جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باند مافیا] اثر «آرامیس بلک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hope.sk با نام [باند مافیا] اثر «آرامیس بلک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,366 بازدید, 42 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باند مافیا] اثر «آرامیس بلک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hope.sk
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
آناشید هم تصمیم گرفت ساکت بشه و دیگه هم حرفی نزد تا از برگ‌‌برنده‌هایی که خورشید می‌گفت استفاده‌ کنه. خورشید به کوچه‌ی بزرگی رسید که می‌دونست‌ تهش بن‌بسته؛ کیفش رو برداشت و بعد از باز کردن در ماشین پرید بیرون. دست‌هاش یکم درد گرفتن ولی بلند شد و توی سایه‌ی پیاده‌رو به سمت انتهای کوچه رفت‌. چون سرعت ماشین زیاد بود متوقف نشده و به انتهای‌ کوچه خورد و ماشین پلیس هم پشت سرش ایستاد‌. پلیس‌ها از ماشینشون‌ پیدا شدن و بعد از دیدن ماشین بدون سرنشین‌ به اطرافشون‌ نگاه می‌‌کردن تا خورشید رو پیدا کنن. خورشید بدون کوچک‌ترین صدایی جلو می‌رفت و پلیس‌ها فاصله کمی باهاش داشتن و تازه به انتهای کوچه رسیده بودن‌. خورشید کیف کوچیکش‌ رو محکم توی دستش فشار می‌داد و داشت بدون جلب‌توجه به راهش ادامه‌ می‌داد که پاش‌ رو روی دم یه گربه گذاشت و صدای گربه پلیس‌ها رو متوجه‌ نقطه‌ای کرد که خورشید ایستاده بود. یکی‌شون‌ فریاد زد:
- اون‌جاست، بگیرینش!
خورشید شروع کرد به دویدن؛ تو مدرسه هیچ علاقه‌‌ای به ورزش کردن نداشت و با این‌که دویدنش‌ خوب نبود توی این‌جور مواقع خیلی سریع می‌دوید. وقتی به نزدیکی مجتمع‌ خرید رسید، پلیس‌ها هنوز دنبالش‌ بودن و اون‌ امیدوار بود ازدحام‌ جمعیت‌ باعث بشه اون‌ها گمش‌ کنن‌! داخل مجتمع رفت و خیلی سریع به سمت پله‌ برقی رفت و خودش رو بین یه اکیپ دخترونه پنج نفر جا کرد؛ نامحسوس برگشت و به پلیس‌ها نگاه‌ کرد که یکیشون‌ دم در ایستاده بود و درحال حرف زدن با بی‌سیم‌ توی دستش‌ بود و اون‌دوتای دیگه دنبال خورشید بودن و مطمئن نبودن‌ که اومده‌ این‌جا برای همین نمی‌تونستن درهای‌ مجتمع‌ رو تا از چیزی مطمئن‌ نشدن‌ ببندن‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
یکی از چیز‌هایی که پلیس‌ها و خلافکار‌ها رو از هم متمایز می‌کنه آزادی و قدرت عملیه‌ که پلیس‌ها برعکس‌ امثال‌ خورشید ندارن! خورشید در حالی‌ که داشت کل مجتمع رو دنبال آناشید می‌گشت‌ سعی می‌کرد بیشتر از جاهایی‌ رد بشه که جمعیت‌ بیش‌تره؛ از اون‌جایی که‌ آناشید رو پیدا نکرده بود تصمیم‌ گرفت یه فکر به حال‌ لباس‌هاش بکنه تا بتونه از این‌جا خارج بشه. چشمش‌ به پسری افتاد که توی دستش‌ یه بستنی قیفی و یه آب‌میوه‌ بود؛ خورشید به اون پسر نزدیک‌ شد و توی یه حرکت‌ سریع‌ ضربه‌ای به پاش زد که باعث پسره‌ تعادلش‌ رو از دست بده و چیزهایی‌ که توی دستش‌ بود روی لباس‌ خورشید بریزه‌.
- اَه، چی‌کار کردی؟ حواست کجاست؟
پسر با لحن متاسفی‌ گفت:
- وای ببخشید، پام‌ گیر‌ کرد‌ به یه چیزی... ‌.
مکثی‌ کرد و به بوتیک لباسی‌ اشاره‌ کرد
و ادامه داد:
- من‌ توی اون‌ بوتیک‌ کار می‌کنم، فکر نکنم‌ لباستون‌ به این‌ راحتی‌ها پاک بشه... ‌.
خورشید پرید وسط حرفش‌ و گفت:
- باشه‌.
بعد هم به سمت‌ بوتیک‌ رفتن‌ و خورشید یه مانتوی‌ زرد‌ رنگ و شالی‌ به همون رنگ رو جایگزین‌ مانتو و شال‌ مشکیش‌ کرد؛ علاوه‌ بر این‌ تغییرات خورشید لنز‌های عسلی‌ رنگش‌ رو درآورد و لنز‌های طوسی‌ رنگی که توی کیفش‌ داشت‌ رو به جای‌ اون‌ها گذاشت‌. بعد از پرداخت‌ کردن پول لباس‌ها و عذرخواهی‌ دوباره‌‌ی اون‌ پسر‌ فروشنده‌ با پاکتی که لباس‌های‌ قبلیش‌ توش بود از بوتیک‌ بیرون‌ اومد؛ خورشید ماسکی‌ که توی کیفش‌ بود درآورد و اون‌رو به صورتش‌ و بعد نایلون‌‌ رو توی اولین‌ سطل‌ زباله‌ای که دید‌ انداخت. خورشید‌ پلیس‌ها رو دید که هنوز‌ توی پاساژ‌ بودن‌؛ به سمت در خروجی رفت و دید که هنوز یکی پلیس‌ها اون‌جاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
شروع کرد به سرفه‌ کردن‌های‌ الکی و به سمت‌ پلیس‌ رفت و گفت:
- ببخشید جناب... یه خانم مشکوک‌ با لباس‌های مشکی‌... طبقه‌ی چهارمه‌ مجتمع‌ هست.
پلیس‌ پرسید:
- طبقه چهارم؟ مطمئن هستین؟
خورشید دوباره سرفه‌ای کرد و بعد سری تکون داد و گفت:
- مطمئنم. به چند نفر چندتا‌ بسته‌ کوچیک‌ داد.
پلیس‌ سری تکون داد و گفت:
- ممنون‌ به‌خاطر‌ کمکتون!
بعد هم رفت‌ توی مجتمع. خورشید از زیر ماسکش‌ لبخندی‌ زد و نگاهش‌ به یه پسر بچه‌ی مو فرفری‌ چهار یا پنج ساله افتاد که از کنارش رد شد و به طرف یه دنای‌ مشکی رنگ که کنار خیابون‌ پارک‌ شده رفت. زیر چشمی‌ به کنارش‌ نگاه کرد و یه دختر لاغر اندام‌ مو قهوه‌ای رو دید که حواسش‌ به پسربچه هست‌، چند ثانیه بعد صدای جیغ جیغوی‌ چندتا‌ دختر رو شنید که پانی‌ پانی‌ می‌گفتن‌ و به سمت‌ دختر رفتن، مثل این که دوست‌هاش بودن. دختر سرگرم‌ دوست‌هاش‌ شد و خورشید به طرف پسر بچه‌ رفت و دید که توی ماشین‌ دنبال چیزی‌ می‌گرده‌؛ گفت:
- دنبال‌ چی می‌گردی‌ آقا پسر؟
پسر گفت:
- دنبال ماشینم‌ می‌گردم‌.
خورشید با لحن فریبنده‌ای گفت:
- اسمت‌ چیه‌ آقا خوشگله؟
پسر بچه‌ گفت:
- ماکان‌! اسم تو چیه؟
خورشید به چشم‌های سبز_طوسی ماکان نگاه‌ کرد و با صداقت تمام‌ گفت:
- تیدا‌! ببین‌ زود‌ برو مامانت نگرانت‌ میشه‌ ها!
ماکان‌ گفت:
- اون خالمه‌.
خورشید هم نگاهی به خاله‌ی ماکان‌ کرد و سری تکون‌ داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
ماکان بعد از قفل کردن در ماشین‌ سوئیج‌ رو گذاشت توی جیب شلوار جینش‌؛ خورشید قبل از‌ این‌که پسر از دسترسش‌ خارج‌ بشه‌ با یه حرکت‌ نرم‌ سوئیچ‌ رو از جیب‌ ماکان‌ برداشت‌ و گوشه‌ای منتظر مونده‌ تا ماکان‌ و خاله‌ش‌ دور بشن‌.
دختر، ماکان‌ رو توی یه مغازه‌ برد و خودش‌‌ هم با دوست‌هاش به سمت‌ دیگه‌ی مجتمع‌ رفتن‌ و خورشید هم بدون معطلی‌ سوار ماشین‌ شد و از اون‌جا دور شد.
چند دقیقه‌ بعد خورشید گوشیش‌ رو برداشت و با خطی که متعلق به سایه‌ بود شماره‌ای رو گرفت.
خورشید دوست داشت از نزدیک‌ کارهای‌ اعضای باندش‌ رو ببینه و خودش هم توی عملی شدن نقشه‌هاش نقشی‌ داشته باشه و فقط مثل یه کارگردان از دور مواظب نباشه، برای همین شخصیت سایه رو درست کرد؛ سایه دختری با موهای‌ دورنگ‌ مشکی_دودی‌ رنگ و چشم‌هایی طوسی بود که همیشه‌ لباس‌هاش‌ و آرایشش‌ دودی‌ و مشکی رنگ بود و به لطف‌ گریم‌ و میکاپ‌ قیافه‌ش با خورشید خیلی تفاوت داشت‌؛ البته سایه بیشتر‌ مواقع‌ ماسک‌های مشکی رنگ‌ با طرح‌های مختلفی‌ رو هم برای اطمینان‌ بیشتر می‌زد.
بعد از چند بار بوق خو*ردن نریمان‌ پسری که قابل اعتماد بود ولی نه به‌قدری که تونسته‌ باشه با خورشید ملاقت داشته باشه و مسئول از بین بردن‌ شواهد قتل، سرقت و ... بود جواب داد و گفت:
- بله؟
خورشید با صدایی که با صدای اصلی خودش خیلی فاصله داشت آدرس جایی که ماشینش‌‌ رو گذاشته بود داد و گفت:
- رئیس‌ دستور دادن هر چه سریع‌تر این ماشین‌ نابود بشه، مثل این‌که یه پلیس در‌حال تعقیب‌ کردنش‌ بوده و ماشین‌ پلیسه‌ هنوز‌ همون‌جاست‌.
نریمان‌ جواب داد:
- حله.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sars.ha
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
خورشید گوشی رو قطع کرد و اون‌رو‌ روی صندلی‌ کناریش‌ انداخت.
خلق‌ شخصیت‌ سایه‌ خیلی به دردش‌ خورده بود و با این‌که سایه‌ هم زیاد آفتابی نمی‌شد ولی با همین نقش تونسته بود جلوی‌ خیلی‌ از خ*یانت‌ها رو بگیره.
خورشید در داشبورد ماشین‌ رو باز کرد‌ و کارت‌ شناسائی رو دید، اون‌رو برداشت و با دیدن اسم و تصویر شخصی‌ که روی کارت‌ بود ابرویی‌ بالا انداخت و گفت:
- سرگرد‌ متین‌ حبیب‌نیا، کاش زودتر می‌فهمیدم تویی‌ تا پسرت‌ رو هم همراه ماشینت‌ بدزدم!
شونه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- عیب نداره، تو فرصت برای حماقت زیاد داری و من‌ هم فرصت برای ضربه زدن بهت!
فردای اون روز ساعت هشت صبح خورشید با صدای زنگ‌ خو*ردن یکی از تلفن‌هاش از خواب‌ بیدار شد.
صدا از توی دراور‌ کنار تختش می‌اومد؛ بعد از برداشتن گوشی که می‌دونست فقط یکی‌ شماره‌ش رو داره تماس رو وصل کرد و مثل همیشه منتظر شد تا اون کسی‌ که زنگ ‌زده جواب بده.
- و مثل همیشه منتظری تا اول من حرف بزنم!
خورشید چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و بی‌حوصله گفت: همیشه از اعلام حضور کردن‌هات متنفرم بودم جناب ایتالیایی!
-تصحیح کن، جنتلمن‌ ایتالیایی!
خورشید غرید:
- چه مرگته هامان‌؟!
هامان خنده‌ای سر داد و گفت:
- متوجه‌ اثر انگشت‌ اون پلیس روی جعبه شدی، راستش رو بگو‌ کیف نکردی؟!
خورشید با قیافه‌ای پوکر گفت‌:
- نه کیف نکردم!
هامان دوباره به خنده افتاد و گفت:
- حسودیت‌ میشه... چون‌ تو از این‌ شاهکار‌ها نداری!
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
خورشید گفت:
- اوهوم‌ ندارم... نه وایسا انگار‌ دارم‌، بیا ماشین‌ سرگرد‌ متین‌ حبیب‌‌نیا‌ این‌جاست... فقط برات‌ کادو‌ پیچش‌ کنم؟ تازه پر اثر انگشت‌ش هم هست!
هامان گفت:
- همیشه پیشروئی‌ دخت... .
خورشید پرید وسط حرف‌ و گفت:
- چی‌ می‌خوای؟!
هامان گفت:
- هیچی، فقط یه قرار ملاقت‌ تنظیم‌ کن باید هر چه زودتر‌ ببینمت‌!
خورشید آدرس رستورانی رو که افراد خودش اون‌رو اداره‌ می کردن داد و گفت:
- ساعت‌ هشت‌.
هامان‌ با لحن‌ مسخره‌ای گفت:
- ای‌ وای... الان که هشت‌ و بیست‌ دقیقه‌ هست!
خورشید تلفن‌ رو قطع‌ کرد و گفت:
- خیلی‌ مسخره‌ای!
خواست باز بخوابه‌ که دوباره‌ هامان‌ بهش زنگ‌ زد.
- چیه؟
هامان‌ مثل آدم جواب داد:
- هیچی‌ فقط خواستم‌ بگم اون‌ سه‌تا ماشینی‌ که دیشب تعقیبت‌ می‌کردن افراد‌ من بودن‌... .
خورشید با لحنی جدی گفت:
- منتظر تلافی باش‌.
هامان ادامه داد:
- و این‌که شاید بهتر باشه بری‌‌ توی آگاهی دنبال آنا‌ کوچولو، آخه می‌دونی دیشب با اون تیپی‌ که زده بود‌ پلیس‌ امنیت‌ اخلاقی‌ گرفتتش‌، احتمالاً الان‌هاست که بهت زنگ‌ بزنه.
خورشید گوشی رو قطع‌ کرد و گفت:
- آناشید می‌کشمت‌!
***
آناشید با اخم‌ به نسرین‌ نگاه می‌کرد؛ نسرین با شونه‌هایی‌‌ افتاده گفت:
- روژدا‌... این‌جوری‌ نگا‌م نکن‌ دیگه... بابا من که نمی‌خواستم‌ این‌جوری بشه!
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
آناشید چشم غره‌ای به نسرین رفت و گفت:
- بخاطر جنابعالی من دیشب رو این‌جا گذروندم‌... اگه دو دقیقه جلوی اون زبونت‌ رو می گرفتی‌ اون‌ پلیس‌ها هم حرف من‌رو باور می‌کردن..‌. ولی چون تو رو توی پا*رتی‌ گرفته بودن‌ و تو هم با دیدن‌ من شروع کردی به صدا زدن اسمم‌ اون‌ ها هم فکر کردن من با تو توی پا*رتی بودم!
نسرین جوابی نداد و ساکت شد ولی بعد از چند دقیقه گفت:
- خوش‌ به حال ماهور که فرار کرد! راستی روژدا‌ چرا کسی نیومد دنبالت؟
آناشید با لحن تندی گفت:
- اتفاقا‌ منم همین‌ سوال رو از تو داشتم!
نسرین‌ گفت:
- مامانم‌ گفته بود اگه‌ یه بار دیگه‌ سر از‌ این‌جا در بیارم‌ کاری می‌کنه‌ که شب‌ نتونم‌ برم‌ خونه... .
آناشید پرید وسط حرفش‌ و گفت:
- گویا موفق هم شده!
نسرین سری تکون داد و گفت:
- خب؟ تو چی؟
آناشید شونه‌‌ای بالا‌ انداخت و گفت:
- من ترسیدم زنگ بزنم!
در واقع چون‌ آناشید به غیر از خورشید کسی رو نداشت و با وضعیتی‌ هم که دیشب برای خورشید پیش‌ اومد‌ نمی‌تونست کاری‌ کنه، برای همین ترس رو بهونه‌ کرد‌ و زنگ‌ زدنش‌ رو به تعویق‌ انداخت‌.
- روژدا‌ مشایخی‌.
آناشید به زنی‌ که از دریچه‌ در بهش نگاه می‌کرد با استرس گفت: منم! بله؟
- بیا‌ باید زنگ‌ بزنی‌ به خانواده‌ات.
آناشید بلند شد و به اتاقی‌ که زن اشاره می‌کرد رفت؛ مردی‌ پشت‌ میز نشسته‌ بود که داشت چیزی رو یادداشت‌ می‌کرد، به خورشید نگاه کرد و با پشت‌ خودکارش‌ چند ضربه به تلفن‌ سفید‌ رنگ کثیف و چرکی‌ که روی میز‌ بود زد.
آناشید تلفن رو برداشت‌ و یکی از شماره‌‌های خورشید رو گرفت و گفت:
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
- مامان.
خورشید با طعنه گفت:
- می‌دونستی‌ خیلی خوش‌شانسی؟!
آناشید گرفته گفت:
- میای آگاهی دنبالم؟ باید تعهد بدی!
خورشید خمیازه‌ای کشید و گفت:
- کدوم آگاهی؟
آناشید آدرس رو داد و خورشید گفت:
- اوکی.
و بعد کاری کرد کرد که ازش خیلی بعید بود، با لحن‌ شوخی به آناشید گفت:
- مردم‌ بچه‌ دارن‌، ما هم بچه داریم!
آناشید که تعجب کرده بود تلفن‌ رو قطع کرد و منتظر موند تا‌ خورشید بیاد دنبالش‌.
سه‌‌ربع‌ بعد خانم‌ نسبتاً مسنی‌ همراه با راهنمایی‌ سربازی‌ به سمت جایی که آناشید بود اومد و تا به آناشید‌ رسید سیلی‌ای بهش زد و همین باعث شد پلیسی‌ که اون‌جا نشسته‌ بود روی صندلیش‌ نمی‌خیز بشه؛ پلیس گفت:
- خانم مشایخی‌ لطفاً آروم باشین، باید هم خودتون‌ و هم دخترتون تعهد‌ نامه بدین‌.
زنی‌ که نقش مادر آناشید داشت باشه‌ای گفت و شناسنامه جعلی خودش رو نشون داد و بعد از دادن تعهد‌ از کلانتری‌ اومدن‌ بیرون‌ و بعد یکم که از کلانتری دور شدن آناشید گفت:
- خیلی محکم زدی‌!
زن با لحن خشکی که رگه‌های احترام‌ توش‌ هو‌یدا‌ بود گفت:
- متاسفم، مجبور بودم کاری کنم‌ که باور کنن‌ مادرتونم و طبیعی‌ جلوه کنه‌.
بعد سوئیچی‌ رو جلوی‌ صورت‌ آناشید گرفت و به جنسیس‌ آبی‌ رنگی‌ اشاره‌ کرد و گفت:
- رئیس گفتن‌ مستقیم‌ و بدون‌ فوت وقت‌ برید‌ پیششون‌، اوضاع بدتر از اونیه‌ که فکرش رو بکنید.
آناشید با این‌که نمی‌خواست بره پیش‌ خورشید‌ سری تکون‌ داد که زن گفت:
- ماشین‌ مجهز‌ به ردیاب‌‌های فوق‌ العاده‌ پیشرفته‌ هست‌‌، اما باور کنید‌ به نفع خودتونه‌ اگه به حرف‌ رئیس‌ گوش‌ کنید!
آناشید کلافه‌ گفت:
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
- بسه‌!
بعد هم سوار ماشین‌ شد و به سمت ویلای‌ خورشید روند ولی توی مسیر‌ احمقانه‌ترین‌ تصمیم‌ زندگیش‌ رو گرفت و اصلا‌ به عواقب کاری‌ که می‌خواست‌ بکنه‌ فکر نکرد.
خورشید توی ماشین‌ متین‌ حبیب‌نیا نشسته بود و داشت ماشین‌رو می‌گشت‌ که یه عکس از حبیب‌نیا و خانواده‌ش پیدا کرد.
اون‌رو برداشت‌ و یه نگاه‌ سرسری‌ بهش‌ انداخت‌؛ اول به خود حبیب‌نیا‌ نگاه کرد و بعد به ماکان که روی شونه‌ی باباش‌ بود، بعد به زن‌ حبیب‌نیا‌ نگاه‌ کرد که باعث شد چند لحظه خشکش‌ بزنه‌.
چشم‌های ماکان‌ خیلی شبیه به مادرش بود؛ خورشید دوباره‌ به مادر ماکان‌ نگاه‌ کرد، با این‌که صورتش‌ پف‌ کرد‌ بود و شکمش‌ یکم‌ بزرگ‌ شده بود بازم‌ زیبایی‌ خودش رو داشت‌.
موهای‌ روشن‌ و لایت‌ شده و لبخند‌ ملیحش‌ خوشگلیش‌ رو دو چندان‌ کرده بود.
خورشید عصبی عکس و یه‌ فلش‌ رو که همون اول پیدا کرده بود رو برداشت و رفت داخل ویلا که یکی از خدمتکار‌ها جلوی چشمش‌ سبز‌ شد و گفت:
- خانم، قهوه‌تون... .
خورشید عصبی به لبه‌ی سینی‌ زد که باعث شد و بی‌افته‌ و خدمتکار‌ هم جیغ‌ خفه‌ای بکشه؛ خورشید بی‌توجه‌ به واکنش‌ خدمتکار‌ توی اتاقش‌ رفت و درش‌ رو محکم‌ بست‌.
***
متین حبیب‌نیا برای‌ بار‌ هزارم‌ از پسرش‌ پرسید:
- پسرم‌، قیافه‌ی اون خانمی‌ که دیشب‌ نزدیک‌ ماشین‌ دیدی‌ رو یادت‌ نیست؟
ماکان‌ پاش‌ رو کوبید‌ به زمین‌ و گفت:
- نه، نه، نه... یادم نیست، ماسک‌ روی‌ صورتش‌ بود!
پارمیدا‌ گفت:
- اذیت‌ نکن‌ بچه‌رو، مگه چی تو ماشین‌ بوده؟!
متین‌ کلافه دستی توی‌ موهاش‌ کشید و همون‌طور که توی سالن‌ خونش‌ عصبی‌ راه‌ می‌رفت گفت:
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
یه فلش‌ در مورد‌ پرونده‌ی جدیدم‌، نگران‌ اون نیستم‌ چون‌ اطلاعاتش‌ رو به این‌ راحتی‌ها نمی‌تونن‌ بخونن‌ ولی باید دزد‌ ماشین‌ رو پیدا کنم.
بعد بلند شد و گفت:
- من باید برم‌ اداره‌.
پارمیدا با لحن دل‌خوری‌ گفت:
- قرار بود امروز‌ با هم بریم‌ سونوگرافی‌!
متین‌ رفت و جلوی مبلی‌ که پارمیدا نشسته‌ بود زانو‌ زد و گفت:
- ببخشید‌ ولی‌... .
پارمیدا‌ پرید وسط حرفش‌ و گفت:
- مجبوری‌ که بری‌... عیب نداره زنگ‌ می‌زنم به پدرام‌ و پانیذ‌ با اون‌ها می‌رم.
بعد هم به ماکان‌ نگاه کرد و گفت:
- مامانی‌ برو گوشی‌ من‌رو بیار.
متین‌ گفت:
- مواظب خودتون‌ باشین‌.
-هستیم‌!
- بیشتر‌ باشین‌، خداحافظ‌!
بعد از رفتن متین، پارمیدا‌ به خواهر‌ و برادرش‌ زنگ‌ زد اون‌ها هم خیلی زود اومدن دنبالش‌.
پدرام‌ با خنده به صورت‌ خواهر زاده‌ش نگاه کرد و گفت:
- سلطان، شنیدم دیشب‌ ماشین بابات‌‌ رو به فنا‌ دادی!
ماکان‌ با اخم گفت:
- تقصیر من که نبود دایی‌... تقصیر‌ اون‌ خانم‌ خوشگلِ بود!
پانیذ خندید و رو به خواهرش گفت:
- پسرت‌ قشنگ‌ خانم‌ ماشین‌ربا‌ رو دید‌ زده‌ ها!
پارمیدا‌ همون‌طور که سوار ماشین‌ می‌شد به پسرش‌ گفت:
- ماکان‌ تو که گفتی‌ اون‌ خانم‌ ماسک‌ داشت!
ماکان شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- آره داشت، ولی بازم‌ خوشگل‌ بود.
خنده‌ی پانیذ‌ شدیدتر‌ شد و به ماکان‌ گفت:
- عجب‌ اعجوبه‌ای‌ هستی‌ تو!
و بعد سوار ماشین‌ پدرام‌ شدن‌ و پدرام‌ گفت:
- خب دایی‌ تعریف‌ کن... اون‌ خانم‌ دیشبی‌ مورد‌ پسندت‌ واقع‌ شده؟ یه قرار ملاقات‌ باهاش‌ بذاریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین