جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

بازنویسی نیمه‌حرفه‌ای [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط سپید با نام [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,246 بازدید, 16 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپید
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
185
1,221
مدال‌ها
4
مقابل کارگاه توقف می‌کند و به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند.
ماهان: گفتی ساعت هشت کارت تموم میشه؟
- آره، تو که سه ساعت نمی‌خوای معطل من بمونی؟
ماهان: یه‌کم بیرون کار دارم. هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت نگران نباش معطل نیستی. آهان راستی... .
لبخندی می‌زند و ذوق می‌گوید:
ماهان: مامان گلاب لوبیاپلو درست کرده برای شام، نگران شام نمی‌خواد باشی.
چینی به بینی‌ام می‌دهم و با تعجب به قیافه‌ی پر ذوق و شوق ماهان نگاه می‌کنم. عاشق لوبیاپلو بود و من نقطه مقابل او. می‌خندد و می‌گوید:
ماهان: خیلی‌خب حالا اونجور نگاهم نکن، برای تو از بابا محمود کباب می‌گیرم خوبه؟ آخ خدایا شکرت بالأخره بعد از دو ماه ما دلی از عزا در میاریم لوبیاپلو می‌خوریم.
- قحطی غذاست؟ این همه غذای باحال، قیمه، قورمه، رشته‌پلو، زرشک‌پلو بعد تو چسبیدی به اون لوبیا‌پلو؟
ماهان: خیلی هم دلت هم بخواد. حالا برو داخل خانم جمالی، الان دینا سرت غرغر می‌کنه.
با ناله می‌گویم:
- وای مثلاً قول صبح رو بهش داده‌بودم ساعت پنج بعد از ظهر دارم میرم. فعلاً خداحافظ.
خداحافظی می‌کند و حرکت می‌کند. من هم به طرف کارگاه می‌روم و پرده‌های بنری را کنار می‌کشم.
- سلام‌علیک دینا خانم.
با ترش‌رویی نگاهم می‌کند و چوب ارّه می‌کند و آرام جواب سلامم را می‌دهد.
کیفم را داخل اتاق پشتی کوچک می‌گذارم و لباس‌هایم را همان‌جا عوض می‌کنم. صدایم را بالا می‌برم تا بشنود.
- آره‌آره دیر اومدم ولی دینا دیشب دیدی که چقدر ظرف دورم رو گرفته‌بود. دو ساعت بعد از رفتن شما ما خوابیدیم. تازه با اینکه ماهان هم کمکم داد ولی مگه جمع میشدن؟!
دینا: الان داری منت چی رو می‌ذاری؟
- منت نمی‌ذارم قربونت برم، دارم میگم صبح استراحت دیشب رو کردم الان اومدم خدمتت.
از اتاق بیرون می‌آیم و دست دور گردنش می‌اندازم. با خنده می‌گویم:
- ببخشید دیگه! دیدی دیشب چه فسنجون خوشمزه‌ای درست کرده‌بودم؟
از پشت ماسک مشخص نیست اما صدایش می‌خندد.
دینا: چون فسنجونت خوشمزه بود معذرت‌خواهیت رو قبول می‌کنم.
مچ دستم را می‌گیرد و دسته‌ی ارّه را در دستم جای می‌دهد. دستش روی کاغذ میز آهنی می‌رود و نوشته‌ها را نشانم می‌دهد همراه با نقشه‌ی عروسک پسر.
دینا: اندازه‌ها رو تو کاغذ واست نوشتم. پونزده تیکه چوب برش دادم دو تاش هم تا الان عروسک شده. هشت تا تیکه چوب دیگه ببُر، تا جایی هم که می‌تونی عروسک‌شون کن تا من برم رنگ بگیرم واسه نقاشی تیکه‌هایی که مثل لباس‌شونه
به طرف اتاقک کوچک می‌رود.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
185
1,221
مدال‌ها
4
به نوشته‌های روی کاغذ نگاه می‌کنم و با تردید می‌گویم:
- مطمئنی این 23تا عروسک تا سه روز تموم میشه؟
دینا: آره بابا. سفارش دیگه‌ای نگیریم تمومه. اینا کادوی شب یلدای بچه‌های مهد کودکه.
اخمی از سر تعجب می‌کنم و دستکش مخصوصم را دستم می‌کنم:
- چرا اینقدر دیر؟ مگه دیشب شب یلدا نبود؟
از اتاق بیرون میاید.
دینا: اونش رو نمی‌دونم.
دست به کار می‌شوم و ارّه را روی چوب حرکت می‌دهم.
- زود بیا خداحافظ.
از کارگاه بیرون می‌رود و من می‌مانم.
نیم ساعت گذشت و چوب‌ها‌ی تکه‌تکه شده را دسته می‌کنم و روی میز می‌گذارم و می‌چرخم تا پی صندلی بگردم که صدای چیزی، توجهم را جلب می‌کند. چند قدم به جلو بر می‌دارم.
- تویی دینا؟
صدا داشت بیشتر می‌شد. نکند موش باشد؟ چشمم را به مقابل می‌دوزم و با وحشت، بی‌اینکه نگاه از اتاق شلوغ مقابل بگیرم، دست بردم روی میز و دنبال گوشی‌ام می‌گردم و با لمس دستم توسط کسی گردنم را می‌چرخانم و با دیدن چهره‌ی زخم و زیلی‌اش جیغ می‌کشم.
***
(ماهان)
کلافه داشتم زمین را متر می‌کردم و دستانم را به پشت قفل کرده‌بودم.
- من نمی‌فهمم دینا از این‌که میگی گم شده گم شده. د مگه جا کلیدیه که گم بشه؟
او نیز نگران بود اما نگران‌تر از من؟
دینا: پسر عمه والا من رفتم رنگ بگیرم، اصلاً بهش کار سپردم. خودت الان می‌بینی هرچی زنگ می‌زنیم گوشیش خاموشه.
- من نمی‌فهمم چرا نباید برای این کارگاه دوربین بذاری؟
دینا: کف دستم رو مگه بو کردم که یه روز خانم ‌شما غیب میشه.
برگه آ چهاری در می‌آورم و با خشم جلویش پرت می‌کنم.
- بنویس، هرچی که الان گفتی رو بنویس. تموم شد بده بهم تا برم گزارش مفقودیش رو بدم.
دینا: نرفته سر مزار مادرش؟
دو دستم را به کمرم می‌زنم و می‌گویم:
- نه، بهم قول داده هیچ‌وقت تنهایی نره.
دینا: کاش بری سر بزنی ماهان.
متفکر نگاهش می‌کنم. ثمین از این بدقولی‌ها کم انجام نمی‌داد. بد نبود سری هم به مزار مادرش بزنم.
***
چهار روزی از نبود ثمین گذشت و هنوز پیدایش نبود. نه زنگی، نه خبری و هیچ... .
اداره‌های آگاهی، بیمارستان، خانه‌ی قبلی که با مادرش آنجا زندگی می‌کرد، همه جا را گشتم و اثری از او پیدا نکردم.
در این چهار روز کارم شده‌بود این‌که روی مبل بنشینم و دستم را زیر سرم بگذارم و به سرخ و سفید و آبی شدن آسمان خیره شوم.
در این چهار روز شاید تنها در مجموع پنج ساعت خوابیده‌بودم. مامان گلاب دو شب بود که پیشم می‌آمد و تا صبح کنارم می‌ماند و صبح دوباره به خانه‌ی خود می‌رفت.
زنگ آیفون به صدا در می‌آید. با بی‌حوصلگی بلند می‌شوم در آیفون تصویری بهروز را می‌بینم و دو در حیاط و ورودی را برایش باز می‌کنم و سر جای همیشگی‌ام روی مبل می‌نشینم. به در ضربه می‌زند:
بهروز: داداش هستی.
سرم را می‌خارانم:
- بیا داخل بهروز بیا.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
185
1,221
مدال‌ها
4
بهروز: چرا خونه رو انقدر تاریک کردی؟
دست می‌برد تا چراغ را روشن کند.
- روشن نکن بهروز.
بهروز: غلط کردی!
لامپ را روشن می‌کند. چند ثانیه‌ای چشم‌هایم را ریز می‌کنم تا به نور مهتابی مقابلم عادت کنم.
بهروز: خبری نشد؟
خیره به فرش شدم و به علامت نفی سرم را تکان دادم
بهروز: سپردی به پلیس؟ به بیمارستان به... .
وسط حرفش می‌پرم و با کلافگی می‌گویم:
- به هر جا که فکر کنی سپردم، همه‌جا. همینجور بیکار نشستم خونه از منم کاری بر نمیاد. هیچ زنگ و خبری هم از ثمین نیست، انگار آب شده رفته تو زمین. دیروز خونه‌ی فامیلا و آشناهاش رفتم، سر مزار پدر و مادرش رفتم، نبود که نبود.
بهروز: پیدا میشه، نگران نباش.
با کلافگی نگاهش می‌کنم:
- اگه پیدا نشد چی؟ همین‌طور باید تا آخر عمرم بشینم رو این مبل منتظرش؟
بهروز: اگه خودش رفته باشه باید یه نامه‌ای چیزی ازش باشه. اگه برده باشنش باید یه‌چیزی ازت یا از اون بخوان.
با ترس به بهروز خیره شدم. اگر به او تعرض شود چه؟ دیگر چه از روح زخمی‌اش می‌ماند. یک‌راست می‌میرد، شاید جسمش باقی خواهد ماند ولی بی‌شک روحش خواهد مرد.
صدای زنگ در بلند می‌شود، سرم را بلند می‌کنم، بهروز به طرف آیفون می‌رود. روی مبل خم می‌شود و دستم را به چشم‌هایم می‌کشم.
بهروز: مامانته ماهان. من میرم دیگه.
اصلاً حال و حوصله‌ی این را نداشتم که تعارف بزنم و بگویم شام را بمان و نرو و از این قبیل حرف‌ها. اصلاً موقعیت مناسبی نبود، حتی حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. همچنان دست‌هایم روی چشمانم است و واکنشی به حرفش نشان نمی‌دهم.
سرم را با دو دستش قاب می‌گیرد و می‌بوسد.
بهروز: باز میام دیدنت، نگران نباش پیدا میشه. خداحافظ.
کمی دورتر می‌شود که صدای محو و سلام و احوال‌پرسی‌اش با مادرم شنیده می‌شود که گویا در حیاط بودند. در ورودی باز می‌شود و مامان‌گلاب صدایم می‌کند. دستم را از روی صورتم بر می‌دارم. نباید شکستنم را می‌دید. من برایش پسر ارشد بودم، استوار بودم، پلیس بودم، قوی بودم. نباید جلوی او خودم را فرو بریزم. بغض، این غد‌ّه‌‌ی بدخیمی که به گلویم چسبیده‌بود و نمی‌رفت و تنها می‌توانست با یک‌کلمه فقط بشکند.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
185
1,221
مدال‌ها
4
با بغض می‌پرسد:
مامان: قربونت برم خوبی؟
بلند می‌شوم و به سمتش قدم بر می‌دارم، بغضم در بغلش می‌شکند.
- خوب نیستم مامان، خوب نیستم.
صدایش می‌گیرد که آغشته به ترحم می‌شود اما ترحمی از جنس مادرانه که توفیر داشت با همه‌ی آن جنس خراب‌ها، از آن‌ها که برای رفع تکلیف بود، برای رفع عذاب‌وجدان خودشان بود. می‌دانستم مادرم جانش می‌رود اگر یکی از فرزندانش را در حال زار ببیند، چه من را و چه آرام را.
مامان: بیا بشینیم قربونت برم، بیا بشین.
دست دور گردنم می‌اندازد و تکیه‌اش را با مبل می‌دهد و می‌نشیند. سرم را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارم. عادت داشت مادرم دیگر، منتها که نه به این گریه‌های زمخت و مردانه، بلکه بیشتر گریه‌های نوزادی‌مان عادت داشت! آن هم نه حالا، سی سال قبل اما دل خوش می‌کنم که حالا نیز برایش عادی بود.
- مامان، ثمین نیست. چرا هیچ‌ک.س نیست یه خبر ازش بهم بده؟
دست به سرم می‌کشد و سرم را می‌بوسد.
مامان: توکلت به خدا باشه ماهان جانم.
- مامان، معلوم نیست الان کجاست، چی داره می‌خوره، چی تنشه. کسی بهش دست نزده باشه یه‌وقت.
دست‌‌ نوازشش همچنان به سرم بود، بکش مادر، بکش. خسته‌ام. بکش تا بلکه خستگی‌ام در رود، معجزه شود و به گذشته بر گردم، فراموشی بگیرم، چه می‌دانم! فقط در این حال نباشم.
مامان‌گلاب با حسرت آهی می‌کشد و می‌گوید:
- بچه که بودیم مامان‌بزرگم قصه واسه‌مون زیاد می‌گفت. بیشترشون هم شب‌ها موقع خواب برای تو و آرام تعریف می‌کردم اما اینو واسه‌تون تا حالا نگفتم. الان می‌بینم قشنگ مناسب حال خودته.
نفس عمیقی می‌کشم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. در این لحظه، دلم نمی‌خواست هیچ‌چیز را حس کنم، دلم می‌خواهد مغزم را دقایقی خفه کنم. مامان همیشه قصه‌های زیبایی برایم می‌گفت و گویا مادربزرگ خلاقی هم داشته و مادرم نیز هوش زیادی داشته که تا الان توانسته آن‌ها را در ذهنش حفظ کند. اما درک نمی‌کنم که چه موقع قصه گفتن بود. ولی به او اعتماد می‌کنم. مطمئنم جمله‌‌ی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد را درک کرده چون هیچ‌وقت نحوه و موضوع بحثش دچار مغالطه نمی‌شد.
مامان: توی سرزمینی، شاهزاده‌ای به نام فرهاد عاشق دختری به نام شیرین شد. اما دشمنان شاهزاده، شیرین رو از اون جدا کردن و اون توی دل بیابون وسیعی گم شد. فرهاد که دلش طاقت دوری شیرین رو نداشت، روزها و شب‌ها در پی شیرین می‌گشت. کوه رو بالا می‌رفت، دریا رو می‌رفت، به قول معروف خودش رو برای پیدا کردن شیرین به آب و آتیش می‌زد.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
185
1,221
مدال‌ها
4
دستش را از روی سرم بر می‌دارم و گره‌ی روسری‌اش را باز می‌کند و باقی داستان را می‌گوید:
مامان: یکی از روزها، در حالی که از جست‌وجوی شیرینش ناامید شدهبود، در دل کوهستان تاریک فریاد زد: "شیرین! من در جستجوی تو تا آخرین نفس خواهم رفت!" همون لحظه، صدای آشنای شیرین از پشت کوه‌ها به گوش فرهاد رسید.
فرهاد به سوی صدای دوید و میون دشت اون رو پیدا کرد.
بی‌‌رمق و ناامید می‌گویم:
- من فرهاد نیستم که در به‌در بگردم دنبال شیرینم. چون عرضه‌ی فرهاد رو ندارم.
با کمی تفکر توانستم یک احتمال دهم. شاید‌... . دشمنانم!
از جا می‌پرم و زمزمه می‌کنم:
- من باید برم.
به طرف اتاقم می‌دوم و لباسی مناسب بیرون هرچه را که دم دستم بیاید می‌پوشم. صدای نازک و طنین‌دار مادرم به اتاق می‌رسد:
مامان: کجا می‌خوای بری ماهان؟
از اتاق بیرون می‌آیم و سوئیچ ماشین را نیز از روی اپن بر می‌دارم.
- من شب دیر وقت میام، بیا بریم بذارمت خونه تنها می‌مونی.
کیفش را بر می‌دارد و می‌گوید:
مامان: من میام ولی کجا می‌خوای بری؟
در ورودی را باز می‌کنم و سر بر می‌گردانم و نگاهش می‌کنم.
- وقتی میگم جمله‌‌ی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد رو الگوی زندگیت قرار دادی نگو نه. بیا بریم مامان جان.
***
دستم را روی دسته‌ی صندلی فرخ و پشت تکیه گاه قرار می‌دهم و با اضطراب می‌گویم:
- این‌بار اینو بزن. اونایی که سابقه‌ی آدم‌ربایی دارن الان هم آزاد شدن.
فرخ: بابا ماهان مگه این هشت سالی رو که خدمت کردی اصلاً یادته کیا رو گرفتی و از کیا بازجویی کردی؟
با کلافگی می‌گویم:
- آره، حداقل قیافه‌شون رو که می‌تونم به یاد بیارم.
تق‌تق کیبورد کامپیوتر به صدا در می‌آید.
فرخ: بفرما اینم... آدم‌ربایی.
حین بالا و پایین‌ کردن لیست توسط فرخ موبایلم در جیبم می‌لرزد. چشمم هنوز به مانیتور است و آن‌ها را نگاه می‌کنم. سپس گوشی را که در می‌آورم به شماره‌ی ناشناسی که روی صفحه‌‌ی موبایل افتاده‌بود می‌نگرم.
- فرخ این ناشناسه!
او نیز چشم از مانیتور برمی‌دارد و به گوشی‌ام نگاه می‌کند.
فرخ: چرا جواب نمیدی ببینی کیه؟
خدا خدا می‌کردم از طرف ثمین زنگ زده باشد بعد از چند روز دل نگرانی.
تماس را وصل می‌کنم:
- بله بفرمایید؟
صدای بم پخته و مردانه‌ای در گوشم می‌پیچد:
- سلا‌م‌علیک سروان محبی، مشتاق دیداریم آقا!
***
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
185
1,221
مدال‌ها
4
(ثمین)

چهار روز تصویر مقابل من همین بود. زندانی بودم، زندانی یک مرد که هدفش را از این کار نگفته‌بود. فقط برای آورد و برد غذا می‌آمد و می‌رفت. ترس در دلم رخنه کرده‌بود. برای چه اینجا بودم را نمی‌دانستم، تنها چیزی که یادم بود درد شئ بود که بر سرم کوبیده شده‌بود و هنوز هم گاهی دردش احساس می‌شد. اشکم را پاک می‌کنم و از روی زمینی که زیرش یک تکه موکت داغان و سوخته‌ای که دو در دو متر بود بلند به طرف در می‌روم. به در آهنی ضربه می‌زنم و با التماس می‌گویم:
- میشه در رو باز کنید، خواهش می‌کنم.
کم‌کم بغض می‌کنم، مشتی به در می‌کوبم و می‌گویم:
- خب لاقل بیاید بگید واسه چی من رو گرفتید چهار روزه زندونیم کردید تو این اتاق؟ به‌خدا پوسیدم. جان مادرت آقا بیا این در رو برای من باز کن.
ناامید می‌شوم و عقب‌گرد می‌کنم و سر جایم می‌نشینم. زانوهایم را بغل می‌گیرم و پیشانی‌ام را روی ساعد دستم تکیه می‌دهم.
- تا زندگیم آروم و بی‌دغدغه میشه، یه بدبختی جدید میاد و گند می‌زنه به خوشیم. اه... .
دو دقیقه گذشت که مرد دیگری به‌جز مرد صورت زخمی، چفت در را باز کرد و داخل شد. ظاهرش می‌خورد آدمی باشد برخلاف آن مرد صورت زخمی و کمی مسالمت آمیزتر و خوش برخوردتر رفتار کند. اما تأکید می‌کند، ظاهرش این‌طور خود را توصیف می‌کرد.
- سلام سرکار خانم محبی!
چند قدم به سمتم بر می‌دارد و نزدیک‌تر می‌شود، پتوی سوراخ شده‌ی کهنه‌ و کثیف را به خودم نزدیک می‌کنم و از ترس دور خود می‌پیچانم.
- این چند روز اذیت نشدین که؟ دیگه اگر هم مشکلی هست ما معذرت می‌خوایم امکانات ما در همین حده.
گفتم که تنها ظاهرش بود که این‌طور خود را توصیف می‌کرد. این حرف‌ها را برای تمسخر میزد. ممکن بود حتی بدتر از آن مرد صورت زخمی باشد.
با کلافگی و لرزش صدایم که کاملاً مشهود بود می‌گویم:
- میشه لطفاً بگید من برای چی چهار روزه اینجا حبسم؟
مقابلم روی زمین می‌نشیند و یک متر بیشتر فاصله‌مان نیست. چشم‌های هیزش را بین اندام و اجزای صورتم می‌چرخاند. نه... چشم‌هایش انگار بلند نبودند هیز باشند اما هرچه‌ بود حس بدی از نگاهش گرفتم. دستی در قهوه‌ای روشنش کرد، تار موی کمتری سفید کرده‌بود. مردی میانسال حدوداً نزدیک به سن پنجاه سال بود.
- آره خب خانم محبی، شما حق دارید بدونید این چند وقت برای چی اینجا بودید.
چند لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس ادامه می‌دهد:
- آدما گاهی تاوان کار نکرده‌شون هم باید پس بدن. چیه جدیداً بهش میگن... کارما.
پوزخندی این حرفش می‌زنم، ابروهایم را بالا می‌دهم و می‌گویم:
- کارما؟ کارما مال زمانیه که کاری انجام بدم و چند وقت بعد همون بلا سر خودم بیاد که من فکرش رو می‌کنم اصلاً یادم نمیاد اینجوری کسی رو حبس کرده‌ باشم. البته شاید برای شما این کارما اتفاق بیفته، هرجور حساب کنم می‌بینم جور در میاد، می‌دونید از چه جهت میگم؟
چه جرئتی پیدا کرده‌بودم؟ از چه یا که نیرو گرفته‌بودم که داشتم جلوی این مرد غریبه و شاید هم خطرناک این‌گونه بلبل‌زبانی می‌کردم منی که حرف ساده‌ام را با نزدیک‌ترین افراد زندگی‌ام هم نمی‌توانستم این‌قدر محکم و بدون لرزش بزنم.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
185
1,221
مدال‌ها
4
کمی صورتم را نزدیک او می‌آورم و می‌گویم:
- از این جهت که ماهان اگه پیدام کنه شما رو یه‌جوری می‌فرستن کت بسته ببرن که تا عمر دارید آرزو می‌کنید که کاش اصلاً این کارما وجود نداشت!
پوزخندی می‌زند و می‌‌گوید:
- محبی؟ اون؟جرئتش رو نداره. می‌دونی چرا؟
به سمتم نزدیک‌تر می‌شود و روسری‌ام رو از روی سرم می‌کَند و روسری به روی گردنم می‌‌افتد. موهایم را در دست می‌پیچاند و می‌کشد که جیغم در می‌آید و اشک در کاسه‌ی چشمم جمع می‌شود. گرمای زمزمه‌ی‌ آمیخته با نفرتش روی گونه‌ام می‌خورد و موهای تنم از انزجار، سیخ می‌شود.
- چون بعداً یا خودم میام یا یکی رو اجیر می‌کنم با همین موها زنش رو دار بزنن. می‌دونی سرکار خانم، اون اگه کاری که می‌خوام رو نکنه بلایی سرش میارم که جای اینکه روز تولد خانمش، گل رو بذاره تو دستاش، گل رو بذاره روی سنگ قبرش.
موهایم را از دور دستش باز می‌کند و سرم را محکم به دیوار پشت سرم می‌کوبد. با خشم می‌گوید:
- هنوز بهنام رو نشناختی که این‌طور داری از قدرت نداشته‌‌ی اون شوهرت حرف می‌زنی.
از مقابلم بلند می‌شود و به طرف در می‌رود و در را طوری محکم می‌بندد که انعکاس صدا در فضا یک دقیقه می‌پیچد.
اشک از چشمم سرازیر شد و دستم را جلوی صورتم گرفتم.
چه داری بر سر این بنده‌ی فلک‌زده‌ات می‌آوری خداوندا!
***
صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شود انگار که داشت با تلفن صحبت می‌کرد. با لگد می‌کوبد به در و در محکم به دیوار کنارش برخورد می‌کند که من از ترس خودم را بیشتر به دیوار پشتم می‌چسبانم که تنها نقطه‌ی امنم در این روز‌ها بود. ای کاش دست هم داشت که و مرا سفت در آغوش می‌گرفت، آن‌وقت دیگر امنیتم تضمین بود.
بهنام: نشناختید جناب محبی؟ دختر ما رو دستگیر کردی، سه ماه درگیر بازجویی کردن ازش بودی و ملاقات ممنوع بود!
تلفن را روی بلندگو می‌گذارد. صدای ماهان که با حرص زمزمه می‌کند در فضای خالی اتاقک می‌پیچد.
ماهان: دخترت، کیمیا صفایی! خب چی می‌خوای؟
می‌خندد می‌گوید:
بهنام: خوبه که اول کاری رفتی سر اصل مطلب، این خوب بود. ببین ما هر دومون کارمون پیش هم گیره. پس چه بهتر که کمک هم‌دیگه کنیم، تو چیزی که من می‌خوام رو بهم میدی منم چیزی که تو می‌خوای رو بهت میدم؟ معامله‌‌ برد برد.
با کلافگی تقریباً پشت تلفن داد می‌زند:
ماهان: حرف آخرت رو بزن زودتر عوضی، یالا!
ابروهایش را بالا می‌اندازد و نچ‌نچ می‌کند و خونسرد می‌گوید:
بهنام: این طرز صحبت اصلاً شایسته‌‌ی پلیس متشخصِ مملکت‌مون نیست‌ها!
با حرف‌هایش بدتر داشت روی مغز ماهان راه می‌رفت. اگر دسترسی داشت یقیناً از پشت گوشی یقه‌ی آن مرد را می‌گرفت. صدایش را کمی پایین می‌آورد اما همچنان پرخاشگر می‌گوید:
ماهان: میگم حرف بزن ببینم چی می‌خوای بشر؟
 
بالا پایین