Me~
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,410
- 14,502
- مدالها
- 4
چند ثانیهای که برایم به شدت سخت گذشت، گذر کرد و دستانی حصارم کرد و به سمت بالا کشیده شدم. چشمانم را با زور باز کردم و به ناجیام خیره شدم. خیره به چشمان آبی آیاز محکم دستانم را دور بازویش حلقه کردم و بالاخره از آب بیرون آمدیم. گوشهی استخر هر دو نشستیم و نفسنفس میزدیم.
موهای خرماییام که کاملاً خیس شده بود را از جلوی صورتم کنار زدم که صدایش در گوشم پیچید:
- انقدر از دیدنت هول شدم اصلاً نفهمیدم دارم چیکار میکنم!
هنوز در بغلش حبس شده بودم که با صدای دیجور از ترس چشمانم را روی هم گذاشتم. اگر آیاز را میدید خون به پا میشد. قبل از رسیدن دیجور با ترس و لرز به آیاز گفتم:
- آیاز برو! پاشو برو!
اخمهایش را درهم کشید:
- کجا برم معلوم هست چی میگی؟ از دیروز یه لحظه هم پلک روهم نذاشتم تا تو رو پیدا کنم! بعد میگی برو؟! باشه اگه قرار باشه من برم توهم میای!
با حرص و عصبانیت خواستم چیزی بگویم که صدای دیجور دقیقا پشت سرم بلند شد:
- کجا؟ بودیم حالا؟
آیاز عصبانی از لبهی استخر بلند شد و گفت:
- تو کی هستی؟ ها؟ به تو چه؟
پلکهایم را از ترس روی هم قرار دادم که دیجور با فریاد گفت:
- نامزدشم احمق!
با خشم نگاه تیزش را به دیجور دوخت و با تمسخر گفت:
- تو؟!
دیجور عصبی خواست به سمتش خیز بردارد که به سمتش دویدم و محکم بازویش را در چنگم گرفتم.
نگران به چشمان به خون نشستهاش نگاه کردم و لب زدم:
- تو رو خدا یکم آروم باش!
به سمتم برگشت و از برق نگاهش به خود لرزیدم، با لحن ملایمی که سعی در کنترلش داشت زمزمه کرد:
- آروم؟!
پوزخندی زد و گفت:
- نمیخوام باشم!
ترسیده و حیران با لبان لرزان زمزمه کردم:
- یعنی چی؟!
چشمکی زد و گفت:
- الان میفهمی!
بعد از این حرف به سمت آیاز حمله ور شد. ترسیده جیغ بلندی کشیدم.
با ضرب به سر و صورتش مشت میکوبید و بعد از هر چهار یا پنج مشت، آیاز یک مشت نثارش میکرد، دیگر توانش را نداشتم و بغضم ترکید. دلم نمیخواست آیاز کتک بخوره و از دیدن سر و صورت خونیاش دلم ضعف میرفت.
موهای خرماییام که کاملاً خیس شده بود را از جلوی صورتم کنار زدم که صدایش در گوشم پیچید:
- انقدر از دیدنت هول شدم اصلاً نفهمیدم دارم چیکار میکنم!
هنوز در بغلش حبس شده بودم که با صدای دیجور از ترس چشمانم را روی هم گذاشتم. اگر آیاز را میدید خون به پا میشد. قبل از رسیدن دیجور با ترس و لرز به آیاز گفتم:
- آیاز برو! پاشو برو!
اخمهایش را درهم کشید:
- کجا برم معلوم هست چی میگی؟ از دیروز یه لحظه هم پلک روهم نذاشتم تا تو رو پیدا کنم! بعد میگی برو؟! باشه اگه قرار باشه من برم توهم میای!
با حرص و عصبانیت خواستم چیزی بگویم که صدای دیجور دقیقا پشت سرم بلند شد:
- کجا؟ بودیم حالا؟
آیاز عصبانی از لبهی استخر بلند شد و گفت:
- تو کی هستی؟ ها؟ به تو چه؟
پلکهایم را از ترس روی هم قرار دادم که دیجور با فریاد گفت:
- نامزدشم احمق!
با خشم نگاه تیزش را به دیجور دوخت و با تمسخر گفت:
- تو؟!
دیجور عصبی خواست به سمتش خیز بردارد که به سمتش دویدم و محکم بازویش را در چنگم گرفتم.
نگران به چشمان به خون نشستهاش نگاه کردم و لب زدم:
- تو رو خدا یکم آروم باش!
به سمتم برگشت و از برق نگاهش به خود لرزیدم، با لحن ملایمی که سعی در کنترلش داشت زمزمه کرد:
- آروم؟!
پوزخندی زد و گفت:
- نمیخوام باشم!
ترسیده و حیران با لبان لرزان زمزمه کردم:
- یعنی چی؟!
چشمکی زد و گفت:
- الان میفهمی!
بعد از این حرف به سمت آیاز حمله ور شد. ترسیده جیغ بلندی کشیدم.
با ضرب به سر و صورتش مشت میکوبید و بعد از هر چهار یا پنج مشت، آیاز یک مشت نثارش میکرد، دیگر توانش را نداشتم و بغضم ترکید. دلم نمیخواست آیاز کتک بخوره و از دیدن سر و صورت خونیاش دلم ضعف میرفت.