جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

بازنویسی نیمه‌حرفه‌ای [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط سپید با نام [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,906 بازدید, 10 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپید
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
170
1,054
مدال‌ها
4
مقابل کارگاه توقف می‌کند و به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند.
ماهان: گفتی ساعت هشت کارت تموم میشه؟
- آره، تو که سه ساعت نمی‌خوای معطل من بمونی؟
ماهان: یه‌کم بیرون کار دارم. هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت نگران نباش معطل نیستی. آهان راستی... .
لبخندی می‌زند و ذوق می‌گوید:
ماهان: مامان گلاب لوبیاپلو درست کرده برای شام، نگران شام نمی‌خواد باشی.
چینی به بینی‌ام می‌دهم و با تعجب به قیافه‌ی پر ذوق و شوق ماهان نگاه می‌کنم. عاشق لوبیاپلو بود و من نقطه مقابل او. می‌خندد و می‌گوید:
ماهان: خیلی‌خب حالا اونجور نگاهم نکن، برای تو از بابا محمود کباب می‌گیرم خوبه؟ آخ خدایا شکرت بالأخره بعد از دو ماه ما دلی از عزا در میاریم لوبیاپلو می‌خوریم.
- قحطی غذاست؟ این همه غذای باحال، قیمه، قورمه، رشته‌پلو، زرشک‌پلو بعد تو چسبیدی به اون لوبیا‌پلو؟
ماهان: خیلی هم دلت هم بخواد. حالا برو داخل خانم جمالی، الان دینا سرت غرغر می‌کنه.
با ناله می‌گویم:
- وای مثلاً قول صبح رو بهش داده‌بودم ساعت پنج بعد از ظهر دارم میرم. فعلاً خداحافظ.
خداحافظی می‌کند و حرکت می‌کند. من هم به طرف کارگاه می‌روم و پرده‌های بنری را کنار می‌کشم.
- سلام‌علیک دینا خانم.
با ترش‌رویی نگاهم می‌کند و چوب ارّه می‌کند و آرام جواب سلامم را می‌دهد.
کیفم را داخل اتاق پشتی کوچک می‌گذارم و لباس‌هایم را همان‌جا عوض می‌کنم. صدایم را بالا می‌برم تا بشنود.
- آره‌آره دیر اومدم ولی دینا دیشب دیدی که چقدر ظرف دورم رو گرفته‌بود. دو ساعت بعد از رفتن شما ما خوابیدیم. تازه با اینکه ماهان هم کمکم داد ولی مگه جمع میشدن؟!
دینا: الان داری منت چی رو می‌ذاری؟
- منت نمی‌ذارم قربونت برم، دارم میگم صبح استراحت دیشب رو کردم الان اومدم خدمتت.
از اتاق بیرون می‌آیم و دست دور گردنش می‌اندازم. با خنده می‌گویم:
- ببخشید دیگه! دیدی دیشب چه فسنجون خوشمزه‌ای درست کرده‌بودم؟
از پشت ماسک مشخص نیست اما صدایش می‌خندد.
دینا: چون فسنجونت خوشمزه بود معذرت‌خواهیت رو قبول می‌کنم.
مچ دستم را می‌گیرد و دسته‌ی ارّه را در دستم جای می‌دهد. دستش روی کاغذ میز آهنی می‌رود و نوشته‌ها را نشانم می‌دهد همراه با نقشه‌ی عروسک پسر.
دینا: اندازه‌ها رو تو کاغذ واست نوشتم. پونزده تیکه چوب برش دادم دو تاش هم تا الان عروسک شده. هشت تا تیکه چوب دیگه ببُر، تا جایی هم که می‌تونی عروسک‌شون کن تا من برم رنگ بگیرم واسه نقاشی تیکه‌هایی که مثل لباس‌شونه
به طرف اتاقک کوچک می‌رود.
 
بالا پایین