جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,588 بازدید, 23 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
IMG_۲۰۲۴۰۶۱۳_۰۹۰۲۰۹.png


عنوان: برهان
ژانر: جنایی، عاشقانه
نویسندگان: آرام، اسماء براتیان
عضو گپ نظارت : (7)S.O.W

خلاصه: زندگی‌ام را با زمین بازی‌ او اشتباه گرفته‌‌ بودم.
قوانین او، حرف‌های او، کار‌های او، همه‌ آنها احساس قانون‌ شکنی و پا گذاشتن بر روی خط قرمز‌هایش را به من القا می‌کند. نگاهش چنان رعد آسا است که گمان می‌کنم مرا به چالش می‌کشد، چالشی که باید بین ماندن و مردن یکی را انتخاب کنم. دستانش به خون‌آلوده است. خون آدم‌های بی‌گناه اما با این وجود اجازه دهم مرا کنار خود که مملو از بدی است نگه دارد، یا با جرقه‌ای به آسانی در چند ثانیه زندگی‌ام را خاموش کند؟! این است حق انتخاب از حاکم برهان؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,935
مدال‌ها
12
1717025106779.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
مقدمه:
چرا حال تو را باید در آنجا می‌دیدم؟ چه کرده‌ام که باید تو را با دستان خونی‌ام در آغوش بگیرم؟ من آمده بودم تا مرهم زخم‌هایت شوم، اما زخم‌های تو چنان کاری بودند که مردن من هم مرهمی برایشان نبود.
تو همچو کاکتوس می‌مانی، وسنی به نوازش کسی نداری، اما بگذار من خار‌هایت را شفقت کنم، زیرا یقین دارم پشت این خار‌های زننده، پوسته‌ای ترد وجود دارد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
میکروفن به دست همراه با فیلم‌بردار که آیاز بود و دوربین سیاه برزگش را حمل می‌کرد از بین ازدحام جمعیت رد شدم. به مسئول پرونده که مردی حدود چهل سال با چشمان نافذ مشکی بود نزدیک شدم و بعد از کمی نفس گرفتن، صدایم را صاف کردم و گفتم:
- آقای ییلدیز، میشه درباره این قتل‌های مشکوک توضیحی بدین؟
چشمان بی‌خیالش را به چشمانم می‌دوزد و صدای سردش به گوشم می‌رسد:
- نیازی نمی‌بینم اطلاعات شخصی پرونده‌ رو در دسترس عموم قرار بدم.
با اشاره‌ی دستش بادیگارد‌های قوی هیکلش به سمت‌مان می‌آیند.
بدون آن‌که ناراحت شوم، گستاخ باز هم جلو می‌روم و می‌گویم:
- آقای ییلدیز، این قتل‌ها با انگیزه خاصی انجام میشه؟
ماسک بی‌خیالی‌اش کنار می‌رود و با دندان‌های چفت شده‌اش می‌غرد:
- خانوم محترم شما می‌تونید فردا در دادگاه مربوطه برای این اطلاعات بیاید، ولی این‌جا و از من هیچ اطلاعاتی به شما نمی‌رسه.
رو به بادیگاردش می‌کند و با صدایی رسا رو به بادیگاردش می‌گوید:
- سریعاً راهنمایی‌شون کنید بیرون.
ناراحت از این رفتار بلند فریاد می‌زنم:
- آقای محترم اطلاعات‌تون بخوره تو سرت! کسی به شما مدرک داده اخلاقتون مدنظرش نبوده، واقعاً که!
با برخورد دستان بادیگارد به بازویم سریع عقب می‌کشم و جمعیت را کنار می‌زنم، گوشه‌ای از سالن با غضب می‌ایستم.
در همان لحظه آیاز دوربین به‌دست به سمتم می‌آید، نگاهم را به چشمان آبی رنگش می‌دوزم و با اخم می‌گویم:
- اخم‌ نکن برای من! می‌خواستی چی‌کار کنم بذارم با گستاخی هر‌حرفی می‌خواد بزنه؟!
آیاز کنارم به دیوار گرانیتی سالن تکیه می‌زند و دلخور لب می‌زند:
- این هفته یک جنس خوب بیشتر گیرمون نیومد که توهم پروندیش! به مامور‌های بخش اسم‌مون رو داده که فردا ما رو راه ندن!
بدون حرف و بی‌پشیمانی با پایم آرام‌آرام به زمین ضربه می‌زنم که ادامه می‌دهد:
- هاکان گفته اگه یک خبر توپ تا شنبه بهش نرسونیم انتقالی می‌گیریم به یک شرکت پایین‌تر! خوبه خودت هم اون‌ موقع بودی و حرفش رو شنیدی که حالا این‌طور می‌کنی!
عصبی با غضب بهش نگاه کردم و گفتم:
- می‌خواستی چی‌کار کنم؟ مردک بلد نیست صبحت کنه! حالا این رو ول کن فردا خودم با هاکان حرف می‌زنم بهمون مهلت بده!
پوزخندی زد و گفت:
- اون هم مهلت داد!
با حرص می‌گویم:
- وای آیاز این‌قدر رو اعصابم نرو خب؟! یک کاریش می‌کنم.
آیاز تک خنده‌ای کرد و گفت:
- کار‌هات که حرف ندارن فقط داره ما رو بدبخت می‌کنه لیان خانم!
کلافه از این همه بگو و مگو چشم‌های قهوه‌ایم را در کاسه چرخوندم و گفتم:
- تو میگی من چی‌کار کنم؟!
 
آخرین ویرایش:

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
آیاز به این حرص خوردنم خندید که دندان‌های سفید یک دستش نمایان شد. بهش خیره نگاه کردم که خنده‌ی اعصاب خوردکنش را جمع کرد و جدی گفت:
- نگران نباش اون‌قدر پاپیچ این افسره می‌شیم تا اطلاعات بده.
نچی کردم و با لحن متفکری گفتم:
- با حرف زدن باهاش به خبر نمی‌رسیم، باید تعقیبش کنیم.
آیاز بی‌حوصله تکیه‌اش را از دیوار گرفت و خیره به مردمی که از چهره هر کدامشان یک دغدغه می‌بارید لب زد:
- دختر دیوونه شدی؟ تعقیب چیه؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟
کلافه از این همه غر دستی به موهای قهوه‌ایم کشیدم و با لحن خسته‌ای گفتم:
- اگه اون‌قدر می‌ترسی، این کار رو نکن.
عصبی لب زد:
- برای چی بترسم؟ من فقط میگم محتاط باش، این‌ها آدم‌هایی نیستن که بتونی با این لحظه بازی‌هات رامشون کنی!
کوله‌‌ی مشکی رنگم را روی شانه‌ام تنظیم کردم و گفتم:
- هستی یا نه؟!
وقتی دید مصمم هستم تا این کار را انجام دهم کلافه چشمان آبی‌اش را بست و زمزمه کرد:
- هستم ولی... .
وسط حرفش پریدم و خوشحال جیغ کشیدم و گفتم:
- پس حله، بیا بریم.
و بعد از این حرف دستی که پر از تتو بود را گرفتم و دنبال خودم کشیدم.
با خنده دنبالم راه افتاد و گفت:
- کجا بریم حالا؟ باید منتظر بمونیم تا این مردک بیرون بیاد که بریم دنبالش!
وسط خیابون ایستادم که دستم را کشید و گفت:
- دیوونه قصد مردن داری؟
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- مثل آدم که چیزی نمیگی وقتی میگی هم حتماً باید وسط خیابون بگی؟
دستم را کشید و از خیابان رد شدیم و به سمت موتور که جدیداً با حقوقش گرفته بود رفتیم، کج روی موتور نشستم که اخمی کرد و ابروهای کم پشت بورش در هم گره خوردند:
- وقتی مثل میگ‌میگ حرکت می‌کنی و منم دنبال خودت می‌کشی چه انتظار دیگه‌ای داری؟
بی‌خیال در‌حال سوت زدن خیره به ماشین‌هایی بودم که با سرعت از جلوی دیدم می‌گذشتند که صدایش را شنیدم:
- موتورم رو کثیف نکنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
موتور قرمز رنگش را روشن کرد و به آرامی راه افتاد. کم‌کم داشتیم گمش می‌کردیم که با عجله گفتم:
- یکم تندتر برو آیاز!
چشم پرحرصی گفت و گاز داد. دوربین فیلم‌برداری‌اش در دستم سنگینی می‌کرد اما جرئت غرغر کردن نداشتم.
خوردن باد خنک به صورتم حس خوبی را بهم القا می‌کرد، موهای قهوه‌ای‌ام را از جلوی صورتم به پشت گوشم فرستادم، آیاز با احتیاط رانندگی می‌کرد و فاصله‌ را با آن‌ها رعایت کرده‌ بود، سر آخر بعد از حدوداً یک ساعت به یکی از منطقه‌های بالاشهر استانبول رسیدیم، موتور را پشت ماشین‌های مدل بالای دیگر پارک کرد که سریع از موتور پایین آمدم.
پشت یکی از ماشین‌ها قایم شده بودیم و منتظر به آن‌ها نگاه می‌کردیم، همان مردی که ییلدیز نام داشت و رئیس پرونده‌های قتلی مجرمی مرموز به نام دیجور بود، به همراه هردو بادیگاردش وارد خانه شدند، به محض ورود آن‌ها دو بادیگارد از خانه بیرون آمدند و کنار‌ه‌های در خانه‌اش ایستادند.
آرام آرام دنبال‌شان رفتیم که ناگهان یکی از بادیگارد‌های غول‌ تشنش ما را دید و سریع نگاهش قفل ما شد. با آن خراب کاری که صبح انجام داده بودیم معلوم بود ما را می‌شناسد. به دیگر همراهانش حضور ما را گفت که آن‌ها جلو آمدند و یکی از آن‌ها که انگار رئیسشان بود غرید:
- اینجا چی‌کار می‌کنید؟
ابروهای قهوه‌ایم را بالا دادم و گفتم:
- اومدیم هوا بخوریم! خونه‌مون همین نزدیکی‌هاست.
مرد با اخم سری تکان داد و با دستش اشاره‌ای کرد که بقیه‌ی بادیگار‌‌ها به سمت آیاز حمله‌ور شدند! نامردها بدجور آیاز را می‌دزدند و به جیغ‌های پیوسته‌ی من هم توجه‌ای نشان نمی‌دادند. چند باری با کیفم و به سرشان کوبیدم و پای ان‌ها را لگد کردم ولی انگار نه انگار که اصلاً من وجود دارم. بعد از کتک‌های فراوانی که آیاز نوش‌ جان کرد بالاخره دست از زدنش برداشتن و به سمت رییس پرونده رفتند. نگران و دلواپس صورت آیاز را لمس کردم و خیره به کبودی زیر چشمش گفتم:
- حالت خوبه؟!
عصبی دستش را به زیر بینی‌ پر‌خونش کشید و چشم‌های وحشی‌اش را به چشمانم دوخت:
آیاز:
- زدن دهن و دماغم رو جر دادن اون‌ وقت تو میگی خوبی؟!
دستی به موهای درهم ریخته‌اش کشیدم و کمی مرتب‌شان کردم
- خیلی خوب آروم باش! نگرانتم، میشه یکم من رو هم درک کنی؟
آیاز به سختی و با کلی درد از روی زمین بلند شد و گفت:
- از درک صبحت نکن! بیا ببینم می‌تونی موتور رو برونی؟!
به دنبالش راه افتادم و سعی کردم صدایم را از خوشحالی کنترل کنم و گفتم:
- اره چرا نتونم.
 
آخرین ویرایش:

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
با درد لب می‌زند:
- بشین پس.
کلاه کاست قرمزش را کمکش می‌کنم سرش کند و خودم هم کلاه کاست آبی رنگم را سرم می‌کنم، موتور را روشن می‌کنم و از آن کوچه‌ی سرد و بی‌روح بیرون می‌زنم، خنکی هوا، صدای حرکت موتور هر دو حس خوبی را به من القا می‌کنند. برای این‌که صدایم را بشنود بلند می‌گویم:
- ببین من تو رو می‌رسونم خونه، خودم هم یکم استراحت می‌کنم بعد میام کشیک میدم، خداکنه توی اون تایم از خونه‌ش بیرون نزنه.
صدایش به زور به گوشم رسید:
- چه غلطی می‌خوای بکنی؟
از رک بودن حرفش یکه خوردم و با ابروهای بالا رفته گفتم:
- تو که حالت بده، هاکان هم می‌خواد ما رو بیرون کنه، پس باید کشیک بدم تا مدرک به دستم بیاد.
آخ پردردی می‌گوید و من متمرکز به رانندگی‌ام به صدایش که پرخاش‌گونه است گوش می‌سپارم:
آیاز: داداشت تو رو به من نسپرده که این‌طور ازت مراقبت کنم، اصلاً این شعل بره به درک تو چیزیت بشه پویان من رو زنده نمی‌ذاره.
همین‌طور که حواسم به جلو بود غریدم:
- بابا آیاز، اگه پویان می‌خواست مراقب من باشه، می‌اومد ترکیه نه اینکه از ایران مدیریت کنه و تو رو مراقب من کنه که خودت بیشتر به مراقبت نیاز داری!
بعد از گفتن حرفم متوجه شدم چی گفتم و تا خواستم معذرت خواهی کنم، صدای دلخور آیاز به گوشم رسید:
- دست شما درد نکنه لیان خانم که ما نیاز به مراقبت داریم! برو هرجا دلت خواست برو ولی دیگه نه من نه تو!
کلافه از این رفتار آیاز چشم‌های قهوه‌ایم را در کاسه گردوندم و گفتم:
- آیار توروخدا تو دیگه قهر نکن! اصلا هرکار کردم گزارش میدم تا از وضعیتم خبر داشته باشی.
کمی مکث کرد و بالاخره به حرف آمد:
آیاز:
- باشه برو ببینم چه می‌کنی، فقط گزارش لحظه ازت می‌خوام!
ذوق کرده لپش را کشیدم و گفتم:
- شیر مادرت حلالت پسر!
با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد که تک خنده کردم، به ساختمان دو طبقه فرسوده‌ای که طبقه اولش برای آیاز و طبقه دوم برای من بود رسیدیم، اگه نتوانیم این شغل را نگه داریم حتی در این خانه‌ی اجاره‌ای هم نمی‌توانیم بمانیم، به آیاز کمک می‌کنم تا از موتور پایین بیاد و بازویش را می‌گیرم، خیره به کت و شلوار کرمی رنگ گل و گشادم می‌گوید:
- تو برو زود یکم خستگی در کن، من خودم می‌تونم برم.
زیر لب آرام باشه‌ای می‌گویم و از او جدا می‌شوم، موتور را که در راه‌روی کوچک ساختمان جای می‌دهم سریع و با قدم‌های تند از پله‌های کاشی شده بالا می‌روم، کلیدم را از کوله‌ی مشکی‌ام در میارم و در قفل می‌چرخانم، خسته نگاهی به خونه ساده و مرتبط می‌اندازم، سکوتی که در خانه حکم فرما است را با روشن کردن تلویزیون می‌شکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
با روشن شدن تلویزیون شبکه اخبار جلوی چشمانم نمایان می‌شود. بی‌توجه به لباس‌های خونی‌ و خاکی‌ام روی مبل خاکستری رو‌به روی تلویزیون می‌نشینم و غرق در اخبار می‌شوم ، با شنيدن اخبار ناباوری تمام جانم را در برمی‌گیرد:
- بینندگان عزیزم هم‌اکنون اخبار جدید به دست‌مان رسیده و طبق این گزارش آقای اورهان، رئیس شرکت مواد غذاییِ شاهین که یکی از کارآمد‌ترین افراد کشور بوده به دست دیجور، فرد مورد علاقه عاشقان جنایت کشته شد»
همین‌طور که داشت خبر را بیان می‌کرد تصاویر خانه‌ی مقتول نشان داده می‌شد. با اخم و حرص به بالای سر جنازه که با خط بسیار بدی و با رنگ قرمزی شبیه به خون کلمه دیجور نوشته شده بود خیره شدم.
شوکه کوله‌ام را که بر روی شانه‌ام سنگینی می‌کند را روی زمین می‌اندازم، با صدای زنگ خونه به سختی از جنازه اورهان کسی که همین چند روز پیش تصاویری ازش منتشر شده بود که درحال کمک به کودکان مناطق محروم بود و در بین مردم محبوب. ولی حالا گزارش‌گر اخبار داشت فساد‌هایش را رو می‌کرد! کار همیشه‌گی دیجور بود کسی رو می‌کشت که مردم دوستش دارن، گاهی اوقات اون فرد فساد هایش رو می‌شد و گاهی اوقات طوری خبری از آن قتل نمی‌گفتند که انگار هیچ اتفاقی نیافتده!
در را باز می‌کنم و به آیاز که با برگه‌ای در دستش، خسته نگاهم می‌کند و به او چشم می‌دوزم:
- صاحب خونه‌ این رو گذاشته بود دم در، تو هم خبر رو شنیدی آره؟
بدون حرف سری تکون دادم که متفکر نگاهم کرد و گفت:
- چیزی شده؟!
نه آرومی از بین لبان رژ خورده‌ام بیرون آمد که خوبه‌ای گفت و نیم نگاهی به تلویزیون انداخت و به سختی به دیوار کنار در تکیه زد و برگه را با دستی بی‌جان به سویم گرفت:
آیاز: اجاره نامه رو فسخ کرده، یک هفته وقت داریم... .
نگاه دردمندی بهش کردم و با صدای آرامی گفتم:
- تا آخر هفته پول پیدا جوره!
چشم‌های آبی‌اش را گرد کرد و گفت:
- اون وقت چطوری؟ نکنه گنج پیدا می‌کنی؟
ناراحت و کلافه با صدایی که به زور به گوش خودم می‌رسید گفتم:
- آیاز پیدا می‌کنم دیگه! تو برو استراحت کن!
بازم سرش را به سمت خانه می‌کشد و می‌گوید:
- باز کی رو کشته؟!
آروم لب می‌زنم:
- رئیس شرکت مواد غذایی شاهین! اورهان.
با طعم می‌گوید:
- وای لیان اگه حتی یک خبر کوچیک از دیجور پیدا کنیم نون‌مون تو روغنه!
بی‌حوصله سری تکان می‌دهد که لنگان‌لنگان به سمت پله‌ها می‌رود:
آیاز: زود برو کشیک تا از چنگ‌مون در نیومده.
بی‌جان لب می‌زنم:
- یه ربع دیگه میرم سراغش.
آیاز: یادت نره گزارش دقیقه به دقیقه رو!
هوفی می‌کشم و می‌گویم:
- باشه برو دیگه... .
نگاهی به صورت کلافه ام کرد و گفت:
- رفتم خب!
همین‌که متوجه شدم در خانه‌اش بسته شده است. کوله‌ی مشکی رنگم که کنار مبل خاکستری افتاده بود را برداشتم و بی‌توجه به لباس‌های سفید خونی‌ام از خانه بیرون آمدم و در را آرام بستم تا صدایش به گوش آیاز نرسد، کفش‌های کتانی سفیدم را در دست گرفتم و چند پله پایین رفتم و سریع آنها را پوشیدم و بدو‌بدو از ساختمان بیرون زدم.
باید از اییلدیز حرف می‌کشیدیم، پرونده مقتولی دستش بود که قاتلش دیجور بود، مشکوک شده بود، خیلی مشکوک!
 
آخرین ویرایش:

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
از ساختمان که بیرون آمدم، لوکیشن خانه‌ی اورهان را از توی گوشی‌ام پیدا کردم و همراه با موتور آیاز به سمت خانه‌ی او راندم.به سمت موتورم رفتم و سریع روشنش کرد و پیش به سوی مأموریت!
خیابون‌های بالا شهر استانبول خیلی قشنگ بود، انگار این آدم‌ها غم‌‌هایشان را در پایین شهر جا گذاشتند. ساعت یازده شب بود و خواب به چشم‌هایم آمده بود، با این حال با تمام قوا رانندگی می‌کردم.هیجان خاصی تنم را در برگرفته بود. هر دقیقه سرعتم بیشتر می‌شد. کلاه کاست قرمز را از سرم در آوردم که موهای قهوه‌ایم همراه با باد رقصان شد.به آدرس مورد نظر رسیدم، موتور را کنار درخت کاج پارک کردم و نگاهی به اطراف کردم. خیره به محافظ‌هایی که با فاصله‌ی کمی از آن‌ها ایستاده بودم، به دیوار کاشی شده پشت سرم تکیه زدم. چشم‌هایم را تنگ کردم و خیره نگاهشان کردم. در تاریکی ایستاده بودم تا حواسشان پرت شود.با باز شدن در و دیدن نور چراغ‌های جیپ سفید رنگی سریع سوار موتورم شدم، با این حال که تابستان بود از پوشیدن آن تاپ سفید پشیمان شدم، محله در سکوت فرو رفته بود. تنها صدای نفس‌هایم و صدای ماشینی که ییلدیز به همراه بادیگاردش سوارش می‌شد می‌آمد. پشت سر جیپ با احتیاط حرکت می‌کردم، حدود یک ربع در خیابان‌های استانبول دنبالش رفتم که در خانه‌ای ایستاد و بدون بادیگارد از ماشین خارج شد. موتورم را در فاصله دوری پارک کردم، نصف شب بود و نیازی به قفل و زنجیر کردنش نبود. کمی منتظر ماندم تا حواس بادیگارد‌ها پرت شود و بعد خیلی سریع وارد خانه ویلایی و بزرگی شدم.بی‌توجه به نوارهای پاره و پوره زردی که عبور ممنوع رویشان نوشته شده بود آهسته به سمت جایی که صدای ییلدیز می‌آمد قدم برداشتم. با دیدن کلمه دیجور که روی دیوار با خون نوشته شده بود، دستم را جلوی دهنم قرار دادم و پشت یکی از ستون‌ها قایم شدم.
با صدای ییلدیز و طرز حرف زدنش با فرد پشت تلفن گوش‌هایم تیز شد:
اییلدیز: باشه قربان، کمی آروم باشید! من همه‌ چیز رو حل می‌کنم... .
اییلدیز: قول میدم بار آخرم باشه، معذرت می‌... .
تلفن را از گوشش فاصله می‌دهد و انگار که فرد پشت گوشی دارد سرش داد می‌زند، کمی بعد دوباره تلفن را نزدیک گوشش می‌برد:
اییلدیز: چشم دیجور!
با چشم‌های گرد شده و ترسی که ناخواسته از بردن اسم دیجور به تنم نشسته نگاهش می‌کنم، که می‌گوید:
اییلدیز: من الان میام اونجا.
سریع و با احتیاط وارد اتاق کناری می‌شوم، سایه‌اش را که می‌بینم از کنارم رد می‌شود سریع از اتاق تاریک بیرون می‌آیم و وارد اتاقی می‌شوم که ییلدیز در آن با دیجور فردی که همه‌ی خبرنگار‌ها و پلیس‌ها دنبالش‌اند در حال حرف زدن بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
سریع عکسی از کلمه دیجور و زمین خونی شده که هیچ‌کَس به آن رسیدگی نکرده است می‌گیرم و از خانه خارج می‌شوم، موتور را روشن می‌کنم و به دنبال جیپ سفید ییلدیز می‌روم. کوچه پس کوچه‌های استانبول را با ییلدیز رد می‌کنم. چشم‌هایم از خستگی توانایی باز شدن ندارد اما باز هم به دنبال مدرک هستم. مدرکی که بتوانم خانه‌ی اجاره‌ای خودم و آیاز را نگه دارم، بتوانم شغلی که عاشقش هستم را نگه دارم.
بلاخره بعد از یک ساعت استانبول گردی، ییلدیز جیپ سفیدش را جلوی ساختمان نو سازی پارک کرد و با عجله از آن پیاده شد. موتور را کنار درخت پارک کردم و در سیاهی شب از کنار دیوار به درون ساختمان خزیدم. نفس عمیقی کشیدم و دنبال ییلدیز گشتم که دیدم با آسانسور به بالا می‌رود. سریع به سمت پله‌ها رفتم تا متوجه شوم کجا می‌رود.
به طبقه دوم که رسیدم با نفس‌نفس به آسانسور نگاه کردم، طبقه چهارم ایستاده بود، کیف زنجیری سفیدم را چنگ زدم و پله‌ها را یکی در میان بالا رفتم، به طبقه چهارم که رسیدم، نمی‌دانستم در کدام واحد رفته است. گوشم را به یکی از واحد‌ها چسباندم، صدایی که نیامد، ناامید از آن در فاصله گرفتم و به سمت در دیگری رفتم. واحد هشتم بود، گوشم را به در چسباندم تا متوجه حرف‌هایشان شوم اما در کمال ناباوری در نیمه باز بود. دستانم از استرس عرق کرده بودند، می‌ترسیدم آنجا بمانم و دیجور مرا ببیند و قصد جانم را کند. اما من به این خبر نیاز داشتم، باید این‌کار را می‌کردم! با احتیاط در نیمه باز را فشار دادم.
به داخل سرکی کشیدم اما کسی را ندیدم. کمی داخل رفتم که صدای صبحت کردنشان به گوشم رسید، یکی از آن‌ صد‌ها متعلق به ییلدیز بود و حدس می‌زدم فرد دیگر دیجور باشد. ترس تمام بدنم را در بر گرفت.
کامل وارد خانه‌اش شده بودم، خانه‌ای که متعلق به دیجور بود، با قلبی که محکم خودش را به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید قدمی به سمت صداها که از اتاق درون راه‌روی می‌آمد برداشتم.
صدای بلند دو نفرشان شنیده میشد، آب دهانم را با تلاش برای آرام بودن قورت دادم و به صداها نزدیک شدم، و من برای اولین بار صدای دیجور را شنیدم:
- حل کردی ماجرای اورهان رو؟
صدای ییلدیز همراه با کمی چاپلوسی شنیده شد:
- بله دیجور، فقط... .
عقب گرد کردم که صدایش مرا ترسیده‌تر کرد:
- فقط چی؟
ییلدیز با لحن شرمساری گفت:
- یه دختری پیگیر ماجراست! چی‌کارش کنم؟
دیجور بعد از کمی مکث گفت:
- اگه باز سر و کله‌ش پیدا شد فقط یه گوشمالی بهش بده.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین