جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,932 بازدید, 36 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
نام اثر: به سادگی یک رز
نام نویسنده: دردانه عوض‌زاده
عضو گپ ۱
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ویراستار: @__TOKIO__
کپیست: @*aram*
Negar_1704615644898.png

خلاصه:
سرنوشت به راحتی داستان‌هایش را برای زندگی روایت می‌کند.
او می‌تواند با ساده‌ترین چیزها برایمان داستان‌های جدید بسازد.
حتی به سادگی یک شاخه رز سرخ.
واقعاً یک شاخه‌ی رز چه داستان‌هایی می‌تواند همراه خود بیاورد؟
هرگز فراموش نکن.
سرنوشت گاهی بسیار ساده با زندگی ما برخورد می‌کند.
ساده‌تر از یک شاخه رز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,814
13,275
مدال‌ها
12
1669935809798 (1).png
درود خدمت شما نویسنده عزیز

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.

[با تشکر، کادر بخش کتاب]
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
مقدمه:

دنیا پر از اتفاقات پیش‌بینی نشده‌ی ساده است. اتفاق‌هایی که هیچ‌کَس گمان نمی‌کند تأثیر‌گذار باشند، اما همین اتفاق‌های کوچک و کم‌اهمیت به سادگی بزرگ‌ترین تغییرات را در سرنوشت‌ها ایجاد می‌کنند. تغییراتی به بزرگی تغییر فکر... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
زنگ پایان کلاس که خورد، خانم قادری دبیر ریاضی دفترش را بست و رو به دانش‌آموزان گفت:
- خب دخترها! اگر نوشتید می‌تونید برید.
دانش‌آموزان کم‌کم‌ وسایل خود را جمع کرده و با خداحافظی از در خارج می‌شدند. قادری با تکان دادن سر و خداحافظی آرامی جواب آن‌ها را می‌داد. جمعیت کلاس که کم شد و دیگر کسی طالب نوشتن جواب تمرین نبود. قادری بلند شد، جلوی تخته‌ سفید ایستاد، تخته‌پاک‌کن زردرنگ را برداشت و مشغول پاک کردن اثرات ماژیک آبی‌رنگ از روی تخته شد. وقتی به طور کامل آن را پاک کرد، به طرف میز کارش برگشت. دفتر و خودکارش را داخل کیف نسبتاً بزرگ خود گذاشت. بند کیف را روی‌ شانه‌ی خود انداخت و‌ به طرف در خروج رفت. همین که از در خارج شد، نگاهش به آقای فتاحی دبیر فیزیک افتاد که از کلاس روبه‌رو‌ خارج‌ شد. در دل «لعنتی» گفت و نیم‌نگاهی به سر و وضع چون همیشه مرتب مرد جوان انداخت.
فتاحی تا نگاهش به خانم قادری افتاد عینکش را روی چشم جابه‌جا کرد و‌ یکی از همان لبخندهای دندان‌نمایش را تحویل داد.
- خسته نباشید خانم قادری!
قادری که مجبور به ایستادن شده بود با لحن سردی تشکر کرد.
فتاحی با دست راستش یک طرف کت‌آبی روشنش را کنار زد و دست را در جیب شلوارش فرو برد.
- خوشحال میشم تا پارکینگ افتخار همراهی به من بدید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری نگاهی روی اندک دخترانی که هنوز در راهرو‌ رفت و آمد می‌کردند، گرداند و در دل «چه پررویی» نثار فتاحی کرد.
- ترجیح میدم تنهایی به پارکینگ برم.
فتاحی خنده کوتاهی کرد.
- هنوز به‌خاطر حرف‌های صبحم در جلسه دبیران دل‌خورید؟
قادری ترجیح داد جوابی ندهد و به این فکر ‌کرد چرا خانم محمدی مدیریت آموزشگاه با همه اعتقادات و سخت‌گیری‌هایش به چنین مرد جوان و مجردی که ازقضا بسیار هم زبان‌باز بود، اجازه داده که در این آموزشگاه دخترانه تدریس کند. گرچه از نظر قادری هیچ مردی حق تدریس برای دختران را نداشت و برای پیر و جوانش هم تفاوتی قائل نبود، اما چرایی حضور فتاحی در آموزشگاه با جوانی و سر و وضعی که می‌توانست هر دختری را تحت‌تأثیر قرار دهد سوالی لاینحل و واقعاً از نظر او گناهی نابخشودنی برای خانم محمدی بود.
فتاحی که مشتاقانه منتظر بود اما جوابی از قادری نشنید، ادامه داد:
- باور کنید من قصد بی‌ادبی و تکدر خاطر شما‌ رو‌ نداشتم، فقط نظرم رو راجع به نحوه تدریس انتگرال با شما درمیان گذاشتم.
قادری ابروهای کشیده‌اش را بیشتر درهم کرد و چشمان میشی‌اش را گرداند.
- خیر آقای محترم! نظر شما‌ آن‌چنان اهمیتی برای من نداره، من به نحوه‌ی تدریس خودم اطمینان دارم و نیازی نمی‌بینم به توصیه‌های مثلاً دل‌سوزانه بقیه گوش‌ بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
فتاحی دوباره کمی عینکش را روی چشمانش جابه‌جا کرد.
- بله در این‌که شما دبیر بسیار قابلی هستید که شکی نیست اما خب... .
قادری به جای گوش دادن به افاضات فتاحی حواسش معطوف علوی دختر درس‌خوان کلاس شد که کمی دورتر از آن دو ایستاده و گویا سوالی داشت، پس خوشحال از این‌که بهانه‌ای برای فرار از دست وراجی‌های فتاحی پیدا کرده به میان حرف او پرید.
- اگر‌ اجازه می‌فرمایید من کار دارم، شما بفرمایید، روز خوش!
در انتها اشاره کوتاهی به انتهای راهرو کرد که یعنی زود راه بیفت‌ برو. فتاحی هم که اشاره را دریافت ابرویی بالا داد، نگاهی به علوی منتظر انداخت، خداحافظی کرده و رفت.
قادری با رفتن فتاحی نفس راحتی کشید و به طرف علوی برگشت.
- علوی سوالی داشتی؟
علوی دختر ریزه‌میزه‌ای بود که همیشه عجله داشت، مقنعه‌اش چون بیشتر اوقات کمی نامرتب بود و موهای قهوه‌ای روشنش از گوشه و کنار بیرون زده بود عینکش‌ را کمی جابه‌جا کرد. صفحه باز شده‌ای از دفترش را جلو آورد و با لحن سریعی که مشخصه وجودش بود، گفت:
- خانم قادری! ببینید من این سوالو این‌جا به روش شما حل کردم.
بعد به تندی دفتر را برگ زد.
- این‌جا هم به یک روش دیگه حل کردم، از خودم این روش رو نوشتم، ولی حالا جواب‌ها یکی نشدن نمی‌دونم کدوم راه‌حل اشتباهه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری دفتر را گرفت و با لبخندی که به لحن عجول دختر زد هر دو صفحه و راه‌حل‌ها را گذرا نگاه کرد.
- بیا برگردیم توی کلاس ببینم چی‌کار کردی؟
قادری و علوی به کلاس برگشتند و روی دو صندلی روبه‌روی هم نشستند و چند دقیقه‌ی نسبتاً طولانی طول کشید تا قادری ایرادات راه‌حل علوی را به او گوشزد کرد و راه‌حل درست را دوباره برایش توضیح داد.
همین که علوی کاملاً موضوع را فهمید بلند شد، کوله‌اش را که از ابتدا روی شانه‌اش مانده بود کمی مرتب کرد، دفتر را بغل زد و باسرعت چندبار پشت سرهم تشکر کرده و در انتها با خداحافظی سریع به طرف در خروج قدم تند کرد. به حدی سریع از کلاس خارج شد که حتی حرف قادری را در جواب خداحافظی‌اش نشنید. قادری خنده‌ی کوتاهی کرد و زیرلب «دختره عجول» را زمزمه کرد.
کیف قهوه‌ای رنگش را برداشت. کمی مقنعه‌ی یاسی رنگش را که فقط کمی پررنگ‌تر از مانتوش بود را مرتب کرد و از کلاس خارج شد.
دیگر کسی از دانش‌آموزان در راهرو‌ دیده نمی‌شد. حیاط هم همین‌طور‌، جز سه نفری که به دیوار تکیه داده بودند، کسی نبود به نزدیک‌شان که رسید، ایستاد.
- دخترها شما چرا نرفتید؟
صادق‌زاده دختر سبزه‌رویی که از بقیه قدبلندتر بود، زودتر از دیوار تکیه گرفت.
- خانم! منتظر بابای حاجی‌پور هستیم، امروز قراره اون بیاد دنبالمون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
حاجی‌پور تپل که موهای فِرش یک‌طرفه از مقنعه بیرون زده بود و‌ در دست یک بسته کرانچی پنیری داشت با دست دیگر پس‌گردنی به صادق‌زاده زد.
- بی‌ادب! اون‌ چیه؟ ایشون.
صادق‌زاده «حالایی» گفت و قادری ادامه داد.
- دخترها! فکر نمی‌کنید وقتشه دیگه مستقل بشید؟ شما‌ چند ماه دیگه کنکور دارید، بعدش اگه دانشجو شدید، باز هم می‌خوایید با باباهاتون برید دانشگاه؟ دلتون نمی‌خواد سه نفری رفتن رو هم امتحان کنید؟
خمسه که مقنعه چندان نقشی روی سرش نداشت چون موهای صاف و پرکلاغی‌اش کاملاً از مقنعه بیرون بود و مثل همیشه به طرز ناجوری آدامس می‌جویید تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- خانم ما هم دلمون می‌خواد باباهامون دلشون نمی‌خواد.
چقدر قادری همیشه از طرز آدامس خوردن او‌ چندشش می‌شد. با اخم حاصل از دیدن آدامس خوردنش گفت.
- به‌هرحال خودتون رو دست کم نگیرید، شما دخترید و فراموش نکنید یک دختر هرگز به هیچ مردی نیاز نداره، با پدراتون صحبت کنید و کم‌کم مستقل بشید، فعلاً خداحافظ.
هر سه دختر نگاهی به هم کرده و خداحافظی کردند. قادری هم دیگر ایستادن را جایز ندانست و به طرف ال‌نود مشکی‌اش که تنها ماشین باقی‌مانده در پارکینگ کوچک کنار حیاط آموزشگاه بود، رفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
در عقب را باز کرد و‌ کیفش را روی صندلی عقب گذاشت. در را بست و در جلو را باز کرد و پشت فرمان نشست. کمربند را بست. ماشین را روشن کرد و دنده را در حالت عقب قرار داد. در‌حالی‌که با یک دست فرمان را گرفته بود بالاتنه‌اش را کمی چرخاند و دست دیگرش را پشت صندلی کمک راننده گذاشت. مسافت کوتاهی را با کمی فشار دادن پدال گاز طی کرد تا بتواند ماشین را از پارک بیرون بیاورد. به طرف فرمان برگشت و دنده را عوض کرد و همین که خواست کمی فرمان را بچرخاند دیدن چیزی که پشت شیشه زیر برف‌پاک‌کن قرار داده شده بود باعث شد پایش را از پدال گاز بردارد. با اخم و عجله کمربند را باز کرد، پیاده شد و درحالی‌که از خشم چشم گرد کرده و نفس محکم می‌کشید گل رز سرخی که شاخه کوتاه و تقریباً پنج سانتی‌اش را به برف‌پاک‌کن گیر داده بودند را برداشت. به طرف دخترها که هنوز کنار دیوار ایستاده و حرف می‌زدند به تندی گام برداشت. همین که نزدیک شد و دخترها او را دیدند گل رز را در دست تکان داد و گفت:
- این کار کیه؟
صادق‌زاده زودتر از بقیه جواب داد:
- چی خانم؟
قادری به آن‌ها رسیده بود دیگر.
- شما ندیدید کی این رز رو گذاشته زیر برف‌پاک‌کن ماشین من؟
حاجی پور کمی از موهای فِرش را داخل مقنعه کرد.
- نه خانم! ما از کجا بدونیم؟
خمسه که آدامسش را کمی باد کرده و صدای جرق‌جرق آن را از زیر دندان‌هایش درمی‌آورد گفت:
- خانم! همه می‌دونن گل رز دادن فقط کار آقایونه.
قادری سریع نگاه اخمویش را به خمسه دوخت و بعد راه آمده را برگشت و‌ درحالی‌که زیر لب غر می‌زد سوار ماشین شد.
- کدوم بی‌همه‌چیزی جرئت کرده این کارو بکنه، مادر نزاییده کسی بتونه با من از این شوخی‌های زشت بکنه.
گل را روی داشبورد پرت کرد و با حرص پدال گاز را فشرد و با سرعت از حیاط آموزشگاه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
در ترافیک نزدیک غروب گیر کرده بود، اما ذهنش فقط در پیِ پیدا کردن کسی بود که رز را آن‌جا گذاشته بود.
- کدوم‌ ابلهی این کارو‌ کرده؟ فقط نفهمم کار کیه؟ یعنی چه منظوری از این کار داشته؟
صدای گوشی‌ او را از تفکراتش بیرون آورد. همان‌طور‌که سعی می‌کرد مورچه‌ای در ترافیک‌ پیش برود، گوشی را از جیب بیرون آورد، نگاهی به آن کرد و‌ جواب داد.
- سلام نفیسه‌ جون! چه خبر؟
صدای سرخوشی از آن طرف خط گفت:
- سلام ندا جون! هستی امشب؟
- امشب؟ کجا؟
- باشگاه دیگه... به همین زودی قرارِ امشب با رُفقای قدیمی یادت رفت، بچه‌ها اومدن، تو‌ هنوز نیومدی.
قادری به‌خاطر حواس‌پرتی دستی به پیشانی‌اش کشید.
- ببخشید! یادم رفته بود، قربونت برم‌ خسته‌ام‌ امروز نمی‌تونم بیام، آخر هفته میام‌ پیشت خودمو تخلیه می‌کنم.
- دوباره کی رو‌ی اعصابت رفته نیاز به تخلیه روانی‌ توی زمین پیدا کردی؟
- هیچی نشده، تازه از آموزشگاه دارم میرم خونه، خیلی امروز‌ خسته‌ شدم، الان هم توی ترافیک‌ گیر کردم، اعصاب نمونده برام، نمی‌تونم امشب بیام باشگاه‌ آخر هفته آزادم میام.
- من اگه تو رو‌ نشناسم که دیگه نفیسه نیستم، حتماً دوباره اون پسر فیزیکه رفته روی نِروت، اسمش چی بود؟ ... ها فتاحی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین