- Dec
- 4,118
- 24,760
- مدالها
- 6
- هیچ وقت سر این بحث نتیجهای نمیگیریم.
همه حرفش را تأیید کردند و ساکت ماندند. ناگهان حسنا با صدای گرفتهای گفت:
- حداقل میاومد روستای خودمون ازدواج میکرد!
آرمیتا با لحنی کلافه گفت:
- شاید عاشق یکی از همین دختر شهریها شده. تازه چه بهتر یه دختر خوش بر و رو و فهمیده!
آریا در حالی که شاهد تمام این بحثها بود، همهچیز را به کوچه علی چپ گرفت و با دو فنجان کاپوچینو و سه فنجان قهوه از آنها پذیرایی میکند.
روی مبل مینشیند و فنجان قهوهای را بر میدارد. با آمدنِ آریا صداها قطع میشود، جمع مسکوت و آن سکوت طولانی روی اعصاب آن خدشه میاندازد:
- بخورید! سرد بشه دیگه به درد نمیخوره از من گفتن بود.
فنجان را در دست گرفت و سر کشید. تلویزیون را روشن کرد و رو به جمع گفت:
- فیلم میبینید؟
تمامی آنها پیشنهاد آریا را قبول کردند، آریا بلند شد و چند بسته چیپس و پفک از کابینت بالای گاز برداشت.
هنوز لحظهای از فیلم نگذشته بود که برقها قطع شد. همه با تعجب به سمت بیرون رفتند. تمام افراد با چراغ قوههای گوشیشان اطراف را نگاه میکردند.
ناگهان توجه آریا به سمتی جلب شد، آخرین شبهای آذر بود و باران شدیدی میبارید.
روی سکوی یک خانه دختری با موهای افشان و نسکافهای رنگ و اندام معمولی نشسته بود.
نمیدانست چرا و چگونه توجهاش یه آن جلب شد اما از آن سایه خوشش آمد.
با بازگشت دختر به خانه متوجه چشمان فندقی و درشت او شد، تنها برای چند لحظه... چقدر آشنا و چه زیبا!
در باران و سرما گیر افتاده بودند، زیر باران، خانهای تاریک، کسی که آشنا به نظر میآمد اما او را نمیشناخت
چه شب عجیبی! یا بهتر است بگوییم عجب شب عجیبی!
پس از یک ساعت که با نور شمع گذشت چراغها روشن شد.
تا به خودشان بیایند باران تبدیل به تگرگ شد و رعد و برق آن شب ترس عجیبی در دل هر شخصی می انداخت.
آریا با صدای لرزان که ناشی از سرمای تنش بود گفت:
- من میرم بخاری رو روشن کنم.
همه حرفش را تأیید کردند و ساکت ماندند. ناگهان حسنا با صدای گرفتهای گفت:
- حداقل میاومد روستای خودمون ازدواج میکرد!
آرمیتا با لحنی کلافه گفت:
- شاید عاشق یکی از همین دختر شهریها شده. تازه چه بهتر یه دختر خوش بر و رو و فهمیده!
آریا در حالی که شاهد تمام این بحثها بود، همهچیز را به کوچه علی چپ گرفت و با دو فنجان کاپوچینو و سه فنجان قهوه از آنها پذیرایی میکند.
روی مبل مینشیند و فنجان قهوهای را بر میدارد. با آمدنِ آریا صداها قطع میشود، جمع مسکوت و آن سکوت طولانی روی اعصاب آن خدشه میاندازد:
- بخورید! سرد بشه دیگه به درد نمیخوره از من گفتن بود.
فنجان را در دست گرفت و سر کشید. تلویزیون را روشن کرد و رو به جمع گفت:
- فیلم میبینید؟
تمامی آنها پیشنهاد آریا را قبول کردند، آریا بلند شد و چند بسته چیپس و پفک از کابینت بالای گاز برداشت.
هنوز لحظهای از فیلم نگذشته بود که برقها قطع شد. همه با تعجب به سمت بیرون رفتند. تمام افراد با چراغ قوههای گوشیشان اطراف را نگاه میکردند.
ناگهان توجه آریا به سمتی جلب شد، آخرین شبهای آذر بود و باران شدیدی میبارید.
روی سکوی یک خانه دختری با موهای افشان و نسکافهای رنگ و اندام معمولی نشسته بود.
نمیدانست چرا و چگونه توجهاش یه آن جلب شد اما از آن سایه خوشش آمد.
با بازگشت دختر به خانه متوجه چشمان فندقی و درشت او شد، تنها برای چند لحظه... چقدر آشنا و چه زیبا!
در باران و سرما گیر افتاده بودند، زیر باران، خانهای تاریک، کسی که آشنا به نظر میآمد اما او را نمیشناخت
چه شب عجیبی! یا بهتر است بگوییم عجب شب عجیبی!
پس از یک ساعت که با نور شمع گذشت چراغها روشن شد.
تا به خودشان بیایند باران تبدیل به تگرگ شد و رعد و برق آن شب ترس عجیبی در دل هر شخصی می انداخت.
آریا با صدای لرزان که ناشی از سرمای تنش بود گفت:
- من میرم بخاری رو روشن کنم.
آخرین ویرایش: