جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,932 بازدید, 36 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [به سادگی یک رز] اثر «دردانه عوض‌زاده‌کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
به شما اطمینان می‌دهم که در قصد و درخواستم ثابت‌قدم بوده و هیچ نیت سوئی ندارم و هم‌چنین تا شما را راضی نکنم، دست از تلاش برنمی‌دارم.
راستی، جهت شکایت از این شاخه رز به خانم محمدی مراجعه نکنید، چون من پیش از این کار ایشان را در جریان تصمیمم قرار داده و از ایشان چراغ سبز گرفته‌ام و خواسته‌ام همین امروز به عنوان واسطه من با شما صحبت کنند، پس منتظر تماسشان باشید.
امیدوارم دل شما نسبت به حقیر نرم شود.
چشم انتظار یک توجه، صالح فتاحی
***
قادری از وقاحت فتاحی نفس عمیقی کشید. نامه را با یک دست مچاله کرد و شاخه رز را به سقف ماشین کوبید و بعد هر دو را روانه سطل زباله‌ای که همان نزدیکی بود کرد. به طرف ماشین برگشت، دستانش را روی سقف تکیه داد و کمی به زمین خیره شد تا توانست اعصابش را آرام کند و سوار ماشین شود.
ماشین را روشن کرد و به این فکر رفت که چه کند تا هم فتاحی را از سر باز کند، هم به وجهه‌اش در محل کار خدشه وارد نشود. واقعاً مردک به چه رویی جرئت کرده بود از او خواستگاری کند؟ دیگر حتی نمی‌توانست شکایتش را به مدیر کند.
صدای زنگ او را وادار کرد تا گوشی را از جیب مانتویش بیرون بیاورد. با دیدن نام خانم محمدی آهی از سی*ن*ه بیرون داد.
- لعنت بهت فتاحی.
چاره‌ای نداشت. بعد از کمی مکث تماس را جواب داد.
خوب می‌دانست روزهای سختی پیش‌رو خواهد داشت، آن هم با آدم سمج و زبان‌بازی چون فتاحی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
***
«سه ماه بعد»
عرق از سر و روی قادری می‌ریخت. موهای تقریباً کوتاهش را با هدبند مهار کرده بود، اما باز هم عرق زیاد آن‌ها مانع تمرکزش می‌شد. هرگاه در جایگاه سرویس قرار می‌گرفت آن‌چنان باقدرت سرویس می‌زد که بیشتر توپ‌ها از خط عقب زمین حریف رد می‌شد و هرگاه پشت تور می‌ایستاد آن‌چنان اسپک می‌زد که اگر توپ به زمین نمی‌نشست، فرد گیرنده توپ را ناکار می‌کرد.
از همین طرز بازی بود که نفیسه متوجه حال خراب او شد. او در کنار زمین در جایگاه مربی ایستاده بود و دوستش را خوب می‌شناخت. این آدم عصبی درون زمین آن والیبالیست دقیق سابق نبود. پس سوتش را مقابل دهان گذاشت و با سوت ممتدی اعلام پایان بازی داد.
- خب دخترها! خسته نباشید برای امروز کافیه، متین خنک کردن بچه‌ها با تو.
دختری که از خستگی روی دو زانو خم شده بود با بلند کردن دست موافقتش را اعلام کرد
قادری بی‌توجه به بقیه به طرف کنار زمین جایی که حوله و قمقمه‌اش قرار داشت، راه افتاد. نفیسه هم خود را به او رساند.
- چت شده باز ندا؟
قادری حوله زرد رنگش را روی سر انداخت و عرق سر و صورتش را پاک کرد.
- چیزی نشده.
- چرا، یه چیزیت هست که بی‌خبر پاشدی اومدی باشگاه.
قادری قمقمه آبی رنگش را برداشت.
- کنکور دیروز بود و من حداقل تا دو هفته آینده که بچه‌های دوره جدید بیان بی‌کارم، فقط اومدم باشگاه بی‌کار نباشم.
نفیسه دستانش را در بغل جمع کرد.
- من هم باور کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری قمقمه را بلند کرده و با عقب بردن سرش آب در دهانش ریخت. با گوشه چشم نگاه نفیسه کرد و نامفهوم در همان وضع گفت:
- باور کن.
- منو خر فرض نکن، تو اومدی خودتو تخلیه کنی، عصبی بودنت از ضربه‌هایی که می‌زدی معلوم بود، نزدیک بود دخترها رو‌ ناکار کنی.
قادری قمقمه را پایین آورد.
- بده اومدم به بچه‌هات بازی واقعی رو‌ نشون بدم؟ تو که یادشون نمی‌دی.
- نه این بد نیست، اصلاً تو بازیکن واقعی من سوسول، بد اینه بعد این همه سال محرم دلت نیستم.
- نفیسه‌جان! باور کن طوریم نیست، فقط یه خورده جنگ اعصاب داشتم و می‌دونی که فقط توپ می‌تونه آرومم کنه.
- بله، بنده جنابعالی رو خوب می‌شناسم، سال‌هاست، رفاقتمون هم از همین زمین شروع شد، منتها تو رفتی دانشگاه شدی خانم معلم، من موندم شدم خانم مربی.
ضربه‌ای به بازوی قادری زد.
- ولی هنوز هم همون دخترهای هیفده هیجده ساله هستیم که از جیک و پوک هم خبر داشتیم، پس زود بگو‌ چی اعصابتو‌ به‌هم ریخته.
قادری با دو انگشت هدبندش را گرفت و درآورد.
- دست بکش تا برم رختکن.
- یعنی این‌قدر داغون شدی که خنک هم نمی‌خوای بکنی؟
دستش را گرفت و‌ به زور روی نیمکت فلزی قهوه‌ای رنگ نشاند.
- اگه دلت می‌خواد کل بدنت کوفته بشه ایرادی نداره بدن خودته، اما‌ تا نگی چی شده نمی‌ذارم‌ بری رختکن.
قادری نفسش را کلافه بیرون داد.
- فقط در داغونی اعصابم‌ همین بس که قرار کافه فتاحی رو‌ قبول کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
نفیسه که هنوز ایستاده بود با دهانش سوتی زد و کنارش نشست.
- اولَه‌لَه... چه اتفاق مبارکی، پس بالاخره این عاشق سمج تونست در قلبت رو‌ روی یه جنس مذکر باز کنه.
قادری اخم کرد.
- چرت نگو فقط از دست پیغام و پسغام‌هاش و واسطه‌هاش و جدیداً گل رز و نامه‌هاش که با پیک‌ می‌فرسته ذله شدم، فقط دارم می‌رم یه جوری دعواش کنم بذاره بره پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
نفیسه خندید.
- اصلاً همین که قبول کردی بری سر قرار یه جنس مذکر خیلیه، این فتاحیه عجب اراده فولادینی داره، دست‌خوش.
قادری نگاهش را به دخترهای در حال نرمش دوخت.
- برن بمیرن همشون، مردها رو‌ جون به جونشون کنی بازم دنبال استثمار ما زن‌ها هستن.
نفیسه خندید.
- ولی فکر‌ کنم این فتاحی بی‌چاره این‌جوری نباشه، باور کن اگه دلش گیر نبود این‌قدر بی‌مهری‌هات رو به جون نمی‌خرید، عشق رو دست کم نگیر.
قادری به طرف نفیسه برگشت.
- عشق؟ فقط یه دست‌آویز مردانه‌ است برای ظلم بیشتر به ما زن‌ها.
نفیسه نگاهش را از او گرفت و‌ به دخترها داد.
- ولی این‌که نرم شدی بری سر قرار یعنی ریسمان عشق داره می‌افته گردنت.
- چرت نگو، من و فتاحی هیچ‌ آینده مشترکی‌ نداریم.
نفیسه طرف او برگشت.
- ولی فکر‌ کنم جای این‌که فتاحی استثمارت کنه تو‌ اون بدبخت رو‌ استثمار کنی، اگه رفیقم‌ نبودی می‌رفتم‌ زیر آبت رو‌ می‌زدم فتاحی رو فراری می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری ضربه آرامی به بازوی دوستش زد.
- خواهش می‌کنم همین الان برو زیر آبمو بزن دست از سرم‌برداره، من‌ که هر کاری کردم ول کن نیست، باور کن اگه می‌تونستم از این آموزشگاه می‌رفتم، مسئله اینه‌ که‌ جایی پیدا نمی‌کنم که برم، اون هم ول کن نیست، هرچی دعوا کردم، بداخلاقی کردم، بی‌محلی کردم، انگار نه انگار.
- بی‌چاره فتاحی تو زندگی مشترک‌ چی بکشه از دست تو، از همین الان معلومه داره‌ خودشو‌ می‌ندازه توی چاه تفکرات مردستیزانه تو، دلم‌ براش می‌سوزه.
قادری دستی به صورتش کشید.
- ول کن نفیسه، من که قرار نیست ازدواج کنم، تازه دلت هم برای اون نسوزه، آن‌چنان زبونی داره که مارو از لونه‌اش می‌کشه بیرون، اژدهایی برای خودش که هفتادتا مثل منو تو رو‌ می‌ذاره توی‌ جیبش، مردک زبون‌باز!
نفیسه از حرص خوردن دوستش خندید.
- فقط‌ چنین موجودی از پس تو برمیاد.
قادری بلند شد حوله‌ و‌ قمقمه‌اش را برداشت.
- تو‌ آدم بشو نیستی نفیسه، من دیگه برم خونه تا دوش بگیرم و‌ استراحت کنم عصر شده، باید برم‌ به این‌ یارو‌ بگم دست از سر من برداره، گرچه‌ قبلاً بارها گفتم‌ اما‌ کو گوش شنوا.
نفیسه هم بلند شد و دست دوستش را گرفت.
- برو نداجون! ولی خواهش می‌کنم یه خورده از این تفکرات ضد مرد بودنت دست بردار، به خودت فرصت زندگی بده، باور کن همه مردها دیوای دوسر نیستن که می‌خوان زن‌ها رو‌ به بند بکشن، به این فتاحی بی‌چاره هم یه فرصت بده، باور کن زندگی با کسی که تا این حد خاطرت رو بخواد و ولت نکنه خیلی خوبه.
- من همین‌جوری با زندگی مجردی خوشم، نیاز به کسی ندارم
- زندگی دونفری با کسی که این‌قدر دوستت داره خوش‌تره.
قادری فقط با لبخند خداحافظی کرد و به طرف رختکن رفت، اما نفیسه کورسوی امیدی از این فتاحی نام‌ در دلش زنده شده بود که شاید این‌ مرد سمج بتواند دلِ مرده دوستش‌ را زنده کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
قادری کنار خیابان، روبه‌روی کافه نگه داشت و به کافه چشم دوخت. حتی نمی‌فهمید چرا قرار کافه‌ی فتاحی را قبول کرده است. از دست خودش و تصمیمش عصبی بود، اما به خودش امیدواری می‌داد که حداقل امروز می‌تواند بدون هیچ ملاحظه‌ای عصبانیتش را روی سر فتاحی خالی کند.
فتاحی که در کافه از قصد جایی نشسته بود تا از پنجره‌های بزرگ کافه به بیرون دید داشته باشد و بتواند همه لحظات آمدن غزالش را شکار کند، با وجد نظاره‌گر بانویی بود که پشت فرمان ماشینش در آن طرف خیابان نشسته و قصد پیاده شدن نداشت.
از همان روز اول که پایش به آموزشگاه دخترانه باز شد، از طرف مدیریت آموزشگاه خانم محمدی راجع به نحوه رفتار در محیط آموزشگاه توضیحات زیادی شنید که حواسش فقط به کار باشد. گرچه از این نحوه‌ی برخورد دل‌گیر شده بود، اما همان‌طور که آن‌ها به او احتیاج داشتند، او هم به این کار احتیاج داشت، پس تصمیم گرفت، فقط به کار بیندیشد. اما از همان روز اول دیدن بانوی برازنده‌ای که با اخم، در برخورد اول، از مدیریت به خاطر حضور او ایراد گرفته بود، در تصمیمش متزلزل شد. باید به این بانوی خاص شده در نظرش اثبات می‌کرد ارزش ماندن در این آموزشگاه را دارد.
از همان ابتدا سعی کرد طوری رفتار کند که مدام مقابل چشم آن بانو باشد تا به این طریق فاتح بودن خود را به او متذکر شود و به آن بانوی صاحب چشمان مردافکن هر روز نشان دهد که هنوز هم همان‌جا تدریس می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
شوخی دخترها باعث شد که بالاخره متوجه شود که از ته دل آرزو دارد آن چشمان سهمگین را تصاحب کند. پس باید همان‌طور‌ که فاتح محل کارش شد، فاتح قلب بانو هم می‌شد.
سه ماه سخت و پرفشار را پشت سر گذاشته بود و با تلاش زیاد ده‌ها ضربه به حصار شیشه‌ای اطراف بانو زده بود تا بالاخره توانسته بود یک ترک در این حصار ایجاد کرده و حالا او قرار کافه‌اش را پذیرفته بود. بالاخره داشت به فتح نزدیک می‌شد و اگر الان بانو پا روی زمین می‌گذاشت، یک قدم دیگر هم به فتح کامل نزدیک شده بود.
همین‌ که قادری در ماشین را باز کرد و پایش را روی زمین گذاشت، لبخند پیروزی روی لب‌های فتاحی نشست.
قادری نگاهش به سطل سفیدرنگ مقابل دست‌فروش افتاد که کنار خیابان گل سرخ برای فروش گذاشته بود. ناخودآگاه به طرف گل‌ها قدم برداشت.
- بذار به جبران این همه رزی که تا الان داده یه رز براش ببرم.
فتاحی با دیدن قادری که شاخه رزی را از میان سطل بیرون کشید، ابروهایش را از این کار غیرمنتظره بالا داد. دستی روی گل‌های رز سرخی که به نظم در سبد گلی که برای بانو آورده بود، چیده شده بودند، کشید و گفت:
- هرجور شده توی دست‌هام نگهت می‌دارم، نمی‌ذارم از دستم در بری، من فتحت می‌کنم، هر‌چه قدر سخت و طولانی، بالاخره فتحت می‌کنم دختر!
قادری با یک شاخه‌ی رز در دستش از خیابان عبور می‌کرد تا به کافه برسد و همه‌ی این سه ماه مزاحمت فتاحی را تمام کند، اما غافل بود از اتفاقات بزرگی که به سادگی رخ می‌دهند، به سادگی شاخه رز در دستش... .


پایان
دی‌ماه۱۴۰۲
 
بالا پایین