- Nov
- 59
- 442
- مدالها
- 2
آناشید نمیخواست خورشید رو از خواب بیدار کنه چون میدونست وقتی از خواب بیدارش کنن خیلی عصبی میشه. آناشید و نوران به سالن طبقهی اول رفتن و خورشید رو دیدن که اونجا نشسته و لپتاپش جلوشه و چندتا کاغذ هم توی دستشه. خورشید اشارهای به سینی جلوش کرد و گفت:
- ببرش!
نوران جا خورده بود چون فکر میکرد خورشید خوابه، چشمی گفت و سینی رو برداشت به طرف سمت چپ پلههایی که طبقهها رو بهم وصل میکرد رفت.
آناشید قبل از اینکه نوران خیلی دور بشه گفت:
- برای من یه فنجون قهوهی ساده بیارین.
- بیا اینجا.
آناشید به خورشید نگاه کرد و رفت روی مبل سورمهای رنگ نشست و به سرامیکهای سفید کف سالن نگاه کرد.
- تو هم که شدی مثل احمدی!
آناشید با صدای نه چندان آرومی گفت:
- اگه اون قرص خوابآور رو می خورد چی؟ از مردن من حتماً خوشحال میشدی نه؟ مثلا من دوستتم!
خورشید بیتوجه به لحن تند و صدای بلند آناشید با آرامش و خونسردی گفت:
- دوست اونیه که وقتی خودت رو گم کردی اون پیدات کنه!
لبخندی زد و گفت:
- تو نه تنها منرو پیدا نکردی، بلکه باعث گم شدنم و سردرگمیم هم شدی، پس تو مقامت از یک دوست برای من خیلی کمتره، این رو یادت باشه!
خورشید جرعهای از شیر کاکائویی که جلوش بود رو نوشید و توی همین حین هم مارال یکی دیگه از خدمتکارها اومد و قهوهی آناشید رو جلوش گذاشت.
- و در مورد کشتنت هم باید بگم خیلی راحت همین الان میتونم بکشمت، پس اینهم یادت باشه که کشتن تو برای من کاری نداره!
آناشید شونهای بالا انداخت و با صدای گرفتهای گفت: من که بمیرم... تو تنها تر از اینی که هستی میشی!
- تنها که باشی خوشبختترینی، میدونی چرا؟ چون دیگه کسی نیست که ولت... چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداری!
- ببرش!
نوران جا خورده بود چون فکر میکرد خورشید خوابه، چشمی گفت و سینی رو برداشت به طرف سمت چپ پلههایی که طبقهها رو بهم وصل میکرد رفت.
آناشید قبل از اینکه نوران خیلی دور بشه گفت:
- برای من یه فنجون قهوهی ساده بیارین.
- بیا اینجا.
آناشید به خورشید نگاه کرد و رفت روی مبل سورمهای رنگ نشست و به سرامیکهای سفید کف سالن نگاه کرد.
- تو هم که شدی مثل احمدی!
آناشید با صدای نه چندان آرومی گفت:
- اگه اون قرص خوابآور رو می خورد چی؟ از مردن من حتماً خوشحال میشدی نه؟ مثلا من دوستتم!
خورشید بیتوجه به لحن تند و صدای بلند آناشید با آرامش و خونسردی گفت:
- دوست اونیه که وقتی خودت رو گم کردی اون پیدات کنه!
لبخندی زد و گفت:
- تو نه تنها منرو پیدا نکردی، بلکه باعث گم شدنم و سردرگمیم هم شدی، پس تو مقامت از یک دوست برای من خیلی کمتره، این رو یادت باشه!
خورشید جرعهای از شیر کاکائویی که جلوش بود رو نوشید و توی همین حین هم مارال یکی دیگه از خدمتکارها اومد و قهوهی آناشید رو جلوش گذاشت.
- و در مورد کشتنت هم باید بگم خیلی راحت همین الان میتونم بکشمت، پس اینهم یادت باشه که کشتن تو برای من کاری نداره!
آناشید شونهای بالا انداخت و با صدای گرفتهای گفت: من که بمیرم... تو تنها تر از اینی که هستی میشی!
- تنها که باشی خوشبختترینی، میدونی چرا؟ چون دیگه کسی نیست که ولت... چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداری!