جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lili.khnom با نام [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,927 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
قدم زنان از کنار خانه های کوتوله ی بی روح اطرافش می گذشت. خانه های این کوچه مانند دندان های کج و کوله ای بودند که مدت ها بود مسواک بر تنشان نخورده بود. تنها خانه ای که ظاهر معقولی داشت خانه ی دوست ننه قنبر، خاله بانو بود.
درخت انار کنار دیوار و پیچک هایی که تمام دیوارش را پوشانده بود برای ارکیده بسیار دل انگیز بود. آنقدر به خودش القا کرده بود که هرگاه از کنار خانه عبور می کرد نسیمی خنک به سمتش می وزید اما این نسیم باعث آزار دخترک نمیشد حتی در سرما و زمستان.
خاله بانو پیرزنی کوتاه با صورتی گرد و چشمانی شهلا بود که لبخندش عمیق اما ظریف بود. در سن هفتادسالگی با وجود تنها زندگی کردنش اما تنها نبود و با همه ی همسایه ها ارتباط خوبی داشت. با وجود دردهای مربوط به سنش اما خودش کارهایش را انجام میداد و خانه اش را مانند یک تازه عروس مرتب می کرد. او ملکه ی آن خانه بود و با اعتماد به نفس قدم برداشتنش اولین چیزی بود که توجه یک غریبه را جلب می کرد.
ارکیده دوست داشت به خانه اش برود و از چایی های بی نهایت خوش طعمش بخورد. دست در جیب به پنجره های بسته ی خانه خیره شد و بغضش را فرو داد. باید لباس مادر را می گرفت و تا شب با پنهان شدن در اتاقش دلهره اش را مخفی می کرد.
زیر لب گفت
امروز مثل هیچ روزی نبود. حتی اگر فردا هم مثل گذشته باشه ولی امروز مال منه.
صدایی توجهش را جلب کرد که می گفت
لطفا دست از سرم بردارین.
ارکیده یک دور، دور خودش چرخید و به کوچه ی خلوت نگریست. اگر دختر همیشگی بود به خودش نهیب می زد سرش به کار خودش باشد اما آن لحظه دوست داشت به هرچیزی که او را به این خانه‌ی مهربان نزدیک می کند چنگ بیندازد.
صدای مردی دیگر آمد که گفت:
مشکل اینه که همیشه گذاشتمت به امون خدا که اینجوری شدی.
صدای اول گفت:
دقیقا مشکل چیه؟ دارم روزی چهارده ساعت کار می‌کنم، دارم مثل سگ جون می‌کنم اونم برای هیچ و پوچ. تمومش کنین دیگه.
مرد دوم گفت:
هرچی خرج داره بچه. از کارگری بدت میاد؟ به جهنم که بدت میاد. عرضه داری کار جدید برای خودت دست و پا کن. بیا ته جیبمون ببین یه اسکناس توش نمونده، بذار روشنت کنم آقا پسر دوره‌ی ناز و نعمت تمومه، گوشی مدل بالا میخوای؟ دیگه نخواه چون اول باید بتونی شکمتو سیر کنی.
پسر گفت:
اینا همه بازیه. لطفاً گوشی و سوئیچ موتورم رو بهم پس بدین. اگه می‌خواین خودتون برین روی اون ساختمون غیر استاندارد کار کنین. من نمی‌تونم آجر رو آجر بذارم تا یه آپارتمان که با یه باد پایین می‌ریزه بسازم من این جنایت رو انجام نمی‌دم.
صدای مرد به آرامی آمد که گفت:
خب من هر دوتاشو فروختم خودم برات خریدم خودمم تصمیم گرفتم بفروشمشون.
صدای خاله بانو آمد که می گفت:
چی شده؟ کجا میری قربونت برم؟ ساعد چی گفتی بهش؟
در خانه با ضرب باز شد و پسری با صورتی اخمو بیرون آمد. نگاهی کوتاه به ارکیده انداخت و رفت.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
خاله بانو نفس زنان کنار در ایستاد و گفت
ارکیده دخترم بدو گوشیم رو بهش بده بهش بگو اگه زنگ زدم جواب نداد خودم توی این شهر میوفتم پی پیدا کردنش.
ارکیده به دست دراز شده ی خاله بانو خیره شده بود و به حرکت برگی خشک شده که از کنار دست زن مانند کشتی سرگردان در اقیانوس می چرخید و روی آسفالت افتاد توجه می کرد. خاله بانو مطمئنا این کار را می کرد چون او هرگز خالی نمی بست. خاله بانو لبخندی غمگین زد و گفت
نترس دخترم بیشتر از این عصبانی نمیشه.
ارکیده با دو دلی گوشی را گرفت و به دنبال پسر راه افتاد. از آن پسر خشمگین اصلا نمی‌ترسید اما رابطه‌ی خوبی با حرف زدن با غریبه‌ها نداشت. حالا می توانست به خوبی لباس سبزی که به تن داشت را در میان عابرانی که در پیاده رو راه می رفتند تشخیص دهد. آن لباس کارگران شهرداری باعث شده بود مردم برگردند به او نگاه کنند اما پسرک با قدم هایی بلند و سریع راه می‌رفت.
ارکیده با خودش فکر کرد ما انسان ها هرکداممان یک طور آرام می شویم. من با قایم شدن و اون با قدم زدن.
او به دنبال یک پسر راه افتاده است. اگر پدر او را ببیند چه؟ می شود گفت پدر او را به خوبی درک می کند او تاکنون پدرش را ناامید نکرده است با وجود خطاهای محدودش ممکن است روزی پدر او را مایه‌ی ننگ خطاب کند؟
سرش را تکان داد و ایستاد. پسر به سرعت از او فاصله می گرفت. دستش بیشتر از قبل گوشی ساده را فشرد. او باید مانند یک دختر با حیا و سر به زیر به کاری که مادرش به او محول کرده بود می رسید نه در خیابان ها به دنبال یک پسر بیوفتد.
آن روز لباس گران قیمت به دست مادر رسید و مادر برای اولین بار کاری کرد که از او بعید بود. او اصراری برای شرکت کردن دخترک در مهمانی نکرد. گاهی ارکیده با خود فکر می کرد مادرش همه چیز را به خوبی می فهمد اما او نیز به گونه ای اسیر است.
آن شب مادر واقعا می درخشید اما ارکیده با دماغی سرخ از گریه که ترکیب افتضاحی با سرماخوردگی پدیدآورده بود تا صبح زیر پتویش گریست و گوشی کوچک نحس که در دستان چروکیده و کشیده ی خاله بانو جا گرفت با وجود تشکر صمیمیش برای تلاش دخترک، اما نگاه عمیق و صامتش قابل چشم پوشی نبود.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
(فصل دوم: یک سفر عجیب)

شروع طلایی روز بعد با صحبت هایی پیرامون شب قبل همراه نبود که این واقعا چیز عجیبی بود. آن روز ارکیده کلاس نداشت پس می بایست تمام روز را در خانه سپری کند. هنوز کسی از تصمیمش برای انصراف از آن دانشگاه خبری نداشت و این موضوع یک بحران برای او ایجاد کرده بود.
موهای کم پشتش را هرگز نمی بافت اما آن روز پس از شانه زدن موهایش آن ها را بافت. در آیینه به دسته ی نازک موهای سیاه خیره شد. یک رشته را در دست گرفت و نوازش کرد. آن موها برای او بودند حتی اگر زشت بودند. مادر پیشبندی پوشیده بود و مشغول گردگیری کردن بود. پدر را کم می‌دید و آن صبح پدر در حیاط مشغول هرس کردن گل های خشکیده بود. به صبحانه نگریست. با وجود آنکه او بد غذا نبود اما از تخم مرغ آب‌پز بدش می آمد. مادر موهای فرفری اش را بالای سرش جمع کرده بود و از برق رضایت چشمانش معلوم بود شب خوبی را گذرانده و مهمانی برایش لذت بخش بوده است.
مادر که با دیدنش دست از کار کشیده بود گفت
پسر و نوه‌ی بانوجان اومدن.
مادر او را خطاب نمی کرد به جز مسائلی که مهم بودند و بیشتر به صورت تذکر و اتهام می‌توانست به دخترک گوشزد کند. تعریف کردن را که دیگر نگو اصلا او را محرم اسرارش نمی دانست پس بیاید به ارکیده حق بدهیم که با کمی شک و سو ظن به مادرش گوش بدهد. مادر که سکوتش را دیده بود ادامه داد
شنیدم نوه‌اش زاله.
درست می گفت آن پسر با موها و مژه های سفید و بورش با آن چشمان عسلی و فک چهارگوشه اش کسی نبود که به راحتی نادیده گرفته شود آن هم در این شهر کوچک. چهره ی پسر در ذهنش نشست و به یاد آورد یک تشکر بابت جانش به او بدهکار است، شاید هم هرگز از او تشکر نمی کرد دوست نداشت به آدم ها نزدیک شود تا وقتی که آن ها را نمی شناخت و متاسفانه وقتی که آن ها را نیز می شناخت هم قصد آشنایی و صمیمیت نداشت. پسر همان کارگری بود که مدتی قبل به صورت غیرمنتظره او را دیده بود. از جمله‌ی مادرش اصلا استقبال نکرد چون به خودش اجازه نمی‌داد درباره‌ی ویژگی‌های خدادادی یک آدم نظر بدهد، همان طور که از شنیدن نظرات دیگران درباره‌ی وزن و قیافه‌اش متنفر بود. لحن مادر هم او را ناراحت کرد، شاید انتظار داشت نوه‌ی خاله بانو شاهزاده‌ی یک کشور باشد اگر می‌دانست آن پسر با آن موهای سفید جان دخترش را نجات داده است تغییری در لحنش درست میشد؟ بعید می‌دانست، کاملا بعید.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
سکوتی بس طولانی حاکم شد که مادر شتابزده گفت
همه ی محله دارن درباره اش صحبت می کنن. حتی خود بانو جان از شوق دیدنشون اشکش بند نمی یاد ولی انگاری یه چیزی شده که بانوجان با پسرش قهره. بابات هم امروز توی خونه است من هم گفتم یه چیز خوب...
ارکیده وسط حرفش پرید و گفت
مامان چی شده؟
مادر مدتی کوتاه به چشمانش نگریست و سرانجام گفت
امروز هدیه زنگ زد.
ابروهای ارکیده بالا پریدند. قلبش به طرز عجیبی می تپید و این هیجان را به جز روز گذشته سالها بود که تجربه نکرده بود. دستان یخ بسته اش را در هم گره زد و به مادرش نگریست. چرا نفهمیده بود موهای حالت دار مادر جدید است؟ چرا نفهمیده بود پدر بخاطر هرس کردن باغچه ی کوچک این ساعت از روز در خانه نمی ماند و رفتن به قهوه خانه را ترجیح می دهد؟ با هیجانی غیر قابل وصف به مادر و حرکات عجولانه اش توجه می کرد.
مادر که خودش هم نمی دانست برای پرت کردن حواسش در میان ظرف هایش به دنبال چه می گردد کمرش را صاف کرد و گفت
خواسته یه ماه با اون زندگی کنی.
بالاخره نفسش را آزاد کرد اما ارکیده نفس کشیدن را فراموش کرده بود. می خواست او را ببیند؟ او حالا یک دانشجوی انصرافی بود و در تمام این سالها نادیده اش گرفته بود. دنیا داشت به کجا می رفت؟ خاله اش کسی که از وقتی چشم گشوده بود یک بار سراغش را نگرفته بود خاله ای که آوردن اسمش قدغن بود و ننه قنبر گاهی بدون اشاره ی مستقیم به آن زن مادرش را به رگبار طعنه می بست حالا می خواست با بی ارزش ترین عضو خانواده ی شاهرودها یک ماه زندگی کند؟
با هیجانی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت
شما چی گفتی؟
مادر گفت
ارکیده باید بری. باید بری دخترم، من دیگه نمی خوام با خواهرم قهر باشم.
از «باید» منتفر بود اما حسی در وجودش غلیان یافت. یک احساس مبهم و میلی جذاب برای رفتن. مادر که سکوت ارکیده را بنا بر اعتراض خاموشش برداشت کرده بود و همیشه در دلش اعتراف می کرد این دختر با وجود مطیع بودنش هرگاه اراده کند می تواند حرفش را به کرسی بنشاند کنارش نشست و گفت
من بهش گفتم تو باید به دانشگاه بری اونم موافقت کرد که خودش تو رو ببره و بیاره. البته اصلا فکر نمی کردم مسولیت تو رو به عهده بگیره اما وقتی گفت حنانه من دخترت رو می‌رسونم ولی فکر نمی کنم خیلی مجبور به این کار بشم فهمیدم واقعا می خواد بری اونجا. به نظرت چرا گفت فکر نمی کنم خیلی مجبور باشم؟ اگه یه روز حوصله نداشت تو رو ببره خودت برو فهمیدی؟
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
خلاصه، ارکیده ی ساکت و بی دست و پا هفته ی بعد سوار اتوبوس بین شهری شد تا راهی جایی شود که صاحب خانه اش را براساس یک عکس سیاه و سفید می شناخت. کوله اش را روی پاهایش گذاشت و به زنی که کنارش خروپف می کرد نگاه کرد. تا روستای محل زندگی خاله هدیه نیم ساعتی راه بود و پدر که اعتقاد داشت ارکیده باید روی پاهایش بایستد او را تا ایستگاه رسانده بود.
درختان بلوط، سنجاب ها و حتی پری های جنگلی نامرئی به او دهان کجی می کردند. جحم زیادی از کوله اش را کتاب های دانشگاهش تشکیل می داد و همین یک محرک بود که کوله را از پنجره بیرون بیندازد اما این کار را نکرد.
دو ساعتی میشد که روی جوب نشسته بود و مردم با تعجب از کنارش می گذشتند. کسی نیامده بود. چرا برای دیدن آن زن آمده بود؟ دست به سی*ن*ه داشت به کتابخانه‌ی رو به رویش نگاه می کرد. سالها از خواندن داستان هانسل و گرتل می‌گذشت اما شدیدا با آن ها همزاد پنداری می کرد. دختری ریزنقش با لباس هایی گشاد با حقارتی که از درون منفجرش می کرد زیر درخت سپیداری براق نشسته بود و کلاغی روی دودکش کتابخانه به او نگاه می کرد.
تقریبا مطمن بود آن زن وقتی پس از سالها برای دیدنش پافشاری کرده است نقشه ای دارد. اصلا چرا این زن تا به این اندازه برای مادر و پدرش مهم بود؟ او نمی دانست چرا تنها عضو باقی مانده از خانواده مادری اش تا این اندازه به او بی‌توجه است.
نسیمی خوشبو سرد و رها می وزید. آسمان به رنگ پرتقال خونی بود و سپیدار سرافراز با حالتی خشک و غیر صمیمی به او خوشآمد می گفت. تصمیم گرفت تا شب نشده است برای پیدا کردن خانه ی آن زن کاری کند بالاخره باید شب را جایی سپری می کرد.
با کمی پرس و جو فهمید مردم روستا او را به خوبی می شناسند و با آدرس هایی که به او داده بودند مسیرش را تنظیم می کرد. چیزی از احساس حقارت و بیچارگی اش کم نشده بود و اگر به جایی امن می رسید‌، حسابی گریه می کرد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
البته این داستان تا جایی دوام آورد که خودش را جلوی یک خانه باغی بسیار محقر اما دلباز و شاد پیدا کرد. خانه ی آجری بالای یک تپه بود و اطرافش را پرچین هایی سفید و تمیز پوشانده بود. دیوارها به رنگ نارنجی تیره بودند و چراغی بجای تیربرق در حیاطش بود.
پرچین ها تا کمرش می رسیدند و حیاط بدون هیچ تغییری همان زمین مراتع بود. قدم به درون حیاط گذاشت و به بیل و کلنگ کنار دیوار و هیزم هایی که کنار اره ای تیز بودند به آرامی دست کشید. شیشه های بزرگ پنجره را پرده های گل گلی پوشانده بودند. همان لحظه در خانه گشوده شد و یک زن بسیار ظریف و قدبلند با اندامی ترکه‌ای و خوش فرم که در لباس های پشمی با سبک بالی راه می رفت ظاهر شد.
هر دو به هم خیره شدند که زن به سرعت به سمت ارکیده قدم برداشت و با در آغوش کشیدنش گفت
پس اومدی نازنینم؟
ارکیده گفت
بله خاله جان بعد از دو ساعت.
نگاه مبهم هدیه نشان می داد متوجه حرف او نشده است اما او هم تلاشی برای توضیح دادنش نکرد. زن بی خیال حرفش شد و گفت
بریم تو بریم که دوست دارم فقط تماشات کنم.
آن سمت تپه باعث شد ارکیده همه چیز را فراموش کند و با فاصله گرفتن از هدیه با شوقی ناآشنا به قطاری که زوزه کشان در آن گرگ و میش می گذشت نگاه کند. آن سمت تپه خانه های پلکانی تا پایین خودنمایی می کردند و پس از آن ریلی نامشخص قطار را راهنمایی می کرد.
هدیه کنارش ایستاد و با نگاه کردن به غروب خورشید گفت
منم هنوز مجذوب این صحنه میشم.
هر دو مدتی در سکوتی دل انگیز و بسیار مطبوع به غروب خورشید نگاه کردند و ارکیده در دلش اعتراف کرد عاشق آن منظره شده است. هدیه لبخند کوچکی به او زد و چال گونه اش بعد از لبخندهای خاله بانو زیباترین لبخند در ذهن ارکیده جای گرفتند.
هر دو در حالی که مانند ستاره های بالای تپه در آسمان شب بودند، تا تاریک شدن هوا آنجا ایستادند. هدیه دسته ی غازهایش را درون لانه شان فرستاد و با برداشتن چندتا هیزم سنگین گفت
بریم تو
ارکیده گفت
اجازه بدین منم کمکتون کنم خاله.
هنوز هم کمی رسمی حرف می زد نمی شود یک دقیقه ای با کسی که سالها به جز بدی‌اش چیزی نشنیده است صمیمی شد. زن لبخند کوچکی زد و گفت
حالا وقت برای کمک کردن هست بریم تو که سرمایی که نوش جان کردی بدتر
نشه.
اول هدیه با چابکی به کلبه ی چوبی پا گذاشت و ارکیده هم با کنجکاوی کنار در ایستاد و کفش هایش را در آورد. خاله اش هیزم ها را درون شومینه انداخت و شال پشمی ضخیمش را از روی موهای پرپشتش برداشت. موهای بافته ی گندم گونش را دو طرف شانه اش انداخته بود و قسمتی از چتری هایش را پشت گوشش رها کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
ارکیده از پشت پنجره به ریل به بیرون نگاه می کرد به خانه هایی که کم کم چراغشان روشن میشد و زیبایی دیگری به نمایش می گذاشتند. هدیه که پشت اپن ایستاده بود، به دخترک نگاه می کرد. تا ماه قبل با یک دختر طبیب که اوایل با اکراه به روستا آمده بود تا جایی مناسب برای اقامت پیدا کند هم خانه بود اما بعد از دو سال دخترک با اشک و آه آنجا را ترک کرده بود و به شهرش منتقل شده بود حالا او یک دختر عجیب و ترسیده می دید که خواهر دیوانه اش تربیت کرده بود. با خودش گفت
یه زن ترسو یه دختر ترسو تربیت می‌کنه.
با این وجود یک ماه وقت داشت تا دختر را از دست آن آدم های متعصب که از زبانشان بیشتر از عقلشان کار می کشیدند نجات دهد.
آن شب که ارکیده روی تخت چوبی زیر پنجره خوابید و با وسواس شالش را روی بالشتش پیچاند. هدیه تنها او را نگریسته بود در دل اعتراف کرده بود کار سختی در پیش دارد.
ارکیده هنگامی که حسابی غرق خواب شده بود زمزمه کرد
کاش همیشه اینجا می موندم.
روز بعد ارکیده زودتر از همیشه از خواب پرید. مانند همیشه کابوس دیده بود و حالا خواب مبهمش را به یاد نمی‌آورد. اولین جایی که دید طلوع آن روستا در زیر گرده‌های طلایی آفتاب بود. دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و فکر کرد این منظره در بهار چقدر تماشایی می‌شود.
او حالا اینجا بود. یک ماه نه خبری از گردهمایی های مادر و مهمان هایش بود نه دانشگاه می‌رفت. اصلا چرا این یک ماه که همه چیز تغییر کرده بود خودش هم از این تغییر نهایت استفاده را نمی‌برد؟
مثلاً می‌توانست تمام این مدت را تا هر زمان که می‌خواهد بخوابد و هر جایی که دوست دارد برود می‌توانست فیلم ببیند یا کنار ریل بایستد و به صدای قطار گوش بدهد شاید یک روز هم در جنگل می‌رقصید و آواز می‌خواند اصلا به خانواده اش فکر نمی‌کرد و از آن مهم‌تر اصلا برایش اهمیتی نداشت در این مدت هانا چند خواستگار پیدا می‌کند در حالی که اولین و آخرین خواستگارش یک مرد میانسال شیرینی پز بوده است.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
سقف خانه از چوب تیره‌ای ساخته شده بود. خانه بسیار ساده بود و یک آشپزخانه جمع و جور، یک پذیرایی دلباز و یک اتاقک کوچک داشت که محل کار خاله نیز محسوب میشد.
با وجود آنکه آن خانه چیزی برای جلب توجه کردن نداشت اما بسیار محکم ساخته شده بود و از همه مهم‌تر نمایش به عنوان بلندترین خانه‌ی روستا باعث میشد سالانه چندین مشتری پولدار قدم جلو بگذارند اما با مخالفت‌های خاله نه تنها منصرف نشده بودند بلکه سماجتشان بیشتر شده بود.
در آشپزخانه یک یخچال ارزشمند وجود داشت که ارکیده طی چند روز بعد به این نتیجه رسید تمام مواد طبیعی آن یخچال او را به وجد می‌آورد حتی تخم‌مرغ‌های آبپزی که روی میز صبحانه قرار می‌گرفتند.
اتاق کار خاله زیباترین قسمت خانه بود محیطی سراسر وحشی داشت و گل‌ها و گیاهانی که در اطرافش بودند درست مانند درخت شکم گنده‌ ای که هدیه هنگام ساخت خانه دلش نیامده بود قطع کند، جنگل کوچک خانه محسوب میشد.
روستا با تصورات ارکیده فرق می‌کرد همیشه روستا را یک محیط آرام و قدیمی تجسم می‌کرد اما این روستا از طلوع خورشید پر میشد از مردم دلشاد و توریست‌های دوربین به دست و خوش خنده.
از پشت شیشه خاله اش را دید که مشغول حرف زدن با دختر چوپان بود. دختر با بوت‌های پشمی‌اش مانند دختران طبیعت بود.
دختران طبیعت همان دخترانی هستند که گله را به چرا می‌برند، کوه‌ها را مثل کف دست می‌شناسند و هیزم روی شانه‌های ظریف اما با اراده‌شان می‌آورند و یکی از این دختران پرتلاش حالا جلوی روی ارکیده ایستاده بود و او نمی‌دانست
قرار است زندگی‌اش به این دخترک با صورت کک مکی اش گره بخورد.
موهایش را بالای سرش بست و پس از شستن صورتش با آب سرد کوهستانی برگشت که هدیه نان به دست وارد شد. لبخندی زد و گفت
امروز چون خسته بودی اجازه دادم حسابی بخوابی از فردا باید سحرخیز بشی.
ارکیده وا رفته روی مبل افتاد و گفت
خاله امیدم به شما بود که.
هدیه در حالی که چند تکه هیزم درون آتش می‌انداخت با نگاهی قاطع اما بامزه جواب داد
خدا هیچ بنده ای رو ناامید نکنه جانم.
نان داغ با کره و پنیر و عسل محلی اشتهای دختر را باز کردند. هدیه گاهی زیر چشم به او نگاه می‌کرد و لبخندش وسعت می گرفت، اوایل از آمدنش تردید داشت. دوست نداشت دختری شبیه به خواهرش را یک ماه تحمل کند با این وجود با خودش عهد کرده بود تمام این یک ماه میزبان خوبی باشد اما حالا یک دختر می‌دید که می‌توانست توانایی‌های سرکوب شده‌اش را شکوفا کند.
زن دست به سی*ن*ه گفت
خب بگو با اومدنت چه تغییری توی روتینت درست شده شاید بشه یه کاریش کرد.
ارکیده صادقانه گفت
من اصلا از این تغییر ناراضی نیستم خاله اونجا هر صبح ننه قنبر و زن عمو زری به خونمون میومدن من می‌رفتم دانشگاه برمی‌گشتم ... .
به اینجا که رسید مکث کرد او در این چهار سال فقط به دانشگاه رفته بود و برگشته بود او چقدر بیچاره بود که این‌گونه روزهای جوانی اش را سپری می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
هدیه که قضیه دستگیرش شده بود گفت
خب زندگی اینجا یکم فرق داره. باید مثل دخترای روستایی کار کنی و از اون جایی که مدتی میشه خبر اومدنت به گوش مردم رسیده به عنوان خواهرزاده‌ی من باید با اون‌ها آشنا بشی.
ارکیده گفت
من؟
هدیه ابروهایش را بالا انداخت و گفت
بله تو. می‌دونم که سربلندم می‌کنی.
ارکیده با استرس به سفره خیره بود و به حرف هانا فکر می‌کرد که گفته بود مردم روستا عقب مانده هستند. البته می‌دانست قصد هانا این است که نشان دهد خاله هدیه اش هم عقب مانده است. آن روز به هانا گفته بود چه چیزی را عقب ماندگی می‌داند؟ اما هانا جوابش را نداده بود.
هدیه که درون دو لیوان شیر می‌ریخت گفت
بیا عزیزم شیر گاو مشهدی پناهه. از این شیر هیچ جایی نمی‌تونی پیدا کنی چون بیشتر از خودش به این زبون بسته می‌رسه حتی وقتی باهاش حرف می‌زنه گاو شیر خوشمزه‌تری میده.
و این جمله را با لحنی عادی گفت. واقعا حق با هدیه بود آن شیر محلی عالی بود. هدیه در حالی که به اتاقش می‌رفت گفت
آماده شو برای دیدن روستا بریم دوست ندارم دیگه هیچ وقت کمند برای من خبر بیاره دختر خواهرم مثل بی‌خانمان‌ها چند ساعت روی زمین نشسته.
ارکیده گفت
روی زمین نبود روی نیمکت بود. کمند کیه؟
هدیه دستش را بلند کرد و گفت
خواهرزاده دیوانه روستا. همونی که داشتی از پشت پنجره نگاش می‌کردی.
تقصیر خودش بود از دخترک چوپان خوشش آمده بود. دختر فضول خبرچین
هنگامی که با خاله‌اش هم قدم شد متوجه تفاوت قدی‌شان شده بود. روستا با آن خانه‌های ساده و دلنشین دقیقا همانی بود که ارکیده مجسم کرده بود روز قبل آنقدر درگیر یافتن خانه‌ی هدیه بود که به زیبایی این روستا توجه نکرده بود.
زنان روستا در دسته‌های چند نفره کوزه به دست یا روی سر آب رودخانه را برمی‌داشتند و همه به هدیه سلام می‌کردند. با نگاهی کنجکاو و عجیب به ارکیده نگاه می‌کردند و ارکیده که قصد داشت دست از خجالتی بودنش بردارد لبخند کمرنگی می‌زد. زنی آن سمت رود با صدایی بلند گفت
هوووی هدیه هووی... می‌بینم تن به خفت دادی و اومدی توی زمین ‌های ما آب برداری. همیشه هم بالا‌نشین بودن خوب نیست مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
پچ پچ‌ها خوابید و همه با گوش تیزی و کمی هیجان به دو زن بلند قد که خصمانه به هم نگاه می‌کردند خیره شدند. چند زن هم درجا روی سنگی پهن نشستند و کوزه‌هایشان را روی زمین گذاشتند. هدیه با متانت اما تمسخرآمیز گفت
زمین های شما؟ پس مثل همیشه دیر باخبر شدی من هفته‌ی پیش این زمین رو خریدم.
زن اول خندید سپس با ناباوری گفت
اون وقت کی بهت فروخت؟
هدیه با پیروزی گفت
کریم فروخت. شنیدم حسابی ورشکست کرده اون داداش حقه بازت.
زن با دستانی مشت کرده و با خشونت گفت
مراقب حرف دهنت باش پیردختر فرصت طلب. داداش من حاضر نیست توی روی زنی مثل تو نگاه کنه دیگه حرف فروختن زمین رو نگو که محاله باور کنم.
هدیه خنده‌ای سر داد و گفت
این روستا محل زندگی اجداد من بوده اگر چند تکه زمین هم شما از خاندان من قاپیدین نذارین پای زرنگی بذارین پای صدقه دادن به مستمند. حالا هم داره کم کم زمینا برمی‌گرده به خودمون.
زن از روی سنگ ها با چابکی پرید و روبه روی هدیه ایستاد. ارکیده که حسابی ترسیده بود قدمی عقب رفت و دستان عرق کرده‌است را در هم گره زد. زن نگاهی تحقیرآمیز به ارکیده انداخت و گفت
تو رو خدا وضع این زن رو ببینین. تنهایی به مغزت فشار آورده؟ بابام یه سروگردن از بابات بالاتر بود یادت رفته اگه ما نبودیم شما توی کوه و کمر دنبال کبک واسه شکار بودین؟
یکی از زن‌ها گفت
پای اون دوتا مرحوم رو وسط نیارین. اگه بدونن دختراشون چطور با هم دشمن شدن تنشون توی گور می‌لرزه.
هدیه توجهی به حرف زن نکرد و گفت
از زمین من برو بیرون قاصدک.
زن با خشم کوزه‌اش را برداشت و تنه‌ای به هدیه زد و رفت. با رفتن او بقیه‌ی زن‌ها هم خودشان را مشغول کارشان نشان دادند. جذبه ‌ی هدیه آنقدر زیاد بود که ارکیده هم جرعت نفس کشیدن نداشت، این زن واقعا خواهر مادرش بود؟
این‌جا خاله‌اش با یک نفر یا شاید یک خاندان مشکل داشت آن هم تک و تنها.
برای اولین بار ارکیده دوست داشت از خانواده و بستگانش حمایت کند دشمن خاله‌اش دشمن او هم محسوب میشد اگرچه او نمی‌دانست با یک دشمن چگونه باید رفتار کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین