جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط DELVAN. با نام [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,845 بازدید, 38 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
بدون توجه به دختر که دست آرامش را گرفته جلو می‌آید:
- خانم! یه دختر ۶ ساله ندیدید؟! موهای مشکی و صاف داره، لباس سبز رنگی هم تنش بود.
آرامش با خنده سمت زن بر می‌گردد و به دختر اشاره می‌کند، زن با شوق وصف ناپذیری دخترکش را در آغوش می‌کشد و با صدایی که دست کمی از جیغ ندارد می‌گوید:
- وای خیلی ممنونم، مرسی عزیزم.
با محبت به زن نگاه می‌کند:
- خواهش می‌کنم خانم.
به سرعت سمت واگن خود باز می‌گردد. بعد از ۳ ساعت صدای کسانی می‌آید که در حال تخلیه واگن‌هایشان هستند. چمدان سبز رنگش را بر می‌دارد و به سمت بیرون قطار می‌رود.
صدای خنده‌های مردم طنین انداز شده، بعضی‌ها با گریه و بعضی‌ها با خنده به سمت خانواده‌هایشان می‌روند و آن‌ها را در آغوش می‌کشند.
بی دغدغه پیاده می‌شود که صدایی کنار گوشش می‌پیچد. با چشمان اشکی سمت برادرش می‌چرخد.
- سلام خواهری!
خودش را در آغوش ماهان می‌اندازد و گریه می‌کند، پنج سالی است که برادرش را ندیده است. ماهان با چندش نگاهی به او می‌اندازد و با صدای بمش می‌گوید:
- چندش! لباسم رو کثیف کردی.
پوکر به سمتش باز می‌گردد:
- بعد پنج سال فکر لباسی؟ من خواهرتم! فکر کردم آدم شدی فهمیدم همون نخود مغز سابقی!
***
(یک هفته بعد- کافه موکا)
روی صندلی نرم جا می‌گیرد و منتظر رهسپار می‌نشیند این چند روز را دنبال کار گشت اما چیزی دست و بالش را نگرفت، هیچ‌کاری نمی‌توانست انجام بدهد که هم خرج خود و هم خرج خانه را در بیاورد. با شنیدن صدای بمی به سمت صدا برمی‌گردد:
- خانم حبیبی؟
آریا همین‌طور که به آرامش خیره نگاه می‌کرد منتظر جواب سوالش می‌گشت، پس از چند لحظه صدای نازک آرامش در گوشش طنین انداز شد:
- بله آقای رهسپار بفرمائید.
رهسپار دستی در موهای بور و خرمایی‌اش می‌کشد و روی صندلی می‌نشیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
همان‌طور که در حال مرتب کردن کت چرم و قهوه‌ای رنگش است صدایش در می‌آید:
- امری داشتید خانم حبیبی؟
آرامش هول شده سری تکان می‌دهد، فکرش را نمی‌کرد این مرد باریستا باشد و داخل کافی شاپ کار کند. بیشتر به استایلش می‌خورد کارمند بانک یا کارمند دولت و همچین چیزی باشد! از افکار شلوغش دست می‌کشد و شروع به حرف زدن می‌کند:
- معذرت می‌خوام آقای رحمانی من رو برای آموزش پیش شما فرستادند.
آریا با خنده سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- فکر کنم اشتباه کرده چون من دیگه آموزش نمیدم سفید برفی.
خود آرامش هم خنده‌اش می‌گیرد اما دست از تلاش بر نمی‌دارد، او از افرادی که خیلی زود صمیمی می‌شدند خوشش می‌آمد:
- لطفاً من همین یه فرصت رو دارم آقای رهسپار آخر دوره‌هام هست به نظر خودتون حیف نیست زحمت دو سه ماه من به‌خاطر یکی دو جلسه حروم بشه؟!
قیافه ناراحت به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- تازه خیلی براش تلاش کردم!
آریا شونه‌ای بالا می‌اندازد و سری تکان می‌دهد با همان خنده‌ی همیشگی‌اش می‌گوید:
- جهنم و ضرر شمارتون رو بگید.
آرامش شماره‌اش را روی برگه‌ای می‌نویسد و به دست آریا می‌دهد:
- خیلی ممنونم این لطفتون رو فراموش نمی‌کنم.
آریا در حالی که شماره را داخل جیب خود می‌گذراد به حرف در می‌آید:
- قابل نداره، می‌بینمتون!
آرامش در حالی که با خوشحالی در جایش تکان می‌خورد منو را در دستش می‌گیرد که به یاد می‌آورد، حتی آریا را به صرف قهوه‌ هم دعوت نکرده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
با دست محکم در پیشانی خود می‌کوبد و به گیجی خود فحشی می‌دهد:
- خاک بر سرت کنن آرامش!
قهوه‌ای سفارش می‌دهد، به تم سفید و سیاه که نمایه جالبی ساخته است می‌نگرد و به محض خوردن قهوه و حساب کردن پول از کافه بیرون می‌زند. با خود فکر می‌کند آریا را یک مرد کوتاه قد و لاغر تصور می‌کرد که یک تیپ شخصیتی مسخره و عصبی دارد مانند آقای رحمانی!
حتی فکرش را نمی‌کرد به این راحتی راضی شده باشد چه برسد که خشک هم باشد.
به سمت خانه‌شان قدم بر می‌داشت و با خیالی راحت به آن سو حرکت می‌کرد. کافه آرامش یکی از کافه‌های معروف بام تهران بود و هر کسی آرزو داشت در آن کافه کار کند.
فاصله‌ی بام تا خانه‌شان ۱۰ دقیقه هم نبود پس با خیال راحت پیاده‌روی می‌کرد. در را زد و پوتین‌های چرمش را در می‌آورد زمستان سرد و سختی انتظارشان را می‌کشد و به اواسط آذر ماه نزدیک می‌شوند.
آریا در فکر چشمان افسونگر بود، خود نیز نمی‌دانست چرا درخواست او را قبول کرد! تنها چیزی که دستگیرش شد این بود که این افکار دارد خسته‌اش می‌کند.
در را باز می‌کند و کت چرمش را در می‌آورد و قهوه‌ای برای خودش می‌ریزد که یادش می‌افتد:
- دختره ان‌قدر هول شده بود یه قهوه نذاشت بخوریم ها!
سری از تأسف تکان می‌دهد و افکار چرتش را کنار می‌زند تا روی کارش تمرکز کند. وقتی به خود می‌آید ساعت ۱۰ شب شده است.
لباس‌هایش را با لباس خانگی عوض می‌کند و روی تخت چوبی و آبی خودش می‌افتد و پتوی آبی رنگش را بغل می‌گیرد.
صبح با صدای مسخره و رو مخ خروس همسایه بیدار می‌شود:
- خدا لعنتت کنه مرادی! یه روز نشد این خروس بی‌محل عین آدم بخونه.
مسواک میزند و پس از خوردن صبحانه مفصلی لباس می‌پوشد. سمت کافه حرکت می‌کند که باز صدای غر غرهای صاحب کارش روی مخش ویبره می‌رود:
- رهسپار زود باش بیا کار داریم!
با دو سمت آشپزخانه کافه موکا می‌رود و سمت دستگاه را می‌افتد و او را راه می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
سعی می‌کند تزئینات را در مدتی که دستگاه کار می‌کند درست کند با صدای چرخ سمت او می‌رود و کافی‌ها را داخلش می‌گذارد.
سمت بیرون آشپزخانه می‌رود و طبق شماره میز‌ها سفارشات را می‌گذرد سپس با دو به سمت بقیه مشتری‌ها می‌رود تا سفارشات جدید را بگیرد. به قاب‌های رنگارنگ و میزها با رو میزی‌های آبی و ملایم نگاه می‌کند.
پس از گذشت دو سه ساعت و رسیدن تایم غذاخوری و استراحت با خیال راحت روی صندلی لم می‌دهد ۴۲ سفارش را تحویل داده بود، کار و تایمش بسیار بهتر و مناسب‌تر شده بود.
ناگهان دختری سرما زده با دماغی یخ زده وارد کافه شد، کمی به چهره آن دقت کرد تا با آرامش مواجه شد همان دختر مو نسکافه‌ای و با نمک صاحب‌کارش سعی داشت آرامش را بیرون کند که با لحنی ملایم سمتشان آمد:
- آقای نجفی ایشون با من هستند.
نجفی لبخندی زد و دندان‌های زردش را به نمایش گذاشت:
- باشه آریا جان. یادت نره یک ربع دیگه دوباره شروع می‌کنیم.
آریا سری تکان می‌دهد، آرامش می‌گوید:
- این‌جا اومدم تا ببینمتون و باهاتون صحبت کنم.
با تعجب می‌گوید:
- در مورد چی؟
چترش را می‌بندد و لباس خیسش را می‌تکاند. چتری‌هایش را صاف می‌کند و به حرف می‌آید:
- درمورد آموزش!
آریا او را سمت صندلی هدایت می‌کند و روی صندلی می‌نشیند:
- بفرمائید!
پس از هماهنگی‌های لازم آریا با آرامش خداحافظی می‌کند و کارش را ادامه می‌دهد.
در حالی که کلاه بافتنی سبزش را مرتب می‌کند دستانش را بهم می‌مالد تا کمی گرم شود؛ بینی کوچکش قرمز شده و صورتش یخ زده. از آن موقعی که یادش می‌آید عاشق رنگ سبز بود.
چتر سبز رنگش را باز می‌کند و بالای سر خود قرار می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
طنین گوش نواز صدای باران روی چتر و بوی نم خاک بسیار برایش خوشایند است.
منتظر ماهان می‌ماند تا او را به خانه برساند. پس از چند لحظه ماهان با پژو پارس سفید رنگش جلوی پای مهتاب ترمز می‌کند، آرامش سوار می‌شود و در را می‌بندد.
با صدایی که از فرط سرما می‌لرزد می‌گوید:
- سلام.
- علیک.
بخاری ماشین را روشن می‌کند و صدای آهنگ را بلند می‌کند. پس از ده دقیقه جلوی خانه‌ی سفید و قدیمی ساخت خود نزدیک می‌شوند و از حیاط کوچک خانه نقلی عبور می‌کنند.
صدای مادرش با خوشحالی می‌آید:
- سلام عزیزم.
- سلام مامان خوبی؟
مادرش از آشپزخانه داد می‌زند:
- آره بیا آشپزخونه دارم غذا درست می‌کنم.
- الان میام.
به سمت اتاقش می‌رود و لباس‌هایش را با لباس آستین بلند مشکی و شلوار مشکی عوض می‌کند.
به سمت آشپزخانه می‌رود و سمت ظرف‌شویی می‌رود تا ظرف‌ها را بشورد.
- آرامش؟
نورا با صدای آرامی که با شر شر آب ترکیب شده است می‌گوید:
- جانم؟
مادرش در حال که قرمه سبزی‌اش را هم می‌زند به حرف می‌آید:
- شب آقاجون و عمه ناهید و عمه فاطمه میان.
آرامش با صدایی که تعجب در آن موج می‌زند می‌گوید:
- خب من چیکار کنم؟ بیان قدمشون رو چشم.
مادرش با من من می‌گوید:
- خب... خب آقاجون میخواد باهات حرف بزنه و به من نگفته چی‌کار داره گفت بهت بگم.
آخرین لیوان را می‌شوید و به سمت مادرش بر می‌گردد و گونه‌اش را می‌بوسد:
- چشم با آقاجونم حرف میزنم قربونت برم.
مادرش سری از روی رضایت تکان می‌دهد بوی قرمه سبزی تمام خانه را گرفته است، در حیاط را باز می‌کند نسیم سوزناکی به صورتش بر خورد می‌کند و لرزی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
به سمت پذیرایی می‌رود و پس از مرتب کردن میز ناهارخوری ۱۲ نفره جارو می‌کشد و داخل اتاقش می‌رود؛ تم سبز و سفید آن‌جا آرامش را به سلول‌، سلول بدنش هدیه می‌کند. حوصله‌اش سر رفته است در اینستاگرام و تلگرامش می‌چرخد‌.
با کنجکاوی دستش را به سمت اسم آریا می‌برد و به پروفایل هایش می‌نگرد:
- این مرد خیلی عجیبه و متفاوت.
عکس‌ها و فیلم‌هایش با همکاران، دوستان و خانواده‌اش! روی عکس خانوادگی‌اش کلیک می‌کند که با حجم زیادی دختر و پسر مواجه می‌شود. آریا در کنار پدربزرگش نشسته و نیم رخش در عکس است.
ساعت‌ها به تندی می‌گذرد و زمان آمدن آقاجون و عمه‌های آرامش می‌رسد.
پس از سلام و احوال پرسی به همراه آقاجون به اتاق آرامش می‌روند.
- آرمش؟
سرش را بالا می‌گیرد و آرام نجوا می‌کند:
- جانم آقاجون؟!
شروع به مقدمه چینی کرد اما آرامش هیچ چیز از حرف‌هایش را متوجه نشد.
- خب من یه پام لبِ گوره دخترم و سنم خیلی بالاست. می‌خوام ارثیه‌م و اموالم میون بچه‌ها تقسیم کنم چون تو دختر ماهور و سامان هستی و نوه سوم بهت سهم خوبی می‌رسه و الان می‌خوام این ارث رو بدم.
ابروهای آرامش از فرط تعجب بالا می‌پرد:
- ارث؟ ارثیه؟ منظورتون چیه؟!
- می‌خوام ارث تو و ماهان رو بدم.
با اخم سمت پدر بزرگش بر می‌گردد:
- من ارث نمی‌گیرم آقاجون!
آقاجون با اخم و عصبانیت ناشی از بحث سمت آرامش بر می‌گردد:
- دیگه آخرای عمر منِ و دارم سهم همه رو میدم چون پدر تو فوت شده به تو می‌رسه اگر هم قبول نکنی مجبورم میشم به زور بهت بدم!
آرامش با لحنی محزون می‌پرسد:
- چرا این کار رو می‌کنی آقاجون؟
محمد بین دو راهی گیر کرده بود، بلاتکلیف مانده بود که واقعیت را به نوه‌ی عزیزش بگوید یا آن را وادار به کاری که نمی‌خواهد بکند. تصمیم خود را می‌گیرد برای اولین و آخرین بار این راز را بیان کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
- ببین من می‌خوام از این‌جا برم. می‌خوام بر گردم اردبیل تا اون‌جا زندگی کنم، طبق وصیت مادر بزرگت اون رو تو اردبیل خاک کردیم و می‌خوام برم همون‌جا زندگی کنم! دیگه نمی‌تونم این‌جا زندگی کنم و این آخرین خواسته من از نوه‌هامه.
آرامش که اشک در چشمان فندقی رنگش حلقه زده با پرده‌ای تار شده در چشمانش به پدر بزرگش می‌نگرد:
- پس چرا خواستید من بیام این‌جا زندگی کنم؟
محمد با لبخند نادرش به او نگاه کرد:
- آینده‌ی تو این‌جاست، تو این شهر و تو همین موقعیت، از تلاش‌هایی که کردی شنیدم و می‌دونم تو این‌جا موفق میشی.
و با لبخند در را باز می‌کند و بیرون می‌رود، آرامش با قیافه‌ای گیج شده به در نگاه می‌کند... .
سریع به طرف در می‌رود، طبق عادت دستش را به گردنش می‌رساند و آن را مالش می‌دهد.
سری به طرفین تکان می‌دهد و به فکر فرو می‌رود از راهرو عبور می‌کند و به سمت آشپزخانه می‌رود.
مادرش با لحن خبیث و با نمکی گوش آرامش را می‌گیرد:
- آقاجون چی بهت گفت ور پریده، چشم‌هاش که می‌خندید!
با آخ و اوخ سمت مادرش که با اخم مصنوعی او را نگاه می‌کند بر می‌گردد و حق به جانب می‌گوید:
- گوشم رو ول کن. مامان!
ماهور با خنده‌ی بلندی به دخترش می‌نگرد و سمت او بر می‌گردد:
- از دست تو! ولی باید بگی چی بهت گفت ها!
با چشمکی می‌گوید:
- چشم.
ماهان که تازه آمده بود از حجم زیادی مهمان در خانه‌شان تعجب می‌کند به همه سلام می‌دهد که یک‌هو زنگ خانه باز به صدا در می آید به سمت در می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
با دیدن مهران اخم‌هایش را در هم می‌کشد و می‌گوید:
- بر خر مگس معرکه لعنت!
با غر غر به سمت آشپزخانه می‌رود و با اخم به آرامش و مادر در حال خنده‌اش می‌نگرد.
آن‌ها از این وضع با بهت سمت ماهان اخمو بر می‌گردند:
- چته تو؟
سوال آرامش را بی پاسخ می‌گذارد و رو به مادرش می‌گوید:
- کی گفته این بی پدر و مادر بیاد خونه ما؟ من مگه نگفتم نمی‌خوام دیگه مهران رو تو این خونه ببینم؟!
ماهور با اخم که نشان از عصبانیتش می‌داد گفت:
- ماهان اگه بخوای جار و جنجال و داد و بی‌داد راه بندازی دیگه نه من نه تو! مهران پسر عمو نریمانِ و از اون موقعی که داد و قال راه انداختی یک هفته هم نمی‌گذره!
ماهان سری به نشان برو بابا تکان می‌دهد و از کنار مادرش فاصله می‌گیرد و به اتاقش می‌رود.
خدا می‌داند تا چه حد از آن مهرانِ نچسب متنفر است، حتی از همان اول هم از سیاهی چشمانش متنفر بود چه برسد به این‌که حال چشم به خواهرش دارد.
فرقی نداشت از آرامش از او یک سال کوچک‌تر باشد، او خواهرش بود اما... آرامش با مهران آینده‌ای نداشت!
چندمین باری بود که مسئله خواستگاری پیش کشیده می‌شد اما ماهان چندین بار درخواست مهران را رد کرده.
حتی به خواسته قلبی خواهرش هم اهمیت نداده بود.
او صلاح خواهرش را می‌خواست.
مگر غیر از این هم بود؟!
آرامش با بی‌بند و باری از خیالات خام مهران و چشم‌های قهوه‌ای رنگ ماهان که سفیدی‌اش با دیدن مهران رگه‌های سرخی گرفته بود در سالن قدم بر می‌داشت و چای تعارف می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
مهران با تصور پوچ و بیهوده خود آرامش را در لباس عروس کنار خود تجسم می‌کرد و فکر می‌کرد که حال مراسم خواستگاری آن‌هاست اما نگویند:
- زهی خیال باطل که ماهان، آرامش رو به تو بده!
از طرفی دیگر آریا بود که حتی برای چند لحظه آرام و قرار نداشت پس از سال‌ها خانواده‌اش از آن روستا دل کنده و به خانه آن آمده بودند!
در حال جنب و جوش بود که زنگ در خانه یه صدا در آمد.
از طریق آیفون در را باز کرد و با سر و وضعی اتو کشیده و تمیز به استقبال آن‌ها رفت.
با ورود خانواده به داخل خانه ۹۰ متری‌اش حس‌های خوش کالبد او را فرا گرفت.
دختر بچه کوچکی که خواهر زاده او محسوب می‌شد بازوی بزرگ آریا را در دست گرفته و خود را پر جنب و جوش تکان می‌دهد، صدای زیبایش با آن لحجه‌ی کردی آوای زیبایی در گوشش می‌شود:
- دایی! سلام خیلی دلم برات تنگ شده بود.
با خنده گازی از لپ نفس می‌گیرد، به چشم‌های مشکی رنگش خیره می‌شود و می‌گوید:
- منم نفسِ دایی. اون‌قدر دلم برات تنگ شده بود که دوست دارم همین الان لپ صورتی و کوچولو رو گاز بگیرم.
صدای خنده‌های آن دو با صدای معترض کامران قاطی شد:
- نفس بیا پایین از کول دایی دخترم! بذار برسیم‌.
و با لبخند خبیث رو به نفس گفت:
- الان‌ها که مامانت از خونه خان داداشش پرتمون کنه بیرون ها!
از پدرش شنیده بود، پدری که پدری نکرد، همه از جدیت او در روستایشان گفته بودند. اتابک! حتی خواب شب هم آن دو تیله‌ی مشکی رنگ از مردم می‌گرفت و پس از مرگ او...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
از آن نژندی که بر جان مادرش افتاد و هر دو در شبی که از سرمای بهمن استخوان هم در تن می‌لرزید، جانشان از کالبد بیرون آمد و تا ابدیت در آن تابوت سرد ماندند.
دستی بر صورت برنزه‌اش کشید، چقدر با واژه‌ی پدر ناآشنا بود! چشمان عسلی و خندانش، محزون می‌شود و چه پارادوکس جالبی است.
یاد شعر همیشگی مادرش می‌افتد خدا بیامرز با صدای زیبایی می‌خواند:
- نردبان اين جهان ما و منيست.
عاقبت اين نردبان افتادنيست.
لاجرم هر که، که بالاتر نشست.
استخوانش سخت‌تر خواهد شکست!
راست می‌گفت پیرزن بی چاره بالاخره موهایش را در آسیاب که سفید نکرده بود، پیر بود و پر تجربه! از فکر مادرش بیرون آمد و با خنده‌ای همیشه بر لبش گفت:
- من برم یه قهوه بیارم!
به سمت آشپزخانه می‌رود و به ست قهوه‌ای کابینت‌ها می‌نگرد. صدای خواهرش به گوش می‌رسد، باز همان بهانه‌های الکی!
- کامران نمی‌فهمم و درک نمی‌کنم چرا آریا بر نمی‌گرده.
کامران با لحنی بی حوصله در حالی که دستش را روی مبل چرم و قهوه‌ای رنگ می‌فشارد، در گوش همسرش نجوا می‌کند:
- حسنا هر کار کنی آریا مرغش یه پا داره! بذار زندگیش رو بکنه.
حسنا چشم غره‌ای به کامران می‌رود که یعنی خفه شو! و به تابلوی طراحی شده روی دیوار و سپس به کیوان در حال شیطنت نگاه می‌کند.
آرمیتا که شنونده این ماجرا بود رو به حسنا کرد و حرف کامران را تکرار کرد:
- راست میگه بذار خوش باشه داداشم.
از همان اول هم حسنا و آرمیتا آبشان در یک جوب نمی‌رفت چه برسد سر این مسائل بخواهد با یک‌دیگر صحبت کنند.
به قولی اگر آن‌ها را در یک اتاق بگذارید تا صبح یکی سر به نیست خواهد شد.
محسن همسر آرمیتا با همان لحن خونسرد در حالی که کلاه مهسا دخترش را از سر برمی‌دارد وارد بحث داغ امروز می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین