- Jun
- 334
- 987
- مدالها
- 2
معلوم شد آقا حسام، اول روی ثروت بینهایت محدود کریم و دوم روی کمکهای مردمی حساب باز کردهاست چون به محض رسیدن مصالح و عدهای از کارگرها مانند ناظر کیفی رو به فرید گفت:
این گوی و میدان ببینیم مهندس فرید چی تو چنته داره.
گرچه مهندس فرید تایید کرده بود اما با گذر زمان متوجه شد باید با چندین مهندس که از نهادهای دولتی آمده بودند همکاری کند و گاهی حسابی بحث بالا میگرفت و این فرید بود که باید کوتاه میآمد چون او در واقع نیروی رسمی نبود و اگر میخواست کاری کند میبایست برای خودش مصالح و نیرو پیدا میکرد هدیه با خنده گفته بود:
مردا دارن روی اسباب بازیشون دعوا میکنن اگه از کریم نمیترسیدن مطمئنم تا دو سال دیگه توی کانکس زندگی میکردیم.
آن روزها در آن بلبشوهای بیانتها اما، یک نفر بود که حسابی از دستش شکار بودند. بارها توسط تحصیلکردگان شهرنشین اخراج شده بود اما کریم پشتش بود. یک کارگر باید آجر روی آجر بگذارد دستان آفتاب سوختهاش را تا آرنج درون گچ ببرد و چشم مهندس ورد زبانش باشد اما آن کارگر بور دراز به خودش اجازه میداد در مسائل تخصصی معماری دخالت کند و با صراحت نظر بدهد. یکی از مهندسان جوان بی تجربه که آن کارگر بیشترین ایراد را از او گرفته و به غرورش بر خورده بود کینه کارگر را به دل گرفت.
کریم که طبق عادت با هورت کشیدن چای میخورد رو به ارکیده گفت:
مردم روستا ترسیدن که دیرتر از بقیه خونشون درست بشه. نصف بیشتر این بچهها هم جوونن و عجول فکر نمیکنن دوباره زلزله بیاد ولی کاری از دست بشر بر نمیاد چون همیشه عادت داره پا بذاره جایی که یهبار از اونجا پرت شده پایین.
ارکیده آرام و با احترام گفت:
من با شما موافق نیستم بشر باید به زندگیش ادامه بده صرف نظر از گذشتهای که پشتسر گذاشته. مردم حالا زلزله رو یه خاطره حساب میکنن و برف و بارونه که زندگیشون رو سخت کرده پس طبیعیه که بخان زودتر یه سرپناه درست کنن.
کریم با بدخلقی گفت:
شما جوونای بلندپرواز قرار نیست سرتون به سنگ بخوره.
این گوی و میدان ببینیم مهندس فرید چی تو چنته داره.
گرچه مهندس فرید تایید کرده بود اما با گذر زمان متوجه شد باید با چندین مهندس که از نهادهای دولتی آمده بودند همکاری کند و گاهی حسابی بحث بالا میگرفت و این فرید بود که باید کوتاه میآمد چون او در واقع نیروی رسمی نبود و اگر میخواست کاری کند میبایست برای خودش مصالح و نیرو پیدا میکرد هدیه با خنده گفته بود:
مردا دارن روی اسباب بازیشون دعوا میکنن اگه از کریم نمیترسیدن مطمئنم تا دو سال دیگه توی کانکس زندگی میکردیم.
آن روزها در آن بلبشوهای بیانتها اما، یک نفر بود که حسابی از دستش شکار بودند. بارها توسط تحصیلکردگان شهرنشین اخراج شده بود اما کریم پشتش بود. یک کارگر باید آجر روی آجر بگذارد دستان آفتاب سوختهاش را تا آرنج درون گچ ببرد و چشم مهندس ورد زبانش باشد اما آن کارگر بور دراز به خودش اجازه میداد در مسائل تخصصی معماری دخالت کند و با صراحت نظر بدهد. یکی از مهندسان جوان بی تجربه که آن کارگر بیشترین ایراد را از او گرفته و به غرورش بر خورده بود کینه کارگر را به دل گرفت.
کریم که طبق عادت با هورت کشیدن چای میخورد رو به ارکیده گفت:
مردم روستا ترسیدن که دیرتر از بقیه خونشون درست بشه. نصف بیشتر این بچهها هم جوونن و عجول فکر نمیکنن دوباره زلزله بیاد ولی کاری از دست بشر بر نمیاد چون همیشه عادت داره پا بذاره جایی که یهبار از اونجا پرت شده پایین.
ارکیده آرام و با احترام گفت:
من با شما موافق نیستم بشر باید به زندگیش ادامه بده صرف نظر از گذشتهای که پشتسر گذاشته. مردم حالا زلزله رو یه خاطره حساب میکنن و برف و بارونه که زندگیشون رو سخت کرده پس طبیعیه که بخان زودتر یه سرپناه درست کنن.
کریم با بدخلقی گفت:
شما جوونای بلندپرواز قرار نیست سرتون به سنگ بخوره.