در چوبی رنگ خانه قدیمی ساخت را باز میکند، بوی گلهای رز همسایه مشامش را نوازش میکند. چمدان نارنجی رنگش را داخل خانهی نقلیاش میبرد، یاد دوران مجردیاش میافتد. روزهای بیدغدغه که برای کنکورش میخواند و حال باید دنبال کار میگشت. هنوز به خانه بر نگشته بود داشت به چه چیزهایی فکر میکرد به افکارش لبخند بلند بالایی زد و چمدان را داخل اتاقش گذاشت.
- حتی دلم برای شلوغ بودنش هم تنگ شده بود ها!
تم بژ رنگ خانه، سکوت و خلوت بودن پذیرایی لذت وصف ناشدنی را به تن خستهاش هدیه میداد. کاغذ و خودکاری برداشت و شروع به نوشتن برنامه این هفتهاش کرد، فردا باید دنبال کار میگشت تمام پولش را خرج بورسیه و تحصیل در نیویورک کرده بود و حالا به فکر این بود که اگر سر کار نرود چه چیزی بخورد یا بپوشد؟
- معلومه هیچی! امیدوارم یه کار درست درمون گیرم بیاد تا بتونم از پس خرج و مخارج زندگیم بر بیام و کوفتم نشه.
برگه را به در یخچال چسب زد و قهوه ساز را با انگشتان کشیدهاش که انگشتر نقره و زیبایش در آن دیده میشد روشن کرد و روزنامه را از روی میز برداشت. در حال دید زدن کارهای داخل روزنامه بود، ۵ کار که با رزومهاش جور در بیاید پیدا کرد. صدای دینگدینگ قهوه ساز آمد، ماگ سرامیکی و آبی رنگش را در دستش گرفت و باز هم دنبال کار گشت.
همینطور که شماره میگرفت زمان از دستش در رفته بود و نمیدانست اینبار چندمین دفعهای بود که زنگ میزد
- فردا ساعت ۹ صبح تشریف بیارید.
نجوا کنان و خسته لب زد:
- چشم، خسته نباشید.
حال شب شده بود، روی تخت نرم خوابید و پتوی سبز رنگش را روی سرش کشید.
***
جلوی در خانه تازه ساز که چیزی کمتر از عمارت نداشت پیاده شد و زنگ را زد. در باز شد و صدای پیرزن مهربانی از پشت آیفون آمد:
- بیا تو دختر قشنگم.
در را باز کرد این خانه کجا و خانه ۷۰ متری او کجا؟ راه حیاط را طی کرد و در اصلی خانه را باز کرد. همان صدا آمد:
- تو پذیراییام بیا اینجا!
روی مبل می نشیند و منتظر میماند.