Me~
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,410
- 14,502
- مدالها
- 4
اورهان با صدای بلندی گفت:
- چشم آقا، میتونم برم؟
دیجور لحنش آرام شد و گفت:
- برو.
با عجله زمانی که متوجه میشوم که میخواهد به سمت بیرون از خانه آید و قطعاً من را میبیند، با قدمهایی تند به سمت بیرون از خانه میروم لحظه آخر پایم به چیز سفتی برخورد کرد اما بیتوجه به آن سریع از خانه خارج شدم، از پلههای اضطراری با پاهایی سست شده به سمت پایین ساختمان میروم.
چند بار نفسم با طمع هوا را بلعیدم و به بیرون فرستادم تا ضربان قلب پر تپشم منظم شود، چنگی به موهای لختم زدم و از جلوی صورتم کنارشان بردم، روی آخرین پله نشستم، جایی که مطمئن بودم کسی من را نمیبیند، با دیدن ییلدیز که از کنار پلهها میگذرد و به سمت در خروجی ساختمان میرود نفسم در سی*ن*ه حبس میشود. اگر برگردد من را میبیند. با صدای قدمهای شخص دوم؛ دیجور! خون در رگهایم منجمد شد. با ترس از کنار دیوار به مرد قد بلندی نگاه میکردم که پشت به من در فاصله تقریباً دوری از من ایستاده بود، حتی احساس میکردم ممکن است صدای نفسهایم را هم بشنود.
ییلدیز که از در خروجی ساختمان بیرون میزند تنها من میمانم و او، چند ثانیه سرجایش میایستد، احتمال میدهم که متوجه حضورم شده باشد، با حرص ناخنهای کاشت شدهی سیاهم را میجوم و از خودم عصبانیام که چرا سهل انگاری کردم، به محض اینکه میخواهد تکانی بخورد سریع به دیوار تکیه میدهم و نگاهش نمیکنم. حتی میترسم با او چشم در چشم شوم، صدایش که همچو هیولایی در بین تاریکی من را فرا میخواند رعشه بر اندامم میاندازد:
- نظرت چیه بهم زحمت ندی و خودت بیای بیرون؟هوم؟!
صدای پاهایش را که شنیدم فهمیدم کمی از من فاصله گرفته است، نفسهایم را آزاد کردم اما وقتی سرش را از پشت دیوار دیدم مثل سکتهایها چرخیدم و خیره به چشمان لنگه به لنگهاش شدم، مگر میشود یکی چشمانش متناقض باشد و زیبا باشد؟ نگاهم میخکوب چشمان سبز و عسلی شده بود، صدایش گوشم را نوازش کرد:
- اینجا چی میخوای جوجه؟ راهتو گم کردی؟!
لبخند مسخرهام کش آمد، کمی با سکوت خیره نگاهش کردم و هیکل ورزیدهاش را از نظر گذراندم که کلافه شد، قبل از اینکه میخواهد بلایی سرم بیارد بت لحن لرزان و آن لبخند مسخرهام نگاهش کردم و لب زدم:
- هیچ... هیچی! ببخشید مواظب اِ نه مزاحم... .
لکنت گرفته بودم و از برق چشمانش ترسیده! از حا بلند میشوم و میخواهم از کنارش رد شوم که با دست چپش آرام مچ دست راستم را میگیرد، گرمی دستاش آتشی بر روی دستان یخ زدهام میشود! حتی جان مقاومت هم نداشتم ولی باید آن روی تخسم را نشان میدادم، سرش نزدیک صورتم شد و رخ به رخ شدیم، با حوصله اجزای صورتم را برانداز کرد و در آخر خیره به چشمام قهوهای رنگم شمردهشمرده گفت:
- کجا بری؟ مگه اومدن پیش من راه برگشتی هم داره؟!
آب دهانم را ترسیده قورت دادم و گفتم:
- جون تو م.. من هیچی ندیدم! بذار برم!
- چشم آقا، میتونم برم؟
دیجور لحنش آرام شد و گفت:
- برو.
با عجله زمانی که متوجه میشوم که میخواهد به سمت بیرون از خانه آید و قطعاً من را میبیند، با قدمهایی تند به سمت بیرون از خانه میروم لحظه آخر پایم به چیز سفتی برخورد کرد اما بیتوجه به آن سریع از خانه خارج شدم، از پلههای اضطراری با پاهایی سست شده به سمت پایین ساختمان میروم.
چند بار نفسم با طمع هوا را بلعیدم و به بیرون فرستادم تا ضربان قلب پر تپشم منظم شود، چنگی به موهای لختم زدم و از جلوی صورتم کنارشان بردم، روی آخرین پله نشستم، جایی که مطمئن بودم کسی من را نمیبیند، با دیدن ییلدیز که از کنار پلهها میگذرد و به سمت در خروجی ساختمان میرود نفسم در سی*ن*ه حبس میشود. اگر برگردد من را میبیند. با صدای قدمهای شخص دوم؛ دیجور! خون در رگهایم منجمد شد. با ترس از کنار دیوار به مرد قد بلندی نگاه میکردم که پشت به من در فاصله تقریباً دوری از من ایستاده بود، حتی احساس میکردم ممکن است صدای نفسهایم را هم بشنود.
ییلدیز که از در خروجی ساختمان بیرون میزند تنها من میمانم و او، چند ثانیه سرجایش میایستد، احتمال میدهم که متوجه حضورم شده باشد، با حرص ناخنهای کاشت شدهی سیاهم را میجوم و از خودم عصبانیام که چرا سهل انگاری کردم، به محض اینکه میخواهد تکانی بخورد سریع به دیوار تکیه میدهم و نگاهش نمیکنم. حتی میترسم با او چشم در چشم شوم، صدایش که همچو هیولایی در بین تاریکی من را فرا میخواند رعشه بر اندامم میاندازد:
- نظرت چیه بهم زحمت ندی و خودت بیای بیرون؟هوم؟!
صدای پاهایش را که شنیدم فهمیدم کمی از من فاصله گرفته است، نفسهایم را آزاد کردم اما وقتی سرش را از پشت دیوار دیدم مثل سکتهایها چرخیدم و خیره به چشمان لنگه به لنگهاش شدم، مگر میشود یکی چشمانش متناقض باشد و زیبا باشد؟ نگاهم میخکوب چشمان سبز و عسلی شده بود، صدایش گوشم را نوازش کرد:
- اینجا چی میخوای جوجه؟ راهتو گم کردی؟!
لبخند مسخرهام کش آمد، کمی با سکوت خیره نگاهش کردم و هیکل ورزیدهاش را از نظر گذراندم که کلافه شد، قبل از اینکه میخواهد بلایی سرم بیارد بت لحن لرزان و آن لبخند مسخرهام نگاهش کردم و لب زدم:
- هیچ... هیچی! ببخشید مواظب اِ نه مزاحم... .
لکنت گرفته بودم و از برق چشمانش ترسیده! از حا بلند میشوم و میخواهم از کنارش رد شوم که با دست چپش آرام مچ دست راستم را میگیرد، گرمی دستاش آتشی بر روی دستان یخ زدهام میشود! حتی جان مقاومت هم نداشتم ولی باید آن روی تخسم را نشان میدادم، سرش نزدیک صورتم شد و رخ به رخ شدیم، با حوصله اجزای صورتم را برانداز کرد و در آخر خیره به چشمام قهوهای رنگم شمردهشمرده گفت:
- کجا بری؟ مگه اومدن پیش من راه برگشتی هم داره؟!
آب دهانم را ترسیده قورت دادم و گفتم:
- جون تو م.. من هیچی ندیدم! بذار برم!
آخرین ویرایش: