**
طبق عادت خود دستی به لبم میکشم و لباس رو توی قفسه میگذارم.
آهی میکشم و با خستگی کمرم را ماساژ میدهم.
من و دوست صمیمیام در حال چیدن لباسها در بوتیکی که تازه زدهایم، بودیم.
نیایش نگاهی به من کرد و با حرص روی صندلی نشست.
- خسته شدم، کی تموم میشه؟!
از عجول بودنش تک خندهای میزنم و زمزمهوار میگویم:
- تنبل!
نیایش ابرویی بالا داد و به پشتسرم اشاره میکند و من با تعجب به حرکاتش زل میزنم؛ نمیفهمم چی میخواهد به من بگه.
وقتی میبینه آبی ازم گرم نمیشه، از صندلی بلند میشود و به شخصی که انگار پشت سرم هست؛ سلام میدهد:
- سلام.
بلاخره میفهمم یکنفر پشت سر من هست و معني حركات نيايش چی بوده.
سریع بر میگردم و کنجکاوم ببینم کی جلوی بوتیک ما ایستاده؛ اما...
باورم نمیشد، با دیدنش سعی داشتم جلوی لبخندی که میخواهد به صورتم بیاید رو بگیرم.
نیایش با بازویش به پهلویم ضربهی آرومی میزنه تا از فکر در بیایم و بیش از حد ضایع بازی در نیارم.
کمی مکث میکنم، بلاخره خودش دست به کار میشود و میگوید:
- سلام.