جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lili.khnom با نام [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,927 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
(فصل سوم: ساعت شنی آسیب دیده)
بدون شک، به هیچ عنوان در مخلیه‌ی ارکیده نمی‌گنجید تنها دو هفته از زندگی قبلی‌اش فاصله گرفته است. گویی سال‌های زیادی را درون آن کلبه زندگی می‌کرده است و سر آمدن مهلت یک ماهه اش خبر بدی بود.
خاله هدیه زنی فعال و اجتماعی بود به طوری که یک گوشه نشستن و کاری نکردن برایش عذاب آور بود.
هدیه نه تنها بسیار کوشا بود که بسیار خیر هم تشریف داشت اما به صورت کلی اخلاق تند و تیزی داشت. از حق و حقوقش یک قدم عقب نمی‌رفت و به تنهایی حریف مردان سبیل کلفت زورگو بود. با اینکه مردم روستا از او حساب می‌بردند، او را دوست هم داشتند.
آن دو هفته برای ارکیده یک معجزه‌ی بی انتها بود. هرچه جلوتر می‌رفت چیز‌های جالبی از زندگی میدید که دلش برای دختر گذشته می‌سوخت. او حالا می‌توانست در اتاق بی روحش بنشیند و منتظر بماند تا روزهای هفته یک به یک سپری شوند، قلیان را برای مادرش چاق کند و پدر هم شب‌ها کنار تلویزیون نشسته به خواب می‌رفت. فکر به این که چنین زندگی در نزدیکی‌اش کمین کرده است قلبش را می‌فشرد اما باور کرده بود این یک ماه، مدتی معین بود که دیر یا زود به سرانجام می‌رسید.
یکی از عجایب روستا را روز گذشته مشاهده کرده بود. مردم او را کیا صدا می‌کردند. دیروز وقتی ارکیده همراه با هدیه در یک عروسی شرکت کرده بود آن پسر را دیده بود.
هدیه برایش لباسی محلی آورده بود و تنها گفته بود
دوست داشتی بپوش.
لباس زمردی رنگ بود. سنگ ها و مهره های براق کمی سنگین و صندل‌های پاشنه بلند طبی کاملا مناسب آن هوای سرد و ناهموار کوهستانی بودند. شال گردن هدیه تا بالای بینی‌اش پیچیده شده و موهایش گردی صورتش را قاب گرفته بودند. ارکیده مدتی در آیینه به دخترک متعجب نگاه کرد. او بود؟ همان آدم شکسته و مغموم؟ زندگی قوانین نامعلومی داشت که او این قوانین را دوست داشت هر لحظه منتظر اتفاقی جذاب و گاهی هیجان انگیز بود.
تا خانه‌ی مادر بزرگ روستا که زنی صد و سه ساله بود با پای پیاده ده دقیقه راه بود.
عصر بود و خورشید در غروبی باشکوه به سر می‌برد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
هدیه نقره پوش شده گفت
این تپه نه اون یکی خونه‌ی داماده. مابین راه هم یه برکه است که دورش رو سنگ گرفته حواست رو جمع کن که از روی سنگ‌ها لیز نخوری. نفست گرفت؟ هنوز که راه نیوفتادیم.
ارکیده سرفه کرد و هدیه شال را بالاتر کشید. دخترک از زیر همان شال ضخیم گفت
آنتن هم میده؟
هدیه گفت
کجا ؟کنار برکه نه اما خونه‌ی دوماد آره. آنتن می‌خوای چیکار؟
- هیچی شاید حوصلم سر رفت.
و به هیچ عنوان حوصله‌اش سر نرفت. چندین مرد با تبل های بزرگ دور آتشی می‌چرخیدند و آواز می‌خواندند.
زنان روی صندلی نشسته بودند و دست می‌زدند.
بوی غذا در حیاط پیچیده بود و بچه‌ها با همان لباس های نویشان دور از چشمان تیزبین مادرشان تا کمر در حوض خم شده بودند تا قایق‌شان را فوت کنند.
بعد از سلام و احوال پرسی زنی چاق و فربه کنار هدیه نشست و گفت
دختر حنانه‌ است؟ قیافش بیشتر به باباش برده مگه نه؟ ای امان از تنهایی که تو رو مجبور کرد رو بندازی به خواهرت. خواهر نه مار. ارزش داشت بخاطر اون مرد ولت کنه؟ مگه تازه مادرتون مرحوم نشده بود؟
هدیه اخم کرد و گفت
خاله نبش قبر نکن.
زن بی توجه ادامه داد
چندبار بهش گفتم هدیه نمیاد توی خونه‌ی اون مرد زندگی کنه؟ ندید اون پیرزن چطور بهت سرکوفت میزنه؟ آخ خاله دلم برات خونه.
هدیه صامت به رقص محلی زنان خیره شد و زیر چشمش لب‌های فشرده‌ی ارکیده را دید. می‌دید مردم چگونه به آنها خیره می‌شوند پس دستش را دور شانه‌های ظریف دخترک مچاله شده حلقه کرد. کم کم نگاه‌ها برگشت و کسی زوم نشد روی آنها. او با وجود تنها شدنش جنگیدن را یاد گرفته بود و شاید بعدها ارکیده ارزش جنگیدن پیدا می‌کرد.
دخترک به آرامی نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد. هدیه او را بغل کرده بود. مانند یک گلبرگ نازک می ماند که تشنه کمی محبت است.
زنی با لباس های سرمه ای رنگش در کنار دختری کک مکی و مردی میان سال بسیار مرتب وارد شدند. مرد آنقدر مرتب بود که آدم فکر می‌کرد تازه از جعبه‌ی اسباب بازی‌ها بیرونش آورده اند خشک تر از ربات راه می‌رفت و خط اتوی کت و شلوارش در آن تاریکی شب هم به چشم می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
مرد که پالتویی رنگ و رو رفته بر تن داشت و کفش‌هایش رد غبار را مانند نقشه‌ی جهان به بینندگان تقدیم می‌کرد، می‌توانست واژه‌ای متضاد با مرد اتوکشیده باشد. .
پای مرد لنگ میزد که آن نقص تا حدودی با عصا رفع شده بود. ریش‌های نامرتبش از او آدمی خشن و ترسناک ساخته بود.
ارکیده ناباور به دسته های مردی که به احترام آن مردک ساده پوش و شلخته می ایستادند خیره شد.
لبخند مرد بسیار غیرعادی و فریبنده بود. بله آن لبخند فریبنده و مرموز بود. گویی در پس آن یک راز بزرگ وجود داشت.
هدیه که به مرد شلخته نگاه می‌کرد به حرف‌های نیش‌دار خاله خانم گوش سپرد:
آخ مرد بیچاره. آدم تحصیل کرده و زحمتکش وضعش شده این. آینده دارترین آدم روستا بود بهترین دانشگاه درس خوند. چه هوشی چه ذوق و شوقی چه اخلاق خوبی. خوب نگاه کن هدیه خانم تو اون سر روستایی اون این سر روستا. گفتی نمی‌خوای عروسی کنی چون بابای خدانیامرزیدت ناحسابی بود. گفتی مرد جماعت یعنی دردسر و آشوب یادته؟ صدبار نگفتم دختر همه که مثل هم نیستن؟ نگفتم بابات یه بیسواد بی‌عرضه است با این کریم مقایسه نکن؟ حالا هم که داری پیر میشی نه خواهرت برات موند نه خانواده‌ای. افتادی دنبال یه همدم تا از تنهایی دیوونه نشی‌.
هدیه فوری گفت:
بس کن خاله. من ناراضی نیستم خودم خواستم پاش هم وایسادم. این کریم رو هی نکوب توی سرم. کریمه دیگه بی‌منطق، زودجوش کله شق بازم بگم؟
خاله خانم پشت چشم نازک کرد و با لحن مظلومانه ای گفت:
نه خاله خودت که از همه مردتری چه احتیاجی به مرد داری؟
یک پسر سیاه چرده با ابروی تیغ خورده ظاهر شد و گفت
عرض ادب به بانوان گرامی. هدیه خانم احوال شما؟
هدیه درحالی که تلاش می‌کرد ذوق زدگیش را پنهان کند خونسرد گفت
کی اومدی کیانوش؟
پسر فوری پاسخ داد
همین حالا رسیدم.کیانوش مرد من کیام. تمام روستا منو با اسم خودم صدا می‌کنن فقط شمایی که دوست داری من آلرژی بگیرم.
هدیه ابرو بالا فرستاد و گفت
فکر کردی کی اسمت رو انتخاب کرد؟
پسر لبخند زد و گفت
مستاجر جدید آوردی؟
خاله خانم نگاهی به ارکیده متعجب انداخت و گفت
خواهرزاده هدیه است اسمش ارکیده است.
شاید فکر می‌کرد اگر زودتر اسم دخترک را نگوید ممکن است ارکیده هم اسمش را مانند کیانوش تغییر بدهد. آن پسر چه کسی بود که خاله‌اش اسمش را انتخاب کرده بود و چرا پسر از اسمش راضی نبود؟
گویا سوالاتش در چشمان ارکیده زیرنویس شده بودند که کیانوش نجوا کنان گفت
من اون آدمی که اینا فکر می‌کنن نیستم. اون پسر سه سال پیش مرد ولی این جماعت فکر می‌کنن من همون آدمم.
ارکیده یقین یافت پسر دستش انداخته است. آرام سرش را تکان داد و به خاله اش که با قدم برداشتن قاصدک و آن مهمان جدید بلند میشد نگاه کرد.
پسر صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
من پسر یه تاجر جاسوس آلمانی بودم توی جنگ جهانی دوم پدرم رو به جرم جاسوسی اعدام کردن و من رو هم از عرشه کشتی توی یه مه غلیظ پرت کردن من عضو انجمن دلقک های بی پول برلین بودم حتی یه بار هیتلر رو از فاصله سه کیلومتری دیدم ولی مهم اینه من توی زمان خودم یه آدم مشهور دیدم . وقتی از عرشه پرت شدم خودم رو روی تخت بیمارستان توی بدن این پسر پیدا کردم.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
به اینجا که رسید با لحنی غمگین ادامه داد
یه پسر فلج ویلچر نشین. ساعت‌ها توی آیینه به بدن جدیدم خیره شدم اولین بار که خودم رو دیدم با خوش خیالی خوابیدم اما بعد از یه سال که دوباره بیدار شدم دیدم هنوز توی اون شرایطم.
حالا ارکیده با دقت به حرف هایش توجه می‌کرد و خاله‌اش مشغول صحبت کردن با آن مرد عصا به دست شده بود.
کیانوش نفس عمیقی کشید، درحالی که عمیق به دوردست نگاه می‌کرد گفت:
درخت انار توی هر فصل یه شکل میشد اما من نه. تقویم ورق می‌خورد و من منتظر بودم که دفنم کنن. شاید یه جور دیگه یه جای دیگه به زندگی ادامه میدادم.
ارکیده به آرامی گفت
بعد چی‌شد؟
پسر پاسخ داد
هیچی نشد نه میمردم نه زندگی می‌کردم تا اینکه دلم به حال اون پسر و پدرش سوخت حالا که مجبور بودم بجای اون زندگی کنم پس تلاش کردم از جام بلند بشم.
کیانوش چشمکی زد و گفت
البته دلیل اصلی این بود که نمی‌تونستم یه گوشه بشینم و به وزوز پیرزن‌های که می‌خواستن به من دلداری بدن گوش بدم.
ارکیده لبخند کمرنگی زد و گفت
الان چی با زندگی اون پسر اخت گرفتی؟
پسر سکوت کرد و به همان دوردست خیره ماند. هوای سرد برای مردم روستا خنک و ملایم تلقی می‌شد چراکه آنها به این هوا عادت کرده بودند. هدیه همچنان مشغول صحبت با آن مرد بود. ارکیده فقط می‌دانست در فاصله‌هایی که هر کدام نفس می‌گرفتند که حرف بزنند صورتشان بیشتر درهم و عصبانی میشد. هیچکدام از اهالی روستا در آن مجادله دخالت نمی‌کردند چون اگر طرف هدیه را می‌گرفتند باید تا مدتی بدون کار می‌ماندند و اگر طرف مرد را می‌گرفتند خشم زن به آن راحتی فروکش نمی‌کرد.
ارکیده به مرد با دقت نگاه می‌کرد گاهی نسبت به صحبت‌های خاله‌اش سر تایید تکان میداد اما زیاد طول نمی‌کشید که با جمله بعد هدیه وسط حرفش می‌پرید و تمسخر در چهره‌اش هویدا میشد.
هدیه با دلخوری گفت:
فردا به املاک اون فاتحی فرصت طلب میرم. به آدمیزاد یه بار میگن من این کلبه رو قرار نیست بفروشم ولی این مرد یه جور دیگه حالیش میشه، فکر کرده اگه مشتری زمین کریم باشه من کوتاه میام.
ارکیده چایی زعفرانی را جلوی خاله‌‌اش گذاشت. با این که تمام مسیر را هدیه غرغر کرده بود هنوز آرام نگرفته بود. هدیه نگاهی به چایی انداخت و گفت
بچه این زعفرونه می‌دونی چقدر گرونه؟ نه معلومه که نمی‌دونین. چرا؟ چون عادت کردین همه چیو آماده بهتون بدم. من چند سال طول کشید تا اینجا رو درست کردم حالا کریم اومده میگه روستا به بیمارستان احتیاج داره. من اینجا رو به شهرداری هم ندادم فکر کرده چون زنم قراره کوتاه بیام. در رو ببند دخترجون الان خونه تبدیل میشه به طویله. نترس ارکیده نوکت نمیزنه. خدایا بهم آرامش بده من میرم بخوابم تو هم قراره یه اردک بیرون بندازی اینقدر جیغ نکش.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
دخترک به اردکی که مشغول قدم زدن بود با تهدید خیره شد اما اردک زیاد جدیش نگرفت، بهتر بود جدی می‌گرفت، اردک بیچاره نمی‌دانست یک ماه دیگر قرار است کباب شود و ارکیده به یادش گریه کند. یک ماه دیگر؟ ارکیده نیز بی‌خبر از اتفاقی که در تاریکی کمین کرده بود روزها را سپری می‌کرد.
پاییز داشت به پایان می‌رسید و هوا روز به روز سردتر میشد اما آن روز از معدود وقت هایی بود که آسمان دلش برای طلاخانم سوخته بود و اجازه داد خورشید گرمایش را به سمت آن خانه‌ی کاهگلی کوچک روانه کند و نوزاد زشت و چشم بادامی در آغوش مادر باشد. هدیه صبح اول وقت به خانه تیمور رفته بود تا به ماما کمک کند و آن فاتحی بینوا از نیامدن هدیه خیالش راحت باشد.
ارکیده هم قدم زنان به جنگل رهسپار شد تا روزهای آخر را به یاد ماندنی کند. درختان پوشیده از خزه های قهوه‌ای و نارنجی که بیشتر از دویست سال عمر کرده بودند در فاصله‌های کمی ایستاده بودند و زمین پوشیده از برگ و سنگ پناه گاه مناسبی برای سنجاب‌های بازیگوش بود. آسمان شفاف و صیقلی نیلی رنگ ابر زیادی نداشت. ارکیده پا روی خاک نمناک گذاشت که حاصل سرما و باران شب قبل بود.
در یک دره‌ی بسیار تنگ جویباری جاری بود و اطراف دره را درختان سرو در بر می‌گرفتند. دخترک که بالای دره روی یک سنگ بزرگ ایستاده بود با احتیاط پایین می‌رفت. آن محیط دنج آنقدر وحشی و بکر مانده بود که ارکیده به آرامی روی خاک راه می‌رفت تا توازن را برهم نزند اما لحظه‌ی آخر لیز خورد و همان طور که به سرعت پایین می‌رفت یک گرد و خاک عظیم درست کرد. سرانجام آن سرسره بازی یک زخم روی دستش بود که شاخه‌ی درخت باعثش بود.
دستش را محکم تر به تنه‌ی درخت بند کرد و خودش را لعنت کرد که این راه زیبا فریبش داده است. اگر دستش از تنه جدا میشد در آن زمین شیب دار که انتهایش می‌رسید به آبهای خروشان و بی‌رحم جان سالم به در نمی‌برد.
صدای جویبار دیگر لذت بخش نبود و درختان بلند سرو که مانند محافظی عمل می‌کردند معلوم نبود چقدر وزنش را تحمل می‌کنند. با صدایی لرزان فریاد زد:
کمک یکی به من کمک کنه.
زبری درخت پوستش را آزار می دادند زیرلب گفت:
خب انگار قراره به آخر خط برسم ماه پیش با خودم کلنجار می‌رفتم که قصد دارم زندگی کنم یا نه. این ماه برام به سرعت برق و باد رفت.
خاک و سنگ ریزه که از زیر پایش پرت شد چشم بست و گفت:
می‌دونم آدم بدی نبودم ولی آدم خوبی هم نبودم. خدایا بیا باهم معامله کنیم من رو زنده نگه دار به جان خودم به ...
صدایش از این جهت قطع شد که به خوبی تمرکز کند و خدا را مجاب کند تا در آن بلندای پاییزی مانند یک پر در آب نیوفتد. دستان عرق کرده اش را کمی جابجا کرد و اجازه نداد با فکر کردن به دردِ بازوهایش آن نجوای نه چندان عارفانه را فراموش کند. چه دلیلی داشت که خدا را قانع کند تا نجاتش بدهد؟ هر لحظه متشنج تر میشد و ترس بر او غلبه می‌کرد. آن شاهکار طبیعت مانند یک چاقوی تیز روحش را می‌خراشید اما او می‌خواست زندگی کند.
تلاش کرد خودش را بالا بکشد اما موفق نبود دوباره و دوباره تلاش کرد اما وضعش بدتر شد. دستانش دیگر نمی‌توانستند او را نگه دارند و دخترک که مانند پروانه اسیر شده در تارهای عنکبوت به درخت زل زده بود تصمیم گرفت دستانش را رها کند. اگر شانس با او یار بود پاهایش می‌شکست اما فقط اگر شانس می‌آورد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
قبل از باز کردن حلقه انگشتانش از روی شانه‌ی باوفای درخت بار دیگر چشم بست و فقط به صدای شرشر آب گوش سپرد. باد در میان موهایش می وزید و صدای جیرجیرکی را در نزدیکی اش شنید.
در میان آن هجمه اصوات صدای پایی شنید. از ترس باز شدن دستانش به آرامی گفت:
میشه به من کمک کنی؟
انگار صدایش به گوش آن عابر نرسید پس کمی بلندتر گفت:
من اینجا گیر کردم.
از رفتن آن غریبه بیم داشت و می‌دانست اگر او برود واقعا ناامید خواهد شد. اما غریبه نرفت. با همان لبخند بسیار مرموز در چند قدمی دره ایستاد اما وقتی ارکیده را میان آسمان و زمین دید چهره‌اش جدی شد و گفت:
جای بهتری برای بازیگوشی پیدا نکردی؟
بعد از گفتن این جمله به راحتی روی لبه‌ی دره که سنگ ریزه از آنجا پایین می‌ریخت ایستاد و گفت:
دستت رو بده.
ارکیده نفس عمیقی کشید و به سختی دستش را از روی درخت برداشت. مرد دستش را گرفت و با یک هل کوچک دخترک را بالا کشید. ارکیده که حالا بالاتر از درخت ایستاده بود به آن تکیه داد و نفس نفس زد. کریم اخم کرد و گفت:
دستت زخمی شده
ارکیده که بدن لرزانش را هرچه بیشتر از آن پرتگاه دور میکرد گفت:
اگه شما نبودین من زنده نمی موندم. ممنونم واقعا ممنونم. من فقط دوست داشتم این منظره رو ببینم.
کریم سر تکان داد و گفت:
باید دقت کنی اینجا منطقه‌ی قشنگیه ولی اگه زبون طبیعت رو بلد نباشی آسیب می بینی مثل حالا که آستینت خونی شده.
ارکیده گفت:
فقط یه خراش سطحیه
مرد با طعنه گفت:
اینو به خالت گوشزد کن ممکنه بار بعد فقط یه خراش نباشه.
ارکیده دوست داشت به جای خاله‌اش به آن مرد گوشزد کند در آن مراتع هموار جا برای تاسیس بیمارستان زیاد است اما از آنجایی که جانش را به او مدیون بود، چیزی نگفت.
ظهر به خانه رسید اما خبری از هدیه نبود. در اتاق باصفای هدیه نشست و بوی معطر گل‌ها را به ریه کشید. قالیچه کف اتاق طرح و نقش های زیبا و اشرافی داشتند. گوشه ای از قالیچه یک سوختگی دیده میشد که با گذر زمان خودش را با محیط وفق داده بود و خیلی زننده نبود.
پس از تمیز کردن زخمش آن را با یک باند بست و با خودش گفت:
مامان حتما بخاطر این بی احتیاطی سرزنشم می‌کنه، ولی هیچ وقت نمی‌فهمه من داشتم میمردم واقعا خجالت آوره مخصوصا با وجود کریم. اون مرد به خوبی آدمها رو دفع می‌کنه.
این جملات آخرین افکاری بود که در ذهنش بالا و پایین می‌پریدند چون نرسیده به بالش چشمانش بسته شدند و به خواب عمیقی رفت.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
آن شب آخرین شب بود. ارکیده از درون یک کاستی را حس می‌کرد. این کاستی قلبش را می فشرد و کاش یک نفر به خاله‌اش می‌گفت دست از تعریف کردن بردارد.
هدیه کمی پلیور سورمه ‌ایش را بالا کشید و گفت:
امشب خیلی سرده.
این را در حالی می گفت که هیزم های زیاد در شومینه می سوختند و دمنوش گل محمدی در دست داشت. ارکیده با لحنی شبیه به یک زندانی گفت:
خیلی سرد.
هدیه لب هایش را محکم روی هم فشار داد اما زیاد طول نکشید تا دوباره لب باز کند و بگوید:
آخر این فصل توی روستا نمایشگاه هنر سنتی برگزار میشه دختر بتول پارسال اول شد من می‌خوام سگی که با بلوط ساختی ببرم.
ارکیده آهی کشید و گفت:
باشه.
هدیه با اخم کوچکی به روفرشی هایش خیره شد و کمی از دمنوش نوشید. اینکه فردا هر کدام پی کارشان می‌رفتند چیز تازه‌ای نبود اما آنها دو دوست غیر هم نسل بودند که زبان هم را بیشتر از هم نسل هایشان می‌فهمیدند.
زن عینک با عدسی های ضخیمش را به چشم زد و کتابش را برداشت. وقتی او آن عینک را روی چشمانش می‌گذاشت چشمانش چندبرابر بزرگتر می‌شدند و مانند نابغه‌های خنگ میشد.
ارکیده کمی پفیلا برداشت و به فیلم سینمایی نگاه کرد. آدم نمی‌تواند در حالی که بغض کرده است و خاله‌اش با چشمان باباقوری کنارش نشسته است همچنان به بغضش ادامه بدهد.
دختر خزید و پتو را تا چانه‌اش بالا آورد. آن شب آسمان روستا ابری بود و از مهتاب هیچ خبری نبود. به آن آویز شیشه‌ای که یک فرشته بالدار با لبخند غمگین به آن وصل شده بود خیره شد. فرشته به راست رفت و به چپ برگشت. ارکیده چشمانش را ریز کرد و رو به هدیه گفت
خاله داره یه چیزی میشه.
هدیه تا سر بلند کرد صدای ترسناک ویبره رفتن در سراسر روستا طنین انداز شد. دخترک جیغ بلندی کشید و خاله اش با فریاد گفت
ارکیده.
یخچال وسط آشپزخانه جرقه میزد. تکه‌های شکسته‌‌ی چوب از سقف کنده شدند و روی زمین افتادند کلبه در تاریکی فرو رفت. ارکیده در حالی که می‌لرزید دست روی سرش گذاشته بود و به صدای برخورد اجسام و شکستن آنها گوش می‌کرد. بعدها دخترک تعریف کرد:
ده ثانیه‌ای که زلزله اومد طولانی‌تر از تمام عمرم بود.
صدای جیغ و شیون باعث شد هدیه به سرعت بگوید:
ارکیده خوبی بچه جون؟
بچه جان با ترس و لرز گفت:
خوبم خاله.
هدیه پس از برخورد با چند چیز به ارکیده نزدیک شد و گفت:
باید بریم بیرون ممکنه پس لرزه بیاد. بلندشو خاله قربونت بره بلند شو وقت رو هدر نده.
تقه‌های پیاپی به در باعث شد هدیه دختر را رها کند و کورمال کورمال به سمت در حرکت کند.
ارکیده احساس می‌کرد باز یکی از آن کابوس‌های شبانه سراغش آمده است نه امکان نداشت این واقعیت باشد آن صداها مربوط به خراب شدن کلبه‌ی عزیزش نبودند. گوش‌هایش زنگ می‌زدند و هیاهوی بیرون را نمی شنید‌ند دختر دست به گوشش کشید و فهمید نیمه کر شده است.
آن صدای خاله‌اش بود که صدایش میزد؟ تکانی خورد و بی گمان فهمید دقایقی خشکش زده بود. شاهین و زیبا در جهات مختلفی رژه می‌رفتند و با گوشی صحبت می‌کردند. هدیه لبخندی به ارکیده زد و گفت:
باید بریم پایین اونجا به کمکتون نیاز دارن.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
ارکیده به آن دو غریبه نگاه کوتاهی انداخت و پشت سر هدیه راهی شد. شاهین گوشی را پایین آورد و گفت:
هدیه خانم داداش کریم میگه برین به سمت میدون، گروه اونجا جمع میشه.
هدیه دست پشت ارکیده گذاشت و گفت:
شما هم زود بیاین‌.
شاهین سر تکان داد و گفت
اول باید از سالم بودن اهالی مطمئن بشیم تا ربع ساعت دیگه بهتون ملحق میشیم.
راه رفتن روی آن پلکان سنگی شکسته سختی های خودش را داشت اما ارکیده وقتی دید با آن سرعت، خاله‌اش چند کیلومتر دور شده است، احتیاط را کنار گذاشت و در پی هدیه روانه شد.
ارکیده از پشت خاله اش بیرون آمد و چند قدم جلوتر از زن ایستاد. خانه ای که از وسط دو تکه شده بود متعلق به تیمور و طلا بود؟ همان زن و مرد که به تازگی بچه دار شده بودند؟
هرچه جلوتر می‌رفتند ارکیده بیشتر مات میشد. چه بلایی سر آن روستا آمده بود؟ متاسفانه یک کلمه‌ی شش حرفی به ذهنش رسید: و ی ر آ ن ی
آن صحنه‌ها با احساسات دختر بازی می‌کردند. آن ثانیه‌ها، زندگی در نظرش زشت منفور و ناعادلانه بود. قلبش لبریز از اشک و آه بود و چشمان خشکش می‌سوختند و مردمک‌هایش بی پروا تمام گوشه و کنار را زیر و رو می‌کردند.
قاصدک به سمت هدیه آمد و او را در آغوش کشید. کمند دست از آن نگاه تمسخر آمیزش برداشته بود و رو به ارکیده گفت :
صدمه که ندیدی؟
علاوه بر قاصدک و کمند، کیا، آقا حسام پدر کمند، یک پسر با سر و وضع مرتب و کریم هم بودند. کریم گفت:
کیا با شاهین و حسام برین سمت برکه‌. زیبا و قاصدک و هدیه، شما برین سمت پوست پیازی ها. دانیال رفته نیسانش رو بیاره. کمند و مهمون هدیه هم با فرید برین سمت خونه ‌های نفهم‌ها. یادتون باشه خط تلفن اشغال شده و تا چند ساعت دیگه باز نمیشه‌. شاید پس لرزه از خود زلزله شدیدتر باشه خوب حواستون رو جمع کنین. از کسایی که چادر مسافرتی دارن، چادرا رو بگیرین منم با جعفر میرم سمت جاده ببینم وضعش چطوره.
زیبا گفت:
داداش آسیب دیده ‌ها رو چیکار کنیم؟ تجهیزات کمن.
کریم فوری گفت:
هرچی هست تقسیم کنین. خونه‌های سمت برکه توی کوهپایه است احتمال تخریب بیشتره. شاهین حواست رو میدی به کار... شیرفهمه؟
پسر که معلوم بود از چیزی شرمنده شده است مطیعانه چشمی گفت و سر به زیر شد. خانه‌های آن روستا به سه بخش تقسیم می‌شدند. گروه اول شامل خانه‌های قدیمی و فرودست میشد که مردم به اهالی آنجا مردم برکه می‌گفتند. برکه‌ها اولین انسان‌هایی بودند که به آن روستا سفر کرده بودند و بخاطر آب در کوهپایه خانه‌هایشان را با کمی گل و آب ساخته بودند مردم آن ناحیه اغلب پیر و مسن بودند که بچه‌هایشان ساکنین دیگر روستا بودند.
گروه دوم مردم روشنفکر و بروز بودند که خانه‌های ویلایی در جنگل‌های اطراف ایستگاه بنا کرده بودند و در میان آنها خانه های تابستانه برای غیربومیان هم به چشم می آمد. از آنجایی که معماریش مدرن و استاندارد بود قرار نبود وقت زیادی برای آن ناحیه صرف شود. ناگفته نماند به آن ناحیه پوست پیاز می‌گفتند چون خانه‌ها اکثرا به رنگ پیاز بودند.
گروه سوم را نفهم‌ها می‌ نامیدند البته این اسم سالها بود که منسوخ شده بود اما کریم بدش نمی‌آمد در یک فرصت مناسب که حتما هدیه هم حضور دارد از این واژه استفاده کند و حالا این موهبت الهی را غنیمت شمرده بود.
ساکنین نفهم ها در نظر باقی مردم روستا اشخاصی یک‌دنده، تندخو و لجباز بودند که این اسم غیر متمدن اما شیرین تمام اهالی آن تپه را در بر می‌گرفت اما بخاطر حضور هدیه در راس آن تپه سالها بود کسی جرعت آن گونه صدا زدن را نداشت.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
هدیه سکوت را به هم صحبتی با آن مرد زیادی پرچانه ترجیح داد.
با راهی شدن فرید و کمند، ارکیده هم به ناچار راه افتاد. شاید اگر کنار خانواده‌اش بود حالا بخاطر آن شوک عصبی دچار تشنج شده بود و زن عمو زری با آن لحن دلسوزانه نفرت‌انگیزش می‌گفت:
دختر بدبخت.
هیچ کسی از تشنج‌های گاه به گاه ارکیده خبر نداشت. شاید تشنج باعث شده بود ارکیده از آدم‌ها فاصله بگیرد و شاید آدم‌ها بودند که باعث میشدند ارکیده متشنج شود.
در دنیای خیالی اش خودش را یک دختر مقتدر و با اعتماد به نفس میدید و درست لحظه‌ای که این آرزو تکمیل میشد تصویر یک دختر متشنج همه چیز را بهم می‌ریخت.
آن شب را هیچ‌کدام از بچه‌ها فراموش نکردند وقتی که یک مرد مسن مجرد برای بار دهم به فرید گفت حاضر نیست خانه‌اش را ترک کند و فرید برای بار یازدهم اصرار کرد ماندن در آن خانه که سه چهارمش خراب شده است باعث میشود که از سرما یخ بزند. حرف‌های فرید برای مرد مانند شنیدن وزوز یک پشه‌ی مزاحم بود وقتی در چوبی که تنها عضو سالم خانه بود در صورت فرید کوبیده شد فرید شانه بالا انداخت و گفت:
پیشاپیش تسلیت عرض می‌کنم.
در خانه که باز شد برخلاف تصور پسر بیچاره پا به فرار نگذاشت و مصرانه گفت:
عرض ادب آقای طیبی.
مرد یک دسته بیل به دست گرفت و گفت:
بشمر سه اینجا ببینمتون توی همین باغچه خاکتون می‌کنم.
کمند با بی‌حوصلگی گفت:
ولش کن فرید باید بریم.
خانه بعدی زن و مرد صاحب خانه که بسیار مهمان نواز بودند از همان بدو ورود با یک سینی چای و انواع شیرینی ها از آنها پذیرایی کردند احتمالا بجای یخچال گاوصندوق در آشپزخانه شان گذاشته بودند.
پیرزن مسافر در بغل کمند بالا آورده بود و فرید در طول راه مجبور شد به پسربچه‌های بی ادب که از بازی دل نمی‌کندند و پایین نمی‌رفتند گوشمالی بدهد.
در خانه‌ای صدای گریه و فغان به راه بود که امدادگران بی‌تجربه، خسته و عصبی به سمتش رهسپار شدند. کمند که به بوی بد و از آن بدتر منظره چسبناک لباسش عادت کرده بود دست به سی*ن*ه به در تکیه داد و با صورتی عاقل اندر سفیه گفت:
این شما و این ملک خسیس‌ترین آدم روستا.
فرید به در خانه ضربه زد و گفت:
زود قضاوت نکن.
ارکیده که با شنیدن آن صدای گریه ترسیده بود گفت
یکی زخمی شده یا شاید ...
تا کنون اصلا قضیه را جدی نگرفته بود اما حالا؟ اگر با یک یا چند جنازه روبه‌رو میشدند چه؟ خیلی دوست داشت پا به فرار بگذارد اما با دیدن چهره‌های خسته و درمانده کمند و فرید، به کمک فرید رفت و محکم‌تر به در کوبید.
کسی در را باز نمی‌کرد چون اصلا صدای در را نمی‌شنید. کمند پوفی کشید و گفت:
معلوم نیست چند نفر واقعا به کمکمون نیاز دارن ما هم پشت در خونه عیسی بقال وایسادیم و قراره بخاطر شکسته شدن شیشه ترشی دلداریشون بدیم.
فرید جدی شد و رو به کمند گفت:
اگه قرار بود با پیشگویی خسارت‌های رو بسنجیم اصلا بالا نمیومدیم. حالا هم بجای آیه‌یاس خوندن برین خونه های دیگه رو بگردین شاید کسی صدمه دیده باشه.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
آخرین خانه که به آن رسیدند کاملا فرو ریخته بود و در آن سیاهی شب ارکیده یک سر خشک شده گوزن پیدا کرد. کمند گفت:
دوماهه که کسی اینجا زندگی نمی‌کنه.
با این حال چندین بار اطراف خانه چرخیدند، وقتی مطمئن شدند هیچ کسی آنجا نیست به میدان برگشتند. بدون شک ارکیده فهمیده بود چرا به مردم آن منطقه، ساکنان نفهم‌ها گفته میشود. زلزله آن شب با تمام بدبیاری هایش یک حسن داشت و آن هم این بود که ارکیده به سرعت با مادرش تماس گرفت و به او اطلاع داد برای کمک قرار است مدتی را همچنان کنار خاله‌اش بماند و مادرش هم که حسابی از آسیب دیدن دختر و خواهرش ترسیده بود اما غرور شاهرود گونه‌اش مانع آمدن به روستا میشد موافقتش را اعلام کرد.

( فصل چهارم: زمستان است دیگر)

قاصدک گفت:
خداراشکر همه سالمن. فقط چند نفر زخمی شدن که زیبا و شاهین دارن بهشون رسیدگی می‌کنن.
ساعت سه و نیم را نشان میداد و همگی کنار آتش چنپره زده بودند و منتظر داداش کریم بودند. دوستی هدیه و قاصدک پس از بیست سال تازه جان گرفته بود و شاید اگر در یک وضع
دیگر بودند بابتش خوشحالی می‌کردند. کیا گوشه ای به خواب رفته بود. حسام خندید و گفت:
پسره‌ی وراج.
قاصدک لبخند زد و گفت:
بذار من بگم. پسر تاجر آلمانی امشب قصد داشت دکتر بشه.
حسام قهقهه‌ای زد و گفت:
بزور از هم جداشون کردم. آخر شاهین بیچاره آمپر چسبوند.
فرید که معلوم بود پسر مودب و جدی است به رفتار دو پسر خندید و برخلاف اصرارهای هدیه ایستاد تا زن روی تنه‌ی چوب بنشیند. هدیه گفت:
باید کمپ راه بندازیم. شاید کسی صدمه جدی ندیده باشه ولی اکثر خونه‌ها نابود شدن، زمستون شده خسارت واقعی از حالا درست میشه.
حسام تایید کرد و گفت:
فرید اگه بخوای خونه بسازی چقدر طول میکشه؟
پسر استکان چای برداشت و پس از تشکر از کمند گفت:
بستگی به مصالح و کارگرا داره.
حسام دوباره گفت:
فکر کن هر دو رو در اختیارت بذارم؟
فرید پاسخ داد:
حداقل سه ماه زمان لازمه تا هر خونه درست بشه.
قاصدک سرتکان داد و گفت:
زیاده. هممون تا اون موقع یخ زدیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین