- Dec
- 4,118
- 24,754
- مدالها
- 6
بدون توجه به دختر که دست آرامش را گرفته جلو میآید:
- خانم! یه دختر ۶ ساله ندیدید؟! موهای مشکی و صاف داره، لباس سبز رنگی هم تنش بود.
آرامش با خنده سمت زن بر میگردد و به دختر اشاره میکند، زن با شوق وصف ناپذیری دخترکش را در آغوش میکشد و با صدایی که دست کمی از جیغ ندارد میگوید:
- وای خیلی ممنونم، مرسی عزیزم.
با محبت به زن نگاه میکند:
- خواهش میکنم خانم.
به سرعت سمت واگن خود باز میگردد. بعد از ۳ ساعت صدای کسانی میآید که در حال تخلیه واگنهایشان هستند. چمدان سبز رنگش را بر میدارد و به سمت بیرون قطار میرود.
صدای خندههای مردم طنین انداز شده، بعضیها با گریه و بعضیها با خنده به سمت خانوادههایشان میروند و آنها را در آغوش میکشند.
بی دغدغه پیاده میشود که صدایی کنار گوشش میپیچد. با چشمان اشکی سمت برادرش میچرخد.
- سلام خواهری!
خودش را در آغوش ماهان میاندازد و گریه میکند، پنج سالی است که برادرش را ندیده است. ماهان با چندش نگاهی به او میاندازد و با صدای بمش میگوید:
- چندش! لباسم رو کثیف کردی.
پوکر به سمتش باز میگردد:
- بعد پنج سال فکر لباسی؟ من خواهرتم! فکر کردم آدم شدی فهمیدم همون نخود مغز سابقی!
***
(یک هفته بعد- کافه موکا)
روی صندلی نرم جا میگیرد و منتظر رهسپار مینشیند این چند روز را دنبال کار گشت اما چیزی دست و بالش را نگرفت، هیچکاری نمیتوانست انجام بدهد که هم خرج خود و هم خرج خانه را در بیاورد. با شنیدن صدای بمی به سمت صدا برمیگردد:
- خانم حبیبی؟
آریا همینطور که به آرامش خیره نگاه میکرد منتظر جواب سوالش میگشت، پس از چند لحظه صدای نازک آرامش در گوشش طنین انداز شد:
- بله آقای رهسپار بفرمائید.
رهسپار دستی در موهای بور و خرماییاش میکشد و روی صندلی مینشیند.
- خانم! یه دختر ۶ ساله ندیدید؟! موهای مشکی و صاف داره، لباس سبز رنگی هم تنش بود.
آرامش با خنده سمت زن بر میگردد و به دختر اشاره میکند، زن با شوق وصف ناپذیری دخترکش را در آغوش میکشد و با صدایی که دست کمی از جیغ ندارد میگوید:
- وای خیلی ممنونم، مرسی عزیزم.
با محبت به زن نگاه میکند:
- خواهش میکنم خانم.
به سرعت سمت واگن خود باز میگردد. بعد از ۳ ساعت صدای کسانی میآید که در حال تخلیه واگنهایشان هستند. چمدان سبز رنگش را بر میدارد و به سمت بیرون قطار میرود.
صدای خندههای مردم طنین انداز شده، بعضیها با گریه و بعضیها با خنده به سمت خانوادههایشان میروند و آنها را در آغوش میکشند.
بی دغدغه پیاده میشود که صدایی کنار گوشش میپیچد. با چشمان اشکی سمت برادرش میچرخد.
- سلام خواهری!
خودش را در آغوش ماهان میاندازد و گریه میکند، پنج سالی است که برادرش را ندیده است. ماهان با چندش نگاهی به او میاندازد و با صدای بمش میگوید:
- چندش! لباسم رو کثیف کردی.
پوکر به سمتش باز میگردد:
- بعد پنج سال فکر لباسی؟ من خواهرتم! فکر کردم آدم شدی فهمیدم همون نخود مغز سابقی!
***
(یک هفته بعد- کافه موکا)
روی صندلی نرم جا میگیرد و منتظر رهسپار مینشیند این چند روز را دنبال کار گشت اما چیزی دست و بالش را نگرفت، هیچکاری نمیتوانست انجام بدهد که هم خرج خود و هم خرج خانه را در بیاورد. با شنیدن صدای بمی به سمت صدا برمیگردد:
- خانم حبیبی؟
آریا همینطور که به آرامش خیره نگاه میکرد منتظر جواب سوالش میگشت، پس از چند لحظه صدای نازک آرامش در گوشش طنین انداز شد:
- بله آقای رهسپار بفرمائید.
رهسپار دستی در موهای بور و خرماییاش میکشد و روی صندلی مینشیند.
آخرین ویرایش: