- Nov
- 59
- 442
- مدالها
- 2
آناشید هم تصمیم گرفت ساکت بشه و دیگه هم حرفی نزد تا از برگبرندههایی که خورشید میگفت استفاده کنه. خورشید به کوچهی بزرگی رسید که میدونست تهش بنبسته؛ کیفش رو برداشت و بعد از باز کردن در ماشین پرید بیرون. دستهاش یکم درد گرفتن ولی بلند شد و توی سایهی پیادهرو به سمت انتهای کوچه رفت. چون سرعت ماشین زیاد بود متوقف نشده و به انتهای کوچه خورد و ماشین پلیس هم پشت سرش ایستاد. پلیسها از ماشینشون پیدا شدن و بعد از دیدن ماشین بدون سرنشین به اطرافشون نگاه میکردن تا خورشید رو پیدا کنن. خورشید بدون کوچکترین صدایی جلو میرفت و پلیسها فاصله کمی باهاش داشتن و تازه به انتهای کوچه رسیده بودن. خورشید کیف کوچیکش رو محکم توی دستش فشار میداد و داشت بدون جلبتوجه به راهش ادامه میداد که پاش رو روی دم یه گربه گذاشت و صدای گربه پلیسها رو متوجه نقطهای کرد که خورشید ایستاده بود. یکیشون فریاد زد:
- اونجاست، بگیرینش!
خورشید شروع کرد به دویدن؛ تو مدرسه هیچ علاقهای به ورزش کردن نداشت و با اینکه دویدنش خوب نبود توی اینجور مواقع خیلی سریع میدوید. وقتی به نزدیکی مجتمع خرید رسید، پلیسها هنوز دنبالش بودن و اون امیدوار بود ازدحام جمعیت باعث بشه اونها گمش کنن! داخل مجتمع رفت و خیلی سریع به سمت پله برقی رفت و خودش رو بین یه اکیپ دخترونه پنج نفر جا کرد؛ نامحسوس برگشت و به پلیسها نگاه کرد که یکیشون دم در ایستاده بود و درحال حرف زدن با بیسیم توی دستش بود و اوندوتای دیگه دنبال خورشید بودن و مطمئن نبودن که اومده اینجا برای همین نمیتونستن درهای مجتمع رو تا از چیزی مطمئن نشدن ببندن.
- اونجاست، بگیرینش!
خورشید شروع کرد به دویدن؛ تو مدرسه هیچ علاقهای به ورزش کردن نداشت و با اینکه دویدنش خوب نبود توی اینجور مواقع خیلی سریع میدوید. وقتی به نزدیکی مجتمع خرید رسید، پلیسها هنوز دنبالش بودن و اون امیدوار بود ازدحام جمعیت باعث بشه اونها گمش کنن! داخل مجتمع رفت و خیلی سریع به سمت پله برقی رفت و خودش رو بین یه اکیپ دخترونه پنج نفر جا کرد؛ نامحسوس برگشت و به پلیسها نگاه کرد که یکیشون دم در ایستاده بود و درحال حرف زدن با بیسیم توی دستش بود و اوندوتای دیگه دنبال خورشید بودن و مطمئن نبودن که اومده اینجا برای همین نمیتونستن درهای مجتمع رو تا از چیزی مطمئن نشدن ببندن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: