- Jun
- 334
- 987
- مدالها
- 2
(فصل سوم: ساعت شنی آسیب دیده)
بدون شک، به هیچ عنوان در مخلیهی ارکیده نمیگنجید تنها دو هفته از زندگی قبلیاش فاصله گرفته است. گویی سالهای زیادی را درون آن کلبه زندگی میکرده است و سر آمدن مهلت یک ماهه اش خبر بدی بود.
خاله هدیه زنی فعال و اجتماعی بود به طوری که یک گوشه نشستن و کاری نکردن برایش عذاب آور بود.
هدیه نه تنها بسیار کوشا بود که بسیار خیر هم تشریف داشت اما به صورت کلی اخلاق تند و تیزی داشت. از حق و حقوقش یک قدم عقب نمیرفت و به تنهایی حریف مردان سبیل کلفت زورگو بود. با اینکه مردم روستا از او حساب میبردند، او را دوست هم داشتند.
آن دو هفته برای ارکیده یک معجزهی بی انتها بود. هرچه جلوتر میرفت چیزهای جالبی از زندگی میدید که دلش برای دختر گذشته میسوخت. او حالا میتوانست در اتاق بی روحش بنشیند و منتظر بماند تا روزهای هفته یک به یک سپری شوند، قلیان را برای مادرش چاق کند و پدر هم شبها کنار تلویزیون نشسته به خواب میرفت. فکر به این که چنین زندگی در نزدیکیاش کمین کرده است قلبش را میفشرد اما باور کرده بود این یک ماه، مدتی معین بود که دیر یا زود به سرانجام میرسید.
یکی از عجایب روستا را روز گذشته مشاهده کرده بود. مردم او را کیا صدا میکردند. دیروز وقتی ارکیده همراه با هدیه در یک عروسی شرکت کرده بود آن پسر را دیده بود.
هدیه برایش لباسی محلی آورده بود و تنها گفته بود
دوست داشتی بپوش.
لباس زمردی رنگ بود. سنگ ها و مهره های براق کمی سنگین و صندلهای پاشنه بلند طبی کاملا مناسب آن هوای سرد و ناهموار کوهستانی بودند. شال گردن هدیه تا بالای بینیاش پیچیده شده و موهایش گردی صورتش را قاب گرفته بودند. ارکیده مدتی در آیینه به دخترک متعجب نگاه کرد. او بود؟ همان آدم شکسته و مغموم؟ زندگی قوانین نامعلومی داشت که او این قوانین را دوست داشت هر لحظه منتظر اتفاقی جذاب و گاهی هیجان انگیز بود.
تا خانهی مادر بزرگ روستا که زنی صد و سه ساله بود با پای پیاده ده دقیقه راه بود.
عصر بود و خورشید در غروبی باشکوه به سر میبرد.
بدون شک، به هیچ عنوان در مخلیهی ارکیده نمیگنجید تنها دو هفته از زندگی قبلیاش فاصله گرفته است. گویی سالهای زیادی را درون آن کلبه زندگی میکرده است و سر آمدن مهلت یک ماهه اش خبر بدی بود.
خاله هدیه زنی فعال و اجتماعی بود به طوری که یک گوشه نشستن و کاری نکردن برایش عذاب آور بود.
هدیه نه تنها بسیار کوشا بود که بسیار خیر هم تشریف داشت اما به صورت کلی اخلاق تند و تیزی داشت. از حق و حقوقش یک قدم عقب نمیرفت و به تنهایی حریف مردان سبیل کلفت زورگو بود. با اینکه مردم روستا از او حساب میبردند، او را دوست هم داشتند.
آن دو هفته برای ارکیده یک معجزهی بی انتها بود. هرچه جلوتر میرفت چیزهای جالبی از زندگی میدید که دلش برای دختر گذشته میسوخت. او حالا میتوانست در اتاق بی روحش بنشیند و منتظر بماند تا روزهای هفته یک به یک سپری شوند، قلیان را برای مادرش چاق کند و پدر هم شبها کنار تلویزیون نشسته به خواب میرفت. فکر به این که چنین زندگی در نزدیکیاش کمین کرده است قلبش را میفشرد اما باور کرده بود این یک ماه، مدتی معین بود که دیر یا زود به سرانجام میرسید.
یکی از عجایب روستا را روز گذشته مشاهده کرده بود. مردم او را کیا صدا میکردند. دیروز وقتی ارکیده همراه با هدیه در یک عروسی شرکت کرده بود آن پسر را دیده بود.
هدیه برایش لباسی محلی آورده بود و تنها گفته بود
دوست داشتی بپوش.
لباس زمردی رنگ بود. سنگ ها و مهره های براق کمی سنگین و صندلهای پاشنه بلند طبی کاملا مناسب آن هوای سرد و ناهموار کوهستانی بودند. شال گردن هدیه تا بالای بینیاش پیچیده شده و موهایش گردی صورتش را قاب گرفته بودند. ارکیده مدتی در آیینه به دخترک متعجب نگاه کرد. او بود؟ همان آدم شکسته و مغموم؟ زندگی قوانین نامعلومی داشت که او این قوانین را دوست داشت هر لحظه منتظر اتفاقی جذاب و گاهی هیجان انگیز بود.
تا خانهی مادر بزرگ روستا که زنی صد و سه ساله بود با پای پیاده ده دقیقه راه بود.
عصر بود و خورشید در غروبی باشکوه به سر میبرد.