جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,542 بازدید, 23 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [برهان] اثر «آرام، اسما براتیان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,410
14,502
مدال‌ها
4
چند ثانیه‌ای که برایم به شدت سخت گذشت، گذر کرد و دستانی حصارم کرد و به سمت بالا کشیده شدم. چشمانم را با زور باز کردم و به ناجی‌ام خیره شدم‌. خیره به چشمان آبی آیاز محکم دستانم را دور بازویش حلقه کردم و بالاخره از آب بیرون آمدیم. گوشه‌ی استخر هر دو نشستیم و نفس‌نفس می‌زدیم.
موهای خرمایی‌ام که کاملاً خیس شده بود را از جلوی صورتم کنار زدم که صدایش در گوشم پیچید:
- انقدر از دیدنت هول شدم اصلاً نفهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم!
هنوز در بغلش حبس شده بودم که با صدای دیجور از ترس چشمانم را روی هم گذاشتم. اگر آیاز را می‌دید خون به پا می‌شد. قبل از رسیدن دیجور با ترس و لرز به آیاز گفتم:
- آیاز برو! پاشو برو!
اخم‌هایش را درهم کشید:
- کجا برم معلوم هست چی‌ میگی؟ از دیروز یه لحظه هم پلک روهم نذاشتم تا تو رو پیدا کنم! بعد میگی برو؟! باشه اگه قرار باشه من برم توهم میای!
با حرص و عصبانیت خواستم چیزی بگویم که صدای دیجور دقیقا پشت سرم بلند شد:
- کجا؟ بودیم حالا؟
آیاز عصبانی از لبه‌ی استخر بلند شد و گفت:
- تو کی هستی؟ ها؟ به تو چه؟
پلک‌هایم را از ترس روی هم قرار دادم که دیجور با فریاد گفت:
- نامزدشم احمق!
با خشم نگاه تیزش را به دیجور دوخت و با تمسخر گفت:
- تو؟!
دیجور عصبی خواست به سمتش خیز بردارد که به سمتش دویدم و محکم بازویش را در چنگم گرفتم.
نگران به چشمان به خون نشسته‌اش نگاه کردم و لب زدم:
- تو رو خدا یکم آروم باش!
به سمتم برگشت و از برق نگاهش به خود لرزیدم، با لحن ملایمی که سعی در کنترلش داشت زمزمه کرد:
- آروم؟!
پوزخندی زد و گفت:
- نمی‌خوام باشم!
ترسیده و حیران با لبان لرزان زمزمه کردم:
- یعنی چی؟!
چشمکی زد و گفت:
- الان میفهمی!
بعد از این حرف به سمت آیاز حمله ور شد. ترسیده جیغ بلندی کشیدم.
با ضرب به سر و صورتش مشت می‌کوبید و بعد از هر چهار یا پنج مشت، آیاز یک مشت نثارش می‌کرد، دیگر توانش را نداشتم و بغضم ترکید. دلم نمی‌خواست آیاز کتک بخوره و از دیدن سر و صورت خونی‌اش دلم ضعف می‌رفت.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
بعد از کتک مفصلی که از دیجور خورده بود، عقب رفت و مرا خیره نگاه کرد. در تعجب بودم که چرا هیچ‌کَس برای جدا کردنشان نیامدم! دلم برای زخم‌های کسی همچو بردارم می‌ماند می‌سوخت. زیر لب لعنتی گفتم و نزدیک دیجور شدم، مشت بی‌جانم را به شانه‌اش کوبیدم و گفتم:
- معلومه تو... .
دستش را به علامت سکوت بالا آورد. ابرو بالا انداختم و او با نیشخند خون دهانش را گوشه‌ای تف کرد و درحالی که دستش را محکم پشت دهانش می‌کشید، نگاه براقش را هم به من دوخته بود؛ و من در آن لحظه تمام سلول‌های مغزم قفل کرده بود از نگاهش! چرا نفهمیده بودم لنز گذاشته است؟ یعنی چشمانش مشکی نبود؟
دقیق نگاهش کردم که کلافه لب برچید:
- دیگه چیه؟
شانه‌ای به معنای هیچی انداختم که سری با حرص تکان داد:
- بریم تا همین جا چالت نکردم! دختره‌ی رومخ... .
به محض تمام شدن حرفش محکم دستم را کشید و احساس می‌کردم در این دو روز دستم مانند ژله شده است؛ از بس که دیجور می‌‌کشیدش!
تندتند قدم برمی‌داشت و من هم به دنبالش کشیده می‌شدم.
- جناب آرکان؟
با صدای زن اورهان قدم‌های دیجور آهسته شد.
با حرص لب‌هایش را بهم فشار داد و لبخند زورکی‌اش را روی لب‌هایش نشاند، نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتیم.
دیجور: ما باید بریم آسیه‌خانم... یه کار فوری پیش اومده!
با متانت نگاهمان کرد و لبخند مهربانی زد:
- مشکلی نیست، ممنون که وقت ارزشمند‌تون رو صرف اومدن به این‌جا کردزد! درباره اون مزاحمی هم که باهاتون دعوا کرد هم نگران نباشید، همین الان سپردم به نگهبان‌ها انداختنش بیرون، اگه بخواید می‌تونم ازش شکایت کنم.
دست دیجور را پس زدم و یک قدم جلو رفتم و با عصبانیت به او توپیدم:
- چرا؟ آرکان کتکش زده و حالا شما هم می‌خواید از اون بدبخت شکایت کنید
آسیه با چشمانی گرد شده نگاهم کرد، خواست چیزی بگوید که دیجور میان جگری کرد و با لحن پر آرامش و مهربانی که اصلاً به او نمی‌آمد گفت:
- ببخشید یه خورده زیاد نوشیدنی خورده، ما میریم.
آسیه هم دستی به کت سیاه و جذبش کشید و با لبخند مسخره‌اش سری تکان داد. محکم بازویم را به چنگ گرفت و از آن خانه خارج شدیم.
همین که پایم به بیرون رسید، دستم را با خشونت از دستش رها کردم و روبرویش ایستادم. انگشت اشاره‌‌ام را جلویش تکان دادم و با صدایی که با حرص و خشونت می‌لرزید، غریدم:
- همش تقصیر توعه!
نیشخندی زد و توپید:
- بکش زیپت دهنت رو... یه جور می‌زنم تو دهنت که برق از کله‌ت بپره ها!
خسته از این همه زورگویی توپیدم:
- بزن خب! بزن دیگه!
چشمانش در کاسه خون شناور شد و با صدای بلند غرید:
- خفه‌شو... به خدا می‌زنم ها!
آتش از چشمانم فوران می‌کردم اما کوتاه بیا نبودم! دهان باز کردم تا جیغ و دادم را سر بدهم که نشستن دستش روی گونه‌ام و زق‌زق کردن پوست صورتم باعث شد حلقه‌ی اشک در چشمانم جمع شود. متحیر دستم را روی جای سیلی‌اش گذاشتم و با لکنت گفتم:
- ز... زد... زدیم! ب‌... بهم سی... سیلی زدی! از خشم نفس‌نفس میزد، بعد چند لحظه به خودش آمد. با چهره‌ای آشفته، موهای سیاه بهم ریخته‌اش را چنگ زد و زیر لب گفت:
- بهت گفتم می‌زنم!
حرف‌هایی که بعد از این کارش به زبان می‌آوردم دست خودم نبود. با فریاد و خشمی که در صدایم نهفته بود و رو به صورت بی‌نقصش غریدم:
- تو به چه حقی با دست کثیفت که خون هزاران نفر روش خودنمایی می‌کنه به من دست زدی! از کجا جرئت پیدا کردی من رو بزنی؟ تو... تو واقعا یک قاتل بی‌ذاتی!
جمله آخرم را تقریبا با فریاد بر صورتش کوبیدم که توجه چند نفر به سمتمان جلب شد.
 

Me~

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,410
14,502
مدال‌ها
4
اما او بی‌توجه به نگاه‌هایی که در زیر بارشان درحال ذوب شدن بودم، انگشت‌های کشیده‌اش را بند تار‌های سیه موهایش کرد و طوری تار به تار موهایش را کشید که به جایش دردم گرفت! در نگاهش کلافگی بود و شاید هم پشیمانی!
با زنگ تلفنش که آهنگی ملایم، محبوب و ایرانی بود، دست از کشیدن موهایش کشید و پاسخ فرد پشت تلفن را داد.
- کجایی شایان؟ این مسخره‌ بازیا چیه در میاری ها؟!
-... .
نمی‌دانم فرد پشت تلفن که گویی شایان نام دارد چه می‌گوید که گوشه‌ی لب دیجور به بالا کشیده می‌شود. و من هم از این‌که هنوز هم نامش را نمی‌دانم تلخندی می‌زنم!
تا دیروز، حتی فکرش را هم نمی‌کردم که با قاتل سریالی این روز‌هایم، که همچو بمب ساعتی هر دقیقه بر سر ملت خراب می‌شد، هم صحبت شوم... ! چه برسد که بخواهم به عنوان پارتنر دستش را بگیرم، از او سیلی بخورم و حرف بارش کنم.
مکالمه‌شان که تمام می‌شود، تلفنش را روی پاهایم پرت می‌کند و من فقط چشم غره‌ام را نثار چهره خسته‌اش می‌کنم، کنجکاو می‌‌پرسم:
- برنامه چیه؟ تا کی باید اینجا بمونم؟ چرا ولم نمی‌کنی! نگرانمن... .
بین حرفم می‌پرد و با ترش‌رویی و چشمان نافذش خیره می‌شود به چشمانی که با به یاد‌آوری برادر و تنها دوستش آیاز خیس شده‌اند.
- کی نگرانته؟ اگه نگرانت بودن الان توی ماشین من ننشسته بودی، گوشیم روی پات نیوفتاده بود و جای سیلی که زدم مثل رژگونه بهت سرخی نداده بود!
با چشمانی که گرد شده نگاهش کردم، بی‌حرکت مانده بودم و احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت، چیزی از لبه‌ی پرتگاه وجودم افتاد و در عرض ثانیه‌ای بال و پر گرفت! خواستم بال و پر این پروانه را بشکنم، بال و پرش را پرپر کنم تا دیگر هوس نکند دلش برای حرف‌های قاتل روبه‌رویش برود؛ اما جمله‌ی بعدی‌اش، و ای وای از جمله‌ای بعدی‌اش!
- وقتی تو ماشینمی یعنی مال منی... شاید سوال بشه واست که چرا؟! قانع نشدنت مهم نیست ولی چون این ماشین مال منه، هر کی هم روشه مال منه. می‌فهمی که؟!
ناباور و مبهوت به او که حرف‌هایش را نمی‌فهمید خیره نگاهش می‌کردم. لبم را چند بار باز و بسته کردم اما آوایی از آن خارج نشد. نگاهم طولانی گشت که صدای دیجور بلند شد:
- اوکی شدی چی گفتم؟! تو همه چیزت مال منه؟
حرف‌هایش در کتم نمی‌رفت اما با این حال سری تکان دادم که آفرینی گفت.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
ناباور و مبهوت به او که حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم نگاه می‌کردم. دهانم چند باری برای حرف زدن گشوده و بسته گردید اما آوایی از آن خارج نشد. سکوت بینمان حکومت می‌کرد که صدای خش‌دارش شکست این صحبت‌ نگاه‌‌ها را:
- گرفتی دیگه نه؟!
حرف‌هایش در کتم نمی‌رفت، غیر منطقی بود و در عین حال اگر او دیجور نبود و من خبرنگار نبودم، اگر سیلی نزده بود و من ترسی از او نداشتم شاید باید به این جمله‌اش لبخند بزنم یا رامش شوم و دل به دلش بدهم، اما برخلاف میل قلبم گفتم:
- نچ! تو چی؟ تو گرفتی چی گفتم...؟ نچ... .
صدای مسیجش باعث می‌شود حرفش را بخورد و تلفنش را از روی پاهایم بردارد، اسم شایان و متن پیامش که نوشته بود( زود بیا)
لحظه‌ای از جلوی دیدگانم گذر کرد.
سکوت می‌کنم و او لحظه‌ای بعد تلفنش را روی داشبورد رها می‌کند و به سرعت به راه می‌افتد. تشویشم با ویراژ و بوق‌هایی که به ماشین‌های جلویی می‌زد تا از جلویش کنار بروند بیشتر می‌شود و بر خلاف خواسته‌اش می‌‌گویم:
- نمی‌شه بگی کجا داری میریم؟ تو... .
با سبقتی که از ماشین جلویی می‌گیرد لحظه‌ای ریشه کلامم پاره می‌شود و با حیرت به او نگاه می‌کنم، نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم:
- توی عوضی چی از جون من می‌خوای؟ ببین تو می‌تونی همین جا نگه‌داری و من هم گُم میشم از جلوی چشمات...برای همیشه! حتی پشت سرمم نگاه نمی‌کنم! قسم می‌خورم فراموش کنم اصلاً کسی به اسم دیجور وجود داشته! هیچی تو مقاله‌هام از تو نمی‌گم فقط بذار... .
با صدای ترمزش با شدت به سمت شیشه می‌روم، چشم می‌بندم و در آن لحظه منتظر برخورد صورتم با شیشه‌‌ام که دست دیجور مانع می‌شود. تمام این جنجال‌ها تنها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد!
صورتش درست روبه‌روی شکمم بود و هرم نفس‌هایم موهای لختش را تکان می‌داد.
سریع عقب می‌کشد و خون‌سرد خیره به چهره متحیر من لب می‌زند:
- کمربندتو ببند!
عصبی می‌شوم و خون خونم را می‌خورد، عصبی می‌شوم چون عمداً ترمز گرفت، تا بیشتر حرف نزنم تا حرف خودش را به کرسی بنشاند!
- چرا جوابمو نمی‌دی؟ نکنه نگه داشتی که پیاده شم؟!
سرش زیر است و من نگاهش را نمی‌بینم، سکوتش را به معنی رضایت می‌فهمم و به محض این‌که دستم به سمت دست‌گیره در می‌رود قفل مرکزی زده می‌شود.
دستم مشت می‌شود و با غضب نگاهش می‌کنم که استارت را می‌زند و سریع حرکت می‌کند.
 
بالا پایین