپ سمتش پرت شد و توپ را گرفت. پسرکِ همسایه‌اش راضیه خانم صدایش کرد.
- خاله! پرتش کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
همه با ذوق به او نگاه کردند، توپ را بالا انداخت و با ضربه ساعد توپ را سمت محمدرضا پرتاب کرد.
- بگیرش محمدرضا؛ خداحافظ بچه‌ها.
همه با دستان کوچکشان با آرامش بای بای کردند. او هم لبخندی زد و با کلید در خانه را باز کرد و خودش را روی مبل پرت کرد.‌ صدای زنگ گوشی‌اش به صدا آمد، دکمه اتصال را زد و جیغ بلندی در گوشش پیچید:
- آرامشِ ور پریده من باید امروز بفهمم برگشتی اردبیل و به من نگفتی کثافت فاسد؟!
درست حدس زده بود، دختر خاله‌اش رها بود. از قرار معلوم مادرش خبر آمدنش از نیویورک را همه‌جا پخش کرده بود.
- سلام رها جوش نزن. چیزی نشده که!
باز هم با همان صدای جغجغه مانندش گفت:
- نیم ساعت دیگه میام خونت چیزی نشده رو از تو حلقت می‌کشم بیرون دختره‌ی ورپریده!
لب‌های صورتی روشنش را از هم باز کرد بلند بلند خندید، نمی‌تونست بد دهنی رها را درست کند.
- بیا قدمت رو چشمم.
گوشی را قطع می‌کند و به این فکر می‌کند که قرار است سرش از دست رها کچل شود. بعد از نیم ساعت صدای آیفون پشت سر هم و بی وقفه می‌آید، از قرار معلوم رویا به این راحتی‌ها دست بردار نیست! در را باز می‌کند. چشمان قهوه‌ای رها وحشی به آرامش
می‌نگرد.
- آرامش می‌کشمت!
با وحشت تکانی به بدنش می‌دهد و دستی در خرمن موهای نسکافه‌ای رنگش می‌کشد:
- غلط اضافی کردم رها ببخش.
رویا خسته روی مبل چرم قهوه‌ای رنگ می‌نشیند.
- این دفعه چون خسته بودم می‌بخشم. حالا بیا ببینم چیکار کردی.
کنار رها می‌نشیند و شروع به گفتن ماجراهایش در نیویورک و تازگی‌ها می‌کند. لب‌های قرمز رنگ رها تکان می‌خورد و نجوا کنان می‌گوید:
- چه باحال!
آرامش خسته نگاهی به ساعت می‌اندازد و با جیغ می‌گوید:
- پاشو برو گمشو باید بخوابم فردا دیرم میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
***
(ساعت ده و بیست دقیقه صبح)
با صدای نازک و لوسی بر می‌گردد:
- هی خانم؟! بیاید این‌جا... .
با انزجار نگاهی به دخترِ رو به رویش می‌اندازد. لب‌های پروتزی و قرمز جیگری، دماغ عملی خیلی خیلی کوچیک و فانتزی نمی‌دانست از کجا نفس می‌کشد! اما از طرز حرف زدنش دختر خوبی به نظر می‌آمد.
- من نهال مدبر هستم سرپرست خیاط‌ها و شما باید عکاس باشید درسته؟!
با سر حرفش را تأیید می‌کند و لبانِ صورتی‌اش را با زبانش خیس می‌کند و می‌گوید:
- بله آرامش حبیبی هستم، عکاس و ادیتور خوشبختم خانم مدبر.
مدبر به دختری که در حال پوشیدن روسری زرد رنگ و دختر کناری‌اش که در حال کشیدن طرحی روی لپ‌تاپ پیشرفته است؛ اشاره می‌کند:
- اون خانم مه‌لقا رضایی سرپرست طراح‌ها و اون خانم کناریش هم ساحل مهدوی سرپرست مدل‌هاست!
آرامش با خود فکر می‌کند:
- چرا این‌ها همه‌شون سرپرست دارن؟ یعنی همین‌قدر هم عکاس دارن؟
نهال در حالی که ناخن‌های بنفش جادوگری‌اش را در دست آرامش فشار می‌دهد، او را سمت گروهی از دختر و پسرانی که دوربین‌های جدید و به روز در دست دارند می‌برد و با صدای جیغ جیغویش می‌گوید:
- عضو جدید گروهتون! خب خانم حبیبی عکاس‌ها تمایل به داشتن سرپرست نداشتند، موفق باشید دوستان.
نجوا کنان می‌گوید:
- باشه، مرسی.
صدای خنده‌ای از میان جمع می‌آید، دختر درشت نقش رو به روی او می‌ایستد و با صدا تقریباً کلفت خود می‌گوید:
- سلام خوشگله! اسمت چیه؟
لحن زن تمسخر آمیز به گوشش می‌خورد و از این موضوع اصلاً خوشحال نیست. اخمی می‌کند و جوابش را می‌دهد:
- آرامش هستم. آرامش حبیبی!
دختر سمت پسر بلند قدی می‌رود و می‌گوید:
- همکارت از این به بعد آقای کامران مرادیانِ امیدوارم با اخلاق سگش جور در بیای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
مرادیان اخمی می‌کند و با لحن بسیار بدی می‌گوید:
- دهنت رو ببند یا می‌بندمش.
آرامش به کلی از این کار و همکارانش پشیمان شده و هنوز نیامده فکر استعفا به سرش می‌زند، اما چاره‌ای ندارد.
***
روز پر کار و پر مشغله را می‌گذراند، حسابی خسته است. پالتوی قهوه‌ای و کلفتش را دورش می‌پیچد سرمای طاقت فرسای پاییزِ اردبیل دمار از روزگارش در آورده!
پیاده‌روی در این هوا آخر خریت است، در حال نگاه کردن به تابلو‌های تبلیغاتی بود. ناگهان نگاهش به تابلوی بزرگی افتاد و کنجکاو به آن سمت رفت، ساختمان سفید رنگ را رد کرد و داخل شد. بوی قهوه و کاپوچینو زیر دماغش پیچید و به تم قهوه‌ای رنگ آن‌جا چشم دوخت. زنی با لباس فرم سفید و قهوه‌ای سمتش آمد و او را به سمت میز هدایت کرد.
- سلام این‌جا مجموعه آموزش کافه و قهوه‌چی باریستاست، خیلی خوش اومدید. برای ثبت نام اومدی؟
چند لحظه با خود فکر کرد، فکر بدی نبود می‌توانست موقع بی‌کاری‌اش به این‌جا بیاید و چیزی یاد بگیرد.
- بله.
پس از معرفی خود و ثبت نام در مجموعه بسته هدیه‌ای به او داده شد و لباس فرم کادو پیچی شده را به او دادند، ساعت شروع آموزشگاه یک ساعت بعد از اتمام کارش بود.
خوشحال به سمت خانه رفت. نمی‌دانست چرا یک‌هو همچین تصمیم عجولانه‌ای گرفت و از او پشیمان نبود!
***
(دو ماه بعد)
زندگی به همین روال می‌گذشت. سرکار می‌رفت و به کلاس‌هایش می‌رسید، در حال ادیت ویدئو جدید مدل‌ها بود که زنگ خانه چندین بار زده شد. بی اهمیت به کارش ادامه داد اما فرد پشت آیفون خانه دست بردار نبود و به کارش ادامه می‌داد. بی حوصله ماگ قهوه را روی میز گذاشت و به سمت آیفون رفت، گوشی آیفون را برداشت و گفت:
- بله؟
کسی با صدای گرفته‌ای گفت:
- خانم حبیبی؟
با لحن بی‌حوصله که حاصل این گفت و گو بود گفت:
- بله بفرمایید؟!
- براتون بسته اومده! لطفاً بیاید پایین و بسته رو تحویل بگیرید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
چادر گلگلی را روی سرش انداخت و به سمت در حرکت کرد که با پیرمردی رو به رو شد، بسته را گرفت و رو به مرد مو سفید کرد:
- ممنونم!
- خواهش می‌کنم.
با سرعت به خانه بر می‌گردد و چشمان فندقی کنجکاوش را به بسته می‌دوزد؛ درش را باز می‌کند که با جعبه گل صورتی و نامه مواجه می‌شود.
نامه را باز می‌کند و می‌خواند:
- سلام دختر عمو! مهرانم مادرت از من خواست این نامه رو برات بنویسم. از هفته دیگه به تهران بیا این تصمیم مادرت و آقا جونِ لطفاً هر چقدر زودتر خودت رو برسون. دلم برات تنگ شده، خداحافظ!
بهت زده نامه را روی اپن می‌گذارد و سمت مبل می‌رود. این تصمیم بدون هماهنگی گرفته شد حال چطور از کار و زندگی‌اش می‌زد؟ شب با کلی خیال و کابوس خوابید. صبح که بیدار شد سمت محل کارش رفت باید استعفا می‌داد، نمی‌توانست از کار و زندگی‌اش بی‌افتد و مردم را هم از کار و زندگی بیندازد! پس از نوشتن فرم استعفا به سمت دفتر خانم فرزان فر رفت و در زد:
- بفرمایید.
خانم فرزان فر مانند همیشه خوش استایل و با تیپ رسمی مشکی رنگش پشت میز نشسته بود. با صدای نسبتاً زیر خود زمزمه کرد:
- سلام دخترم.
با استرس نگاهی به خانم فرزان فر انداخت و سلام کرد، فرم استعفا را روی میز گذاشت. فرزان فر با اخم به فرم نگاهی انداخت:
- چرا می‌خوای استعفا بدی؟
- خانواده‌م ازم خواستن برم تهران زندگی کنم و نمی‌تونم تو اردبیل بمونم!
با ناراحتی روی برگه را امضا زد و با چشم‌های درشتش به آرامش که سرش را پایین انداخته بود نگاه کرد:
- بیا دخترم، هر وقت خواستی برگردی اردبیل حتماً به منم یه سر بزن.
سری تکان داد و دستش را بالا برد:
- حتماً.
با همه خداحافظی کرد که یک‌هو حجم سنگینی روی کمرش افتاد، سرش را بر گرداند که با نهال و قیافه پلاستیکی‌اش رو به رو شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
مطمئن بود با این حجم از عمل و جراحی پلاستیک اگر او را روی آب قرار بدهند روی آب شناور می‌ماند!
- دلم برات تنگ میشه.
او را در آغوش می‌کشد:
- منم عزیزم.
از آن‌جا دور شد و حدود ساعت یک سمت آموزشگاه باریستایش راه افتاد. با ناراحتی به آموزشگاه نگاه انداخت و با چشمان فندقی و غمگینش نگاهی به آن‌جا انداخت. جایی که دو ماه آمده بود و بسیار به او علاقه مند شده بود.
پس از وارد شدن جریان را به آقای رحمانی توضیح داد. رحمانی سری از تأسف تکان داد و نگاه مشکی و تیره‌اش را به او دوخت و با صدایی که در اثر سرما خوردگی خفیف خش دار شده بود گفت:
- خانم حبیبی اگر قبول کنید من یه آشنا داخل تهران دارم که می‌تونه به شما کمک کنه، آقای آریا رهسپار اگر موافقید من آدرس منزل و شماره تلفنش رو براتون بنویسم.
با خوشحالی سری تکان می‌دهد:
- حتماً، لطف می‌کنید!
رحمانی شماره رهسپار و آدرس را روی کاغذ می‌نویسد و به آرامش می‌دهد. بسیار خوشحال از آن‌جا خارج می‌شود.
چمدانِ سبز رنگش را جمع می‌کند، تاکسی‌‌ می‌گیرد و داخل آن می‌نشیند و تا ایستگاه قطار اردبیل به خواب فرو می‌رود.
به ایستگاه می‌رسد و سوار قطار می‌شود، بی حرف به صندلی تکیه می‌دهد و به طبیعت بکر آن‌جا می‌نگرد.
از واگن خود بیرون می‌رود که با دختر کوچکی مواجه می‌شود، صدای گریه او دلخراش و غم انگیز است. مهتاب دلسوزانه بالای سر دختر می‌ایستد و موهای مشکی و صاف او را نوازش می‌کند؛ دخترک با ترس به بالای سرش نگاه می‌کند که خانم خوش رو و خوش سیما را می‌بیند. مهتاب به حرف در می‌آید:
- دختر کوچولو؟ خوبی؟ اسمت چیه؟
دختر با لب‌های آویزان و قیافه‌ای گرفته به آرامش می‌نگرد و به حرف می‌آید:
- خاله، مامانم گفت میرم سرویس بهداشتی میام اما رفت من ندیدمش! اسمم مهساست.
دست کوچک دختر را در دست می‌گیرد و سمت سرویس بهداشتی قطار می‌رود، زنی با چهره‌ای که نگرانی در او بی‌داد می‌کند سمت آرامش می‌دود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین