جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *الناز* با نام [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,525 بازدید, 49 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *الناز*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *الناز*
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
1000008523.png
به نام خدا
اسم رمان: برفراز قدرت
اسم نویسنده: الناز h.p
ژانر: عاشقانه، تخیلی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W
خلاصه‌: :
من، آکوامارین، از همان بدو تولد وارد دنیای انسان‌ها شدم. همیشه فکر می‌کردم که شاید، بازگشت من به دنیای موازی برابر با اتمام روزهای سختی است که پشت سر گذاشتم! اما روحم هم خبر نداشت که عمق ماجرا در دنیای خودم شروع خواهد شد.

مقدمه:
در دنیایی قدم گذاشتم که از همان اول، مانند عروسک خیمه شب‌بازی با من رفتار شد. زندگی‌ای برایم برگزیدند که خودم در آن نقشی نداشتم. شاید تنها انتخابی که در زندگی داشتم عشق بود؛ اما حس می‌کردم این هم انتخاب من نبوده و کار قلب درمانده‌ام است. بدون اراده، به لبه پرتگاه نزدیک می‌شوم، زیر پاهایم می‌‌لغزد و به پایین دره پرت می‌شوم. به جای درد و فرا رسیدن لحظه‌ی مرگ به یک باره دنیا رنگ قرمز به خود گرفت، چه مسخره بود که حتی مرگ و زندگی هم به دست خودم نیست.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
یک روز بارانی شدید انگار که آن روز مانند تولدشان نفرین شده باشد، زن کلاه به‌سر به اطراف خود نگاهی کرد؛ وقتی مطمئن شد کسی دنبالش نیست وارد کلبه‌ی چوبیِ قدیمی، در دور افتاده‌ترین نقطه شهر بود شد. زن کلاه خود را کنار می‌زند و به خاتونی که داشت زایمان می‌کرد نگاه کرد. زن کلاه به‌سر که سی‌سی نام داشت به خاتون درحال زایمان آندریا نزدیک شد و در کنارش نشست.
سی‌سی: طبق قرار تو بعد از زایمان یکی از فرزندانت را به الهه‌های اساطیر تحویل می‌دهی و من مسئول این‌کار هستم.
آندریا: من می‌خواهم این درد زود‌تر تمام شود. کاری کن درد من کمتر شود. من فرزندم را به شما خواهم داد؛ فقط دردم را تسکین بده.
آندریا در حالی که از درد به خود می‌پیچید فرزندانی که حاصل هم‌خوابی با پادشاه اعظم بود را به دنیا می‌آورد. سی‌سی درحالی‌که با تاسف به او خيره بود دستش را روی شکم آندریا گذاشت وِردی زیر لب خواند که باعث شد جیغ آندریا هم‌زمان با صدای نوزاد تازه به دنیا آمده آمیخته شود. در آن هنگام در کلبه به شدت باز می‌شود و پزشک سلطنتی وارد می‌شود. سی‌سی قبل از آنکه دیده شود کودک دختر که تازه به دنیا آمده بود را در آغوش می‌گیرد و کنار کمد قایم می‌شود. می‌خواهد از به دنیا آمدن قل دیگر نیز مطمئن شود. پزشک همراه قابله دست به کار می‌شوند و قل دیگر نیز سالم به دنیا می‌آید. پزشک در آن حال می‌گوید:
- پادشاه دستور دادند که فرزندتان را به قصر ببریم بعداً خودشان شما را به حضورشان دعوت می‌کند. کودک تازه به دنیا آمده را که بردند، سی‌سی از لای کمد بیرون آمد و به آندریا رو کرد گفت:
- برایت متاسفم که در انتخاب همه چیز اشتباه می‌کنی؛ هر چقدر راه روشن را نشانت دهند بازهم از تاریکی عبور می‌کنی.
سی‌سی نیز با قل دیگر می‌رود. فقط آندریایی می‌ماند که تازه زایمان کرده است؛ انگار برای همه نامرئی شده بود و کسی او را نمی‌دید.
«چند لحظه بعد سالن گردهمایی انجمن»
سی‌سی وارد سالن می‌شود، انگار همه منتظر بودن تا آن نوزاد دختر را ببینند، انگار که برگه برنده‌ی همه اشخاص حاضر درسالن بود؛ گویا اگر آن نوزاد دختر نباشد وجود آن‌ها نیز بی‌ارزش است. سی‌سی جلو می‌رود و در برابر الهه‌های اساطیر تعظیم کرد و سر بلند می‌کند.
سی‌سی : الهه‌های من! همان دختری است که خواسته بودید.
یکی از الهه‌ها که نشان می‌داد کنترل کننده‌ی بقیه الهه‌ها نیز بود برخواست و گفت:
- می‌دانم در چه حالی هستی سی‌سی، اما ما مجبور هستیم این‌کار را بکنیم؛ چون اون یک برگزیده است و الان باید او را به دنیای انسان‌ها بفرستیم، تا درون خود را بیابد و آماده روزی شود که ما او را برگردانیم و مأموریت خود را به انجام برساند.
سی‌سی دوباره تعظیمی کوتاه می‌کند و می‌گوید:
- هر چه شما امر کنید همان می‌شود سرورم!
بدین ترتیب نوزاد دختر به دنیای انسان‌ها فرستاده شد. آن‌ها ریسک بزرگی کرده بودند و احتمال زنده ماندنش پنجاه در پنجاه بود اما اگر این‌جا می‌ماند؛ حتی اگر کل افراد حاضر در جمع برای محافظت از او جمع می‌شدند، نیز بازهم مرگش حتمی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
24 سال بعد.
موقعیت زمین، (آکوامارین)
وارد خانه شدم چراغ‌ها را روشن کردم، سریع سراغ لباس‌هایم رفتم و هرچیزی که لازم داشتم را با خودم برداشتم. بالأخره روزی که کلی انتظارش را می‌کشیدم فرا رسید، به خانه‌ای که چهار سال از عمرم را در آن به سر بردم بودم نگاه کردم چه روزهایی بودند. آه!
از خونه بیرون آمدم و در را قفل کردم، به بیرون رفتم سوار تویوتای سیاهی که جلو پارکینگ ایستاده بود شدم. قرار نبود دیگر به این‌جا برگردم؛ بخاطر یک اشتباه دو سال در اتاقک یخی زندانی شدم و به هشت سال تبعید محکوم شدم. خدا می‌داند اگر الهه‌های اساطیر درخواست بازگشت من را به دنیای موازی نمی‌دادند؛ چقدر دیگر در تبعید می‌ماندم. خیلی نمانده به سرزمینی که در آن بزرگ شدم برگردم. همه مردم ‌سرزمینم فکر می‌کنند که روحم را با شیاطین معامله کرده‌ام و من یک نفرین شده هستم‌، اما بر خلاف این خرافات و داستان‌های بی‌خود...
من گول خوردم؛ آنقدر که باعث شد تمامی احساسات وجودم را از دست بدهم. کلی تلاش کردم اما بازهم نتوانستم و حتی نمی‌توانم یک لبخند کوچک بزنم اَه! ماشین کنار کوچه‌ای بن‌بست که خانه‌های بیشتر می‌‌خورد که متروکه باشند ایستاد.
حیف نتوانستم از کسی که کل این چهار سال در کنارم بود و از تمام رازهای من باخبر بود خداحافظی کنم، با این‌که حسی در وجودم نبود اما شاید روزی بیاید که دلتنگ او شوم!
نمی‌دانم که چه چیزی انتظارم را می‌کشید؛ ناگهان یادم آمد که قرار بود به پایین شهر بیاید، برای جمع‌آوری اطلاعاتی که برای یکی از پروژه‌هایش لازم داشت. سعی کردم با قدرتم مکانش را پیدا کنم‌. او همین نزدیکی‌ها بود، تقریباً دو کوچه پایین‌تر. به مردانی که از طریق قدرتشان در حال باز کردن دریچه بودن رو کردم.
- یکم صبر کنید من کمی کار دارم.
بدون گرفتن جواب از طرف آن‌ها به راه افتادم؛ شاید تصمیمم احمقانه باشد اما فکر نکنم جایی که می‌روم را بدون رونیکا تحمل کنم. چون خیلی سخت با مکان‌های جدید کنار می‌آمدم و از این خصلتم متنفر بودم. کم‌کم به او نزدیک شدم. رونیکا پشت به من ایستاده بود. دستم را برروی شانه‌اش قرار دادم. برگشت و با چشمانی مات‌‌زده نگاهی به من انداخت.
رونیکا: مارین اینجا چه کار می‌کنی؟
خیره نگاهش کردم: گفته بودم روزی می‌رسد که به دنیای خودم باز می‌گردم امروز همان روز است. ازت می‌خواهم که همراهیم کنی، می‌دانم احمقانه‌ترین پیشنهاد ممکن می‌‌توان... .
- قبوله! خیلی هم عالی، با تو می‌آیم. پس لباس و وسایل لازمم را برمی‌دارم و بعد می‌رویم.
من از حرف رونیکا واقعاً سوپرایز شدم؛ چون او بدون چون و چرا قبول کرد! البته این یکی از شخصیت‌های رونیکا بود که همیشه به دنبال پیشنهادات عجیب و غریب و تجربه‌هایی باشد که هیجان و ترسش را زیاد کند؛ هیچ‌وقت نتوانستم این کارش درک کنم.
- وقت این‌کارها نیست چون دارن دریچه‌ی ورود به بخش سه زمین را باز می‌کنند باید زود برویم تا برسیم.
- حله! مشکلی نیست.
دست رونیکا را گرفتم و به راه افتادم، برای اینکه شک نکنند که اون یک انسان ساده است با جادویم جزئیات چهره‌اش را شبيه به الف‌ها تغییر دادم و گفتم که اگر در مورد قدرت‌هایت حرفی زدند، بگو که هیچ قدرتی به من نرسیده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
با رونیکا به جایی که پیاده شده بودم رسیدیم. دو نفر از آن مردان به ما نزدیک‌تر شدند و یکی از آنها گفت:
- بانو شما نمی‌توانید این خانم را با خود بیاورید.
- آن وقت من به چه دلیل نمی‌توانم او را با خودم بیاورم؟ آن هم درحالی که از نژاد ما است؟ اگر هم بخواهید جلوی من را بگیرید؛ من اینگونه برداشت می‌کنم که از جون‌تان سیر شده‌اید!
به هم نگاهی کردند و دیدند چاره‌ای نیست برای همین مشغول باز کردن دریچه بخش سه شدند. رونیکا آروم دم گوشم زمزمه کرد:
- جذبه‌ت را بنازم. خدایی این هرکول‌ها ازت ترسیدن!
و آروم خندید. ناگهان حسی شبیه به غرور وجودم را فرا گرفت، کمی بعد دریچه باز شد و ما از آن عبور کردیم. آن‌ طرف دریچه جنگلی بزرگ بود، جایی که کسی ازش خبر نداشت و در بین انسان‌ها فقط به عنوان افسانه‌ها و تئوری ذکر می‌شد. فاش شدن این مکان برابر با مرگ تمامی گونه‌هایی بود که در این‌جا زندگی می‌کردند؛ زیرا انسان‌ها همیشه قدرت طلب و زیادخواه بوده‌اند.
(راوی)
آن جنگل سرسبز رونیکا را به حیرت در آورده بود. او حتی در خوابش هم نمی‌توانست چنین جایی را ببیند، اما الان خود در آنجا حضور داشت و از هوای آن‌ مکان نفس می‌کشید. آکوامارین دست بر شانه رونیکا گذاشت که به خود آمد. افرادی که آنها را همراهی می‌کردند یادآوری کردند که باید سریع راه بیفتند؛ چون زمان کمی مانده که پرتال دنیای موازی باز شود. اسب‌هایی که از قبل به درخت بسته شده بودند را باز کردند و هرکدام سوار شدن. رونیکا هم با مارین سوار شده بود همین که اسب راه افتاد رونیکا از ترس به کمر مارین چنگ زد و خود را به او چسباند که شاید احتمال افتادن از اسب را از خود دور کند. کمی گذشت دیوارهای شهر نمایان شد، کم‌کم به شهر نزدیک شدن مارین برای اولین بار پس از چهار سال احسال دلتنگی، مانند وزنه‌ای بر دلش سنگینی می‌کرد‌؛ تا به امروز همچین احساسی نداشت. برای این‌که بتوانند راحت از انبوه مردم گذر کنند در پشت دروازه شهر پیاده شدند، شنل‌های کلاه‌دار به سر کردند و چهره خود را پوشاندن وارد شهر شدند و از کوچه های باریک گذر کردند، تا به قصر رسیدند نگهبان‌های قصر با دیدن‌شان و دروازه قصر را باز کردند.
آن‌ها وارد شدند. آکوامارین چهار سال پیش را به یادآورد که قاضی سلطنتی به خاطر این‌که مارین با یک اعجوبه جادوگر معامله کرده بود و در ازای داشتن قدرت بیشتر احساساتش را به او داده بود، محکوم به دو سال زندان در تکه‌ی یخ و هشت سال تبعید شد. عمویِ سلطانش که سال‌ها او را بزرگ کرده بود؛ فقط توانست او را از حکم اعدام دور نگه دارد. کاری که مارین کرده بود بر خلاف قوانین و جرم بزرگی محسوب می‌شد؛ زیرا خواستار قدرت زیاد شده بود و همه این خرافات و ساخته ذهن افرادی بود که نابودی او را می‌خواستند، که تا حدودی موفق هم شده بودند. با تکان دادن سر خود سعی کرد این افکار را از خود دور نگه دارد. شنل را از سر خود باز کرد، آن‌ها را به سالن گرد همایی شورای قصر راهنمایی کردند. بعد از اعلام حضورشان را وارد سالن شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
(آکوامارین)
هنگامی که وارد شدم همهمه افراد خاموش شد؛ انگار یک جزامی طاعون گرفته از جلوِیشان داشت رد می‌شد. به جلویم نگاه کردم، عمویم (پادشاه) و خاله (همسر پادشاه) به همراه پسر عمو که وارث سلطنت بود، بر روی تخت پادشاهی نشسته بودند. به نزدیکی‌شان رفتم و تعظیم کردم، رونیکا هم مثل من تعظیم کرد. قامت راست کردیم و به روبه‌رو خیره شدیم، تا حرف‌های لازم گفته شود.
شاه: خب همگی گوش کنید، همه شما خوب می‌دانید که چرا اینجا هستید، الهه‌های اساطیر از بُعد موازی درخواست باز گرداندن آکوامارین را کرده‌اند و ما باید این کار را بکنیم. ۲۴ سال پیش الهه‌ها آکوامارین را به این‌جا آوردند، تا از او مراقبت کنیم و بزرگش کنیم و برای روز موعود او را آموزش بدهیم. که امروز همان روز موعود است و قراره یکی از دریچه ها را باز کنند تا آکوامارین از آن رد شود؛ کسی حرفی دارد؟
یکی از جمع بلند شد و گفت:
- چرا آکوامارین این دختر را با خودش به اینجا آورده، از کجا می‌شود به او اعتماد کرد؟
شاه به من نگاهی کرد انگار منتظر جواب من بودند، با صدای بلند جواب دادم:
- آن دختری که می‌گویید بهترین دوست من در روزهایی است که شما من را طرد کردید، او یک اِلف است و قرار هم نیست که پیش شما بماند؛ چون من او را با خود می‌برم. لازم نیست هیچ گونه نگرانی بابت رونیکا داشته باشید!
یکی دیگر از آن جمع بلند شد. او رهبری گرگینه‌ها را بر عهده داشت.
- از کجا معلوم الهه‌ها از این کار تو عصبانی نمی‌شوند؟ انگار تو خیلی دوست داری که قوانين را نقص کنی.
با کلام آخرش عصبانیت وجودم را فرا گرفت. او حق نداشت همچین حرفی را درمورد من بزند:
- این به خودم مربوط می‌شود، من اینجا نیامده‌ام که با شما ها در مورد تصمیم‌هایم حرف بزنم. هر کاری دلم بخواهد می‌کنم و کسی نمی‌تواند جلوی من را بگیرد یا من را محدود به کاری کند و اینکه اگر من دارم قوانین را نقص می‌کنم؛ پس خودم هم تاوانش را پس خواهم داد لازم نیست تو به این چیز ها فکر کنی...
روبه شاه ادامه دادم:
- پرتال چه زمانی باز می‌شود؟
شاه سری تکان داد و گفت:
- هر وقت که آماده باشید می‌توانید، از دریچه رد عبور کنید.
-ما آماده هستیم.
'کمی بعد'
من و رونیکا روبه‌روی جایی که قرار بود پرتال از آن جا باز شود ایستاده بودیم، به رونیکا نگاه کردم اون هیچ وقت انقد ساکت نبود همیشه با وراجی‌هایش مخم را می‌خورد.
- رونیکا چیزی شده؟ چرا چیزی نمی‌گویی؟
جواب دادم:
- نه چیزی نشده فقط از این همه چیزهای عجیب، تعجب کردم مردم عجیب، لباس‌های عجیب و رفتار و حتی خانه‌هایشان مانند سریال‌های تاریخی هست؛ انگار در زمان حکومت یونان باستان قدم گذاشتم، برای همین تو شک عجیبی هستم ههه.
من: خب این یعنی از اینجا خوشت اومده؟!
رونیکا: اوه درسته اینجا خیلی باحاله تو هجده سال در این مکان باحال زندگی کردی. یک جورایی حسودیم شد و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
خواست ادامه بدهد، که پرتال باز شد و عمو گفت که باید سریع برویم؛ وگرنه پرتال بسته می‌شود. رونیکا دستم را گرفت من هم دست او را سفت گرفتم و به سمت پرتال رفتیم، که باسرعت شدیدی ما را به سمت خودش کشید. یکهو انگار دنیا زیر پاهایم خالی شد، نورهای رنگارنگی از کنارمان رد می‌شدند. از پرتال پرت شدیم بیرون. داشتیم از آسمون سقوط می‌کردیم که سریع رونیکا را بغل کردم بال هایم را باز نمودم.
نزدیک بود به زمین بخوریم، که خودم را کنترل کردم و آروم فرود آمدم. رونیکا را بر روی زمین گذاشتم، به او نگاه کردم چشمانش از ترس و وحشت گرد شده بود. خب حق داشت ارتفاع کمی نبود؛ اگه از اون بالا می‌افتاد قطعا پودر می‌شد.
نگران پرسیدم:
- اوه رونیکا حالت خوبه؟!
سریع بلند شد و به اطراف نگاه کرد و بعد شروع کرد جیغ جیغ کردن.
رونیکا: آه! مارین می‌دونی تو این جنگل خوراک گرگ‌ها می‌شیم، حالا معلوم نیست جای درستی اومدیم یا نه! اوه خدای بزرگ خودت بهمون رحم کن، حالا از گرسنگی می‌میریم. نه‌نه! چه جای باحالی تاحالا همچین درخت‌های بلند و عجیبی ندیدم، آه چقدر باحاله... .
قاطی کرده بود و من به تکون خوردن مغزش موقع رد شدن از پرتال شک کردم، خدا به او شفا بدهد.
کلافه گفتم:
- رونیکا کافیه تا کی می‌خوای جیغ‌جیغ کنی؟ بهتره راه بیفتیم. نگاه کن خیلی نمونده که خورشید طلوع کند. بهتره راه بیفتیم حداقل تا هوا روشن میشه جایی پیدا کنیم، که به قول خودت خوراک موجودات عجیب نشیم. یالا!
رونیکا آروم گرفت سمتم آمد.
رونیکا: خب خانم همه چیز دان حالا از کجا بریم؟
به اطراف نگاه کردم راه باریکی از میان درخت ها رد می‌شد، شاید اون ما را به جایی می رسوند. همین که خواستم بگم از این طرف می‌رویم، یکهو چند نفر سده راه‌مان شدند، که دو زن و سه مرد بودند. لباس‌های بلند و سفید به تن داشتن که هر کدام نقشی مخصوص و زیبا بر رویش حک شده بود. لباس یکی از آنها به رنگ سبز و رگه ها و نقش هایی به رنگ سفید به تن داشت و با همه فرق داشت.
رونیکا از پشت به من چسبیده بود می‌توانستم ترسش را حس کنم. آروم زمزمه کرد:
- مارین بخدا اگر خوراک موجودات عجیب نشیم این‌ها ما را تیکه تیکه میکنن و خوراک شامشون می‌شیم.
دستم را سفت تر از قبل فشرد همون که با بقیه فرق داشت کمی جلوتر آمد بقیه هم کنارش جمع شدن همه شمشیرهای گران قیمتی همراه خود داشتن؛ انگار از اشراف و یا ثروتمندان آن سرزمین بودند.
امیدوار بودم که جای درستی آمده باشیم وگرنه بازگشتمان خیلی سخت بود؛ همان شخص بالحنی آرام و جدی شروع به حرف زدن کرد:
- بانوی جوان خوشحال می‌شویم این افکار مزاحم را به ذهنتان راه ندین، ما گوشت انسان را نمی‌خوریم.
رونیکا شکه شده بود از لرزش انگشتانش که بر روی دستانم قفل بود. می‌شد این را کامل فهمید.
اگر یکم دیگر ادامه می‌دادند قطعا باید جنازه‌اش را حمل می‌کردم. سر بلند کردم و در جواب گفتم: پس چرا سد راهمان می‌شوید؛ کنار بروید، ما هم با شما کاری نخواهیم داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
دوباره به همه آن‌ها نگاهی سریع و دقیقی انداختم، دو زن یکی موهایی به رنگ سیاهی شب داشت لباسش تا روی زمین بلند بود، با رنگ طلایی نقش‌های ظریفی بر روی آن دوخته شده بود(لباس همه آن‌ها سفید با طرح‌های طلایی بجز همان مرد که لباسش سبز رنگ بود)
از کمر به پایین پف کرده بود زیبایی چهره‌اش واقعا گیرا بود پوست سفید با موهای سیاه، آن یکی موهایی بلوند داشت، لباس‌های هر دو شبیه به هم بود؛ مردها هم همین‌طور لباس‌هایی بلند، موهای سیاه بلند با جثه‌های بزرگ؛ همان زن با موهای سیاه کمی جلوتر آمد و گفت:
- ما الهه‌های اساطیر هستیم. آمده‌ایم که تو را با خود ببریم، بعداً با هم آشنا می‌شویم و به سوالاتتان پاسخ خواهیم داد.
رونیکا یکم سرش را جلو آورد و گفت:
- از کجا معلوم راستش را می‌گویید؟ از کجا بدانیم که ما را گول نمی‌زنید؟!
به تایید حرف‌های رونیکا سر تکان دادم؛ همان مرد لباس سبز جلو آمد و در چند قدمی ما ایستاد، دستانش را به سمت گردنش برد و گردنبندی را از گردنش باز کرد و بیرون آورد. آن را به سمت من گرفت و گفت:
- تو هم نشانی مانند این را زیر سی*ن*ه‌ات داری درسته؟ پس این می‌تواند به شما ثابت کند که ما چه کسانی هستیم.
با کمی تردید گردنبند را از دستش گرفتم. درحالی که به چشمان او خیره بودم، دستم را باز کردم و کم‌کم نگاهم را از چشمان او گرفتم و به گردنبند دوختم، امکان نداشت، دقیقا همان نشانی است که من خال کوبی‌اش را به رنگ سبز زیر سی*ن*ه‌ام داشتم!
به یک نقطه نامعلوم خیره بودم، رونیکا گردنبند را از دستم گرفت و به آن نگاهی انداخت صدای رونیکا که می‌گفت:
- مارین تو همچین نشانی داری؟.
در سرم مانند ناقوس کلیسا زنگ می‌خورد(گذشته مانند رعد و برق از جلو چشمانم گذشت، روزی را به یاد آوردم که از خاله، ملکه‌ی سرزمین بخش سه زمین پرسیدم:
- خاله این چیز سبزه این‌جا چیه؟
اون موقع فقط هفت سالم داشتم. خاله در کنارم زانو زد و آروم نوازشم کرد و گفت:
- دخترم طبق نامه‌ای که همراه تو فرستادند الهه‌های اساطیر این نشان را به تو داده‌اند، تا براحتی بتوانند تو‌ را پیدا کنند و تو هم آن‌ها را پیدا کنی. )
پس کسانی که جلویِ من ایستاده‌اند واقعا الهه‌های اساطیر هستند؛ دوباره به همه آن‌ها نگاهی کردم انگار میخواستم مطمئن شوم. رونیکا دستی به شانه‌ام کشید و نگاه سوالی‌اش را به من دوخت انگار جواب سؤالش را می‌خواست بگیرد. سری تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم گفتم: درست است، من هم خالکوبی این نشان را به رنگ سبز دارم، من سوال های زیادی هم در سر دارم و شما هم باید به سوالات من پاسخ بدهید.
پشت سر هم حرف می‌زدم، این‌بار زن مو بلوند جوابم را داد:
- دخترم نفس بگیر، ما قطعا به همه سوالات تو تا حدی که دم کنجکاوی تو را ببرد، پاسخ خواهیم داد.
یکی از مردها که ریش بلندی داشت گفت:
- قبل از طلوع آفتاب باید برگردیدم سی‌سی هم منتظر است باید زودتر برویم.
همه حرف او را تایید کردند، رو به رونیکا گفتم:
- رونیکا ما باید با آن‌ها برویم قرار نیست آسیبی از طرف آنان به ما برسد. مطمئن باش!
رونیکا سری تکان داد و گفت:
- اگه تو این‌طور فکر می‌کنی، باشه.
بعد از اتمام حرفش لبخند بانمکی زد و دستم را گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
وقتی رضایت ما را دیدند، به ما نزدیک‌تر شدند. اون زن مو سیاه دستم را گرفت و اون یکی مو بلوند دست رونیکا را گرفت، فکر کنم بهتره در اسرع وقت اسمشان را بپرسم و انقدر مو بلوند، مو سیاه، مرد لباس سبز، مرد فلانی نکنم. در همین فکرها بودم، که با یک چشم برهم زدن در سالن بزرگی تلپورت کردند. یک سالن بزرگ که همه اشیاء آن به رنگ گل‌های بهاری بود. پنج تخت سلطنتی بزرگ، در راس سالن بر روی سکویی بلند که چند پله هم داشت قرار گرفته بودند، در سمت چپ و راست، صندلی‌های زیادی از جنس چوب با نقش‌هایی که بر آن‌ها کنده کاری شده بود، مانند صندلی‌های سینما پشت سر هم در سه ردیف قرار داشتند. پرچم‌هایی که از سقف تا کف زمین پشت صندلی‌ها آویزان بودند، هرکدام نقشی بر آن کشیده شده بود؛ انگار هرکدام از پرچم‌ها نشان دهنده یک ایل و طایفه بود. دست از نگاه کردن برداشتم متوجه شدم، که هر پنج نفرشان به اضافه‌ی زنی که یکم عقب‌تر از آن‌ها ایستاده بود جوری نگاه‌مان می‌کردند که انگار موجود معلول الخلقه دیدن؛ برای یک لحظه احساس خجالت کردم و این از منی که در عمرم خجالت نکشیدم بعید بود؛ چه برسد به این‌که دارم همچین چیزی را حس می‌کنم. رونیکا هنوز غرق نگاه کردن به سالن بود آروم دستش را فشار دادم که بخودش آمد. وقتی نگاه الهه‌ها را دید از خجالت گونه‌هایش رنگ گرفت که باعث خنده‌ی الهه‌ها شد. آن‌ها رفتن و روی سکو بر تخت‌ها نشستند و به ما هم اشاره کرد که بشینیم. من و رونیکا سمت صندلی‌ها رفتیم دو صندلی اول را خالی گذاشتیم روی صندلی سوم نشستم و رونیکا هم کنار من. آن زن هم که به گفته‌ی همان مرد ریش بلند حدس می‌زدم سی‌سی باشد. زن زیبایی بود موهای بلند به رنگ سفید که رگه‌های سبز و صورتی خیلی کم رنگی داشت قد بلندی هم نداشت، اون از هر لحاظ بی‌نظیر بود. سی‌سی تعظیم کوتاهی کرد، به سمت ما آمد و بر صندلی که خالی گذاشته بودیم نشست. مرد لباس سبز به حرف آمد:
- خب فکر کنم بهتره که خودمان را معرفی کنیم‌. من دیمن هستم (به زن مو که سمت راست خودش بود اشاره کرد) و ایشون المیرا، ( به سمت راست المیرا که همان مرد ریش بلند آنجا نشسته بود اشاره کرد) ایشون هم زهیر، ( و به زن مو بلوند که سمت چپش بود اشاره کرد) ایشون نارسیانا و ( به مردی که سمت چپ نارسیانا بود رو کرد) ایشون هم آرال هستند.
وقتی اسم هر یک از الهه‌ها را به زبان می‌آورد هر کدام با لبخند شیرینی سری تکان می‌داد. من به عنوان ادای احترام دستم را مشت کردم و روی سی*ن*ه‌‌ام گذاشتم و کمی سرم را خم کردم و گفتم: - - از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.
رونیکا هم سریع حرکتم من انجام داد. هول هلکی گفت‌:
- خوشبختم از آشنایی با شما.
الهه‌ها از این حرکت رونیکا خنده‌‌شان گرفته بود، من نمی‌دانم چرا این‌ها به همه چیز می‌خندن و یکهو جدی شدند.
دیمن: خب بریم سراغ اصل مطلب آکوامارین، والدین تو پادشاه أعظم و ملکه این سرزمین ها هستند و سی‌سی هم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
مکثی کرد و ادامه داد:
- ایشون هم خاله خاله هستند.
می‌دانستم شاهدخت هستم، اما نمی‌‌دانستم سی‌سی خاله من هست، پس برای همین همه نگاهش بر روی من بود. خاله، چه کلمه باحالی اون خواهر مادرم هست. وقتی به سی‌سی نگاه کردم در چشمانش اشک حلقه زده بود و با لبخند خیلی غمگینی نگاهم می‌کرد. از روی صندلی بلند شد و جلو آمد، خم شد و مرا در آغوش گرفت، حرکتش واقعا یکهویی بود و انتظار نداشتم بغلم کند. آرام دستانم را بالا بردم و من هم او را در آغوش گرفتم.
حس خوبی داشت؛ شاید این حس شادی بود که در وجودم گل کرده بود، بعد از این که سی‌سی گریه‌اش تمام شد، قامت راست کرد و من هم به احترامش بلند شدم.
سی‌سی شانه‌هایم را گرفت و کمی فشار داد و گفت:
- وقتی برای اولین بار تو را به این سالن آوردم هنوز بچه یک روزه بودی، نمی‌دونستم می‌توانم دوباره تو را ببینم یا که نه! دختر بزرگی شدی... امیدوارم همیشه پایدار باشی دخترم!
واژه دخترم، باعث تپش شدید قلبم شد، حس خوبی داشت. انگاری چیزی عوض شده بود چون جدیدا احساس‌هایی مانند شادی، غم و دلتنگی را زیاد حس می‌کردم؛ فعلا بیخیال این‌ها شدم. سی‌سی دوباره سر جای خود بازگشت. دیمن این‌بار گفت:
- آکوامارین، تو برای آوردن یک انسان بین ما، چه جوابی داری؟
با این حرفش به رونیکا که فقط بیننده این جمع بود نگاه کردم رو به دیمن کردم و گفتم:
- اون بهترین دوست منه، من نمی‌توانستم او را تنها بذارم برای همین او را با خودم آوردم.
دِیمن: اون یک انسان هست، می‌تونه به راحتی نقطه ضعف تو برای دشمنانت باشه.
پرسیدم:
- ببخشید اما منظورتون رو درمورد دشمن نمی‌فهمم. من چرا باید دشمن داشته باشم؟
آرال: آکوامارین، ما تو رو به زمین فرستادیم تا از مرگ تو بدست دشمنانت جلوگیری کنیم. ما حق دخالت در زندگی مردم این سرزمین را نداریم فقط کاری را انجام می‌دهیم که وضیفه‌مان باشد؛ همین الانش هم با فرستادن تو دنیای موازی کلی خطر به جون خریدیم و بیش از حد در زندگی مردم دخالت کردیم.
نارسیانا: خلاصه حرف‌مان این هست که ما نمی‌توانیم کاری انجام بدیم، برای همین ما تو را واسته می‌کنیم. تو باید این مردم رو از ظلم ستمی که دارن تحمل می‌کنند نجات بدهی. نقشه‌های زیادی وجود داره باید همه‌شان را نابود کنی تا بتوانی موفق باشی!
زهیر: در این راه تو تنها نیستی، افراد زیادی تو را حمایت خواهند کرد و البته حمایت غیر مستقیم ما را هم خواهی داشت... مطمئن باش!
من باید به مردم کمک میکردم؟ خدای من! این چیزی نبود که من انتظار داشتم. فکر می‌کردم دیگه قرار نیست با هیچ مشکلی روبه‌رو شوم از یه طرف، از این وضعیت موجود ناراضی بودم و از طرف دیگر واقعا دوست داشتم که به مردم ظلم دیده کمک کنم؛ بین دوراهی سختی قرار گرفته بودم.
المیرا: خب آکوامارین تو قبول می‌کنی یا نه؟
قطعا جوابم بله بود ولی... .
متعجب پرسیدم:
این کار رو انجام خواهم داد، فقط یه سوال دارم چرا شاه خود‌ش پیگیر این‌کار نیست؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین