جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط DELVAN. با نام [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,846 بازدید, 38 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
***
(فلش بک، ۲۸ دی سال ۱۳۸۷)
پاسی از شب گذشته بود که صدای گوش نوازی آمد، صدای گرامافون قدیمی پدرش که آهنگ محبوبش را پخش می‌کرد.
«الا یار جان چرا رنگت خزانه؟! سبزه به ناز می‌آید، محرم راز می‌آید.
نخور غصه خدا جان مهربانه؛ سبزه به ناز می‌آید، محرم راز می‌آید.
میان ما و تو عهد و نشان است! سبزه به ناز می آید، محرم راز می‌آید.
از دل پر دردم شنو؛ سوز و گداز می‌آید.
الا یار جان خطر دارد جدایی! سبزه به ناز می‌آید، محرم راز می‌آید
خداوندا به من زودتر رسانش... سبزه به ناز می‌آید؛ محرم راز می‌آید.
دلم از دیده می‌پرسه نشانش! سبزه به ناز می‌آید، محرم راز می‌آید.
چو می‌آید به پیشم عاشقانه... سبزه به ناز می‌آید، محرم راز می‌آید
بگردم قامت سرو روانش؛ سبزه به ناز می‌آید، محرم راز می‌آید!»
به پایین رفت خانه بزرگشان سر و ته نداشت، به پذیرایی رسید و با خانواده‌اش مواجه شد.
روز تولدش یک روز فراموش نشدنی و به یاد ماندنی! دیگر به ۱۱ سالگی رفته بود و پدرش میان جمع می‌رقصید و خشنود می‌گفت:
- امسال دخترکم یه سال بزرگ‌تر شده. امشب یه شب قشنگه، یک شب خاص!
شاید آخرین روز زندگی او در روز تولدش باشد آن شب دیگر از ذهنش پاک نشد، نمی‌توانست پاک شود.
نه از خوشی... یک بدبختی بزرگ را فرا می‌خواند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
از خواب بیدار شد، نفس نفس می‌زد و دیگر نمی‌توانست به خواب برود. ساعت شش صبح بود و صدای شر شر آب می‌آمد، مادرش طبق معمول هر روز صبح حیاط را می‌شست و آرامش می‌ماند که چگونه در این سرما حوصله دارد!
خواب از سرش پریده بود و سه ساعت برای حاضر شدن وقت داشت.
امروز روز خوش یُمنی بود، قرار بود با آریا به املاکی‌ها سر بزنند و از مغازه‌های بام دیدن کنند. لباس‌هایش را دوست داشت اما امروز تفاوتی با تمام روزها داشت!
امروز روز او بود، تصمیمش را گرفت همیشه از مادرش می‌شنید که لباس‌های قهوه‌ای خیلی بهش می‌آمدند.
پالتوی قهوه‌ای و پشمی‌اش را پوشید و شلوار تنگ و قهوه‌ای ستش را نیز برداشت، ‌شال و کلاه بافتنی که مادرش بافته بود را برداشت و شروع به آرایش کردن کرد.
هیچ‌‌چیز نمی‌توانست امروز را خراب کند و اگر کسی این کار را می‌کرد بی‌شک یک تو دهانی از دستان او نوش جان می‌کرد تا یاد بگیرد که در کار مردم فوضولی نکند!
بلند شد و پایین رفت، نیم ساعت مانده بود چیزی خورد و از در حیاط بیرون رفت باران می‌بارید و سرما را هدیه‌ی این روزها کرده بود.
می‌خواست در خانه را باز کند که صدای داد و هوار عجیبی شنید، صدای داد دو مرد و کتک کاری آن هم در این هوای خراب، هر که بود معلوم بود یا سرما می‌خورد یا داغان می‌شود!
در را باز کرد و با چیزی که دید بهت زده سر جای خود ایستاد. درونش تشر می‌زدند:
- به‌به آرامش خانم؛ چه روز خوش یمنی!
هر فرد بازوی یکی را گرفته بود و عقب می‌کشید، صدای داد و هوار مهران کوچه را در بر گرفته بود:
- تو مگه خودت ناموس نداری مزاحم نامزد من میشی.
مردی که تا به حال پشتش به آرامش بود برگشت، روی گونه‌اش کبود و متورم شده بود و از بینی مهران هم خون بدی می‌آمد. آریا با همان لحن تهاجمی که آرامش تا به حال ندیده بود گفت:
- من شریکشم اگه تو نامزدشی چرا نمی‌دونی!
دوید تا با آن‌ها رسید، هر دو با نگاهی ذوب کننده به او نگاه می‌کردند طوری که آرامش در وسط پاییز حس می‌کرد در تابستان هستند و باید با تاپ شلوارک بیرون بیاید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
سمت مهران رفت و اخم‌هایش را در هم کشید و رو به رویش ایستاد، فاصله‌شان تنها لباس‌هایشان بود. آریا سکوت اختیار کرده بود و با ناراحتی به آرامش خیره شد... نامزد داشت؟ ازدواج می‌کرد؟!
با دیدن کاری که آرامش کرد همه در شک فرو رفتند، چک محکمی نثار صورت نتراشیده مهران زد و به سر خم شده‌اش نگاه کرد.
- من نامزد توام؟! آشغال!
چشمه‌ی آبی از چشمان سبز رنگش فرو ریخت، نگاه شعله‌ورش را به آرامش دوخت. مردم دور شدند... دورتر و دورتر، خلوت شده بود.
سمت آریا رفت، دست روی زخم گونه‌اش گذاشت، آریا دور شد. غمگین شد، دل‌چرکین شد. میان این همه دختر چرا او را انتخاب کرده بود؟ چشمه‌ی اشک فندقی آرامش نیز جوشید و با لحن مظلومی گفت:
- میری؟! منو تنها می‌ذاری؟
میخکوب شد، ساکت شد و دست او روی گونه‌اش نشست. آرامش خودش را بالا کشید؛ عشق را بیان می‌کرد! خواست بوسه‌ای روی گونه آریا بکارد که صدای عصبی و دورگه مهران آمد:
- به‌خدا اگه جلوتر بری می‌کشمت.
بی‌توجه آریا را کوهی محکم تصور کرد، بوسه‌ای روی گونه زخمی‌اش گذاشت و آرام او را در آغوش کشید.
مهران عصبی دست آرامش را کشید و او را به عقب کشید، صدای افتادن آرامش را که شنید. از خلسه‌ی شیرینش بیرون آمد و اخم وحشتناکی که تا به حال نکرده بود کرد و به سمت مهران حمله‌ور شد.
- که نامزدشی؟! که پرتش می‌کنی!
فقط می‌زد و می‌خورد، هیچ‌کَس پیروز نمی‌شد و صدای ناله می‌آمد. آمبولانس آمد، پلیس آمد و آن دو را هم برد.
دست بندش اجازه نمی‌داد دستش را تکان بدهد، قلبش تکان می‌خورد و می‌لرزید. زلزله‌ای درونش به‌پا شده بود و آتش قلبش خاموش نمی‌شد. آرام نبود، ملتهب بود. نفس‌نفس می‌زد اما این سوزش تمامی نداشت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
بازپرس جلو آمد و روی صندلی فلزی نشست، به چشم‌های نگران و عسلی آریا چشم دوخت. پرسش‌گرانه پرسید:
- چه اتفاقی برای خانم حبیبی افتاد.
حالش خوب نبود، روحش نبود، پر زده بود و گلایه کرده بود:
- اون شخصی که با من آوردید کلانتری ادعا کرد نامزدِ آرامشِ که بهش سیلی زد، عصبانی شد و شروع کرد حرف زدن. جلو اومد و آرامش رو...
آب دهانش خشک شده بود؛ چه می‌شد همین حالا از هستی ساقط می‌شد؟!
- پرت کرد.
سخنی نداشت، حرفی نداشت که بزند همین! بازپرس باز پرسید:
- شما چه‌کاره بودید؟!
همان‌طور که عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد گفت:
- من شریکش بودم قرار بود با هم بریم به کارهای کافه برسیم.‌
از آن مکان که مردم و زنده شدن را تجربه کرد بیرون آمد. کلافه شده بود، دلش سنگینی می‌کرد. سالنِ تنگ اون‌ مکان حس خوبی را به آدم القا نمی‌کرد، حس می‌کرد فشارش افتاده و و دارد تلو تلو می‌خورد.
حالش خراب بود و حس می‌کرد بسیار بی‌جنبه است که م*س*ت وجود آرامش شده بود، میان آن حال خرابی‌ها مادر و خواهر مهران و عمه‌ی نورا را دید. از این بهتر هم مگر بود؟!
با دو سمت او حجوم آوردند، ترسو نبود اما با آن حالش در حال سنکوپ کردن بود و آمادگی مواجه شدن با یک بدبختی دیگر در این هوای بارانی، لباس‌های گلی، صدای خش دار و سرما خورده ندارد.
فقط نگاهش می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند، برنا با همان صدای دورگه و خش دار خود گفت:
- چیزی شده؟!
مینا، عمه‌ی نورا پس از چند لحظه گفت:
- نه چیزی نشده.
با خودش گفت:
- چه خانواده کم حرفی!
مادر مهران هم شروع کرد، پاهایش را جک کرد و سر عمه‌ی نورا که از چین و چروک‌های صورتش می‌خورد ۵۰ سال را داشته باشد را بلند کرد. عمه با صدای خفه‌ای گفت:
- شاید قبلش به آرامش حق می‌دادم اما این مرد؟ به‌خاطر این مهران رو ول کرد؟
عجیب نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت، به‌خاطر چه این همه نزدیکی؟! مهران را ول کرده بود؟ مگه مهران که بود؟ این چه بخت برگشته‌ای بود که داشت همه می‌گفتند بخت برای زن است، نه برای مرد هم هست و بعضی مردها از زن‌ها هم بدبخت‌تر هستند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
با عصبانیت از بیمارستان بیرون آمد، مرزهای بین عصبانیت و عشق را جا به جا کرده بود و نمی‌دانست چه کند.
حتی دیگر فکر رفتن به بیمارستان از سرش گذشته بود و نمی‌خواست حتی یک‌بار هم دوباره و حتی به دروغ آن حس عجیب را بگیرد.
احساس پس زده شدن و به خاطر کسی خواستن تمام وجودش را فرا گرفت، چرا این احساس عجیب را رد هر موقعیت دارد؟!
حس واقعی زندگی را دریافت نمی‌کرد، تنفس نمی‌کرد، فکر می‌کرد و به چیزی که می‌خواست می‌رسید اما می‌ترسید.
***
(فلش بک، ۲۰ اردیبهشت سال ۱۳۷۵)
بچه‌ی زیبایی که در قنداقه‌ بود را به سی*ن*ه‌اش فشرد و محکم گرفت، می‌دید که اتابک در حالی که به موهای مشکی‌اش چنگ می‌زند با مادر بچه زنی لرزان و به اصطلاح آن‌ها در دهاتی دعوا می‌کند.
چند لحظه با صدای حس برق گرفتگی می‌کند و بچه‌ی در آغوشش شروع به گریه می‌کند، حتی تصورش هم سخت است که اتابک آن زن تنها بدون آن که بچه‌اش را بدهد می‌فرستد.
فراتر از حد تصور او رفته بود به جایی که دگر اختیاری از خود نداشت و کسی هم انتظار نداشت. جلو آمد، چهره‌ای مردانه داشت که چشمان عسلی رنگش نشان از هم نسبت بودن با این بچه می‌داد.
مردی که با تمام بی رحمی مادر بچه‌اش را زده بود؟ دخترانش از پله‌ها آویزان بودند احساسات زشت داشت که حس‌های زیبایش را بر هم می‌زند و قلبش را می‌شکافت. دست اتابک بالا آمد و روی چشمان زن نشست، چشمان داغ و آبی رنگش! صدای تپش قلبِ فریبا را می‌شنید، موهای سرکشش به این طرف و آن طرف می‌رفتند.
سپس به بچه‌اش نگاه کرد، چهره‌ی زیبا و نورانی بچه به شدت کثیف شده بود، چه حسی داشت؟ به طور قطع او را دوست نداشت با صدای زمخت و مردانه‌اش گفت:
- فریبا بچه رو بدش به من!
فریبا با همان لرزشی که در بدنش احساس می‌کرد بچه را بیشتر به خود فشرد و سری به عنوان نه تکان داد. اتابک عصبانی شد و با داد گفت:
- میگم بدش به من یعنی بدش! این بچه‌ی من و تو نیست و نمی‌خوام هیچ وقت باشه.
جنگ‌ها بالا گرفت و صداها بالا رفت، حرمت‌ها شکست، خانواده از درون پاشید و هر ک.س چیزی می‌گفت اما فریبا پایش در یک کفش بود که من این بچه را بیرون نخواهم کرد و به اتابک نخواهم داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
***
(بازگشت به حال)
برف بارید و او شکسته‌تر از همیشه با موهای ژولیده و چشمان قرمز به خانه بر می‌گردد، مستانه می‌خندد و حواسش سر جایش نیست. چی به خوردش داده بودند؟ خودش خورده بود و کسی به خوردش نداد، به سمت خانه‌اش رفت.
صدای بلند خنده می‌آمد و صدای خواهرانش! خواهرانش؟! شاید باید گفت خواهران ناتنیش او که بود که حتی نتوانست نسل اتابک را ادامه دار کند؟ اتابک پدر او بود یا دشمن او؟!
در زد و وارد شد، سکسکه می‌کرد شاید هم چند ثانیه دیگر با افکارش سکته می‌کرد. دندان‌هایش را بهم می‌سایید و منتظر ماند کسی نمی‌شنید که او در می‌زند! شاید کسی نمی‌دانست او‌ وجود دارد و تنها مونده بود، با پایش لگد محکمی به در زد که صداها خوابید و صدای داد او ساختمان را گرفت:
- در این خونه بی صاحاب رو کسی باز نمی‌کنه؟
حسنا در را باز کرد و با دیدن برادرش در آن حالت جیغ بلندی کشید و پشت کامران سنگر گرفت. آریا با خنده نگاهی به حسنا کرد:
- می‌ترسی؟ از داداش کوچیکه؟ یا داداش ناتنی؟
حسنا بهت زده قدمی به عقب برداشت و به تعجب به آریا خیره شد، چه به سرش آمده بود؟ التهاب درونش از بیرون هم مشخص بود:
- تو حالت خوب نیست تو... تو اصلا خوب نیستی ببین... .
نطقش با خنده‌ی او قطع شد:
- به‌خاطر اون شب ازم می‌ترسی؟ من که کاری نکردم، فقط بابا جونِ شما زیاد ازم خوشش نمی‌اومد بهونه داشت که من یه آدم احمقم که از پسش هیچ کاری بر نمیاد. درست فکر می‌کرد.
سمت اتاق رفت و سعی کرد بخوابد، حتی از او می‌ترسیدند. او ترس داشت؟ هوشیار بود می‌فهمید می‌شنید که خواهرانش با هم دعوا می‌کنند و دعو‌اها بالا می‌گیرد، صدا‌ها بیشتر می‌شوند.
آرمیتا با صدای بلند داد می‌زند:
- نمی‌دونی آریا مریضِ؟ هی یادش میاری.
حسنا که همان‌طور تهاجمی شده بود گفت:
- با اون وضعیت ازم انتظار ماچ داشتی؟! خودم می‌دونم چی داره.
دگر چه اهمیتی دارد؟!
حتی سعی نکرد که با این واقعیت‌ها کنار بیاید، که می‌رود و می‌آید، هر ثانیه و هر دقیقه با چشمانی پر اشک چه خواهد کرد؟
اما از او بعید است، او توانست با پدری بی وجدان زندگی کند، بی مهر مادری بزرگ شود و بدون همبازی و تنها گوشه‌ای با خود کنار بیاید.‌
گریه کردن را بلد نبود نه از روی غرور! اصلاً مردی آواره و شکسته را چه به غرور؟ او خندیدن را یاد گرفت از صدای کودکان اطرافش و گریه کردن را از چه کسی باید می‌آموخت؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
اطرافیان او فارغ از هر چیزی تنها می‌خندیدند. چطور با این حال باید گریه را می‌آموخت؟ او تنها پسر بدبخت آن روستا بود که تمام الم شنگه‌ها را زیر سر او می‌دانستند.‌
نحسی را به هر خانه‌ای می‌برد اما چیزی در دلش نداشت، ته دلش خالی بود و مردم این را نمی‌دانستند.
***
دستش را تکان می‌دهد، گلوی خشک شده‌اش نشان از چند ساعت آب نخوردنش می‌دهد و این کلیشه بی انتها... در بهترین روزش در جا افتاده است.
کتفِ دست راستش درد می‌کند، گویا با برخوردش به آسفالت پهلو و کتفش خراش بزرگی دیده است!
صدای خشکی می‌آید نمی‌فهمد برای کیست، تنها با صدای خش‌دار و بیمار گونه‌اش می‌گوید:
- درد دارم.
تازه می‌فهمد از صدایش و گلوی زخم شده‌اش که سرما نیز خورده‌ است و دورش بسیار خلوت است.
چشمانش را به زور باز می‌کند روی تختش خواب است و سرمی به دستش وصل کرده‌اند، یک مرد پشت به او روی مبل خوابیده است.
درست نمی‌تواند تشخیص بدهد و از پشت چشمان نیمه‌بازش هیچ‌چیز مشخص نیست و نمی‌فهمد که چه کسی پشت به اوست.
بلند‌تر می‌گوید:
- کمکم کن درد دارم!
مرد موهای و مشکی دارد، مانند مهران! تکان می‌خورد اما بر نمی‌گردد. یک کلمه‌ی دیگر نمی‌تواند حرف بزند و قطعِ به یقین اگر چیزی بگوید باید بیرون برود.
- مهران؟!
سمت او بر می‌گردد با رویی سرخ و سری خمیده و حتی قدرت بلند کردن سرش را ندارد.
دوباره زمزمه‌وار می‌گوید:
- نه معذرت خواهی می‌خوام نه توضیح فقط برو بیرون!
مهران سرش را بلند می‌کند و آرام می‌گوید:
- چرا؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
نگاه بی‌حسش را به مهران دوخت:
- من هیچ‌وقت... هیچ‌وقت قرار نیست با تو زندگی کنم!
در حالی که سعی داشت بغضش را کنترل کند ادامه داد:
- ازت بدم میاد!
مهران بدون حرف کنار همان تخت نشسته بود و به رفتار جنون آمیز آرامش می‌نگریست.
آرامش که رفتار بی‌تفاوت مهران را دید، یک لحظه بلند شد و یقه‌ی پیراهن آبی مهران را در دست گرفت.
- دوست ندارم، هی... کری؟ نمی‌شنوی؟ چند بار بگم؟ دوست ندارم.
این کلمات برای مهران مفهومی بد داشت مانند شیشه‌ای که سی*ن*ه‌اش را شکافته باشد. با جیغ آرامش هول زده به خود آمد.
کار خودش را کرده بود، خون دوباره از پهلویش جاری شده بود و... این دردناک است، گلویش خشک است.
اگر تکان کوچکی بخورد باز هم زخمش بیشتر سر باز می‌کند، ماهور با هزار بدبختی زخم پهلویش را می‌بندد و رو به مهران می‌کند:
- با تمام احترامی که به نریمان دارم... برو مهران! برو به این خونه نیا!
آخرین نگاهش را با وقاحت رو به ماهور می‌کند:
- من قرار نیست هیچ‌جا برم!
ماهان که از این شدت وقاحت اخم‌هایش در هم رفته نگاه تیزش را به مهران می‌دوزد و با صدایی کاملا جدی می‌گوید:
- خیلی محترمانه داریم بیرونت می‌کنیم! گمشو بیرون!
ماهور نگاهش را با التماس به مهران می‌دوزد:
- برو بیرون خواهش می‌کنم!
مهران باز هم خودش را به کوچه علی چپ می‌زند اما ماهان هر لحظه در حال منفجر شدن است، با داد رو به مهران می‌گوید:
- خیلی مؤدبانه بهت گفتیم از زندگیمون برو، مامان تو دیگه چرا التماسش می‌کنی؟! دخترت رو زده ناکار کرده التماسشم می‌کنی؟
با عصبانیت اتاق را ترک می‌کند و پاهایش را محکم به زمین می‌کوباند، این پسر دیگر برایشان یک زندگی آرام هم نگذاشته بود!
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
انگار غروری نداشت و خود را خار و خفیف کرده بود، روزگار همانند برق و باد می‌گذشت و همه به دنبال زندگی خود بودند.‌
نه باریستای عاشق سری به معشوق خود می‌زد نه تماسی از جانب او دریافت می‌کرد! آرامش روزهای غمگین کم‌کم آشوب می‌شد.
گه‌گاهی بیرون می‌رفت آن هم تا آتلیه سر کوچه با حال خرابش هم دست از کار نمی‌کشید، شاید دوست نداشت مانند دختر دایی‌هایش باشد.
دختر دایی‌های او مهناز که یک مشاور خانه‌دار و زینب یک معلم مهد کودک که به خاطر بی‌مسئولیتی‌اش از مهد بیرون انداخته شد.
بیشتر اوقات با کسی حرف نمی‌زد و به مهمانی‌ها و مجالس خانوادگی و دوستانه هم نمی‌رفت تا با مهران و عمو نریمانش چشم در چشم نشود. ‌‌‌
ماهور آرام آرام داشت نگران دخترش می‌شد معمولاً شوق خرید و آشپزی که کارهای مورد علاقه‌اش بودند هم از سرش افتاده بود.
امیرعلی هم آشوب شده بود حال تحمل آرامش را نداشت هر روز جلوی او می‌ایستاد و داد می‌زد:
- خب عین آدم بگو دردت چیه خودت مخ نداری ما درستش کنیم!
اما آرامش اصلاً به حرفش توجه نمی‌کرد،‌ خانواده حبیبی همه مشغول فراهم کردن کارها برای تقسیم میراث و رفتن آقابزرگ به خانه قدیمی بودند.
همه‌شان به نوعی پولدار بودند به جز خانواده ماهور و ناهید که شوهرهایشان پول‌ها را دود کردند.‌
هزینه‌های درس آرامش، امیرعلی و حمید (پسر عمه ناهیدش) به علت اوضاع افتضاح مالی از طرف آقابزرگ تأمین می‌شد.
تا زمانی که درسشان تمام می‌شد تمام مخارج و هزینه‌ها به عهده آقا بزرگ بود و بعد از مرگ پسر بزرگش خیلی به این خانواده توجه داشت.
امیرعلی عمران می‌خواند و بعد از اتمام درسش نتوانست شرکت نوپایی بزند و با اوضاع مالیشان دنبال این شرکت هم نیوفتاد.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین