- Nov
- 59
- 442
- مدالها
- 2
ماکان گفت:
- نه، دختر خاله پانیذ مورد پسند منه!
پانیذ با چشمهای قهوهای روشنش برگشت و به ماکان نگاه کرد و گفت:
- حالت خوبه خاله؟ من که دختر ندارم!
ماکان شونهای بالا انداخت و گفت:
- بعداً که دختر دار میشی!
پدرام با تاسف سری تکون داد و برگشت و رو به ماکان گفت:
- این دختر رو هیچک.س نمیگیر... .
حرفش با صدای جیغ پارمیدا قطع شد که میگفت:
- پدرام جلوت!
ولی دیگه دیر شده بود و ۲۰۷ پدرام با جنسیس آبی رنگی تصادف کرد.
پدرام و پانیذ هر دو از ماشین پیاده شدن؛ آناشید هم از ماشینش پیاده شد و به سپر ماشینش نگاه کرد.
پدرام گفت:
- ببخشید خانم، فکر کنم تفصیر من بود!
آناشید سری تکون داد و گفت:
- درسته، فکر میکنم مقصر شمایید!
بعد شونهای بالا انداخت و گفت:
- من خسارت نمیخوام، با اجازتون.
و بعد سوار ماشینش شد و رفت. پانیذ همونطور که به مسیر رفتن ماشین آناشید نگاه میکرد گفت:
- مطمئناً یه چیزیش بود.
و بعد به ماشین پدرام نگاه و بعد از یه بررسی کوچیک گفت:
- ماشین اون بیشتر آسیب دید ولی انگار اصلاً براش مهم نبود، بیا بریم پارا نوبت دکتر داره
پدرام سری تکون و داد و سوار ماشینش شد و حرکت کرد. آناشید همونطور که میخندید گفت:
- هر چی بتونم به خورشید صدمه بزنم بهتره!
و بعد سرعتش رو بیشتر کرد و به طرف ویلای خورشید روند، میخواست از همین امروز نقشهش رو عملی کنه. بعد از پارک کردن ماشینش توی حیاط بزرگ ویلا پیاده شد و نگاهی به ماشین حبیبنیا که توی حیاط بود کرد و بعد رفت داخل ویلا و از یکی خدمتکارها پرسید:
- نه، دختر خاله پانیذ مورد پسند منه!
پانیذ با چشمهای قهوهای روشنش برگشت و به ماکان نگاه کرد و گفت:
- حالت خوبه خاله؟ من که دختر ندارم!
ماکان شونهای بالا انداخت و گفت:
- بعداً که دختر دار میشی!
پدرام با تاسف سری تکون داد و برگشت و رو به ماکان گفت:
- این دختر رو هیچک.س نمیگیر... .
حرفش با صدای جیغ پارمیدا قطع شد که میگفت:
- پدرام جلوت!
ولی دیگه دیر شده بود و ۲۰۷ پدرام با جنسیس آبی رنگی تصادف کرد.
پدرام و پانیذ هر دو از ماشین پیاده شدن؛ آناشید هم از ماشینش پیاده شد و به سپر ماشینش نگاه کرد.
پدرام گفت:
- ببخشید خانم، فکر کنم تفصیر من بود!
آناشید سری تکون داد و گفت:
- درسته، فکر میکنم مقصر شمایید!
بعد شونهای بالا انداخت و گفت:
- من خسارت نمیخوام، با اجازتون.
و بعد سوار ماشینش شد و رفت. پانیذ همونطور که به مسیر رفتن ماشین آناشید نگاه میکرد گفت:
- مطمئناً یه چیزیش بود.
و بعد به ماشین پدرام نگاه و بعد از یه بررسی کوچیک گفت:
- ماشین اون بیشتر آسیب دید ولی انگار اصلاً براش مهم نبود، بیا بریم پارا نوبت دکتر داره
پدرام سری تکون و داد و سوار ماشینش شد و حرکت کرد. آناشید همونطور که میخندید گفت:
- هر چی بتونم به خورشید صدمه بزنم بهتره!
و بعد سرعتش رو بیشتر کرد و به طرف ویلای خورشید روند، میخواست از همین امروز نقشهش رو عملی کنه. بعد از پارک کردن ماشینش توی حیاط بزرگ ویلا پیاده شد و نگاهی به ماشین حبیبنیا که توی حیاط بود کرد و بعد رفت داخل ویلا و از یکی خدمتکارها پرسید:
آخرین ویرایش توسط مدیر: