جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,932 بازدید, 36 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
محمدی دخترها را به دفتر مدیریت فراخواند و تا پایان ساعت کلاسی با آن‌ها حرف زد، زمانی که فتاحی و قادری برخلاف دفتر دبیران برای پیگیری مسئله به دفتر مدیریت رفتند، هر سه دختر درحالی‌که سر به زیر از دفتر خارج می‌شدند و «ببخشید آقا» و «ببخشید خانم» روی لبشان بود از آن‌جا دور شدند.
قادری نگاه اخم‌آلودی به فتاحی کرد و داخل شد و خطاب به محمدی گفت:
- خانم مدیر! امیدوارم بهتون ثابت شده باشه که کی قصد داره دخترها رو خام خودش کنه.
فتاحی از پشت سر گفت:
- خانم قادری! می‌دونم علاقه دارید این امر حقیقت داشته باشه... .
قادری به طرف فتاحی برگشت.
- این اراجیف رو بس کنید.
محمدی محکم گفت:
- آروم باشید، با هر دونفرتونم.
چند لحظه مکث کرد و به هر دونفر نگاه کرد و بعد آرام‌تر گفت:
- حالا هم بفرمایید بشینید تا باهم حرف بزنیم.
وقتی آن دو نشستند ادامه داد.
- من با دخترها زیاد حرف زدم و بالاخره تونستم کل ماجرا رو مشخص کنم. اون گل فقط یک شوخی بچه‌گانه بوده که اون‌ها با شما دو نفر انجام دادن.
قادری عصبی شد.
- یعنی چی خانم محمدی؟
- یعنی این‌که دخترها فکر کردن سرگرمی خوبیه، تصمیم گرفتن یه گل بذارن پشت شیشه ماشین شما و‌ وانمود کنن آقای فتاحی برای شما گذاشتن، به قول خودشون می‌خواستن یه فانتزی عاشقانه ایجاد کنن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
فتاحی فقط پوزخند زد. محمدی ادامه داد.
- آقای فتاحی! من از شما بابت رفتارهای دخترها و سوءتفاهم‌های ایجاد شده عذر می‌خوام، بالاخره نوجوانند و سر پر شروشوری دارند، من تذکرات لازم رو‌ بهشون دادم و کاملاً توجیه شدن که دیگه تکرار نکنن، شما هم می‌تونید بفرمایید، چون دیگه خانم قادری متوجه شدن در این قضیه دچار سوءتفاهم شدن.
فتاحی برخاست.
- خواهش‌ می‌کنم، با اجازه‌تون.
هنوز بیرون نرفته بود که قادری به محمدی گفت:
- خانم محمدی! من هنوز هم میگم جای دبیر مرد در آموزشگاه دخترانه نیست.
محمدی فقط دستش را به طرف در خروج گرفت.
- خانم قادری بفرمایید.
قادری کیفش را برداشت و از در دفتر خارج شد. فتاحی هنوز نرفته بود.
- خانم قادری! فکر نمی‌کنید یه عذرخواهی به من بدهکارید؟
قادری روبه‌روی او ایستاد.
- خیر آقای محترم! با این که شما مستقیماً این کار رو نکردید اما باز هم شما مقصرید، اگر شما این‌جا نبودید قطعاً اون دخترها چنین شیطنتی نمی‌کردند.
فتاحی خندید.
- قبول دارم کاریزمای زیادی برای بانوان دارم، اما برای خانم باکمالاتی مثل شما شایسته نیست با بدبینی نگاه کنید، می‌تونید به این موضوع با حسن نیت هم نگاه کنید، شاید دخترها زیاد هم شیطنت نکرده باشن.
قادری با حرص سر تا پای فتاحی را نگاه کرد، سریع برگشت و به طرف کلاسش پا تند کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
از دیروز که نتوانسته بود فتاحی را از آموزشگاه بیرون کند، خون خونش را می‌خورد. نمی‌توانست نگاه پیروزمندانه‌ی فتاحی را دیروز‌ بعد از پایان کلاس‌ها در پارکینگ و‌ سلام طعنه‌دار امروز صبحش را زمانی که باز مثل همیشه ماشینش را کنار ماشین او‌ پارک می‌کرد از خاطر ببرد. اصلاً نمی‌فهمید این مردک چطور برنامه‌ریزی می‌کند که موقع رفت و آمد با او به پارکینگ برسد. باید کاری می‌کرد، یا دیگر بدون ماشین می‌آمد که خیلی سخت بود، یا جایی منتظر می‌ماند تا وقتی فتاحی رفت به پارکینگ برود.
از دیروز با صادق‌زاده، حاجی‌پور و خمسه که به خاطر همراه همیشگی بودنشان باهم که آن هم به علت همسایگی و ایضاً رفاقت پدرانشان بود به سه تفنگدار مشهور بودند، سرسنگین شده بود. این سه، کاری کرده‌ بودند او‌ در مقابل فتاحی از خودراضی ناکام شود. خصوصاً آن خمسه‌ی مارموز که ذهنش را به طرف فتاحی هم سوق داده بود.
امروز هم آخرین جلسه‌ی کلاسش را با گروهی داشت که سه تفنگدار هم جزوشان بودند. در تمام طول کلاس با اخم به آن‌ها نگاه می‌کرد و آن‌ها هم که حساب کار دستشان آمده بود برخلاف شیطنت‌های همیشگی‌شان امروز‌ سرکلاس بسیار آرام بودند. حتی از آن طعنه‌ها و تکه‌هایی که همیشه خمسه سر کلاس می‌پراند هم خبری نبود.
زنگ که زده شد، می‌دانست همین که از کلاس پا به بیرون بگذارد با فتاحی روبه‌رو می‌شود عجب شانس گندی داشت که کلاس فیزیک آموزشگاه درست روبه‌روی‌ کلاس ریاضی او‌ بود. باید کمی در بیرون رفتن تعلل می‌کرد تا دوباره لبخندهای حرص‌آور فتاحی و صدای خراش دهنده‌ی اعصابش را نشنود. نگاهش به سه تفنگدار که افتاد با خود فکر کرد.
- چه بهانه‌ای بهتر از این‌ها؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری در‌حالی‌که تخته پاک‌کن را برمی‌داشت گفت:
- صادق‌زاده، حاجی‌پور و خمسه بمونید کارتون دارم.
رنگ از صورت هر سه دختر پرید و با چشمان گرد شده چشم به خانم قادری دوختند.
قادری بلند شد و با آرامش مشغول پاک کردن تخته از اثرات نمودار درجه دویی شد که نحوه رسمش را آموزش داده بود. زمانی‌که به طرف میزش برگشت هر سه دختر با فاصله اندکی از میز سر به زیر ایستاده بودند و ک.س دیگری در کلاس نمانده بود. پشت میزش نشست و بدون آن‌که به آن‌ها نگاه کند خود را مشغول جمع کردن وسایلش کرد.
- خب یکی‌تون توضیح بده چرا اون کارو کردید؟
هر سه باهم شروع به صحبت کردند که قادری از میان همهمه‌ی آن‌ها فقط کلمات «خانم» و «ببخشید» را شنید. اخم کرده سربلند کرده و محکم گفت:
- چه خبرتونه؟ آروم.
هر سه در لحظه سکوت کردند و سر به زیر انداختند.
قادری آرام‌تر گفت:
- فقط یکی‌تون بگه فکر گل از کی بود؟
حاجی‌پور تپل اول به حرف آمد و با لحن التماسی گفت:
-خانم! به خدا نمی‌خواستیم اذیت کنیم، فقط یه شوخی بود.
- خب باشه، بگید گل مال کدوم یکی‌تون بود.
صادق‌زاده نگاهی زیرچشمی به خمسه کرد که قادری فهمید گل مال او بوده، به طرف خمسه برگشت.
- گل رو‌ از کجا‌ آورده بودی؟ دوست پسرت بهت داده؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
رنگ به یک‌باره از چهره‌ی خمسه که تاکنون از دو نفر دیگر بی‌خیال‌تر بود، پرید.
- نه خانم... باور کنید من دوست پسر ندارم.
- پس گل رو کی بهت داده؟
- باور‌ کنید پیداش کردم.
- دختر! منو هالو فرض کردی؟ مگه رز قرمز ریگ‌ کف خیابونه که ریخته باشه؟ تازه مگه فراموش کردی خودت می‌گفتی رز قرمز دادن کار مردهاست.
خمسه داشت به گریه می‌افتاد.
- خانم! من غلط کردم، باور‌ کنید پیداش کردم.
صادق‌زاده به حمایت از او‌ برآمد.
- آره خانم، باور کنید راست می‌گیم از زیر نیمکت پیدا کردیم، مال بچه‌های گروه قبلی بود.
خمسه دوباره با التماس شروع‌ کرد.
- خانم! باور‌ کنید‌ ما دوست پسر نداریم.
- باشه، باشه، قبول کردم مال شما نیست، دیگه چرا باهاش منو بازی دادید؟
دوباره هر سه نفر سر به زیر انداختند و «ببخشید خانم» گفتند. قادری چند لحظه چیزی نگفت و فقط به آن‌ها نگاه کرد.
- منتظرم دلیل کارتون رو بگید، خصوصاً تو‌ خمسه که فریبم دادی.
- خانم! باور کنید فقط می‌خواستیم شوخی کنیم.
صادق‌زاده ادامه داد:
- خانم! خمسه راست میگه ما فقط بیکار بودیم خواستیم تفریح کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری اخم کرد.
- با من تفریح کنید؟ چرا از بین این همه ماشین پشت برف‌پاک‌کن من گذاشتید؟
حاجی‌پور آرام گفت:
- همین‌جوری خانم.
قادری ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد.
- نه مثل این‌که شما نمی‌خواین راستش رو بگید، مشکلی نیست، امروز بابای کدومتون میاد دنبالتون؟
خمسه آرام گفت:
- بابای من.
قادری زیپ کیفش را بست آن را برداشت و بلند شد.
- پس باهم می‌ریم تا من با پدرت حرف بزنم.
خمسه سریع چشم گرد کرد و‌ جلوی قادری را سد کرد.
- نه خانم... تو رو خدا... غلط کردیم... به بابامون چیزی نگید.
قادری ابرویی بالا انداخت.
- نمی‌شه، شما راستش رو به من نمی‌گید.
تا خواست راهش را کج کند، دو نفر دیگر هم جلویش ایستادند. حاجی‌پور گفت:
- خانم! آقای خمسه خیلی سخت‌گیره اگه بفهمه دیگه نمی‌ذاره سعیده بیاد کلاس کنکور.
- اون مشکل من نیست
قادری تا مسیرش را کج کرد، خمسه دست قادری را گرفت.
- خانم! تو رو خدا هر کاری بگید می‌کنم به بابام نگید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری نگاهش را اول به دست دختر که ساعدش را گرفته بود و بعد به چشمان لرزانش داد و گفت:
- فقط بگو کی بهت گفت این کارو بکنید؟ فتاحی؟
- نه خانم! آقای فتاحی خبر نداشتن، ما خودمون این‌کار رو کردیم.
- چرا تصمیم گرفتید با من این کار رو بکنید، بعد پای فتاحی رو بکشید وسط.
خمسه دستش را رها کرد و سر به زیر انداخت و گفت:
- اگه قول بدید برزخی نشید بهتون می‌گیم.
- زود بگید گوش میدم.
خمسه اشاره‌ای به صادق‌زاده کرد و او درحالی‌که با انگشتانش بازی می‌کرد گفت:
- آخه خانم! شما دو نفر خیلی بهم میایید.
قادری اخم کرد.
- ما دوتا؟
حاجی‌پور با آب و تاب ادامه داد:
- آره خانم! شما و آقای فتاحی خیلی بهم میایید.
قادری از عصبانیت سرخ شد، اما سعی کرد خودش را کنترل کند.
- اون وقت شما سه تا نخبه از کجا به چنین نتیجه خارق‌العاده‌ای رسیدید؟
خمسه که از ترس لحظاتی قبل راحت شده بود و دوباره در جلد گستاخش فرور‌فته بود گفت:
- خانم! باور کنید شما دو نفر خیلی بهم میاید، می‌تونید باهم... .
قادری دیگر نتوانست خود را کنترل کند.
- حرف دهنتو بفهم دختر! فکر کردی یه کم کوتاه اومدم دیگه اجازه داری هرچی دلت خواست بگی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
خمسه از جیبش بسته آدامسی درآورد.
- خانم! ببخشید، بفرمایید آدامس.
قادری از این واکنش خمسه خنده‌اش گرفت اما‌ حرف زیرلبی صادق‌زاده دوباره خشمگینش کرد.
- تقصیر ما‌ چیه شما بهم میاید؟
قادری به طرف صادق‌زاده برگشت.
- چیِ ما دو نفر بهم میاد؟
حاجی‌پور هیجان‌زده جواب داد:
- خانم! شما دونفر خیلی خوش‌تیپ و رو فرم‌اید، خیلی آدم حسابی و باحالید، تازه خوب هم درس می‌دید.
قادری از خنگی سه دختر دستی به پیشانی‌اش کشید.
- دخترها، دخترها، دخترها! شما چرا این‌قدر ساده‌اید؟ من خودم بارها و بارها از ابتدای شروع این دوره با شما حرف زدم، بهتون گفتم شما زن‌اید و زن‌ها این‌قدر قوی هستن که نیازی به هیچ مردی در زندگی نداشته باشن، بعد شما اومدید برای من نقشه ریختید به بهانه‌های مسخره منو بچسبونید به یکی اونم کی... ؟
مکث کرد نفس عمیقی کشید و آرام‌تر گفت:
- دخترهای خوب! شما هنوز اول راهید، چندماه دیگه اگه قبول شدید باید برید دانشگاه، اون‌جا یه محیط کاملاً متفاوت با دبیرستان هست، محیطی که با پسرها مختلط می‌شید، باید حواستون‌ رو‌ جمع کنید و‌ حرفی که می‌زنم همیشه آویزه گوشتون باشه، بدونید شما برای زندگی و‌ موفقیت نیاز به هیچ پسری ندارید، پس سعی کنید این فانتزی‌های عاشقانه رو‌ دور بریزید و با خودتون نبرید دانشگاه، پس چی شد؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
حاجی‌پور گفت:
- ولی خانم! این‌جوری نمی‌شه، ما دلمون می‌خواد ازدواج کنیم.
قادری اخم کرد.
- خجالت بکش دختر! یعنی چی دلم می‌خواد ازدواج کنم؟ چیِ شوهر کردن خوبه؟
- خانم‌! خیلی خوبه که‌، فکرش رو بکنید، خانم خونه باشی، غذا بپزی، بعد یکی‌ که دوستت داره از سر کار برگرده برات گل بیاره.
خمسه پوزخندی زد و گفت:
- برای تو به جای گل باید کرانچی پنیری بیاره.
خودش و صادق زاده خندیدند و حاجی‌پور «بی‌شعور»ی گفت.
قادری از شنیدن تفکرات حاجی‌پور اخم کرد.
- خوب گوش کنید دخترها! شما اگه قوی و مستقل باشید به هیچ مردی نیاز ندارید، سعی کنید خودتون آدم زندگی خودتون باشید و به اراجیفی که عشق و عاشقی اسمشو گذاشتن توجه نکنید.
حاجی‌پور گفت:
- خانم این‌ها خیلی خوبه.
- اصلاً هم خوب نیس، از قدیم برای این‌که ما زن‌ها رو گول بزنن گفتن عشق خوبه، درحالی‌که هیچ خوبی برای ما نداره، پس فکرش رو از مغزتون بیرون کنید. الان هم می‌تونید برید.
دخترها فقط ناراضی سری تکان دادند و خداحافظی کرده و بیرون رفتند، اما قادری امید چندانی به آن‌ها نداشت. خوب می‌دانست آن‌ها ساده‌تر از آنی هستند که حرف‌های او را بپذیرند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
وقتی قادری وارد حیاط شد کسی در حیاط نبود، حتی آن سه دختر هم رفته بودند. به طرف ماشینش رفت و این‌بار قبل از سوار شدن به شیشه ماشین نگاه کرد و سرش سوت کشید. دوباره یک شاخه رز سرخ زیر برف‌پاکن بود. یعنی آن دخترها دوباره بازی راه انداخته بودند؟
شاخه‌ی رز این‌بار تر و تازه‌تر و بلندتر از رز قبلی بود. قادری دست به رز برد و با عصبانیت آن را از زیر برف‌پاکن کشید و متوجه پاکت نامه‌ی چسبیده به رز شد. اخم‌هایش بیشتر درهم رفت. پاکت را باز کرد تا نامه را بخواند.
***
سلام خانم قادری عزیز!
فتاحی هستم. این شاخه‌ی رز را با گستاخی تمام خود من پشت شیشه ماشین شما قرار داده‌ام تا هم به حدسیات سابق شما جامه‌ی عمل بپوشانم هم این‌که درخواستم را با شما درمیان بگذارم و چون حتم داشتم بعد از درخواستم شاخه‌ی گل را بر سرم خورد می‌کنید ترجیح دادم از این روش برای بیان درخواستم استفاده کنم. البته که امیدوارم باعث رنجش خاطرتان نشده باشم.
شاخه‌ی رز سرخ همواره و در همه‌جا یادآور عشق بوده و همین موضوع قصد و درخواست مرا نیز عیان کرده و می‌دانم شما هم قصد مرا از گذاشتن شاخه‌ی رز خوب فهمیده‌اید. اگر وجه بدی نداشت مطمئن باشید تا روزی که شما را راضی کنم این کار را ادامه می‌دادم، اما می‌دانم که این کار برای خانمی به باشخصیتی شما اصلاً زیبنده نیست.
 
بالا پایین