جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط DELVAN. با نام [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,147 بازدید, 38 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [باریستا] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
- هیچ وقت سر این بحث نتیجه‌ای نمی‌گیریم.
همه حرفش را تأیید کردند و ساکت ماندند. ناگهان حسنا با صدای گرفته‌ای گفت:
- حداقل می‌اومد روستای خودمون ازدواج می‌کرد!
آرمیتا با لحنی کلافه گفت:
- شاید عاشق یکی از همین دختر شهری‌ها شده. تازه چه بهتر یه دختر خوش بر و رو و فهمیده!
آریا در حالی که شاهد تمام این بحث‌ها بود، همه‌چیز را به کوچه علی چپ گرفت و با دو فنجان کاپوچینو و سه فنجان قهوه از آن‌ها پذیرایی می‌کند.
روی مبل می‌نشیند و فنجان قهوه‌ای را بر می‌دارد. ‌‌با آمدنِ آریا صداها قطع می‌شود، جمع مسکوت و آن سکوت طولانی روی اعصاب آن خدشه می‌اندازد:
- بخورید! سرد بشه دیگه به درد نمی‌خوره از من گفتن بود.
فنجان را در دست گرفت و سر کشید. تلویزیون را روشن کرد و رو به جمع گفت:
- فیلم می‌بینید؟
تمامی آن‌ها پیشنهاد آریا را قبول کردند، آریا بلند شد و چند بسته چیپس و پفک از کابینت بالای گاز برداشت.
هنوز لحظه‌ای از فیلم نگذشته بود که برق‌ها قطع شد. همه با تعجب به سمت بیرون رفتند. تمام افراد با چراغ قوه‌های گوشی‌شان اطراف را نگاه می‌کردند.
ناگهان توجه آریا به سمتی جلب شد، آخرین شب‌های آذر بود و باران شدیدی می‌بارید.
روی سکوی یک خانه دختری با موهای افشان و نسکافه‌ای رنگ ‌‌و اندام معمولی نشسته بود.
نمی‌دانست چرا و چگونه توجه‌اش یه آن جلب شد اما از آن سایه خوشش آمد.
با بازگشت دختر به خانه متوجه چشمان فندقی و درشت او شد، تنها برای چند لحظه... چقدر آشنا و چه زیبا!
در باران و سرما گیر افتاده بودند، زیر باران، خانه‌ای تاریک، کسی که آشنا به نظر می‌آمد اما او را نمی‌شناخت
چه شب عجیبی! یا بهتر است بگوییم عجب شب عجیبی!
پس از یک ساعت که با نور شمع گذشت چراغ‌ها روشن شد.
تا به خودشان بیایند باران تبدیل به تگرگ شد و رعد و برق آن شب ترس عجیبی در دل هر شخصی می انداخت.
آریا با صدای لرزان که ناشی از سرمای تنش بود گفت:
- من میرم بخاری رو روشن کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
سپس نگاهش را حواله‌ی کامران کرد و گفت:
- تو هم برو پتو و لحاف بیار امشب شب خیلی سردی قراره باشه.
چای ریخت و بخاری را روشن کرد تا به خانه کوچکش گرمی هدیه دهد.
پتوها را کنار هم گذاشت و منتظر شد تا خانه گرم شود.
خانه گرم شد اما دل او همچنان سرد بود، دلسرد؟ یا چیز دیگری باید گفت؟
نه دلسرد نبود او محبت داشت، نفس داشت، زندگی می‌کرد با تمام دارایی‌هایش خواهرانش و خواهر زاده‌هایش با شوهر خواهرانش که دست کمی از برادر نداشتند
***
(فلش بک)
بوی تَریاک می‌آمد و دود آن در هوا معلق بود شب سردی بود و سامان باز هم کنار منقل در کنار بساط مواد خود نشسته بود و مواد دود می‌کرد.
ماهور در حالی که پتو را دور خود پیچیده بود و در دستش قلاب بافتنی نمایان بود به همسرش نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت:
- می‌میره اگه تو این چند سال یک بار مواد دود نکنه!
گویا طوفان آمده بود، صدای رعد و برق آن هم در پائیز اردبیل بسیار عادی بود.
دخترش کنار پای پدرش نشسته بود و پسرش کنار بخاری خوابیده بود. آرامش با ترس عجیبی به پدرش که در این سال پوست و استخوان شده بود نگاه می‌کرد. سامان نگاه خیره‌ی دخترش را دید سوالی به سمت او برگشت:
- جانم بابا؟!
آرامش با لبخند به پدرش نگاه کرد و در آغوش او خوابید. بدون این‌که فکر کند در آن شب شوم چه اتفاقی قرار است بیفتد!
***
(بازگشت به حال)
نفس نفس می‌زد، کابوس هر شبش شده بود. خوابش نمی‌برد و اگر می‌خوابید خوابش را می‌دید. چرا در آن لحظه خواسته قلبی او کور شدن بود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
چرا نمی‌خواست حقیقت را ببیند؟ پدرش مرده بود! همان شب، همان‌جا که دخترش را ول کرد، همان شب که مادرش شکست، همان شب که برادرش روح باخت و آرامش از خانه آن‌ها گرفته شد!
چرا نمی‌خواست بفهمد که آن رویای شیرین بر نمی‌گردد. آیا مرده یا زنده است؟ به خواب راحت رفته یا در ناکجا آباد زندگی می‌کند؟ علامت سوال‌هایش تمامی نداشت با آرامش بخشی که خورد آرام به خواب رفت اما این‌بار متفاوت بود.
آن آغوش گرم، آغوش پدر نبود و آن تکیه‌گاه محکم برادر نبود.
آن شخص غریبه در خواب‌هایش که بود؟
چرا میان آن همه تلخی رویای شیرین شده بود و حتی او را نمی‌شناخت.
قلبش نزدیک بود... می‌تپید، گرم بود؟ سرد بود؟ نمی‌دانست از درون احساس گرما می‌کرد اما آن پوسته‌ی نازکش به راحتی یخ زده بود.
گوش‌هایش زمزمه‌ای مانند آواز می‌شنید. چشمانش برق می‌زد و نور امید بود تنها با باران و آن فرد ناشناس که حس قشنگی به او هدیه داده بود.
جاده آماده بود، صاف! سرسبز و زیبا اما ناگهان آوار شد و افرادی را می‌دید که می‌مردند.
در همین حال چشمان زن هم بسته شد شنید؟ خواهرش بود؟ مادرش بود؟ خواب بود یا رویا می‌دید؟ پرواز می‌کرد؟
زمزمه کرد اما نمی‌دانست می‌شنود یا نه! می‌فهمد یا نه؟ صدای ظریفش را گوش می‌دهد یا نه؟
- عشق آموخت؛ مرا... شکل دگر خندیدن!
خوابش می‌آمد یک خواب که مانند خواب زمستانی باشد. مانند تمام خواب‌های زمستانی تا چیزی نبیند.
واقعاً این‌قدر خسته بود؟ این‌قدر شکسته بود؟ یا حقیقت نداشت؟
کابوس بود. امشب یک کابوس بود که دید.
کاش این شب‌ها تنهایش می گذاشتند تا می‌خوابید.
کاش مردم می‌رفتند و تنهایش می‌گذاشتند.
کاش همه می‌رفتند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
کم کم تصویر آن چهره‌ی زیبا محو شد و او برای آخرین بار نگاهش کرد، با دقت هر چه تمام‌تر نگاهش کرد... اما او دست تکان می‌داد و نگاه می‌کرد و چشمانش... چشمانش خندان بود! به دنبالش دوید هر چه می‌دوید دورتر می‌شد، کمرنگ‌تر می‌شد، روح می‌باخت، می‌رفت! او از این رفت ترسید. بسیار ترسید طوری که تمام اندامش لرزید.
صبح با سردرد خفیفی بیدار شد. سرش را با دو دست گرفت و گردنش را مالش داد.
مانند تمام روزهایی که در این‌جا بود دنبال کار می‌گشت. اما کار کجا بود؟!
انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند که او همین‌طور بی‌کار و علاف دور خود بگردد!
هیچ کاری نه با موقعیت نه با مدرک او متناسب بود؛ وجود نداشت!
هنوز از دیشب باران می‌بارید و هوا سرد شده بود. پالتوی سبز رنگش را با ست مشکی پوشید و بندهای پوتین چرم و مشکی‌اش را بست.
از خانه بیرون آمد ها کرد و بخار دهانش را بیرون فرستاد و خندید. بخار رفت و او باز خندید به این رفت‌ها عادت داشت و برایش عادی شده بود.
- داشتی می‌رفتی!
که باران گرفت.
باید بودی و می‌دیدی؛
باران...
چقدر به رفتنت می آمد.
آرام به سمت پارک گام برداشت. روی نیمکت چوبی و تمیز آن نشست و طبق عادت با استرس دستی به گردنش کشید و انگشتانش را جلوی دهانش گرفت.
منتظر نشست.‌.‌. منتظر فردی ماند که این روزها محبت‌های خالصانه‌اش ناجور به دل بی جنبه‌ی او نشسته بود.
پس از دیدار با او باید پیش دوست صمیمی‌اش روژان می‌رفت. خیلی وقت بود که او را ندیده بود.
دو هفته‌ی دیگر جشن عقد او بود و نامزدی بود در این شرایط تنهایش بگذارد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
در افکار خود غرق شده بود نگاهی به ساعت مچی‌ بند چرمش کرد، ساعت ۹:۳۰ صبح را نشان می‌داد.
با نشستن کسی از دریای افکارش به ساحل واقعیت پا گذاشت.
مثل همیشه مرتب اما این دفعه با تیپی اسپرت و صورت خندانش نمایان شد، با صدای گیرایش شروع به سخن گفتن کرد و با چشمان نافذش به صورت آرامش زل زد:
- نمی‌خوایم شروع کنیم؟ بلند شو!
بعد به سمت آشپزخانه کافه می‌رود. آرامش بلند می‌شود و دنبال او می‌رود.
به آشپزخانه می‌نگرد. چندین دستگاه قهوه ساز، چایی ساز و فرهایی که برای انواع کیک و شیرینی گذاشته بودند. دختر و پسرهایی با لباس‌های آبی کاربنی و سفید همرنگ تم مغازه در حال کار بودند.
آریا نگاهی به صورت کنجکاو آرامش انداخت و شروع کرد:
- برو لباس مخصوص بپوش بیا منم میرم لباس بپوشم.
با سر حرفش را تأیید کرد و به سمت اتاق‌های کوچک طبقه بالای کافه رفت.
حدود ۲۰ اتاق کوچک و مخصوص عین اتاق‌های زیر شیروانی بود که هر کدام مخصوص یک شخص بود.
برای مهمانان آن‌جا دو اتاق وجود داشت و داخل هر اتاق مهمان ۱۰ لباس مخصوص!
داخل یکی از اتاق‌ها شد و لباسش را پوشید. از راهرو عبور کرد و وارد آشپزخانه شد. آریا را دید که با همان لباس ایستاده و در حال ور رفتن با دستگاه قهوه ساز است. با صدای بمش توضیح داد:
- روز اولی که با من داری در رابطه با انواع قهوه و کیک‌های مخصوص هر قهوه هست. فعلا تمرین می‌کنیم بعد شروع می‌کنی به تشخیص هر قهوه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
آموزش تمام شد. ساعت حدود ۱۵:۲۵ بود و هنوز باران می‌بارید، صدایی شنید همان صدای آشنا!
- آرامش؟
با صدای همیشه آرام گفت:
- بله؟
- می‌تونم برسونمت و یکم حرف بزنیم؟
کمی با خود فکر کرد، بی احترامی بود اگر دست رد می‌زد:
- البته.
سوار پژو پارس آریا شدند، آرام می‌راند هنوز یک ساعتی زمان داشت.
- کجا میری؟
همان‌طور که با انگشتر نقره‌اش ور می‌رفت آدرس را داد:
- خونه دوستمِ می‌خواد برای عقدش وسیله بگیره گفت منم همراهش بیام.
آریا با شنیدن آدرس آشنا کمی به فکر فرو رفت، یادش آمد دختر خاله‌اش روژان که پس از سال‌ها تازه یادش افتاده بود که دختر خاله‌ای دارد.
- منم همین‌جا میرم.
با شتاب سمت او برگشت:
- ها؟!
- دختر خاله منم همین‌جا می‌شینه سه ساله ندیدمش شاید قسمت بود با تو برم.
دیگر چیزی نگفت تا به مقصد برسند پس از یک ساعت طاقت فرسا رسیدند. واقعاً انتظار نگاه‌های گاه و بی‌گاه آریا را روی خود نداشت.
سر کوچه ایستادند تا روژان هم با خودشان همراه کنند پس از چند دقیقه روژان آمد. با دیدن کسی که کنار آرامش نشسته متعجب شد حرفی نزد در عقب را باز کرد و نشست:
- سلام خوبید؟
آرامش سرش را چرخاند، به چشمان مشکی رنگ روژان نگاه کرد و خوبمی زمزمه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
آریا آرام زمزمه کرد:
- خوبم تو خوبی دخترخاله؟
روژان با اخم کله‌اش را چرخاند و با نگاه و لحن نه چندان دوستانه‌ای گفت:
- بله بعد سه سال خوبم که تو رو با رفیقم می‌بینم.
نگاه آرامش رنگ بهت گرفت نفهمید که روژان چه فکری دارد می‌کند:
- نه روژان این‌طوری نیست!
روژان نگاه برنده‌اش را روی آرامش نشانه گرفت:
- چطوره؟!
دنبال جواب قانع کننده‌ای گشت:
- ببین روژان من...
با صدای آریا صدایش قطع شد:
- من و آرامش همکاریم!
آرامش جوری کله‌اش را چرخاند که صدای استخوان‌های گردنش آمد. با صدای آرام و خشمگینی در گوش آریا زمزمه کرد:
- چه همکاری؟
روژان مشکوک گفت:
- همکارها با هم بیرون میان؟
این دفعه آرامش به حرف آمد تا مانع آبرو ریزی شود:
- آریا من رو می‌خواست برسونه خونه آدرس این‌جا رو بهش دادم گفت دختر خاله منم این‌جاست! من چه می‌دونستم تو دختر خاله آریایی؟
آریا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- آدرس؟
روژان با همان نگاه مشکوک با صدای جیغ مانندش گفت:
- پاساژ مهر ماه.
بالاخره از جو بد ماشین بیرون رفتند و به مقصد خودشان رسیدند.
هر ک.س در فکری بود باران قطع نشده بود که هیچ شدیدتر هم شده بود، خیس آب شده بودند.
پاییز امسال دمار از روزگار همه در آورده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
روژان از همان اول هم فوضول بود و تا ته توی یک چیز را در نمی‌آورد ول کن ماجرا نبود.
هنوز هم کنجکاوی‌اش بر طرف نشده بود، از قیافه علامت سوال مانند و متفکرش واضح بود و مانند همیشه در موهای شکلاتی رنگ شده‌اش دست می‌کشید.
هر چند دقیقه وارد یک مغازه می‌شدند از کله قند گرفته تا وسایل تزئینی را گرفته بودند فقط مانده بود لباس‌هایشان!
روژان به آریا رو کرد و گفت:
- دنبال لباس برای خودت بگرد، همه دعوت شدید.
آریا سرش را تکان داد و طبق عادت چند ساله‌اش پشت گردنش دست کشید. وارد فروشگاهِ لباس فروشی شدند.
لباس های پر زرق و برق پشت آن ویترین رنگی زیبا بود و پوسترهای جشنواره پاییزه دیده می‌شد.
دیگر پاییز هم وظیفه خود را به زمستان واگذار می‌کرد همه رفتنی بودند چه چندین سال چه ۳۰ روز!
لباس صورتی و پرنسسی نظرش را جلب کرد، چشم‌گیر بود؛ طوری که نمی‌توانست چشمش را بدزدد.
همان را خرید و داخل نایلونی گذاشت و روژان هم لباس نباتی رنگ که دامنش تا روی زانو را می‌گرفت خرید.
برای آریا هم یک کت و شلوار چرم و مشکی با پاپیون هم رنگش، ساعت مچی و یک پیرهن مردانه سفید خریدند.
تا ساعت ۷ بعد از ظهر دور پاساژ چرخیدند که بالاخره قصد رفتن کردند، روژان را رساندند و دور زدند.
آرامش یک تصمیم مهم گرفته بود و مصمم‌تر از همیشه بحث را باز کرد.
- من یک جلسه دیگه از آموزشم مونده خوب می‌دونید، می‌خوام یه پیشنهاد بهتون بدم اگر میشه با هم راحت باشیم.
ابرویی بالا انداخت و کنجکاوانه پرسید:
- بگو.
همان‌طور که با استرس دست به پشت گردنش می‌زد گفت:
- من می‌خوام یه کافه بزنم، سرمایه‌اش بهم رسیده می‌خوام با یکی شریک بشم چه کسی بهتر از شما؟! گفتم اگر موافقید من چند جا رو برای خرید تو بام ببینم.
آریا کمی فکر کرد نمی‌دانست چه بگوید که مناسب این پیشنهاد باشد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
با اندکی صبر لب گشود و آن جو استرس زا ماشین را شکست:
- فکرهام رو که کردم بهت پیام میدم هماهنگ می‌کنم!
- باشه.
ساعت هفت و نیم به خانه آرامش رسیدند:
- خداحافظ.
- به سلامت.
از پله‌ها بالا رفت و در زد، پس از چند دقیقه در باز شد.
پوتین‌های چرمِ مشکی‌اش را در آورد و در حالی که چترش را جمع می‌کرد وارد خانه شد. سلام کرد و طبق معمول جواب شنید و صدای مادرش آمد:
- آرامش بیا مهران اومده.
- میرم لباسم رو عوض کنم میام.
مهران که انتظار استقبال گرمی را داشت بادش خوابید و دل چرکین شد؛ اما باز افکار منفی‌اش را کنار زد و منتظر ماند.
صدای مادر آرامش زن عموی شیرینش و سپس صدا آرامش آمد:
- سلام دخترم خسته نباشی.
- مرسی مامان، سلام پسر عمو.
سعی کرد خودش را خوشحال نشان دهد و مانند همیشه استقبال گرمی از خودش به این بحث نشان دهد:
- سلام دختر عمو خوبی؟
- مرسی.
مادر چای را روی میز گذاشت و آن‌ها را در آشپزخانه تنها گذاشت. مهران با خود فکر می‌کرد که چقدر در این لباس آبی رنگ زیبا شده است.
- چخبر از کار دختر عمو شنیدم دنبال کاری!
آرامش ذوق زده شروع به تعریف کرد:
- دیگه نیستم. خودم دارم کار راه می‌ندازم البته یه شریک هم قراره داشته باشم.
مهران با سر حرفش را تأیید کرد:
- خیلی خوبه! حالا این شریکت... کی هست؟
آرامش به آن مرد دوست داشتنی در افکارش فکر کرد:
- مرده خیلی خوبیه. آقا، مؤدب و مهربونه خیلی خوب هم کارش رو بلده خیالم ازش راحته.
چای در گلوی مهران پرید پس از چندین سرفه با تعجب گفت:
- مرد؟! مگه کارتون چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
از واکنش یک‌هویی مهران در شوک رفت و با بهت گفت:
- باریستا، داریم کافه می‌زنیم.
همان لحظه صفحه گوشی‌اش روشن شد و پیام آریا رسید، بین آریا و مهران بلاتکلیف مانده.
بالاخره تصمیم خود را گرفت و گوشی‌اش را برداشت.
مهران که نمی‌دانست خرش به چند است سکوت را برقرار کرد. یک لحظه سکوت و انفجار آرامش که بالا و پایین می‌پرید:
- قبول کرد؟ قبول کرد آخ جون!
- ان‌قدر برات مهم بود؟
آرامش نگاهی به صفحه انداخت و به پروفایل آریا نگاهی انداخت و اعتراف کرد که واقعاً دوست داشتنی است!
- معلومه که آره!
مهران با نگاهی خصمانه به گوشی آرامش انداخت و با لحن بدی زیر لب گفت:
- شریک قحطی نیست که.
آرامش چشم غره‌ای رفت و بی خیال شد و به اتاق خوابش رفت. حس خوبی به مهران نداشت و این حتی در رفتارهایش هم مشخص بود.
رفتار ضد و نقیض و چشم‌های نافذ مهران به شدت او را اذیت می‌کرد! دست خودش نبود اما... این حس را داشت.
سعی کرد با گذاشتن آهنگی از آن فضا در بیاید و خودش را به دست افکارش بسپارد.
مانند رهسپار خندانِ خیالاتش... فقط او نمی‌داند از کجا آمد و چگونه می‌رود ولی این لحظات را دوست داشت.
دلش گواه می‌داد! این بار رفتنی در کار نیست. هیچ رفتنی... .
سکوت خودش و سکوت اتاق لذت بخشی داشت که حتی دوست نداشت حتی یک ثانیه‌اش هم از دست دهد.
عطر خوشبویش، صدای بم و زیبایش و چهره‌ی همیشه خندانش شاید عاشق شده بود.
به همین سادگی عاشق شده بود... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین