- Dec
- 4,118
- 24,754
- مدالها
- 6
***
(فلش بک، ۲۸ دی سال ۱۳۸۷)
پاسی از شب گذشته بود که صدای گوش نوازی آمد، صدای گرامافون قدیمی پدرش که آهنگ محبوبش را پخش میکرد.
«الا یار جان چرا رنگت خزانه؟! سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید.
نخور غصه خدا جان مهربانه؛ سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید.
میان ما و تو عهد و نشان است! سبزه به ناز می آید، محرم راز میآید.
از دل پر دردم شنو؛ سوز و گداز میآید.
الا یار جان خطر دارد جدایی! سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید
خداوندا به من زودتر رسانش... سبزه به ناز میآید؛ محرم راز میآید.
دلم از دیده میپرسه نشانش! سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید.
چو میآید به پیشم عاشقانه... سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید
بگردم قامت سرو روانش؛ سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید!»
به پایین رفت خانه بزرگشان سر و ته نداشت، به پذیرایی رسید و با خانوادهاش مواجه شد.
روز تولدش یک روز فراموش نشدنی و به یاد ماندنی! دیگر به ۱۱ سالگی رفته بود و پدرش میان جمع میرقصید و خشنود میگفت:
- امسال دخترکم یه سال بزرگتر شده. امشب یه شب قشنگه، یک شب خاص!
شاید آخرین روز زندگی او در روز تولدش باشد آن شب دیگر از ذهنش پاک نشد، نمیتوانست پاک شود.
نه از خوشی... یک بدبختی بزرگ را فرا میخواند!
(فلش بک، ۲۸ دی سال ۱۳۸۷)
پاسی از شب گذشته بود که صدای گوش نوازی آمد، صدای گرامافون قدیمی پدرش که آهنگ محبوبش را پخش میکرد.
«الا یار جان چرا رنگت خزانه؟! سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید.
نخور غصه خدا جان مهربانه؛ سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید.
میان ما و تو عهد و نشان است! سبزه به ناز می آید، محرم راز میآید.
از دل پر دردم شنو؛ سوز و گداز میآید.
الا یار جان خطر دارد جدایی! سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید
خداوندا به من زودتر رسانش... سبزه به ناز میآید؛ محرم راز میآید.
دلم از دیده میپرسه نشانش! سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید.
چو میآید به پیشم عاشقانه... سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید
بگردم قامت سرو روانش؛ سبزه به ناز میآید، محرم راز میآید!»
به پایین رفت خانه بزرگشان سر و ته نداشت، به پذیرایی رسید و با خانوادهاش مواجه شد.
روز تولدش یک روز فراموش نشدنی و به یاد ماندنی! دیگر به ۱۱ سالگی رفته بود و پدرش میان جمع میرقصید و خشنود میگفت:
- امسال دخترکم یه سال بزرگتر شده. امشب یه شب قشنگه، یک شب خاص!
شاید آخرین روز زندگی او در روز تولدش باشد آن شب دیگر از ذهنش پاک نشد، نمیتوانست پاک شود.
نه از خوشی... یک بدبختی بزرگ را فرا میخواند!
آخرین ویرایش: