- Jun
- 334
- 987
- مدالها
- 2
قدم زنان از کنار خانه های کوتوله ی بی روح اطرافش می گذشت. خانه های این کوچه مانند دندان های کج و کوله ای بودند که مدت ها بود مسواک بر تنشان نخورده بود. تنها خانه ای که ظاهر معقولی داشت خانه ی دوست ننه قنبر، خاله بانو بود.
درخت انار کنار دیوار و پیچک هایی که تمام دیوارش را پوشانده بود برای ارکیده بسیار دل انگیز بود. آنقدر به خودش القا کرده بود که هرگاه از کنار خانه عبور می کرد نسیمی خنک به سمتش می وزید اما این نسیم باعث آزار دخترک نمیشد حتی در سرما و زمستان.
خاله بانو پیرزنی کوتاه با صورتی گرد و چشمانی شهلا بود که لبخندش عمیق اما ظریف بود. در سن هفتادسالگی با وجود تنها زندگی کردنش اما تنها نبود و با همه ی همسایه ها ارتباط خوبی داشت. با وجود دردهای مربوط به سنش اما خودش کارهایش را انجام میداد و خانه اش را مانند یک تازه عروس مرتب می کرد. او ملکه ی آن خانه بود و با اعتماد به نفس قدم برداشتنش اولین چیزی بود که توجه یک غریبه را جلب می کرد.
ارکیده دوست داشت به خانه اش برود و از چایی های بی نهایت خوش طعمش بخورد. دست در جیب به پنجره های بسته ی خانه خیره شد و بغضش را فرو داد. باید لباس مادر را می گرفت و تا شب با پنهان شدن در اتاقش دلهره اش را مخفی می کرد.
زیر لب گفت
امروز مثل هیچ روزی نبود. حتی اگر فردا هم مثل گذشته باشه ولی امروز مال منه.
صدایی توجهش را جلب کرد که می گفت
لطفا دست از سرم بردارین.
ارکیده یک دور، دور خودش چرخید و به کوچه ی خلوت نگریست. اگر دختر همیشگی بود به خودش نهیب می زد سرش به کار خودش باشد اما آن لحظه دوست داشت به هرچیزی که او را به این خانهی مهربان نزدیک می کند چنگ بیندازد.
صدای مردی دیگر آمد که گفت:
مشکل اینه که همیشه گذاشتمت به امون خدا که اینجوری شدی.
صدای اول گفت:
دقیقا مشکل چیه؟ دارم روزی چهارده ساعت کار میکنم، دارم مثل سگ جون میکنم اونم برای هیچ و پوچ. تمومش کنین دیگه.
مرد دوم گفت:
هرچی خرج داره بچه. از کارگری بدت میاد؟ به جهنم که بدت میاد. عرضه داری کار جدید برای خودت دست و پا کن. بیا ته جیبمون ببین یه اسکناس توش نمونده، بذار روشنت کنم آقا پسر دورهی ناز و نعمت تمومه، گوشی مدل بالا میخوای؟ دیگه نخواه چون اول باید بتونی شکمتو سیر کنی.
پسر گفت:
اینا همه بازیه. لطفاً گوشی و سوئیچ موتورم رو بهم پس بدین. اگه میخواین خودتون برین روی اون ساختمون غیر استاندارد کار کنین. من نمیتونم آجر رو آجر بذارم تا یه آپارتمان که با یه باد پایین میریزه بسازم من این جنایت رو انجام نمیدم.
صدای مرد به آرامی آمد که گفت:
خب من هر دوتاشو فروختم خودم برات خریدم خودمم تصمیم گرفتم بفروشمشون.
صدای خاله بانو آمد که می گفت:
چی شده؟ کجا میری قربونت برم؟ ساعد چی گفتی بهش؟
در خانه با ضرب باز شد و پسری با صورتی اخمو بیرون آمد. نگاهی کوتاه به ارکیده انداخت و رفت.
درخت انار کنار دیوار و پیچک هایی که تمام دیوارش را پوشانده بود برای ارکیده بسیار دل انگیز بود. آنقدر به خودش القا کرده بود که هرگاه از کنار خانه عبور می کرد نسیمی خنک به سمتش می وزید اما این نسیم باعث آزار دخترک نمیشد حتی در سرما و زمستان.
خاله بانو پیرزنی کوتاه با صورتی گرد و چشمانی شهلا بود که لبخندش عمیق اما ظریف بود. در سن هفتادسالگی با وجود تنها زندگی کردنش اما تنها نبود و با همه ی همسایه ها ارتباط خوبی داشت. با وجود دردهای مربوط به سنش اما خودش کارهایش را انجام میداد و خانه اش را مانند یک تازه عروس مرتب می کرد. او ملکه ی آن خانه بود و با اعتماد به نفس قدم برداشتنش اولین چیزی بود که توجه یک غریبه را جلب می کرد.
ارکیده دوست داشت به خانه اش برود و از چایی های بی نهایت خوش طعمش بخورد. دست در جیب به پنجره های بسته ی خانه خیره شد و بغضش را فرو داد. باید لباس مادر را می گرفت و تا شب با پنهان شدن در اتاقش دلهره اش را مخفی می کرد.
زیر لب گفت
امروز مثل هیچ روزی نبود. حتی اگر فردا هم مثل گذشته باشه ولی امروز مال منه.
صدایی توجهش را جلب کرد که می گفت
لطفا دست از سرم بردارین.
ارکیده یک دور، دور خودش چرخید و به کوچه ی خلوت نگریست. اگر دختر همیشگی بود به خودش نهیب می زد سرش به کار خودش باشد اما آن لحظه دوست داشت به هرچیزی که او را به این خانهی مهربان نزدیک می کند چنگ بیندازد.
صدای مردی دیگر آمد که گفت:
مشکل اینه که همیشه گذاشتمت به امون خدا که اینجوری شدی.
صدای اول گفت:
دقیقا مشکل چیه؟ دارم روزی چهارده ساعت کار میکنم، دارم مثل سگ جون میکنم اونم برای هیچ و پوچ. تمومش کنین دیگه.
مرد دوم گفت:
هرچی خرج داره بچه. از کارگری بدت میاد؟ به جهنم که بدت میاد. عرضه داری کار جدید برای خودت دست و پا کن. بیا ته جیبمون ببین یه اسکناس توش نمونده، بذار روشنت کنم آقا پسر دورهی ناز و نعمت تمومه، گوشی مدل بالا میخوای؟ دیگه نخواه چون اول باید بتونی شکمتو سیر کنی.
پسر گفت:
اینا همه بازیه. لطفاً گوشی و سوئیچ موتورم رو بهم پس بدین. اگه میخواین خودتون برین روی اون ساختمون غیر استاندارد کار کنین. من نمیتونم آجر رو آجر بذارم تا یه آپارتمان که با یه باد پایین میریزه بسازم من این جنایت رو انجام نمیدم.
صدای مرد به آرامی آمد که گفت:
خب من هر دوتاشو فروختم خودم برات خریدم خودمم تصمیم گرفتم بفروشمشون.
صدای خاله بانو آمد که می گفت:
چی شده؟ کجا میری قربونت برم؟ ساعد چی گفتی بهش؟
در خانه با ضرب باز شد و پسری با صورتی اخمو بیرون آمد. نگاهی کوتاه به ارکیده انداخت و رفت.