جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lili.khnom با نام [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,931 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
نام اثر: برکه‌ی‌ مرغابی‌ها
نویسنده: لیلی محمدحسینی
ژانر: اجتماعی
عضو گپ نظارت S. O.W (2)
negar_۲۰۲۳۰۶۲۶_۱۱۵۸۲۷_9drd.png
خلاصه: روزی باد را می‌شکافتم و تا خورشید پرواز می‌کردم. همان وقتی که کفش‌هایم در آب برکه فرو می‌رفتند و دستانم دور طناب حلقه می‌شدند. همان زمانی که درخت پیر عزیزم تکیه‌گاه تابم بود صد حیف که امروز، درخت کمر خم کرده‌است و آن طناب در میان جلبک‌ها تاب می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1679912801869.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
در این غروب پاییزی عروسکی پارچه‌ای می‌بینم عروسک سر روی خاک سرد گذاشته‌است و به دوردست خیره‌است. بچه‌ای گریان دست به چشمانش می‌کشد و مادرش را صدا می‌زند و من با دستانی مشت کرده روی بلندترین تپه ایستاده‌ام و یک روشنایی هم نمی‌بینم.
(فصل اول)
اگر کامپیوتر قدیمی خراب نشده‌بود در این موقع روز ارکیده دست زیر سر نگذاشته و به ترک دیوار خیره نمی‌شد او باید در حالی که مقنعه چروکیده‌اش را به سر می‌کرد خودش را به ایستگاه اتوبوس می‌رساند و با چشمانی بی‌فروغ و کم‌سو در سرمای آذر ماه منتظر اتوبوس می‌ماند اما کامپیوتر خراب شد اتفاقی که هرگز پیش نیامده بود.
اگر قصد داشته باشیم بی‌طرفانه به موضوع بنگریم باید اعتراف کرد ارکیده می‌توانست خودش را به کافی‌نت روی کوچه برساند و پروژه اش را تمام کند و مانند یک دانشجوی وظیفه شناس خودش را به دانشگاه برساند اما او وظیفه شناس نبود یعنی از دیشب تا کنون با این واژه غریبه بود.
خانه در سکوتی غیرقابل باور به سر می‌برد و احتمالا پدر و مادر با نگرانی جلسه ای تشکیل داده بودند تا درباره آینده دختر دیوانه شان تصمیم بگیرند. یک تصمیم که همیشه به این جمله‌ی مادر ختم میشد
اگر تو دخالت نمی‌کردی حالا این دختر اینقدر سربه هوا نمی‌شد.
ارکیده که تمام مدت به آن شکاف خیره شده بود ناگهان با صدای بلندی زیر گریه زد گریه کردن او از خراب شدن کامپیوتر هم ناممکن تر بود زیرا او همیشه یک لبخند ملیح بر چهره داشت. بالشت زرد زشت بدبویش که مادر ده سال پیش برایش دوخته‌بود و او هر ماه آن را ساعت‌ها می‌شست تا رنگش سفیدتر شود را به سمت آن شکاف پرتاب کرد.
او چه در مدرسه چه در آن سه سال و سه ماه دانشگاه رفتنش غیبت نداشت. همیشه زودتر از همه به کلاس می‌رسید و روی آخرین صندلی کلاس در گوشه ای ترین نقطه‌ی سالن می نشست و کتابش را ورق میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
خاندان شاهرود همیشه او را به عنوان خجالت‌آورترین عضو خانواده معرفی می‌کردند. او همیشه بدترین لباس‌ها را می‌پوشید هیچ زیبایی نداشت و از همه بدتر او داشت رشته ی کامپیوتر می‌خواند. بله درست است او برای کامپیوتر خواندنش بارها سرزنش شد و هرگاه با مادرش درباره انصراف دادنش صحبت می‌کرد خواسته‌اش رد میشد.
چند سال پیش او در این رشته قبول شد و دخترعمویش هم به عنوان ذخیره قبول شده بود عمویش انتظار داشت ارکیده جایش را به هانا بدهد هرچه که باشد مگر هانا از ارکیده باهوش‌تر نبود؟ ارکیده تنها یک جای خالی را پر می‌کرد اما دختر او می‌توانست به دانشگاه برود و بدرخشد.
حقیقت این است ارکیده از اول اصلا این رشته را دوست نداشت اما برای اولین بار توانسته بود از هانا بهتر باشد و اوایل نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد و حالا سه سال و خورده ای بود که او اسیر رشته‌ای بود که هیچی از آن سر در نمی‌آورد و پذیرفته بود که از هانا خنگ‌تر است.
آن صبح تگرگ به شیشه می‌خورد. دخترک بیچاره همیشه آرزو داشت در یک روز سرد بارانی در رخت خوابش بماند و از گرمای نیمه مطبوع اتاقش لذت ببرد اما ذهن خسته‌اش به او مجال لذت بردن را نمی‌داد. او دوست داشت بی توجه به این سیاره‌ی آبی باقی زندگی‌اش را فقط بخوابد و ذهن و چشمان غمگینش را بیهوده آزار ندهد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
یک دختر بیست و چهار ساله‌ی ناامید در حالی که تمام شب را بیدار مانده‌است و تا طلوع بی‌رمق خورشید در آن هوای ابری احساسات متفاوتی را تجربه کرده است ، بسیار رقت‌انگیز به شمار می‌آید و او خودش این را می‌داند اما تلاشی برای تغییر دادن این وضع ندارد می‌شود گفت او چندین ساعت مانند ماهی است که در دریا بوده و صدای بیرون را واضح نمی‌شنود.
از هفت سالگی به بعد ساعت هفت صبح از خواب بیدار میشد و به مرتب کردن اتاقش می‌پرداخت. اتاقش شامل یک کمد دیواری یک تخت فلزی یک گلیم قدیمی و یک جفت پنجره کوچک بود. او گاهی پشت پنجره می‌نشست و به دیوار ساختمان بغلی می‌نگریست یک منظره‌ی واقعا بی‌کاربرد.
خیلی پیش نمی‌آمد از اتاقش خارج شود زیرا بیرون از این چند متری همان جایی که در سلطه‌ی مادرش بود همیشه زن‌عمو زری و ننه قنبر نشسته بودند و با زبان تند و تیزشان او را می‌ازردند این وضع تا زمانی دوام می‌آورد که پدر از سرکار به خانه برگردد و ادامه‌ی گفت و گو‌ها تا پاسی از شب به این می‌گذشت که چرا پدر به عنوان یک فرزند به عنوان یک برادر به عنوان یک همسر یک شهروند یک مستاجر یک مخلوق و یک سوپر‌من به وظایف خود که همه را برای آن بیچاره تعیین کرده بودند عمل نمی‌کند.
یک روز شبیه روزهای بیست و چهار سال گذشته شروع شده بود اندیشیدن به این ماجرا باعث شد خودش را بیشتر به دست گرانش زمین بدهد و با انزجار از دیوار کرم رنگ ساختمان همسایه چشم بگیرد.
زنگ در به صدا در آمد و این نشان دهنده این بود که ساعت باید حوالی ده صبح باشد و زن عمو زری و ننه قنبر آمده‌اند تا یک‌روز دیگر را به کامش زهر کنند. دوباره صدای زنگ بلند شد و ارکیده مانند یک کرم دراز غلتی زد و به گرانش زمین غلبه کرد کاری که حاضر بود بمیرد اما انجامش ندهد.
گوشه‌ی ابرویش را خاراند و کنار در راهرو ایستاد تا دو زن هن‌هن کنان خودشان را از سه چهار پله بالا بیاورند. خداراشکر باران چند دقیقه‌ای میشد که قطع شده بود و تنها بوی خاک نم گرفته می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
ننه قنبر زنی کوتاه بود که لباسی محلی به تن داشت چشمانش به تیزی یک عقاب در حال شکار بود و موهای حنایی رنگش که ریشه‌ای سفید داشت را با دقت شانه کرده بود.
نفر بعد زن عمو زری بود. زنی هیکلی و چاق که دماغی عقابی داشت و عادت داشت به ارکیده یاد آوری کند دخترش هانا برخلاف او با آب و رنگ است و اصلا رنگ پریده نیست. البته خیلی هم بی راه نبود زیرا هانا یک میز آرایش تخصصی داشت و کلی هم آبرنگ در بساطش پیدا میشد.
ننه قنبر بدون جواب دادن به سلامش گفت
چرا در رو باز نکردی؟
ارکیده صدایش را که هنوز رگه هایی از گرفتگی داشت صاف کرد و گفت
- دستم بند بود.
دروغ نمی‌گفت دستش بند بالشتی بود که آن را مچاله کرده بود. زن عمو زری گفت
- خاله دختر من رو می‌خواست حسابی فرز و زرنگه.
ارکیده لبخند زد گرچه ترجیح می‌داد به گریه کردنش ادامه دهد. دوست نداشت در این شرایط که صدایش گرفته بود و ذهنش درگیر سوالات بیشمارش بود درباره ی هانا بشنود. در دل گفت
قبول می‌کنم به هانا حسودی می‌کنم ولی اینکه نمی‌خوام الان چیزی از اون بشنوم استثنا امروز ربطی به حسادت نداره.
در را پشت سر دو مهمان ناخوانده بست. ننه قنبر در حالی که تلپ تلوپ کنان کنار بخاری جا می‌گرفت گفت:
- کو مادرت؟
ارکیده دستی به موهایش کشید و گفت:
- رفتن بیرون ولی نمی‌دونم چرا.
این جمله برای آن بود که به سوالاتشان خاتمه بدهد چه خیال پوچی زیرا زن عمو زری گفت:
- چرا نمی‌دونی؟ نکنه تا الان خواب بودی؟
ننه قنبر با دقت به صورتش نگریست و گفت:
- دانشگاه نرفتی؟
ارکیده لبخند زوری زد و گفت:
- چرا اتفاقا داشتم می‌رفتم که آماده بشم.
چرخید و بدون منتظر ماندن به سمت اتاقش پا تند کرد. پا که به اتاقش گذاشت در را به هم کوبید و شروع کرد به چرخیدن به دور خودش. در این باران کجا می‌خواست برود؟ چرا دروغ گفت؟ اصلا مادر و پدرش وقتی می‌فهمیدند دخترشان به وسیله دروغ گفتن از خانه فرار کرده است چه فکری می‌کردند؟
اما حقیقتا هیچ یک از پاسخ این سوالات مهم نبود. او امروز را نباید مانند تمام روزهای عمرش سپری می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
مانتویی به رنگ سبز پسته‌ای پوشید و خنده‌ای عصبی کرد. مانتو برایش بسیار گشاد بود و دکمه‌هایش را چندین بار دوخته بود.
شلوار کتانی‌اش را که چند سال پیش عمه‌اش از سفر برایش آورده بود پوشید و به ست بی‌اندازه زشت سبز و قهوه‌ای خیره شد. مقنعه‌ی چروکش را مقابل آیینه به دست گرفت و نگاهش تا چشمانش بالا آمد. صورتی رنگ پریده چشمانی ترسیده و خسته موهای سیاهی که پیشانی‌اش را قاب گرفته‌بودند و لب‌های سفیدش اجزای صورتش را تشکیل می‌دادند. گوش‌هایش را همیشه به گوش‌های فیل تشبیه می‌کردند و زن عمو زری گفته بود
خوش به حال حنانه لازم نیست خیلی به حنجره‌اش فشار بیاره.
مقنعه‌ی زرشکی را پس از اتو زدن به سر کرد دیگر در آیینه به خود تکراری‌اش نگاه نکرد. با لبخندی که بسیار واقعی روی صورتش افتاده بود از پله ها پایین آمد و پس از خداحافظی از خانه بیرون رفت. ننه قنبر برای اولین بار با خودش فکر کرد لبخند دخترک با همیشه فرق داشت این لبخند یک چیز داشت یک چیز خواستنی و زن عمو زری که آمده بود تا یادآوری کند هانا چقدر نسبت به ارکیده سر است بار دیگر به یاد آورد ارکیده دانشگاهی درس می‌خواند که دخترش نتوانست قبول شود.
ارکیده به آسمان طوسی نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و گفت
قسم می‌خورم امروز فرق داره.
و به یاد مجسمه‌ای افتاد که هانا در کودکی به او داده بود و هرگاه دعوایشان می‌شد منتش را می‌گذاشت. مجسمه حالا چند صد تکه شده بود و در زباله افتاده بود. لبخندش عمیق تر شد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
او از زیر باران ماندن می‌ترسید. با پریشانی به آسمان نگاهی کرد و گفت:
فقط چند ساعت نبار قول میدم منم زود برمی‌گردم.
به خیابان شلوغ نگاه می‌کرد. حتی حاضر نبود ذهنش را به کار بیندازد تا جایی برای رفتن پیدا کند. دستانش را محکم‌تر در بغل گرفت و قدم زنان در پیاده رو شروع به راه رفتن کرد. دختران زیبارویی از کنارش می‌گذشتند و ارکیده در دل گفت
قشنگ بودن چه حسی داره؟
یکی از دخترها با نگاهش در صورتش کنکاش می‌کرد اما او سریع از کنارشان عبور کرد. کفشش کنار کاشی کالباسی رنگ متوقف شد. نگاهش روی نوشته های تابلو زوم شد. باد دماغش را به یک فین محکم وادار ساخت.
با ناراحتی انگشتانش را مشت کرد. هیچ چیز نمی‌توانست تغییر کند نه تا زمانی که پاهایش او را تا کنار دانشگاهی آورده بود که دوست نداشت پا در آن بگذارد. نگهبان با آن کلاه پشمی‌اش با کسالت همیشگی‌اش چای می‌نوشید. ارکیده عقب گرد کرد. مانند یک ربات برگشت زیرا کنار گذاشتن عادتی که خودش را به آن مجبور کرده بود سخت بود اما برگشت.
گوشی‌اش لرزید. نگاهی به اطرافش انداخت بیشتر از آن‌چیزی که انتظار داشت از دانشگاه دور شده بود. آفتاب تندی می‌تابید و اثری از باران نبود. لب زد
سلام مامان
صدای نرم مادرش بسیار تند و تیز بود
کجا رفتی؟
از روی جوب پرید و گفت
اومدم یه کتاب بخرم.
لبش را گزید. مادر که عصبانی میشد تا یک هفته باید به هر دری میزد تا از دلش در آورد. صدای نفس های کش‌دار مادر مطمئنش کرد عصبانی شده‌است. خب عصبانی شده‌بود مگر چیز جدیدی بود؟ مادر همیشه به دنبال چیزی می‌گشت تا بخاطرش عصبانی باشد.
مادر پاسخ داد
لازم نکرده بگی به بلوغ فکری رسیدی اگر عقلت درست کار می‌کرد امروز تا لنگه ظهر نمی‌خوابیدی و مثل بچه ها سردردت رو بهانه نمی‌کردی.
اخم کوچکی کرد اما حرفی نزد. حنانه خانم ادامه داد
شب تولد هاناست زن عموت دعوتمون کرده خونشون سر راه برو از مرجان خانم لباسم رو بگیر.
سر راه؟ یعنی سه چهار راه و ده دوازده خیابان؟ با پای پیاده؟
باشه خداحافظ.
مادرش بدون پاسخ تماس را قطع کرد. او از این رفتار پر شتاب مادر بیزار بود. تولد هانا یعنی جمع شدن تمام فامیل در خانه‌ی بزرگ مجلل و کاملا معذب کننده‌ی عمویش. یعنی نشستن تمام مدت روی یکی از آن مبل‌های سفت و ناراحت‌کننده و گوش دادن به ناله‌های ننه قنبر وقتی که از دردهایش سخن می‌گوید.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
یادش است سال گذشته که برای هانا کادو خرید به صورت اتفاقی آن را پشت کمدش دیده است. آن روز حسابی احساس حقارت می کرد. آن پلیور را با پس اندازش خریده بود و بخاطر ان خرید احمقانه تا چند مدت با پای پیاده به دانشگاه می رفت اما هانا حتی آن را کامل از کادویش بیرون نیاورده بود.
آخرین بار وقتی که پنج ساله بود تولد کوچکی گرفت. در تولدش مجبور بود تمام مدت گوشه ای بنشیند و بازی نکند. به دو دلیل آن روز از جایش تکان نخورده بود اول بخاطر اینکه ننه قنبر از سروصدا متنفر بود و دوم برای اینکه شلوارش را خیس کرده بود.
همه چیز هنگامی رخ داد که ارکیده اصلا نمی دانست در اطرافش چه می گذرد. شاید بشود گفت به جز جیغ هایی که هرنوزادی با خود به این جهان آورده است و ارکیده هم در نوزادی سر داده بود این اولین باری بود که جیغی کوتاه و هیجان زده می کشید.
با چشمانی گشاد و ترسیده به یک متری‌اش نگریست. سر و صدا در کمترین زمان ممکن به اوج رسید و بازوی دخترک همچنان در دست پسر بود. جیغ کشیدن دختر ساکت، متواضع و حرف گوش کن شاهرودها اگر به اندازه‌ی بلند گریستنش عجیب نبود اما در نوع خودش بی نظیر به شمار می‌رفت. ارکیده عاشق این بود که به حرکت گاری توسط قرقره بنگرد اما حالا یک گاری پر ملات روی زمین درست در یک متری‌اش چپ شده بود.
پسر که بیلش را برداشته بود، بی‌توجه به نعره‌های سرکارگر خطاب به دو مرد سر به زیر که تلاش می‌کردند بهانه‌ای برای این بی احتیاطی پیدا کنند، به سمت تیرآهن قدم برداشت. ارکیده با نگاهش او را تعقیب کرد نگاهی که سراسر آکنده از قدردانی بود. سرکارگر نگاه خشمگینی به دختر انداخت و با بلند کردن تابلوی ورود ممنوع گفت:
- مگه کوری خانم؟ نمی بینی اینجا خطرناکه؟ پس این چیه که گذاشتیم اینجا؟ دکوره؟
کارگری لخ لخ کنان کنار سرکارگر ایستاد و با لودگی گفت:
- اوهوی خانم زنگ بزنم به صد وده.
دخترک آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت:
- نه.
همین دو حرف برای انسانی که داشت از حال می رفت هم زیادی بود. اصلا چرا هنوز روی پاهای لرزانش ایستاده بود؟ به گاری نگاهی انداخت و چشمانش را بست و داد کشید:
- نهه...
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
سرکارگر با اخم یک پایش را جلوتر کوبید و همین حرکت باعث شد ارکیده ی باوقار با تمام قوا پا به فرار بگذارد. دیوانه بودند، مردم آن شهر همه دیوانه بودند. تا زمانی که به تاکسی خط کشی شده‌ی زردی رسید همچنان می‌دوید. قفسه ی سی*ن*ه‌اش می‌سوخت و دهانش خشک شده بود.
خب هر انسانی در زندگی اش به یک نقطه می رسد که سوالی تکراری اما مبهم از خودش می پرسد. ارکیده که سرش را به شیشه تکیه داده بود و از پشت بخارهای پنجره به رودخانه ای که از زیر پل می گذشت خیره بود این سوال را از خودش پرسید. اگر آن پسر به دادش نمی رسید و گاری روی او می افتاد چه میشد؟ میمیرد؟
مرگ برایش مانند یک جاده ی مه آلود بود که آن سمتش را نمی دید. باور داشت آن سوی زندگی چیزی هست. مگر وقتی دایی اش را به خاک می سپردند در گوش خدا زمزمه نکرده بود که مراقب دایی اش باشد؟ پس چرا وقتی که مرگ به سراغ خودش هم آمده بود کدر شده بود؟ اصلا مردنش بهتر نبود؟
تا رسیدن به خانه بارها این سوال را تکرار می کرد و هر بار بیش از قبل گیج میشد. مشخص نبود که می خواهد زندگی کند یا بمیرد. از این جهان تکراری اما پیچیده خسته بود او نظر خوبی به آدم ها نداشت. آدم ها برایش مانند یک رهگذر بودند که او را نادیده می گرفتند و از او سواستفاده می کردند.
مادر پای قلیون نشسته بود و به نوبت با زن عمو و ننه قنبر دودهایش را به دهان می فرستادند. چشمان مادر روی دستانش گشت و به صورتش رسید ابروهای نازکش را در هم فرو برد و گفت
کو لباسم؟
ارکیده لبخندی زد. لبخندی که چشمانش را تر کرد. او دوباره در این خانه بود. شاید حالا بهتر می توانست تصمیم بگیرد چه می خواهد.
نگاهی به دستانش کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت
یادم رفت.
مادر رو به رویش ایستاد و گفت
یادت رفت؟ همین؟ چرا تو اینقدر بی مسیو لیتی؟ می بینی تو رو خدا خاله قنبر؟ من حالا چیکارش کنم؟
ننه قنبر گفت
برگرد برو کاری که مادرت گفت انجامش بده.
زن عمو درحالی که پا روی پا انداخته بود و دودهای اطرافش را پراکنده می کرد گفت
اگر چیزی می خوای خودم بهت بدم.
خطابش به مادری بود که دست به کمر جلوی دخترک ایستاده بود و اصلا متوجه نشده بود دختر از همیشه شکسته تر است. شکسته بود، غرورش، شخصیتش و بازتاب امیددر چشمانش. ارکیده نفس سنگین شده‌اش را بیرون فرستاد و گفت:
میرم.
مادر لبخند رضایت بخشی زد و گفت
نه خواهر لباسم رو باید از خیاط می گرفتم می دونی دیگه حسابی گرون خریدمش.
زن عمو لبخند زد و رو برگرداند. او مادر را تحقیر می‌کرد و مادر که دوباره خشمگین شده بود به ارکیده توپید
خب برو دیگه منتظر چی موندی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین