جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,541 بازدید, 23 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,410
14,502
مدال‌ها
4
اورهان با صدای بلندی گفت:
- چشم آقا، می‌تونم برم؟
دیجور لحنش آرام شد و گفت:
- برو.
با عجله زمانی که متوجه می‌شوم که می‌خواهد به سمت بیرون از خانه آید و قطعاً من را می‌بیند، با قدم‌هایی تند به سمت بیرون از خانه می‌روم لحظه آخر پایم به چیز سفتی برخورد کرد اما بی‌توجه به آن سریع از خانه خارج شدم، از پله‌های اضطراری با پاهایی سست شده به سمت پایین ساختمان می‌روم.
چند‌ بار نفسم با طمع هوا را بلعیدم و به بیرون فرستادم تا ضربان قلب پر تپشم منظم شود، چنگی به موهای لختم زدم و از جلوی صورتم کنارشان بردم، روی آخرین پله نشستم، جایی که مطمئن بودم کسی من را نمی‌بیند، با دیدن ییلدیز که از کنار پله‌ها می‌گذرد و به سمت در خروجی ساختمان می‌رود نفسم در سی*ن*ه حبس می‌شود. اگر برگردد من را می‌بیند. با صدای قدم‌های شخص دوم؛ دیجور! خون در رگ‌هایم منجمد شد. با ترس از کنار دیوار به مرد قد بلندی نگاه می‌کردم که پشت به من در فاصله تقریباً دوری از من ایستاده بود، حتی احساس می‌کردم ممکن است صدای نفس‌هایم را هم بشنود.
ییلدیز که از در خروجی ساختمان بیرون می‌زند تنها من می‌مانم و او، چند ثانیه‌ سرجایش می‌ایستد، احتمال می‌دهم که متوجه حضورم شده باشد، با حرص ناخن‌های کاشت شده‌‌ی سیاهم را می‌جوم و از خودم عصبانی‌ام که چرا سهل انگاری کردم، به محض اینکه می‌خواهد تکانی بخورد سریع به دیوار تکیه می‌دهم و نگاهش نمی‌کنم. حتی می‌ترسم با او چشم در چشم شوم، صدایش که همچو هیولایی در بین تاریکی من را فرا می‌خواند رعشه بر اندامم می‌اندازد:
- نظرت چیه بهم زحمت ندی و خودت بیای بیرون؟‌هوم؟!
صدای پاهایش را که شنیدم فهمیدم کمی از من فاصله گرفته است، نفس‌هایم را آزاد کردم اما وقتی سرش را از پشت دیوار دیدم مثل سکته‌ای‌ها چرخیدم و خیره به چشمان لنگه به لنگه‌اش شدم، مگر می‌شود یکی چشمانش متناقض باشد و زیبا باشد؟ نگاهم میخکوب چشمان سبز و عسلی‌ شده بود، صدایش گوشم را نوازش کرد:
- اینجا چی می‌خوای جوجه؟ راهتو گم کردی؟!
لبخند مسخره‌ام کش آمد، کمی با سکوت خیره نگاهش کردم و هیکل ورزیده‌اش را از نظر گذراندم که کلافه شد، قبل از اینکه می‌خواهد بلایی سرم بیارد بت لحن لرزان و آن لبخند مسخره‌ام نگاهش کردم و لب زدم:
- هیچ... هیچی! ببخشید مواظب اِ نه مزاحم... .
لکنت گرفته بودم و از برق چشمانش ترسیده! از حا بلند می‌شوم و می‌خواهم از کنارش رد شوم که با دست چپش آرام مچ دست راستم را می‌گیرد، گرمی دستاش آتشی بر روی دستان یخ زده‌ام می‌شود! حتی جان مقاومت هم نداشتم ولی باید آن روی تخسم را نشان می‌دادم، سرش نزدیک صورتم شد و رخ به رخ شدیم، با حوصله اجزای صورتم را برانداز کرد و در آخر خیره به چشمام قهوه‌ای رنگم شمرده‌شمرده گفت:
- کجا بری؟ مگه اومدن پیش من راه برگشتی هم داره؟!
آب دهانم را ترسیده قورت دادم و گفتم:
- جون تو م.. من هیچی ندیدم! بذار برم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
لبخند عصبی و ترسناکی می‌زند:
- پنبه کردی تو گوشات؟ این‌جا راه برگشتی نداره!
عصبی از بین دندان‌های قفل شده‌اش لب می‌زند:
- فقط حرف‌هام نبوده! چشم‌هات رو باز کن الان دیجور رو‌به‌روته!
دوباره تمام ترس‌های عالم در دلم سرازیر شد. انگشت اشاره‌ام را به سمتش گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
- خوب باشه! باید بذاری برم! لعنتی من مدرکی هم از تو ندارم!
انگشت اشاره‌اش که روی لبم قرار می‌گیرد با ترس و لرز نفس عمیقی می‌کشم:
- هیس، تو خودت مدرکی!
انگشتش را بر می‌دارد، چشمان قهوه‌ایم گرد می‌شود و با لحن لرزان و پرسش‌گری لب می‌زنم:
- بابا لعنتی تورو خدا بذار برم! آخه من کجام شبیه مدرکه!
با دست به پیشانی‌اش می‌کوباند و کلافه نگاهم می‌کند، بلند می‌شود و با اخم نگاهم می‌کند:
- یه بار دیگه حرف چرت بزنی این‌طوری خوب باهات تا نمی‌کنم!
عصبی از این حرفش به قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبم و با لجاجت می‌گویم:
- مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟
و ای وای از حرفم! چرا یادم رفته بود، کسی که در مقابل چشمانم هست، دیجور، قاتل مشهور استانبول است!
دریغ از قدمی به عقب رفتن یا تکان خوردن با نیشخند نگاهم می‌کند، با ترس نگاهش می‌کنم و عرق سرد را بر روی ستون فقراتم احساس می‌کنم، طی یک حرکت ناگهانی و دور از انتظار هولم می‌دهد، جیغم در گلویم خفه می‌شود و با کمر بر روی پله‌ها فرود می‌آیم. از درد چهره‌ام جمع می‌شود و حتی نمی‌گذار آخ و ناله‌ام را سر بدهم، رویم خم می‌شود و به بازویم چنگ می‌زند و با زور بلندم می‌کند، کشان‌کشان به سمت آسانسور حرکت می‌کند. قطره اشک سمجی بر روی گونه‌ام سر می‌خورد و من نباید این‌قدر در مقابل دیجور ضعیف باشم.
سکندری می‌خورم که بدون توجه به من دکمه آسانسور را محکم فشار می‌دهد، تعادلم را حفظ می‌کنم و با دست چپم ضربه‌ای به دست راستش می‌زنم و با فریاد می‌گویم:
- کمک، کسی نیست؟! کمک!
در آسانسور که باز می‌شود با گریه لب می‌زنم:
- تورو خدا ولم کن! به کسی چیزی نمی‌گم باشه؟
در آسانسور هلم می‌دهد و خودش هم وارد می‌شود، دکمه طبقه چهار را می‌زند و خنثی به چهره گریانم نگاه می‌کند، با گریه نگاهم را از آن تیشرت سفید گشادش می‌گیرم و نگاهم از روی شلوار سیاهش سر می‌خورد و به کف آسانسور خیره می‌شوم، آسانسور که می‌ایستد سرم را بالا می‌آورم و نگاه کوتاهی به موهای خرمایی‌اش که جلویش را رنگ سفید زده می‌اندازم، بازویم را می‌گیرد و با زور از آسانسور بیرونم می‌‌کند.
 
آخرین ویرایش:

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,410
14,502
مدال‌ها
4
هق‌هقم اوج می‌گیرد و با لکنت می‌گویم:
- خواهش می‌کنم ولم کن!
توجه‌ای به حرفم نمی‌کند و من را به داخل آن خانه‌ی کذایی می‌کشد. من را به داخل پرت می‌کند و در را سریع قفل می‌کند.
با حوصله از کنار من که بی‌پناهانه روی پارکت‌ها افتادم می‌گذرد، سکوت خانه تنها با صدای هق‌هق من می‌شکند. قوایم را در بازو‌هایم جمع می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. دیوار‌های سفید خانه را پشت سر می‌گذارم و به دیجور که روی کاناپه سفیدش که دقیقاً روبه‌روی تلویزیون است دراز کشیده نگاه می‌کنم. با پشت دست راستم محکم اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با صدای کوبنده می‌گویم:
- اگه قصد ترسوندن من بود! باشه! تو بردی من ترسیدم، بذار برم!
بدون این‌که نگاهی به من بی‌اندازد لب زد:
- برای ترسوندنت حالاحالاها وقت هست! ولی برای رفتنت بگم که تو تا یک مدتی مهمون منی!
روی زانوهایم روی زمین افتادم و با ناباوری گفتم:
- باید بذاری من برم! باید بذاری!
سرش را به سمتم گرداند و با چشمان تابه تایش که هاله‌ای قرمز آن‌ها را اسیر کرده بود با صدای بلند گفت:
- الان خوش اخلاقم سوءاستفاده نکن! با لحن امری با من حرف نزن! پاشو گمشو تن لشت رو ببر اون اتاقی که درش بازه!
از لحن خشنش بغضم می‌گیرد و نگاه تیزش را از من می‌گیرد، خیره به اتاق تاریکی که به آن اشاره کرد بود، لب گزیدم. دستانم از سردی پارکت‌ها یخ می‌بندند و به کمکشان بلند می‌شوم. از کنارم بدون توجه به حالم می‌گذرد و وارد آشپز‌خانه می‌شود. از پشت به هیکل ورزیده‌اش نگاه کردم و بغضم را که مثل توده‌ی سرطان بود قورت دادم. غم، حرص، ترس و نگرانی بدنم را در بر گرفت. از روی پارکت بلند شدم و به سمت در خروجی دویدم. با لگد به در می‌کوبم، نوشابه سیاهش را همان‌گونه که با نگاه تیزش براندازم می‌کند بالا می‌کشد، با بغض نیم‌نگاهی بهش می‌اندازم و دستان مشت شده‌ی بی‌جانم را به در قفل شده می‌کوبم. دیجور نگاهی بهم می‌کند و می‌گوید:
- تلاشت ستودنیه!
لحن شوخش را نادیده می‌گیرم و خسته به در تکیه می‌دهم، با دندان‌های چفت شده‌ می‌گوید:
- مگه نگفتم بری تو اتاق؟!
بینی‌ام را بالا می‌کشم و معده‌ام از گرسنگی ضعف می‌رود، جیغی از حرص می‌کشم که تک‌خنده‌ای می‌کند. بغضم می‌شکند و اشک‌هایم بر روی گونه‌هایم خودنمایی می‌کنند:
- حالم بده... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
از جایم بلند شدم، بطری نوشابه را همان‌گونه که درش را بسته و نبسته در دست گرفته بود در یخچال رها کرد. به سمتم قدم برداشت، ابروهای کم‌پشت بورش را بالا انداخت و نزدیک‌تر شد، خواستم قدمی به عقب بردارم، اما چسبیده بودم به در، پوزخندی زد و نگاه لنگه به لنگه‌اش را با دقت به چشمانم دوخت:
- از من می‌ترسی؟ هوم؟!
قبل از این‌که دهن باز کنم و چیزی بگویم خودش پیش قدم شد، دستش که بند در پشت سرم شد با ترس سرم را به پایین کشیدم:
- بایدم بترسی!
چشمانم گرد شد و با مظلوم‌نمایی و چشمانی که عجیب معصوم شده بود نگاهش کردم که مشکوک نگاهم کرد و سرش را زیر انداخت و چیزی زیر لب گفت! کمی جرأت پیدا کردم، به دیجور نزدیک‌تر شدم که ابروهایش را درهم کشید.
با انگشت اشاره‌اش به پیشانی‌ام کوبید و سرم را به عقب هدایت کرد، نفس‌های نامنظمم زنگ اخطاری بود که نشان می‌داد باید از او فرار کنم. لحنم را مظلوم کردم و گفتم:
- می‌ذاری برم؟!
چهره‌اش درهم شد و با لحن تمسخرآمیزی لب زد:
- دیگه چی! اَمر دیگه‌ای نداری؟
چشمان نگرانم را از نگاه بی‌حسش گرفتم و به شلوار شش پارچه‌ای سفیدم که حال پر از لک که صدقه سری دیجور این‌گونه شده بود دوختم، دستش را که از کنار سرم برداشت کمی خودم را خم کردم و از جلویش گذشتم.
به اتاقی که نشان داده بود پناه بردم و در را سریع بستم. در همان تاریکی به سمت پنجره‌ی اتاق رفتم که در کمال تأسف پنجره‌هایش از نظر ایمنی قوی بود چون میله‌های محافظتی گذاشته بود و امکان فرارم را فراهم نمی‌کرد. بق کرده روی تخت یک نفره‌ای که با ملافه سفید رنگ مزین شده بود، نشستم و آهی کشیدم که یادم افتاد برای نجات آیازم را دارم. اما چطور راهی برای فرار پیدا کنم؟! در آن تاریکی اتاق خسته از روزی که پشت سر گذاشتم روی تخت دراز کشیدم، احساس می‌کردم افتادم در دهان کوسه؛ آری همان‌قدر ترسان بودم. امروز وقتی از خواب بیدار شدم اصلاً فکر نمی‌کردم همچین اتفاقاتی را پشت سر بگذارم! موهای قهوه‌ای بازم را با کش صورتی که دائم به دستم بود آرام بستم. اشک‌هایم پایین می‌ریختند و تلاشی برای پاک کردنشان نکردم،‌ روی پهلوی راستم دراز کشیدم که در اتاق بی‌هوا باز شد.
با هول بلند شدم، صبرم به سر آمده بود، خیره به چشمان عسلی و سبزش اخم‌هایم را در هم کردم:
- چی‌کار می‌کنی؟ چته؟! را... .
بین حرفم می‌پرد و بی‌توجه به حرفی که زدم با اخمی عظیم‌‌تر از خودم می‌گوید:
- بگیر بخواب، ساعت هشت بیدارت می‌کنم.
با یاد‌آوری این‌که گرسنه‌ام با نگاهی که سعی می‌کنم مظلوم به نظر برسد می‌گویم:
- میشه به گروگانت یه غذایی بدی؟ خیلی گشنمه.
بی‌حوصله چشمان لنگه به لنگه‌اش را از من می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,410
14,502
مدال‌ها
4
نامرد در را پشت سرش نمی‌بندد. یادم نمی‌آمد در آم جدالی که با دیجور داشتم کیف و گوشیم را کجا گم و گور کردم، پوف کلافه‌ای کشیدم که صدای قدم‌هایش را شنیدم، به پشت تخت تکیه دادم که با سینی غذا وارد اتاق شد و بدون هیچ حرفی آن را روی میز کنار تخت گذاشت. مانند قحطی‌زدگان سینی را برداشتم و به جان استیک درونش افتادم. سس را روی استیک خالی کرد و با لذت مشغول خوردن غذایم شدم. شکمم را که سیر کردم، سینی شیشه‌ای را با ظرف‌های خالی‌اش پایین تخت خواب یک‌ نفره گذاشتم. استرس مانند خوره در جانم افتاده بود. پاهایم را مرتب روی زمین می‌کوبیدم و این کار نشان از تیک عصبی می‌داد. از یه طرف نگران خودم بودم که در دست هیولایی مانند او گیر افتادم، از طرفی نگران بودم آیاز سرخود کاری انجام بدهد که در دردسر بیفتد. با این افکار که بدجور کلافه‌ام کرده بود، از جایم بلند شدم لامپ اتاق را خاموش کردم و به تخت خوابم برگشتم، با سردردی که امانم را بریده بود چشمانم را بستم و کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.

***
با سروصدایی که حکم فرما بود، چشمانم را باز کردم و نگاه گنگی به اطراف انداختم. با یادآوری اتفاقات سریع از روی تخت بلند شدم و بدون توجه به موهای قهوه‌ای درهمم، در اتاق را با شتاب باز کردم. با چشم دنبال دیجور گشتم اما پیدایش نکردم.
خمیازه‌ای سر دادم و با چشمانی که به زور باز می‌شد به سمت توالت رفتم، بعد شستن دست و صورتم از توالت بیرون اومدم، به سمت پرده‌ها رفتم و آن‌ها را کنار دادم تا نور خورشید نمایان شود. از بالا به شهر نگاه کردم. ساختمان‌های سر به فلک کشیده نمای آسمان را خراب می‌کرد. دستانم را درهم گره زدم و به پایین نگاه کردم. به عابرانی که دغدغه‌های خودشان را داشتند نگاه کردم که در پایین ساختمان جلوی درب اصلی ییلدیز و دیجور نظرم را جلب کرد. پنجره را باز کردم تا صدایشان را بشنوم اما صدای بوق ماشین‌ها مانع از این کار می‌شد. حرصی دستی بر موهایم کشیدم و تصمیم گرفتم پایین برم. به سمت در رفتم و دستگیره را کشیدم اما در قفل بود. جیغی کشیدم و پشت در نشستم. بیچارگی و ندامت درونم را پر کرده بود. موهایم را کشیدم که صدای چرخش کلید را شنیدم. از پشت در بلند شدم که در باز شد و صورت دیجور در مقابلم نمایان شد. از کنارم بی‌توجه رد شد. دنبالش رفتم و دستش را به سمت خودم کشیدم و در صورتش براق شدم:
- چرا نمی‌ذاری من برم؟
بی‌حس نگاهم کرد و چیزی نگفت. از بیچارگی اشک‌هایم صورتم را خیس کردند. با دیدن اشک‌هایم، چشمانش کنی از حالت سردی در آمد ولی بی‌خیال گفت:
- چون تو من رو دیدی!
دستش را رها کردم و گفتم:
- پس چرا نمی‌کشیم؟
کوتاه خندید که دندان‌های سفیدش نمایان شد و گفت:
- سرگرمی جدیدم رو رها نمی‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
بعد از این حرف، از کنارم گذر کرد. پایم را عصبی بر روی پارکت‌‌ها کوبیدم و گفتم:
- مگه من اسباب بازیتم؟!
بی‌توجه‌ به‌ سمت اتاقش رفت و در را نیمه باز رها کرد، رو به روی در با کنجکاوی و منتظر ایستاده بودم که نصف تنش را از در بیرون کشید و کیسه‌ای را به سمتم پرت کرد، لباس‌هایی که داخلش بودند روی زمین افتادند و نیم نگاه سردی بهم انداخت و من سعی کردم به این‌که پیراهن در تن ندارد توجهی نشان ندهم، به سمت لباس‌ها رفتم که بلند گفت:
- دو دقیقه دیگه تنت نباشه بدون تو میرم. تند‌تند سری تکان دادم با این حال که نمی‌دانستم قرار است کجا برویم!
با عجله به سمت لباس‌ها رفتم و از داخل کیسه آن‌ها را بیرون آوردم و نگاهی به آن‌ها انداختم. پیراهن ساحلی بلند آبی رنگ همراه با کلاه کاپ سفید بود. به داخل اتاقی که دیشب را در آن سپری کردم رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم. درون آینه قدی که کنار پنجره قرار داشت به خودم نگاه کردم. لباس ساحلی آبی درون تنم، زیبایی عجیبی را برایم به ارمغان آورده بود. با لبخندی تحسین‌آمیز چشم از خودم گرفتم، نگاهی به کیسه انداختم و احساس کردم هنوزم چیزی درونش است، خم شدم و از روی زمین برداشتمش کیسه را باز کردم و با دیدن پا بند طلایی رنگ و چند انگشتر لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایم نقش بست، روی کاناپه سیاهش نشستم و پا بند را به پای چپم بستم، نگاهم را از کفش‌های ساده‌ام که در ذوق می‌زد گرفتم و انگشتر‌ها را در انگشت‌هایم گذاشتم، نگاهم را از ناخن‌های کاشته شده‌ام گرفتم. با ورود دیجور سرم را به سمتش چرخاندم، لحظه‌ای خیره نگاهم کرد و احساس کردم چشمانش برق زد اما کمی بعد چشمانش رنگ سردی گرفت و خبری از آن برق و شوق نبود. سعی کردم خیلی زود به لباس‌های پوشیده در تنش نگاه کنم، پیراهن دکمه‌دار آبی گشادی که هم رنگ ساحلی من بود، با شلواری سیاه و جذب! به موهایی خیره شدم که بهم ریخته بود و کمی از بالایش را سفید کرده بود، گویی مدل موی خاص خودش را داشته است!
از روی کاناپه بلند شدم که بعد از برداشتن سوئیچش به سمت در رفت، در را که باز کرد به سمتم برگشت و جشم‌هایش را ریز کرد و تیزبینانه خیره‌ام شد:
- تشریف نمی‌آرید مادمازل؟!
اخم کم‌رنگی کردم و به سمتش رفتم، قبل از این‌که قدمی به سمت بیرون در خانه بخواهم بردارم دستش را سد راهم کرد و اخم وحشتناکش را حواله‌ام کرد:
- بار آخرت باشه برام اخم می‌کنی! من حوصله ناز و نوزت رو ندارم یهو دیدی زدم ناکارت کردم!
ضربان قلبم تند شده بود و نیاز داشتم هرجه زود‌تر از او فاصله بگیرم. با حرص نگاهش کردم، من دختری نبودم که مطیع باشم! اما مگر دیجور به من اجازه تصمیم گیری می‌داد؟!
چشمان قهوه‌ایم را در کاسه گرداندم و چیزی نگفتم که دستش را برداشت و بیرون رفت. دنبالش رفتم که صندل‌های بندی سفید رنگی را روی پادری دیدم. سوالی به دیجور نگاه کردم که گفت:
- بپوش، کفشات به درد نمی‌خوره!
 
آخرین ویرایش:

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,410
14,502
مدال‌ها
4
به پارکینگ رسیدیم که سوییچ را سمت من پرت کرد. سوییچ را گرفتم که اشاره به ماشین مرسدس زد. سوالی بهش نگاه کردم که دست‌هایش را در جیب شلوار سیاه و جذبش فرو کرد و سرش را کمی روی شانه‌ای کج کرد:
- سوارشو می‌خوام تو برونی!
با تعجب نگاهش کردم اما برای این‌که عصبانی‌اش نکنم حرفی نزدم، سری تکان دادم و سوار مرسدس آبی‌اش شدم، چند لحظه بعد کنارم روی صندلی شاگرد جاگیر شد. امروز روز رنگ آبی بود، چون رنگ ساحلی من با پیراهن و ماشین دیجور ست شده بود، کمربند ایمنی را بستم و کمی برای روندن اون ماشین گران‌قیمت استرس گرفتم، ماشین را که روشن کردم نگاهی به کمربند نبسته‌اش کردم که بی‌خیال نگاهم کرد و لب زد:
- نمی‌بندمش! حرکت کن!
شانه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم تا مرا بیشتر از این ضایع نکند. در ورودی ساختمان با زدن دکمه‌ای توسط دیجور باز می‌شود، کمی گاز می‌دهم و با احتیاط ماشین را از پارکینگ بیرون می‌آورم، سردرگم به سمت دیجور سر می‌چرخانم:
- از کدوم سمت برم؟
نگاهش به سمت چپ کشیده می‌شود و هیچ کلمه‌ای از لبانش خارج نمی‌شود، حرصم می‌گیرد از این‌که حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زند و با سر راه را نشانم می‌دهد، عصبی از این‌کارش گاز می‌دهد و صدای جیغ لاستیک‌ها بر روی آسفالت خیابان کمی از حرصم را کم می‌کند.
معده‌ام از گرسنگی می‌سوخت و حتی مهلت نداده بود تا غذایی بخورم.
بیشتر گاز دادم که صدای عصبانی‌اش، باعث کاهش سرعت ماشین شد:
- چه‌خبرته بابا! می‌خوای بمیری، بگو خودم بکشمت!
چشمی در کاسه گرداندم و دندان‌هایم را روی هم ساییده‌ام که نیم‌نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. همین‌طور مستقیم حرکت می‌کردم که گفت:
- از این کوچه برو!
ولی حرفش را دیر گفت و من آن کوچه را رد کردم. حرصی و کلافه لعنتی گفت و دستش را درون خرمن موهای سیاهش کرد. رو به من اخمی کرد و گفت:
- بزن کار، دست فرمونم نداری!
اخم ریزی می‌کنم و کنار پاساژی نگاه می‌دارم، دیجور که پیاده می‌شود با سختی خودم را به صندلی شاگرد می‌رسانم، در ماشین را باز می‌کند و با اخم‌های درهم سوار می‌شود، انتظار داشتم با آن ایراداتی که از من می‌گرفت خودش آرام‌تر از من رانندگی کند، اما گازش را می‌گیرد و بی‌اهمیت به همه چیز چراغ‌ قرمز‌های شهر را رد می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
به دستگیره در متوسل می‌شوم و در دل می‌خواهم که سالم به مقصد برسیم. به چراغ قرمز که می‌رسیم، بدون توجه، چراغ قرمز را رد می‌کند که از جلویمان ماشینی می‌آید و به ما نزدیک می‌شود. جیغی کشیدم که ماشین را به سمت چپ متمایل می‌کند و انگار که دیجور هم نیز از این اتفاق کمی ترسید. بعد از حفظ تعادل رانندگی‌اش، کناری نگه می‌دارد و پیاده می‌شود. پی درپی نفس می‌کشم که در مرسدسش را باز می‌کند و بطری آبی مقابلم چشمانم قرار می‌دهد.
زیر لب وحشی نصارش می‌کنم و بطری را از دستش می‌گیرم، سوار ماشین می‌شود و متفکر لب می‌زند:
- میخوای بزارم بری؟
با شنیدن حرفش، آب در گلویم می‌پرد و چند سرفه شدید می‌کنم که محکم با دست به کمرم می‌کوبد، با چشم‌های گرد شده کمی از آب را به بیرون تف می‌کنم، سرم را بالا می‌گیرم و حین این‌که گلویم را ماساژ می‌دهم می‌گویم:
- آره می‌خوام!
در چشمانم تیز می‌شود و از نگاه لنگه‌ به لنگه‌اش لرزم می‌گیرد:
دیجور: ولی آزادیت شرط داره!
با شوق جمله‌اش را می‌شنوم و بی‌توجه به صدای بوق ماشین‌ها و صدا‌هایی که از بیرون ماشین می‌آیند می‌گویم:
- چه شرطی؟
دستانش را روی فرمون ماشین تکیه می‌دهد و خیره به عابران می‌گوید:
- باهام باید به یک مجلس رسمی بیای! به عنوان پارتنر دیجور باید بهترین رفتار رو تو کل عمرت داشته باشی، یه اشتباه کافیه تا شرطمون رو بهم بزنم!
چیزی که از من می‌خواست ساده بود، با کمال میل آماده انجام این کار بودم تا آزاد شوم و سریعاً کاری برای نجات زندگی خودم و آیاز کنم! با جسارت لب می‌زنم:
- قبوله!
خوبه‌ای گفت و استارت ماشین را زد. کمی موهای قهوه‌ایم را به عقب بردم و به دیجور نگاه کردم. اگر قاتل نبود، قطعا فرد جذابی برای شریک زندگی بود. بعد از دقایقی که با احتیاط رانندگی کرد، جلوی خانه بزرگ و ویلایی نگه داشت و ماشینش را کنار ماشین‌های مدل‌ بالای دیگر پارک کرد. بعد از پارک کردن مرسدس از ماشین پیاده شد. نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم، نگاهی به تیپش کردم، الحق خوشتیپ بود! به سمتم آمد و بازویش را به سمتم گرفت. ابرویی بالا انداختم که گفت:
- فقط همین امشبه! یادت که نفرته؟! قراره پارتنرم باشی!
دستم را با اکراه دور بازویش حلقه کردم که به راه افتاد.
قلبم تند‌تند در سی*ن*ه‌ام پمپاژ می‌کرد و این نزدیکی بیش از حد، این دستی که دور بازویش حلقه شده بود داشت کار دستم می‌داد، با قدم‌های تندی که برمی‌داشت سخت می‌توانستم خودم را با او هماهنگ کنم، از سالن خلوتی که گذر کردیم، دری بزرگ را دونفر با لباس‌های گارسونی به تن باز کردند و تعظیم کوتاهی کردند.
 

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,410
14,502
مدال‌ها
4
نگاهی به محیطی که قرار بود وارد شویم کردم، صدای موزیک ملایم و غمناک، بوی عطر و ادکلن داشت مرا در خود غرق می‌کرد! نگاهم از مردان و زنانی که با لباس‌های سیاه شبیه به عزاردار‌ها ایستاده بودند گرفتم و به چشمان دیجور دوختم، با اخم کمرنگ و جذابی خیره‌خیره نگاهم می‌کرد و من داشتم در زیر بار سنگین نگاهش آب می‌شدم، لبخند خجولی زدم:
- عزاداریه؟
سری تکان می‌دهد:
- هوم مجلسی برای تسلیت گفتن به همسر اورهان!
شوکه دستم را روی دهانم می‌گذارم و اشاره‌ای به داخل سالن می‌کنم:
- کسی که اون داخله، شوهرش رو تو کشتی! بعد می‌خوای‌ بری به زنش تسلیت بگی؟
با چشمان سردش که آدمی نمی‌تواند در آن نفوذ کند خیره‌ام می‌شود:
- آره بیب!
نگاهم را از موهایی که بالایشان را سفید کرده می‌گیرم و هوف کلافه‌ای می‌کشم، حتی ما لباس‌هایمان رنگ روشن است! با صدای دویدن کسی به سمتمان به سمت صدا برمی‌گردم مردی پوشیده در لباس گارسونی با شال سیاهی به سمتمان می آید، نگاهم را از چشمان آبی‌اش می‌گیرم، او رو به دیجور در حالی که نفس‌نفس می‌زند می‌گوید:
- قربان شال رو که گفتید سریع رفتم خریدم، شرمنده بابت این‌که دیر اومدم!
دیجور با غصب شال را از دستش بیرون می‌کشد و همان‌گونه که شال در چنگش است عصبی و بی‌حوصله می‌گوید:
- بهتره محو شی عثمان!
گارسونی که گویی عثمان نام دارد با ترس قدمی به عقب بر‌می‌دارد و بعد سریع از ما دور می‌شود، شال را کمی این دست و آن دست می‌کند و بعد روی سرم می‌اندازتش، عقب که می‌کشد خودم شال را روی سرم درست می‌کنم. با یادآوری این‌که اسمش را نمی‌دانم و همین ممکن است باعث سوتی دادنم در آن جمع شود گفتم:
- راستی دیجور من اسمت رو نمی‌دونم!
نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد. دوباره سوالم را پرسیدم که لب زد:
- اسمم رو می‌خوای چی‌کار؟
سرم را کج کردم و دقیق بهش خیره شدم. سری به چپ و راست تکان داد که گفتم:
- برای اینکه می‌خوام نقش پارتنرت رو بازی کنم!
هوم کشیده‌ای گفت، منتظر بهش خیره بودم که دستش را قفل در دست چپم کرد و وارد سالن شد، حرصی سرم را نزدیک گوشش کردم و گفتم:
- بگو اسمت رو خب، اگه بگم تو دیجوری که همه می‌فهمن تو همون قاتل مشهوری! مگه چند نفر تو این کشور لقب دیجور دارن؟‌!
خسته از وراجی‌هایی که کردم نفس عمیقی می‌کشد و من احساس می‌کنم عصبانی‌اش کرده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
کمی دستش را به سمت خودم کشیدم و سوالی نگاهش کردم:
- نمی‌خوای واقعا اسمت رو بگی؟
لبخندی زد و با حرص زمزمه کرد:
- تو خودت یک اسمی روی من بزار، نیاز نیست اسم واقعیم رو بدونی!
باحرص‌ نگاهش کردم، وای خدای من این چرا این‌جوری هست! دیجور به سمت زن شیک پوشی رفت و من را هم دنبال خودش کشید. با حس سوزش معده‌ام از گرسنگی آهی از لبان سرخم که خشک شده بود خارج شد. با دیدن میز پر از کیک و میوه که با روبان مشکی تزئین شده بود، همچو گرگ گرسنه‌ای به محتویات روی میز خیره شدم و از جا ایستادم، دیجور که دستم را سفت در دستش گرفته بود و تا قبل از آن داشت مرا دنبال خود می‌کشید هم ایستاد. با اخم‌های درهم نگاهم می‌کرد که مظلوم دستم را روی شکمم گذاشتم:
- خیلی گرسنمه!
با نگاهی سرد بهم خیره شد و گفت:
- پنج دقیقه خودت رو کنترل کن! بعد هر چی خواستی می‌گیرم!
خواستم جوابش را بدهم اما صدایی مرا مانع از این کار کرد. به سمت صدایی که صاحبش همان زن شیک پوش با موهای جو گندمی و قدی بلند بود برگشتیم، لب گزیدم و زن قبل از این‌که من و دیجور چیزی بگوییم با اشتیاق به حرف آمد:
- وای آقای آرکان خوش اومدید! نمی‌دونید چقدر افتخار بزرگیه که توی مراسم همسرم شما هم حضور دارید.
قیافه‌اش برایم آشنا بود و حدس می‌زدم که باید زن اورهان باشد. دیجور لبخندی زد و گفت:
- سلام آسیه‌ خانوم، جناب اورهان خیلی به ما لطف داشتن! زشت بود توی مراسمشون شرکت نکنیم!
پوزخندی از این حرفش در دلم زدم، این زنی که آسیه نام داشت نمی‌دانست در حال حاضر دارد با قاتل شوهرش خوش و بش می‌کند! آسیه چشمان سبز و گیرایش را روی چهره دیجور ثابت می‌کند:
- اورهان خیلی از تو خیلی تعریف می‌کرد... ‌.
بالاخره نگاهش کمی از روی دیجور گرفته شد و به من نگاه کرد:
آسیه: سلام عزیزم، شما باید... .
قبل از این‌که دیجور به جای من چیزی بگوید به حرف می‌آیم:
- سلام من لیان هستم، نامزد آرکان!
لبخند کوتاهی زد و دستش را به سمتم دراز کرد. دست گرمم را درون دست سرد همچون یخش گذاشتم و لبخند زدم. آسیه خانم با صدای شخصی مبنی بر رفتن و نظارت روی کار‌ها از پیش ما رفت. با بی‌حوصلگی سرم را دور تا دور سالن بزرگ چرخاندم، زنان و مردانی که حضور داشتن با لباس‌های مارک و ربات‌وارانه وقت خود را می‌گذراندند، با حس گرمی دست دیجور روی شانه‌ام نگاهم را از دیوار‌های کاشی‌کاری شده‌ی طلایی گرفتم و نگاهم روی چهره‌ پرجذبه و با اخمش ثابت ماند، هرقدر فکر می‌کردم اسمی که آسیه با آن دیجور را صدا زده بودم یادم نمی‌آمد. دهن باز کرد تا چیزی بگوید که مردی پوشیده در کت و شلوار مشکی بازویش را گرفت و او را به سمت خود کشید. یکدیگر را محکم در آغوش کشیدند و مرد مو بور به حضورم بی‌توجه بود. صدای خنده‌‌هایشان در آن مراسم تسلیت خجالت‌آور بود. با دیدن حیاط ویلا که چند نفری در آن بودند با ذوق رو به دیجور گفتم:
- من میرم بیرون یکم هوا بخورم!
نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت و بالاخره نگاه دوستش هم به سمتم کشیده شد.
- باشه یکم دیگه با هم میریم.
مرد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- بزار اون بره! خیلی وقته ندیدمت، نکنه دیگه مثل قبل رفیق خوبی برات نیستم؟!
و بعد با خنده به من نگاه می‌کند که چشم‌هایم را ریز می‌کنم و دیجور ناچار سری تکان می‌دهد:
- باشه برو!
قبل از این‌که از جفتش بگذرم دستم را محکم می‌گیرد و زیر گوشم پچ می‌زند:
- مراقب باش سوتی ندی!
چشمان پرشیطنتم را به چشمانش می‌دوزم و
با ذوق سری تکان دادم که اذن خروجم را صادر کرد. از کنار مردان و زنا گذر کردم و وارد حیاط شدم. نفس عمیقی کشیدم، باورم نمی‌شد با کسی که همیشه برایم مبهم بود به مهمانی آمدم. تند‌تند قدم برداشتم و به گوشه‌ای از استخر رسید، خم شدم و کمی از لباس ساحلی آبی‌ام را بالا دادم تا بنشینم، درست لحظه‌ای که می‌خواستم دستانم را روی زمین قرار دهم و کنار استخر جای گیر شوم جسمی محکم روی کمرم افتاد و هردو در حجم عظیمی از آب فرو رفتیم. وقت برای نفس گرفتن نداشتم و آب وارد دهانم شده بود.
 
بالا پایین