جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lili.khnom با نام [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,927 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برکه‌ی مرغابی‌ها] اثر «Lili.khnom کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
معلوم شد آقا حسام، اول روی ثروت بی‌نهایت محدود کریم و دوم روی کمک‌های مردمی حساب باز کرده‌است چون به محض رسیدن مصالح و عده‌ای از کارگرها مانند ناظر کیفی رو به فرید گفت:
این گوی و میدان ببینیم مهندس فرید چی تو چنته داره.
گرچه مهندس فرید تایید کرده بود اما با گذر زمان متوجه شد باید با چندین مهندس که از نهاد‌های دولتی آمده بودند همکاری کند و گاهی حسابی بحث بالا می‌گرفت و این فرید بود که باید کوتاه می‌آمد چون او در واقع نیروی رسمی نبود و اگر می‌خواست کاری کند می‌بایست برای خودش مصالح و نیرو پیدا می‌کرد‌ هدیه با خنده گفته بود:
مردا دارن روی اسباب بازیشون دعوا می‌کنن اگه از کریم نمی‌ترسیدن مطمئنم تا دو سال دیگه توی کانکس زندگی می‌کردیم.
آن روزها در آن بلبشو‌های بی‌انتها اما، یک نفر بود که حسابی از دستش شکار بودند. بارها توسط تحصیلکردگان شهرنشین اخراج شده بود اما کریم پشتش بود. یک کارگر باید آجر روی آجر بگذارد دستان آفتاب سوخته‌اش را تا آرنج درون گچ ببرد و چشم مهندس ورد زبانش باشد اما آن کارگر بور دراز به خودش اجازه میداد در مسائل تخصصی معماری دخالت کند و با صراحت نظر بدهد. یکی از مهندسان جوان بی تجربه که آن کارگر بیشترین ایراد را از او گرفته و به غرورش بر خورده بود کینه کارگر را به دل گرفت.
کریم که طبق عادت با هورت کشیدن چای می‌خورد رو به ارکیده گفت:
مردم روستا ترسیدن که دیرتر از بقیه خونشون درست بشه. نصف بیشتر این بچه‌ها هم جوونن و عجول فکر نمی‌کنن دوباره زلزله بیاد ولی کاری از دست بشر بر نمیاد چون همیشه عادت داره پا بذاره جایی که یه‌بار از اونجا پرت شده پایین.
ارکیده آرام و با احترام گفت:
من با شما موافق نیستم بشر باید به زندگیش ادامه بده صرف نظر از گذشته‌ای که پشت‌سر گذاشته. مردم حالا زلزله رو یه خاطره حساب می‌کنن و برف و بارونه که زندگیشون رو سخت کرده پس طبیعیه که بخان زودتر یه سرپناه درست کنن.
کریم با بدخلقی گفت:
شما جوونای بلندپرواز قرار نیست سرتون به سنگ بخوره.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
ارکیده خندید. با اینکه بیست و چهارسال سن، سن زیادی نیست اما دخترک هرگز خودش را یک جوان بلندپرواز مجسم نکرده بود. او اصلا نمی‌دانست جوانی چه معنی می‌دهد. بار دیگر به چشمان عمیق و تیزبین کریم نگاه کرد و خندید.
رشته افکارش با سر رسیدن آن کارگر آشنا اما غریبه پاره شد. فکر نمی‌کرد پسر او را به یاد داشته باشد ولی او پسر را به خوبی می‌شناخت. اسمش زال بود. نوه‌ی عزیز خاله بانو که دو هفته‌ای میشد در روستا کارگری می‌کرد.
مردم که می‌دیدند مهندس جوان با پسرک مشکل دارد، بی‌طرفانه به حرف‌هایشان گوش می‌دادند و کم کم پسر کارگر جای ویژه‌ای در روستا باز کرد.
حالا دیگر دخترکان هنگام عبور از کنار پسر دماغ هایشان را با زاویه صد درجه بالا نمی‌گرفتند و پسران مانند او رفتار می‌کردند.
زال بی‌خبر از همه‌جا دست به جیب به کریم نگاه کرد و گفت:
دو هفته تموم شد.
کریم با خونسردی چای در لیوان ریخت و سکوت کرد. آن مرد استاد سکوت در مواقع ضروری و حرف زدن در مواقع غیرضروری بود. ارکیده با کنجکاویی نگاهش را بین دو مرد پاس میداد. زال اخم کوچکی کرد و گفت:
قراربود بعد از دو هفته کارگری کردن براتون، بی‌حساب بشیم.
کریم لبخند عصبی‌کننده‌ای زد و گفت:
سقف ماشینم چپید، شیشه‌های راننده شکست کی مقصره؟
پسر چانه‌اش را بالا گرفت و با ژستی ازخودراضی گفت:
ماشینتون رو بدجایی پارک کرده بودین من دارم میرم فکر می‌کنید نمی‌دونم این مدت چقدر غیرقانونی از من کارکشیدین.
کریم با کنایه گفت
قانون؟ کیا پسر بیا اینجا.
کیا سیگارش را با کفشش له کرد و کریم به او چشم غره رفت. مرد زورش به هرکسی که می‌رسید به پسر خودش نمی‌رسید. کیا گفت:
جان داداش امرتون؟
کریم که با یک قند بازی می‌کرد گفت:
اگه یه ساختمون با دیوارهایی که از نون بستنی قیفی نازک‌تره چند طبقه بالا بره و یه پدرصلواتی ماشینشو با چندمتر فاصله از اون منطقه توقف ممنوع پارک کنه اون وقت این بچه از طبقه پنجم شیش‌تا بلوک حواله کنه رو سقف لگن، کی باید خسارت بده؟
کیا خندید و رو به زال گفت:
گیر آدم بدقلقی افتادی.
زال بی تفاوت به بذله‌گویی‌های کیا برگشت تا کوله‌اش را بردارد و برود. ارکیده با ابروهای بالا رفته به کریم نگاه می‌کرد و تلاش می‌کرد لبخندش را پنهان کند. خیلی هم بدش نمی‌آمد این دوئل ادامه پیدا کند اما از آنجایی که زال یک آدم غیراجتماعی و کمی بی ملاحظه بود، آرزوی دخترک به درازا نینجامید.
کریم سر تکان داد و چایش را سر کشید. آن زبان نفهمی که روزی ده مرتبه بخاطر نقشه معماری اعتراض می‌کرد از یک چیزی به شدت ترسیده بود. بد نبود این دو هفته نه تنها از آن جوان یک کارگر زرنگ و محتاط ساخته که ایده‌ یابش را هم فعال کرده بود.
کریم راضی از نتیجه کارش عصایش را برداشت و با پای لنگان به سمت مسن‌ترها قدم برداشت که ببیند به چیزی احتیاج ندارند. او هرچه‌قدر جوانان را به باد انتقاد می‌گرفت اما در برابر پیران روستا مانند یک پسربچه خطاکار پشیمان میشد. ارکیده لبخندی زد و با تأسف فکر کرد اگر آن مرد شوهرخاله‌اش میشد چقدر به خاله‌اش می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
خاله خانم پیر یک شب سرد برفی در حالی که شال گردنی قدیمی بسته بود، به کانکسی که هدیه، ارکیده و زیبا در آن بودند آمد و همان جا هم ماند.
آن شب ارکیده حال خیلی خوبی نداشت آن هم به چند دلیل. سرماخوردگی یک دشمن لجوج و اعصاب خرد کردن برای دختر بود که همیشه سه روز ادامه داشت و آن سه روز ارکیده مانند یک گرگینه که به شب چهارده نزدیک میشود تغییر می‌کرد. در آن سه روز حتی مادرش تلاش می‌کرد زیاد آفتابی نشود چون دختر غرغر کنان تمام روز را می‌توانست ایراد بگیرد.
صبح روز بعد با طلوع بی رمق خورشید قرار بود همراه با کمند به دانشگاهی که مدتها بود قیدش را زده بود برود. رفتنشان به دانشگاه ربطی به تلاش‌های شبانه روزیشان برای زلزله نداشت. کمند می‌خواست عمویش را که از قضا استاد همان دانشگاه بود ملاقات کند و کاملا مودبانه به ارکیده پیشنهاد داده بود که همراهیش کند. ارکیده‌‌ هم پس از موافقت متوجه شده بود آن دانشگاه کجا است. گرچه چندبار کاملا محترمانه سعی کرد مخالفت کند اما با حرف روی حرف آمدن، قید آن کار را زد.
حالا سرماخوردگی دلیل خوبی برای لغو آن دانشگاه گردی بود که خاله خانم پاهای تپلش را دراز کرد و گفت:
زن عباس قلی می‌گفت دختر حنانه پاقدمش شومه.
هدیه اخم کرد و گفت:
یادش رفته داداش سرباز فراریش هم زمان با ارکیده اومده؟
خاله خانم که چند بند با خودش آورده بود تا برای بچه‌ها تاب ببافد، گفت:
دیروز هم عارف می‌گفت این دختر رو دیده که مثل دیونه‌ها داشته با عرفان حرف می‌زده.
هدیه ابرو بالا انداخت و گفت:
منم گاهی باهاش حرف میزنم پیرمرد بیچاره هم کوره هم لال ولی کر که نیست.
خاله خانم که می‌خواست نکته مهمی را گوشزد کند گفت:
عارف با کسایی که اینکار رو می‌کنن دشمن میشه تو چندین سال به عنوان یه پیردختر شرافتمندانه زندگی کردی حرف تو دهن اون مردِ خاله زنک ننداز ممکنه بگه ترشیدگی به مغزت فشار آورده.
ارکیده که زیر پنج پتو تقریبا دفن شده بود دوست داشت آن زن وراج پیر را مانند کدوقلقله زن روی برف‌ها سر بدهد تا به کانکس خودش برسد. زیبا که بعد از مدت طولانی یک مریض پیدا کرده بود دستگاه تب سنج را روی پیشانی ارکیده گذاشت و نتیجه گرفت که ارکیده هنوز لرز دارد و رفت تا شیر گرمی درست کند.
هدیه خسته، بی‌حال و مظلومانه به پشتی تکیه داده بود و یکی از زانوانش را در بغل گرفته بود. باز هم اصرارهای کریم برای ساخت بیمارستان، بالای تپه شروع شده بود و مرد قول داده بود دوبرابر مساحت زمین هدیه به او مزرعه حاصلخیز می‌دهد. هدیه دلیلی برای آن همه اصرار غیرمنطقی پیدا نمی‌کرد. کریم هم مردی نبود که برای یک چیز آن همه بجنگد. او اگر مرد جنگ بود که بعد از شنیدن جواب نه به خواستگاری‌اش هرگاه هدیه را می‌دید بی‌تفاوت سلام نمی‌کرد و از کنارش نمی‌گذشت.
خاله خانم گفت:
این بچه کارگر یه چیزی بارشه ولی یه تخته‌اش کمه.
هدیه با سرزنش گفت:
خاله از وقتی اومدی داری رو همه عیب می‌ذاری.
خاله خانم سرش را نزدیک برد و گفت:
شاید درباره دخترحنانه پیاز داغش رو زیاد کردن ولی اون بچه داشت می‌رفت یه دفعه وسط راه جن زده شد و برگشت. فریده دیده بودش که از مسیر آهنگری رفته این خودش دلیل نیست؟
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
هدیه که حال ارکیده را بود، گفت: آهنگری آتش گرفت چون علف خشک اون اطراف زیاد بود.
خاله ‌خانم با هیجان و تایید گفت:
کار آدم‌ها نبود دخترجون.
ارکیده به خودش لرزید. او آن آهنگری را دیده بود. می‌دانست زال جن‌زده نشده است چون خودش هم اطراف آن آهنگری نیمه سوخته چرخیده بود و حالا به جز ویروس‌ها کاری با اجنه نداشت. خاله خانم نگاه متأسفی به ارکیده انداخت و گفت: طفلی همون روز اول که صورت بی‌جون و زردش رو دیدم می‌دونستم بدجور مریض میشه.
ارکیده تا آخر عمرش دیگر هرگز از کلمه‌ی طفلی استفاده نکرد. یکبار که شش ساله بود، وقتی آبله‌مرغان گرفت مادر که دلش حسابی به حالش می‌سوخت به او گفت
طفل معصوم
اما آن لحن پراحساس کجا لحن خاله خانم کجا. ارکیده با لبخند شیر را سر کشید و با صدای تو‌دماغی گفت:
خیلی ممنونم زیبا. با اینکه مزه‌اش رو حس نکردم اما گرمم کرد.فکر کنم دیگه لازم نیست این‌همه پتو روی من باشن.
زیبا با نوک انگشت عینکش را بالا برد و با صدای آرامی گفت:
میگم ارکیده شنیدی زال سی*ن*ه پهلو کرده؟ ارکیده عطسه‌ای کرد و گفت:
تو که شایعه‌ها رو باور نداری نه؟
زیبا سرتکان داد و گفت:
معلومه که نه. اون آهنگری رو یه مرد صد سال پیش ساخت اما بعد از ساختنش برای همیشه غیب شد. مردم فکر می‌کنن غیب شدنش دلیل ماورایی داره اما ممکنه شبانه رفته باشه.
ارکیده گفت:
شاهین بهت گفت سی*ن*ه پهلو کرده؟
زیبا زبانش را روی لپش کشید و گفت:
آره گفت همش هذیون میگه. حالش اصلا خوب نیست. داداش کریم هم اونجاست می‌خواد تمام شب بالای سرش بشینه. ارکیده گفت:
باید بره به بیمارستان.
زیبا آهی کشید و گفت:
جاده ها بخاطر بهمن بسته شدن. حتی اگه باز هم بودن اونقدر یخ بستن که هیچ ماشینی نمی‌تونه حرکت کنه. پسر بیچاره داره مقاومت می‌کنه انگار یه چیزی مانع میشه که آروم بگیره. فرید می‌گفت به سختی برگشته اینجا و قبل بیهوش شدنش فقط به داداش کریم گفته باید بمونه. ارکیده زمزمه کرد:
باید.
چه چیزی باعث این باید است؟ اصلا چه دلیلی آن قدر قوی است که نظر زال عوض شود؟ خاله بانو می‌دانست که چند فرشته پاهای نوه‌اش را گرفته اند تا با خود به سرزمین مرگ ببرند اما پسر به سختی دست دور زمین گره کرده‌است؟ آن شب ارکیده بیدار ماند. نمی‌شود گفت برای کسی که اصلا با او هم‌صحبت نشده بود نگران است اما بی‌اهمیت هم نبود. از پشت پنجره به آسمان ابری خیره شد. کاش پسر با مرگ می‌جنگید. کاش علت برگشتنش آنقدر بزرگ باشد که او زنده بماند. ساعت حدود چهار بود که صدایی شنید. یک آوای محو مانند داد کشیدن.‌ به آرامی پتوها را کنار زد. به چهره‌‌ی جدی زیبا و چهره‌‌ی خندان خاله‌اش نگاه کرد. به آرامی پافر خاله‌اش را که اولین چیزی بود که به دستش رسید تن کرد. یک‌بار دیگر به آنها نگاه کرد و با نوک انگشت در را گشود. باد محکمی به صورتش خورد و اشک از چشمانش جاری شد، باید مطمئن میشد حال پسر خوب است.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
دوست نداشت کسی او را آن وقت شب ببیند. به آرامی قدم بر می‌داشت و با کمر خم شده‌ پشت شیشه ایستاد و کمی سرش را بلند کرد. شاهین با اخم‌های در هم دستانش را درون موهایش برده بود. ارکیده با غم به چهره‌ی زال نگاه کرد. چشمانش بسته و موهایش به گردنش چسبیده بود. با فریاد دوباره پسرک شاهین مثل مرغ سرکنده بلند شد و دور خودش چرخید. برو کنار بچه جون. ارکیده با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به کریم خیره شد. چه بد... ساعت چهار صبح پشت کانکس آنها ایستاده بود. اصلا نمی‌دانست چه کند، به سرعت گفت: من ... من فقط صدای داد شن... . کریم کنارش زد و وارد کانکس شد. شاهین هم حالا کمتر از یک ثانیه با تعجب به ارکیده نگاه کرد اما سریع به خودش آمد و رو به کریم گفت: ممکنه تا طلوع خورشید دووم نیاره. نفس دختر حبس شد. به صورت زال که بدجوری آشفته بود نگاه کرد. پس دلیل برگشتنش چه؟ زال می‌دانست که برگشتن در آن هوا ممکن است جانش را به خطر بیاندازد اما برگشت و حالا مگر ساده بود که بمیرد؟ کریم گفت: بجای اینکه دور خودت بچرخی، هر کاری می‌کنی بکن این پسر داره می‌جنگه اون وقت دکترش ناامید شده. شاهین بی‌توجه به حضور ارکیده روی زانوهایش نشست و گفت: بازم شکست خوردم داداش کریم. حالم از ناتوانیم بهم می‌خوره. من عرضه طبابت ندارم. کریم با سنگدلی گفت: اگه این پسر امشب بمیره برگرد به شهر خودت تا بتونم یه دکتر با دل و جرعت درخواست کنم. شاهین با ناباوری مدتی به کریم نگاه کرد ممکن است اشتباه شنیده باشد؟ کریم واقعا عصبانی بود؟ شوکه شده از نگاه پرنفوذ و قاطع کریم ایستاد. کریم آن شب حامی نبود پدر نبود آن شب ظالم بود. اگر کریم را از دست میداد چه؟ نه اصلا نمی‌توانست به آن فکر کند. تا کنون هرگز نمی‌دانست چقدر کریم و آن روستای زوار در رفته برایش مهم است. پسر که با خودش در جنگ بود عاقبت دست به کار شد. ناگهان ابرهای سیاه و طوفانی از جلوی چشمش کنار رفتند. بیمار همان پسری بود که پیرمرد هفتاد ساله را چندصد متر کول کرده بود. وقتی که پیرمرد را معاینه کرد فهمید بخاطر مشکل قلبی هرچه سریع‌تر باید به شهر منتقل شود. چگونه آن حرف وحشتناک را زده بود؟ چرا آنقدر ضعیف بود که ... . ارکیده زیر لب برای زال دعا می‌کرد. شاهین، کریم و ارکیده تا چند ساعت بعد کنار کارگر بدحال بودند. شاهین یک ثانیه را هم چشم روی هم نگذاشت کریم هم همین‌طور اما ارکیده که روی صندلی چرت میزد، در خواب و بیداری متوجه شد پتویی رویش افتاد.
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
نور خورشید تمام آن اتاقک کوچک را پر کرده بود. تب داشت و اگر عطسه نمی‌کرد معلوم نبود تا کی می‌خواست بخوابد. کش و قوسی به خودش داد و پتو را کنار زد. آیا پسر آرام گرفته بود؟ ارکیده آب دهانش را قورت داد و دستش را جلوی بینی زال گرفت. خداراشکری زمزمه کرد و بیرون رفت. روستا در سکوت مطلق بود. برف سفید در حال آب شدن بود و مانند نگین در آفتاب برق میزد. حال زال خوب بود. چه حس خوبی داشت وقتی جان یک انسان دوباره به او هدیه میشد. قدم زنان در طلوع زمستانی به کوه‌های بلند سراسر پوشیده از حریر نرم لباس عروس نگاه می‌کرد. زندگی. چند بار زمزمه کرد آن کلمه‌ی پنج حرفی شگفت انگیز را. حالا می‌دانست تمام زندگی را خاطره‌ها می‌سازند و لعنت به آن روزی که خودش را در خانه حبس می‌کرد و ثانیه‌ها را تلف می‌کرد. لعنت به خاطراتی که فرصت تولد نیافتند مانند بچه‌ی سقط شده، مرده متولد شدند. چگونه توانست به خودش ظلم کند؟ چگونه تمام عمر با خوش‌خیالی فکر کرد اگر در سایه بماند راحت‌تر است در حالی که به سرعت در حال سقوط کردن بوده است؟ چگونه باید آن دختر ترسوی قانع را ببخشد. بله او به نفس کشیدن قانع بود. او به غذا خوردن قانع بود او به لبخند زدن بجای قهقهه زدن قانع بود. دنیا داشت می‌بخشید مفهوم زنده بودن را و او همه را پس میزد. درخت پیر که روی شکاف‌های تنه‌اش برف جمع شده بود خانه‌ی سنجاب کوچولو بود. شاید ارکیده ده یازده سال کتاب‌ها و مقالات پزشکی نخوانده بود اما می‌دانست بدون پزشک شدن هم می‌تواند به آدم‌ها کمک کند همه در هر شغلی می‌توانستند طبیب روح باشند. لانه خالی از سنجاب نشان میداد، سنجاب خان هم برای زمانش برنامه ریزی دارد. اگر مردم روستا آن حرف را می شنیدند حسابی به دخترک متلک می‌انداختند اما او از صمیم قلب ممنون آن زلزله بود چون باعث شده بود کمی بیشتر در آن روستا ماندگار شود. ممنون زمستان هم بود، زمستان حالا یک فصل یکنواخت و بی‌روح نبود که باید در خانه به بیرون می‌نگریست او حالا یک زمستان مخصوص به خودش داشت. گرچه دیگر هرگز نسبت به هیچ زمستانی احساس مالکیت نداشت اما خاطرات آن سال مانند یک گنجینه عزیز در ذهنش زنده ماندند. ساعت شش و نیم بود که زیر پتوی گرم و نرمش خزید و ساعتی بعد در خواب و بیداری صدای زیبا را شنید که می‌گفت: داره توی تب می‌سوزه انگار نه انگار دیشب داشت بهتر میشد.
 

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,715
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین